درس پنجم: كلى و جزئى
يكى ديگر از بحثهاى مقدماتى منطق بحث كلى و جزئى است. اين بحث اولا و بالذات
مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعنى تصديقات -
چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مىگردند.
تصوراتى كه از اشياء داريم و بالغات و الفاظ خود آنها را بيان مىكنيم دو
گونه است: تصورات جزئى و تصورات كلى.
تصورات جزئى يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطاباق نيست، در
مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل «چندتا» «كداميك» معنى ندارد. مانند
تصور ما از افراد و اشخاص معين انسهانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن
ما فقط بر فرد خاص صدق مىكند نه بيشتر، نامهائى كه روى اينگونه افراد گذاشته
مىشود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مىشود همچنين ما تصورى از شهر تهران و
تصورى از كشور ايران و تصورى از كوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم
همه اين تصورات جزئى مىباشند.
ذهن ما، علاوه بر اين تصورات، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله
نامهاى ديگر براى نشان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از
انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و
تصورات نامهاى مزبور را به كار مىبريم كه اسم عام خوانده مىشوند، اين سلسله
معانى و مفاهيم و تصورات را كلى مىناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراوانى
مىباشند حتى قابليت انطباق بر افراد غير متناهى دارند.
معمولا در كارهاى عادى خود سر و كار ما با جزئيات است، مىگوئيم حسن آمد،
حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفعترين كوههاى ايران است. اما
آنجا كه وارد مسائل علمى مىشويم سر و كارمان با كليات است. مىگوئيم مثلث چنين
است، دايره چنان است. انسان داراى فلان غريزه است، كوه چه نقشى دارد، شهر بايد
چنين و چنان باشد.
ادراك كلى، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان
- بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و
تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر
كردن است هم با جزئى سر و كار دارد هم با كلى، ولى بيشتر سر و كارش با كليات
است.
نسب اربعه:
از جمله مسائلى كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى
با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلى را نظر به اينكه شامل افراد بسيارى
است، اگر آن را با يك كلى ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم
يكى از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت:
تباين
تساوى
عمومى و خصوص مطلق
عموم و خصوص من وجه
زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلى بر هيچ يك از افراد آن كلى ديگر
صدق نمىكند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است، در اين
صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را «متباينين»
مىخوانند.
و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مىكند، يعنى قلمرو هر دو كلى
يكى است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلى نسبت «تساوى» است و آن دو كلى را
«متساويين» مىخوانند.
و يا اين است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مىكند و تمام قلمرو آن را در
بر مىگيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمىگيرد بلكه بعضى از آن را در
بر مىگيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق» است و
آن دو كلى را «عام و خاص مطلق» مىخوانند.
و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مىكند و در
بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادى صدق
مىكند كه ديگرى صدق نمىكند يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين
صورت نسبت ميان آن دو كلى «عموم و خصوص من وجه» است و آن دو كلى را «عام و خاص
من وجه» مىخوانند.
اول: مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه
انسان شامل افراد درخت مىشود و نه درختشامل افراد انسان مىشود. نه انسان
چيزى از قلمرو درخت را در بر مىگيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.
دوم: مثل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده
انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان
قلمرو انسان است.
سوم: مانند انسان و حيوان كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست،
مانند اسب كه حيوان است ولى انسان نيست. بلكه بعضى حيوانها انساناند مثل افراد
انسان كه هم انسانند و هم حيوان.
چهارم: مانند انسان و سفيد كه بعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انساناند
(انسانهاى سفيد پوست) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) بعضى
سفيدها انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست).
در حقيقت دو كلى متباين مانند دو دايرهاى هستند كه از يكديگر جدا هستند و
از داخل يكديگر نمىگذارند، دو كلى متساوى مانند دو دايرهاى هستند كه بر روى
يكديگر قرار گرفتهاند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلى عام و خاص مطلق
مانند دو دايرهاى هستند كه يكى كوچكتر از ديگرى است و دايره كوچكترى در داخل
دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايرهاى هستند
كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كردهاند.
در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.
نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچ يك از افراد ديگرى
نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.
كليات خمس
از جمله مباحث مقدماتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مىكنند، مبحث كليات خمس
است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به
تفصيل در اين مورد بحث مىكنند ولى نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و
«تعريفات» متوقف به آشنائى با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براى
باب «حدود» مىآوردند و به آن نام «مدخل» يا «مقدمه» مىدهند.
مىگويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطهاش
را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست:
1- نوع.
2- جنس.
3- فصل.
4- عرض عام.
5- عرض خاص.
زيرا يا آن كلى عين ذات و ماهيت افراد خود استيا اعم است از ذات و يا مساوى
است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات استيا مساوى با ذات،
آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلى كه جزء ذات افراد
خود است ولى جزء اعم است جنس است، و آن كلى كه جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى
است فصل است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض
عام است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است.
اول: مانند انسان، كه معنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود
است. يعنى چيزى در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد،
همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.
دوم: مانند حيوان كه بيان كننده جزئى از ذات افراد خود است، زيرا افراد
حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعنى
ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مىدهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در
انسانها، و مانند «كم» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه
آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و
نه چيز خارج از ذات آنها.
سوم: مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدى» كه جزء ديگر
اهيتخط است.
چهارم مانند راهرونده (ماشى) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعنى راه رفتن
جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولى در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در
آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در
انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مىكند از ذات و ماهيت آن فرد
اعم است.
پنجم: مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان) است
و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به
افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيتيعنى نوع انسان (1) .
آيا ممكن است كه كلى جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه
از ذات باشد؟
پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ
فلسفى جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مىكنيم.
اين هم لازم به يادآورى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره
به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس
آن ممكن نيست. يعنى ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز
با فلسفه است.