مـادر عـبـداللّه بن جعفر, اسماء دخت عميس است , وى خواهر ميمونه
ام المؤمنين و سلمى همسر حمزة بن عبدالمطلب ولبابه همسر عباس ابن عبدالمطلب است .
((24))
جعفر با اسماء ازدواج كرد و او مـادر هـمه فرزندان جعفر است .
اسماء پس از شهادت جعفر به همسرى ابوبكر درآمد وبراى او مـحـمـدبـن ابى بكررا آورد
و پس از مرگ ابوبكر, على بن ابى طالب او را گرفت , اسماء براى على , يحيى و
محمداصغر را آورد.
واقدى در تاريخش مى گويد كه عون و يحيى را بياورد.
شـوهـر زيـنـب , عـبداللّه بن جعفر, در حبشه متولد شد, عبداللّه , نخستين نوزاد است
از مسلمانان مهاجر به حبشه كه در آن ديار به دنيا آمده است .
ابن حجر در اصابه
((25))
نقل مى كند كه رسول خدا فرمود: خوى و خلقت عبداللّه به من مى ماند سپس دست راست
عبداللّه راگرفته و چنين فرمود: بارالها! خاندان جعفر را برقرار بدار و كسب وكار را
براى عبداللّه مبارك گردان .
اين جمله را سه بار مكرر مى كند.
و سپس مى فرمايد: من در دنيا و آخرت سرور آن ها هستم .
عـبـداللّه مـردى بـود بـزرگ , جـوان مرد, دلير, پاك دامن , و مركز جود و سخا
ناميده شد, احسان فروشى نمى كرد و نيكى رانمى فروخت و هيچ مستمندى را از در خانه اش
نااميد بر نمى گردانيد.
محمدبن سيرين مى گويد: بـازرگـانـى شـكـرى بـه مـديـنـه آورد و به فروش نرفت .
اين خبر به عبداللّه بن جعفر رسيد.
به پيش كارش فرمان داد كه آن شكررا بخرد و به مردم ببخشد.
يزيدبن معاويه مال گزافى به طور هديه براى او فرستاد.
موقعى كه مال به دست عبداللّه رسيد, آن را ميان اهل مدينه قسمت كرد و از آن به منزل
خود هيچ نبرد.
اين شعر عبداللّه بن قيس رقيات است كه مى گويد: من مانند فرزند نامدار و سفيد بخت
جعفر هستم .
او چون مى دانست كه مال باقى نخواهد ماند, به مستمندان و بى چارگان ببخشيد و نام
خود را جاويدان كرد.
و اين سخن عبداللّه بن ضرار است كه در ستايش عبداللّه مى گويد: اى فـرزنـد جعفر, تو
بهترين جوان مردان هستى و براى هر كس كه در خانه ات را بزند و فرود آيد بهترين
ميزبانى .
مـيـهـمانانى بسيار در نيمه شب به خانه تو آمدند, هر غذايى كه خواستند آماده بود و
چه سخنان شيرينى از تو شنيدند و چه گشاده رويى هايى از تو بديدند.
ابـن قـتـيـبـه در عيون الاخبار نقل مى كند
((26))
كه هنگامى كه معاويه از مكه باز مى گشت , به مـديـنـه آمد و هدايا ومال بسيارى براى
حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر و محترمان ديگر قريش فرستاد.
بـه فـرسـتـادگـان سفارش كرد كه پس از رسانيدن مال , قدرى درنگ كنند و ببينند
هركدام با هـدايـاى خـود چه مى كنند.
وقتى كه فرستادگان رفتند كه هدايا را برسانند, معاويه به اطرافيان خود روى كرده ,
چنين گفت : اگر بخواهيد, به شما مى گويم كه هر كس با هديه اش چه خواهد كرد.
امـا حـسـن , مقدارى از عطريات هديه اش را به زنان خود داده و بقيه را به هر كس كه
نزد او بود, مى بخشد.
اما حسين , از كسانى كه پدرانشان در صفين كشته شده و يتيم شده اند, شروع مى كند,
اگر چيزى بماند, شترهايى قربانى كرده و تقسيم مى كند و شير تهيه كرده به مردم مى
دهد.
امـا عـبـداللّه بـن جـعـفـر, به غلام خود مى گويد: بديح , قرض هاى مرا ادا كن و
اگر چيزى ماند وعده هايى كه به مردم داده ام انجام بده .
و اما فلان ...
تا آخر.
فـرستادگان كه بازگشتند و هر چه ديده بودند گزارش دادند, همان طور بود كه معاويه
گفته بود.
عبداللّه در بخشش هاى خود اسراف مى كرد, و از آن كه مالش از ميان برود و يا به
دشمنانش برسد ابايى نداشت .
اگر در كفش به جز جانش نباشد, همان را خواهد بخشيد, حاجتمند بايد از خداى بپرهيزد
كه آن را تقاضا نكند.
زنـاشـويى مبارك بارور شد, زينب دختر زهرا براى عبداللّه بن جعفر چهار پسر آورد:
على , محمد, عـون اكـبر, عباس , هم چنان كه دو دختر آورد كه يكى از آن دو ام كلثوم
است كه معاويه با زيركى سـيـاسـى خـود مـى خواست او را به همسرى يزيد در آورد, تا
از پشتيبانى بنى هاشم استفاده كند.
عـبداللّه , اختيار دختر را به دست خالوى او امام حسين داد, آن حضرت هم دختر را به
پسر عمويش قاسم بن محمدبن جعفربن ابى طالب تزويج كرد.
ازدواج زينب ميان او و پدر و برادرانش جدايى نينداخت , محبت امام على به دختر و
برادر زاده اش به اندازه اى بود كه آن دو را هم چنان نزد خود نگاه داشت تا وقتى كه
على زمام دار مسلمانان شد و كـوفـه را پـايـتـخـت قـرار داد, آن دو بـا آن حـضـرت
به كوفه آمدند و در مركز خلافت زير سايه اميرالمؤمنين مى زيستند.
در جنگ هاى آن حضرت , عبداللّه در كنار عموى خود ايستاده و نبرد مى كرد ويكى از
سرداران آن حضرت در صفين بود.
مـردم كـه مـى دانـسـتـند عبداللّه نزد دودمان پيغمبر ارزش واحترامى دارد, اورا
وسيله اى پيش امـيـرالـمـؤمـنين و دو فرزندش حسن و حسين قرار مى دادند, چون كه
خواهش او رد نمى شد و اميدش نااميد نمى گرديد.
در اصابه از محمدبن سيرين نقل مى كند كه يكى از دهقانان اراضى سواد
((27))
از عبداللّه خواست كـه در بـاره حـاجـتـى باعلى سخن گويد, على حاجت آن مرد را
برآورد.
آن مرد چهل هزار براى عبداللّه فرستاد, عبداللّه آن را نپذيرفت وچنين گفت : ما
نيكوكارى را نمى فروشيم .
((28))
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين
((29))
نقل مى كند: وقـتـى كـه حـسـن بـن عـلى از دنيا رفت , اهل بيت پيغمبر بنابر وصيتى
كه امام حسن نموده بود خواستند كه آن حضرت را دركنار رسول خدا به خاك سپارند, بنى
اميه اسلحه پوشيده و مانع شدند و مروان حكم چنين مى گفت : چـه جـنگ هايى كه از صلح
بهتر است ؟ آيا عثمان را در دورترين نقاط بقيع دفن كنند, ولى حسن در خانه رسول خدا
(ص )دفن شود؟ تا من بتوانم شمشير بردارم , هرگز اين كار نخواهد شد.
حـسين نپذيرفت و گفت : چاره اى نيست جز آن كه برادرش در كنار جدش به خاك سپرده شود.
نزديك بود فتنه اى روى دهد, اگر عبداللّه جعفر پا در ميان نمى گذاشت .
او به پسر عمويش حسين عرض كرد: تو را به حق من كه كلمه اى برزبان نياورى .
عبداللّه , عمو زاده خود حسن را به سوى بقيع برد و در همان جايى كه مادرش زهرا به
خاك سپرده شده بود
((30))
دفن گرديد
((31))
و مروان حكم بازگشت .
زينب در آغاز جوانى چگونه بوده است ؟ مـراجـع تـاريـخـى از وصف رخساره زينب در اين
اوقات خوددارى مى كنند, زيرا كه او در خانه و روبسته زندگى مى كرده وما نمى توانيم
مگر از پشت پرده وى را بنگريم .
ولى پس از گذشتن ده ها سال از اين تاريخ , زينب از خانه بيرون مى آيد و مصيبت
جانگداز كربلا او را بـه مـا نشان مى دهد وكسى كه او را به چشم ديده براى ما وصفش
مى كند و چنين مى گويد - چنان كه طبرى نقل كرده است : گويا مى بينم زنى را كه مانند
خورشيد مى درخشيد و با شتاب از خيمه گاه بيرون مى آمد.
((32))
پرسيدم : او كيست ؟ گفتند: زينب دختر على است .
هنگامى كه زينب پس از شهادت امام حسين به مصر مى رود, عبداللّه بن ايوب انصارى در
وصفش مى گويد: ...
به خدا كه من صورتى مانند آن نديدم , گويا پاره اى از ماه بود.
در صورتى كه اين بانوى بزرگ در آن وقت در پنجاه و پنجمين سال زندگى خود بود, غريب
بود, خـسـتـه و كـوفته بود,مصيبت زده و داغ ديده بود, پس جمال زينب در آغاز جوانى
پيش از آن كه سـالـمند بشود, و مصايب جانگداز خوردش كند و جام داغ ديدگى را تا
پايان بدو بنوشاند, چگونه بوده ؟! امـا شـخـصـيـت زينب , بهتر است كه - در اين جا
نيز - منتظر شويم تا اين كه حوادث از دليرى و پـاى دارى او پرده بردارد, واو را در
بهترين نمونه از دلاورى و زيربار ظلم نرفتن و بزرگ منشى به ما بنماياند.
بـه هـمـين زودى تعجب مورخان از ايستادگى زينب واستقامت او در برابر يزيدبن معاويه
آشكار مى شود.
ابـن حـجـر در اصابه براى ما مطلبى نقل مى كند كه از قدرت زينب در سخن و نيرومندى
اش در اسـتـدلال خـبر مى دهد.
((33))
و در آينده نزديكى مردم آن عصر در كربلا و در مجلس استان دار كـوفـه و مجلس يزيدبن
معاويه سخنانى از زينب مى شنوند كه فصاحت و بلاغتش همه را متعجب مـى كـنـد, بـه
هـمـان انـدازه اى كه امروز ما را به تعجب مى اندازد و همگى به فوق العادگى او و
سخنورى او و سحر بيانش گواهى مى دهند.
جاحظ در كتاب البيان والتبيين از خزيمه اسدى نقل مى كند: پس از شهادت امام حسين
وارد كوفه شدم و سخنان پر مغز و شيواى زينب را شنيدم , من ناطق تر و گوينده تر از
او زنى رانديدم .
گويا از زبان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب سخن مى گفت .
اين شمايل زينب است به طورى كه او را در كربلا ديده ايم , و چنان كه در زمان جوانى
اش نمونه اى از فضايل براى مانمايان شده , زيرا مى شنويم كه او در مهربانى و رقت
قلب به مادرش و در دانش و پرهيزگارى به پدر مانند بوده .
و چـنـان كـه بعضى از روايات مى گويد: زينب داراى مجلس علمى ارجمندى بوده كه زنانى
كه مى خواستند احكام دين رابياموزند, در آن مجلس حاضر مى شده و كسب دانش مى كرده
اند.
صفات برجسته اى در زينب جمع بوده كه هيچ يك از زنان عصر او دارا نبوده اند, لذاست
كه بانوى خـردمند بنى هاشم گرديد.
ابن عباس كه از او روايت مى كند, مى گويد: بانوى خردمند ما زينب دختر على چنين گفت
.
زينب , بدين لقب به طورى معروف شده بود كه وقتى بانوى خردمند مى گفتند, زينب فهيمده
مـى شـد.
فـرزندان او به چنين لقبى افتخار مى كردند و به زادگان بانوى خردمند شناخته شده
بودند.
پيش درآمدهاى شوم طوفان
مـا خود را در گرداب هاى سهمگين حوادث سياسى كه براى خاندان على رخ داده نمى
انداختيم , اگر زينب دور از اين حوادث مى بود و در حجاز مانده , به زندگانى اختصاصى
خود ادامه مى داد و تمام كوشش خود را در به دوش كشيدن بارشوهردارى و مادرى به كار
مى برد.
ولـى اوضـاع و احـوال , او را بـه مركز حوادث كشانيد, حوادث هولناكى كه با فشارى
چنان سخت , دولـت اسـلام را در هـم پيچانيده بود.
پس ما مجبوريم درنگى كرده و پيش آمدهاى شومى كه آن طوفان سركش و آن تندباد بى رحم
را به ما خبرمى دهد, در نظر بگيريم .
فترتى طولانى مى گذرد كه زينب در اين مدت از گردباد حوادث دور است , بلكه گاه گاهى
رد زيـنـب راهـم در فـريـادهـاى رعـدآسـاى حوادثى كه گوش ها را كر مى كند و سرها را
به دوران مى اندازد, گم مى كنيم .
ولى در آخركار مى بينيم كه تمام اين حوادث سهمناك , زمينه را آماده كرده كه بانوى
كربلا نمايان شود.
از ايـن جا عذر ما آشكار مى شود, اگر از هنگامه هاى سياسى - كه به گمان بعضى با
زينب مگر به واسـطه بستگى او بافرماندهان و پيشوايان آن ها و موقعيت او در خاندان
بنى هاشم تماسى ندارد - سـخـن را طـولانـى كنيم .
علاوه بر اين ,گاهى مى بينيم كه در تمام اين پيش آمدهاى سهمگين , مـقدماتى بوده كه
در زندگانى زينب اثرى بسزا داشته و او را براى آينده اى هراسناك آماده كرده است .
بـراى زيـنـب چنين تقدير شده بود كه جريان حوادث را از نزديك بنگرد, او مى بيند كه
خلافت از ابـوبكر به عمر مى رسد.
سپس در سال 23 هجرى به دست عثمان مى افتد تا معركه اى خرد كننده آغاز شود, آن
هنگامه و آشوبى كه شايد تابه امروز آتش آن خاموش نشده باشد.
زيـنـب , طنين فريادهاى عايشه ام المؤمنين را مى شنود كه مردم را به شورش تحريك مى
كند و از شـهيد خون خواهى مى كندو در ميان انبوه مردم فرياد مى كشد كه , ولگردان
شهرها و غلامان اهل مـديـنـه , خـون حـرام را در ماه حرام ريختند و شهرمحترم را بى
احترام و مال محترم را بى حرمت كـردنـد, بـه خـدا كـه يـك انـگـشـت عثمان ازتمام
طبقات زمين , مانند اين مردم ,بهتراست .
اى مـسـلـمـانـان ! مـبادا برگرد اين ها جمع شويد و بگذاريد دگرى آن هارا نابود كند
و جمعشان را پراكنده گرداند.
سـپـس در حـالـى كه بر شترى بى خير سوار است , بر على اميرالمؤمنين خروج مى كند و
پيشوايى شورشيان بر ضد على راعهده دار مى شود.
عـلـى , كـشـنـده عثمان نبود, و نه بر قتل او تحريكى كرده بود, و نه بدان راضى بود,
و هم چنين عـايشه نه از عثمان دل خوشى داشت , ونه ولى خون عثمان بود, و خودش چه
اندازه مردم را براى كشتن او تحريك كرده بود و چه بسيار انتقادهايى كرده بود كه
مردم را بر وى بشوراند.
مـورخـان فـرامـوش نكردند روزى را كه عايشه از عثمان خشمگين شده بود, زيرا نصيبش را
كم كـرده بـود.
عـايـشـه مـنتظرفرصت بود, تا روزى عثمان را ديد كه براى مردم سخنرانى مى كند.
پيراهن رسول خدا (ص ) را برداشت و فريادكشيد: اى مسلمانان ! اين تن پوش رسول خداست
كه هنوز كهنه نشده ولى عثمان سنت او را كهنه كرده است ! بارها از عايشه شنيده شده
بود كه مى گفت : اين يهودى لنگ (عثمان ) را بكشيد, زيرا يهودى لنگ كافر شده است .
مـن كـسـى از مـورخان را نمى شناسم كه در اين ترديد كند كه اگر خلافت به على بن ابى
طالب نـمـى رسـيد, عايشه شورش نمى كرد.
مدائنى نقل مى كند: موقعى كه عثمان كشته شد, عايشه به مـكه رفته بود, و از آن جا
بيرون مى آمد كه خبر كشته شدن عثمان بدو رسيد.
او ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد.
پس چنين گفت : مرده باد آن يهودى لنگ , زنده باشى اى صاحب انگشت (واين كلمه كنايه
از طلحه بود كه انگشت او درجـنـگ احـد, هـنگام دفاع از رسول خدا جدا شده بود) آفرين
اى ابوشبل , آفرين اى پسر عمو, گويا من بر انگشتش مى نگرم و مى بينم كه مردم براى
بيعت كردن با او هجوم آورده اند.
پـس از كشته شدن عثمان , طلحه , كليدهاى بيت المال را در دست گرفت و اسبان اصيلى كه
در خانه خليفه مقتول بود, به تصرف آورد.
موقعى كه عايشه در راه خبردار شد كه مسلمانان با على بيعت كرده اند, فرمان داد كه
او را به مكه برگردانند و پيوسته مى گفت : عثمان را مظلوم كشتند.
كـسـى ايـن سخن او را شنيد و بدو گفت : مگر من از تو نشنيدام كه مى گفتى : مرده باد
يهودى لنگ و ما تو را مى ديديم كه دشمن ترين مردم با عثمان بودى ؟ طبرى در تاريخش
نقل مى كند: چون عثمان كشته شد, گريختگان به سوى مكه روى آوردند و عايشه براى به جا
آوردن عمره به آن جـا رفـته بود.
همين كه به او خبر دادند كه عثمان كشته شده است , سخنى گفت كه معنايش اين است :
سرانجام كسى كه گوش به اعتراضات اصلاحى شما مردم ندهد, چنين خواهد بود.
تا آن كه عمره را به جا آورد و از مكه خارج شد.
مردى را از ليث كه خويشان مادرى او بودند بديد, نام او عبيدبن ابى سلمة معروف به
ابن ام كلاب بود, عايشه از او پرسيد: خبر چيست ؟ آن مرد در جواب گنگ شده و من من
كرد.
عايشه گفت : چيست ؟ به زيان ماست يا به سود ما؟ آن مرد گفت : عثمان كشته شد و لب
فرو بست .
عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟ آن مـرد گفت : اهل مدينه همه با هم قدرت را در دست
گرفتند, و كار را به بهترين مجراى خود بينداختند, همگى اتفاق كردند كه على بن ابى
طالب خليفه مسلمانان و زمام دار گردد.
عـايـشـه گـفت : كاش آسمان بر زمين فرو آيد, اگر پيشواى تو زمام دار مسلمانان شده
باشد, مرا برگردانيد, مرا برگردانيد.
به مكه بازگشت , و سخن معروف خود را بگفت و آن را تكرار مى كرد: به خدا, عثمان
مظلوم كشته شده , به خدا ازاو خون خواهى خواهم كرد! ابن ام كلاب از او پرسيد: چرا؟
مگر تو نخستين كسى نبودى كه از او رو گردان شدى ؟ مگر تو نبودى كه هى گفتى : يهودى
لنگ را بكشيد كه كافر شده است ؟ عايشه جواب داد: آن ها توبه اش دادند, و پس از آن
او را كشتند.
من در باره عثمان سخنى گفتم و مردم نيز سخنى گفتند, ولى سخن كنونى من از سخن نخستين
من بهتر است .
ابن ام كلاب با اشعارى جوابش رامى دهد كه طبرى نقل مى كند: فتنه و فساد از تو
برخاست و تغيير و تبديل از تو پيدا شد.
طوفان آشوب را تو به جنبش در آوردى و رگبار شورش وطغيان را تو سرازير كردى .
تو بودى كه به كشتن خليفه فرمان دادى و به ما بگفتى كه او كافر شده است .
فرض كن كه ما, در اين كشتن , تو را اطاعت كرديم .
كشنده عثمان آن كسى است كه فرمان قتل او را صادر كرده است .
نه آسمان بر سر ما فرود آمد و نه ماه تيره شد و نه خورشيد گرفت .
((34))
پس عايشه بدون آن كه به چيزى توجه كند, شتر خود را برگردانيده و به سوى مكه بازگشت
.
و فـتـنـه اى كـور وكـر بـرپـا كـرد تا از على انتقام بكشد.
على كسى بود كه از وقتى كه عايشه در خـردسـالـى بـه خـانه محمد (ص )قدم نهاده با
على از در مسالمت در نيامده بود.
عايشه فراموش نـكـرده بـود كـه على شوهر فاطمه بوده , و فاطمه دخترخديجه .
خديجه آن زن مهربان و دوست داشـتـنـى , و فـرزنـد آور پيغمبر, خديجه زنى است كه
زمان حياتش دل مردش رامسخر كرده و درمـدت مرگش هم در دل مردش جاى داشت و هيچ گاه از
دل مردش بيرون نرفت و عايشه با همه جوانى و زيبايى و طراوت و زنده دلى وزيركى ,
نتوانست خديجه را از آن جا دور كند.
و نـيز عايشه از سخن على در داستان افك چشم پوشى نكرده بود, على از كسانى بود كه به
رسول خـدا(ص ) پـيـشـنـهـاد كـردكه عايشه را طلاق دهد, زيرا زن بسيار است .
و نقل شده كه على به رسول (ص ) عرض كرد: از خدمت كار تحقيق كنيد واو را بترسانيد, و
اگر در انكارش پافشارى كرد وى را بزنيد.
بـسـيـار چـيزها گفته شده بود كه عايشه به تمام آن ها گوش داده بود و به خاطر سپرده
بود, و نتوانسته بود فراموش كند.
وقـتـى آتـش فـتـنـه زبانه كشيد, زينب سى ساله بود و با شوهر و فرزندانش در پايتخت
زندگى مى كرد, و از نزديك برشعله هاى آتشى كه عايشه برافروخته بود و زمام آن را در
دست گرفته بود مـى نـگريست , وپدرش اميرالمؤمنين رامى ديد كه در معركه ها غوطه ور
است , از جنگ جمل فارغ مى شود, بايد با معاويه و سپاه شام بجنگد, از نبرد صفين كه
فارغ مى شود, بايد در نهروان با خوارج به كارزار پردازد, به همين ترتيب على مدت پنج
سال آزگار گرفتار بود.
در اين جا, تاريخ , براى زينب , شركت فعلى در هيچ معركه اى را ذكر نمى كند.
تنها عايشه است كه قهرمان آن سياه كارى است كه در تاريخ به نام جنگ جمل معروف شده
است .
جمل , شترى است كه عايشه برآن سوار شده و رياست شورشيان ماجراجو را به عهده گرفته
بود.
سر فرماندهى اش با وى بـود, او بـود كـه پيوسته فرمان صادر مى كرد و افسران سپاه را
تعيين مى نمود, و فرستادگانى به ضـمـيـمه نامه هايى به اين سو و آن سو و به راست و
چپ مى فرستاد و نامه ها را به عبارت زير آغاز مى كرد: از عايشه دختر ابوبكر, ام
المؤمنين , حبيبه رسول خدا(ص ) به فرزند پاك خود فلان ...
اما بعد, چون اين نامه به تو رسد بيا و ما را يارى كن و اگر نمى كنى مردم را از گرد
على پراكنده گردان .
كسانى از او پيروى كردند و كسانى سخن او را نپذيرفتند و چنين پاسخ دادند: امـا بعد,
من فرزند پاك تو هستم .
در صورتى كه كناره گيرى كرده به خانه ات باز گردى و گرنه من نخستين كسم كه با
توستيزه كنم .
يا اين چنين مى گفتند: خـداى رحـمـت كند ام المؤمنين عايشه را, او مامور است كه در
خانه اش بنشيند و ما ماموريم كه نـبـرد كـنـيم , عجب اين جاست كه آن چه را كه او
بدان مامور است , زير پا مى نهد و ما را بدان امر مى كند, ولى خودش مى خواهد
ماموريت ما راعهده دار شود و ما را از آن باز دارد.
بـنـى امـيه براى اين شورش و طغيان سركيسه را شل نموده و ثروت هاى گزافى خرج كردند
و از گوشه و كنار به سوى مكه كه عايشه در آن جامردم را به شورش مى خواند, روى
آوردند.
موقعى كه عايشه با سپاهيانش از مكه خارج شد, آنان سه هزار تن بودند, سپاهى راحركت
داد تا به بصره رسيد, در آن جادر ميان جمعيت انبوهى نطقى ايراد كرده چنين گفت :
مـردم بـه عـثمان تهمت مى زدند و از كارمندان او خرده مى گرفتند و به مدينه مى
آمدند و از ما نظر مى خواستند.
ما كه درايرادهاى آن ها تامل مى كرديم , مى ديديم عثمان پاك و پاكيزه و وفادار است
.
ما به شكايت كنندگان كه نظر مى انداختيم ,مى ديديم مردمى بدرفتار و دروغگويند, آن
چه مـى گـويـنـد, بـه جز آن چيزى است كه در دل دارند.
هنگامى كه در اثركثرت جمعيت نيرومند شـدنـد, بـه خـانه عثمان ريختند و خون حرام و
مال حرام را حلال شمردند و شهر محترم مدينه رابى احترام كردند بدون آن كه خونى بر
گردن عثمان باشد و يا اين مردم در اين كار عذرى داشته باشند.
مـردم در اثـر سخنان عايشه تحريك شده و به جنب وجوش افتادند, عايشه فرياد كشيد: اى
مردم ! ساكت باشيد.
مردم ساكت شدند و عايشه به سخن خود ادامه داده چنين گفت : هرچند كه اميرالمؤمنين
عثمان تـغيير و تبديلى در دين داده بود! ولى گناه خود را با توبه شست و مظلوم و
پشيمان كشته شد, او را ناروا كشتند و سرش را بريدند, جورى كه شتر را سر مى برند.
آرى , قـريـش سـعـادت و هدف خود را با تير زد و دهان خويشتن را به دست خود خونين
كرد و از كشتن عثمان سودى نبردو به آن راهى كه مى خواست برود نرفت , به خدا,
بلاهايى خواهد ديد كه از آن نـجـات نـخـواهـد داشـت , بلايى كه هر غافل خفته اى را
بيدار كند و هر نشسته اى را به پاى خيزاند.
بر قريش , مردمانى مسلط خواهند شد كه به آن ها رحم نكنند و باآن ها با بدترين شكنجه
ها معامله كنند.
آهاى مردم ! گـنـاه عـثـمان به اندازه اى نرسيده بود كه خونش حلال شود, او را چنان
فشرديد كه پارچه تر را مـى فـشاريد.
سپس بر او تاختيدو او را كشتيد, پس از آن كه توبه كرده بود و از گناهان پاك شده
بود.
آن گاه با پسر ابوطالب بيعت كرديد بدون آن كه باجماعت مشورت كنيد, آيا مرا ديديد كه
به واسـطه خاطر شما از تازيانه عثمان و زبان هرزه دراى او خشمگين شدم ولى انتظار
داريد كه براى عثمان از شمشيرهاى شما خشمگين نشوم ؟ بـدانـيـد كه عثمان مظلوم كشته
شده است , كشندگان عثمان را بجوييد و هنگامى كه بر ايشان دسـت يـافـتـيد آن ها را
بكشيد,سپس خلافت را در اختيار كسانى كه اميرالمؤمنين عمر انتخاب كرده بود بگذاريد,
مشروط برآن كه كسانى كه در خون عثمان دست داشته اند داخل نشوند.
عايشه در شنوندگان كسى را ديد كه به وى پاسخ مى دهد: اى ام المؤمنين ! به خدا, كشته
شدن عثمان از اين كوچك تر است كه تو فرمان خدا را زير پا نهى و از خـانـه بـيرون
شوى و براين شتر پليد سوار شوى , از جانب خداى براى تو پرده و حرمتى قرار داده شده
بود, تو پرده را دريدى و حرمت خود رااز ميان بردى ! در پى او جوانى از بنى سعد روى
سخن خود را به طلحه و زبيركرده چنين گفت : اى زبـيـر! تـو يـاور فـداكار رسول خدا(ص
) بودى و اى طلحه ! تو با دستت رسول خدا را از گزند دشـمن نگه دارى كردى ,مى بينم
ام المؤمنين را به همراه خودتان آورده ايد! آيا زنان خودتان را نيز همراه آورده
ايد؟! آن دو گفتند: نه .
آن جوان گفت : پس من از شما نيستم , سپس شعرى سرود كه خطابش به آن دو بود: هـمسران
خود را در پس پرده نگاه داشتيد, ولى مادرتان همسر رسول خدا را به پيش انداخته به
اين و آن سو كشانيديد,به جان خودت كه اين منتهاى بى انصافى است .
ازطـرف خـدا بـه او امـر شـده بود كه در خانه اش بنشيند و بيرون نيايد, ولى خودش
خواست كه بيابان هاى خشك را بپيمايدو از اين شهر بدان شهر برود.
و براى آن كه به مقصود برسد, فرزندانش با تير و نيزه و شمشير بجنگند و كشته شوند.
بـه دسـت طـلحه و زبير پرده احترام او دريده شد, اين رفتار آن ها براى ما بس است كه
به ما خبر دهد كه آنان چگونه مردمى هستند.
احنف بن قيس برخاست و عايشه را مخاطب قرار داده چنين گفت : از تـو پـرسـشى دارم , و
بسيار جدى مى پرسم , نبايد از من دلگير شوى .
آيا در اين شورشى كه به پا كرده اى از رسول خدا(ص ) دستورى دارى ؟ عايشه گفت : نه .
احنف پرسيد: آيا از رسول خدا (ص ) نوشته اى دارى كه تو از لغزش بر كنارى و اشتباه
نمى كنى ؟ عايشه گفت : نه .
احـنـف گـفـت : راست گفتى , خداى براى تو مدينه را خواسته بود, پس تو چرا اطاعت
نكردى و بصره را برگزيدى ؟ خـداى بـه تو امر كرده بود كه در خانه پيغمبرش (ص )
بمانى , ولى تو چرا به خانه يكى از فرزندان ضبه مسكن كردى ؟ اى ام المؤمنين ! مرا
آگاه نمى كنى كه براى جنگ و خون ريزى آمده اى يا براى صلح و آشتى ؟ عايشه خشم خود
را فرو برده , پاسخ داد: براى صلح و آشتى .
احـنـف گـفت : به خدا, اگر مى آمدى و در ميان مسلمانان جز كتك كارى با كفش و
زدوخورد با سنگ ريزه چيز ديگرى نبود,به دست تو آشتى نمى كردند, چه برسد كه وقتى
آمده اى كه شمشيرها را به شانه آويخته اند, و براى خون ريزى آماده شده اند؟ عايشه
ندانست كه چه جواب گويد و دردمندانه چنين گفت : بـدگـويـى احـنـف بـه مـن , حلم
وبردبارى او را از ميان برد, نا خلفى فرزندانم را به خدا شكايت مى كنم .
هـنـگامى كه سپاه على و سپاه عايشه باهم روبه رو شدند, عايشه خواست كه آتش دشمنى را
دامن بزند و دليرى سپاه خود رابيفزايد, روى به سمت راست كرده پرسيد: چه كسانى
هستيد؟ پاسخ دادند: قبيله بكربن وائل .
عايشه گفت : شاعر در باره شما مى گويد: چـنان غرق در آهن و فولاد به سوى ما آمدند
كه گويى در سرافرازى جاويدان و شكست ناپذيرى , قبيله بكربن وائل بودند.
پس به سمت چپ روى كرده مى پرسد: در سمت چپ من چه كسانى هستند؟ جواب مى دهند:
فرزندان تو قبيله ازد.
عـايـشـه فرياد برآورد: زنده باد دودمان غسان , جنگ جويى و مردانگيى كه ما از شما
مى شنيديم , نگاه دارى كنيد.
شاعر مى گويد: از دودمان غسان كسى جنگيد كه شايستگى حفظ نام نيك آن را داشت .
سپس به لشكرى كه جلو رويش بودند روى كرده پرسيد: چه كسانى هستيد؟ گفتند: بنى ناجيه
.
عايشه گفت : به به از اين شمشيرهاى برنده ابطحى و قرشى , پيكارى كنيد كه دشمن , يك
ديگر را سپر خود كنند.
گويى آتشى از كينه و درندگى در سپاهيان بيفروخت .
پـرچـم داران كـه در خـط بـيـنـى شـترش ايستاده بودند, هركدام درپى ديگرى دليرانه
پايدارى مى كردند.
كشته مى شدند, اين كه مى افتاد, آن پرچم را مى گرفت و بر پا مى داشت , سراينده آن
ها مى گويد: اى مادرما اى همسر پيغمبر ----- اى همسر مرد بابركت و رستگار ما
فرزندان ضبه نخواهيم گريخت تا جمجمه هايى را ببينيم كه بر زمين روى هم ريخته .
از سپاه على كسى به او جواب مى دهد و رجز مى خواند: اى مادر ما كه نامهربان ترين
مادرى هستى كه ما ديده ايم .
مادر به فرزند خود غذا مى دهد و ترحم مى كند.
آيا نمى بينى چه دليرانى مجروح و پاره پاره شده اند؟! و چه دست ها و مچ هايى از
پيكرها جدا شده است ؟! ديـگـرى از سـپاه عايشه پيش آمده و زمام شتر را به دست مى
گيرد و بر پيكر شهيدى از لشكريان على مى گذرد و مى گويد: آيا تو شنوايى از على
داشتى و فرمان پذير او بودى ؟ و دست از ياران همسر پيغمبر برداشتى ؟ پيش از آن كه
مزه تيزى شمشير را بچشى .
آن گاه روبه سوى عايشه كرده و فرياد مى زند: اى مادر ما اى عايشه ! پريشان مباش .
در قبيله ازد مردم بزرگوار موجود است .
يكى از ياران على كه او را مى بيند به سويش تاخت آورده و رجز مى خواند و مى گويد:
شمشيرم را برهنه كرده بر قبيله ازد مى تازم .
و آن را بر پير و جوانشان مى نوازم .
و كار هر قوى هيكل و دلاورشان را مى سازم .
هـنـگامه خونين هم چنان ادامه داشت , تا وقتى كه دست و پاى شتر عايشه قطع شد و
نزديك بود كه عايشه تلف شود, ولى على نجاتش داد, و منادى او فرياد برآورد: كـسى حق
ندارد هيچ مجروحى را بكشد و هيچ گريخته اى را تعقيب كند, و به كسى كه به جنگ پـشـت
كـرده نـيزه زند, ازنيروى دشمن , هركس اسلحه اش را بيندازد در امان است و هركس در
خانه اش را ببندد در امان است .
امـيـرالـمـؤمـنـيـن پـس از آن كه فتح كرد, مدتى بايستاد و نظرى بر كشتگان كه به ده
هزار تن مـى رسيدند بينداخت , كشتگانى كه همه عرب بودند و مسلمان و در ميان آن ها
اصحاب پيغمبر و نگه دارندگان قرآن و حافظان سنت پيغمبر يافت مى شدند.
سپس روى بگردانيد و به سوى آسمان دست بلند كرده و با حالت گريه و زارى گفت : بار
خدايا! درد دلم را به تو مى گويم .
و از رفتار قبيله ام كه چشمم را تار كرده , به تو شكايت مى كنم .
زادگان مضر را هريك به ديگرى كشتم .
روح خود را آسوده كردم , زيرا قبيله پليد خود را كشتم .
آن گاه بر كشته هاى سپاه كوفه و بصره نماز خواند.
عـايـشـه به مدينه بر گردانيده شد, پس از اين كه به تنهايى , قهرمانى معركه خونينى
را به عهده گـرفـت , و بـراى هيچ زنى دركنار خود جايى خالى نگذاشت كه بيايد و
تقديرش كند, مگر آن كه كلمه عبرتى برزبان آورد و يا كوشش بى بها از خوددر هنگامه اى
بروز دهد.
ام سـلـمـه دوسـت مـى داشـت كـه قدم از خانه بيرون گذارده , على را يارى كند, ولى
چون كه ام الـمـؤمنين بود نخواست به چيزى كه عايشه گرفتار شد, گرفتار شود.
ام سلمه نزد على آمد و فرزندش عمرو را تقديم كرد كه در راه على جان بازى كند وچنين
گفت : اى امـيـرالـمـؤمـنـيـن ! اگـر معصيت خداى نمى بود و تو از من مى پذيرفتى ,
هر آينه با تو بيرون مـى آمـدم , اينك اين فرزند من عمرو است كه او را از جان خود
بيشتر دوست مى دارم , در ركاب تو خواهد آمد, و در تمام نبردها به يارى توجان فشانى
خواهد كرد.
ام سلمه نزد عايشه شد و با وى چنين گفت : اين چه بيرون رفتنى است كه تو روى ؟ خداى
پشتيبان اين مردم است و همه چيز را مى نگرد, اگر من به اين راهى كه تومى روى , قدمى
گذارم و آن گاه به من گفته شود: داخل بهشت شو, من از روى محمد (ص ) شرم مى كنم ,
زيرا پرده اى راكه برمن كشيده بود دريده ام .
ولى عايشه بر نگشت .
بلكه هم چنان به سير خود ادامه داد و همه امهات مؤمنين از او جدا شدند, با آن كـه
هـمـگى با هم به مكه رفته بودند, همه بازگشتن به سوى مدينه را بر رفتن به سوى بصره
براى جنگ با على ترجيح دادند.
مـگـر حفصه دخت عمر كه او گفت : راى من تابع راى عايشه است .
و خواست كه همراه عايشه به سـوى بصره برود, ولى برادرش عبداللّه بن عمر نگذاشت .
حفصه چاره اى جز اين نديد كه از عايشه معذرت بخواهد و در خانه بنشيند.
بـه ايـن ترتيب , عايشه به تنهايى , قهرمانى اين كارزار و سرفرماندهى آن را در دست
گرفت , ولى زينب در پس پرده پنهان بود چنان كه از او اثرى نمى بينيم و از او آوازى
نمى شنويم , زيرا تقدير, او را ذخـيـره كـرده بـود تـا نـوعى ديگر قهرمانى كند, و
او را در پشت پرده نگه دارى نمود تا پس از گـذشـت يك ربع قرن , موقع نمايان شدن او
در كربلا برسد.
ولى با اين حال , زينب در پايتخت كه مـركـز پـيـش آمـدهـا و محور اساسى تحولات بود,
مى زيست و چنان كه قبلا اشاره كرديم پدرش امـيـرالـمـؤمنين را با نگرانى و پريشانى
مى نگريست , كه پشت سرهم در درياهاى آشوب غوطه ور اسـت , از جـنـگ جـمـل فـارغ مى
شود, بايد به سوى صفين به جنگ معاويه برود, و از آن كه فارغ مى شود, بايد به سراغ
شورشيان نهروان برود, به طورى كه در اين پنج سال زمامدارى اش يك روز آرام نـداشته
باشد و آسايش نكند.
تا هنگامى كه آن شب شوم فرا رسيد, شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى .
سـپـيده دم امام از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد بزرگ كوفه شتافت تا نماز جماعت به
پا كند.
زينب در خانه بود و ازجايى خبر نداشت .
همين اندازه شنيد كه صداهاى شيون از مسجد بلند است و فـريـادهايى را كه تا چند لحظه
پيش به حى على الصلاة , حى على الفلاح , اللّه اكبر, اللّه اكبر بلند بود, مى شكافد
و پراكنده مى شود.
زينب هراسان و پريشان قلب خود راگرفت و با بهت و اضطراب بـه ايـن شـيـون گـوش مى
داد, مى ديد كه ناله و شيون كم كم به خانه خليفه رسول خدا نزديك مـى شـود تا وقتى
كه به فضاى خانه رسيد.
زينب دريافت كه اين ناله هاى جگر خراشى كه جهان را پركرده است مى گويند:
اميرالمؤمنين كشته شد.
در ايـن وقـت , زيـنب تمام نيروى خود را كه به نابود شدن نزديك بود جمع كرده و بر
پاى دارى و اسـتـقامت خويش بيفزود,و به استقبال پدر محبوب بشتافت و بديد پدر را
بردوش مى آورند, زيرا ضـربـتـى كشنده و زهرآلود از شمشير ابن ملجم بر فرق نازنينش
وارد شده است .
زينب خود را به روى پـدر انـداخت تا او را ببوسد, و با اشك ديده , زخم پدر را
بشويد,خواهرش ام كلثوم در كنارش ايستاده بود و به قاتل كه او را دست بسته آورده
بودند مى گفت : اى دشمن خدا ! زخم پدر من خطرى ندارد, خداى تو را خوار و ذليل
گرداند.
گـمـان نـدارم زيـنـب از عيادت كنندگان , داستان ابن ملجم را نشنيده باشد, كه او با
دوتن از خـوارج پـيـمـان بستند كه على ومعاويه و عمرو را به قتل برسانند, تا از
برادرانشان كه در نهروان كشته شده بودند خون خواهى كنند و آن دردى را كه اززمان
كشته شدن عثمان ظهور نموده بود, ريشه كن سازند.
ابن ملجم از مكه بيرون آمده و راه كوفه را پيش گرفت تا به كوفه رسيد و پيش يكى از
دوستانش كه از قبيله تيم الرباب بودبرفت .
در آن جا قطام دختر اخصر را, كه پدر و برادرش در نهروان كشته شـده بـودنـد, بـديد,
قطام در زيبايى فوق العاده بود, و از زيباترين زنان آن عصر به شمار مى رفت , چشم
ابن ملجم كه بر قطام افتاد, دل از دست بداد و تصميم به خواستگارى گرفت .
قطام پرسيد: مهر مرا چه مى دهى ؟ ابن ملجم جواب داد: هر چه مى خواهى بگوى .
قطام با عزمى آهنين و اراده اى جدى , چنين گفت : سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز
و كشتن على بن ابى طالب .
ابن ملجم اندكى به فكر فرو رفت و سپس در حالى كه راز خود را پنهان مى داشت بگفت :
هر چه بخواهى مى دهم , ولى كشتن على چگونه ممكن است ؟! قطام فورا گفت : از بـى
الـتـفـاتـى او استفاده مى كنى , اگر او را كشتى , دل مرا خنك كرده و زخم درونى مرا
شفا بخشيده اى , آن وقت با آسودگى و خرمى با هم زندگى مى كنيم .
ابن ملجم اندكى به قطام نگريست و سپس چنين گفت : بـه خدا, من از اين شهر گريزان
بودم , زيرا در اين شهر برجان خود ايمن نيستم و چيزى مرا بدين شهر نياورد مگر كشتن
على بن ابى طالب .
پس هر چه مى خواهى بخواه كه من انجام خواهم داد.
قطام برخاست و به دنبال كسانى كه بتوانند ابن ملجم را كمك كنند و ياورش باشند,
بشتافت .
ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون رفت و چند روزى در كوفه بماند.
در شب موعود, با دو ياور خود به نزد قطام آمد.
قطام مقدارى پارچه ابريشمين بياورد و بر سينه هاى ايشان بپيچيد و شمشيرها را به
كمرشان ببست و آنان را به سوى آن مقصد شوم روانه كرد.
و شد آن چه شد! شاعر مى گويد: در مـيـان تـمـام سخاوت مندان جهان , چه عرب و چه عجم
, كسى را نديديم كه مانند مهر قطام , مهرى قرار دهد.
سه هزار درهم بپردازد, و غلامى و كنيزى بدهد, وعلى را با شمشير بران بكشد.
هيچ مهرى , هر چند بسيار گران بها باشد, از على گران تر نخواهد بود و هر جنايتى ,
هر چند بسيار بزرگ باشد, از جنايت ابن ملجم كوچك تر خواهد بود.
عيادت كنندگان بى شمار مى آمدند و در خانه اميرالمؤمنين مى ايستادند و مى گريستند و
اجازه بـراى ديدار على مى خواستند.
هنگامى كه اجازه داده نمى شد پى مى بردند كه خطر بزرگ است و زخم عميق شده , سخن گوى
آن ها به دربان امام گفت : خدمت آقا عرض كن خداى تو را رحمت كند يا اميرالمؤمنين ,
به خدا سوگند كه خدا نزد تو بزرگ بود.
پـزشـكـان كوفه را براى درمان زخم على آوردند.
در ميان آن ها براى درمان زخم شمشير, كسى دانـاتـر از اثـيـربـن عمروبن هانى نبود,
او طبيبى بسيار حاذق بود كه زخم ها را معالجه مى نمود.
خالدبن وليد در جنگ عين التمر او را با چهل تن ديگر اسير كرده بود.
اثـيـر بر زخم اميرالمؤمنين نظرى انداخت و شش گرمى را خواست و رگى از آن بيرون كشيد
و در شـكـاف سـر فـرو برد وبيرون آورد, ديد سپيدى مغز سر اميرالمؤمنين بر آن نمودار
است , پس نوميدانه بگفت : يا اميرالمؤمنين ! وصيت هاى خود را بكن زيرا ضربت اين
دشمن خدا به مغز سرت رسيده است .
امام , دو فرزند خود حسن و حسين را بخواند و براى نوشتن وصيت آماده شد.
زينب از همان دم اول از بستر پدر جدا نشد.