تفسير نمونه جلد ۲

جمعي از فضلا

- ۱۰ -


در تفسير المنار نقل شده كه ابو حصين خواست دو فرزند خود را با اجبار به اسلام باز گرداند، آنان به عنوان شكايت نزد پيغمبر آمدند ابو حصين به پيامبر عرض كرد من چگونه به خود اجازه دهم كه فرزندانم وارد آتش گردند و من ناظر آن
باشم آيه مورد بحث به همين منظور نازل شد.
تفسير:
دين اجبارى نيست
آية الكرسى در واقع مجموعهاى از توحيد و صفات جمال و جلال خدا بود كه اساس دين را تشكيل مى دهد، و چون در تمام مراحل با دليل عقل قابل استدلال است و نيازى به اجبار و اكراه نيست ، در اين آيه مى فرمايد: در قبول دين هيچ اكراهى نيست (زيرا) راه درست از بيراهه آشكار شده است (لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى ).
رشد از نظر لغت عبارت است از راهيابى و رسيدن به واقع ، در برابر غى كه به معنى انحراف از حقيقت و دور شدن از واقع است .
از آنجا كه دين و مذهب با روح و فكر مردم سر و كار دارد و اساس و شالوده اش بر ايمان و يقين استوار است خواه و ناخواه راهى جز منطق و استدلال نمى تواند داشته باشد و جمله لا اكراه فى الدين در واقع اشارهاى به همين است .
به علاوه همانگونه كه از شان نزول آيه استفاده مى شود، بعضى از ناآگاهان از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى خواستند كه او همچون حكام جبار با زور و فشار اقدام به تغيير عقيده مردم (هر چند در ظاهر) كند، آيه فوق صريحا به آنها پاسخ داد كه دين و آيين چيزى نيست كه با اكراه و اجبار تبليغ گردد، به خصوص اينكه در پرتو دلائل روشن و معجزات آشكار، راه حق از باطل آشكار شده و نيازى به اين امور نيست .
اين آيه پاسخ دندان شكنى است به آنها كه تصور مى كنند اسلام در بعضى از موارد جنبه تحميلى و اجبارى داشته و با زور و شمشير و قدرت نظامى پيش رفته است .
جايى كه اسلام اجازه نمى دهد پدرى فرزند خويش را براى تغيير عقيده
تحت فشار قرار دهد، تكليف ديگران روشن است ، اگر چنين امرى مجاز بود، لازم بود اين اجازه ، قبل از هر كس به پدر درباره فرزندش داده شود، در حالى كه چنين حقى به او داده نشده است .
و از اينجا روشن مى شود كه اين آيه تنها مربوط به اهل كتاب نيست آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند، و همچنين حكم آيه هرگز منسوخ نشده است آن چنان كه بعضى ديگر گفته اند بلكه حكمى است جاودانى و هماهنگ با منطق عقل .
سپس به عنوان يك نتيجه گيرى از جمله گذشته مى افزايد: پس كسى كه به طاغوت (بت و شيطان و انسانهاى طغيانگر) كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى دست زده است كه گسستن براى آن وجود ندارد (فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها).
طاغوت صيغه مبالغه از ماده طغيان به معنى تعدى و تجاوز از حد و مرز است ، و به هر چيزى كه سبب تجاوز از حد گردد گفته مى شود، از اين رو شياطين ، بتها، حكام جبار و مستكبر و هر معبودى غير از پروردگار و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى شود، همه طاغوت است (بايد توجه داشت كه اين كلمه هم به معنى مفرد و هم به معنى جمع به كار مى رود).
در اين جمله قرآن مى گويد: هر كس به طاغوت كافر شود و از آن روى گرداند و به خدا ايمان آورد به دستگيره محكمى دست زده است كه هرگز گسسته نمى شود.
در اين كه منظور از طاغوت در آيه چيست ؟ مفسران سخنان بسيارى گفته اند بعضى آن را به معنى شيطان و بعضى به معنى كاهنان و بعضى به معنى ساحران تفسير كرده اند، ولى چنين به نظر مى رسد كه منظور، همه آنها بلكه وسيع تر از آنها بوده باشد. يعنى همان مفهوم عامى كه از كلمه طاغوت استفاده مى شود كه هر موجود طغيان گر و هر آيين و مسير انحرافى و نادرست را در بر مى گيرد.
آيه در حقيقت دليلى است براى جمله هاى سابق كه در دين و مذهب نيازى به اكراه نيست . زيرا دين دعوت به سوى خدا كه منبع هر خير و بركت و هر سعادتى است مى كند، در حالى كه ديگران دعوت به سوى ويرانگرى و انحراف و فساد مى نمايند، و به هر حال دست زدن به دامن ايمان به خدا همانند دست زدن به يك دستگيره محكم نجات است كه هرگز امكان گسستن ندارد.
و در پايان مى فرمايد: و خداوند شنوا و دانا است (و الله سميع عليم ).
اشاره به اينكه مساله كفر و ايمان چيزى نيست كه با تظاهر انجام گيرد، زيرا خداوند سخنان همه را اعم از آنچه آشكارا مى گويند يا در جلسات خصوصى و نهانى ، همه را مى شنود، و همچنين از مكنون دلها و ضماير آگاه است ، بنابراين كفر يا ايمان هر كس براى او روشن مى باشد.
اين جمله در حقيقت تشويقى است براى مومنان واقعى ، و تهديدى است براى منافقان كه از پوشش ظاهرى اسلام سوء استفاده مى كنند.
نكته :
مذهب نمى تواند تحميلى باشد
اصولا اسلام و هر مذهب حق از دو جهت نمى تواند جنبه تحميلى داشته باشد:
الف - بعد از آن همه دلائل روشن و استدلال منطقى و معجزات آشكار، نيازى به اين موضوع نيست ، آنها متوسل به زور و تحميل مى شوند كه فاقد منطق باشند، نه اسلام با آن منطق روشن و استدلالهاى نيرومند.
ب - اصولا دين كه از يك سلسله اعتقادات قلبى ريشه و مايه مى گيرد ممكن نيست تحميلى باشد زور و شمشير و قدرت نظامى در اعمال و حركات جسمانى ما مى تواند اثر بگذارد نه در افكار و اعتقادات ما.
از آنچه گفته شد پاسخ تبليغات مسموم دشمنان اسلام از جمله كليسا روشن مى شود زيرا جمله اى صريحتر از لا اكراه فى الدين كه در متن قرآن آمده است در اين زمينه نمى توان پيدا كرد.
البته آنها براى تحريف به مجاهدات و جنگهاى اسلامى متشبث مى شوند در حالى كه از بررسى جنگهاى اسلامى به خوبى آشكار مى شود كه قسمتى از اين جنگها جنبه دفاعى داشته ، و قسمت ديگرى كه جنبه جهاد ابتدائى داشته است براى كشورگشائى و اجبار افراد به آيين اسلام نبوده بلكه براى واژگون كردن نظامات غلط و ظالمانه و اجازه يافتن مردم براى مطالعه آزاد درباره مذهب و شيوه هاى زندگى اجتماعى بوده است .
شاهد گوياى اين سخن اين است كه در تاريخ اسلام كرارا ديده مى شود كه مسلمانان هنگامى كه شهرها را فتح مى كردند، پيروان مذاهب ديگر را همانند مسلمانها آزادى مى دادند.
و اگر ماليات مختصرى به نام جزيه از آنان دريافت مى شد به خاطر تامين امنيت و هزينه نيروهاى حافظ امنيت بود زيرا كه جان و مال و ناموس آنها در پناه اسلام محفوظ بود و حتى مراسم عبادى خويش را آزادانه انجام مى دادند.
تمام كسانى كه با تاريخ اسلام سرو كار دارند اين حقيقت را مى دانند و حتى مسيحيانى كه درباره اسلام كتاب نوشته اند به اين موضوع اعتراف كرده اند. مثلا در كتاب تمدن اسلام و عرب مى خوانيم : رفتار مسلمانان با جمعيتهاى ديگر به قدرى ملايم بود كه روساى مذهبى آنان اجازه داشتند براى خود مجالس مذهبى تشكيل دهند.
و در پاره اى از تواريخ نقل شده : جمعى از مسيحيان كه براى گزارشها و تحقيقاتى خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيده بودند مراسم نيايش مذهبى خود را آزادانه در مسجد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مدينه انجام دادند.
اصولا اسلام در سه مورد به قدرت نظامى توسل مى جسته است :
1 - در مورد محو آثار شرك و بت پرستى ، زيرا از نظر اسلام بت پرستى دين و آيين نيست بلكه انحراف ، بيمارى و خرافه است و هرگز نبايد اجازه داد جمعى در يك مسير صددرصد غلط و خرافى پيش ‍ روند و به سقوط كشانده شوند، لذا اسلام بت پرستان را از راه تبليغ به سوى توحيد دعوت كرد و آنجا كه مقاومت كردند متوسل به زور شد بتخانه ها را در هم كوبيد و از هرگونه تظاهرى به نام بت و بت پرستى جلوگيرى كرد تا اين بيمارى روحى و فكرى به كلى ريشه كن گردد، و آيات قتال با مشركين مانند آيه 193 سوره بقره و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة : به كارزار با مشركين ادامه دهيد تا آنكه شرك از روى زمين برافتد. نظر به همين موضوع دارد و بنابراين هيچگونه تباين و تضادى بين آيه مورد بحث و اين آيات نيست تا سخن از نسخ پيش آيد.
2 - در برابر كسانى كه نقشه نابودى و حمله به مسلمانان را مى كشند دستور جهاد دفاعى و توسل به قدرت نظامى داده شده است و شايد بيشتر جنگهاى اسلامى در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از همين قبيل باشد به عنوان نمونه جنگ احد - احزاب - حنين - موته - و تبوك را مى توان نام برد.
3 - براى كسب آزادى در تبليغ زيرا هر آيينى حق دارد به طور آزاد به صورت منطقى خود را معرفى كند و اگر كسانى مانع از اين كار شوند مى تواند با توسل به زور اين حق را به دست آورد.
آيه و ترجمه


الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمت الى النور و الذين كفروا اولياوهم الطغوت يخرجونهم من النور الى اظلمات اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون (257)


ترجمه :
257 - خداوند، ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند، آنها را از ظلمتها، به سوى نور بيرون مى برد. (اما) كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوتها هستند، كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مى برند، آنها اهل آتش اند و هميشه در آن خواهند ماند.
تفسير:
نور ايمان و ظلمات كفر
با اشارهاى كه در مساله ايمان و كفر و روشن بودن حق از باطل و راه راست از مسير انحرافى در آيه قبل آمده بود در اينجا وضع مومنان و كافران را از نظر راهنما و رهبر مشخص مى كند، مى فرمايد: خداوند ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند (الله ولى الذين آمنوا).
و در پرتو اين ولايت و رهبرى آنها را از ظلمتها به سوى نور خارج مى سازد (يخرجهم من الظلمات الى النور).
لغت ولى چنانكه بعدا به طور مشروح در ذيل آيه انما وليكم الله و رسوله ... خواهد آمد در اصل به معنى نزديكى و عدم جدائى است به همين جهت به سرپرست و مربى و راهبر ولى گفته مى شود، به دوستان و رفقاى صميمى نيز اين واژه اطلاق مى گردد اما روشن است كه در آيه مورد بحث به معنى اول است و لذا مى فرمايد:
(خداوند كه ولى مومنان است آنها را از تاريكى ها به نور هدايت مى كند).
ممكن است گفته شود كه هدايت مومنان از ظلمتها به نور تحصيل حاصل است ولى با توجه به سلسله مراتب هدايت و ايمان روشن مى شود كه چنين نيست زيرا مومنان در مسير هدايت و قرب الى الله ، شديدا محتاج راهنمائيهاى الهى در هر مرحله هستند، و نيازمند هدايتهاى او در هر قدم و در هر كار و برنامه اند، درست شبيه آنچه شبانه روز در نمازها مى گوييم : اهدنا الصراط المستقيم ، (خدايا پيوسته ما را به راه راست هدايت فرما).
سپس مى افزايد: (اما كسانى كه كافر شدند، اولياء آنها طاغوت (بت و شيطان و افراد جبار و منحرف ) هستند كه آنها را از نور به سوى ظلمتها بيرون مى برند) (و الذين كفروا اولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ).
(به همين دليل آنها اهل آتش اند و براى هميشه در آن خواهند بود) (اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).
نكته ها
1 - تشبيه (ايمان ) و (كفر) به (نور) و (ظلمت ) رساترين تشبيهى است كه در اين مورد به نظر مى رسد نور منبع حيات و همه بركات و آثار حياتى و سرچشمه رشد و نمو و تكامل و جنبش و تحرك است نور آرام بخش و مطمئن كننده و آگاه كننده و نشان دهنده است در حالى كه ظلمت رمز سكوت و مرگ ، خواب و نادانى ، ظلالت و وحشت مى باشد ايمان و كفر نيز چنين هستند.
2 - نكته ديگر اين كه : در اين آيه و آيات مشابه آن در قرآن مجيد ظلمت به صيغه جمع آورده شده (ظلمات ) و نور به صيغه (مفرد) و اين اشاره به آن است كه در راه حق هيچگونه پراكندگى و دو گانگى وجود ندارد بلكه سراسر وحدت و
يگانگى است .
مسير حق مانند خط مستقيمى است كه ميان دو نقطه كشيده شود كه هميشه يكى است و تعدد در آن ممكن نيست .
ولى باطل و كفر مركز انواع اختلافها و پراكندگيها است حتى اهل باطل در باطل خود هماهنگ نيستند و وحدت هدف ندارند درست مانند خطوط انحرافى است كه در ميان دو نقطه كشيده مى شود كه تعداد آن در دو طرف (خط مستقيم ) بى شمار و نامحدود است .
اين احتمال را نيز بعضى داده اند كه صفوف باطل نسبت به اهل حق زيادتر است .
3 - ممكن است گفته شود كه كفار نورى ندارند كه از آن خارج شوند، ولى با توجه به اينكه نور ايمان در فطرت همه وجود دارد اين تعبير كاملا صحيح به نظر مى رسد.
4 - ناگفته پيدا است كه خداوند نه به اجبار مومنان را از ظلمات (گناه و جهل و صفات رذيله و دورى از حق ) به نور خارج مى كند و نه كفار را به اجبار از فطرت توحيدى بيرون مى برد بلكه اعمال آنها است كه ايجاب چنين سرنوشتى را از سوى پروردگار مى كند.
آيه و ترجمه


الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتئه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحى و يميت قال انا احيى و اميت قال ابراهيم فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب فبهت الذى كفر و الله لا يهدى القوم الظالمين (258)


ترجمه :
258 - آيا نديدى (و آگاهى ندارى از) كسى (نمرود) كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد؟ زيرا خداوند به او حكومت داده بود، (و بر اثر كمى ظرفيت ، از باده غرور سرمست شده بود،) هنگامى كه ابراهيم گفت : (خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند).
او گفت : (من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم !) (و براى اثبات اين كار و مشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانى را حاضر كردند، فرمان آزادى يكى و قتل ديگرى را داد) ابراهيم گفت : (خداوند، خورشيد را از افق مشرق مى آورد، (اگر راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى تويى ،) خورشيد را از مغرب بياور!) (در اينجا) آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد. و خداوند، قوم ستمگر را هدايت نمى كند.
تفسير:
محابه ابراهيم با طاغوت زمان !
به دنبال آيه قبل كه از هدايت مومنان در پرتو ولايت و راهنمائى پروردگار و گمراهى كافران بر اثر پيروى از طاغوت سخن مى گفت خداوند چند نمونه ذكر مى كند كه يكى از آنان نمونه روشنى است كه در آيه مورد بحث آمده است ، و آن ماجراى گفتگو و محاجه ابراهيم قهرمان بتشكن با جبار زمان خود (نمرود) است ، مى فرمايد: (آيا نديدى (آگاهى ندارى ) از كسى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد) (الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ).
و در يك جمله اشاره به انگيزه اصلى اين محاجه مى كند و مى گويد: (به خاطر اين بود كه خداوند به او حكومت داده بود) و بر اثر كمى ظرفيت از باده كبر و غرور، سرمست شده بود (ان آتيه الله الملك ).
و چه بسيارند كسانى كه در حال عادى ، انسانهاى معتدل ، سر به راه ، مومن و بيدارند اما هنگامى كه به مال و مقام و نوايى برسند همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند، و مهمترين مقدسات را زير پا مى نهند.
و در ادامه مى افزايد: در آن هنگام كه از ابراهيم (عليه السلام ) پرسيد خداى تو كيست كه به سوى او دعوت مى كنى ؟ ابراهيم گفت : (همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند) (اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت ).
در حقيقت بزرگترين شاهكار آفرينش يعنى قانون حيات و مرگ را به عنوان نشانه روشنى از علم و قدرت پروردگار مطرح ساخت .
ولى نمرود جبار راه تزوير و سفسطه را پيش گرفت و براى اغفال مردم و اطرافيان خود گفت : (من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم ) و قانون حيات و مرگ در دست من است (قال انا احيى و اميت ).
و براى اثبات اين مدعاى دروغين طبق روايت معروفى دست به حيله اى زد و دستور داد دو نفر زندانى را حاضر كردند و فرمان داد يكى را آزاد كنند و ديگرى را به قتل برسانند سپس رو به ابراهيم و حاضران كرد و گفت : (ديديد چگونه حيات و مرگ به دست من است ؟).
ولى ابراهيم (عليه السلام ) براى خنثى كردن اين توطئه ، دست به استدلال ديگرى زد كه دشمن نتواند در برابر ساده لوحان در مورد آن مغالطه كند، (ابراهيم گفت : خداوند، خورشيد را از (افق مشرق ) مى آورد (اگر تو راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى مى باشى ) خورشيد را از طرف مغرب بياور) (قال ابرهيم فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب ).
اينجا بود كه (آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد) (فبهت الذى كفر).
آرى (خداوند قوم ظالم را هدايت نمى كند) (و الله لا يهدى القوم الظالمين ).
و به اين ترتيب آن مرد مست و مغرور سلطنت و مقام ، خاموش و مبهوت و ناتوان گشت و نتوانست در برابر منطق زنده ابراهيم (عليه السلام ) سخنى بگويد، و اين بهترين راه براى خاموش كردن اين گونه افراد لجوج است .
با اينكه مسلم است كه مساله حيات و مرگ از جهاتى مهمتر از مساله طلوع و غروب آفتاب است و سند گوياترى بر علم و قدرت پروردگار محسوب مى شود و به همين دليل ابراهيم نخست به آن استدلال كرد، و اگر افراد با فكر و روشن ضميرى در آن مجلس بودند طبعا با اين دليل قانع شدند زيرا هر كس مى داند مساله آزاد كردن و كشتن يك زندانى ، هيچگونه ربطى به مساله حيات و مرگ طبيعى واقعى ندارد، ولى براى آن دسته كه درك كافى نداشتند و ممكن بود تحت تاثير سفسطه آن جبار حيله گر قرار گيرند، دست به استدلال دوم زد و مساله طلوع و غروب خورشيد را مطرح ساخت تا حق بر هر دو دسته روشن گردد.
و چه خوب كرد ابراهيم (عليه السلام ) كه اول مساله حيات و مرگ را پيش كشيد تا آن جبار مدعى شركت با پروردگار در تدبير عالم گردد، سپس مساله طلوع و غروب آفتاب را عنوان كرد كه او در آن ، به كلى وا مانده شد.
ضمنا از جمله (و الله لا يهدى القوم الظالمين ) معلوم مى شود كه گر چه هدايت و ضلالت بدست خدا است اما مقدمات آن از سوى بندگان فراهم مى گردد، ظلم و ستم و گناه همچون ابرهاى تيره و تارى ، بر آيينه قلب سايه مى افكند و اجازه درك حقايق به او نمى دهد.
نكته ها
1 - چه كسى با ابراهيم در اين جلسه روبرو بود، و با او محاجه كرد؟
در قرآن تصريح به نام او نشده ولى همين اندازه مى فرمايد: ان آتيه الله الملك يعنى به خاطر غرورى كه از حكومت خودكامه پيدا كرده بود با ابراهيم به محاجه برخاست ، ولى در روايتى كه از على (عليه السلام ) در تفسير (در المنثور) نقل شده و همچنين در تواريخ آمده است نام او (نمرود بن كنعان ) بود.
2 - گر چه در آيه فوق زمان اين بحث و گفتگو مشخص نشده اما از قرائن بر مى آيد كه اين موضوع بعد از بت شكنى ابراهيم و نجات او از آتش بوده است زيرا مسلم است كه قبل از به آتش افكندن ابراهيم مجالى براى اين گفتگوها نبوده و اصولا بت پرستان حق چنين مباحثه اى را به او نمى داند و آنها ابراهيم را يك مجرم و گنهكار مى شناختند كه مى بايد هر چه زودتر به كيفر اعمال خود و قيام بر ضد خدايان مقدس ‍ برسد، آنها در اين موقع تنها از علت اقدام به بت شكنى پرسش كردند و سپس با نهايت عصبانيت و خشونت دستور آتش سوزى او را صادر نمودند اما هنگامى كه او از آتش به طرز شگفت انگيزى نجات يافت توانست به اصطلاح به حضور نمرود برسد و با او به بحث و گفتگو نشيند.
3 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه نمرود هرگز از اين بحث و گفتگو در جستجوى حقيقت نبود، بلكه مى خواست گفتار باطل خود را به كرسى بنشاند و شايد به كار بردن كلمه (حاج ) نيز به همين منظور باشد زيرا اين كلمه غالبا در همين موارد به كار مى رود.
4 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه جبار آن زمان مدعى الوهيت بود، نه تنها به اين معنى كه او را پرستش كنند بلكه علاوه بر اين خود را آفريدگار عالم هستى نيز معرفى مى كرد يعنى هم خود را معبود مى دانست ، و هم خالق .
و جاى تعجب هم نيست هنگامى كه مردم در برابر سنگ و چوب به سجده
بيفتند و علاوه بر پرستش ، آنها را در امور جهان موثر و سهيم بدانند اين فرصت براى يك (جبار اغفالگر) پيش مى آيد كه از ساده لوحى مردم استفاده كند و آنها را به سوى خود دعوت نمايد و خود را همچون بتى جلوه دهد كه هم او را بپرستند و هم به خالقيت او گردن نهند.
5 - تاريخچه بت پرستى : براى بت پرستى به زحمت مى توان تاريخچه اى نشان داد و آغاز آن را تعيين نمود بلكه از قديمترين ايامى كه امروز از آن آگاهى داريم اين موضوع در ميان افراد بشر كه داراى افكارى منحط و در سطح پايين بوده اند وجود داشته است .
در حقيقت بت پرستى يك نوع تحريف در عقيده خدا پرستى است همان عقيدهاى كه جزء فطرت و سرشت انسان است و از آنجا كه اين سرشت هميشه در انسان بوده تحريف آن در ميان افراد منحط نيز هميشه وجود داشته است . و لذا مى توان گفت تاريخ بت پرستى با تاريخ پيدايش انسان تقريبا همراه بوده است .
توضيح اينكه : انسان به مقتضاى سرشت و خلقت خويش متوجه نيروى ما فوق طبيعت بوده است اين سرشت با استدلالهاى روشنى از نظام هستى كه نشان دهنده وجود يك مبداء عالم و قادر بوده است تاييد مى شده و انسان از اين دو طريق (سرشت و عقل ) هميشه كم و بيش با آن مبداء هستى آشنائى داشته است ولى همانطور كه اگر احساس گرسنگى كه در وجود كودك است به موقع ، رهبرى نشود و غذاى سالم در اختيار او قرار نگيرد كودك دست خود را به چيزهائى مانند خاك دراز مى كند و كم كم به آن خو مى گيرد و سلامت خود را از دست مى دهد، انسان نيز اگر در مسير فطرت و عقل از نظر خداجوئى رهبرى نشود رو به خدايان ساختگى و انواع بتها كرده و در برابر آنها سر تعظيم فرود مى آورد و صفات خدائى را براى آنها قائل مى شود.
از يك سو احتياج به تذكر ندارد كه افراد كوته بين و سفيه سعى دارند همه
چيز را در قالب حسى ببينند و اساسا فكر آنها از منطقه محسوسات گام بيرون نگذاشته ، به همين دليل پرستش خداى ناديده براى آنها مشكل و سنگين است و ميل دارند خداى خود را در يك قالب حسى بريزند، اين جهل و بى خبرى هنگامى كه با (سرشت خدا پرستى ) آميخته شد به شكل بت پرستى و خداى حسى خودنمائى مى كند.
از سوى ديگر گفته مى شود اقوام پيشين روى احترام خاصى كه براى پيامبران و بزرگان مذهب قائل بودند بعد از وفات آنها مجسمه هاى ياد بود آنها را مى ساختند و روح قهرمان سازى كه در افراد ضعيف و كم فكر است آنها را وادار مى كرد كه براى آن بزرگان و سپس براى مجسمه هاى آنها مقامات و نفوذ فوق العادهاى قائل شوند و آنها را به سرحد الوهيت برسانند و اين خود سرچشمه ، ديگرى براى بت پرستى بود.
يكى ديگر از سرچشمه هاى بت پرستى اين بود كه يك سلسله از موجودات كه منشا بركات و فوائدى در زندگى انسان بودند مانند ماه و خورشيد و آتش و آب توجه او را به خود جلب مى كردند آنها به عنوان قدردانى در برابر اين منابع سر تعظيم فرود مى آورند بدون اينكه افق فكر خود را وسيعتر سازند و سبب نخستين و آفريدگار جهان را در ماوراى آنها ببينند اين احترامات عظيم با گذشت زمان شكل بت پرستى به خود گرفت .
البته ريشه همه اشكال بت پرستى يك چيز است و آن انحطاط فكرى و جهل و نادانى بشر و عدم رهبرى صحيح او در مسائل خداجوئى و خداشناسى است كه با تعليم و تربيت و راهنمائى انبياء به خوبى قابل پيشگيرى مى باشد.
آيه و ترجمه


او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحى هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه و انظر الى حمارك و لنجعلك آية للناس و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير (259)


ترجمه :
259 - يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى (ويران شده ) عبور كرد، در حالى كه ديوارهاى آن ، به روى سقفها فرو ريخته بود، (و اجساد و استخوانهاى اهل آن ، در هر سو پراكنده بود، او با خود) گفت : (چگونه خدا اينها را پس از مرگ ، زنده مى كند؟!) (در اين هنگام ،) خدا او را يكصد سال مى راند، سپس زنده كرد، و به او گفت : (چه قدر درنگ كردى ؟) گفت : (يك روز، يا بخشى از يك روز). فرمود: (نه ، بلكه يكصد سال درنگ كردى ! نگاه كن به غذا و نوشيدنى خود (كه همراه داشتى ، با گذشت سالها) هيچگونه تغيير نيافته است ! (خدايى كه يك چنين مواد فاسد شدنى را در طول اين مدت ، حفظ كرده ، بر همه چيز قادر است !) ولى به الاغ خود نگاه كن (كه چگونه از هم متلاشى شده ! اين زنده شدن تو پس از مرگ ، هم براى اطمينان خاطر توست ، و هم ) براى اينكه تو را نشانهاى براى مردم (در مورد معاد) قرار دهيم . (اكنون ) به استخوانها (ى مركب سوارى خود) نگاه كن كه چگونه آنها را برداشته ، به هم پيوند مى دهيم ، و گوشت بر آن مى پوشانيم !) هنگامى كه (اين حقايق ) بر او آشكار شد، گفت : (مى دانم خدا بر هر كارى توانا است ).
تفسير:
داستان شگفت انگير (عزير)
اين آيه كه به صورت عطف بر آيه گذشته ذكر شده است ، سرگذشت ديگرى از يكى از انبياء پيشين را بيان مى كند، كه مشتمل بر شواهد زندهاى بر مسائل معاد است و عطف اين دو آيه به يكديگر ممكن است از اين نظر باشد كه در آيه قبل سخن پيرامون توحيد و شناسائى خدا بود و در اين آيه و آيه بعد از آن (آيه 260) سخن درباره معاد و زندگى بعد از مرگ است .
اين احتمال نيز از سوى بعضى از مفسران داده شده است كه در ذيل آية الكرسى سخن از هدايت الهى مى گويد سپس در آياتى كه بعد از آن آمده به يكى از طرق هدايت كه بيان دلائل عقلى است اشاره مى كند (داستان ابراهيم (عليه السلام ) و نمرود) و در آيه مورد بحث و آيه آينده ، از دلائل حسى استفاده شده است كه مساله را در جنبه هاى شهودى مطرح مى كند.
به هر حال مناسب است قبلا اجمالى از داستان اين آيه را كه در تواريخ اسلامى آمده از نظر بگذرانيم سپس به تفسير آيه بپردازيم .
آيه اشاره به سرگذشت كسى مى كند كه در اثناى سفر خود در حالى كه بر مركبى سوار بود و مقدارى آشاميدنى و خوراكى همراه داشت از كنار يك آبادى گذشت در حالى كه به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده بود و اجساد و استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى خورد هنگامى كه اين منظره وحشتزا را ديد گفت چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى كند؟
البته اين سخن از روى انكار و ترديد نبود بلكه از روى تعجب بود زيرا قرائن موجود در آيه نشان مى دهد كه او يكى از پيامبران (عليهمالسلام ) بوده كه در ذيل آيه
مى خوانيم خداوند با او سخن گفته است و روايات نيز اين حقيقت را تاييد مى كند چنانكه بعدا اشاره خواهيم كرد.
در اين هنگام خداوند جان او را گرفت و يكصد سال بعد او را زنده كرد و از او سوال نمود چقدر در اين بيابان بوده اى ؟ او كه خيال مى كرد مقدار كمى بيشتر در آنجا درنگ نكرده فورا در جواب عرض كرد: يك روز يا كمتر!
به او خطاب شد كه يكصد سال در اينجا بوده اى اكنون به غذا و آشاميدنى خود نظرى بيفكن و ببين چگونه در طول اين مدت به فرمان خداوند هيچگونه تغييرى در آن پيدا نشده است ولى براى اينكه بدانى يكصد سال از مرگ تو گذشته است نگاهى به مركب سوارى خود كن و ببين از هم متلاشى و پراكنده شده و مشمول قوانين عادى طبيعت گشته و مرگ آن را از هم متفرق ساخته است سپس نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنيم او هنگامى كه اين منظره را ديد گفت مى دانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است يعنى هم اكنون آرامش خاطر يافتم و مساله رستاخيز مردگان در نظر من شكل حسى به خود گرفت .
درباره اينكه او كداميك از پيامبران بوده احتمالات گوناگونى داده شده است بعضى او را (ارميا) و بعضى (خضر) دانسته اند ولى مشهور و معروف اين است كه (عزير) بوده است و در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) نيز اين موضوع تاييد شده است .
همچنين درباره اينكه اين آبادى كجا بوده است بعضى آن را بيت المقدس دانسته اند كه بر اثر حملات (بخت نصر) ويران و در هم كوبيده شد اما اين احتمال بعيد به نظر مى رسد...
اكنون به تفسير آيه بر مى گرديم .
نخست مى فرمايد: (يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى عبور مى كرد در حالى كه ديوارهاى آن به روى سقفها فرو ريخته بود، (و اجساد و استخوانهاى اهل آن در هر سو پراكنده بود، او از روى تعجب با خود) گفت : چگونه خدا اينها را بعد از مرگ زنده مى كند) (او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحيى هذه الله بعد موتها).
(عروش ) جمع (عرش ) در اينجا به معنى سقف است ، و (خاوية ) در اصل به معنى خالى است و در اينجا كنايه از ويران شدن است زيرا خانه هاى آباد معمولا مسكونى است و خانه هايى كه خالى مى شود يا به خاطر ويرانى است و يا بر اثر خالى بودن تدريجا ويران خواهد شد بنابراين جمله (و هى خاوية على عروشها) چنين معنى مى دهد كه خانه هاى آنان ويران شده بود، به اين صورت كه نخست سقف آنها فرود آمده و سپس ديوارها به روى آنها افتاده بود، اين نوع ويرانى ، ويرانى كامل و تمام عيار است ، زيرا به هنگام ويرانى معمولا نخست سقف آن ويران مى گردد و بعد ديوارها مدتى سر پا مى ايستد، سپس روى ويرانه هاى سقف فرو مى غلتد.
بعضى تصريح كرده اند كه مفهوم (عرش ) با (سقف ) متفاوت است ، سقف تنها به قسمت بالاى عمارت گفته مى شود ولى عرش عبارت از سقفى است كه همراه با پايه ها باشد.
از قرائن چنين استفاده مى شود كه در اين ماجرا كسى همراه آن پيامبر نبود، و هنگامى كه چشمش به استخوانهاى متلاشى شده اهل قريه افتاد، به آنها اشاره كرد و اين سوال را از خويشتن نمود كه چگونه خداوند اينها را بعد از مرگشان زنده مى كند؟
در ادامه آيه مى فرمايد: (خداوند او را يكصد سال ميراند، سپس او را زنده كرد و به او گفت : چقدر درنگ كردى ؟ گفت : يك روز يا قسمتى از يك روز فرمود:
(نه ) بلكه يكصد سال درنگ كردى ) (فاماته الله مائة عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام ).
اكثر مفسران از اين جمله چنين فهميده اند كه خداوند جان آن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را گرفت و بعد از يكصد سال ، از نو زنده كرد، و جمله (اماته ) كه از ماده موت به معنى مرگ است ، همين مفهوم را مى بخشد.
ولى بعضى از مفسران به اصطلاح روشنفكر مانند نويسنده (المنار) و همچنين مراغى ، اصرار دارند كه آن را اشاره به يك نوع خواب و فقدان حس و حركت بدانند، كه دانشمندان امروز آن را (سبات ) مى نامند و آن اين است كه موجودى زنده براى مدتى طولانى در يك نوع خواب عميق فرو رود، اما شعله هاى حيات در او خاموش نشود.
سپس اضافه مى كند: (آنچه تا كنون در مورد اين خوابهاى طولانى اتفاق افتاده بيش از چند سال نبوده ، بنابراين رسيدن به يكصد سال غير عادى است ، ولى مسلم است هنگامى كه اين موضوع تا چند سال امكان داشته باشد تا يكصد سال نيز ممكن خواهد بود و آنچه در قبول امور خارق عادت لازم است اين است كه كار ممكن باشد نه محال عقلى ).
ولى ظاهرا هيچگونه دليلى در آيه بر اين گفتار نيست ، بلكه ظاهر آيه اين است كه پيامبر مزبور از دنيا رفت و پس از يكصد سال زندگى را از سر گرفت البته چنين مرگ و حياتى يك موضوع كاملا خارق العاده است ولى در هر حال محال نيست و از طرفى حوادث خارق العاده در قرآن نيز منحصر به اين مورد نيست كه بخواهيم آن را توجيه و يا تاويل كنيم .
آرى اگر منظور از ذكر خوابهاى طولانى چند ساله يا مثلا آنچه درباره بسيارى از حيوانات به عنوان (زمستان خوابى ) ديده مى شود كه سراسر زمستان را
مى خوابند و به هنگام گرم شدن هوا بيدار مى شوند و يا مثلا مساءله انجماد طبيعى بعضى از حيوانات و يا انجماد مصنوعى بعضى از جانداران ديگر بدست بشر براى يك مدت طولانى بدون اينكه بميرند، اين باشد كه مساله مرگ و زندگى پس از يكصد سال امر ممكنى شمرده شود سخن خوبى به نظر مى رسد و معنى اين سخن چنين خواهد بود كه : (خدائى كه مى تواند جانداران را صدها سال در يك خواب طولانى يا حالت انجماد فرو برد و سپس بيدار كند و به حال اول باز گرداند قادر است كه مردگان را پس از مرگ زنده كند).
اصولا با قبول اصل معاد و زنده شدن مردگان در رستاخيز و همچنين با قبول خوارق عادات و معجزات پيامبران ، اين اصرار دليلى ندارد كه همه آيات قرآن را به يك سلسله مسائل عادى و طبيعى تفسير كنيم و مرتكب همه گونه خلاف ظاهر در آيات بشويم زيرا اين كار نه صحيح است و نه لزومى دارد! و به گفته بعضى از مفسران گويا ما فراموش كرده ايم كه در آغاز موجود بى جانى بوديم سپس خداوند ما را زنده كرد، چه مانعى دارد نظير آن مرگ و حيات تكرار گردد.
جمله (لبثت يوما او بعض يوم )، نشان مى دهد كه آن پيامبر، موقع مرگ و زنده شدنش در دو ساعت مختلف از روز بوده ، مثلا مرگ او پيش از ظهر بوده و زنده شدنش بعد از ظهر و لذا به شك افتاد كه آيا يك شبانه روز بر او گذشته يا تنها چند ساعتى از يك روز به همين دليل با ترديد گفت يك روز يا قسمتى از يك روز، ولى بزودى به او خطاب شد كه نه بلكه يكصد سال در اينجا مانده اى .
سپس براى اينكه آن پيامبر، اطمينان بيشترى به اين مساله پيدا كند، به او دستور داده شد كه به غذا و نوشيدنى كه همراه داشته و همچنين مركب سوارى اش نگاهى بيفكند كه اولى كاملا سالم مانده بود و دومى به كلى متلاشى شده بود، تا هم گذشت زمان را مشاهده كند، و هم قدرت خدا را بر نگهدارى هر چه اراده داشته باشد، مى فرمايد: به او گفته شد (پس حالا نگاه كن به غذا و نوشيدنيت (كه همراه
داشتى ببين كه با گذشت سالها) هيچگونه تغييرى نيافته ) (فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه ).
(لم يتسنه ) از ماده (سنه ) به معنى سال است ، يعنى سال بر آن نگذشته است ولى در اينجا كنايه از عدم تغيير و فاسد نشدن است ، يعنى به آنها نگاه كن كه با گذشت آن همه سال ، گويى سال و زمانى بر آن نگذشته و تغييرى در آن حاصل نشده اشاره به اينكه خدايى كه مى تواند غذا و نوشيدنى تو را كه قاعدتا بايد زود فاسد گردد، به حال او نگه دارد، زنده كردن مردگان براى او مشكل نيست . زيرا ادامه حيات چنين غذاى فاسد شدنى كه عمر آن معمولا بسيار كوتاه است ، در اين مدت طولانى ساده تر از زنده كردن مردگان نيست .
در اينكه اين غذا و نوشيدنى چه بوده در آيه منعكس نيست ، بعضى غذاى او را انجير و نوشيدنى او را يك نوع آب ميوه ذكر كرده اند و مى دانيم كه هر دو بسيار زود فاسد مى شوند، و بقاى آنها در مدت طولانى موضوع مهمى است ، بعضى هم آن را انگور و شير ذكر كرده اند.
سپس مى افزايد: (ولى نگاه به الاغ خود كن (كه چگونه از هم متلاشى شده براى اينكه اطمينان به زندگى پس از مرگ پيدا كنى ) و تو را نشانه اى براى مردم قرار دهيم ) آن را زنده مى سازيم (و انظر الى حمارك و لنجعلك آية للناس ).
البته قرآن بيش از اين چيزى درباره مركب آن پيامبر نگفته ، اما از جمله هاى بعد استفاده مى شود كه مركب او با گذشت زمان به كلى متلاشى شده بود و تنها استخوانهاى پوسيدهاى از آن باقى مانده بود، زيرا در غير اين صورت هيچگونه
نشانهاى براى گذشت يكصد سال وجود نداشت و اين خود عجيب است كه حيوانى كه امكان عمر نسبتا طولانى دارد اين چنين از هم متلاشى شود، اما ميوه و آب ميوه يا شير كه به سرعت بايد فاسد شود كمترين تغييرى در طعم و بوى آن حاصل نگردد و اين نهايت قدرت نمائى خدا در امر حيات و مرگ است .
به هر حال در تكميل همين مساله مى افزايد: (به استخوانها نگاه كن (كه از مركب سواريت باقى مانده ) و ببين چگونه آنها را بر مى داريم و به هم پيوند مى دهيم و گوشت بر آن مى پوشانيم ) (و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما).
(ننشزها) از ماده (نشوز) به معنى مرتفع و بلند شدن است ، و در اينجا به معنى برداشتن از روى زمين و پيوستن آنها به يكديگر است ، يعنى نگاه كن كه چگونه آنها را به هم پيوند مى دهيم و گوشت به آنها مى پوشانيم و زنده مى كنيم .
و اينكه بعضى از مفسران احتمال داده اند، منظور استخوانهاى خود آن پيامبر است بسيار عجيب و بعيد به نظر مى رسد، زيرا اين گفتگوها بعد از زنده شدن او مى باشد، همچنين احتمال اراده استخوانهاى پوسيده اهل آن آبادى زيرا قبل از اين جمله ، سخن از حمار و مركب سوارى بوده نه مردم قريه .
و در پايان آيه مى فرمايد: (هنگامى كه با مشاهده اين نشانه هاى واضح (همه چيز) براى او روشن شد گفت : مى دانم كه خدا بر هر كارى قادر است ) (فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير).
يعنى علم و آگاهى من كامل شد و به مرحله شهود رسيد، و قابل توجه اينكه نگفت الان دانستم (مانند گفتار زليخا در مورد يوسف الان حصحص الحق : (الان حق آشكار گشت ) بلكه گفت : مى دانم ، يعنى اعتراف به علم و آگاهى خود مى كنم .
آيه و ترجمه


و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء اثم ادعهن ياتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم (260)


ترجمه :
260 - و (به خاطر بياور) هنگامى را كه ابراهيم گفت : (خدايا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده ميكنى ؟) فرمود: (مگر ايمان نياوردهاى ؟!) عرض كرد: (آرى ، ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد).
فرمود: (در اين صورت ، چهار نوع از مرغان را انتخاب كن ! و آنها را (پس از ذبح كردن ،) قطعه قطعه كن (و در هم بياميز)! سپس بر هر كوهى ، قسمتى از آن را قرار بده ، بعد آنها را بخوان ، به سرعت به سوى تو مى آيند! و بدان خداوند قادر و حكيم است ، (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است ، و هم توانايى بر جمع آنها دارد) ).
تفسير:
صحنه ديگرى از معاد در اين دنيا
به دنبال داستان عزير در مورد مساله معاد داستان ديگرى از ابراهيم (عليه السلام ) در اينجا مطرح شده است ، تا آن بحث كاملتر گردد.
بيشتر مفسران و نويسندگان تاريخ ، در ذيل اين آيه داستان زير را نقل كرده اند: روزى ابراهيم (عليه السلام ) از كنار دريائى مى گذشت مردارى را ديد كه در كنار دريا افتاده ، در حالى كه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى قرار داشت و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى از دو سو آن را طعمه خود قرار داده اند حتى گاهى بر سر آن با يكديگر نزاع مى كنند ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مسالهاى انداخت كه همه مى خواهند چگونگى آن را بطور تفصيل بدانند و آن كيفيت زنده
شدن مردگان پس از مرگ است او فكر مى كرد كه اگر نظير اين حادثه براى جسد انسانى رخ دهد و بدن او جزء بدن جانداران ديگر شود مساله رستاخيز كه بايد با همين بدن جسمانى صورت گيرد چگونه خواهد شد؟!
ابراهيم (عليه السلام ) گفت پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند فرمود مگر ايمان به اين مطلب ندارى ؟
او پاسخ داد: ايمان دارم لكن مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم .
خداوند به او دستور داد كه چهار پرنده را بگيرد و آنها را ذبح نمايد و گوشتهاى آنها را در هم بياميزد، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد بعد آنها را بخواند تا صحنه رستاخيز را مشاهده كند او چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شده نزد او آمدند و حيات و زندگى را از سر گرفتند!
در برابر اين نقل معروف ، يكى از مفسران بنام (ابو مسلم ) نظر ديگرى ابراز داشته كه مفسر مشهور فخر رازى آن را در كتاب خود آورده است و از آنجا كه نظريه ابو مسلم با اينكه بر خلاف نظريه ساير مفسران است مورد تاييد يكى از مفسران معاصر (نويسنده تفسير المنار) قرار گرفته به نقل آن مى پردازيم .
نامبرده مى گويد: آيه هيچگونه دلالتى بر اين موضوع ندارد كه ابراهيم (عليه السلام ) مرغانى را كشت و سپس به فرمان خدا زنده شدند، بلكه آيه بيان يك مثال براى روشن شدن مساله رستاخيز است ، يعنى : (اى ابراهيم ! چهار پرنده را بگير و با خود مانوس ساز، بطورى كه هر وقت آنها را بخوانى به سوى تو آيند، اگر چه هر كدام را بر سر كوهى بگذارى ، اين كار چه اندازه براى تو آسان است مساله زنده كردن مردگان و جمع كردن اجزاء پراكنده آنها از نقاط مختلف جهان براى خداوند به همين سادگى است !)
بنابراين منظور از فرمانى كه خداوند به ابراهيم درباره پرندگان چهارگانه داد
اين نبوده است كه راستى دست به چنين كارى بزند، بلكه صرفا به منظور بيان يك مثال و تشبيه است ، درست مثل اين كه كسى مى خواهد به ديگرى بگويد من فلان كار را با سهولت و سرعت انجام مى دهم مى گويد: تو يك جرعه آب بنوش من اين كار را ميكنم ، يعنى به همين سادگى است نه اينكه واقعا او موظف است جرعه آبى بنوشد!
پيروان نظريه دوم به كلمه (فصرهن اليك ) استدلال كرده اند و گفته اند: اين جمله هنگامى كه با كلمه (الى ) متعدى شود به معنى تمايل دادن و مانوس ساختن است ، بنابراين مفهوم جمله اين مى شود كه مرغان مزبور را با خود مانوس كن بعلاوه ضميرهاى (صرهن ) و (منهن ) و (ادعهن ) همه به مرغان باز مى گردد، اين در صورتى صحيح است كه ما تفسير دوم را بپذيريم ، زيرا طبق تفسير اول بعضى از اين ضميرها به خود مرغان بر مى گردد و بعضى به اجزاى آنها و اين مناسب به نظر نمى رسد.
البته (پاسخ ) اين استدلالات را ضمن تفسير آيه خواهيم گفت ، اما آنچه اشاره به آن در اينجا لازم است اين است كه آيه به روشنى اين حقيقت را مى فهماند كه ابراهيم (عليه السلام ) تقاضاى مشاهده حسى صحنه رستاخيز را كرده بود تا مايه آرامش قلب او گردد، بديهى است ذكر يك مثال و تشبيه نه صحنه اى را مجسم مى سازد و نه مايه آرامش خاطر است ، در حقيقت ابراهيم از طريق عقل و منطق به رستاخيز ايمان داشت ولى مى خواست از طريق احساس و شهود نيز آن را دريابد. اكنون به تفسير آيه باز مى گرديم ، تا اين حقيقت روشنتر شود
نخست مى فرمايد: (به خاطر بياور، هنگامى را كه ابراهيم (عليه السلام ) گفت : خدايا به من نشان ده چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟) (و اذ قال ابرهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ).
از جمله (ارنى كيف ...) (به من نشان ده چگونه ...) به خوبى استفاده مى شود
كه او مى خواست با رؤ يت و شهود، ايمان خود را قويتر كند آن هم درباره چگونگى رستاخيز نه درباره اصل آن و لذا در آيات گذشته خوانديم كه او با صراحت به نمرود گفت : (پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند).
به همين دليل در ادامه اين سخن ، هنگامى كه خداوند فرمود: (آيا ايمان نياوردهاى ؟) (قال اولم تؤ من ).
او در جواب عرض كرد: آرى ايمان آوردم ولى ميخواهم قلبم آرامش يابد (قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ).
گوئى خدا مى خواست اين تقاضاى ابراهيم در نظر مردم به عنوان تزلزل ايمان محسوب نشود، لذا از او سؤ ال شد مگر ايمان نياورده اى ؟ تا او در اين زمينه توضيح دهد و سوء تفاهمى براى كسى به وجود نيايد.
ضمنا از اين جمله استفاده مى شود كه استدلال و برهان علمى و منطقى ممكن است يقين بياورد، اما آرامش خاطر نياورد، زيرا استدلال عقل انسان را راضى مى كند، و چه بسا در اعماق دل و عواطف او نفوذ نكند (درست مثل اينكه استدلال به انسان مى گويد: كارى از مرده ساخته نيست ولى با اين حال بعضى از افراد. از مرده مى ترسند مخصوصا هنگام شب و تنهائى نمى توانند در كنار مرده بمانند، زيرا استدلال فوق در اعماق وجودشان نفوذ نكرده اما كسانى كه دائما با مردگان سر و كار دارند و به غسل و كفن و دفن مشغول اند هرگز چنين ترسى را ندارند).
به هر حال آنچه عقل و دل را سيراب مى كند، شهود عينى است ، و اين موضوع مهمى است كه در جاى خود بايد شرح بيشترى پيرامون آن داده شود! تعبير به اطمينان و آرامش نشان مى دهد كه افكار انسانى قبل از وصول به مرحله شهود دائما در حركت و جولان و فراز و نشيب است ، اما به مرحله شهود كه رسيد آرام مى گيرد و تثبيت مى شود.
در اينجا به ابراهيم دستور داده مى شود كه براى رسيدن به مطلوبش دست به اقدام عجيبى بزند، آن گونه كه قرآن در ادامه اين آيه ، بيان كرده ، خداوند فرمود: (حال كه چنين است چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (پس از ذبح كردن ) قطعه قطعه كن (و در هم بياميز) سپس بر هر كوهى قسمتى از آن را قرار بده ، بعد آنها را بخوان به سرعت به سوى تو مى آيند) (قال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن ياتينك سعيا).
اين را ببين (و بدان خداوند توانا و حكيم است ) (و اعلم ان الله عزيز حكيم ).
هم تمام ذرات بدن مردگان را به خوبى ميشناسد، و هم توانائى بر جمع آنها دارد.
جمله (صرهن ) در اصل از ريشه صور (بر وزن غور) گرفته شده كه به معنى (قطع كردن ) و (متمايل نمودن ) و (بانگ زدن ) است ، كه از ميان اين سه معنى در اينجا همان معنى نخست منظور است يعنى چهار مرغ انتخاب كن و آنها را ذبح نموده و قطعه قطعه كرده در هم بياميز.
زيرا هدف اين بوده كه نمونه رستاخيز و زنده شدن مردگان را به هنگامى كه اجزاى بدن آنها متلاشى مى شود، و هر ذرهاى به گوشهاى مى افتد و با ديگر ذرات از بدنهاى ديگر مى آميزد، با چشم خود مشاهده كند.
آنها كه جمله (صرهن اليك ) را به معنى مانوس كردن و متمايل كردن مرغان گرفته اند، گويا از مفهوم كلمه (جزءا) و همچنين هدف اصلى اين كار، غفلت كرده اند.
ابراهيم (عليه السلام ) اين كار را كرد، و آنها را صدا زد، در اين هنگام اجزاى پراكنده هر يك از مرغان ، جدا و جمع شده و به هم آميختند و زندگى را از سر گرفتند و اين موضوع ، به ابراهيم (عليه السلام ) نشان داد، كه همين صحنه در مقياس بسيار وسيعتر، در رستاخيز انجام خواهد شد.
بعضى از كلمه (سعيا) خواسته اند استفاده كنند كه مرغان پس از زنده شدن پرواز نكردند بلكه با پاى خود به سوى ابراهيم دويدند، زيرا سعى معمولا در لغت عرب به معنى (راه رفتن سريع ) است ، از (خليل بن احمد)، اديب معروف عرب نيز نقل شده است ، كه ابراهيم (عليه السلام ) در حال راه رفتن بود كه مرغان به سوى او آمدند (يعنى سعيا حال از براى ابراهيم (عليه السلام ) است نه مرغان ).
ولى قرائن نشان مى دهد كه سعيا در اينجا كنايه از پرواز سريع است .
نكته ها
1 - يك امر خارق العاده : بى شك اين حادثه كه در مورد مرغان روى داد، يك امر كاملا خارق العاده بود، همانگونه كه جريان قيامت و رستاخيز نيز خارق العاده است ، و ميدانيم كه خدا حاكم بر قوانين طبيعت است نه محكوم آنها، بنابراين انجام چنين كارهاى خارقالعادهاى براى او مساله پيچيدهاى نيست . و همانگونه كه قبلا اشاره كرديم اصرار بعضى از مفسران روشنفكر، بر اينكه تفسير مشهور را در اينجا رها كنند و بگويند مطلقا نه ذبحى واقع شده و نه قطعه قطعه كردن ، بلكه منظور اين است كه مرغان را در حال زنده بودن ، به خود مانوس و متمايل ساز، و سپس آنها را صدا زن تا به سوى تو آيند، سخن بسيار ضعيف و سستى است كه هيچ تناسبى نه با مساله معاد دارد و نه داستان ابراهيم (عليه السلام ) و مشاهد صحنه كنار دريا، و سپس تقاضاى مشاهده صحنه رستاخيز.
قابل توجه اينكه به گفته فخر رازى تمام مفسران اسلام ، در مورد تفسير مشهور اتفاق نظر دارند جز ابو مسلم كه آن را انكار كرده است .
2 - چهار مرغ مختلف : شكى نيست كه مرغان چهارگانه مزبور از چهار نوع مختلف بوده اند زيرا در غير اين صورت هدف ابراهيم (عليه السلام ) كه بازگشت اجزاى هر
يك به بدن اصلى خود بوده است تامين نميشد و طبق بعضى از روايات معروف اين چهار مرغ (طاووس )، (خروس )، (كبوتر) و (كلاغ ) بوده اند كه از جهات گوناگون با هم اختلاف فراوان دارند و بعضى آنها را مظهر روحيات و صفات مختلف انسانها مى دانند، طاووس مظهر خودنمائى ، زيبائى و تكبر، خروس مظهر تمايلات شديد جنسى ، و كبوتر مظهر لهو و لعب و بازيگرى ، و كلاغ مظهر آرزوهاى دور و دراز!
3 - تعداد كوههايى تعداد كوههاييكه ابراهيم اجزاى مرغان را بر آنها گذارد در قرآن صريحا نيامده است ولى در روايات اهل بيت (عليهمالسلام ) ده عدد معرفى شده اند و به همين دليل در روايات مى خوانيم : اگر كسى وصيت كند جزئى از مال او را در موردى مصرف كنند و مقدار آن را معين نسازد دادن يك دهم كافى است .
4 - اين حادثه چه موقع اتفاق افتاد؟ آيا به هنگامى كه ابراهيم در بابل بود يا پس از ورود به شام ، به نظر مى رسد پس از ورود به شام بوده است زيرا سرزمين بابل كوهى ندارد.

next page

fehrest page

back page