تفسير كوثر جلد دوم

يعقوب جعفرى مراغى

- ۸ -


چند روايت

1 ـ جابربن عبدالله انصارى از پيامبر اسلام (ص) نقل مى كند كه فرمود: ساعتى كه عالم و دانشمند بر فراش خود تكيه مى كند و در آن به علم خود نظر مى اندازد، بهتر از هفتاد سال عبادت عابد است(1)
2 ـ پيامبر (ص) فرمود: علم را يادبگيريد كه يادگرفتن آن حسنه است و درس دادن آن تسبيح است و مباحثه آن جهاد است و تعليم آن به كسى كه نمى داند صدقه است و يادآورى آن به اهلش نزديكى به خداست.(2)
3 ـ على (ع) در خطبه اى فرمود: لانسبن الاسلام نسبة لم ينسبها احد قبلى و لاينسبها احد بعدى، الاسلام هو التسليم و التسليم هو اليقين و اليقين هو التصديق و التصديق هو الاقرار و الاقرار هو الاداء و الاداء هو العمل...(3)
اسلام را به گونه اى تعريف مى كنم كه نه كسى پيش از من چنين تعريف كرده و نه كسى بعد از من چنين تعريف خواهد كرد: اسلام همان تسليم است و تسليم همان يقين است و يقين همان تصديق است و تصديق همان اقرار است و اقرار همان ادا كردن است و ادا كردن همان عمل نمودن است ...

اِنَّ الَّذينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيّنَ بِغَيْرِ حَقّ وَ يَقْتُلُونَ الَّذينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذاب أَليم (* )أُولئِكَ الَّذينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرينَ (* )أَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ أُوتُوا نَصيبًا مِنَ الْكِتابِ يُدْعَوْنَ اِلى كِتابِ اللّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلّى فَريقٌ مِنْهُمْ وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (* )ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ اِلاّ أَيّامًا مَعْدُودات وَ غَرَّهُمْ فى دينِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (*)فَكَيْفَ اِذا جَمَعْناهُمْ لِيَوْم لا رَيْبَ فيهِ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْس ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (*)

كسانى كه به آيات خدا كفر مىورزند و پيامبران را به ناحق مى كشند وكسانى از مردم را كه به عدالت فرمان مى دهند، مى كشند، پس آنان را به عذابى دردناك مژده بده (21) آنان كسانى هستند كه عملهايشان در دنيا و آخرت تباه شده است و ياورانى ندارند (22) آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب به آنها داده شده؟ آنها به سوى كتاب خدا خوانده مى شوند تا ميانشان داورى كند. آنگاه گروهى از آنان پشت مى كنند در حالى كه روگردان هستند (23) اين بدان جهت است كه مى گويند: آتش به ما نمى رسد جزروزى چند. دروغى كه مى بندند آنها را در دينشان مغرور كرده است (24) پس چگونه خواهد بود هنگامى كه آنها را در روزى كه شكى در آن نيست گردآورديم و به هر كس آنچه كرده است، داده شود و به آنان ستم نخواهد شد (25)

نكات ادبى

1 ـ «حبط» تباهى، نابود شدن.
2 ـ فاء در «فبشرهم» براى قرار دادن جمله به منزله جزاء است.
3 ـ «نصيبا» بهره اى ، حظّى.
4 ـ «يدعون» حال از اوتوا.
5 ـ «اياما» ظرف براى «مسّ» است.
6 ـ «غرّ» از غرور به معناى خودفريبى و خودباختن.
7 ـ «كيف» براى سؤال از حالت و استفهام توبيخى است.

تفسير و توضيح

آيات (21-22) ان الذين يكفرون بآيات الله ... : سخن درباره بنى اسرائيل است و يكى از جنايتها و كارهاى بسيار زشت آنها را يادآور مى شود. آنها در گذشته هاى دور و نزديك بسيارى از پيامبرانى را كه براى تحكيم و تقويت دين موسى از جانب خدا برانگيخته مى شدند كشته بودند و پيغمبر كشى يكى از عادات آنها بود. طبق بعضى از روايات، بنى اسرائيل در يك روز چهل و سه پيامبر را كشتند و نيز صدو دوازده نفر از كسانى را كه آنها را دعوت به خير مى كردند و به كشتار پيامبران اعتراض داشتند، كشتند. آنها هر كس را كه به كارهاى زشتشان اعتراض مى كرد و آنها را به راه راست و شريعت موسى دعوت مى نمود، دشمن خود مى دانستند و مى كشتند.
خداوند در اين آيه آن گروه از بنى اسرائيل را كه به آيات الهى كفر ورزيدند و پيامبران را به ناحق كشتند و كسانى را كه دعوت به حق و عدل مى كردند كشتند، به عذابى دردناك وعده مى دهد. اينكه در اين آيه مطلب به صورت خبرى و با فعل مضارع آمده با اينكه اين كار در گذشته اتفاق افتاده است، دلالت بر استمرار دارد يعنى اين كار هميشگى آنان است و حتى اگر يهود عصر پيامبر قدرت داشتند پيامبر اسلام و ياران او را هم مى كشتند و دليل آن جنگهاى متعددى بود كه بر ضد اسلام به راه انداختند و در جنگهايى مانند احزاب و خيبر و بنى قريظه، قصد براندازى اسلام و كشتن پيامبر اسلام را داشتند.
نكته اى كه بايد در اينجا تذكر داده شود اين است كه در اين آيه گفته شده كه آنها پيامبران را به ناحق مى كشتند. مسلم است كه كشتن پيامبر هميشه ناحق است و اينكه قرآن اين قيد را آورده براى تأكيد در ناحق بودن كار آنهاست.
پس از وعده عذابى كه در اين آيه به آنان داده شد، در آيه بعدى از تباهى و حبط اعمال آنها در دنيا و آخرت خبر مى دهد و اينكه در قيامت هيچ گونه يار و ياورى نخواهند داشت. حبط عمل اين است كه آنان هر كار خيرى انجام بدهند نتيجه و پاداشى نخواهد داشت و پوچ و بيهوده خواهد بود و اين اعمال، در دنيا جان و مال آنها را حفظ نخواهد كرد و همواره در جنگها مورد تعرض قرار خواهند گرفت و ذلت و بدبختى دامنگير آنها خواهد شد و در آخرت نيز پاداش خيرى نخواهند داشت بنابراين آنها هر كار نيكى انجام بدهند پوچ و عبث و بى ارزش است.
اينكه گفتيم حبط عمل آنها در دنيا به معناى ناامنى و ذلت و خوارى هميشگى قوم يهود است در آيه ديگرى در همين سوره به روشنى بيان شده است:
و ضربت عليهم المسكنة ذلك بانهم كانوا يكفرون بآيات الله و يقتلون الانبياء بغيرحق (آل عمران / 112)
پريشانى بر آنان رقم زده شد و اين بدان جهت است كه آنان به آيات خدا كفر ورزيدند و پيامبران را به ناحق كشتند.
سرگذشت ذلتبار يهود و سرگشتگى و آوارگى و ناامنى آنان در طول تاريخ، درستى مفهوم آيه را روشن ساخت.. هم اكنون نيز يهود زندگى ناامنى دارد.
آيات (23-25) الم تر الى الذين اوتوا نصيبا... : يهوديها هميشه در مقابل حق عناد كرده اند و بزرگترين عناد آنها هنگامى بود كه با پيامبر اسلام عناد كردند. آنها در كتابهاى خود، نشانه هاى پيامبر اسلام را خوانده بودند و به خوبى با پيامبر موعود آشنايى داشتند ولى چون آن حضرت ظهور كرد با او به دشمنى برخاستند و پيامبر اسلام از آنها خواست كه مطابق با كتاب خود با او رفتار كنند و داورى آن را بپذيرند ولى گروهى از آنها پشت كردند و از پيامبر روى گردان شدند وحتى كتاب آسمانى خود را هم محترم نشمردند.
اينكه در آيه شريفه گفته شده كه فقط بهره اى از كتاب به آنها داده شده بود، ناظر به اين معناست كه كتاب آنها تحريف شده بود و تنها قسمتهايى از تورات را در اختيار داشتند ولى در همان مقدار از تورات كه دست آنها بود، نشانه هاى پيامبر اسلام آمده بود و يهود عصر پيامبر حاضر نشدند داورى تورات را درباره حضرت محمد (ص) بپذيرند و از او روى گردان شدند.
اين عناد و لجاجت ناشى از يك غرور و خودخواهى بود كه همواره يهود به آن مبتلا بود. آنها خود را فرزندان خدا و دوستان نزديك او مى دانستند و مى گفتند بهشت مال ماست و اگر در دنيا معصيت هم بكنيم تنها چند روزى در آتش جهنم خواهيم بود و بالاخره به بهشت خواهيم رفت و بدينسان يك دروغ بزرگ، آنها را در دين خود مغرور كرده بود و احساس مسئوليتى نمى كردند.
خداوند در پاسخ اين ادعاى دروغ، به آنها گوشزد مى كند كه حال آنها چگونه خواهد بود هنگامى كه آنها را در روز قيامت كه هيچ شكى در آن نيست گرد آورد و به سزاى اعمالشان برساند و تمام آنچه در دنيا انجام داده اند به آنها داده شود و نتيجه كارهاى خود را ببينند. در پايان آيه اين نكته را روشن مى كند كه البته به آنها ظلم نخواهد شد و هر عذابى ببينند در اثر كارهاى خودشان خواهد بود.

قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشآءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشآءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشآءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشآءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْء قَديرٌ (*)تُولِجُ الَّيْلَ فِى النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِى اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشآءُ بِغَيْرِ حِساب (*)

بگو خداوندا اى صاحب پادشاهى! پادشاهى را به هر كس كه بخواهى مى دهى و پادشاهى را از هر كس كه بخواهى مى ستانى و هركس را كه بخواهى عزيز مى كنى و هر كس را كه بخواهى ذليل مى كنى، خير در دست توست همانا تو بر هر چيزى توانايى (26) شب را در روز فرو مى برى و روز را در شب فرو مى برى و زنده را از مرده بيرون مى كنى و مرده را از زنده بيرون مى كنى و هر كس را كه بخواهى بى شمار روزى مى دهى (27)

نكات ادبى

1 ـ «اللهم» در اصل «ياالله» بود حرف ندا به جهت تعظيم حذف شد و ميم مشدّد در آخر آن عوض از محذوف قرار گرفت; اين نظر خليل و سيبويه است ولى فراّء گفته: اصل آن «ياالله ام بخير» بوده به جهت كثرت استعمال، حرف ندا و همزه ام حذف شد مانند «هلمّ» و گفته شده كه ميم در آخر اين كلمه اشاره به آن دسته از اسماء خداست كه با حرف ميم شروع مى شود كه گويا هفتاد اسم است و به هر حال در اول اين كلمه حرف ياء ندا وارد نمى شود هر چند كه گاهى چنين حالتى در اشعار عربى ديده شده است.
2 ـ «مالك الملك» منصوب است چون مناداى مضاف است و حرف ندا از آن حذف شده است. نظير آن: قل اللهم فاطرالسموات.
3 ـ «مالك» اسم فاعل از مِلك و به معناى دارنده و صاحب است. ملكيت نوعى رابطه و علاقه اى است كه ميان مالك و مملوك وجود دارد و آن گاهى حقيقى است مانند رابطه ميان انسان و اعضاء بدن چون چشم و دست و گاهى اعتبارى است مانند رابطه ميان انسان و مالى كه دارد مانند خانه و لباس.
4 ـ «مُلك» پادشاهى، سرپرستى رعايا. فرق آن با مِلك در اين است كه مِلك به حق تصرف در اموال دلالت دارد ولى مُلك به حق تصرف در مملكت و كشور و امور مردم دلالت دارد.
5 ـ «تؤتى الملك» محلا منصوب است به جهت حال بودن از مالك الملك.
6 ـ «ايلاج» ادخال، وارد كردن.
7 ـ «بغيرحساب» متعلق است به «ترزق».

تفسير و توضيح

آيات (26-27) قل اللهم مالك الملك... : پس از گفتگوهاى متعددى كه با كفار و مشركين به عمل آمد و آنها به تسليم شدن در برابر حق دعوت شدند و پس از بيان بعضى از جنايتهاى يهود در كشتن پيامبران و داعيان به سوى حق، اينك خداوند، پيامبر خود را مخاطب قرار مى دهد و دعايى را به او ياد مى دهد كه مشتمل بر مضمونى بس بلند و والاست و كسى كه به مضمون اين دعا معتقد باشد و از روى ايمان و اعتقاد آن را به زبان بياورد، خدا را شناخته است و او را تنها مؤثر در عالم وجود مى داند. به سبب همين مضمون بلند است كه در رواياتى اين آيه با آية الكرسى مقايسه شده و براى خواندن آن فضيلتهاى بسيارى آمده است.
در اين آيه به پيامبر دستور داده مى شود كه خدا را با صفت «مالك الملك» ياد كند يعنى كسى كه پادشاهى در دست اوست. پس از ذكر اين صفت كلّى، خدا را يا يازده صفت ديگر ياد كند كه همگى نشانى از قدرت مطلقه خدا در جهان و تسلط او بر موجودات عالم است البته اين يازده مورد به عنوان نمونه ذكر شده و گرنه تأثير خدا در جهان و سلطه او بر آفرينش، عام و گسترده است و همه چيز را فرا مى گيرد. آن يازده مورد كه در اين دو آيه آمده عبارتند از:
1 ـ خدا پادشاهى و سلطنت را به هر كس كه بخواهد مى دهد.
2 ـ خدا پادشاهى و سلطنت را از هر كس كه بخواهد مى ستاند.

منظور از پادشاهى در اينجا هر نوع سلطنت و سرپرستى و حاكميت يك انسان بر انسانهاى ديگر است كه شامل پادشاهى و رياست دنيوى و مادى و نبوت و زعامت دينى است و حتى سلطنتهاى استبدادى و ظالمانه را هم مى گيرد. و اگر كسى به قدرتى مى رسد يا قدرت خود را از دست مى دهد، هم از خداست وقتى كسى به پادشاهى و حاكميت مى رسد حتى اگر ظالم و كافر هم باشد، بر اساس يك سلسله قوانين و سنتهاى تاريخى است كه خدا آنها را وضع كرده و در جامعه بشرى حاكميت داده است. مثلا يكى از سنتهاى الهى در تاريخ و جامعه اين است كه هر حكومتى كه دچار تفرقه و پراكندگى در ميان اعضاء خود باشد و نيروهاى خود را در سركوب يكديگر به كار برد و يا هر حكومتى كه نيروهاى آن دچار سستى و تنبلى و شكمبارگى و رفاه زدگى بشود، دشمن اين حكومت هر چند ظالم و كافرهم باشد، بر آن غلبه خواهد كرد و حكومت را از دست او خواهد ربود و چون حكومت از دست حاكم قبلى گرفته شد و حاكم جديد سركار آمد، درست است كه بگوييم خدا پادشاهى را از كسى گرفت و به كس ديگرى داد چون اين تغيير در حكومت، مطابق با سنتهاى الهى بوده است و البته مسأله زعامت دينى و نبوت و امامت با اين موضوع فرق مى كند و آن مستقيماً در دست خداست و به هر كس كه بخواهد اعطا مى كند و او را پيامبر يا امام قرار مى دهد و يا آن را از نسلى مى گيرد و به نسل ديگرى منتقل مى كند.

بنابراين، حكومتهايى مانند حكومت بنى اميه از لحاظ پادشاهى ظاهرى مطابق با سنتهاى الهى بود ولى از لحاظ زعامت دينى خدا به آنها چنين حكومتى را نداده بود و آنها غاصبان خلافت اسلامى بودند.
توجه كنيم هر چند كه حكومتهاى ظالم هم بر اساس قوانين و سنتهاى الهى سركار آمده اند ولى در عين حال از لحاظ تشريعى مردم وظيفه دارند كه با آنها مبارزه كنند و با استفاده از همان سنتهاى الهى زمينه را براى سرنگونى آنها فراهم سازند.

در روايتهاى تاريخى آمده كه پس از شهادت امام حسين(ع) و اسارت اهل بيت او و رسيدن آنها به دمشق، يزيد در مجلسى كه ترتيب داده بود با خواندن اين آيه خواست حكومت و سلطنت خود را از جانب خدا معرفى كند و اعمال خود را توجيه نمايد ولى حضرت زينب(ع) كه شاگرد مكتب پدرش على(ع) بود به او پاسخ داد و اين آيه راخواند:
و لايحسبن الذين ظلموا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين (آل عمران / 187)
كسانى كه ستم كرده اند گمان نكنند اينكه به آنها مهلت داده ايم، براى آنها خوب است. همانا به آنها مهلت داده ايم تا بيشتر گناه كنند و براى آنها عذابى خواركننده است.
و بدينگونه به يزيد خاطرنشان ساخت كه حكومت او يك حكومت الهى نيست و مهلتى كه داده شده براى عذاب بيشتر است.
3 ـ خدا هر كس را كه بخواهد عزيز مى كند.
4 ـ خدا هر كس را كه بخواهد ذليل مى كند.
عزت و ذلت نيز مانند پادشاهى در دست خداست و خواه عزت و ذلت را به معناى ظاهرى و مادى آن بگيريم و خواه آن را به معناى باطنى آن بگيريم كه همان ايمان و كفر است ودر هر حال عزت و ذلت از آن خداست و هر كسى با استفاده از قوانين تكوينى و تشريعى خدا، مى تواند خود را در مسير عزت و يا ذلت خدا قرار بدهد و بارها گفته ايم كه مشيت خدا در اين گونه موارد بر اساس ضوابط و معيارهاى خاصى است و چنان نيست كه خداوند بدون معيار و بدون ملاك كسى را عزيز يا ذليل كند بلكه او كسانى را عزيز يا ذليل مى كند كه از همان قوانين كه گفتيم پيروى كنند.
5 ـ تمام نيكيها و خيرات در دست خداست. هر خيرى به هر كسى مى رسد و يا هر خيرى از هر كسى دريغ مى گردد (كه به آن شرّ گفته مى شود) همه از جانب خداست و اوست كه بنده اش را وارد خير مى كند و يا از آن خارج مى سازد. در اينجا نيز همه چيز بر اساس معيارها و ضابطه هاست. (همانگونه كه در بالا گفتيم)
6 ـ خدا به همه چيز تواناست. اين صفت يك صفت عام است و شامل تمام پديده ها مى گردد و قدرت و توانايى خدا را هيچ عاملى محدود نمى كند و قدرت او عام و گسترده است.
7 ـ او شب را به روز وارد مى كند.
8 ـ او روز ر به شب وارد مى كند.
اشاره به كوتاهى و بلندى روزان و شبان است كه گاهى در بعضى از فصول، شب كوتاه مى شود و اضافه آن وارد روز مى شود و در بعضى از فصول برعكس، اضافه روز وارد شب مى شود و به هر حال شبانه روز مجموعاً در طول سال تغيير نمى كند و بيست و چهار ساعت است. و اين يكى از مظاهر قدرت خداوند است كه كره زمين را طورى قرار داده كه محور آن منحرف است و در فصول محتلف شب و روز با هم فرق مى كند و اين براى ادامه حيات در روى زمين و براى درختان و حيوانات و انسانها ضرورت دارد و اگر چنين نبود و هميشه تابستان يا زمستان مى شد نظام احسن به هم مى خورد و كشت و زراعت و حيات موجودات زنده مختل مى شد.
9 ـ او زنده را از مرده بيرون مى آورد.
10 ـ او مرده از زنده بيرون مى آورد.
اين دو صفت اشاره به نظام خاصى است كه در طبيعت وجود دارد گياهان و مواد غذايى از زمين كه موجودى مرده و بى جان است حاصل مى شود و با خوردن آن موجودات زنده مانند حيوان و انسان به حيات ادامه مى دهند و از همين غذاها نطفه ها پديد مى آيد كه تبديل به موجودات زنده مى شوند و از طرف ديگر موجودات زنده مى ميرند و تبديل به خاك بى جان مى شوند و اين چرخش همواره در طبيعت وجود دارد: تبديل مرده به زنده و زنده به مرده.
مى توانيم آيه را به معناى عام ترى بگيريم و بگوييم كه خدا مؤمن را از صلب كافر و كافر را از صلب مؤمن به وجود مى آورد و چون ايمان زندگى و كفر مرگ است در واقع زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى كند.
11 ـ او هر كس را كه بخواهد بى حساب و بى شمار روزى مى دهد.
روزى دادن موجودات در دست خداست و همه عالم از ناحيه او روزى مى خورند ولى روزى دادن نيز مانند عزت و ذلت متفاوت است ومى بينيم روزى كسى اندك است و روزى كس ديگرى بسيار است و اين هم در دست خداست و با شرحى كه گفتيم از روى معيارها و ملاكهاى خاصى صورت مى گيرد.

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلِيآءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فى شَىْء اِلاّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَ اِلَى اللّهِ الْمَصيرُ (* )قُلْ اِنْ تُخْفُوا ما فى صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللّهُ وَ يَعْلَمُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الْاَرْضِ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَىْء قَديرٌ (*)يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْس ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْر مُحْضَرًا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوء تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَدًا بَعيدًا وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَ اللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبادِ (*)قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ (*)قُلْ أَطيعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَاِنْ تَوَلَّوْا فَاِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرينَ (*)

مؤمنان نبايد به جز مؤمنان، كافران را دوست برگيرند و هر كس چنين كند، چيزى از خدا ندارد. مگر اينكه از آنها ترسى داشته باشيد. و خدا شما را از خود بيم مى دهد و بازگشت به سوى خداست (28) بگو اگر آنچه را كه در سينه هايتان است پنهان بداريد يا آشكار كنيد، خدا مى داند و آنچه را كه در آسمانها و زمين است مى داند و خدا بر هر چيزى تواناست (29) روزى كه هر كسى آنچه كار خوب انجام داده آماده مى يابد و نيز آنچه كار بد انجام داده است; دوست دارد كه ميان او و كارهاى بد او مسافت دورى مى بود و خدا شما را از خود بيم مى دهد و خدا با بندگان مهربان است (30) بگو اگر خدا را دوست داريد، پس، از من پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهان شما را بيامرزد و خدا آمرزنده بخشايشگر است (31) بگو از خدا و پيامبر اطاعت كنيد پس اگر پشت كردند همانا خداوند كافران را دوست ندارد (32)

نكات ادبى

1 ـ «لايتخذ» كسره در اينجا به خاطر التقاء دو ساكن است كه معمولا به اولى كسره داده مى شود و ساكن بودن اين كلمه به خاطر لاء نهى است.
2 ـ «دون» پايين و در اينجا به معناى غير، جز آمده است.
3 ـ «تحذير» ترساندن و بيم دادن.
4 ـ «مصير» مصدر ميمى از صار به معناى بازگشت.
5 ـ «يعلم» مجزوم است به علت اينكه جزاى شرط است.
6 ـ «يوم» در «يوم تجد» منصوب است و عامل نصب يا يحذركم است و يا مصير است و يا فعل مقدر: اذكر يوم.
7 ـ «محضر» آماده و حاضر. منصوب بودن اين كلمه به جهت حاليت است.
8 ـ «امد» پايان و نهايت هر چيز از لحاظ زمان يا مكان، فاصله، مسافت.
9 ـ «لو» در اينجا معناى شرطى ندارد و به معناى «اى كاش» آمده و به آن «لو» تمنى گفته مى شود.

تفسير و توضيح

آيات (28-29) لايتخذ المؤمنون الكافرين اولياء... : يكى از وظايف مهم هر مسلمانى، «تولى» و «تبرى» است. «تولى» يعنى دوست داشتن خدا و پيشوايان اسلام و «تبرى» يعنى دشمنى با دشمنان اسلام و كافران. در اين آيات موضوع تبرى مطرح شده و چند آيه بعد موضوع تولى مطرح خواهد شد.

خداوند در اين آيه به مؤمنان دستور مى دهد كه كافران را براى خود دوست نگيرند و چنين نباشد كه مؤمنان به جاى دوستى با يكديگر، كافران را دوست بدارند. و اگر كسى از مؤمنان چنين كرد، از ولايت خد دور مى شود و از خدا و حزب خدا نيست.

دوست گرفتن كافران چند صورت دارد نخست اينكه كافران را به خاطر كفرشان دوست بدارد كه اين خود كفر و خروج از دين اسلام است. دوم اينكه آنها را به خاطر كفرشان دوست نمى دارد ولى دوستى و ارتباط محكمى با آنها دارد و علاوه بر معاشرتهاى معمولى، در مجالس و محافل آنها شركت مى كند و اسرار خود را با آنها در ميان مى گذارد و با آنها به عنوان يك دوست صميمى برخورد مى كند. سوم اينكه با آنها در حد يك طرف معامله يا همسايه برخورد مى كند و هر چند كه با آنها معاشرت و افت و خيز دارد و با آنها داد و ستد مى كند ولى از عقيده آنها بى زار است.

صورت اول و سوم مورد توجه آيه شريفه نيست چون صورت اول خود نوعى كفر است و آيه درباره مؤمنان سخن مى گويد و صورت سوم نيز اشكالى ندارد و معاشرت با كفار تا اين حد مجاز است و مى توان غذاى آنها را خورد و به آنها غذا داد:
و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم و طعامكم حل لهم (مائده / 5)
طعام كسانى كه به آنها كتاب داده شده بر شما حلال است و طعام شما بر آنها حلال است.
از سه صورت ياد شده در بالا صورت دوم مورد نظر آيه شريفه است و برقرارى اين نوع دوستى ميان مسلمانان و كافران ممنوع است زيرا كه سبب تقويت كفر مى شود و نيز چنين ارتباطهايى اى بسا مسلمانان را در دين خود به ترديد و تزلزل دچار مى سازد.

اين آيه در قرآن نظاير ديگر هم دارد:
يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض(مائده/51)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد يهود و نصارى را دوستان نگيريد. برخى از آنان دوستان برخى ديگرند.
يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوّى و عدوّكم اولياء تلقون اليهم بالمودة (ممتحنه/1)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد دشمن من و دشمن خود را دوستان نگيريد كه با آنها دوستى بيفكنيد.
در آيه مورد بحث كه از دوستى با كافران نهى مى كند و آن را خروج از ولايت خدا معرفى مى نمايد، يك مورد را استثناء مى كند و آن هنگامى است كه مسلمان از كافر بيمو هراس داشته باشد و در موقعيتى قرار بگيرد كه اگر طرح دوستى با او نريزد به خطر مى افتد و از ناحيه كفار تهديد مى شود در چنين حالتى كه حالت تقيه است، طرح دوستى با كفار اشكالى ندارد و اگر جان انسان در خطر باشد واجب مى شود. البته اين اجازه تا وقتى است كه خطر وجود دارد و به مجرد اينكه خطر بر طرف شد، اجازه نيز منتفى مى گردد.

پى‏نوشتها:‌


1 - مجمع البيان ج 1 ص 360
2 - همان
3 - نهج البلاغه