تفسير نمونه جلد ۱۵

جمعي از فضلا

- ۱۴ -


تفسير:
در يك چشم بر هم زدن تخت او حاضر است !
سـرانـجـام فـرسـتادگان ملكه سبا هدايا و بساط خود را برچيدند و به سوى كشورشان بـازگـشـتـنـد و مـاجـرا را بـراى ملكه و اطرافيان او شرح دادند همچنين عظمت اعجازآميز ملك سـليـمـان و دسـتـگاهش را بيان داشتند كه هر يك از اينها دليلى بود بر اينكه او يك فرد عادى و پادشاه نيست ، او به راستى فرستاده خدا است و حكومتش نيز يك حكومت الهى است .
در اينجا براى آنها روشن شد كه نه تنها قادر بر مقابله نظامى با او نيستند بلكه اگر فرضا بتوانند مقابله كنند به احتمال قوى مقابله با يك پيامبر پر قدرت الهى است .
لذا مـلكـه سـبـا بـا عـده اى از اشـراف قومش تصميم گرفتند به سوى سليمان بيايند و شخصا اين مساله مهم را بررسى كنند تا معلوم شود سليمان چه آئينى دارد؟
ايـن خبر از هر طريقى كه بود به سليمان رسيد، و سليمان تصميم گرفت در حالى كه مـلكـه و يـارانـش در راهـند قدرتنمائى شگرفى كند تا آنها را بيش از از پيش به واقعيت اعجاز خود آشنا، و در مقابل دعوتش تسليم سازد.
لذا سـليـمـان رو بـه اطـرافـيـان خـود كـرد و گـفـت : اى گـروه بزرگان ! كداميك از شما تـوانـائى داريـد تـخت او را پيش از آنكه خودشان نزد من بيايند و تسليم شوند براى من بـيـاوريـد؟ (قـال يـا ايـهـا المـلا ايـكـم يـاتـيـنـى بـعـرشـهـا قبل أ ن تاتونى مسلمين ).
گـر چـه بـعضى از مفسران براى پيدا كردن دليل احضار تخت ملكه سبا خود را به زحمت افـكـنده اند، و گاه احتمالاتى ذكر كرده اند كه به هيچ وجه با مفاد آيات سازگار نيست ، ولى روشـن اسـت كـه هـدف سـليـمـان از ايـن بـرنامه چه بود؟ او به اصطلاح مى خواست ضرب شستى نشان دهد و كار فوق العاده مهمى انجام گيرد،
تـا راه را بـراى تـسـليـم بى قيد و شرط آنها و ايمانشان به قدرت الله هموار سازد، و نياز به حضور در ميدان نبرد و خونريزى نباشد.
او مـى خـواسـت ايـمـان به اعماق وجود ملكه سبا و اطرافيانش راه يابد تا سايرين را نيز دعوت به تسليم و پذيرش ايمان كنند.
در اينجا دو نفر اعلام آمادگى كردند كه يكى از آنها عجيب و ديگرى عجيبتر بود.
نـخست عفريتى از جن رو به سوى سليمان كرد و گفت من تخت او را پيش از آنكه مجلس تو پـايـان گـيـرد و از جـاى بـرخـيـزى نـزد تـو مـى آورم (قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك ).
مـن ايـن كـار را بـا زحمت انجام نمى دهم و در اين امانت گرانقيمت نيز خيانتى نمى كنم ، چرا كه من نسبت به آن توانا و امينم ! (و انى عليه لقوى امين ).
عـفـريـت بـه مـعـنـى فـرد گـردنـكـش و خبيث است ، و جمله انى عليه لقوى امين كه از جهات مختلفى توام با تاكيد است (ان - جمله اسميه - لام ) نيز نشان مى دهد كه بيم خيانت در اين عـفـريـت مـى رفـتـه ، لذا در مـقـام دفـاع از خـود بـرآمـده و قول امانت و وفادارى داده است .
بـه هـر حال سرگذشت سليمان مملو است از شگفتيها و خارق عادات ، و جاى تعجب نيست كه عـفـريـتـى ايـنـچـنـين بتواند در يك مدت كوتاه يعنى يك يا چند ساعت كه سليمان در مجلس خـويـش بـراى داورى مـيان مردم ، يا رسيدگى به امور مملكت ، يا نصيحت و ارشاد، نشسته است چنين امر مهمى را انجام دهد.
دومين نفر مرد صالحى بود كه آگاهى قابل ملاحظه اى از كتاب الهى داشت ، چنانكه قرآن در حـق او مـى گـويـد: كـسـى كـه عـلم و دانـشـى از كـتـاب داشـت گـفـت مـن تـخـت او را قـبـل از آنـكـه چـشـم بـر هـم زنـى نـزد تـو خـواهـم آورد!! (قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ).
و هـنـگـامى كه سليمان با اين امر موافقت كرد او با استفاده از نيروى معنوى خود تخت ملكه سبا را در يك طرفة العين نزد او حاضر كرد: هنگامى كه سليمان آن را نزد خود مستقر ديد زبـان بـه شـكـر پـروردگـار گـشـود و گـفـت : ايـن از فـضـل پروردگار من است ، تا مرا بيازمايد كه آيا شكر نعمت او را بجا مى آورم يا كفران مى كنم ؟! (فلما راه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاءشكر ام اكفر).
سـپـس افـزود: هـر كـس شـكـر كـنـد بـه سود خويش شكر كرده است ، و هر كسى كفران كند پـروردگـار مـن غـنى و كريم است (و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم ).
در ايـنكه اين شخص كه بوده ؟ و اين قدرت عجيب را از كجا به دست آورده ؟ و منظور از علم كتاب چيست ؟ مفسران گفتگو بسيار كرده اند.
ولى ظـاهـر ايـن اسـت كـه ايـن شـخص يكى از نزديكان با ايمان ، و دوستان خاص سليمان بـوده است ، و غالبا در تواريخ نام او را آصف بن برخيا نوشته اند، و مى گويند وزير سليمان و خواهرزاده او بوده است .
و اما علم كتاب منظور آگاهى او بر كتب آسمانى است ،. آگاهى عميقى كه به او امكان مى داد كـه دسـت بـه چـنـيـن كـار خـارق عـادتـى بـزنـد، و بـعـضـى احتمال داده اند منظور لوح محفوظ است ، همان لوح علم خداوند كه اين مرد به گوشه اى
از آن عـلم آگـاهـى داشـت ، و بـه هـمـيـن دليـل توانست تخت ملكه سبا را در يك چشم بر هم زدن نزد سليمان حاضر كند.
بـسـيارى از مفسران و غير آنها گفته اند اين مرد با ايمان از اسم اعظم الهى با خبر بود، هـمـان نـام بزرگى كه همه چيز در برابر آن خاضع مى گردد، و به انسان قدرت فوق العاده مى بخشد.
ذكـر ايـن نكته نيز لازم است كه آگاهى بر اسم اعظم بر خلاف آنچه بسيارى تصور مى كـنـنـد مـفـهـومـش ايـن نـيست كه انسان كلمه اى را بگويد و آنهمه اثر عجيب و بزرگ داشته باشد، بلكه منظور تخلق به آن اسم و وصف است ، يعنى آن نام الهى را در درون جان خود پـيـاده كـنـد و آنـچـنـان از نـظـر آگـاهـى و اخـلاق و تـقـوا و ايـمـان تـكـامـل يـابـد كـه خـود مـظـهـرى از آن اسـم گـردد، ايـن تكامل معنوى و روحانى كه پرتوى از آن اسم اعظم الهى است قدرت بر چنين خارق عاداتى را در انسان ايجاد مى كند.
در مـورد جـمـله قـبل ان يرتد اليك طرفك نيز مفسران احتمالات گوناگونى داده اند، اما با تـوجـه بـه آيات ديگر قرآن حقيقت آن را مى توان دريافت : در سوره ابراهيم آيه 43 مى خـوانـيـم : لا يـرتـد اليـهـم طـرفهم : در روز رستاخيز مردم آنچنان وحشتزده مى شوند كه چـشـمـهايشان خيره مى گردد، و حتى پلكها به هم نمى خورد (مى دانيم در حالت وحشت چشم انسان به حالت يكنواخت و خيره همچون چشم مردگان باز مى ماند).
بـنـابـراين منظور اين بوده پيش از آنكه چشمت را بر هم زنى من تخت ملكه سبا را نزد تو حاضر مى كنم .
نكته ها:
1 - پاسخ به چند سؤ ال :
از سؤ الاتى كه در ارتباط با آيات فوق مطرح مى شود اين است كه چرا سليمان شخصا اقـدام بـه اين كار خارق العاده نكرد؟ او كه پيامبر بزرگ خدا بود و داراى اعجاز، چرا اين ماموريت را به آصف بن برخيا داد؟
مـمـكـن اسـت به خاطر اين بوده كه آصف وصى او بوده است ، و سليمان مى خواسته در اين لحـظـه حساس موقعيت او را به همگان معرفى كند بعلاوه مهم اين است كه استاد شاگردان خـود را در مـواقـع لازم بـيازمايد و شايستگيهاى آنها را به دست آورد، و اصولا شايستگى شـاگردان دليل بزرگى بر شايستگى استاد است ، اگر شاگردان كار فوق العاده اى انجام دهند مهم است .
سؤ ال ديگر اينكه : سليمان چگونه تخت ملكه سبا را بدون اجازه او نزد خود آورد؟
ممكن است به دليل هدف بزرگترى مانند مساله هدايت و راهنمائى آنها و نشاندادن يك معجزه بـزرگ بـوده اسـت ، از ايـن گـذشـتـه مـى دانـيـم شـاهـان از خـود مـالى نـدارنـد و اموال آنها معمولا از غصب حقوق ديگران به دست مى آيد!
سؤ ال ديگر اينكه : عفريت جن چگونه توانائى بر چنين خارق عادتى دارد؟
پاسخ اين سؤ ال را در بحثهاى مربوط به اعجاز گفته ايم كه گاهى حتى افراد غير مؤ مـن بـر اثـر ريـاضـتـهاى پرمشقت و مبارزه با نفس ، توانائى بر پاره اى از خارق عادات پـيـدا مـى كـنـنـد ولى تـفـاوت آن بـا معجزات اين است كار آنها چون متكى به قدرت محدود بشرى است هميشه محدود است ، در حالى كه معجزات متكى بر قدرت بى پايان خدا است و قدرت او همچون ساير صفاتش نامحدود مى باشد.
لذا مـى بـينيم عفريت توانائى خود را محدود مى كند برآوردن تخت ملكه سبا در مدت توقف سـليـمـان در مـجـلس داورى و بـررسـى امـور كشور، در حالى كه آصف بن برخيا هيچ حدى براى آن قائل نمى شود و محدود ساختن به يك چشم بر هم زدن در حقيقت اشاره به كمترين زمان ممكن است ، و مسلم است كه سليمان از چنين كارى كه معرفى يك فرد صالح است حمايت مـى كـنـد نـه از كـار عـفـريـتـى كـه مـمـكـن اسـت كـوتـه نظران را به اشتباه بيفكند و آنرا دليـل بـر پـاكـى او بـگيرند. بديهى است كه هر كس كار مهمى در جامعه انجام دهد و مورد قـبـول واقـع شـود خط فكرى و اعتقادى خود را در لابلاى آن تبليغ كرده است ، و نبايد در حـكـومـت الهـى سـليـمـان ، ابتكار عمل به دست عفريتها بيفتد، بلكه بايد آنها كه علمى از كتاب الهى دارند بر افكار و عواطف مردم حاكم گردند.
2 - قدرت و امانت دو شرط مهم
در آيـات فـوق و هـمـچنين آيه 26 سوره قصص مهمترين شرط براى يك كارمند يا كارگر نمونه دو چيز بيان شده : نخست قوت و توانائى ، و ديگر امانت و درستكارى .
البـتـه گـاه مـبـانـى فـكـرى و اخـلاقـى انـسـان ايـجـاب مى كند كه داراى اين صفت باشد (هـمـانـگـونـه كـه در مـورد مـوسـى در سـوره قصص ‍ آمده است ) و گاه نظام جامعه و حكومت صالح ايجاب مى كند كه حتى عفريت جن به اين دو صفت الزاما متصف
شـود، امـا بـه هـر حـال هـيـچ كـار بزرگ و كوچكى در جامعه بدون دارا بودن اين دو شرط انجام پذير نيست ، خواه از تقوا سرچشمه گيرد، و خواه از نظام قانونى جامعه (دقت كنيد).
3 - تفاوت علم من الكتاب و علم الكتاب
در آيـات مـورد بحث درباره كسى كه تخت ملكه سباء را در كمترين مدت نزد سليمان آورد، به عنوان من عنده علم من الكتاب (كسى كه بخشى از علم كتاب را دارا بود) تعبير شده است ، در حـالى كـه در سـوره رعـد آيـه 43 در مـورد پـيـامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و گواهان بر حقانيت او چنين آمده است قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب : بگو كافى است براى گواهى ميان من و شما، خداوند و كسى كه در نزد او علم كتاب است .
در حـديـثـى از ابـو سعيد خدرى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين آمده است كه ابـو سـعـيـد مى گويد: من از معنى الذى عنده علم من الكتاب (كه در داستان سليمان آمده ) از مـحـضـرش سـؤ ال كـردم فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود بود، عرض ‍ كردم و من عـنـده عـلم الكـتـاب از چـه كـسـى سـخن مى گويد فرمود: ذاك اخى على بن ابى طالب : او برادرم على بن ابيطالب است !.
توجه به تفاوت علم من الكتاب كه علم جزئى را مى گويد، و علم الكتاب كه علم كلى را بـيـان مـى كند روشن مى سازد كه ميان آصف و على (عليه السلام ) چه اندازه تفاوت بوده است ؟!.
لذا در روايـات بـسـيارى مى خوانيم كه اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه يك حرف آن نزد آصف بن برخيا بود، و چنان خارق عادتى را انجام داد،
و نـزد امـامـان اهـلبيت (عليهم السلام ) هفتاد و دو حرف آن است ، و يك حرف آن مخصوص به ذات پاك خدا است .
3 - هذا من فضل ربى
دنـيـا پـرسـتـان مـغـرور، هنگامى كه به قدرت مى رسند، همه چيز را جز خود فراموش مى كنند، و تمام امكاناتى را كه بدست آورده اند، قارون وار كه مى گفت : انما اوتيته على علم عـنـدى : آنـچه را دارم بر اثر علم و دانش من است (سوره قصص آيه 78) از ناحيه خودشان مـى دانـنـد لا غـيـر، در حـالى كـه بـنـدگـان خاص خدا به هر جا برسند مى گويند: هذا من فضل ربى : اين از فضل خدا است بر ما.
جـالب ايـنـكـه سـليمان نه تنها اين سخن را به هنگام مشاهده تخت ملكه سباء در برابرش بيان كرد، بلكه افزود اين براى اين است كه خدا مرا بيازمايد، آيا شكر گذارم يا نه ؟.
قـبـلا نـيـز در هـمـيـن سـوره خـوانـديـم كـه سـليـمـان نعمتهاى خود را همه از خدا مى داند، و خـاضـعانه رو به درگاهش مى كند كه پروردگارا! شكر اينهمه نعمت را به من الهام كن و توفيقى عطا فرما كه بتوانم در پرتو آن ، جلب رضاى تو كنم .
آرى اين است معيار شناخت موحدان خالص از دنيا پرستان مغرور، و اين است راه و رسم مردان پرظرفيت و با شخصيت در برابر كم ظرفيتان خود خواه .
گـر چـه مـعـمـول شـده اسـت كه بعضى از متظاهران فقط اين جمله پر معنى سليمان (هذا من فـضـل ربـى ) را بـر سـر در كـاخـهـاى طاغوتى خود مى نويسند بى آنكه به آن اعتقادى داشـتـه بـاشند و در عملشان كمتر انعكاسى داشته باشد ولى مهم آنست كه هم بر سر در خانه باشد، هم در پيشانى تمام زندگى انسان و در قلب او، عملش
نـشان دهد كه همه را از فضل خدا مى داند، و در مقام شكر آن برآيد، نه شكر با زبان كه شكر با عمل و با تمام وجود.
4 - آصف بن برخيا چگونه تخت ملكه را حاضر ساخت ؟
ايـن اوليـن خـارق عادتى نيست كه در داستان سليمان ، و يا در زندگى پيامبران به طور كـلى مـى بـيـنـيـم ، و آنـهـا كـه فـكر مى كنند بايد اين گونه تعبيرات را با توجيه ها و تـفـسـيـرهـائى از ظـاهـرش دگـرگون ساخت ، و جنبه هاى كنائى و معنوى به آن داد، بايد حساب خود را يكجا با معجزات انبياء روشن سازند.
آيـا آنـهـا بـه راسـتـى انـجـام كـارهـاى خـارق عـادت از پـيـامـبـران يـا جـانـشـيـنـان آنـها را محال مى دانند و آن را به كلى منكرند؟!
چـنـيـن چـيـزى نـه بـا اصـل تـوحـيـد و قـدرت پـروردگـار كه حاكم بر قوانين هستى است سازگار است ، و نه با صريح قرآن در آيات بسيار.
امـا اگـر بـپـذيـرنـد كـه چـنـيـن چـيـزى مـمكن است تفاوتى نمى كند كه بحث از زنده كردن مردگان و شفاى كور مادرزاد وسيله حضرت مسيح (عليه السلام ) باشد، و يا حاضر كردن تخت ملكه سبا، وسيله آصف بن برخيا.
بـدون شك در اينجا روابط مرموز و علل ناشناخته در كار است كه ما با علم محدودمان از آن آگـاه نـيـسـتـيـم ، ولى هـمـيـن قـدر مـى دانـيـم كـه ايـن كـار محال نيست .
آيـا آصـف بـا قـدرت مـعـنـوى خـود تـخـت مـلكـه سـبـا را تـبـديـل بـه امـواج نـور كـرد و در يـك لحـظـه در آنـجـا حـاضـر كـرد و بـار ديـگـر آن را مبدل به ماده اصلى ساخت ؟ بر ما درست روشن نيست .
هـمـيـن قـدر مـى دانـيـم كـه امـروز انـسـان از طـرق عـلمـى مـتـداول روز، كـارهـائى انـجـام مـى دهـد كـه دويـسـت سـال قـبـل ، مـمـكـن بـود جـزء مـحـالات مـحـسـوب شـود، فـى المـثـل اگر به كسى در چند قرن قبل مى گفتند، زمانى فرا مى رسد كه انسانى در شرق دنيا سخن مى گويد و در غرب جهان ، درست در همان لحظه ، سخنانش را مى شنوند و چهره اش را همگان مى نگرند آن را هذيان يا خواب آشفته مى پنداشتند.
ايـن بـه خـاطر آن است كه انسان مى خواهد همه چيز را با علم و قدرت محدود خود ارزيابى كند، در حالى كه در ماوراء علم و قدرت او، اسرار فراوانى نهفته است .
آيه و ترجمه


قال نكروا لها عرشها ننظر اءتهتدى اءم تكون من الذين لا يهتدون (41)
فلما جاءت قيل اءهكذا عرشك قالت كاءنه هو و أ وتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (42)
و صدها ما كانت تعبد من دون الله إ نها كانت من قوم كافرين (43)
قـيـل لهـا ادخـلى الصـرح فـلمـا رأ تـه حـسـبـتـه لجـة و كـشـفـت عـن سـاقـيـهـا قـال إ نـه صـرح مـمـرد مـن قوارير قالت رب إ نى ظلمت نفسى و أ سلمت مع سليمن لله رب العالمين (44)


ترجمه :

41 - (سليمان ) گفت تخت او را برايش ناشناس سازيد به بينم آيا متوجه مى شود يا از كسانى است كه هدايت نخواهند شد.
42 - هـنـگـامـى كـه او آمد گفته شد آيا تخت تو اينگونه است ؟ (در پاسخ ) گفت : گويا خود آن است ! و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم !...
43 - و او را از آنچه غير از خدا مى پرستيد بازداشت كه او از قوم كافران بود.
44 - بـه او گـفته شد داخل حياط قصر شو، اما هنگامى كه نظر به آن افكند پنداشت نهر آبـى اسـت و سـاق پـاهـاى خـود را برهنه كرد (تا از آب بگذرد اما سليمان ) گفت (اين آب نـيـست ) بلكه قصرى است از بلور صاف ، (ملكه سبا) گفت پروردگارا! من به خود ستم كردم ، و با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است اسلام آوردم .
تفسير:
نور ايمان در دل ملكه سبا
در اين آيات به صحنه ديگرى از ماجراى عبرت انگيز سليمان (عليه السلام ) و ملكه سبا برخورد مى كنيم .
سليمان براى اينكه ميزان عقل و درايت ملكه سبا را بيازمايد، و نيز زمينهاى براى ايمان او بـه خـداونـد فـراهـم سـازد، دسـتـور داد تـخت او را كه حاضر ساخته بودند دگرگون و نـاشـنـاس سازند گفت : تخت او را برايش ناشناس سازيد ببينيم آيا هدايت مى شود يا از كـسـانـى خواهد بود كه هدايت نمى يابند (قال نكروا لها عرشها ننظر اتهتدى ام تكون من الذين لا يهتدون ).
گـر چـه آمدن تخت ملكه از كشور سباء به شام ، كافى بود كه به آسانى نتواند آن را بـشـنـاسـد، ولى بـا ايـن حـال سـليـمـان دسـتـور داد تـغييراتى در آن نيز ايجاد كنند، اين تغييرات ممكن است از نظر جابجا كردن بعضى از نشانه ها و جواهرات و يا تغيير بعضى از رنگها و مانند آن بوده است .
امـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه هـدف سـليـمـان از آزمـايـش هـوش و عقل و درايت ملكه سباء چه بود؟
ممكن است آزمايش به اين منظور انجام شده كه بداند با كدامين منطق
بايد با او روبرو شود؟ و چگونه دليلى براى اثبات مبانى عقيدتى براى او بياورد.
و يـا در نـظـر داشـتـه پـيـشـنـهـاد ازدواج بـه او كـنـد و مـى خواسته است ببيند آيا راستى شايستگى همسرى او را دارد يا نه ؟ و يا واقعا مى خواسته مسئوليتى بعد از ايمان آوردن به او بسپارد، بايد بداند تا چه اندازه استعداد پذيرش مسئوليتهائى را دارد.
براى جمله اتهتدى (آيا هدايت مى شود) نيز دو تفسير ذكر كرده اند، بعضى گفته اند مراد شـنـاخـتن تخت خويش است ، و بعضى گفته اند منظور هدايت به راه خدا به خاطر ديدن اين معجزه است .
ولى ظاهر همان معنى اول است هر چند معنى اول خود مقدمه اى براى معنى دوم بوده است .
بـه هـر حـال هنگامى كه ملكه سبا وارد شد، كسى اشاره اى به تخت كرد و گفت : آيا تخت تو اين گونه است ؟ (فلما جائت قيل اءهكذا عرشك ).
ظـاهـر ايـن اسـت كـه گـويـنـده سـخـن خـود سـليـمـان نـبـوده اسـت و گـرنـه تـعـبـيـر بـه قـيـل (گـفـتـه شـد) مـنـاسـب نـبود، زيرا نام سليمان قبلا و بعدا آمده و سخنان او به عنوان قال مطرح شده است .
بعلاوه مناسب ابهت سليمان نبوده است كه در بدو ورود او چنين سخنى را آغاز كند.
امـا بـه هـر صـورت مـلكـه سـبـا زيركانه ترين و حساب شده ترين جوابها را داد و گفت گويا خود آن تخت است ! (قالت كانه هو).
اگر مى گفت : شبيه آن است ، راه خطا پيموده بود، و اگر مى گفت عين خود آن است ، سخنى بـر خـلاف احـتـيـاط بود، چرا كه با اين بعد مسافت ، آمدن تختش به سرزمين سليمان ، از طرق عادى امكان نداشت ، مگر اينكه معجزه اى صورت
گرفته باشد.
از ايـن گـذشـتـه در تـواريـخ آمـده است كه او تخت گرانبهاى خود را در جاى محفوظى ، در قصر مخصوص خود در اطاقى كه مراقبان زياد از آن حفاظت مى كردند و درهاى محكمى داشت ، قرار داده بود.
ولى بـا ايـن همه ، ملكه سبا با تمام تغييراتى كه به آن تخت داده بودند توانست آن را بشناسد.
و بـلافـاصـله افـزود: و مـا پـيـش از ايـن هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم ! (و اوتينا العلم من قبل هذا و كنا مسلمين )
يـعـنـى اگـر منظور سليمان از اين مقدمه چينى ها اين است كه ما به اعجاز او پى ببريم ما پـيـش از ايـن بـا نـشـانـه هـاى ديـگـر از حـقـانـيـت او آگـاه شـده بـوديـم و حـتـى قبل از ديدن اين خارق عادت عجيب ايمان آورده بوديم ، و چندان نيازى به اين كار نبود.
و بـه ايـن ترتيب سليمان او را از آنچه غير از خدا مى پرستيد بازداشت (و صدها ما كانت تعبد من دون الله ).
هر چند قبل از آن از قوم كافر بود (انها كانت من قوم كافرين ).
آرى او با ديدن اين نشانه هاى روشن با گذشته تاريك خود وداع گفت و در مرحله تازه اى از زندگى كه مملو از نور ايمان و يقين بود گام نهاد.
در آخـريـن آيـه مـورد بـحـث صـحـنـه ديـگـرى از ايـن مـاجـرا بازگو مى شود، و آن ماجراى داخل شدن ملكه سباء در قصر مخصوص ‍ سليمان است .
سـليـمـان دسـتـور داده بـود، صـحـن يكى از قصرها را از بلور بسازند و در زير آن ، آب جارى قرار دهند.
هـنـگـامـى كـه مـلكـه سـبـا بـه آنـجـا رسـيـد بـه او گـفـتـه شـد داخل حياط قصر شو (قيل لها ادخلى الصرح )
مـلكـه آن صحنه را كه ديد، گمان كرد نهر آبى است ، ساق پاهاى خود را برهنه كرد تا از آن آب بـگـذرد (در حالى كه سخت در تعجب فرو رفته بود كه نهر آب در اينجا چه مى كند؟) (فلما رأ ته حسبته لجة و كشفت عن ساقيها).
امـا سـليـمـان بـه او گـفـت : كـه حـيـاط قصر از بلور صاف ساخته شده (اين آب نيست كه بخواهد پا را برهنه كند و از آن بگذرد) (قال انه صرح ممرد من قوارير).
در ايـنـجـا سـؤ ال مهمى پيش مى آيد و آن اينكه : سليمان كه يك پيامبر بزرگ الهى بود چرا چنين دم و دستگاه تجملاتى فوق العاده اى داشته باشد؟ درست است
كـه او سـلطـان بـود و حـكـمـروا، ولى مـگـر نمى شد بساطى ساده همچون ساير پيامبران داشته باشد؟
اما چه مانعى دارد كه سليمان براى تسليم كردن ملكه سبا كه تمام قدرت و عظمت خود را در تخت و تاج زيبا و كاخ باشكوه و تشكيلات پر زرق و برق مى دانست صحنه اى به او نـشـان دهـد كه تمام دستگاه تجملاتيش در نظر او حقير و كوچك شود، و اين نقطه عطفى در زندگى او براى تجديد نظر در ميزان ارزشها و معيار شخصيت گردد؟!
چـه مـانـعـى دارد كـه بـه جـاى دسـت زدن بـه يـك لشـكـركـشـى پـر ضـايعه و توأ م با خـونـريـزى ، مـغز و فكر ملكه را چنان مبهوت و مقهور كند كه اصلا به چنين فكرى نيفتد، بخصوص اينكه او زن بود و به اين گونه مسائل تشريفاتى اهميت مى داد.
مـخـصـوصـا بـسيارى از مفسران تصريح كرده اند كه سليمان پيش از آنكه ملكه سبا به سـرزمـيـن شـام بـرسـد دسـتـور داد چـنـين قصرى بنا كردند، و هدفش نمايش قدرت براى تـسـليم ساختن او بود؟ اين كار نشان مى داد قدرت عظيمى از نظر نيروى ظاهرى در اختيار سليمان است كه او را به انجام چنين كارهائى موفق ساخته است .
بـه تـعبير ديگر اين هزينه در برابر امنيت و آرامش يك منطقه وسيع و پذيرش دين حق ، و جلوگيرى از هزينه فوق العاده جنگ ، مطلب مهمى نبود.
و لذا هنگامى كه ملكه سباء، اين صحنه را ديد چنين گفت : پروردگارا! من بر خويشتن ستم كردم ! (قالت رب انى ظلمت نفسى ).
و با سليمان در پيشگاه الله ، پروردگار عالميان ، اسلام آوردم (و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين ).
مـن در گـذشـتـه در بـرابـر آفـتـاب سـجـده مـى كـردم ، بـت مـى پـرسـتـيـدم ، غـرق تجمل و زينت بودم ، و خود را برترين انسان در دنيا مى پنداشتم .
اما اكنون مى فهمم كه قدرتم تا چه حد كوچك بوده و اصولا اين زر و زيورها
روح انسان را سيراب نمى كند.
خـداونـدا! مـن هـمـراه رهبرم سليمان به درگاه تو آمدم ، از گذشته پشيمانم و سر تسليم به آستانت مى سايم .
جالب اينكه : او در اينجا واژه مع را به كار مى برد (همراه سليمان ) تا روشن شود در راه خـدا هـمـه برادرند و برابر، نه همچون راه و رسم جباران كه بعضى بر بعضى مسلط و گـروهـى در چـنـگـال گروهى اسيرند، در اينجا غالب و مغلوبى وجود ندارد و همه بعد از پذيرش حق در يك صف قرار دارند.
درست است كه ملكه سباء، قبل از آن هم ايمان خود را اعلام كرده بود زيرا در آيات گذشته از زبـان او شـنيديم : و اوتينا العلم من قبلها و كنا مسلمين (ما پيش از اينكه تخت را در اينجا ببينيم آگاهى يافته بوديم و اسلام را پذيرا شده بوديم ).
ولى در اينجا اسلام ملكه به اوج خود رسيد لذا با تاكيد بيشتر، اسلام را اعلام كرد.
او نشانه هاى متعددى از حقانيت دعوت سليمان را، قبلا ديده بود.
آمدن هدهد با آن وضع مخصوص .
عدم قبول هديه كلان كه از ناحيه ملكه فرستاده شده بود.
حاضر ساختن تخت او از آن راه دور در مدتى كوتاه .
و سـرانـجـام مـشـاهـده قـدرت و عـظـمـت فـوق العـاده سـليـمـان و در عـيـن حال اخلاق مخصوصى كه هيچ شباهتى با اخلاق شاهان نداشت .
نكته ها:
1 - سرانجام كار ملكه سبا
آنچه در قرآن مجيد پيرامون ملكه سباء آمده همان مقدار است كه در بالا خوانديم ، سرانجام ايـمـان آورد و به خيل صالحان پيوست ، اما اينكه بعد از ايمان به كشور خود بازگشت و بـه حكومت خود از طرف سليمان ادامه داد؟ يا نزد سليمان ماند و با او ازدواج كرد؟ يا به تـوصيه سليمان با يكى از ملوك يمن كه به عنوان تبع مشهور بودند پيمان زناشوئى بـسـت ؟ در قـرآن اشـاره اى بـه ايـنـهـا نـشـده اسـت چـون در هـدف اصـلى قـرآن كـه مـسـائل تـربـيتى است دخالتى نداشته ، ولى مفسران و مورخان ، هر كدام راهى برگزيده انـد كـه تـحـقـيـق در آن ضـرورتـى نـدارد، هـر چند طبق گفته بعضى از مفسران ، مشهور و مـعـروف هـمـان ازدواج او بـا سـليـمـان اسـت ولى يـاد آورى ايـن مـطلب را لازم مى دانيم كه پـيـرامـون سـليمان و لشكر و حكومت او و همچنين خصوصيات ملكه سبا و جزئيات زندگيش افـسـانـه هـا و اساطير فراوانى گفته اند كه گاه تشخيص آنها از حقايق تاريخى براى تـوده مـردم مـشـكـل مـى شـود، و گـاه سـايـه تـاريـكـى روى اصـل ايـن جريان تاريخى افكنده و اصالت آن را خدشه دار مى كند و اين است نتيجه شوم خرافاتى كه با حقايق آميخته مى شود كه بايد كاملا مراقب آن بود.
2 - يك جمع بندى كلى از سرگذشت سليمان
بـخـشـى از حـالات سـليـمـان كـه در 30 آيـه فـوق آمـده بـيـانـگـر مـسـائل بـسـيـارى اسـت كه قسمتى از آن را در لابلاى بحثها خوانديم ، و به قسمت ديگرى اشاره گذرائى
ذيلا مى كنيم .
1 - اين داستان از موهبت علم وافرى كه خداوند در اختيار سليمان و داود گذاشته است شروع مـى شـود، و بـه تـوحـيـد و تـسـليـم در بـرابـر فرمان پروردگار ختم مى گردد، آن هم توحيدى كه پايگاهش نيز علم است .
2 - ايـن داسـتـان نـشـان مـى دهـد كـه گاه غائب شدن يك پرنده ، و پرواز استثنائى او بر فراز يك منطقه ممكن است مسير تاريخ ملتى را تغيير دهد، و آنها را از شرك به ايمان و از فساد به صلاح بكشاند، و اين است نمونه اى از قدرتنمائى پروردگار و نمونه اى از حكومت حق !
3 - اين داستان نشان مى دهد كه نور توحيد در تمام دلها پرتوافكن است و حتى يك پرنده ظاهرا خاموش از اسرار عميق توحيد خبر مى دهد.
4 - بـراى تـوجـه دادن يـك انسان به ارزش واقعيش ، و نيز هدايت او به سوى الله بايد نـخـسـت غـرور و تكبر او را در هم شكست تا پرده هاى تاريك از جلو چشم واقع بين او كنار برود همانگونه كه سليمان با انجام دو كار غرور ملكه سبا را درهم شكست : حاضر ساختن تختش ، و به اشتباه افكندن او در برابر ساختمان قسمتى از قصر!
5 - هـدف نـهـائى در حـكومت انبياء، كشورگشائى نيست ، بلكه هدف همان چيزى است كه در آخـريـن آيـه فـوق خـوانـديـم كـه سـركـشـان بـه گناه خود اعتراف كنند و در برابر رب العالمين سر تعظيم فرود آورند، و لذا قرآن با همين نكته داستان فوق را پايان مى دهد.
6 - روح ايـمـان هـمان تسليم است ، به همين دليل هم سليمان در نامه اش روى آن تكيه مى كند، و هم ملكه سبا در پايان كار.
7 - گـاه يـك انـسـان بـا دارا بودن بزرگترين قدرت ممكن است نيازمند به موجود ضعيفى همچون يك پرنده شود، نه تنها از علم او كه از كار او نيز كمك
مى گيرد و گاه مورچه اى با آن ضعف و ناتوانى وى را تحقير مى كند!
8 - نـزول ايـن آيـات در مـكـه كه مسلمانان ، سخت از سوى دشمنان در فشار بودند و تمام درهـا به روى آنان بسته بود، مفهوم خاصى داشت مفهومش تقويت روحيه و دلدارى به آنان و اميدوار ساختن آنان به لطف و رحمت پروردگار و پيروزيهاى آينده بود.
آيه و ترجمه


و لقد أ رسلنا إ لى ثمود أ خاهم صالحا أ ن اعبدوا الله فإ ذا هم فريقان يختصمون (45)
قال يقوم لم تستعجلون بالسيئة قبل الحسنة لو لا تستغفرون الله لعلكم ترحمون (46)
قـالوا اطـيـرنـا بـك و بـمـن مـعـك قـال طـائركـم عـنـد الله بل أ نتم قوم تفتنون (47)


ترجمه :

45 - ما به سوى ثمود برادرشان صالح را فرستاديم كه خداى يگانه را بپرستيد، اما آنها به دو گروه تقسيم شدند و به مخاصمه پرداختند.
46 - (صـالح ) گـفـت : اى قـوم مـن ! چـرا بـراى بـدى قـبـل از نـيـكـى عـجـله مـى كـنـيـد؟ (و عـذاب الهى را مى طلبيد نه رحمت او را) چرا از خداوند تقاضاى آمرزش نمى كنيد شايد مشمول رحمت شويد؟
47 - آنـهـا گـفـتـنـد: مـا تـو و كـسـانـى را كـه بـا تـو هـسـتـنـد بـه فـال بـد گـرفـتـيـم (صـالح ) گـفـت : فال بد (و نيك ) نزد خداست (و همه مقدراتتان به قدرت او تعيين مى گردد) شما گروهى هستيد كه مورد آزمايش قرار گرفته ايد.
تفسير:
صالح در برابر قوم ثمود
بعد از ذكر قسمتى از سرگذشت موسى و داود و سليمان در آياتى كه
گـذشـت چـهـارمـين پيامبرى كه بخشى از زندگى او و قومش در اين سوره مطرح مى گردد حضرت صالح و قوم ثمود است .
نـخـسـت مـى فـرمـايـد: ما به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم ، و به او دسـتور داديم كه آنها را به عبادت الله دعوت كند (و لقد ارسلنا الى ثمود اخاهم صالحا ان اعبدوا الله ).
همانگونه كه قبلا نيز گفته شد تعبير به اخاهم (برادرشان ) كه در داستان بسيارى از انبياء آمده اشاره به نهايت محبت و دلسوزى آنان نسبت به اقوامشان مى باشد، و در بعضى از موارد علاوه بر اين ، اشاره به نسبت خويشاوندى آنها با اين اقوام نيز بوده است .
بـه هـر حـال تـمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در جمله ان اعبدوا الله خلاصه شده است ، آرى بندگى خدا كه عصاره همه تعليمات فرستادگان پروردگار است .
سـپـس مـى افـزايـد آنـها در برابر دعوت صالح به دو گروه مختلف تقسيم شدند و به مـخـاصـمـه بـرخـاسـتند (مؤ منان از يكسو و منكران لجوج از سوى ديگر) (فاذا هم فريقان يختصمون ).
در سـوره اعـراف آيـه 75 از ايـن دو گـروه بـه عـنـوان مـسـتـكـبـريـن و مستضعفين ياد شده : قـال المـلاء الذيـن اسـتـكـبـروا مـن قـومـه للذين استضعفوا لمن آمن منهم ا تعلمون ان صالحا مـرسـل مـن ربـه قـالوا انـا بـمـا ارسـل بـه مـؤ مـنـون قال الذين
اسـتـكـبـروا انـا بالذى آمنتم به كافرون : اشراف مستكبر قوم صالح به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند گفتند آيا شما يقين داريد صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده و آنها جواب دادند آرى ما به آنچه او ماموريت يافته ايمان آورديم ، ولى مستكبران گفتند ما به آنچه شما ايمان آورده ايد كافريم (اعراف - 75 و 76).
البـته اين درگيرى دو گروه مؤ من و كافر در مورد بسيارى از پيامبران صدق مى كند هر چـنـد بـعـضى از آنها از اين مقدار طرفدار هم محروم ماندند و همگى تقريبا به صف منكران پيوستند.
صـالح بـراى بـيدار ساختن آنها به انذارشان پرداخت و از عذابهاى دردناك الهى آنها را بر حذر داشت ، اما آنها نه تنها پند نگرفتند و بيدار نشدند، بلكه همين مطلب را مستمسكى بـراى لجـاجـت خـويـش سـاخـتـه و بـا اصرار از او خواستند كه اگر راست مى گوئى چرا مـجـازات الهى دامان ما را فرو نمى گيرد (اين مطلب در آيه 77 سوره اعراف صريحا آمده است ).
ولى صـالح به آنها گفت اى قوم من ! چرا پيش از تلاش و كوشش براى جلب نيكيها عجله بـراى عـذاب و بـديـهـا داريـد؟ (قـال يـا قـوم لم تـسـتـعـجـلون بـالسـيـئة قبل الحسنة ).
چـرا تمام فكر خود را روى فرا رسيدن عذاب الهى متمركز مى كنيد، اگر عذاب الهى شما را فـرو گـيـرد، بـه حـيـاتـتـان خـاتـمه مى دهد و مجالى براى ايمان باقى نخواهد ماند، بيائيد صدق گفتار مرا در بركات و رحمت الهى كه در سايه ايمان به شما نويد مى دهد بـيـازمـائيـد چـرا از پـيـشـگـاه خـدا تـقـاضـاى آمـرزش گـنـاهـان خـويـش نـمـى كـنـيـد تـا مشمول رحمت او واقع شويد (لو لا تستغفرون الله لعلكم ترحمون ).
چرا فقط دنبال بديها و تقاضاى نزول عذاب هستيد؟ اين لجاجت و خيره سرى براى چيست ؟
تـنها قوم صالح نبودند كه در مقام انكار دعوت او، تقاضاى عذاب موعود را مى كردند، در قرآن مجيد كرارا اين مطلب ديده مى شود از جمله در مورد قوم هود (اعراف - 70).
در مـورد پـيـامـبـر اسـلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) و بـعـضـى از مشركان متعصب و سـرسـخـت مـى خـوانـيم : و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السـمـاء او ائتـنا بعذاب اليم : به خاطر بياور هنگامى كه آنها گفتند پروردگارا! اگر ايـن دعـوت مـحمد حق است و از ناحيه تو، بارانى از سنگ بر ما فرو فرست و يا ما را به عذاب دردناكى مبتلا كن ! (انفال - 32).
و ايـن راسـتـى عـجـيـب اسـت كه انسان بخواهد صدق مدعى نبوت را از طريق مجازات نابود كـنـنـده بـيـازمـايـد نـه از طـريـق تـقـاضـاى رحـمـت ، در حـالى كـه يـقـيـنـا احتمال صدق اين پيامبران را در قلبشان مى دادند، هر چند با زبان منكر بودند.
اين درست به آن مى ماند كه شخصى دعوى طبابت كند و بگويد اين دارو شفابخش است ، و ايـن دارو كـشنده ، و ما براى آزمايش ‍ او به سراغ داروئى كه كشنده اش توصيف كرده است برويم ، نه داروى شفا بخش .
اين نهايت جهل و نادانى و تعصب است ، اما جهل از اين فراورده ها بسيار دارد.
بـه هـر حـال ايـن قـوم سـركـش به جاى اينكه اندرز دلسوزانه اين پيامبر بزرگ را به گـوش جـان بـشـنـونـد و بـه كـار بـنـدنـد با يك سلسله سخنان واهى و نتيجه گيريهاى بيپايه به مبارزه با او برخاستند، از جمله اينكه گفتند ما هم خودت و هم كسانى را كه با تو هستند به فال بد گرفته ايم (قالوا اطيرنا بك و بمن معك ).
گويا آن سال خشكسالى و كمبود محصول و مواد غذائى بود، آنها گفتند اين گرفتاريها و مشكلات ما همه از قدوم ناميمون تو و ياران تو است شما مردم شومى هستيد و براى جامعه ما بـدبـخـتـى بـه ارمـغـان آورده ايـد، و بـا تـوسـل بـه حـربـه فـال بـد كـه حـربـه افـراد خـرافـى و لجـوج اسـت مـى خـواسـتند منطق نيرومند او را درهم بكوبند.
امـا او در پـاسـخ گـفـت : فـال بـد (و بـخـت و طـالع شـمـا) در نـزد خـدا اسـت (قال طائركم عند الله ).
او اسـت كـه شـمـا را بـه خـاطـر اعـمـالتـان گـرفـتـار ايـن مـصـائب سـاخـتـه و اعمال شما است كه در پيشگاه او چنين مجازاتى را سبب شده .
اين در حقيقت يك آزمايش بزرگ الهى براى شما است آرى شما گروهى هستيد كه آزمايش مى شويد (بل انتم قوم تفتنون ).
ايـنـها آزمايشهاى الهى است اينها هشدارها و بيدار باشها است ، تا كسانى كه شايستگى و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار شوند، و مسير نادرست خود را اصلاح كنند و به سوى خدا آيند.
نكته :
تطير و تفاءل
تـطـيـر چـنـانـكـه مـى دانـيـم از مـاده طـيـر بـه مـعـنـى پـرنـده اسـت ، و چـون عـرب فـال بـد را غـالبـا بـوسـيـله پـرنـدگـان مـى زد عـنـوان تـطـيـر بـه مـعـنـى فـال بـد زدن آمـده اسـت ، در بـرابـر تـفـال كـه بـه مـعـنـى فال نيك زدن است .
در قرآن كرارا اين معنى مطرح شده است كه مشركان خرافى در برابر پيامبران الهى به اين حربه متوسل مى شدند، چنانكه در مورد موسى (عليه السلام ) و يارانش
مـى خـوانـيم و ان تصبهم سيئة يطيروا بموسى و من معه : هر گاه ناراحتى به فرعونيان مى رسيد آن را از شوم بودن موسى و همراهانش مى دانستند (اعراف - 131).
در آيات مورد بحث نيز همين عكس العمل را مشركان قوم ثمود در برابر صالح نشان دادند.
و در سوره يس مى خوانيم كه در برابر رسولان مسيح (به انطاكيه ) نيز مشركان آنها را متهم به شوم بودن كردند (يس - 18).
اصولا انسان نمى تواند در برابر علل حوادث بى تفاوت بماند، سرانجام بايد براى هـر حـادثـه اى عـلتـى بـجـويـد، اگـر مـوحـد بـاشـد و خـداپـرسـت و عـلل حـوادث را بـه ذات پـاك او كـه طـبـق حـكـمـتـش هـمـه چـيـز را روى حـسـاب انجام مى دهد بـازگـردانـد و از نـظـر سـلسـله عـلل و مـعـلول طـبـيـعـى نـيـز تـكـيـه بـر عـلم كـنـد مـشـكـل او حل شده است و گرنه يك سلسله علل خرافى و موهوم و بى اساس براى آنها مى تـراشـد، مـوهـومـاتـى كـه حـد و مـرزى بـراى آنـهـا نـيـسـت و يـكـى از روشنترين آنها همين فال بد زدن است .
فـى المـثـل عـرب جـاهـلى حـركـت پـرنـده اى را كـه از طـرف راسـت بـه چـپ مـى رفـت بـه فـال نـيـك مـى گرفت ، و دليل بر پيروزى ، و اگر از طرف چپ به راست حركت مى كرد بـه فـال بد مى گرفت و دليل بر شكست و ناكامى ! و از اين خرافات و موهومات بسيار داشتند.
امروز نيز در جوامعى كه به خدا ايمان ندارند - هر چند از نظر علم و دانش روز پيروزيهاى فـراوانـى كـسـب كـرده انـد - ايـن قـبـيل خرافات و موهومات فراوان است تا آنجا كه گاهى افـتـادن يـك نـمـك پـاش بـر زمـيـن آنـهـا را سـخـت نـاراحـت مـى كـنـد، و منزل و اطاق يا صندلى كه شماره آن سيزده باشد سخت در وحشتشان فرو مى برد، و هنوز هم بازار رمالان و فال گيران در ميان آنها گرم و داغ است ، و مساله موهوم بخت و طالع در ميان آنها مشترى فراوان دارد.
ولى قرآن با يك جمله كوتاه مى گويد: طائركم عند الله : بخت و طالع
و پـيروزى و شكست و موفقيت و ناكامى شما همه نزد خدا است خدائى كه حكيم است و مواهبش را طـبـق شـايـسـتـگـيـهـا، شـايـسـتـگـيـهـائى كـه بـازتـاب ايـمـان و عمل و گفتار و كردار انسانها است تقسيم مى كند.
و به اين ترتيب اسلام پيروان خود را از وادى خرافه به حقيقت ، و از بيراهه به صراط مـسـتـقـيـم دعـوت مـى كند (در زمينه فال نيك و بد بحث مشروحى در جلد ششم تفسير نمونه صفحه 316 تا 319 - ذيل آيه 131 سوره اعراف داشته ايم ).
آيه و ترجمه


و كان فى المدينة تسعة رهط يفسدون فى الا رض و لا يصلحون (48)
قـالوا تـقـاسـمـوا بـالله لنـبـيـتـنـه و أ هـله ثم لنقولن لوليه ما شهدنا مهلك أ هله و إ نا لصادقون (49)
و مكروا مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون (50)
فانظر كيف كان عاقبة مكرهم أ نا دمرناهم و قومهم أ جمعين (51)
فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا إ ن فى ذلك لاية لقوم يعلمون (52)
و اءنجينا الذين ءامنوا و كانوا يتقون (53)


ترجمه :

48 - در آن شهر نه گروهك بودند كه فساد در زمين مى كردند و مصلح نبودند.
49 - آنـها گفتند: بيائيد قسم ياد كنيد به خدا كه بر او (صالح ) و خانواده اش شبيخون مـى زنـيـم و آنـهـا را بـه قتل مى رسانيم سپس به ولى دم او مى گوئيم ما هرگز از هلاكت خانواده او خبر نداشتيم و در اين گفتار خود صادق هستيم !
50 - آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى در حالى كه آنها خبر نداشتند.
51 - بنگر عاقبت توطئه آنها چه شد؟ كه ما آنها و قومشان را همگى نابود كرديم !
52 - ايـن خـانـه هـاى آنـهـاسـت كـه بـه خـاطر ظلم و ستمشان خالى مانده ، و در اين نشانه روشنى است براى كسانى كه آگاهند.
53 - ما كسانى را كه ايمان آورده و تقوا پيشه كرده بودند نجات داديم .
تفسير:
توطئه نه گروهك مفسد در وادى القرى
در ايـنـجـا بـخـش ديـگـرى از داسـتـان صـالح و قـومـش را مى خوانيم كه بخش گذشته را تـكـمـيـل كـرده و پـايـان مـى دهـد، و آن مـربـوط بـه تـوطـئه قتل صالح از ناحيه 9 گروهك كافر و منافق و خنثى شدن توطئه آنها است .
مـى گـويـد در آن شـهـر (وادى القـرى ) نـه گروهك بودند كه فساد در زمين مى كردند و اصلاح نمى كردند (و كان فى المدينة تسعة رهط يفسدون فى الارض و لا يصلحون ).
بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه رهـط در لغـت بـه مـعـنـى جـمـعـيـتـى كـمـتـر از ده يـا كـمـتـر از چـهـل نـفـر است روشن مى شود كه اين گروههاى كوچك كه هر كدام براى خود خطى داشتند، در يـك امـر مشترك بودند و آن فساد در زمين و به هم ريختن نظام اجتماعى و مبادى اعتقادى و اخلاقى بود، و جمله لا يصلحون تاكيدى بر اين امر است چرا كه گاه انسان فسادى مى كند و بعد پشيمان مى شود و در صدد اصلاح بر مى آيد ولى مفسدان واقعى چنين نيستند، دائما به فساد ادامه مى دهند و هرگز در صدد اصلاح نيستند.
مخصوصا با توجه به اينكه يفسدون فعل مضارع است و دلالت بر استمرار
مى كند نشان مى دهد كه اين كار هميشگى آنها بود.
هر يك از اين نه گروهك ، رئيس و رهبرى داشتند و احتمالا هر كدام به قبيله اى منتسب بودند.
مـسـلمـا بـا ظـهـور صالح و آئين پاك و مصلح او، عرصه بر اين گروهكها تنگ شد، اينجا بود كه طبق آيه بعد گفتند: بيائيد قسم ياد كنيد به خدا كه بر او و خانواده اش شبيخون مـى زنيم و آنها را بقتل مى رسانيم سپس به ولى دم آنها مى گوئيم كه ما هرگز از هلاكت خـانـواده آنـهـا خـبـر نـداشـتـيـم و در ايـن گفتار خود صادق هستيم ! (قالوا تقاسموا بالله لنبيتنه و اهله ثم لنقولن لوليه ما شهدنا مهلك اهله و انا لصادقون ).
تـقـاسـمـوا فـعـل امـر است ، يعنى همگى شركت كنيد در سوگند ياد كردن و تعهد كنيد بر انجام اين توطئه بزرگ ، تعهدى كه بازگشت و انعطافى در آن نباشد.
جالب اينكه آنها به الله قسم ياد كردند، كه نشان مى دهد آنها غير از پرستش بتها معتقد بـه الله خـالق زمـيـن و آسـمـان نـيـز بـودنـد، و در مسائل مهم به نام او سوگند ياد مى كردند، و نيز نشان مى دهد كه آنها آنقدر مست و مغرور بـودنـد كـه اين جنايت بزرگ خود را با نام خدا انجام دادند! گوئى مى خواهند عبادت و يا خدمتى خداپسندانه انجام دهند، و اين است راه و رسم مغروران از خدا بيخبر و گمراه .
لنـبـيـتـنـه از ماده تبييت به معنى شبيخون زدن و حمله غافلگيرانه شبانه است ، اين تعبير نشان مى دهد كه آنها در عين حال از طرفداران صالح بيم داشتند و از قوم و قبيله اش وحشت مـى كـردنـد، لذا بـراى ايـنـكـه بـه مـقـصـود خـود بـرسـنـد و در عـيـن حال گرفتار خشم طرفداران او نشوند، ناچار نقشه حمله شبانه را طرح
كردند و تبانى كردند كه هر گاه به سراغ آنها بيايند - چون مخالفت آنها با صالح از قـبـل مـعـلوم بـود - مـتفقا سوگند ياد كنند كه در اين برنامه مطلقا دخالتى نداشته و حتى شاهد و ناظر صحنه هم نبوده اند!.
در تـواريـخ آمـده اسـت كه توطئه آنها به اين ترتيب بود كه در كنار شهر كوهى بود و شكافى داشت كه معبد صالح در آنجا بود، و گاه شبانه به آنجا مى رفت و به عبادت و راز و نياز با پروردگار مى پرداخت .
آنها تصميم گرفتند كه در آنجا كمين كنند و به هنگامى كه صالح به آنجا آمد او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شوند و شبانه كار آنها را نيز يكسره كـنـنـد، و سـپـس بـه خـانـه هـاى خـود بـرگـردنـد و اگـر سـؤ ال شود اظهار بى اطلاعى كنند.
اما خداوند توطئه آنها را به طرز عجيبى خنثى كرده و نقشه هايشان را نقش بر آب ساخت .
هنگامى كه آنها در گوشه اى از كوه كمين كرده بودند كوه ريزش كرد و صخره عظيمى از بالاى كوه سرازير شد و آنها را در لحظه اى كوتاه درهم كوبيد و نابود كرد!
لذا قـرآن در آيـه بـعـد مى گويد: آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى كشيديم ، در حالى كه آنها خبر نداشتند! (و مكروا مكرا و مكرنا مكرا و هم لا يشعرون ).
سپس مى افزايد: بنگر كه عاقبت توطئه و مكر آنها چگونه بود كه ما همه آنها و تمام قوم و طـرفـداران آنـهـا را نـابـود كرديم ؟! (فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين ).
واژه مـكـر چـنانكه قبلا (در جلد 2 صفحه 226) نيز گفته ايم در ادبيات عرب به معنى هر گـونـه چـاره انـديـشـى اسـت ، و اخـتـصـاصـى بـه نـقشه هاى شيطانى و زيانبخش كه در فـارسـى امـروز در آن اسـتـعـمال مى شود ندارد، بنابراين هم در مورد نقشه هاى زيانبخش بكار مى رود، و هم چاره انديشى هاى خوب .
راغب در مفردات مى گويد: المكر صرف الغير عما يقصده .
مكر آن است كه كسى را از رسيدن مقصودش باز دارند.
بـنـابـرايـن هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند بكار مى رود به معنى خنثى كردن توطئه هـاى زيـانـبـار اسـت ، و هـنـگـامـى كـه دربـاره مـفسدان بكار مى رود به معنى جلوگيرى از برنامه هاى اصلاحى است .
سـپس قرآن در مورد چگونگى هلاكت و سرانجام آنها چنين مى گويد: ببين اين خانه هاى آنها است كه به خاطر ظلم و ستمشان خالى مانده ! (فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا).
نه صدائى از آنها به گوش مى رسد.
نه جنب و جوشى در آنجا وجود دارد.
و نه از آنهمه زرق و برقها و ناز و نعمتها و مجالس پر گناه اثرى باقى مانده است .
آرى آتش ظلم و ستم در آنها افتاد و همه را سوزانيد و ويران كرد.
در ايـن مـاجـرا درس عبرت و نشانه روشنى است از پايان كار ظالمان و قدرت پروردگار براى كسانى كه مى دانند (ان فى ذلك لاية لقوم يعلمون ).
اما در اين ميان خشك و تر با هم نسوختند و بى گناه به آتش گنه كار نسوخت ما كسانى را كه ايمان آورده ، و تقوا پيشه كرده بودند نجات داديم و آنها هرگز
به سرنوشت شوم بدكاران گرفتار نشدند (و انجينا الذين آمنوا و كانوا يتقون ).
نكته ها:
مجازات قوم ثمود
در آيـات قـرآن گـاهـى در مورد اين قوم طغيانگر مى گويد: زلزله آنها را فرو گرفت و درهم كوبيد فاخذتهم الرجفة (اعراف 78).
و گاه مى گويد: صاعقه آنها را فرو گرفت فاخذتهم الصاعقة ( ذاريات - 44).
و گـاه مـى گـويـد: صـيـحه آسمانى دامانشان را گرفت و اخذ الذين ظلموا الصيحة (هود - 67).
امـا هـيـچ مـنـافاتى بين اين تعبيرات سه گانه نيست ، چرا كه صاعقه همان جرقه بزرگ الكتريكى است كه در ميان قطعات ابر و زمين مبادله مى شود، هم با صداى عظيم و صيحه هـمـراه اسـت ، و هـم بـا لرزش شـديد زمين هاى اطراف (در مورد صيحه آسمانى توضيحات بيشترى در جلد 9 صفحه 164 ذيل آيه 67 سوره هود داده ايم ).
2 - بـعـضـى از مـفـسران روايت كرده اند كه ياران حضرت صالح كه با او نجات يافتند چـهـار هزار نفر بودند، آنها به فرمان پروردگار از آن منطقه آلوده مملو از فساد بيرون رفته ، به سوى حضرموت كوچ كردند.
3 - خـاويـه از مـاده خواء (بر وزن هواء) گاه به معنى ساقط گشتن و ويران شدن است ، و گاه به معنى خالى شدن ، اين تعبير در مورد ستارگان
(شهب ) كه سقوط مى كند نيز آمده ، مى گويند خوى النجم يعنى ستاره سقوط كرد.
راغـب در مـفردات مى گويد: معنى اصلى خوى خالى شدن است ، اين تعبير در مورد شكمهاى گـرسـنـه ، گـردوى پـوك و سـتارگان خالى از باران گفته شده است (عرب جاهلى معتقد بود كه هر ستاره اى در افق ظاهر مى شود بارانى همراه دارد).
4 - از ابـن عـبـاس چنين روايت شده كه مى گويد: من از قرآن به خوبى استفاده كرده ام كه ظـلم و سـتـم خانه ها را ويران مى كند سپس ‍ به آيه فوق فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا استدلال كرد.
و بـراسـتـى تـاثـيـر ظـلم در ويـران كـردن شـهـرهـا و جـامـعـه هـا بـا هـيـچ چـيـز قـابـل مـقـايـسـه نـيـسـت ، ظـلم صاعقه مرگبار است ، ظلم زلزله ويرانگر است ، ظلم همچون صيحه مرگ آفرين آسمانى است و تاريخ بارها و بارها اين حقيقت را اثبات كرده است كه دنيا ممكن است با كفر ادامه يابد اما با ظلم قابل دوام نيست .
5 - بـدون شـك مـجـازات عـمـومـى قـوم ثـمـود، بـعـد از قتل ناقه صالح بوده است همانگونه كه در آيه 65 تا 67 سوره هود مى خوانيم : هنگامى كـه نـاقـه را از پـاى درآوردنـد به آنها گفت : سه روز در خانه هايتان ، بهره گيريد و بعد از آن ، عذاب الهى به طور قطع فرا خواهد رسيد، و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، صـالح و كـسـانـى را كـه بـا او ايـمـان آورده بودند رهائى بخشيديم و ظالمان را صيحه آسمانى فرو گرفت و در خانه هايشان بروى زمين افتادند و مردند.
بنابراين تنها بعد از توطئه قتل صالح نبود كه عذاب فرود آمد، بلكه به
احـتـمال قوى در ماجراى توطئه قتل اين پيامبر، فقط گروه توطئه گران نابود شدند، و بـاز به آنها مهلت داده شد و بعد از قتل ناقه همه ظالمان و گنه كاران بى ايمان از ميان رفـتند، و اين است نتيجه جمع ميان آيات اين سوره و آنچه در سوره هود و سوره اعراف آمده است .
بـه تـعـبـيـر ديـگـر در آيـات مـورد بـحـث ، نـابـودى آنـهـا بـه دنـبـال تـوطـئه قـتـل صالح و خانواده او آمده است ، و در آيات سوره اعراف و هود، نابودى آنـهـا بـعـد از قـتـل نـاقـه صـالح ، نـتـيـجـه ايـن دو چـنـيـن مـى شـود كه آنها نخست توطئه قـتـل او را چـيـدنـد و هـنـگـامـى كـه مـوفـق نـشـدنـد اقـدام بـه قتل ناقه كه معجزه بزرگ او بود كردند، و بعد از سه روز مهلت ، عذاب دردناكشان فرا رسيد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه آنـهـا نـخـسـت نـاقـه را بـه قتل رساندند و چون صالح آنها را تهديد به مجازات الهى بعد از سه روز كرد به فكر نابود كردن خود او افتادند كه موفق نشدند و نابود شدند.
آيه و ترجمه


و لوطا إ ذ قال لقومه اءتأ تون الفاحشة و أ نتم تبصرون (54)
اءئنـكـم لتـأ تـون الرجـال شـهـوة مـن دون النـسـاء بل أ نتم قوم تجهلون (55)


ترجمه :

54 - و لوط را بـه ياد آور هنگامى كه به قومش گفت آيا شما به سراغ كار بسيار قبيح مى رويد در حالى كه (زشتى و نتايج شوم آنرا) مى بينيد؟
55 - آيـا شـمـا بـجـاى زنـان بـه سـراغ مـردان از روى شـهـوت مـى رويـد؟ شـمـا قـومـى جاهل هستيد.
تفسير:
انحراف قوم لوط
بـعـد از ذكـر گـوشـه هـائى از زنـدگـى مـوسـى و داود و سليمان و صالح با اقوامشان پـنـجـمـيـن پـيـامـبرى كه در اين سوره به زندگى او اشاره شده است ، پيامبر بزرگ خدا حضرت لوط است .
اين چندمين بار است كه قرآن به اين موضوع پرداخته و قبلا در سوره حجر و هود و شعراء و اعراف مطالبى در اين زمينه آمده است :
ايـن تـكـرار و مشابه آن به خاطر اين است كه قرآن يك كتاب تاريخى نيست كه يكبار يك حادثه را كلا بيان كرده و ديگر به سراغ آن نرود، بلكه يك كتاب تربيت و انسانسازى اسـت ، و مـى دانيم در مسائل تربيتى گاه شرائط ايجاب مى كند كه يك حادثه را بارها و بـارهـا يـاد آور شـونـد، از زوايـاى مـخـتـلف به آن بنگرند و در جهات گوناگون نتيجه گيرى كنند

next page

fehrest page

back page