اقـرا بـاسـم ربك الذى خلق - خلق الانسان من علق - اقرا و ربك الاكرم - الذى علم
بالقلم - علم الانـسان مالم يعلم ,
((5)) (اى محمد) بخوان به نام پروردگارت كه (جهان و جهانيان را) بيافريد و آدمى
را از خون بسته پديد آورد.
بخوان كه پروردگارت كريم ترين كريمان است ,آن خدايى كه قلم (نوشتن ) را آموخت , و
به آدمى آن چه را كه نمى دانست تعليم دادم .
و نزد خديجه بيش از ديگران روحش آرام گرفت و آسايش يافت و هراسى كه در اثر عظمت وحى
بر او چيره شده بود, ازميان رفت و دانست كه اوست تنهاكسى كه از طرف خداى براى كارى
بزرگ بـرگزيده شده
((6)).
خديجه ايمان آورد و پيامبرى آن وجود مقدس را گردن نهاد, و به رسالتش اطمينان كرد و
اميدوارانه در كنار آن حضرت مى كوشيد.
به شوهر بزرگوارش داراى چنان محبتى سرشار بود كه در راهش جان مى داد و آماده نابود
شدن بود.
انكار قريش , بر اطمينان خديجه و ايمان او كه چون كوه استوار بود, لرزشى وارد نساخت
.
سران ايل و تـبـار خـديـجـه به آن حضرت بدگمان بودند و او را جادوگر و ديوانه مى
خواندند, ولى اعتقاد خديجه به يكتا مردى كه دوستش مى داشت وراست گويش مى دانست و تا
آخرين رمق به او ايمان داشـت , همان طور كه بودلى در كتاب پيامبر مى گويد: جهانى
ازاطمينان را بر مراحل ابتدايى عقيده اى كه يك ششم ساكنان امروز جهان بدان پاى
بندند, مى افزود.
خـديـجـه در سنى نبود كه تحمل رنج و درد بر او آسان باشد و در دوره زندگانى اش به
سختى و تـنگدستى عادت نكرده بود.
ولى از اين خشنود بود كه در اين پيرى و ناتوانى مى ارزد كه زندگى خـوش و آرام و پـر
آسـايـش خـود را بـه زنـدگـى سـخـت ودشوار و پريشان جهاد تبديل كند.
و محاصره اى را كه قريش بر بنى هاشم روا داشته بودند, به طورى كه نزديك بود
ازگرسنگى همگى تـلف شوند, با قهرمانى و آزادگى تحمل كند.
خديجه از دنيا رفت و هنوز سخت گيرى و فشار در حـداعلا بود, ولى موقعيت را براى دعوت
آماده كرد, و براى مرد خود, يارانى به جاى گذاشت كه به او ايمان داشتند ومرگ را بر
زندگى بدون او ترجيح مى دادند.
از دست رفتن خديجه در چنين موقعيتى تاريك و پيچيده , آغاز مرحله اى سخت از مراحل
مبارزه بود, زيرا پس از او,مكه بر رسول خدا تنگ شد و نتوانست بماند و هجرت به مدينه
كه تا كنون , بلكه براى هميشه , مبدا تاريخ مسلمانان است , رخ داد.
پـيغمبر هجرت كرد و هنوز در دلش خاطراتى از نخستين محبوبه بر جاى بود, و هيچ يك از
زنان آن حضرت كه پس ازخديجه آمدند, حتى عايشه , نتوانستند اين يادگار زنده را از
قلب آن حضرت بـيـرون كـنـند, و يا اندكى آتش آن را فرونشانند.
روزى هاله خواهر خديجه , در مدينه به زيارت رسـول خـدا مـشـرف شده هنگامى كه آن
حضرت آواز او را شنيدكه به آواز عزيز از دست رفته اش شـبـاهت دارد, از تاثر و اندوه
بلرزيد.
پس از رفتن هاله , عايشه عرض كرد: چقدرپيرزنى از پيرزنان قريش را كه دندان هايش
ريخته و هلاك شده به ياد مى آورى , در صورتى كه خداى بهتر از او را به توداده است .
رنگ رخساره آن حضرت دگرگون شد و باخشم چنين پاسخ داد: بـه خدا سوگند كه بهتر از او
را خداى به من نداده است .
او به من ايمان آورد, وقتى كه مردم مرا دروغ گـو مـى دانـستند وثروتش را در راه من
داد, موقعى كه مردم مرا از همه چيز محروم كرده بودند.
جد پدرى زينب , ابوطالب بن عبدالمطلب عموى رسول خدابلكه پدر آن حضرت است , زيرا
پدرش عـبـداللّه وقـتـى كـه آن وجـود مقدس در شكم مادر بود از دنيا رفت , و
عبدالمطلب در حالى كه نـبـيـره اش كـودكـى بود هفت ساله وفات كرد وعمويش ابوطالب از
او نگه دارى و پرستارى كرد.
ابـوطـالـب بـراى او پـدرى بزرگوار و پشتيبانى نيرومند و دوستى وفاداربود.
در سال هاى رنج و مـشـقت , آنى از او جدا نشد چنان كه عموى ديگرش ابولهب كه از
كافران دور از خدا بود, بيشتراز بـيگانگان كافر, برادرزاده اش را مى آزرد و زن
ابولهب ام جميل چوب و هيزم مى آورد و به سوى او پـرتاب مى كرد.
وخود ابولهب به آن حضرت بد مى گفت و دشنام مى داد, و لعن مى كرد.
اين زن و شـوهـر دريـغ كـردنـد كـه خانه آن ها بر سردختران پيغمبر رقيه و ام كلثوم
, كه پيش از بعثت به هـمسرى پسرانشان عتبه وعتيبه
((7)) درآمده بودند, سايه بيندازد, آن دو را طلاق گفتند تايكى را پس از مرگ
ديگرى , عثمان ازدواج كند.
آرى , ابـوطـالب بر خلاف برادرش ابولهب از برادرزاده اش دست برنداشت و در آن دم كه
قريش با اصرار, آن وجودمقدس را از خود مى خواستند, تسليم نكرد و هموست كه به سخنان
محمد گوش مى دهد هنگامى كه مى گويد: اى عمو! به خدا سوگند اگر اين ها خورشيد را در
دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ مـن , بـراى آن كـه از هـدف خـود دست
بردارم , دست بر نخواهم داشت يا آن كه جان داده و نابود شوم .
در اين هنگام , عموى پير بامهربانى و تاثر دست برادر زاده خود را مى گيرد و مى
گويد: بـرو و بـگـوى آن چـه را دوست مى دارى .
به خدا, در برابر هيچ چيز تو را تسليم نخواهم كرد, و به وعده خود وفا كرد.
در سال هاى محنت و رنج از آن حضرت پشتيبانى كرد و به تهديدات قريش كه اگر محمد را
براى كشته شدن تسليم نكند,بنى هاشم را به تمامى تبعيد خواهند كرد, اعتنايى ننمود.
در طـول مـدتـى كـه قريش آن حضرت و همسرش خديجه و ياران و خويشانش را محاصره كرده
بـودنـد و تـصـمـيم داشتندهمه را به وسيله گرسنگى بكشند و از پاى درآورند, همگى به
شعب ابوطالب پناه برده و در آن جا جاى گرفتند.
ابـوطـالـب كـمـى پـس از مرگ خديجه از دنيا رفت , و رسول خدا به مرگ آن دو,
تواناترين يار, و محبوب ترين دوكس خود رااز دست داد.
در اين هنگام , هجرت به مدينه واقع شد.
جـده پـدرى زيـنـب , فـاطـمـه , دخت اسدبن هاشم بن عبدمناف , همسر ابوطالب , عموى
رسول خـداسـت .
فاطمه , نخستين زن بنى هاشم است كه به همسرى مردى از بنى هاشم درآمده و فرزند آورده
است .
فاطمه , به زيارت پيغمبر نايل گرديد ومسلمان شد و اسلامش نيكو گرديد.
پيغمبر را در وقت مرگ , وصى خود قرار داد و آن حضرت وصيت فاطمه راپذيرفت وبرجنازه
اش نماز خواند, و به درون لحدش رفت , و پهلويش بخوابيد, و فاطمه را به نيكويى
بستود.
ابن سعد در طبقات و ابن هشام در سيره و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از ابن
عباس نقل كرده اند: هنگامى كه فاطمه مادر على بن ابى طالب از دنيا رفت , رسول خدا(ص
) پيراهن خويش را به تن او پوشانيد, و با وى در قبر بخوابيد.
اصحاب عرض كردند: يـا رسول اللّه ! احترامى كه به اين زن كردى نديديم كه باكس ديگر
بكنى , فرمود: پس از ابوطالب , كـسـى بـيـشتر از اين زن به من خدمت نكرده بود,
پيراهنم را به او پوشانيدم , تا از حله هاى بهشت بپوشد و با او در قبر خوابيدم , تا
سختى كاربراو آسان گردد
((8)).
اين فاطمه , درست نقطه مقابل زن عـمـوى ديگر پيغمبر قرار دارد كه تقدير چنين شد كه
ازاو در قرآن جاويد ياد شود ولى چگونه يادى ! اين زن ام جميل دختر حرب است , و اين
نام شايد بر بسيارى از شنوندگان , حتى كسانى كه آشـنايى به تاريخ اسلام دارند و
قرآن را مى خوانند, غريب آيد.
ولى اين غرابت با درنگ كمى از ميان مـى رود, موقعى كه مى فهميم اين زن همان حمالة
الحطب جفت ابولهب , عموى رسول است .
و درباره همين زن و شوهر, خداى در كتابى كه برمحمد(ص ) نازل شده , فرموده : تـبـت
يـدا ابـى لـهـب و تب - ما اغنى عنه ماله و ماكسب - سيصلى نارا ذات لهب - وامراته
حمالة الـحـطب - فى جيدها حبل من مسد,
((9)) بريده باد دو دست ابولهب و نابود مالش و آن چه را كه بـيندوخت سودش نداد.
به همين زودى بچشد آتشى را كه زبانه دارد و زنش كه هيزم كش است , وبرگردنش از ليف
خرما طنابى است .
جد اعلاى پدرى و مادرى زينب , عبدالمطلب بن هاشم است كه امين كعبه و سقاى حجاج خانه
خدا و مـهـمان دار آن ها بوده است .
اين شرف از پدران و نياكانش , پشت در پشت به وى رسيده و كسى ديگر به جز اين خاندان
تا صدها سال سزاوارپاسبانى كعبه و سقايى حاجيان نبوده است .
خداى وى را از شرابرهه در آن دم كه با سپاهى گران و فيل بسيار از حبشه براى خراب
كردن خانه خـداى آمـده بود,نگاه دارى كرد.
پس خداى كيدشان را تباه كرد, و بر سرشان مرغانى بسيار و پى درپـى بـفـرسـتاد تا سنگ
هايى از دوزخ برآن ها ببارند.
سپس آنان را هم چون گياهى كه حيوان , نشخوار مى كند, خرد گردانيد.
سايه هايى بر گهواره
زيـنب , تنها نوزادى بود كه در سال ششم هجرت , مدينه رسول از آن استقبال كرد.
و آن سالى بود كه اوضاع و احوال براى پيغمبر اسلام مستقر شده بود.
و در همان سال پيغمبر بر شترى كه كمى از گوشش بريده شده بود - و با آن شتر درروزگار
فشار و سختى همراه پيرمردى
((10)) مخلص از مـكـه بـيـرون شده بود - با هزاروپانصد تن ازياران مهاجر
وانصارش , در حالى كه جامه هاى سپيد احـرام را بـر تن داشتند, از مدينه به قصد مكه
, پايگاه دشمنان محمد و اسلام , بيرون آمدند.
سپس هـمـگـى بـه واسـطـه پـيمان صلح حديبيه كه با ابوسفيان و كفار قريش بستند,
پيروزمندانه باز گشتند.
در آغـاز, گـويـا هـمـه چيز به نوزاد خوشبختى زندگى را نويد مى داد.
بنى هاشم و ياران پيغمبر تهنيت گويان مى آمدند وشكفتن اين غنچه را در خاندان رسول
تبريك مى گفتند.
عنبر دودمان پـاكـش از گهواره اى كه اين گل در آن نهاده شده بود,پراكنده مى شد و از
طلعت تابان و چهره درخشانش آثار پدران و نياكانى بزرگوار آشكار بود.
ولى ناگهان - اگر خبرراست باشد - حزن و انـدوهـى بـر ايـن گهواره زيبا سايه افكند!
سايه هايى كه شايد بيشترش در كتاب هاى تاريخى كه بـراى تـحـقـيـقـات عـلمى نوشته مى
شود جاى نداشته باشد, ولى در روح بشرى و وجدان انسانى مـوقـعـيـتى بسزا دارد.
نقل مى كنندكه هنگام آمدن كودك , سروشى پراكنده شد كه به زندگى سـوزان و جانگدازش
در فاجعه كربلا اشاره مى كرد و ازرنج هاومصيبت هايى كه فردا در انتظار اين كودك است
خبر مى داد.
مـى گـويـنـد: اين فاجعه بيشتر از نيم قرن قبل از وقوع آن معروف بوده , در
مسنداحمدبن حنبل (ج1 ,ص 58) آمده است كه جبرئيل , محمد(ص ) را به كشته شدن حسين و
اهل بيتش در كربلا خبر داد.
ابـن اثـيـر در كـامل نقل مى كند: رسول خدا(ص ) از خاكى كه خون حسين برآن ريخته مى
شود و جبرئيل براى آن حضرت آورده بود, به همسر خود ام سلمه داد و فرمود: وقـتـى كـه
اين خاك خون شد, بدان كه حسين كشته شده است
((11)).
ام سلمه آن خاك را نزد خـود در شـيـشـه اى نـگـاه داشت .
هنگامى كه حسين كشته شد, آن خاك خون شده بود.
ام سلمه دانست كه حسين كشته شده و آن خبر را در مردم پراكنده كرد.
و بـه هـمين زودى از مورخان مى شنويم كه در حوادث سال هاى 60 - 61 هجرى نقل مى كنند
كه , زهـيـربـن قـين بجلى كه ازهواخواهان عثمان بود پس از آن كه در سال شصت حج كرد
و از مكه بـيـرون شـد, خـروج او از مـكه با رفتن سيدالشهدا به سوى عراق مصادف
گرديد, زهير در راه با حـسـيـن بـود, ولـى در آن جـايى كه آن حضرت منزل مى كرد,
زهير منزل نمى كرد.
اتفاقا روزى سـيـدالـشـهـدا زهـيـر را طـلـب كرد, با آن كه اين كار بر زهير دشوار
آمد, ولى فرمان را اطاعت كرد.
هنگامى كه از پيش حسين بازگشت , به ياران خود چنين گفت : هركس از شما مى خواهد
آماده است بيايد از من پيروى كند, و گرنه آخرين ديدار است .
سپس براى آن ها داستانى قديمى از زمان پيغمبر
((12)) نقل كرده , چنين گفت : وقتى , با عده اى از مسلمانان براى جهاد رفته
بوديم .
سپاه اسلام پيروز شد و غنايم بسيارى به دست آمد.
همه شادان وخشنود بودند.
سلمان فارسى
((13)) كه همراه ايشان بود به آنان خبر داد كه به همين زودى ها حسين جنگ مى كند
و كشته خواهد شد.
سپس سلمان ياران خود را مخاطب ساخته چنين گفت : اگـر بـه سـرور جـوانـان اهـل
بـهـشت رسيديد, از جان فشانى در ركاب او خشنودتر باشيد, تا از غنيمت هايى كه امروز
به دستتان رسيده است .
ابن اثير مى گويد: پس از آن كه زهير سخن سلمان فارسى را براى همراهان خود نقل كرد,
متوجه خانواده اش گرديد و زن خود را طلاق گفت , مبادا به او گزندى رسد.
آن گاه ملازمت حسين را برگزيد تا با آن حضرت كشته شد.
بـه طـورى كه مورخان نقل مى كنند: حسين از كودكى مى دانسته كه براى او چه چيز مقدر
شده است هم چنان كه اين سروش نيز براى خواهرش زينب در هنگام ولادت رخ داد.
آن هـا مـى گويند كه , سلمان فارسى براى تهنيت ولادت زينب حضور على بن ابى طالب
شرفياب شـد و على را اندوه ناك ومتفكر يافت .
على از مصيبت هايى كه دخترش در كربلا خواهد ديد سخن گـفت .
آن گاه على شهسوار دلير, صاحب رايت منصورى , ملقب به شير اسلام به گريه درافتاد و
بناليد.
آيـا ايـن گـفـتـه هـا, بـه تمامى , از اختراعات راويان و مجعولات داستان سرايان شب
است ؟ آيا از افـزوده هـاى ستايش گران وتصورات ناقلان معجزات و كرامات است ؟ آيا
اين سخنان از بافته هاى پنداريان و خواب هاى خيال بافان است ؟ چـيـزى اسـت كه
مستشرقان به صحتش اطمينان كرده اند و رونالدسون در كتاب عقيده شيعه ولامـنس در كتاب
فاطمه ودختران محمد آن را پابرجا شمرده اند.
و اكثر مورخان اسلام در اين كـه ايـن گـفته ها راست و درست است ترديدى ندارند,كمتر
فردى از آن ها به يكى از اين خبرها بـه نـظر شك وترديد ننگريسته است .
نه تنها نويسندگان قديم اين مطالب را منزه از ترديد و شك دانـسـته اند, بلكه در
نويسندگان امروز كسانى هستند كه ايمانشان به سايه هاى حزن واندوهى كه گهواره زينب
را فراگرفته بود, كمتر از پيشينيان نيست .
ايـن نـويسنده مسلمان هندى محمد حاج سالمين است كه در نخستين فصل از كتابش (سيدة
زيـنب ) ذكر مى كند كه چگونه اين نوزاد با اشك و آه استقبال شد, سپس مى گذرد و بعد
از آن كه مـرويـاتى از آن سروش شوم نقل كرده , پيغمبر بزرگ راتصوير مى كند, كه با
دلى سوزان و چشمى اشك بار روى نواده اش خم شده و زينب نو رسيده را مى بوسد, زيرا مى
داندچه روزهاى سياهى در پس پرده در انتظار اين كودك است ! سـالـمـيـن سـپـس مـى
پـرسد: سوزش دل پيغمبر(ص ) چه اندازه بود وقتى كه از عالم غيب آن كشتارگاه جانگداز
را مى ديد كه منتظر نور ديده اش است ؟ و چقدر قلب نازنين و مهربانش لرزيد هنگامى كه
در چهره اين كودك شيرين , سرانجام جگر سوز او را بخواند؟ ولـى , انـكـار نـمـى كـنم
كه در آن روز چيزى از اين شايعه پخش شده باشد, و امروز پس از آن كه واقـعـيـتى
داشته , سايه هايى شده و بر صورتى كه ما نقاشى اش مى كنيم افتاده باشد, به طورى كه
رنگ آميزى تاريخ به آن ها زيبا گردد و ترديد نيست كه اين ها سايه هايى هستند كه
گهواره نوزاد را درغم و اندوه مى پوشانند و براى او بهترين عواطف غم زدگى ودل
سوختگى را بر مى انگيزانند.
مـا مـى تـوانـيم بر اين بيفزاييم كه زهرا در هنگام باردارى چندان خندان و در آسايش
نبود, بارها پريشان حالى و اندوه بر اوچيره مى شده و اين ناراحتى و پريشانى از قديم
با زهرا بوده است , و كمتر از او جدا مى شده و شايد آغاز آن از مرگ مادرش خديجه
باشد و سپس از آن روز كه عايشه به خانه رسـول خـدا قـدم نـهاد و به جاى مادر
سفركرده اش نشست ,جايى كه ساليانى دراز به فاطمه , آن دخـتـر بـرگـزيـده و محبوب ,
اختصاص داشته , اين غم و اندوه با كندى رو به افزايش بوده است .
سـپـس , مـيان اين دختر و زن پدر آن چه كه مانندش در نظاير آن پيدا مى شود رخ مى
داده و آن مـطـلبى است كه پس از سال ها عايشه بدان اعتراف كرده است و بعضى از
دانشمندان باختر از آن سخن گفته اند.
از آنان بودلى را دركتاب پيامبر و لامنس را در كتاب فاطمه و دختران محمد بـه ياد
دارم .
اينان در خانه هاى پيغمبر يك جور دو دستگى تصوركرده اند: يكى دسته عايشه آن زن دل
ربـا و ديـگـر دسـته فاطمه آن دختر فضيلت , و دور نيست كه باردارى فاطمه درافزوده
شدن رنج هايى كه از دست عايشه مى ديده اثرى بسزا داشته , به ضميمه غم و اندوهى كه
در اثر از دست رفتن مادر خويش احساس مى كرده است .
زيـنـب را مى بينيم در فضاى آن خانه شريف دوباله راه مى رود و مورد عنايت مخصوصى از
ناحيه جـد بـزرگـوارش اسـت وافراد خانواده او را بسيار دوست مى دارند و با وى مهر
مى ورزند, از دور مـى بـيـنـيـم كـه زيـنب دخترى است شيرين , دردامان زهرا, نخستين
درس هاى زندگى را فرا مى گيرد.
و پـس از آن كـه از آغوش مادر پاى بيرون مى گذارد, بزرگ ترين آموزگارانى را كه
جزيرة العرب پرورش داده مى بيند:جدش رسول خدا(ص ), پدرش شهسوار ميدان و استاد سخن ,
و دانشمندان و فقهايى از ياران ارجمند پيغمبر.
هـيـچ دخـترى از هم سالان زينب - در آن چه ما مى دانيم - به چنين تربيت عالى كه
زينب در آن محيط برجسته و بزرگ ديده , دست نيافته است .
و تمام اين ها چيزى بوده كه زينب را در كودكى دل شاد مى كرده و آماده اش مى ساخته
كه ما او را آسوده و خرم ببينيم .
ولى هنوز به جوانى نرسيده بود كه از آن سروش دردناك آگاه شد.
نقل است كـه روزى در جايى كه پدرش مى شنيد به تلاوت قرآن كريم مشغول بود.
به خاطرش رسيد تفسير بـعـضى از آيات را از پدر بپرسد, درحالى كه از هوش سرشار
دختربه وجد آمده بود, پس از جواب با حالت تاثر به سخن خود ادامه داد و به روزهاى
سياهى كه در آينده در انتظار اين دختراست اشاره كـرد.
تـعجب پدر افزوده گشت , وقتى كه ديد زينب با لحنى جدى و محكم مى گويد: پدر! من اين
ها رامى دانم .
مادرم مرا آگاه كرد تابراى فردا آماده ام سازد.
پدر ديگر چيزى نگفت و در خاموشى فرو رفت و قلبش هم چنان از مهر و محبت مى زد و مى
تپيد.
خـود را مـى بينم كه سخن را از شيرخوارگى زينب آغاز كرده ام تا سايه هاى پريشانى كه
گهواره زيـنـب را فـرا گـرفـتـه بـود نـشان دهم .
اكنون اين سخن را تا چندى كنار گذارده و به دوران كودكى اش روى مى كنم .
زينب را مى نگرم كه با پيش آمدهاى بزرگ روبه رو مى شود و هنوز كودك در سال پنجم از
عمر خود است .
كودكى اندوه ناك
زيـنب از پنج سالگى پا بيرون نگذاشته بود كه جد بزرگوارش از دنيا رفت و جسد پاكش در
غرفه عـايـشـه
((14)) به خاك سپرده شد, ولى پس از آن كه مكه را فتح كرد و خانه خدا را از بت
ها پاك نمود, و به چشم خود ديد كه قومش با او بيعت كردند, و دسته دسته داخل دين خدا
شدند.
و شـايـد زيـنب خردسال در اين مصيبت ناگوار حاضر بوده , و جد بزرگوارش را مى ديده ,
كه بر تخت چوبينى مى برند تا درخاكش پنهان سازند.
ما با نويسندگان فضايل و مناقب هم قدم نمى شويم , و نمى گوييم كه زينب در اين حادثه
شوم به حقيقت اين سفر حتمى دردناك پى برده , و يا آن كه اساس نزاع ميان آن دو دوست
همراه - عمر و ابى بكر - را مى دانسته كه اولى فرياد مى زد:محمد نمرده است , به خدا
او بر مى گردد هم چنان كه موسى باز گشت .
رفيقش پاسخش مى دهد: و مـا مـحمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل
انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب عـلى عقبيه فلن يضراللّه شيئا, و سيجزى اللّه
الشاكرين ,
((15))
محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او پـيـامبران بوده و درگذشته اند آيا اگر او
بميرد و ياكشته شود, شما به عقايد فاسد نياكانتان خـواهـيـد بـرگـشت ؟ و كسى كه به
عقيده فاسد پدر و مادريش برگردد به خداى زيانى نخواهد رسانيد, وخداى پاداش سپاس
گزاران را خواهد داد.
سپس وقتى مى بيند كه رفيقش به سخن خود اصرار دارد, در ميان انبوه مردم فرياد مى
زند: كسى كـه مـحـمد را مى پرستيد,بداند كه محمد مرد, و كسى كه خداى را مى پرستيد,
بى گمان خداى زنده است و نخواهد مرد.
آرى نـمى گويم دختر پنج ساله به حقيقت اين نزاع و يا راز آن مرگ پى برد, ولى بدون
ترديد اين دخـتر, مناظر حزن و اندوه را به چشم خود ديده و فريادهاى گريه كنندگان و
ناله هاى مصيبت زدگان را با گوشش شنيده است .
كـى مـى دانـد, در درون ايـن كـودك خـردسال تيزهوش چه گذشته , وقتى كه در آن پيش
آمد جـانـگداز, خاموش و افسرده برجد بزرگوارش مى نگريسته , مى ديده كه آن حضرت
آرميده است , ولى جهان گرداگرد او ناله مى كند و آه مى كشد, و ازسوز و گداز در
هيجان آمده و موج مى زند و زبانه مى كشد و مى گدازد, گويا فشارهايى نيرومند و شديد
آن را درهم مى پيچاند! چه ترس سهمگينى بر قلب خالى اين كودك چيره شده بود, و روان
آرام و بى آلايش او را در هراس انداخته بود؟ چـه حـزن و انـدوهـى بـر اين كودك در
پنج سالگى روى آورد, كه صداى مرگ را به او شنوانيد و كاروان سفر آخرت را به وى نشان
داد؟ مـن تـصـور مـى كـنم زينب را در حالى كه ايستاده و جد بزرگوارش را در بستر مرگ
مى نگرد و مـى بـيـنـد كـه سـرش در دامـان عـايـشه
((16)) مى افتد, و وى با آرامى سر را بر بالين مى نهد و جـامه هايش را به رويش
مى كشد و چشمانش را مى بندد وپيشانى عزيزش را مى بوسد.
آن گاه به فضاى خانه مى رود كه ناگهان فرياد و ناله از حجره عايشه بلند شده و به
خانه هاى پيغمبر پراكنده مى شود و از آن جا به احد و قبا مى رسد.
جسد پاك غسل داده مى شود و به مشك آلوده مى گردد و به سه پارچه كفن مى شود
((17))
سپس به مردم رخصت داده مى شود كه دسته دسته داخل شوند و با عزيزترين سفر كرده خود
وداع كنند.
زيـنـب را مـى بـيـنـيم كه مى نگرد, عده اى مشغول كندن گودال عميقى در حجره زوجه
اثيره پـيـغـمـبـر هـسـتـنـد, سپس سه تن ازياران جدش مى آيند كه زينب در ميان آن ها
پدرش على رامـى شـنـاسـد و بـا آرامـى جـسـد را در گـودال قـبر سرازير مى كنند وخشت
هايى بر روى آن مى گذارند آن گاه شن و خاك بر آن ريخته مى شود.
زيـنب را مى نگرم و به سوى او ادامه نظر مى دهم كه خود را در آغوش مادرش زهرا مى
اندازد و از هـراس و پريشانى پناهگاهى مى جويد, ولى از شدت اندوه , مادرش از خود
بيخود شده و صبرش به پايان رسيده و هستى اش برهم خورده است .
كـودك بـه سـوى پدر رو مى آورد.
مى بيند غم واندوه از او مى بارد و از حقى كه ازاهل بيت غصب شـده و مقام و منزلتى
كه مورد انكار قرار گرفته و خويشاوندى با رسول خدا (ص ) كه زير پا نهاده شده ,
شكايت مى كند.
و با پريشان حالى وبى تابى بر همسر نازنين خود مى نگرد.
مى بيند غصه مرگ پـدر لاغرش كرده , و پايمال كردن مردم حقش را, دردمندش نموده .
شب ها از خانه بيرون مى آيد, بـر چـارپـايى كه زمامش به دست على است سوار شده به
مجالس انصار مى رود وبراى شوهر خود يـارى و كـمـك مـى طـلـبد.
ولى همگى در جواب مى گويند: اى دختر رسول خدا! ما با اين مرد (ابوبكر)بيعت كرديم و
اگر على زودتر از او نزد ما مى آمد از بيعت او دست برنمى داشتيم .
پـسـر عموى رسول خدا در جواب مى گويد: آيا سزاوار است كه من پيكر رسول خدا را در
خانه اش بـگـذارم و بـه خـاك نـسـپـارم , و بـيـرون آمـده بر سر قدرتى كه آن حضرت
ايجاد كرده با مردم ستيزه كنم ؟! و زهرا از پى او مى گويد: ابـوالـحـسن جز آن چه
شايسته بود, انجام نداده است .
ولى آن ها كارى كردند كه خداى از آن ها حساب خواهد كشيد وبازخواست خواهد كرد.
ايـن پـيش آمدها در برابر چشم و نزديك گوش اين كودك رخ مى داده و من گمان نمى كنم
كه زينب فراموش كرده باشدحادثه دردناكى كه در اين موقع در دوران كودكى ديده است .
روزى كـه عـمـربن خطاب خواست به زور داخل خانه زهرا بشود, تا على را وادار كند كه
با ابوبكر بيعت نمايد, مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و رشته اتحادشان گسيخته
شود, همين كه فاطمه صـداهـاى مـردم را شنيد كه به خانه نزديك مى شوند, با صداى بلند
فرياد زد: اى پدر! اى رسول خدا, چقدر پس از تو اذيت و آزار از پسر خطاب و پسر
ابوقحافه ببينم ؟ مردم به گريه افتاده و باز گشتند, و عمر اندوهگين شده , نزد
ابوبكر مى رود و از او مى خواهد كه با هم نزدفاطمه رفته رضايت بخواهند.
آمدند و اجازه خواستند كه نزد فاطمه شرفياب شوند, ولى فـاطـمه رخصتشان نداد.
نزد على آمدند ازاو اين تقاضا را كردند.
على آن دو را پيش فاطمه آورد, هـنـگـامى كه بر جاى خود بنشستند, فاطمه به سلام آنان
جواب نگفت و از آن ها روى بگردانيد و روى خود را به ديوار كرد.
ابوبكر آغاز سخن كرده چنين گفت : اى حـبيبه رسول خدا! به خدا كه خويشاوندى رسول خدا
نزد من محبوب تر از خويشاوندى خودم اسـت , و تـو نزد من ازدخترم عايشه عزيزتر هستى
.
دوست مى داشتم روزى كه پدرت از دنيا رفت مـن مـرده بودم و پس از او نمى ماندم .
آياگمان دارى كه من با آن كه تو را مى شناسم و فضيلت و شـرافت تو را مى دانم , مانع
مى شوم كه به حق خودت برسى , وارث خودت را از رسول خدا ببرى ؟ من از آن حضرت شنيدم
كه فرمود: ما پيغمبران ارث نمى گذاريم , آن چه از ما بماند صدقه خواهد بود.
فاطمه روى افسرده و غمگين خود را به آن ها كرده و پرسيد: آيا اگر براى شما دوتن
حديثى از رسول خدانقل كنم , آن را مى پذيريد و به آن عمل مى كنيد؟.
هر دو گفتند: آرى .
فاطمه گفت : شـما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا از رسول خدا نشنيديد كه مى فرمود:
خشنودى فاطمه از خـشـنودى من است , و خشم فاطمه از خشم من .
هر كه فاطمه دختر مرا دوست بدارد مرا دوست داشـتـه , و كـسى كه فاطمه را خشنود
بگرداند مراخشنود گردانيده است , و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين كرده ؟ هر
دو گفتند: آرى اين حديث را از رسول خدا (ص ) شنيده ايم .
فاطمه گفت : مـن خـداى و مـلائكـه اش را گـواه مـى گـيـرم , كه شما دوتن مرا به خشم
آورديد و خشنودم نگردانيديد, و هنگامى كه پدرم راملاقات كنم , شكايت شما دوتن را
نزد او خواهم نمود.
پس روى افسرده خود را برگردانيد.
آن دو با گريه خارج شدند! هـنـگـامـى كه به مردم رسيدند, ابوبكر از آن ها تقاضا كرد
كه از بيعتش دست بكشند, ولى آن ها نپذيرفتند
((18)).
روزهاى اندوهگين پس از وفات رسول خدا با سنگينى كه از بار غم پيدا كرده بود مـى
گـذشـت , و زينب در كنار بستربيمارى مادرش نشسته آه مى كشيد و هراسان و نگران به سر
مى برد.
آن خانه را ابرهايى از خاموشى آميخته به اندوه وگرفتگى پوشانيده بود.
تاريخ ياد ندارد كه فاطمه تـا وقـتـى كـه پيش پدررفت , خنديده باشد, و تاريخ نمى
داند كه فاطمه وقتى از بستر پاى بيرون نهاده باشد, مگر آن كه بر سر قبر پيغمبررفته
گريه و زارى كند, و مشتى از خاك قبر را برداشته بر چشم بنهد و بر چهره نازنينش
بگذارد و از گريه گلويش بگيردو بگويد: چـه مـى شـود بـركسى كه بوينده خاك قبر احمد
است كه تا آخر عمر مشك نبويد؟ سيل مصايبى هولناك بر سر من فروريخت كه اگر به روزها
بريزد, از تيرگى و سياهى چون شب ها گردد.
مردم در اثر گريه فاطمه به گريه مى افتادند.
انـس بـن مـالك جرات كرده و از فاطمه اجازه گرفته به حضورش شرفياب مى شود, و از
فاطمه تقاضا مى كند كه به خودش رحم كرده صبر و شكيبايى را در اين مصيبت بزرگ پيشه
سازد.
فاطمه با پرسشى پاسخش رامى گويد: چگونه دلت راضى شد كه پيكر رسول خدا را به خاك
تسليم كنى ؟ انس با شدت به گريه مى افتد و سوزان و گدازان از پيش فاطمه بيرون مى
آيد.
فـاطمه در غم و اندوه , مثل گرديد و او را از پنج تن يا شش تن گريه كنندگان تاريخ
شمرده اند: آدم از پـشـيـمانى گريست .
نوح براى گمراهى قومش گريست .
يعقوب در فراق فرزندش يوسف گريست .
يحيى از ترس آتش دوزخ گريست .
و فاطمه براى مرگ پدر گريست
((19)).
و به همين زودى پـس از فـاطـمـه , نـوه اش مى آيد و براى خويش در كنار فاطمه جايى
باز مى كند و در اين سـلسله دردناك گريه كنندگان داخل مى شود, و نامش به نام هاى
ايشان افزوده مى گردد, پس مى گويند: على زين العابدين براى كشته شدن پدرش حسين
گريست .
رحـمـت خـداى فاطمه را در برگرفت , پس از مدت كوتاهى نزد پدر رفت .
مى گويند شش ماه و گفته شده سه ماه و از اين كمتر نيز گفته شده است .
مصيبت پيش چشم زينب تكرار شد.
ولـى زينب در اين بار پخته تر شده و تيزهوش تر گرديده بود, مرگ مادر سزاوار است كه
ادراك را پخته تر كند وتلخى جام مرگ را به كودك بچشاند.
ايـن بار هراس زينب پيچيده و اندوهش ناپيدا نبود.
او مى دانست كه مادرش سفرى مى كند كه باز نـمـى گـردد! و بـه راهـى مـى رود كه
برگشتن ندارد.
او دخترى بود گريان كه با ديده اشك بار مى ديد پيكر مادرش زهرا را در خاك بقيع
((20)) پنهان مى كنند و شن و خاك بر آن مى ريزند, هم چنان كه پيش از اين با جدش
چنين كردند.
زيـنـب بـه سخن پدر گوش مى دهد, هنگامى كه نزد قبر زهرا ايستاده و با گريه وداع مى
كند و مى گويد: سـلام بـر تو اى رسول خدا! از جانب من و دخترت , دخترى كه در
همسايگى تو منزل كرده , و هر چـه زودتـر به تو پيوسته است , يا رسول اللّه ! صبر من
بر فراق دختر پسنديده تو كم است و بردبارى مـن نـاچـيـز, جز آن كه به پايدارى خود
درفراق ناگوار تو و مصيبت بزرگ تو جاى اميد شكيبايى است .
ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم , امانت به جاى اصلى خود بازگشت , و آن
چه در گرو بـود پـس داده شـد, ولى اندوه من هميشگى است و پايان ندارد, و شب من به
بيدارى مى گذرد تا وقتى كه خداى براى من خانه اى كه تو در آن جاى دارى بخواهد.
سـلام بـر شـما دوتن باد, سلام آتشين وداع نه سلام دلسردى و نه از روى خستگى , اگر
از اين جا بـروم از خسته شدن نيست ,و اگر در اين جا بمانم از بدگمانى بدان چه خداى
به شكيبايان مژده داده است نخواهد بود.
زيـنـب بـه خانه بر مى گردد و آن را از مادر خالى مى بيند.
در تاريكى شب و روشنايى روز مادر را مى جويد, ولى جز وحشت و جاى خالى مادر چيزى نمى
يابد.
دل زيـنـب مـى گـويـد: عـزيـزترين و زيباترين چيز زندگى را ازدست دادى .
در اثر اين خطاب , سوزشى ناگوار در خود حس مى كند كه پدرش بامهر و لطف مى خواهد
اندكى آن را سبك كند.
پس از فاطمه , زنان ديگرى به خانه على بن ابى طالب قدم نهادند.
ام البنين دخت حزام كه براى على , عباس و جعفر و عبداللّه و عثمان را بياورد.
ليلا دخت مسعودبن خالد نهشلى تميمى كه براى على , عبيداللّه و ابوبكر را بياورد.
و اسماء دخت عميس كه براى على , محمداصغر و يحيى را بياورد.
و صهباء دخت ربيعه تغلبى كه براى او عمر و رقيه را بياورد.
و امـامـه دخـت ابـى العاص بن ربيع كه مادرش زينب دختر رسول (ص ) است .
اين بانو براى على , محمد اوسط را بياورد.
و خوله دخت جعفر حنفى كه براى او محمد اكبر معروف به ابن حنفيه را بياورد.
و ام سعيد دخت عروة بن مسعود ثقفى كه براى على , ام الحسن و رمله كبرى را بياورد.
فحباه
((21)) دخت امراء القيس بن عدى كلبى كه براى او دخترى آورد كه در همان كودكى
بمرد.
اين زنان و غير ايشان از كنيزكان , به خانه على آمدند, ولى هنوز جاى زهرا در خانه
على خالى بود.
ليكن در دل فرزندانش حسن و حسين و زينب وام كلثوم كه براى هميشه خالى ماند.
تـاريـخ مـى خـواهد زينب را از ساير مصيبت زدگان , به سبب وصيتى كه مادرش فاطمه در
بستر مـرگ بـه او كرده , جدا كند,وصيت اين بود كه , زينب از دو برادرش جدا نشود, و
پيوسته با آن ها باشد و ازآن ها نگه دارى كند و براى آن ها پس ازمادر, مادر باشد.
زينب اين وصيت را هيچ گاه فراموش نكرد.
اگـر بـتـوانيم خود را تا مدتى به فراموشى بزنيم و غم هايى كه بر اين كودك وارد شده
و پنجمين سـال عـمـر او را پـريشان كرده ,ناديده بگيريم , زيرا كه دوبار در اين سال
, مصيبت مرگ عزيزترين كـسان و محبوب ترين نزديكانش را به چشم ديده , واگر بتوانيم
دمى از نگريستن به سايه هايى كه گهواره اين كودك را فرا گرفته بود و كودكى اش را به
شكنجه انداخت دست برداريم و به قسمت ديگر از زندگانى درخشان او نظر اندازيم , مى
بينيم كه زينب در خانه پدر موقعيتى را كه بزرگ تر ازسـن اوسـت داراسـت .
حـوادث نـاگـوار, او را پخته كرده و آماده اش نموده كه جاى مادر سفر كرده اش را
بگيرد و براى حسن و حسين وام كلثوم مادر باشد و مهر مادرى را كه به وسيله مداراى
بـا كـودك و از خود گذشتگى در برابر تمايلات او آشكار مى گردد, دارا بشود, هرچند در
تجربه و زيركى به مادر نرسيده باشد.
غـريـب نيست كه زينب جاى مادر را بگيرد, در صورتى كه هنوز به ده سالگى نرسيده است ,
غريب آن است كه زمان او را به زمان خودمان و محيط او را محيط خودمان مقايسه كنيم و
چنين پنداريم كه اين سن , دوره بازى و بى خودى است ,زندگانى اين خاندان در آن موقع
خصوصيتى داشت كه روز ايـن دخـتـر را مـاه و ماه او را سال قرار مى داده است , زندگى
ساده و بى آلايشى كه خورشيد بـيـابـان بـا گرماى سوزانش آن را پخته مى كرد, و
تيزهوشى و دور انديشى و دقت نظر وسرعت ادراك را بـه اين دختر مى بخشيد, چيزى است كه
براى هيچ دوشيزه اى در زمان ما زمان آسايش و خوش گذرانى فراهم نخواهد شد.
چرا دور برويم , كسانى از مادران ما و مادر بزرگ هاى ما بودند كه بار همسرى و مادرى
را به دوش كشيدند و هنوز درده سالگى يا كمى بيشتر قرار داشتند.
در صورتى كه ما كه دختران آن ها هستيم چنين مى پنداريم كه 25 سالگى براى كشيدن اين
بار شايستگى دارد.
آرى , غـريـب نـيـسـت كـه زيـنـب در كـودكـى براى دو برادر و خواهرش مادر شود, زيرا
خواهر كوچك ترش ام كلثوم , در آغازجوانى با امين مسلمانان خليفه پيرمرد, عمربن خطاب
ازدواج كرد, و عـايـشـه دخـتـر ابوبكر پيش از ده سالگى ازدواج كرد, ومردم آن زمان
چيزى كه در اين كار تحير وتعجبشان را برانگيزاند, نديدند.
اگر چه امروز بيشتر غربيان آن را عجيب ترين چيزها مى دانند.
گـفـتـم بـيشتر غربيان , زيرا در ميان آن ها اقليت كوچكى پيدا مى شود كه بتواند بر
احساساتش حكومت كند و زمان و مكان ومحيط را در نظر بگيرد و اين گونه ازدواج را امر
عادى بشمارد.
خردمند بانوى بنى هاشم
وقـتـى كـه زينب به سن ازدواج رسيد, على براى او كسى را كه در شرافت خانوادگى
شايستگى هـمسرى او را داشت برگزيد, خواستگاران فراوانى از جوانان محترم و ثروتمند
بنى هاشم و قريش براى زينب مى آمدند, ولى براى نوگل خاندان پيغمبر و بانوى خردمند
بنى هاشم , عبداللّه بن جعفر از همه شايسته تر بود.
پدر عبداللّه , جعفربن ابى طالب است كه ذوالجناحين (داراى دو بال ) و ابوالمساكين
(پدر بينوايان ) لقب يافت .
جعفر,برادر تنى على و محبوب پيغمبر بود, ابوهريره در باره جعفر مى گويد: پس از رسول
خدا(ص ), بهتر از جعفربن ابى طالب كسى نبود.
جـعفر هنگام ستمگرى و سختگيرى قريش , براى حفظ دينش به حبشه هجرت كرد, و وقتى كه از
حـبـشـه بـا عـده اى از مـسـلمانان به مدينه بازگشت , رسيدن او به مدينه با فتح
خيبر مصادف شد,رسول خدا, جعفر را در بغل گرفت و ببوسيد و چنين گفت : نمى دانم از
آمدن جعفر دل شادترم و يا از فتح خيبر.
و نيز از رسول خدا شنيده شد كه مى فرمود: مردم از ريشه هاى گوناگون هستند, و من و
جعفر از يك ريشه هستيم .
جعفر با سپاهى كه در سال هشتم هجرت به سوى روم مى رفت , عازم جهاد با روميان شد.
رسـول خـدا چـنين قرار داده بود كه فرماندهى سپاه با زيدبن حارثه
((22)) باشد و اگر او كشته شـود فـرمـانـدهـى با جعفربن ابى طالب خواهد بود
((23)).
سپاهيان اسلام رفتند, تا به حدود بلقاء رسيدند, در آن جا با سپاهيان هرقل روبه رو
شدند.
مـسـلـمـانان در دهكده موته جاى گرفتند و جنگ خونينى در گرفت و زيد در حالى كه پرچم
رسـول خـدا را در دسـت داشـت و جـنگ مى كرد, روميان او را با نيزه هاى خودشان قطعه
قطعه كردند.
جـعـفـر, پرچم را به دست گرفت و به نبرد پرداخت .
تااين كه دست راستش از تن جدا شد.
جعفر عـلم را به دست چپ گرفت و به نبرد ادامه داد, دست چپش هم جدا شد.
علم را در بغل گرفت و آن قـدر پـاى دارى كـرد تـا كشته شد.
جعفرنخستين فرزند ابوطالب است كه در راه اسلام كشته شده .