درس دهم: اصطلاحات
در اين درس ما مىخواهيم به پارهاى از اصطلاحات عرفا اشاره كنيم. عرفا
اصطلاحات زيادى دارند. بدون آشنائى با اصطلاحات آنها فهم مقاصد آنها غير
ممكن است و احيانا مفهومى ضد مقصود آنها را مىرساند، و اين از مختصات
عرفان است.
هر علمى براى خود يك سلسله اصطلاحات دارد و چارهاى نيست. مفاهيم عرف
عام براى تفهيم مقاصد علمى كافى نيست، ناچار در هر علمى الفاظ خاص با معانى
خاص قراردادى ميان اهل آن فن، مصطلح مىشود. عرفان نيز از اين اصل مستثنى
نيست.
علاوه بر اين، عرفا نه تنها به دليلى كه در بالا گفته شد اصطلاحات مخصوص
به خود دارند، آنها اصرار دارند كه افراد غير وارد در طريقت از مقاصد آنها
آگاه نگردند، زيرا معانى عرفانى براى غير عارف - لااقل به عقيده عرفا -
قابل درك نيست. اين است كه عرفا تعمد دارند در مكتوم نگهداشتن مقاصد خود،
بر خلاف صاحبان علوم و فنون ديگر. لهذا اصطلاحات عرفا، علاوه بر جنبه
اصطلاحى، اندكى جنبه معمائى دارد و بايد «راز» معما را به دست آورد.
گذشته از دو مطلب فوق، امر سومى احيانا در كار است كه كار را مشكلتر
مىكند، و آن اينكه برخى عرفا - لااقل آنها كه در عرفاى «ملامتى» خوانده
مىشوند -براى اينكه در مراحل سير سلوك «تعينات» را در هم بشكنند و به جاى
«نام» و افتخار، براى خود «ننگ» در ميان مردم درست كنند، در گفتارهاى خود
تعمدى به «رياى معكوس» داشتهاند. يعنى برعكس رياكاران كه بد هستند و
مىخواهند خود را خوب بنمايند، جو دارند و گندم مىنمايانند، آنها
مىخواهند بين خود و خدا خوب باشند ولى مردم آنها را بد بدانند، مىخواهند
گندم داشته باشند و جو بنمايانند، تا به اين وسيله مجال هرگونه خودنمائى و
خودپرستى از نفس گرفته شود.
مىگويند عرفاى خراسان اكثر «ملامتى» بودهاند.برخى معتقدند كه حافظ هم
ملامتى است، مفهوم «رندى» «لااباليگرى» «قلندرى» «قلاشى» و نظاير اينها
همه به معنى بىاعتنائى به خلق است نه بىاعتنائى به خالق.
حافظ درباره تظاهر به موجبات بدنامى و نيك بودن در باطن، زياد سخن گفته
است، مثلا:
گر مريد راه عشقى فكر بدنامى مكن شيخ صنعان، خرقه رهن خانه خمار داشت
اشاره به داستان معروف شيخ صنعان است.
گر من از سرزنش مدعيان انديشم شيوه مستى و رندى نرود از پيشم زهد رندان
نوآموخته راهى به دهى است من كه رسواى جهانم چه صلاح انديشم به مىپرستى از
آن نقش خود بر آب زدم كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن وقت آن شيرين قلندر
خوش كه در اطوار سير ذكر تسبيح ملك در حلقه زنار داشت
ولى حافظ در جاى ديگر، تظاهر به فسق را (ملامتيگرى) مانند تظاهر به
تقديس (رياكاران) محكوم كرده است:
دلا دلالتخيرت كنم به راه نجات مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
مولوى در دفاع از ملامتيان مىگويد:
هين زبدنامان نبايد ننگ داشت هوش بر اسرارشان بايد گماشت اى بسا زر كه
سيه تابش كنند تا شود ايمن ز تاراج و گزند
از جمله مسائلى كه عرفا گفتهاند و فقها آنها را تخطئه كردهاند همين
مسئله است. فقه اسلامى همانطور كه ريا را محكوم مىكند و آن را نوعى شرك
مىداند، ملامتگرى را نيز محكوم مىسازد و مىگويد: مؤمن حق ندارد عرض و
شرافت اجتماعى خود را لكهدار سازد. بسيارى از خود عرفا نيز ملامتگرى را
محكوم مىكنند.
مقصود اين است كه روش ملامتيگرى كه در ميان بعضى از عرفا معمول بوده سبب
شده كه آنها تعمد خاصى در ارائه ضد مقاصد و ضد منويات و ضد اهداف خود داشته
باشند، و اين كار فهم مقاصد آنها را مشكلتر مىسازد.
ابوالقاسم قشيرى كه از پيشوايان اهل عرفان است در رساله«قشيريه» تصريح
مىكند كه عرفا تعمد دارند در ابهامگوئى، زيرا نمىخواهند افراد غير وارد
از اطوار و حالات و مقاصد آنها آگاه شوند، زيرا براى غير وارد قابل فهم و
درك نيست. (1)
اصطلاحات عرفا زياد است. برخى مربوط است به عرفان نظرى يعنى به
جهانبينى عرفانى و تفسيرى كه عرفان از هستى مىنمايد. اين اصطلاحات، شبيه
اصطلاحات فلاسفه است و مستحدث است. محىالدين عربى پدر همه يا بيشتر اين
اصطلاحات است و فهم آنها هم بسيار دشوار است. از قبيل: فيض اقدس، فيض مقدس،
وجود منبسط حق مخلوق به، حضرات خمس، مقام احديت، مقام واحديت، مقام غيب
الغيوب و امثال اينها.
برخى ديگر مربوط است به عرفان عملى، يعنى به مراحل سير و سلوك عرفانى.
اين اصطلاحات قهرا بيشتر مربوط به انسان است، شبيه مفاهيم روانشناسى يا
اخلاقى است و در حقيقت نوعى خاص روانشناسىاست، آن هم روانشناسى تجربى. به
عقيده عرفا فلاسفه- يا روانشناسان يا علماى دينشناسى يا جامعهشناسان- كه
عملا وارد اين وادىها نشدهاند و اين اطوار نفس را از نزديك مشاهده و
مطالعه نكردهاند حق ندارند دراين مسائل قضاوت كنند، تا چه رسد به ساير
طبقات.
اين اصطلاحات بر خلاف اصطلاحات عرفان نظرى، قديمى است; لااقل از قرن
سوم، يعنى از زمان ذوالنون و بايزيد و جنيد سابقه دارد.
اينك ما بعضى از اصطلاحات را طبق آنچه قشيرى و ديگران گفتهاند
مىآوريم.
1. وقت
در درس پيش اين اصطلاح را از بوعلى نقل كرديم. اينك بيان خود عرفا را
مىآوريم. خلاصه آنچه قشيرى گفته است اين است كه مفهوم وقت، يك مفهوم نسبى
و اضافى است. هر حالتى كه عارض شود، اقتضاى رفتارى خاص دارد. آن حالتخاص
از آن نظر كه رفتارى خاص ايجاب مىكند «وقت» آن عارف ناميده مىشود. البته
عارفى ديگر در همان حال ممكن است «وقت» ديگر داشته باشد، و يا خود آن عارف
در شرايط ديگر «وقت» ديگر خواهد داشت، و وقت ديگر رفتار و وظيفهاى ديگر
ايجاب مىكند.
عارف بايد «وقتشناس» باشد يعنى حالتى كه از غيب بر او عارض شده است و
وظيفهاى كه در زمينهاى آن حالت دارد بايد بشناسد، و هم عارف بايد «وقت»
مغتنم بشمارد. لهذا گفتهاند:
«عارف، ابن الوقت است.» مولوى مىگويد:
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق نيست فردا گفتن از شرط طريق
وقت مصطلح همان است كه در اشعار عرفانى فارسى از آن به «دم» يا «عيش
نقد» تعبير كردهاند. مخصوصا حافظ درباره عيش نقد و «دم غنيمتشمردن» زياد
سخن گفته است.
افراد ناوارد و يا مغرض كه خواستهاند از حافظ، توجيهى براى فسق و
فجورهاى خود بسازند، چنين گمان كرده و يا وانمود كردهاند كه مقصود حافظ
دعوت به لذتگرائى مادى و فراموش كردن آينده و عاقبت و خدا و فردا است، يعنى
همان چيزى كه اروپائيان آن را «اپيگوريسم» اصطلاح كردهاند.
مساله «دم غنيمتشمردن» يا «عيش نقد» يكى از تكيهگاههاى شعر حافظ است.
شايد در حدود سى بار يا بيشتر بر اين معنى تكيه شده است. بديهى است نظر به
اينكه در اشعار حافظ، سنت عرفانى به رمز سخن گوئى، و به اصطلاح «امراز» و
سمبوليك سخن گفتن زياد عايتشده است، ظاهر بسيارى از اشعار موهم همان معنى
فاسد است، ولى ما چند بيت كه مىتواند قرينه براى همه شمرده شود در اينجا
مىآوريم:
من اگر باده خورم ورنه چه كارم با كس حافظ راز خود و عارف «وقت» خويشم
خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم شطح و طامات به بازار خرافات بريم شرممان
باد ز پشمينه آلوده خويش گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم قدر «وقت»
ارنشناسد دل و كارى نكند بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم
سحرگه رهروى در سرزمينى همى گفت اين معما با قرينى كه اى صوفى شراب آنگه
شود صاف كه در شيشه بماند اربعينى (2) خدا زان خرقه بيزار است
صد بار كه صد بت باشدش در آستينى نمىبينم نشاط «عيش» در كس نه درمان دلى
نه درد دينى درونها تيره شد باشد كه از غيب چراغى بر كند خلوت نشينى نه
حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم اليقينى
اشعار دو پهلو حافظ در اين زمينه بسيار است، از آن جمله:
در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند آدم بهشت روضه دار السلام را
قشيرى مىگويد: اينكه مىگويند: «صوفى فرزند وقتخويش است» يعنى او
همواره آنچه را كه برايش در آن حال اولويت دارد انجام مىدهد، و گفته شده
است:«الوقتسيف قاطع» يعنى وقتشمشيرى برنده است. منظور اين است كه وقت
قاطع و برنده است، تخلف از آن كشنده است.
2،3. حال و مقام
از اصطلاحات شايع عرفا، اصطلاح حال و مقام است. آنچه بدون اختيار بر قلب
عارف وارد مىشود «حال» است، و آنچه او آن را تحصيل و كسب مىكند «مقام»
است. حال زودگذر است و مقام، باقى. گفتهاند احوال مانند برق جهندهاند كه
زود خاموش مىشوند.
حافظ:
برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد
سعدى:
يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند كه اى روشن روان پير خردمند ز مصرش بوى
پيراهن شنيدى چرا در چاه كنعانش نديدى بگفتا «حال» ما «برق» جهان است دمى
پيدا و ديگر دم نهان است گهى بر طارم اعلى نشينم گهى تا پشت پاى خود نبينم
اگر درويش در «حالى» بماندى سرو دست از دو عالم برفشاندى
در درسهاى پيش، از نهج البلاغه اين جملهها را نقل كرديم:
قد احى عقله و امات نفسه، حتى دق جليله و لطف غلظه و «برق له لامع كثير
البرق»...
عرفا آن برقهاى جهنده را «لوائح» و «لوامع» و «طوالع» مىنامند با
اختلافى كه در درجات و مراتب و ميزان شدت و مدت بقاء اين درخششها هست.
4،5. قبض و بسط
اين دو كلمه نيز از نظر عرفا معنى و مفهوم خاص دارد و قبض يعنى حالت
گرفتگى روح عارف و بسط يعنى حالتشكفتگى و بازى روح. عرفا درباره قبض بسط و
علل آنها زياد بحث كردهاند.
6،7. جمع و فرق
اين دو كلمه نيز در استعمالات عرفا زياد به كار برده مىشود. قشيرى
مىگويد: آنچه از ناحيه بنده است و بنده آن را تحصيل كرده است و لايق مقام
بندگى است فرق ناميده مى شود، و آنچه از ناحيه خدا است از قبيل القاآت
«جمع» ناميده مىشود. كسى كه خدا و را بر طاعت و عباداتش واقف مىكند او
در مقام فرق است و كسى كه خداوند عنايات خود را به او مىنماياند در مقام
جمع است.
حافظ:
به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش
آمد ز فكر «تفرقه» بازآى تا شوى «مجموع» به حكم آنكه چو شد اهرمن، سروش
آمد
8،9. غيبت و حضور
غيبتيعنى حالت بىخبرى از خلق كه احيانا به عارف دست مىدهد. در آن حال
عارف از خود و اطراف خود بىخبر است. عارف از آن جهت ازخود بىخبر مىشود
كه حضورش در نزد پروردگار است، و زبان حالش اين است:
نه آن چنان به تو مشغولم اى بهشتى روى كه ياد خويشتنم در ضمير مىآيد
ممكن است در اين حال، يعنى حال حضور در نزد پروردگار و غيبت از خود و
اطراف خود حوادث مهمى در اطراف رخ دهد و او آگاه نگردد.
عرفا در اين زمينه قصههاى افسانه مانندى نقل مىكنند. قشيرى مىنويسد
كه آغاز كار ابو حفص حداد نيشابورى كه منجر به ترك حرفه آهنگرى گشت اين شد
كه در دكانش نشسته و مشغول كارش بود، شخصى آيهاى از قرآن مجيد تلاوت كرد،
حالتى بر قلبش مستولى شد كه از احساس خود «بىخبر»گشت، بدون توجه دست برد
آهن گداخته رابا دستش از كوره خارج كرد، شاگردش فرياد كشيد كه چه مىكنى؟
ابوحفض به خود آمد و از آن پس اين شغل را رها كرد.
و هم او مىنويسد: شبلى وارد بر جنيد شد در حالى كه همسر جنيد نشسته
بود. هسمر جنيد خواستحركت كند و برود، جنيد گفت: شبلى در حالى است كه از
تو بى خبر است، بنشين. همسر جنيد نشست. جنيد مدتى با شبلى سخن گفت تا كم كم
شبلى شروع كرد به گريه. جنيد به همسرش گفت اكنون خود را مستور ساز كه شبلى
در حال به خود آمدن است.
حافظ:
چو هر «خير» كه شنيدم رهى به حيرت داشت از اين سپس من و ساقى و وضع «بى
خبرى»
ايضا:
حضورى گرهمى خواهى ازاو غايب مشو حافظ متى ما تلق ماتهوى دع الدنيا و
اهملها
عرفا حالى را كه به اولياء الله در حال نماز دست مىداد كه از خود و
اطراف خود به كلى بىخبر مىماندند به همين نحو تفسير مىكنند. بعدا خواهيم
گفت كه چيزى از «غيبت» بالاتر هم هست، و آنچه در اولياء الله بوده است از
آن قبيل است.
10،11،12،13. ذوق، شرب، رى، سكر
ذوق يعنى چشيدن، عرفا معتقدند كه اطلاع علمى به چيزى جاذبه و كشش ندارد،
شوق و انجذاب فرع بر چشيدن است. بوعلى در اواخر نمط هشتم «اشارات» به
مناسبتى همين مطلب را يادآورى مىكند و «عنين» را مثال مىآورد، مىگويد
«عنين» چون فاقد غريزه جنسى است و آن لذت را نچشيده است، هر مقدار آن لذت
برايش توصيف شود اشتياقى در او پديد نمىآيد.
پس ذوق، چشيدن لذت است. ذوق عرفانى يعنى درك جضورى لذات حاصل از تجليات
و مكاشفات. چشيدن ابتدائى «ذوق» است، ادامه يافتن آن «شرب نوشيدن» است و
سرخوش شدن «سكر» است، پر شدن از آن «رى سيراب شدن» است.
عرفا معتقدند آنچه از ذوق دست مىدهد تساكر است نه سكر، و آنچه از شرب
دست مىدهد سكر است، ولى حالت اصلى از پرشدن، به خود آمدن (صحو) است.
در كلمات عرفا به همين مناسبتسخن از مى و شراب زياد آمده است.
14،15،16. محو، محق، صحو
در كلمات عرفا سخن از محو و صحو نيز بسيار آمده است. مقصودشان از محو
اين است كه عارف به جايى مىرسد كه محو در ذات حق مىگردد و از خود فانى
مىشود، يعنى «من» در او محو مىشود، او ديگر خود را مانند ديگران «من»
درك نمىكند.
اگر محو شدن به حدى برسد كه آثار «من»نيز محو شود «محق» ناميده
مىشود. محو و محق، هر دو بالاتر از مقام غيبت است كه قبلا اشاره شد. محو و
محق فنا است. ولى عارف ممكن است از حالت فنا به حالت بقاء بازگردد. اما نه
به اين معنى كه تنزل كند در حالت اول، بلكه به اين معنى كه بقاء بالله پيدا
مىكند. اين حالت را كه فوق حالت «محو» است «صحو» مىنامند.
17، خواطر
عرفا القاآتى را كه بر قلب عارف وارد مىشود «واردات» مىخوانند. آن
واردات گاهى به صورت قبض يا بسط يا سرور يا حزن است و گاهى به صورت كلام و
خطاب است، يعنى احساس مىكند كه گوئى كسى از درون با او سخن مىگويد. در
اين صورت آن واردات «خواطر» ناميده مىشوند.
عرفا در باب خواطر سخنان زيادى دارند، مىگويند خواطر گاهى رحمانى است و
گاهى شيطانى و گاهى نفسانى. يكى از خطرگاهها همين خاطرات است. ممكن است در
اثر انحراف و لغزش، شيطان بر انسان مسلط شود، همچنانكه قرآن كريم
مىفرمايد:
و ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم. (3)
مىگويند همواره فرد كاملتر بايد تشخيص دهد كه خاطره رحمانى استيا
شيطانى. مقياس اساسى اين است كه ببينيم آن خاطره به چه چيزى امر و نهى
مىكند، اگر امر و نهيش بر خلاف امر و نهى شريعت بود قطعا شيطانى است.
هل انبئكم على من تنزل الشياطين، تنزل على كل افاك اثيم. (4)
18،19،20. قلب، روح، سر
عرفا در مورد روان انسان گاهى «نفس» تعبير مىكنند و گاهى «قلب» و
گاهى «روح» و گاهى «سر». تا وقتى كه روان انسان اسير و محكوم شهوات است
«نفس» ناميده مىشود، آنگاه كه مىرسد كه محل معارف الهى قرار مىگيرد
«قلب» ناميده مىشود، آنگاه كه محبت الهى در او طلوع مىكند «روح» خوانده
مىشود، و آنگاه كه به مرحله شهود مىرسد «سر» ناميده مىشود. البته عرفا
به مرتبه بالاتر از «سر» نيز قائلند كه آنها را «خفى» و «اخفى» مىنامند.
3- سوره انعام، آيه 121.
4- سوره شعراء، آيات 221 و 222.