تفسير نمونه جلد ۲

جمعي از فضلا

- ۹ -


اين تفسير در صورتى امكان دارد كه ما رابطه آيه را به كلى از ما قبل آن قطع كنيم و حتى آيه همانند آن را در سوره حج از نظر دور داريم ، ولى با توجه به آنها روشن مى شود كه آيه مورد بحث ، ناظر به مبارزه با افراد طغيانگر و ستمكار است كه اگر خداوند از طرق مختلف جلو آنها را نگيرد، تمامى روى زمين به فساد كشيده مى شود، بنابراين جنگ را به عنوان يك اصل كلى در زندگى انسانها، مقدس نمى شمرد.
به علاوه آنچه به عنوان قانون تنازع بقاء گفته مى شود و يادگار اصول چهارگانه داروين در مساله تكامل انواع است نه تنها يك قانون مسلم علمى نيست بلكه فرضيهاى است ابطال شده و حتى طرفداران تكامل انواع امروز به هيچ وجه روى اصل تنازع بقاء تكيه نمى كنند و تكامل جانداران را مربوط به مساله جهش مى دانند.
از همه اينها گذشته به فرض اين كه فرضيه تنازع بقاء را يك اصل علمى
بدانيم بايد از آن فقط در مورد زندگى جانوران استفاده كرد و زندگى انسان هرگز نمى تواند بر اساس آن بنا شود زيرا تكامل انسان در پرتو تعاون بقاء است نه تنازع بقاء!
چنين به نظر مى رسد كه تعميم فرضيه تنازع بقاء به جهان انسانيت يك نوع طرز تفكر استعمارى است كه بعضى از جامعه شناسان سرمايه دارى براى توجيه جنگهاى خونين و نفرت انگيز حكومتهاى خود به آن متوسل شده اند و خواستهاند جنگ و نزاع را يك ناموس طبيعى و يك وسيله براى تكامل و پيشرفت جوامع انسانى معرفى كنند و به اين ترتيب بر روى جنايات خود يك سرپوش علمى بگذارند، كسانى كه ناآگاه تحت تاثير افكار ضد انسانى آنها قرار گرفته و آيه فوق را بر آن تطبيق كرده اند مسلما از تعليمات قرآنى دور افتاده اند، زيرا قرآن صريحا مى گويد يا ايها الذين آمنوا ادخلوا فى السلم كافة (اى افراد با ايمان همگى داخل در صلح و صفا شويد).
جاى تعجب است كه بعضى از مفسران اسلامى مانند نويسنده المنار و همچنين مراغى در تفسير خود چنان تحت تاثير اين فرضيه واقع شده اند كه آن را يكى از سنن الهى پنداشته و آيه فوق را به آن تفسير نموده اند و چنين پنداشته اند كه اين فرضيه از ابداعات قرآن است و نه از ابتكارات داروين ! ولى همانگونه كه گفتيم نه آيه فوق ناظر به آن است و نه اين فرضيه اصل و اساسى دارد بلكه اصل حاكم بر روابط انسانها تعاون بقاء است و نه تنازع بقاء!
آخرين آيه مى فرمايد: اينها آيات خدا است كه به حق بر تو مى خوانيم و تو
از رسولان هستى (تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسلين ).
اين آيه به داستانهاى متعددى كه در آيات گذشته درباره بنى اسرائيل آمد اشاره مى كند و مى گويد: هر كدام نشانهاى از قدرت و عظمت پروردگار است (و پاك از هر گونه خرافه و افسانه ) و از سوى خداوند بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل گرديده است ، و اين خود يكى از نشانه هاى صدق گفتار و نبوت او است .
آيه و ترجمه


تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجت و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدنه بروح القدس و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات و لكن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر و لو شاء الله ما اقتتلوا و لكن الله يفعل ما يريد (253)


ترجمه :
253 - بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى داديم ، برخى از آنها، خدا با او سخن مى گفت ، و بعضى را درجاتى برتر داد، و به عيسى بن مريم ، نشانه هاى روشن داديم ، و او را با روح القدس تاييد نموديم ، (ولى فضيلت و مقام آن پيامبران ، مانع اختلاف امتها نشد).
و اگر خدا مى خواست ، كسانى كه بعد از آنها بودند، پس از آن همه نشانه هاى روشن كه براى آنها آمد، جنگ و ستيز نمى كردند، (اما خدا مردم را مجبور نساخته ، و آنها را در پيمودن راه سعادت ، آزاد گذارده است ،) ولى اين امتها بودند كه با هم اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند، (و جنگ و خونريزى بروز كرد.
و باز) اگر خدا مى خواست ، با هم پيكار نمى كردند، ولى خداوند آنچه را مى خواهد، (از روى حكمت ) انجام مى دهد (و هيچ كس را به قبول چيزى مجبور نمى كند).
تفسير:
نقش پيامبران در زندگى انسانها
اين آيه اشاره اى به درجات انبياء و مراتب آنها و گوشهاى از رسالت آنها در جامعه انسانى مى كند، نخست مى فرمايد: آن رسولان را بعضى بر بعضى برترى
داديم (تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض ).
تلك اسم اشاره به بعيد است و مى دانيم اين تعبير گاهى براى احترام به موقعيت و مقام اشخاص به كار مى رود، اشاره به اينكه موقعيت پيامبران به قدرى بالا است كه گوئى از دسترسها دور است .
در اينكه منظور از رسل همه پيامبران و رسولان الهى است ، يا رسولانى كه در آيات گذشته اين سوره نامشان به ميان آمد، يا به داستان آنها اشاره شده ، مانند ابراهيم ، موسى ، عيسى ، داوود، اشموئيل ، و يا همه رسولانى كه در موقع نزول اين آيه نامشان در قرآن بوده است ؟
در ميان مفسران گفتگو است ، ولى بيشتر به نظر مى رسد كه منظور از آن ، همه پيامبران خدا بوده باشد، زيرا واژه الرسل به اصطلاح جمع محلى به لام است و دلالت بر عموم دارد.
تعبير به فضلنا بعضهم على بعض به روشنى مى رساند كه همه پيامبران الهى با اينكه از نظر نبوت و رسالت ، همانند بودند از جهت مقام يكسان نبودند زيرا هم شعاع ماموريت آنان متفاوت بوده ، و هم ميزان فداكاريهاى آنان با هم تفاوت داشته است .
سپس به ويژگى بعضى از آنان پرداخته ، مى فرمايد: بعضى از آنان را خدا با او سخن گفت (منهم من كلم الله ).
واضح است كه منظور از آن ، حضرت موسى (عليه السلام ) مى باشد كه به عنوان كليم الله معروف شده و در آيه 164 سوره نساء درباره او مى فرمايد: و كلم الله موسى تكليما، خداوند با موسى سخن گفت .
و اين احتمال كه منظور از آن پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد و منظور از تكلم ، همان سخنانى باشد كه در شب معراج با او گفت ، يا منظور وحى الهى باشد كه در آيه 51 سوره شورى و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا... عنوان تكلم به آن اطلاق
شده ، بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا وحى در مورد تمام پيامبر است و با تعبير منهم كه به اصطلاح من تبعيضيه است سازگار نيست .
سپس مى افزايد: و درجات بعضى را بالا برد (و رفع بعضهم درجات ).
با توجه به اينكه : در آغاز اين آيه ، تفاوت درجات پيامبران ذكر شده ، ممكن است منظور از اين تكرار، فرد يا افراد خاصى باشد كه نمونه كامل آن پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه آيينش ‍ كامل ترين و آخرين آيينها بود، و كسى كه رسالت او، آوردن كامل ترين اديان باشد، بايد خود او نيز از همه برتر باشد، به خصوص اينكه در آيه 41 سوره نساء، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در قيامت به عنوان گواه همه پيامبران شمرده ، در حالى كه هر پيامبرى گواه امت خويش است فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا.
گواه ديگر اين موضوع اين است كه در جمله سابق اشاره به فضيلت موسى (عليه السلام ) بود و در جمله آينده ، تصريح به مقام مسيح (عليه السلام ) مى كند و تناسب بحث ايجاب مى نمايد كه اين جمله نيز اشاره به موقعيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد زيرا اين سه پيامبر هر كدام پيشواى يكى از مذاهب بزرگ جهان هستند، و اگر نام پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در وسط آن دو قرار گرفته جاى تعجب نيست ، مگر نه اين است كه آيين او حد وسط ميان آيينها است و همه چيز به طور متعادل در آن پياده شده همانگونه كه قرآن مى گويد: و كذلك جعلناكم امة وسطا.
ولى گفته مى شود كه جمله هاى آينده اين آيه نشان مى دهد كه منظور از جمله و رفع بعضهم درجات ، بعضى از پيامبران پيشين مانند ابراهيم و امثال او بوده ، زيرا به صورت فعل ماضى مى فرمايد: و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم : اگر خدا مى خواست امت اين پيامبران بعد از آنان به جنگ و ستيز با هم بر
نمى خاستند.
سپس به سراغ امتياز حضرت مسيح (عليه السلام ) رفته مى فرمايد: ما به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم ، و او را با روح القدس تاييد كرديم (و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ).
نشانه هاى روشن ، اشاره به معجزاتى مانند شفاى بيماران غير قابل علاج و احياى مردگان ، و معارف عالى دينى است .
منظور از روح القدس پيك وحى خداوند يعنى جبرئيل ، يا نيروى مرموز معنوى خاصى است ، كه در اولياء الله - با تفاوتهايى وجود دارد - و در تفسير آيه 87 سوره بقره ، مشروحا بحث شد، و اگر در اينجا تاييد به روح القدس را درباره حضرت مسيح (عليه السلام ) بيان فرموده به خاطر آن است كه سهم بيشترى نسبت به بسيارى از پيامبران ، در او بوده است .
در ادامه آيه اشاره به وضع امتها و اختلافات آنها بعد از انبياء كرده ، مى فرمايد: اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از آنان بودند، پس از آنكه آن همه نشانه هاى روشن براى آنان آمد، به جنگ و ستيز با يكديگر نمى پرداختند (و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات ).
يعنى اگر خدا مى خواست ، قدرت داشت كه آنها را به اجبار از جنگ و ستيز باز دارد ولى سنت الهى بر اين بوده و هست كه مردم را در انتخاب راه آزاد گذارد، ولى آنها از آزادى خود سوء استفاده كردند و راه اختلاف پيمودند (و لكن اختلفوا).
پس بعضى از آنها ايمان آوردند و بعضى كافر شدند (فمنهم من آمن و منهم من كفر).
مسلما اين اختلاف از خود مردم و هوى و هوسهاى آنها سرچشمه گرفت و گرنه در ميان پيامبران الهى اختلافى نبود، و همه يك هدف را تعقيب مى كردند.
بار ديگر تاكيد مى كند: اين كار براى خدا آسان بود كه به حكم اجبار جلو اختلافات آنها را بگيرد، زيرا اگر خدا مى خواست هرگز آنها با يكديگر جنگ نمى كردند ولى خداوند آن را كه اراده كرده (و بر طبق حكمت و هماهنگ با هدف آفرينش انسان است و آن آزادى اراده و مختار بودن است ) انجام مى دهد (و لو شاء الله ما اقتتلوا و لكن الله يفعل ما يريد).
بدون شك گروهى از اين آزادى نتيجه منفى مى گيرند ولى در مجموع وجود آزادى از مهمترين اركان تكامل انسان است ، زيرا تكامل اجبارى تكامل محسوب نمى شود.
ضمنا از اين آيه كه دو بار مساله اجبار در آن مطرح شده به خوبى بطلان اعتقاد به جبر، روشن مى گردد، و اثبات مى كند كه خداوند انسانها را آزاد گذارده ، گروهى ايمان را مى پذيرند و گروهى كفر را.
نكته :
سرچشمه اختلاف پيروان اديان
بعضى از نويسندگان غربى به اديان و مذاهب ايراد گرفته اند كه آنها موجب تفرقه و نفاق ميان افراد بشر شده اند و خونهاى زيادى در اين راه ريخته شده زيرا تاريخ ، جنگهاى مذهبى فراوانى را به خاطر دارد. و به اين ترتيب خواسته اند مذاهب را محكوم و آنها را مايه جنگ و نزاع بدانند.
در برابر اين سخن بايد توجه داشت كه :
اولا - همانطور كه در آيه بالا نيز اشاره شده اختلافات در حقيقت ميان پيروان راستين و حقيقى مذاهب نبوده بلكه ميان پيروان و مخالفان مذهب صورت گرفته است و اگر مشاهده مى كنيم كه در ميان پيروان مذاهب مختلف نيز جنگ و ستيزهايى رخ داده نه به خاطر تعليمات مذهبى آنها بوده است ، بلكه به خاطر تحريف مذاهب و تعصبهاى ناروا و آميختن مذاهب آسمانى با خرافات صورت
گرفته است .
ثانيا - امروز مذهب (يا لااقل تاثير مذهب ) از قسمتى از جوامع بشرى بر چيده شده در حالى كه مى بينيم جنگها به صورت وحشتناك ترى گسترش يافته است . و با ابعاد وسيع تر و شدت بيشتر در نقاط مختلف دنيا ادامه دارد آيا اينها به خاطر مذهب است ؟ يا اين كه روح سركش جمعى از انسانها سرچشمه واقعى اين جنگها است منتها يك روز در لباس مذهب و روز ديگر در لباس مكتب هاى سياسى و اقتصادى ، و روزهاى ديگر در قالبهاى ديگر خودنمائى مى كند. بنابراين مذهب در اين ميان گناهكار نيست ، اين افراد سركش هستند كه گناهكارند و آتش جنگها را به بهانه هاى گوناگون شعله ور مى سازند.
ثالثا - مذاهب آسمانى مخصوصا اسلام بر اثر خاصيت ضد نژاد پرستى و مليت پرستى سبب شدند كه بسيارى از مرزهاى نژادى و جغرافيائى و قبيله اى بر چيده شوند و جنگهائى كه از آنها سرچشمه مى گرفت طبعا از ميان رفت و به اين ترتيب قسمتى از جنگها در پرتو مذهب از تاريخ زندگى بشر حذف شد، به علاوه روح صلح و دوستى و اخلاق و عواطف انسانى كه مورد توجه همه مذاهب آسمانى بوده است اثر عميقى در كم كردن خصومتها و نفرتهاى اقوام مختلف داشته و دارد.
رابعا - يكى از رسالتهاى مذاهب آسمانى آزاد ساختن طبقات محروم و رنجديده بوده است و به همين دليل جنگهائى در ميان پيامبران و پيروان آنها با ستمگران و استثمار كنندگان همچون فرعونها و نمرودها در مى گرفته است .
اين جنگها كه در حقيقت جهاد آزادى بخش انسانها محسوب مى شدند نه تنها براى مذاهب عيب نبودند بلكه نقطه قوت آنها به حساب مى آيند، درگيريهايى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با مشركان عرب و رباخواران مكه از يك سو و با قيصرها و كسريها از سوى ديگر داشت همه از اين قبيل بودند.
آيه و ترجمه


يا ايها الذين آمنوا انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة و الكافرون هم الظالمون (254)


ترجمه :
254 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از آنچه به شما روزى داده ايم ، انفاق كنيد! پيش از آنكه روزى فرا رسد كه در آن ، نه خريد و فروش است (تا بتوانيد سعادت و نجات از كيفر را براى خود خريدارى كنيد)، و نه دوستى (و رفاقتهاى مادى سودى دارد)، و نه شفاعت ، (زيرا شما شايسته شفاعت نخواهيد بود). و كافران ، خود ستمگرند، (هم به خودشان ستم مى كنند، هم به ديگران ).
تفسير:
انفاق يكى از مهم ترين اسباب نجات در قيامت !
به دنبال آيات گذشته كه از قسمتى از سرگذشت امتهاى پيشين و جهاد و حكومت الهى و اختلافاتى كه بعد از پيامبران داشتند، بحث مى نمود، در اين آيه روى سخن را به مسلمانان كرده و به يكى از وظائفى كه سبب وحدت جامعه و تقويت حكومت و بنيه دفاعى و جهاد مى شود اشاره مى كند و مى فرمايد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد! از آنچه به شما روزى داده ايم انفاق كنيد (يا ايها الذين آمنوا انفقوا مما رزقناكم ).
گر چه جمله مما رزقناكم (از آنچه به شما روزى داده ايم ) مفهوم وسيعى دارد كه هم انفاقهاى مالى واجب و مستحب را شامل مى شود و هم انفاقهاى معنوى مانند علم و دانش و امور ديگر، ولى با توجه به تهديدى كه در ذيل آيه آمده ، بعيد نيست منظور، انفاق واجب يعنى زكات و مانند آن باشد، به علاوه ، انفاق واجب است كه بنيه بيت المال و حكومت را تقويت مى كند، ضمنا از تعبير به مما استفاده مى شود كه انفاق واجب هميشه بخشى از مال را در بر مى گيرد نه همه آن را
مرحوم طبرسى در مجمع البيان ، عموميت آيه را نسبت به انفاقهاى واجب و مستحب ترجيح مى دهد معتقد است ذيل آيه مشتمل بر تهديدى نيست بلكه خبر از حوادث وحشتناك روز قيامت مى دهد.
ولى با توجه به آخرين جمله آيه كه كافران را ظالمان مى شمرد، اشاره اى است كه ترك انفاق نوعى كفر و ظلم است و اين جز در انفاقات واجب ، تصور نمى شود.
سپس مى افزايد: امروز كه توانائى داريد انفاق كنيد پيش از آنكه روزى فرا رسد كه نه خريد و فروش در آن است و نه رابطه دوستى و نه شفاعت (من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة ).
اشاره به اينكه راه هاى نجاتى كه در دنيا از طرق مادى وجود دارد هيچكدام در آنجا نيست ، نه بيع و معاملهاى مى توانيد انجام دهيد كه سعادت و نجات از عذاب را براى خود بخريد و نه دوستيهاى مادى اين جهان كه با سرمايه هاى خود كسب مى كنيد در آنجا نفعى به حال شما دارد زيرا آنها نيز به نوبه خود گرفتار اعمال خويشاند و از خود به ديگرى نمى پردازند و نه شفاعت در آنجا به حال شما سودى دارد زيرا شفاعت الهى در سايه كارهاى الهى انجام مى گيرد كه انسان را شايسته شفاعت مى كند و شما آن را انجام ندادهايد و اما شفاعتهاى مادى كه با مال و ثروت در اين دنيا قابل بدست آوردن است در آنجا وجود نخواهد داشت .
بنابراين شما با ترك انفاق و انباشتن اموال و بخل نسبت به ديگران تمام درهاى نجات را به روى خود بسته ايد.
و در پايان آيه مى فرمايد: كافران همان ظالماناند (و الكافرون هم
الظالمون ).
اشاره به اينكه آنها كه انفاق و زكات را ترك مى كنند هم به خويشتن ستم روا مى دارند و هم به ديگران .
قرآن در اين جمله مى خواهد اين حقيقت را روشن سازد كه :
اولا - كافران به خود ستم مى كنند زيرا با ترك انفاق واجب و ساير وظائف دينى و انسانى ، خود را از بزرگترين سعادتها محروم مى سازند، و اين اعمال آنها است كه در آن جهان دامانشان را مى گيرد و خداوند درباره آنها ستمى نكرده است .
ثانيا - افراد كافر به اجتماعشان نيز ستم مى كنند و اصولا كفر سرچشمه قساوت ، سنگدلى ، ماديگرى و دنيا پرستى است و اينها همه سرچشمه هاى اصلى ظلم و ستم هستند.
يادآورى اين نكته نيز لازم است كه كفر در اين آيه به قرينه اين كه بعد از دستور انفاق واقع شده به معنى سرپيچى و گناه و تخلف از دستور خدا است و استعمال كفر به اين معنى در قرآن و احاديث اسلامى نظاير بسيار دارد.
آيه و ترجمه


الله لا اله الا هو الحى القيوم لا تاخذه سنة و لا نوم له ما فى السموت و ما فى الا رض من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء وسع كرسيه السموت و الا رض و لا يوده حفظهما و هو العلى العظيم (255)


ترجمه :
255 - هيچ معبودى نيست جز خداوند يگانه زنده ، كه قائم به ذات خويش است ، و موجودات ديگر، قائم به او هستند، هيچگاه خواب سبك و سنگينى او را فرا نمى گيرد، (و لحظهاى از تدبير جهان هستى ، غافل نمى ماند،) آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، از آن اوست ، كيست كه در نزد او، جز به فرمان او شفاعت كند؟! (بنابراين ، شفاعت شفاعت كنندگان ، براى آنها كه شايسته شفاعت اند، از مالكيت مطلقه او نميكاهد). آنچه را در پيش روى آنها ( بندگان ) و پشت سرشان است مى داند، (و گذشته و آينده ، در پيشگاه علم او، يكسان است ). و كسى از علم او آگاه نمى گردد، جز به مقدارى كه او بخواهد. (اوست كه به همه چيز آگاه است ، و علم و دانش محدود ديگران ، پرتوى از علم بى پايان و نامحدود اوست ). تخت (حكومت ) او، آسمانها و زمين را در بر گرفته ، و نگاهدارى آن دو ( آسمان و زمين )، او را خسته نمى كند. بلندى مقام و عظمت ، مخصوص اوست .
مقدمه :
آية الكرسى يكى از مهمترين آيات قرآن
در اهميت و فضيلت اين آيه همين بس كه از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است كه از ابى بن كعب سوال كرد و فرمود: كدام آيه برترين آيه كتاب الله است ؟ عرض كرد: الله لا اله الا هو الحى القيوم ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دست بر سينه او زد و
فرمود: دانش بر تو گوارا باد، سوگند به كسى كه جان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در دست او است اين آيه داراى دو زبان و دو لب است كه در پايه عرش الهى تسبيح و تقديس خدا مى گويد.
در حديث ديگرى از على (عليه السلام ) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى خوانيم كه فرمود: سيد القرآن البقرة و سيد البقرة آية الكرسى يا على ان فيها لخمسين كلمة فى كل كلمة خمسون بركة : برگزيده قرآن سوره بقره و برگزيده بقره ، آية الكرسى است ، در آن پنجاه كلمه است و در هر كلمه اى پنجاه بركت است .
و در حديث ديگرى از امام باقر (عليه السلام ) آمده است : هر كس آية الكرسى را يك بار بخواند، خداوند هزار امر ناخوش آيند از امور ناخوش آيند دنيا، و هزار امر ناخوش آيند از آخرت را از او بر طرف مى كند كه آسانترين ناخوش آيند دنيا، فقر، و آسانترين ناخوش آيند آخرت ، عذاب قبر است .
روايات در فضيلت اين آيه شريفه بسيار زياد است و در كتب علماى شيعه و اهل سنت نقل شده است با دو حديث ديگرى از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين بحث را پايان مى دهيم ، فرمود: اعطيت آية الكرسى من كنز تحت العرش و لم يوتها نبى كان قبلى : آية الكرسى از گنجى زير عرش الهى به من داده شده است و به هيچ پيامبرى قبل از من داده نشد.
در حديث ديگرى آمده است كه دو برادر به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيدند و عرض كردند براى تجارت به شام مى رويم ، به ما تعليم دهيد چه بگوييم (تا از شر اشرار مصون بمانيم ) فرمود: هنگامى كه به منزلگاهى رسيديد و نماز عشا را خوانديد، موقعى كه يكى از شما در بستر قرار مى گيرد، تسبيح فاطمه زهرا (عليهاالسلام )
بگويد و سپس آية الكرسى بخواند فانه محفوظ من كل شى ء حتى يصبح : مسلما او از همه چيز در امان خواهد بود تا صبح ، سپس در ذيل اين حديث آمده است كه در يكى از منزلگاهها دزدان قصد هجوم به آنها را داشتند اما هر چه تلاش كردند موفق نشدند.
به يقين اين همه اهميت كه به آية الكرسى داده شده است به خاطر محتواى مهم و برجسته آن است كه ضمن تفسير آن ملاحظه خواهيم كرد.
تفسير:
مجموعه اى از صفات جمال و جلال او
ابتدا از ذات اقدس الهى و مساله توحيد اسماء حسنى و صفات او شروع مى كند، مى فرمايد: خداوند هيچ معبودى جز او نيست (الله لا اله الا هو ).
الله نام مخصوص خداوند و به معنى ذاتى است كه جامع همه صفات كمال و جلال و جمال است ، او پديد آورنده جهان هستى است ، به همين دليل هيچ معبودى شايستگى پرستش جز او ندارد، و از آنجا كه در معنى الله يگانگى افتاده است ، جمله لا اله الا هو تاكيدى بر آن است .
سپس مى افزايد: خداوندى كه زنده و قائم به ذات خويش است و موجودات ديگر عالم قائم به او هستند (الحى القيوم ).
حى از ماده حيات به معنى زندگى است ، و اين واژه مانند هر صفت مشبهه ديگر دلالت بر دوام دارد و بديهى است كه حيات در خداوند حيات حقيقى است چرا كه حياتش عين ذات او است نه همچون موجودات زنده در عالم خلقت كه حيات آنها عارضى است و لذا گاهى زنده اند و سپس مى ميرند، اما در خداوند چنين نيست ، چنانكه در آيه 58 سوره فرقان مى خوانيم : و توكل على الحى الذى لا
يموت ، توكل بر ذات زندهاى كن كه هرگز نمى ميرد. اين از يكسو، از سوى ديگر حيات كامل ، حياتى است كه آميخته با مرگ نباشد، بنابراين حيات حقيقى حيات او است كه از ازل تا ابد ادامه دارد اما حيات انسان ، به خصوص در اين جهان كه آميخته با مرگ است نمى تواند حيات حقيقى بوده باشد لذا در آيه 64 سوره عنكبوت مى خوانيم : و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان زندگى اين جهان بازيچه اى بيش نيست و زندگى حقيقى (از نظرى ) زندگى سراسرى ديگر است ! روى اين دو جهت حيات و زندگى حقيقى مخصوص خدا است .
زنده بودن خداوند چه مفهومى دارد؟
در تعبيرات معمولى ، موجود زنده به موجودى مى گويند كه داراى نمو - تغذيه - توليد مثل و جذب و دفع و احيانا داراى حس و حركت باشد ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه ممكن است افراد كوته بين حيات را در مورد خداوند نيز چنين فرض كنند با اين كه مى دانيم او هيچ يك از اين صفات را ندارد و اين همان قياسى است كه بشر را درباره خداشناسى به اشتباه مى اندازد، زيرا صفات خدا را با صفات خود مقايسه مى كند.
ولى حيات به معنى وسيع و واقعى كلمه عبارت است از علم و قدرت بنابراين وجودى كه داراى علم و قدرت بى پايان است حيات كامل دارد، حيات خداوند مجموعه علم و قدرت اوست و در حقيقت به واسطه علم و قدرت موجود زنده از غير زنده تشخيص داده مى شود، اما نمو و حركت و تغذيه و توليد مثل از آثار موجوداتى است كه ناقص و محدودند و داراى كمبودهائى هستند كه بوسيله تغذيه و توليد مثل و حركت آن را تامين مى كنند، اما آن كس كه كمبودى ندارد اين امور هم درباره او مطرح نيست .
و اما قيوم صيغه مبالغه از ماده قيام است ، به همين دليل به وجودى گفته
مى شود كه قيام او به ذات او است ، و قيام همه موجودات به او مى باشد، و علاوه بر اين قائم به تدبير امور مخلوقات نيز مى باشد.
روشن است كه قيام به معنى ايستادن است و در گفتگوهاى روزمره به هيئت مخصوصى گفته مى شود كه مثلا انسان را به حالت عمودى بر زمين نشان مى دهد، و از آنجا كه اين معنى درباره خداوند كه از جسم و صفات جسمانى منزه است مفهومى ندارد، به معنى انجام كار خلقت و تدبير و نگهدارى است ، زيرا هنگامى كه انسان مى خواهد كارى را انجام دهد بر مى خيزد، آرى او است كه همه موجودات جهان را آفريده ، و تدبير و نگاهدارى و تربيت و پرورش آنها را به عهده گرفته است و به طور دائم و بدون هيچگونه وقفه قيام به اين امور دارد.
از اين بيان روشن مى شود كه قيوم در واقع ، ريشه و اساس تمام صفات فعل الهى است (منظور از صفات فعل ، صفاتى است كه رابطه خدا را با موجودات جهان بيان مى كند) مانند آفريدگار، روزى دهنده ، زنده كننده ، هدايت كننده ، و مانند اينها، اوست كه روزى مى دهد، اوست كه زنده مى كند و اوست كه مى ميراند و اوست كه هدايت مى كند بنابراين صفات خالق و رازق و هادى و محيى و مميت ، همه در وصف قيوم جمع اند.
و از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى مفهوم آن را محدود به قيام به امر خلقت و يا فقط امر روزى دادن و مانند آن دانسته اند در واقع اشاره به يكى از مصداقهاى قيام كرده اند در حالى كه مفهوم آن گسترده است و همه آنها را شامل مى شود، زيرا همانگونه كه گفتيم به معنى كسى است كه قائم به ذات است و ديگران قيام به او دارند و محتاج به اويند.
در حقيقت حى ، تمام صفات الهى مانند علم و قدرت و سميع و بصير بودن و مانند آن را شامل مى شود و قيوم ، نياز تمام موجودات را به او بازگو مى كند و لذا گفته اند اين دو با هم اسم اعظم الهى است .
سپس در ادامه آيه مى افزايد: هيچگاه خواب سبك و سنگينى او را فرا نمى گيرد و لحظهاى از تدبير جهان غافل نمى شود (لا تاخذه سنة و لا نوم ).
سنة از ماده وسن به گفته بسيارى از مفسران به معنى سستى مخصوصى است كه در آغاز خواب روى مى دهد، يا به تعبير ديگر به معنى خواب سبك است ، و نوم به معنى خواب ، يعنى حالتى است كه قسمت عمده حواس انسان ، از كار مى افتد، در واقع ، سنه خوابى است كه به چشم عارض مى شود، اما وقتى عميق تر شد و به قلب عارض شد، نوم گفته مى شود.
جمله لا تاخذه سنة و لا نوم تاكيدى است بر حى و قيوم بودن خداوند زيرا قيام كامل مطلق به تدبير امور عالم هستى در صورتى است كه حتى يك لحظه غفلت در آن نباشد، و لذا هر چيز كه با اصل قيوميت خداوند سازگار نباشد، خود به خود از ساحت مقدس او، منتفى است حتى ضعيف ترين عاملى كه موجب سستى در كار او باشد مانند خواب سبك كه در ذات پاك او نيست .
اما اينكه چرا سنة بر نوم ، مقدم داشته شده با اينكه قاعدتا فرد قوى تر را جلوتر ذكر مى كنند، و سپس به فرد ضعيف اشاره مى نمايند، به خاطر اين است كه از نظر ترتيب طبيعى نخست سنه (خواب سبك ) دست مى دهد و سپس عميق تر شده تبديل به نوم مى گردد.
به هر حال اين جمله ، اشاره به اين حقيقت است كه فيض و لطف تدبير خداوند دائمى است ، و لحظه قطع نمى گردد، و همچون بندگان نيست كه بر اثر خوابهاى سبك و سنگين ، يا عوامل ديگر غافل شود.
ضمنا تعبير به لا تاخذه (او را نمى گيرد) در مورد خواب ، تعبير جالبى است كه چگونگى تسلط خواب را بر انسان مجسم مى سازد گوئى خواب همچون موجود قوى پنجه اى است كه انسان را در چنگال خود اسير و گرفتار مى سازد، و
ناتوانى قوى ترين انسانها به هنگام بى تابى در برابر آن كاملا محسوس است .
سپس به مالكيت مطلقه خداوند اشاره كرده ، مى فرمايد: براى او است آنچه در آسمانها و زمين است (له ما فى السموات و ما فى الارض ).
و اين در واقع پنجمين وصف از اوصاف الهى است كه در اين آيه آمده ، زيرا قبل از آن اشاره به توحيد و حى و قيوم بودن ، و عدم غلبه خواب بر ذات پاك او شده است .
در واقع اين مالكيت ، نتيجه همان قيوميت است زيرا هنگامى كه قيام به امور عالم و تدبير آنها و همچنين خالقيت مخصوص ذات او باشد، مالكيت همه چيز نيز از آن او است .
بنابراين آنچه انسان در اختيار دارد و از آن استفاده مى كند، ملك حقيقى او نيست تنها چند روزى اين امانت با شرائطى كه از ناحيه مالك حقيقى تعيين شده به دست او سپرده شده و حق تصرف در آنها را دارد و به اين ترتيب مالكان معمولى موظف اند شرائطى را كه مالك حقيقى تعيين كرده كاملا رعايت كنند و گرنه مالكيت آنها باطل و تصرفاتشان غير مجاز است ، اين شرائط همان احكامى است كه خداوند براى امور مالى و اقتصادى تعيين كرده است .
ناگفته پيدا است توجه به اين صفت كه همه چيز مال خدا است اثر تربيتى مهمى در انسانها دارد، زيرا هنگامى كه بدانند آنچه دارند از خودشان نيست و چند روزى به عنوان عاريت يا امانت به دست آنها سپرده شده اين عقيده به طور مسلم ، انسان را از تجاوز به حقوق ديگران و استثمار و استعمار و احتكار و حرص و بخل و طمع باز مى دارد.
در ششمين توصيف مى فرمايد: كيست كه در نزد او جز به فرمانش شفاعت كند (من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ).
اين در واقع پاسخى است به ادعاى واهى بت پرستان كه مى گفتند ما اينها (بتها) را به خاطر آن مى پرستيم كه در پيشگاه خدا براى ما شفاعت كنند همان گونه كه در آيه 3 سوره زمر آمده است ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى .
در واقع با يك استفهام انكارى مى گويد هيچ كس بدون فرمان خدا نمى تواند در پيشگاه او شفاعت كند، و اين جمله نيز تاكيدى است بر قيوميت خداوند و مالكيت مطلقه او نسبت به تمامى موجودات عالم ، يعنى اگر مى بينيد كسانى در پيشگاه خدا شفاعت مى كنند (مانند انبياء و اولياء) دليل بر آن نيست كه آنها مالك چيزى هستند و استقلال در اثر دارند بلكه اين مقام شفاعت را نيز خدا به آنها بخشيده ، بنابراين شفاعت آنان ، چون به فرمان خدا است دليل ديگرى بر قيوميت و مالكيت او محسوب مى شود.
نكته :
شفاعت چيست ؟
درباره شفاعت در جلد اول تفسير ذيل آيه 48 سوره بقره مشروحا بحث كرده ايم لذا در اينجا به اشاره اى كوتاه قناعت مى كنيم .
شفاعت عبارت است از كمك نمودن يك موجود قوى به موجود ضعيف تر تا بتواند به آسانى مراحل رشد خود را با موفقيت طى كند.
البته معمولا اين كلمه (شفاعت ) در مورد شفاعت از گناهكاران به كار ميرود، اما مفهوم شفاعت به معنى وسيع تر تمام عوامل و انگيزه ها و اسباب عالم هستى را شامل مى شود، مثلا زمين و آب و هوا و نور آفتاب چهار عامل هستند كه دانه گياه را در رسيدن به مرحله يك درخت يا يك گياه كامل شفاعت و هدايت مى كند، اگر شفاعت را در آيه
فوق به اين معنى وسيع بگيريم نتيجه اين مى شود كه وجود عوامل و اسباب مختلف عالم هستى هرگز مالكيت مطلقه خداوند را محدود نمى كند و چيزى از آن نمى كاهد زيرا تاثير همه اين اسباب به فرمان او است و در حقيقت نشانهاى از قيوميت و مالكيت او مى باشد.
اما بعضى چنين مى پندارند كه عنوان شفاعت در مفاهيم مذهبى شبيه يك نوع توصيه هاى بى دليل اجتماعى و به اصطلاح پارتى بازى است و مفهوم آن اين است كه افراد آنچه مى توانند گناه كنند، هنگامى كه از فرق تا قدم آلوده شدند دست به دامن شفيعى زنند و بگويند:
آن دم كه مردمان به شفيعى زنند دست

مائيم و دست و دامن اولاد فاطمه!

ولى نه اين ايراد كنندگان منطق دين را در مساله شفاعت در يافته اند و نه آن دسته از گنهكاران جسور و بى پروا، زيرا همانطور كه در بالا اشاره شد شفاعت كه به وسيله بندگان خاص خدا انجام مى گيرد همانند شفاعت تكوينى است كه به وسيله عوامل طبيعى صورت مى گيرد يعنى همانطور كه اگر در درون يك دانه گياه عامل حيات و سلول زنده وجود نداشته باشد تابش هزاران سال آفتاب و يا وزش نسيم و ريزش ‍ قطرات حياتبخش باران هيچگونه تاثيرى در نمو و رشد آن نخواهد كرد، شفاعت اولياى خدا نيز براى افراد نالايق بى اثر است ، يعنى اصولا آنها براى اينگونه اشخاص شفاعتى نخواهند داشت .
شفاعت نيازمند به يك نوع ارتباط معنوى ميان شفاعت كننده و شفاعت شونده است و به اين ترتيب كسى كه اميد شفاعت را دارد موظف است در اين جهان ارتباط معنوى با شخصى كه انتظار دارد از او شفاعت كند بر قرار سازد و اين ارتباط در حقيقت يك نوع وسيله تربيت براى شفاعت شونده خواهد بود كه او را به افكار و اعمال و مكتب شخص شفاعت كننده نزديك مى كند و در نتيجه شايسته شفاعت مى شود و به اين ترتيب شفاعت يك عامل تربيت است نه يك وسيله
پارتى بازى و فرار از زير بار مسئوليت و از اينجا روشن مى شود كه شفاعت تغييرى در اراده پروردگار نسبت به گناهكار نمى دهد، بلكه اين گناهكار است كه با ارتباط معنوى با شفاعت كننده نوعى تكامل و پرورش مى يابد و به سرحدى مى رسد كه شايسته عفو خدا مى گردد (دقت كنيد!).
با اين اشاره به دنباله تفسير آيه باز مى گرديم .
در هفتمين توصيف مى فرمايد: آنچه را پيش روى آنها (بندگان ) و پشت سر آنها است مى داند و از گذشته و آينده آنان آگاه است (يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ).
در واقع ، اين جمله دليلى است بر آنچه در جمله قبل پيرامون شفاعت آمده بود، يعنى خداوند از گذشته و آينده شفيعان آگاه است و آنچه بر خود آنها نيز پنهان است مى داند بنابراين آنها نميتوانند موضوع تازه اى درباره كسانى كه مى خواهند از آنها شفاعت كنند به پيشگاه خدا عرضه بدارند تا توجه او را به شفاعت شدگان جلب كنند.
توضيح اينكه : در شفاعتهاى معمولى ، شفاعت كننده از يكى از دو طريق وارد مى شود، يا اطلاعاتى درباره شايستگى و لياقت شفاعت شونده در اختيار آن شخص بزرگ مى گذارد، و از وى مى خواهد كه در حكمش تجديد نظر كند، يا رابطه شفاعت شونده را با شفاعت كننده بيان مى دارد تا به خاطر علاقهاى كه اين شخص بزرگ به شفاعت كننده دارد، حكمش را تغيير دهد روشن است كه هر يك از اين دو موضوع ، فرع بر اين است كه شفاعت كننده اطلاعاتى داشته باشد كه نزد شخصى كه در پيشگاه او شفاعت مى كند وجود نداشته باشد اما اگر او احاطه كامل علمى به همه چيز و همه كس داشته باشد، هيچ كس ‍ نمى تواند نزد او براى كسى شفاعت كند، زيرا هم لياقتهاى افراد را مى داند و هم ارتباط آنها را با يكديگر، بنابراين تنها با اذن او شفاعت صحيح است .
اينها همه در صورتى است كه ضمير در ما بين ايديهم و ما خلفهم به شفيعان يا شفاعت شدگان برگردد، ولى اين احتمال نيز داده شده است كه بازگشت ضمير به تمام موجودات عاقل كه در آسمانها و زمين قرار دارند باشد كه در ضمن به جمله ((له ما فى السموات و ما فى الارض )) آمده بود، و تاكيدى است به قدرت كامله پروردگار بر همه چيز و عدم توانائى ديگران ، زيرا آن كسى كه از گذشته و آينده خود بى خبر است و از غيب آسمانها و زمين آگاهى ندارد، قدرتش بسيار محدود است ، به عكس كسى كه از همه چيز در هر عصر و زمان در گذشته و آينده آگاه است قدرتش بى پايان مى باشد و به همين دليل هر كارى حتى شفاعت بايد به فرمان او صورت گيرد.
و به اين ترتيب ميان هر دو معنى مى توان جمع كرد.
در اينكه منظور از ما بين ايديهم و ما خلفهم چيست ؟ مفسران احتمالات متعددى داده اند، بعضى گفته اند منظور از ما بين ايديهم ، امور دنيا است كه در پيش روى انسان قرار دارد، و ما خلفهم به معنى امور آخرت است كه پشت سر انسان مى باشد و بعضى به عكس معنى كرده اند.
بعضى نيز آن را اشاره به اجل انسان ، يا اعمال خير و شر او دانسته اند و يا امورى را كه مى دانند و نمى دانند.
اما با مراجعه به آيات قرآن استفاده مى شود كه اين دو تعبير در بعضى از موارد در مورد مكان به كار رفته مانند آيه 17 سوره اعراف كه از قول شيطان نقل مى كند لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم : من از پيش رو و پشت سر و از طرف راست و چپ به سراغ آنها مى روم واضح است كه در اينجا اين دو تعبير ناظر به مكان است ، و لذا چپ و راست را نيز اضافه كرده است .
و گاه به معنى قبل و بعد زمانى است ، مانند آنچه در آيه 170 سوره آل عمران
آمده ، مى فرمايد: و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم : شهيدان راه خدا به كسانى كه هنوز پشت سر آنها قرار دارند و به آنان ملحق نشده اند بشارت مى دهند روشن است كه در اينجا ناظر به زمان است .
ولى در آيه مورد بحث ممكن است اشاره به معنى جامعى بوده باشد كه هر دو را در برگيرد، يعنى خداوند آنچه در گذشته و آينده بوده و هست و همچنين آنچه در پيش روى مردم قرار دارد و از آن آگاه است و آنچه در پشت سر آنها است و از آنان پوشيده و پنهان است ، همه را مى داند و از همه آگاه است ، و به اين ترتيب پهنه زمان و مكان ، همه در پيشگاه علم او روشن است ، پس هر كار - حتى شفاعت - بايد به اذن او باشد.
در هشتمين توصيف ، مى فرمايد: آنها جز به مقدارى كه او بخواهد احاطه به علم او ندارند و تنها بخش كوچكى از علوم را كه مصلحت دانسته در اختيار ديگران گذارده است (و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء).
و به اين ترتيب علم و دانش محدود ديگران ، پرتوى از علم بى پايان او است .
اين جمله نيز در حقيقت تاكيدى است بر جمله سابق ، در جهت محدود بودن علم شفيعان در برابر علم پروردگار، زيرا آنها احاطه به معلومات خداوند ندارند، و تنها به آن مقدار كه او اراده كند باخبر مى شوند.
از اين جمله دو نكته ديگر نيز استفاده مى شود: نخست اينكه هيچ كس از خود علمى ندارد و تمام علوم و دانشهاى بشرى از ناحيه خدا است .
او است كه تدريجا پرده از اسرار حيرت انگيز جهان آفرينش بر مى دارد و حقايق جديدى را در اختيار انسانها مى گذارد، و معلومات آنان را گسترش مى بخشد.
ديگر اينكه : خداوند ممكن است بعضى از علوم پنهان و اسرار غيب را در اختيار كسانى كه مى خواهد قرار دهد، و بنابراين پاسخى است به آنها كه تصور مى كنند علم غيب براى بشر غير ممكن است ، و نيز تفسيرى است براى آياتى كه نفى علم غيب از بشر مى كند، يعنى انسان ذاتا چيزى از اسرار غيب نمى داند مگر به مقدارى كه خدا بخواهد، و به او تعليم دهد (توضيح بيشتر و مشروح تر درباره اين موضوع به خواست خدا، ذيل آيات مربوط به علم غيب مخصوصا آيه 26 سوره جن خواهد آمد).
تعبير به لا يحيطون نيز اشاره لطيفى است به حقيقت علم كه آن يك نوع احاطه است .
در نهمين و دهمين توصيف ، مى فرمايد: كرسى (حكومت ) او آسمانها و زمين را در بر گرفته و حفظ و نگاهدارى آسمان و زمين براى او گران نيست (وسع كرسيه السموات و الارض و لا يؤ ده حفظهما).
و در يازدهمين و دوازدهمين ، توصيف مى گويد: و او است بلند مرتبه و با عظمت (و هو العلى العظيم ).
نكته ها
1 - منظور از عرش و كرسى چيست ؟
كرسى از نظر ريشه لغوى از كرس (بر وزن ارث ) گرفته شده كه به معنى اصل و اساس مى باشد و گاهى نيز به هر چيزى كه بهم پيوسته و تركيب شده است گفته مى شود و به همين جهت به تختهاى كوتاه كرسى مى گويند و نقطه مقابل آن عرش است كه به معنى چيز مسقف يا خود سقف و يا تخت پايه بلند مى آيد.
و از آنجا كه استاد و معلم به هنگام تدريس و تعليم بر كرسى مى نشيند گاهى كلمه كرسى كنايه از علم مى باشد و نظر به اينكه كرسى تحت اختيار و زير نفوذ و
سيطره انسان است گاهى به صورت كنايه از حكومت و قدرت و فرمانروائى بر منطقه اى به كار مى رود.
در آيه بالا مى خوانيم كه كرسى خداوند همه آسمانها و زمين را در بر مى گيرد، كرسى در اينجا به چند معنى مى تواند باشد:
الف : منطقه قلمرو حكومت - يعنى خداوند بر همه آسمانها و زمين حكومت مى كند و منطقه نفوذ او همه جا را در بر گرفته و به اين ترتيب كرسى خداوند مجموعه عالم ماده اعم از زمين و ستارگان و كهكشانها و سحابيها است .
طبيعى است كه عرش طبق اين معنى بايد مرحله اى بالاتر و عالى تر از جهان ماده بوده باشد (زيرا گفتيم عرش در لغت به معنى سقف و سايه بان و تختهاى پايه بلند است به عكس كرسى ) و در اين صورت معنى عرش عالم ارواح و فرشتگان و جهان ماوراء طبيعت خواهد بود البته اين در صورتى است كه عرش و كرسى در مقابل هم قرار گيرند كه يكى به معنى عالم ماده و طبيعت و ديگرى به معنى عالم ماوراء طبيعت است ولى چنانكه در ذيل آيه 54 سوره اعراف خواهد آمد عرش معانى ديگرى نيز دارد و مخصوصا اگر در مقابل كرسى ذكر نشود ممكن است به معنى مجموع عالم هستى بوده باشد.
ب : منطقه نفوذ علم - يعنى علم خداوند به جميع آسمانها و زمين احاطه دارد و چيزى از قلمرو نفوذ علم او بيرون نيست زيرا همانطور كه گفتيم كرسى گاهى كنايه از علم مى باشد. در روايات متعددى نيز روى اين معنى تكيه شده است از جمله حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام )، نقل مى كند كه از آن حضرت پرسيدم : منظور از وسع كرسيه السموات و الارض چيست ؟
فرمود: منظور علم او است .
ج : موجودى وسيعتر از تمام آسمانها و زمين - كه از هر سو آنها را احاطه
كرده است و به اين ترتيب معنى آيه چنين مى شود: كرسى خداوند همه آسمانها و زمين را در بر گرفته و آنها را احاطه كرده است .
در حديثى از امير مومنان على (عليه السلام ) اين تفسير نقل شده آنجا كه مى فرمايد: الكرسى محيط بالسموات و الارض و ما بينهما و ما تحت الثرى .
كرسى احاطه به زمين و آسمانها و آنچه ما بين آنها و آنچه در زير اعماق زمين قرار گرفته است دارد.
حتى از پارهاى از روايات استفاده مى شود كه كرسى به مراتب از آسمانها و زمين وسيع تر است بطورى كه مجموعه آنها در برابر كرسى همچون حلقه اى است كه در وسط بيابانى قرار داشته باشد از جمله از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: ما السموات و الارض عند الكرسى الا كحلقة خاتم فى فلاة و ما الكرسى عند العرش الا كحلقة فى فلاة آسمانها و زمين در برابر كرسى همچون حلقه انگشترى است در وسط يك بيابان و كرسى در برابر عرش همچون حلقه اى است در وسط يك بيابان ) البته معنى اول و دوم كاملا مفهوم و روشن است ولى معنى سوم چيزى است كه هنوز علم و دانش بشر نتوانسته است از آن پرده بر دارد زيرا وجود چنان عالمى كه آسمانها و زمين را در بر گرفته باشد و به مراتب وسيع تر از جهان ما باشد هنوز از طرق متداول علمى اثبات نشده است ، در عين حال هيچگونه دليلى بر نفى آن نيز در دست نيست ، بلكه همه دانشمندان معترف اند كه وسعت آسمان و زمين در نظر ما با پيشرفت وسائل و ابزار مطالعات نجومى روز به روز بيشتر مى شود و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه وسعت عالم هستى به همين اندازه است كه علم امروز موفق به كشف آن شده است بلكه به احتمال قوى عوالم بيشمار ديگرى وجود دارد كه از قلمرو ديد وسائل امروز ما بيرون است .
ناگفته نماند كه تفسيرهاى سه گانه بالا هيچ منافاتى با هم ندارد و جمله وسع كرسيه السموات و الارض مى تواند هم اشاره به نفوذ حكومت مطلقه و قدرت پروردگار در آسمانها و زمين باشد و هم نفوذ علمى او و هم جهانى وسيع تر از اين جهان كه آسمان و زمين را در بر گرفته است .
و در هر صورت اين جمله ، جمله هاى ما قبل آيه را كه درباره وسعت علم پروردگار بود تكميل مى كند.
نتيجه اين كه حكومت و قدرت پروردگار همه آسمانها و زمين را فرا گرفته و كرسى علم و دانش او به همه اين عوالم احاطه دارد و چيزى از قلمرو حكومت و نفوذ علمى او بيرون نيست .
در جمله و لا يوده حفظهما - يؤ ده در اصل از ريشه اود بر وزن قول به معنى ثقل و سنگينى مى باشد - يعنى حفظ آسمانها و زمين براى خداوند هيچگونه سنگينى و مشقتى ندارد. زيرا او همانند مخلوقات و بندگان خود نيست كه قدرتشان محدود باشد و گاهى از نگهدارى چيزى خسته و ناتوان شوند قدرت او نامحدود است و براى يك قدرت نامحدود اصولا سنگينى و سبكى ، مشقت و آسانى مفهومى ندارد اين مفاهيم همه در مورد قدرتهاى محدود صدق مى كند!
از آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود كه ضمير يؤ ده به خداوند بر مى گردد جمله هاى سابق آيه و جمله بعد نيز گواه بر اين معنى است زيرا ضماير آنها نيز همه بازگشت به خداوند مى كند بنابراين احتمال بازگشت ضمير به كرسى به اين معنى كه حفظ آسمانها و زمين براى كرسى سنگين و ثقيل نيست بسيار ضعيف به نظر مى رسد.
جمله و هو العلى العظيم در حقيقت دليلى براى جمله هاى سابق است ، يعنى خداوندى كه برتر و بالاتر از شبيه و شريك و هر گونه كمبود و عيب و نقصان است ، و خداوندى كه عظيم و بزرگ است و بى نهايت است هيچ كارى براى او مشكل نيست و هيچ گاه از اداره و تدبير جهان هستى خسته و ناتوان و غافل و بيخبر
نمى گردد و علم او به همه چيز احاطه دارد.
2 - آيا آية الكرسى همين يك آيه است ؟
آيا آية الكرسى فقط همين يك آيه است كه در بالا گفته شد كه از الله لا اله الا هو شروع مى شود، و به هو العلى العظيم ختم مى گردد، يا اينكه دو آيه بعد نيز جزء آن است ، بنابراين اگر در جايى مثل نماز ليلة الدفن دستور داده شده آية الكرسى بخوانند، بايد هر سه آيه خوانده شود.
قرائنى در دست است كه نشان مى دهد، همان يك آيه است .
1 - تمام رواياتى كه در فضيلت آن وارد شده و از آن تعبير به آية الكرسى كرده همه نشان مى دهد كه يك آيه بيش نيست .
2 - تعبير به كرسى فقط در همان آيه اول است و نامگذارى به آية الكرسى نيز مربوط به همين آيه است .
3 - در بعضى از احاديث به همين معنى تصريح شده مانند حديثى كه در امالى شيخ از امير مومنان على (عليه السلام ) نقل شده است كه ضمن بيان فضيلت آية الكرسى از الله لا اله الا هو شروع فرمود تا و هو العلى العظيم .
4 - در مستدرك سفينة البحار، از مجمع نقل مى كند و آية الكرسى معروفة و هى الى قوله و هو العلى العظيم آية الكرسى معروف است و آن تا و هو العلى العظيم است .
5 - در حديثى از امام على بن الحسين (عليهماالسلام ) مى خوانيم كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: كسى كه چهار آيه از اول سوره بقره و آية الكرسى و دو آيه بعد از آن و سه آيه از آخر بقره را بخواند، هرگز ناخوشايندى در خودش و مالش نمى بيند و شيطان به او نزديك نمى شود، و قرآن را فراموش نمى كند.
از اين تعبير نيز استفاده مى شود كه آية الكرسى يك آيه است .
6 - در بعضى از روايات وارد شده كه آية الكرسى پنجاه كلمه است و در هر كلمه اى پنجاه بركت است شمارش كلمات آيه نيز نشان مى دهد كه تا و هو العلى العظيم پنجاه كلمه است .
آرى در بعضى از روايات دستور داده شده است كه تا هم فيها خالدون بخواند، بى آنكه عنوان آية الكرسى ، مطرح باشد.
به هر حال آنچه از قرائن بالا استفاده مى شود اين است كه آية الكرسى يك آيه بيشتر نيست .
3 - دليل اهميت آية الكرسى
اهميت فوق العاده آية الكرسى از اين نظر است كه مجموعه اى از معارف اسلامى و صفات خداوند اعم از صفات ذات و فعل ، مخصوصا مساله توحيد در ابعاد مختلف را در بر گرفته ، اين اوصاف كه به دوازده بخش بالغ مى شود و هر كدام مى تواند ناظر به يكى از مسائل تربيتى انسان باشد قابل دقت است و به گفته ابو الفتوح رازى هر يك از اين صفات ، يكى از مذاهب باطله را نفى مى كند (و به اين ترتيب ، دوازده تفكر باطل و نادرست به وسيله آن اصلاح مى شود).
آيه و ترجمه


لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سميع عليم (256)


ترجمه :
256 - در قبول دين ، اكراهى نيست . (زيرا) راه درست از راه انحرافى ، روشن شده است . بنابراين ، كسى كه به طاغوت (بت و شيطان ، و هر موجود طغيانگر) كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى چنگ زده است ، كه گسستن براى آن نيست . و خداوند، شنوا و داناست .
شان نزول :
مفسر معروف اسلامى طبرسى در مجمع البيان در شان نزول آيه نقل مى كند: مردى از اهل مدينه بنام ابو حصين دو پسر داشت برخى از بازرگانانى كه به مدينه كالا وارد مى كردند هنگام برخورد با اين دو پسر آنان را به عقيده و آيين مسيح دعوت كردند، آنان هم سخت تحت تاثير قرار گرفته و به اين كيش وارد شدند و هنگام مراجعت نيز به اتفاق بازرگانان به شام رهسپار گرديدند.
ابو حصين از اين جريان سخت ناراحت شد و به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اطلاع داد و از حضرت خواست كه آنان را به مذهب خود برگرداند و سوال كرد آيا مى تواند آنان را با اجبار به مذهب خويش ‍ باز گرداند؟
آيه فوق نازل گرديد و اين حقيقت را بيان داشت كه : در گرايش به مذهب اجبار و اكراهى نيست .

next page

fehrest page

back page