تفسير كاشف (جلد دوم)
سوره هاى آل عمران و نساء

علامه محمد جواد مغنيه
مترجم : موسي دانش

- ۸ -


اختلاف درباره عيسى (عليه السلام )

مردم درباره عيسى (عليه السلام ) اختلاف نظر شديد پيدا كرده اند، چرا كه هم در اصل وجود عيسى و هم در خلقت او و هم در مردن او اختلاف دارند: برخى مى گويند: عيسى مطلقا وجود نداشت ، بلكه وى شخصيتى افسانه اى است . اين نظريه در قرن نوزدهم در آلمان ، فرانسه و انگلستان ظاهر شد و از تمامى نظريات ، ضعيف تر و خرافى تر است ؛ زيرا اين نظريه همانند نظريه كسانى است كه وجود اين همه طوايف مسيحى و مسلمان معتقد به مسيح را نفى مى كنند. برخى مى گويند: عيسى خداست . برخى مى گويند: عيسى انسانى است (همانند ديگر انسان ها.) برخى عقيده دارند: او هم انسان و هم خداست . يهود درباره او و مادرش چيزهايى گفته اند (و تهمت هايى زده اند) كه عرش خدا را به لرزه مى آورد.
مسلمانان نيز در باره عيسى (عليه السلام ) اختلاف نظر دارند. بسيارى از آنان مى گويند: مسيح نمرده بلكه زنده و با همين جسم و روح خود در آسمان يا در يك مكان ديگر است و در آخر الزمان به زمين فرود خواهد آمد. آن گاه خداوند او را حقيقتا مى ميراند. بعضى از مسلمانان عقيده دارند كه عيسى حقيقتا وفات يافت ؛ اما آنچه به سوى آسمان بالا برده شد، روح او بود و نه جسم او.
سبب اختلاف مسلمانان ، اختلاف نصوص قرآنى در اين باره است ؛ چرا كه مثلا آيات 157 و 158 سوره نساء مى گويد: و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا، بل رفعه الله اليه و كان الله عزيزا حكيما؛ آنان مسيح را نكشتند و بر دار نكردند، بلكه امر به ايشان مشتبه شد. هر آينه آنان كه درباره او اختلاف مى كردند، خود در ترديد بودند و به آن يقين نداشتند و تنها پيرو گمان خود بودند و عيسى را به يقين نكشته بودند. بلكه خداوند او را به نزد خود فرا برد كه خدا پيروزمند و حكيم است )). اين آيه به طور آشكارا بيان مى دارد كه عيسى (عليه السلام ) زنده است . به علاوه ، احاديث نبوى نيز در اين زمينه وارد شده ، كه دلالت بر اين معنا دارد.
لكن آيه 117 سوره مائده مى گويد: فلما توفيتنى كنت اءنت الرقيب عليهم ؛ و چون مرا ميراندى تو خود نگهبان عقيده شان گشتى . قريب به اين مضمون ، آيه مورد بحث ماست كه مى گويد: انى متوفيك و رافعك الى ؛ من تو را مى ميرانم و به سوى خود فرا مى آورم ؛ زيرا، آنچه از كلمه ((وفات )) به ذهن مى آيد، همان ميراندن است . معناى ظاهر آيه آن است كه ، من تو را مى ميرانم و پس از مرگ ، تو را در مكان رفيعى قرار مى دهم . چنان كه در آيه 57 سوره مريم درباره ادريس (عليه السلام ) فرموده است : و رفعناه مكانا عليا؛ ما او را در مكان بلندى فرا برديم . همچنين خداوند درباره شهدا در آيه 169 سوره آل عمران فرموده است : بل احياء عند ربهم يرزقون ؛ زندگانند و در نزد پروردگار خود روزى مى خورند.
كسانى كه معتقدند: عيسى با روح و جسم خود زنده است ، عبارات : ((توفيتنى )) و ((متوفيك )) را به چند صورت تاءويل كرده اند كه بهترين آنها به طور نسبى اين است : مقصود از اين عبارات ، تشبيه به وفات است و نه وفات حقيقى ؛ زيرا وقتى خداوند عيسى را آسمان بالا برد، رابطه اش با زمين قطع شد و به سان شخصى مرده در آمد.
كسانى كه مى گويند: عيسى (عليه السلام ) حقيقتا مرده است ، آيه ((آنان مسيح را نكشتند و بر دار نكردند، بلكه امر به ايشان مشتبه شد)) را توجهى كرده اند؛ بدين ترتيب كه يهود با كشتن و به دار زدن عيسى تعاليم دينى او را از بين نبردند؛ لكن خيال مى كردند كه با اين كار خود، تعاليم وى را نابود كرده اند.
ما نظريه اول را مى پذيريم كه عيسى (عليه السلام ) زنده است و خداوند او را از زمين برگرفت ، به گونه اى جز ميراندن . و نيز رواياتى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به طريق شيعه و سنى براى ما رسيده ، مبنى بر اين كه عيسى (عليه السلام ) همچنان زنده است . با وجود اين ، ما هيچ فايده اى در تحقيق و جستجوى اين موضوع نمى بينيم ؛ چرا كه ايمان به چگونگى وفات و بالا رفتن او، نه جزء اصول دين است و نه جزء اصول مذهب و نه از فروع آن ، بلكه تنها مسئله اى خارجى است كه به هيچ روى به زندگى ما ارتباط ندارد. خداوند متعالى فرداى قيامت از مردم نمى پرسد: بگوييد، چگونه من عيسى را ميراندم و چگونه او را به سوى خود بالا بردم ؟ آنچه براى ما واجب است كه بدان ايمان داشته باشيم آن است كه عيسى پيامبرى است فرستاده از سوى خدا و با كلمه خدا آفريده شده و مادر او پاك و پاكيزه است . به علاوه ، تحقيق و كاوش در اين موضوع ، سرانجام بدان جا منتهى نمى شود كه پژوهشگر به چگونگى وفات و نيز چگونگى عروج عيسى يقين پيدا كند. بنابراين ، بهتر است اين موضوع را به خدا واگذار كنيم (61) (كه او خود، دانا به حقايق امور است .)
اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى . پس از آن كه يهود تصميم گرفتند عيسى را بكشند و براى عملى كردن اين جنايت برنامه ريزى نمودند، خداوند به عيسى بشارت داد كه او را از چنگال يهوديان نجات خواهد داد و نيرنگ و مكر آنها را خنثى خواهد كرد و اين كه وى هرگز كشته و به دار آويخته نمى شود، بلكه خدا او را در آن هنگام كه اجلش فرا رسد، به صورت طبيعى مى ميراند. همچنين خدا او را به جهانى بالا خواهد برد كه هيچ كس نتواند او را آزار دهد و هيچ كس جز خدا بر او سلطه نداشته باشد و اين ، معناى سخن خداى متعال است كه مى گويند: و مطهرك من الذين كفروا؛ يعنى تو را از آلودگى ها و پليديهاى همنشينى با كافران و نيز از شرى كه مى خواهند به تو برسانند، دور مى كنيم .
و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة . مراد از ((تفوق )) در اين جا، برترى روحى و كمالى است و نه برترى در مال و قدرت . ترديدى نيست كسانى كه به عيسى ايمان آوردند، برتر و كامل تر از كسانى هستند كه او را تكذيب كردند.
ثم الى مرجعكم فاءحكم بينكم فيما كنتم فيه تختلفون . اين آيه نياز به تفسير ندارد؛ مراد، همان معناى ظاهر آن است . ضمير خطاب در آيه نيز حتى كسانى را كه در آن زمان نبودند، يعنى تمامى افرادى را كه درباره مسيح (عليه السلام ) و يا يكى از صفات او اختلاف كردند و در هر زمان و مكانى كه قرار داشتند، در بر مى گيرد.
فاءما الذين كفروا فاءعذبهم عذابا شديدا فى الدنيا والاخرة و ما لهم من ناصرين . عذاب كافر در آخرت روشن اس ؛ اما عذاب او در عالم دنيا بدين ترتيب است كه وى در بسيارى از احكام شريعت در رتبه اى پاييه تر از مسلمان قرار دارد. برخى از آنها چنين است :
غيبت كافر جايز است ؛ اما غيبت مسلمان روا نيست . اگر كافر، مسلمان را بكشد، كافر كشته مى شود؛ لكن مسلمانى كه كافر را مى كشد، كشته نمى شود. حتى بسيارى از فقها مى گويند: كافر ديه هم ندارد، مگر اين كه ذمى باشد. به علاوه ، ديه ذمى كمتر از ديه مسلمان است .
و اءما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اءجورهم والله لا يحب الظالمين . در حديث آمده است : ((كسى كه ستم كند و كسى كه راضى بدان باشد، هر دو برابرند)). امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ((ظلم بر سه نوع است : ظلمى كه خدا آن را مى بخشد؛ ظلمى كه خدا آن را نمى بخشد؛ ظلمى كه خدا آن را وا نمى گذارد: ظلمى كه خدا آن را نمى بخشد، شرك آوردن به خداست ؛ ظلمى كه خدا آن را مى بخشد، ظلمى است كه انسان آن را ميان خود و خدا مرتكب مى شود؛ ظلمى كه خدا آن را وا نمى گذارد، تجاوز به بندگان است )). على (عليه السلام ) فرمود: ((بدترين ظلم ، ظلم بر ضعيف است )).
ذلك نتلوه عليك من الايات و الذكر الحكيم . اين آيه اشاره دارد به آنچه خداوند به پيامبرش درباره مادر مريم ، مريم ، زكريا، يحيى ، عيسى ، حواريان و يهوديان كافر خبر داده است . مراد آن است كه اى محمد! اين خبرها را بر تو قرائت كرديم تا حجتى باشد براى تو عليه كسانى كه با تو درباره عيسى به مجادله بر مى خيزند؛ همانند هيئت نجران و ديگران . اما اين كه خداوند اين اخبار را براى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) حجت قرار داده ، بدان سبب است كه او امى بود و خواندن نمى دانست و كسى نيز اين اخبار را به او نداده بود. بنابراين ، حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) جز از طريق وحى از راه هاى ديگر به اين اخبار، علم پيدا نكرده بود. منظور از ((ذكر حكيم ))، قرآن است .

همانندى عيسى و آدم

إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثِمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ (59) الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلاَ تَكُن مِّن الْمُمْتَرِينَ (60) فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءكُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءكُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ (61) إِنَّ هَـذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلَـهٍ إِلاَّ اللّهُ وَإِنَّ اللّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (62) فَإِن تَوَلَّوْاْ فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ (63)
مَثَل عيسى در نزد خدا چون مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد و به او گفت : موجود شو؛ پس موجود شد. (59) اين سخن حق از جانب پروردگار تو است و از ترديد كنندگان مباش . (60) از آن پس كه به آگاهى رسيده اى هر كس كه درباره او با تو مجادله كند، بگو: بياييد تا حاضر آوريم ما فرزندان خود و شما فرزندان خود را، ما خود و شما خود. آن گاه دعا و تضرع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم . (61) همانا اين داستانى است راست و درست . جز الله هيچ خدايى نيست . او خدايى پيروزمند و حكيم است . (62) اگر روى گردان شوند، خداوند مفسدان را مى شناسد. (63)

واژگان :

الامتراء: شك و ترديد. البهلة : به ضم يا فتح (باء) لعنت كردن . ((بهله الله ؛ خدا او را لعنت كرد)). آن گاه به كار بردنش در مطلق دعا شيوع پيدا كرده است .
القصص : جستجوى اثر. اين گونه است سخن خداى متعال كه فرمود: ((و قالت لاخته قصيه ؛(62) اثر او را جستجو كن )).

اعراب :

گاهى به نظر مى رسد كه جمله ((خلقه من تراب )) صفت براى آدم باشد، لكن اين نظر درست نيست ؛ زيرا جمله مذكور جمله مستاءنفه و جواب براى سوالى مقدر است ؛ گويى پرسش كننده اى مى پرسد: عيسى در چه چيزى به آدم شباهت دارد؟ پاسخ داده شده كه هر كدام از آنها بدون پدر، آفريده شده است ، بلكه خلقت آدم عجيب تر است ؛ چرا كه او مادر نيز ندارد. بنابراين ، جمله ((خلقه من تراب )) در معنا به آدم ارتباط دارد نه در لفظ. اما سخن خدا: ((لهو)) ممكن است ضمير فصل باشد كه محلى از اعراب ندارد يا ((لهو)) مبتدا، ((القصص )) خبر آن و جمله ، خبر براى ((ان )) باشد.

تفسير :

ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون . مفسران مى گويند: هيئت نجران به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : چرا به رئيس ما عيسى (عليه السلام ) دشنام مى دهى ؟ پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چگونه ؟ گفتند: تو مى گويى : او بنده است . پيامبر فرمود: بله ، او بنده خدا و فرستاده و كلمه اوست كه آن را به مريم عذراء القا كرد. آنان گفتند: آيا تو انسانى را بدون پدر ديده اى ؟ از اين رو، اين آيه نازل شد: ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم ...
اين روايت ، خواه صحيح باشد و خواه صحيح نباشد، لكن مطلب فوق ، دقيقا موضوع آيه مورد نظر است ؛ زيرا نصارا براى اثبات عقيده خود، كه عيسى خداست ، همچنان به اين مطلب استدلال مى كردند كه وى بدون پدر به دنيا آمده است . خداوند اين دليل آنها را به استناد به خلقت آدم باطل كرد؛ به اين ترتيب كه اگر عيسى به اين دليل كه بدون پدر به دنيا آمده ، خدا يا پسر خداست ، پس آدم سزاوارتر است كه چنين باشد؛ زيرا او بدون پدر و مادر به وجود آمد. نصارا به اين دليل نقضى پاسخ ندادند و هرگز پاسخ نخواهند داد.
ممكن است اين پرسش در ذهن خواننده مطرح شود: ظاهر سخن خداوند متعال ((خلقه من تراب ))، آن است كه خدا آدم را به وجود آورد و همه چيز تمام شد. بر اين اساس ، آفرينش آدم ، پيش از سخن ((كن فيكون )) بوده است و ديگر جايى براى آن باقى نمى ماند؛ چرا كه در اين صورت ، ايجاد موجود و آفرينش آفريده شده خواهد بود. بديهى است كه سخن خدا بايد بر بهترين معنا حمل شود؟
پاسخ : خداوند آدم را در چند مرحله آفريد: در مرحله اول او را از گل و بدون روح آفريد آن گاه روح را در او قرار داد. بنابراين ، معنا(ى كن فيكون ) اين مى شود: اى گل ! انسانى باش از گوشت و خون و عاطفه و ادراك .

پيامبران و گناه

(الحق من ربك )؛ يعنى (اى پيامبر)! آنچه را بر تو فرو فرستاديم و درباره عيسى به تو خبر داديم ، سخنى حق از جانب پروردگارت است . بنابراين فلا تكن من الممترين از ترديد كنندگان مباش .
در اين جا ممكن است اين سوال مطرح شود كه محال است پيامبر درباره آنچه خدا به وى خبر داد، شك كند؛ زيرا شك با ايمان تضاد دارد چه رسد به عصمت . لذا نهى مزبور را چگونه مى توان توجيه كرد؟
مفسران به اين پرسش دو پاسخ داده اند: اول آن كه ، گرچه اين نهى بر حسب ظاهر خطاب به پيامبر است ، در واقع ، مراد خداوند كسانى ديگر هستند. دوم آن كه ، مقصود آن است كه پيامبر به يقين خود ادامه دهد.
اين هر دو پاسخ خالى از اشكال نيست ؛ زيرا درستى اين دو پاسخ متوقف بر آن است كه خداوند نتواند پيامبران خويش را از معصيت و گناه نهى كند؛ با آن كه درست اين است كه خدا پيامبران خود را از معصيت نهى مى كند. اولا، به اين دليل كه نهى مزبور، فرمانى است از سوى مقام بالاتر به كسانى كه از او پايين ترند. ثانيا، عصمت ، غريزه و سرشت انبيا نيست تا معصيت ذاتا براى آنان محال باشد، وگرنه عصمت بر ايشان فضيلت محسوب نمى شد. بنابراين ، ارتكاب گناه از پيامبران امكان پذير است و تنها در مرحله وقوع (و عمل ) براى آنها محال مى باشد. حال كه چنين است و با توجه به اين موضوع ، درستى صدور ((نهى )) از سوى خداوند خطاب به پيامبران آشكار مى شود. البته بايد يادآور شد كه اين فرمان ((نهى )) بايد تنها از سوى خدا باشد؛ زيرا هيچ كس ، جز خداى متعال ، مقامش از انبيا بالاتر نيست (تا به آنان فرمان صادر كند.)
نواهى زيادى كه در اين زمينه در قرآن كريم آمده است ، از همين گونه مى باشد؛ همانند اين سخن خداى متعال كه خطاب به حبيب خويش ، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى گويد: ((و لا تطع الكافرين ؛ از كافران اطاعت نكن )). وانگهى بايد توجه داشته باشيم كه پيامبران خود، اين نواهى را دوست داشتند و حتى از خدا صدور آنها را تقاضا مى كردند؛ چنان كه يك مومن صالح از فردى كه از او داناتر و كامل تر است تقاضا مى كند او را اندرز دهد و به ياد خدا بيندازد.

رخداد مباهله

فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع اءبناءنا و اءبناءكم و نساءنا و نساءكم و اءنفسنا و اءنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين . اين آيه ، همان آيه معروف به آيه ((مباهله )) است و از آيات مهم قرآن به شمار مى رود.
نخستين هدف از اين آيه كريمه و بزرگ ، تقويت دين حنيف و اثبات رسالت محمدى با شيوه اى است كه علم و علما، سابقه آن را ندارند و هيچ كس ، جز آفريننده آسمان و زمين ، بر آن توانا نيست . با وجود اين هر كس اعم از عالم و جاهل ، به آسانى آن را مى فهمد. اكنون داستان اين آيه را از آغاز آن ، به اختصار مى آوريم :
اين آيه به نهمين سال هجرت پيامبر بزرگ (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه مربوط مى شود. اين سال به نام ((عام الوفود)) (سال هيئت ها) معروف است ؛ زيرا در آن ، مردم از نقاط مختلف جزيره عربى به صورت هيئت ها و دسته هايى به خدمت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى آمدند و اظهار ارادت مى كردند؛ در مقطعى كه خداوند پيام اسلام را رفعت بخشيده و مسلمانان را بر دشمنان دين ، پيروز كرده بود.
از جمله اين هيئت ها، هيئت نصاراى نجران يمن بود كه از شصت تن تشكيل مى شد. برخى گفته اند: اين هيئت ، متشكل از چهارده تن از اشراف و سران آنها بود؛ از جمله : رئيس و فرمانده آنان ، ((عبد المسيح ))، و ديگرى مشاور و صاحب نظرشان ، ((ايهب )) ملقب به سيد، و سومين آنان ، حبر و اسقف آنان بود كه مقام بلند و منزلت بزرگى (در ميان نصارا) داشت . پادشاه روم ، كليساها و مدرسه هاى زيادى براى او تاسيس كرده و اموال و مقام هايى به وى اختصاص داده بود.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به نصرانى هاى نجران خوشامد گفت و ورود هيئت آنها را گرامى داشت . هنگامى كه وقت نمازشان فرا رسيد، ناقوس را به صدا در آوردند و در مسجد پيامبر، به سمت مشرق نماز گزاردند. اصحاب خواستند آنها را از اين كار باز دارند. پيامبر فرمود: ((آنها را واگذاريد)). ما پيش تر در تفسير آيه 8 سوره آل عمران ، به اين موضوع اشاره كرديم .
پس از آن كه اعضاى هيئت نجران در جايگاه خود استقرار يافتند، به مجادله با رسول خدا درباره عيسى پرداختند. يك بار گفتند: او خداست . بار ديگر مدعى شدند: او فرزند خداست . بار سوم گفتند: او سومى از سه تاست و براى اثبات مدعاى خود، دلايلى اقامه كردند كه تفسير و نيز ابطال آنها قبلا گفته شد.
كسى كه دلايل نصارا را باطل كرد، خود خدا بود؛ لكن از زبان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). در ميان هيئت ، دانشمندانى وجود داشتند كه معمولا حقيقت بر چنين دانشمندانى پنهان نمى ماند. از جمله آنها مى توان از ((ابو حارثه ))، رئيس دينى اين هيئت نام برد. همچنين وى برادرى به نام ((كرز)) داشت كه همراه او بود. هنگامى كه ابو حارثه آيات روشن الهى را شنيد، آهسته به برادرش ، كرز گفت : محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) همان پيامبرى است كه ما انتظار او را مى كشيديم . برادرش گفت : اگر تو بر اين امر يقين دارى پس چه چيزى مانع مى شود كه وى را تصديق كنى ؟ ابو حارثه گفت : پادشاهان اموال زيادى به ما دادند و ما را گرامى داشتند و اگر ما به محمد ايمان آوريم ، آنان همه چيز را از ما خواهند گرفت . سخن ابو حارثه در قلب ((كرز)) جاى گرفت و مدتى آن را در زواياى دل خويش پنهان داشت . مدتى بعد او اسلام خود را اعلام و جريان برادرش را با مردم بازگو كرد.
درستى اين روايت نياز به دليل ندارد؛ زيرا خود بر درستى اش دلالت دارد و به اصطلاح منطقى ها ((برهان آن ، با خود آن است ))، چرا كه پيش تر در هنگام تفسير آيه 54 همين سوره ، تحت عنوان ((حق و صاحبان منافع ))، گفتيم كه بسيارى از كسانى كه حق را انكار و با آن دشمنى مى كنند، به سبب حفظ مصالح ويژه و منافع شخصى آنهاست .
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) با دليل كوبنده و منطق صحيح ، كه بالاتر از آن را نمى توان تصور كرد، در مورد صفات و خصوصيات عيسى (عليه السلام ) با هيئت نجران به مناظره پرداخت ؛ اما وقتى آنان به دشمنى خود همچنان پاى فشردند، او سخن خويش را با آنان قطع كرد و به مناظره پايان داد و آنان را به كارى فرا خواند كه با براهين و مناقشه ها، هيچ گونه شباهتى نداشت ؛ اما نزاع و تخاصم را قاطعانه و به سرعت ، از بين مى برد. آنها را تنها به يك ((كلمه )) فرا خواند؛ كلمه اى كه در آن لحظه حساس سى آن را بر زبان جارى نمى كرد، مگر اين كه به راستگويى خويش يقين داشته باشد و كسى از گفتن آن خوددارى نمى كرد مگر اين كه به دروغگويى خود يقين داشته باشد. اين كلمه ، چنين بود: ((نفرين خدا بر دروغگويان باد))!. اين سخن مى توانست با معجزه اى تواءم باشد كه از تمامى معجزات مسيح بالاتر مى بود؛ زيرا در آن لحظه ، صاعقه اى از آسمان بر سر دروغگو فرو مى ريخت كه زمين را بر او پر از آتش مى ساخت .
روايات متواترى در كتابهاى حديث و تفسير همچون : صحيح مسلم ، صحيح ترمذى ، تفسير طبرى ، تفسير رازى ، البحر المحيط، غرائب القرآن ، روح البيان ، المنار، المراغى و كتابهاى ديگر، وارد شده است كه مضمون آن چنين است :
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حالى كه رداى سياه رنگ و نادوخته اى در بر داشت ، بيرون آمد. حسين را در بغل گرفته بود و دست حسن را نيز در سدت داشت و فاطمه و على در پشت سرش حركت مى كردند. پيامبر مى فرمود: ((وقتى دعا كردم ، آمين بگوييد)). رئيس دينى هيئت نجران گفت : اى نصارا! من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جايش بر كند و به جاى ديگر منتقل سازد، اين كار را خواهد كرد. بنابراين ، مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد. آن گاه گفت : اى ابوالقاسم ! نظريه ما بر اين قرار گرفته كه با تو مباهله نكنيم . پيامبر فرمود: ((پس اسلام بياوريد)). آنان امتناع ورزيدند. آن گاه پيامبر با آنان به پرداختن جزيه مصالحه كرد.
هيئت ، شكست خورده و فرو مايه بازگشت ، در حالى كه جامه ناكامى و سرافكندگى را پشت سر خود مى كشيد. پس از اين مباهله ، بسيارى از افرادى كه تا آن لحظه ايمان نياورده بودند، ايمان آوردند و ايمان مومنان نيز افزايش يافت .
محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حالى كه اهل بيتش و عزيزترين مردم در قلب او، وى را همراهى مى كردند، به مباهله اقدام كرد. او پيروزى را پيشاپيش ، چنان براى خويش تضمين كرده بود كه گويى در دست خود وى است ... آرى ، دليلى روشن تر و درست تر از مباهله براى اثبات نبوت پيامبر وجود ندارد. اين ماجرا از دلالت نور خورشيد بر وجود خورشيد نيز روشن تر است . من اين معجزه را براى هيچ يك از انبيا سراغ ندارم ؛ چه ، آنان تنها عليه كافران نفرين مى كردند و خداوند نيز مستجاب مى فرمود.
ممكن است اين پرسش مطرح شود: پيامبر برخى از كفار را به ايمان فرا خواند؛ لكن آنان گفتند: اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فاءمطر علينا حجارة من السماء؛(63) بار خدايا! اگر اين كه از جانب تو آمده حق است ، بر ما از آسمان بارانى از سنگ ببار))؛ اما در عين حال عذاب بر آنان فرود نيامد؟
پاسخ : در اين جا ما درباره ((مباهله )) سخن مى گوييم و آن ، تنها در جايى تحقق مى پذيرد كه احتجاج و ادعا باشد. به علاوه ، مباهله در صورتى جايز است كه خدا يا رسول او اجازه دهد، آن هم به اين دليل كه اگر مباهله صورت نگيرد، راستگويى فردى كه راست مى گويد آشكار نمى شود. بنابراين ، سخن كافران كه گفتند: ((بر ما از آسمان بارانى از سنگ ببار))، مباهله نيست . از اين رو، خداوند كيفر آنها را تا روز قيامت به تاخير انداخت .

اهل بيت

فخر رازى در تفسير آيه مباهله گفته است : ((روايت شده كه وقتى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) با رداى سياه رنگ و نادوخته بيرون آمد، حسن (رضى الله عنه ) آمد، پس پيامبر او را در زير ردايش جاى داد. آن گاه حسين (رضى الله عنه ) آمد، پيامبر او را نيز در زير ردايش جاى داد. آن گاه فاطمه و على (رضى الله عنهما) آمدند. سپس پيامبر گفت : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
بدان كه اين روايت از رواياتى است كه مفسران و محدثان بر درستى آن وحدت نظر دارند. آن گاه فخر رازى افزوده است : اين آيه دلالت دارد كه حسن و حسين ((عليهما السلام ))، فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستند. پيامبر وعده داد كه فرزندانش را فرا خواند، پس حسن و حسين را فرا خواند. بنابراين ، بايد آن دو تن ، فرزندان رسول خدا باشند. از چيزهايى كه اين موضوع را تاييد مى كند، اين سخن خداوند در سوره انعام است : و من ذريته داود و سليمان و زكريا و يحيى و عيسى ... روشن است كه عيسى تنها از ناحيه مادر به ابراهيم منسوب است نه از جهت پدر.
من اين موضوع را در كتاب فضائل الامام على به تفصيل بحث كرده و يك بخش مستقل را با عنوان ((ابناء رسول الله )) بدان اختصاص داده ام .
ان هذا لهو القصص الحق و ما من اله الا الله و ان الله لهو العزيز الحكيم # فان تولوا فان الله عليم بالمفسدين . اين آيه به مقام عيسى كه پيش تر گفته شد و اين كه وى پيامبرى است فرستاده از سوى خدا، اشاره دارد. همچنين او، آن گونه كه يهود مى پندارند، زنازاده نيست و يا آن چنان كه نصارا ادعا مى كنند خدا يا فرزند خدا نمى باشد. و اگر كسى به اين حقيقت ايمان نياورد و آن را تصديق نكند، پس اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )! او را به حال خود واگذار كه خدا به تباهى و گمراهى او آگاه تر است و مى تواند او را به كيفر كردارش ، آن گونه كه شايسته است ، برساند.