و در بـعـضى تفاسيرمسطور است كه : چون در مبدا سوره , ذكر حمد فرمود و حمد موجب
رحمت اسـت , مناسب نمود ايراد اين دو اسم كه شامل رحمت خاص و عام است , تا به يقين
دانسته گردد كه استحقاق رحمت , مر اهل حمد راست .
در كـشـف الاسرار آورده كه چون حق سبحانه , وصف كرد ذات خود را به تربيت عالميان ,
وتربيت تـصـرف در چـيـزى به پرورش , و تصرف هم به لطف باشد و هم به عنف , پس در عقب
تربيت ذكر رحمت فرمود, تا معلوم شود كه تصرف به لطف است نه به عنف .
صاحب جواهر التفسير گفته كه چون بعد از تحقق تربيت , توهم آن مى شد كه مقتضاى تربيت
آن است كه مربى امر كندمربى را بدانچه موافق طبع او باشد ونهى او نكند, او را از
چيزى كه طبعش خواهان آن بود كه اينها نتيجه مهربانى است از رب مر مربوب را و تربيت
, بى مهربانى متصور نيست و چون از حضرت رب العالمين جلشانه , بندگان را امر به
تكاليف شرعيه كه طبع , آن را كاره است , صادر مى شود, ظاهرامنافى تربيت مى نمايد,
لاجرم ذكر رحمن و رحيم دراين محل مناسب بود, تا معلوم گردد كه تكاليف شرعيه از محض
رحمت , واقع شده و آن سبب تطمير ارواح است ازشوايب عـلايق بدنيه و ترقى از مضايق
دنيه به مراتب سنيه و مراقب عتيه , و اين نيز در فايده اعاده اين دو اسم گفته اندكه
بعد از ذكر تربيت , تصور غرض بر تربيت عالميان , ممكن بود, حق تعالى آن توهم را به
ذكر اين دو اسم مرتفع ساخت , زيرا كه رحمن صفت واجب است , و ممكن را بدين اسم وصف
نـكـنـنـد و آن كـه واجب بود, افعال او معلل به غرض نباشد و رحيم قادر باشد چه عاجز
را مرحوم گـويـند, و قدرت كامله آن است كه افعال وى از اختيار صدور يابد, نه از راه
ايجاب , و قادر مختار هـرچـه كـند, كس را بدان اعتراض نرسد, پس در تربيت حق , نه
مجال اعتراض است و نه محل توه م اغراض .
در اعـجـاز الـبـيان گفته كه : ارداف اين دو اسم مر تربيت را اشارت است بدان كه
تربيت از توابع رحمت است , چه اگر ساحت رحمت سابق نبودى , هيچ كس از اكوان , رايحه
وجود نيافتى .
ديـگـرى گفته كه ذكر رحمن ورحيم , جهت استيناس بندگان است به رحمت الهى , چه نفوس
عباد به واسطه انس با رحمت مستانس شوند به عبادت كه وسيله رحمت است , و از اين جاست
كه ايـن دو اسم ,مكرر گشته و اين نيز مى شايد كه رحمت بسمله , براى استمالت قلوب
عباد باشد به رحمت الهى و رحمت فاتحه ,جهت طلب قرب پادشاهى .
يـا آن كه رحمت مذكور در بسمله براى تبرك است و ابتدا به رحمت فاتحه خاص به جهت مدح
و ثناست .
جـمـعـى از عـرفـا گفته اند: مالك از صفات جلال است و رحمن ورحيم از اسما جمال , پس
ذكر رحمت قبل از وصف مالكيت مناسب نمود تا سر حديث سبقت رحمتى غضبى ظهور كند.
ديگرى آورده كه حق تعالى خود را رحمان ورحيم نام نهاد واين دو اسم را دوجا دركلام
خود ايراد نمود, پس از رحمت خود كى روا دارد كه رحمت نكند.
صـاحـب جـواهـر التفسير بر سبيل حكايت مى گويد كه روزى سائلى به درگاهى و ايوان
رفيعى رسيد و به اميدوارى تمام زبان سوال بگشاد, از آن خانه اندك چيزى بيرون آوردند
و به آن درويش دادند, درويش متغير شد و از آن جا برگشت وتبرى به دست گرفت و معاودت
نمود, خواست كه اركـان آن ايـوان را درهـم شـكـنـد واسـاس آن طـاق را مـتـزلـزل
سـازد, صاحب خانه پرسيد كه اى درويـش چرا چنين مى كنى , درويش گفت : از براى آن كه
عطاى اندك لايق اين درگاه بزرگ نيست , با درگاه مناسب عطا كن , يا عطا در خور درگاه
ده .
پـس گـويـد اى درويش اگر عطيات مخلوق فراخوار بارگاه ايشان نيست , رحمت خالق درخور
عـظـمـت و كـبـرياى اوهست , گناه اولين و آخرين با فضل و رحمت حق , نسبت ذره اى است
به خورشيد تابان , بلكه كمتر از قطره اى در جنب محيط عمان , شعر:.
الهى رحمتت درياى عامست ----- وز آن جا قطره اى ما را تمام است .
اگر آلايش خلق گنه كار ----- در آن دريا فروشوئى به يك بار.
نگردد تيره آن دريا زمانى ----- ولى روشن شود كار جهانى .
خداوندا همه سرگشتگانيم ----- به درياى گنه آغشتگانيم .
زسر تاپا همه هيچيم درهيچ ----- چه باشد بر همه هيچيم برهيچ .
همه بيچاره مانده پاى برجاى ----- برين بيچارگى ما ببخشاى .
خـداونـدا در اول كتاب كريم , ما را خبر دادى كه رحمان و هم رحيمى , اگر قدم جرئت
در بساط معصيت نهاديم , به اميد وعده رحمت كريمانه تست , واگر از روى غفلت سررشته
طاعت از دست داديم به اميدمغفرت تو, شعر:.
اى سايه رحمت پناه همه كس ----- وى خان درت گريزگاه همه كس .
گر نيست زبان عذر ما را غم ----- نيست عفو تو بس است عذرخواه همه كس .
پـس چـون مومنان طوق حمد قادر منان در گردن جان افكنده , زبان سپاس دارى مى گشايند,
جمعى ديگر از بندگان سراز خط فرمان برتافته متعرض محامد حق ناشده , از طريق
شكرگزارى اعراض مى نمايند, لاجرم حضرت يزدان وعده حامدان و وعيد معرضان مى فرمايد
كه :.
مالك يوم الدين , يعنى كه پادشاه و حاكم متصرف در روز جزا منم , مطيعان را بهشت
ارزانى دارم و عـاصيان را خواهم باايشان به عدل سلوك كنم , و در دوزخ منزل و ماوا
دهم و خواهم به ايشان به فضل عمل نمايم و براى ايشان در جنت محل مهيا سازم .
بايد دانست كه بنا بر قرات مشهور مالك مجرور است و صفتى ديگر است مرمحمود حقيقى را,
و بنا بـر روايت زيدبن على كه به نصب ربالعالمين تلاوت نموده , در اين جا نيز بايد
منصوب دانيم مالك را, و ايـن نـيـز گـفـتـه اند كه نصب ربالعالمين و مالك يوم الدين
بر سبيل نداست , و به رفع كاف نيزبه طريق ابتدا تجويز شده است .
و يـوم بر همه
((71)) تقدير مجرور به اضافه است ودين نيز مضاف اليه اوست , و اضافه اسم فاعل
به ظـرف كه جارى مجراى مفعول به است , جهت توسع ظروف است و از قبيل ياسارق الليله
اهل الدار اسـت , و تـقـديـرش چنين است كه مالك يوم الدين الاحكام والقضا كه مفعول
به , در كلام محذوف است .
يـا مالك الامور يوم الدين يا له الملك فى هذااليوم كه اضافه حقيقى باشد و قبول
وقوع صفت معرفه كند.
و در قرات مالك يوم الدين اختلاف بسيار كرده اند, عاصم و كسائى و خلف ويعقوب , مالك
را با الف وكـسر لام خوانده اند, ابوجعفر و نافع و ابن كثير و ابن عامر وحمزه , بى
الف وكسر لام دانسته اند, و عـلماى تفسير, جمعى هر دو قرات را صحيح شمرده اند و
برخى ملك را افضل گرفته اند و بعضى مالك را ترجيح داده اند.
دلـيـل آنـانـى كه هردو قرات را تجويز كرده اند, آن است كه مالك به معنى متصرف تامه
در ملك بـاشـد, و مـلـك شـديدالقوه در مملكت , و ارتباط مهم او به رعيت بايد, پس
خداى را اسم ملك به اعـتـبـار قوت و قدرت مطلقه اولايق ومناسب است , و نام مالك
براى تصرف او در عالم و عالميان لازم ولازب .
در صحاح آورده كه ملك و مالك به يك معنى استعمال شده , و فى الحقيقه ملك واقعى
خداست و مالك حقيقى همه او, همه موجودات ملك وى و در ملك وى .
و دلـيل كسانى كه اختيار قرات ملك كرده اند آن است كه اين اسم , ابلغ و اتم است در
افاده معنى عظمت و قدرت وتصرف در مملكت خود, پس اطلاق اين نام به جناب الهى , انسب
است .
ديـگـرى آن كه , ملك در خاتمه قرآن در سوره ناس , در رديف اسم رب واقع شده كه برب
الناس و ملك الناس , پس در فاتحه نيز بر همان منوال بايد.
و ديـگـر آن كه تصرف ملك در اكثر امور واشخاص باشد, به خلاف تصرف مالك كه جز در
مملوك نبود.
و ايضا هر مالكى ملك نباشد, اما نشايد كه ملك مالك نبود, ديگر آن كه مالك بسيارند
وهمه كس را اطلاق اين اسم مى شايد, اما استعمال نام ملك را جز به اشراف
((72)) واعلا نشايد.
ديـگـر آن كـه مـلـك در قـرآن بـسـيـار واقـع شـده و اخـتـصـاص ملك به روز قيامت كه
لمن الملكاليوم
((73)) و الملك يومئذ الحق للرحمن
((74)) ,پس در اين جا نيز اضافه ملك به يوم الدين , انسب مى نمايد.
ديـگـر آن كه مالك را على الاطلاق ذكرنكنند, بلكه او را اضافه نمايند و گويند كه
مالك فلان , اما مـلـك را مـطلق دارند و اضافه به چيزى ننمايند, پس مدح ذات به صفات
مطلقه بى اضافه , امدح وابلغ باشد.
و ايـضـا ملك , صاحب خزينه و گنجينه است و مالك را به مقدار ملك دفينه و خزينه نيست
, پس محتاجان و بى كسان رااميد به ملك بيشتر است .
و ديگر آن كه ملك صفت مشبهه است
((75)) و براى ثبوت باشد, و مالك اسم فاعل است و دلالت بر حدوث دارد.
پس اسناد صفتى ثبوتى به جناب بارى اتم و اكمل است .
و ايضا به روايت عياشى از جناب صادق (ع ) اين قرات به غير احصا وارداست و اين خبر
حجت است , اما دليل آنان كه قرات مالك را ترجيح داده اند, آن است كه شمول مالك از
ملك زياده است , جهت آن كه مالك را به همه چيزاسناد توان داد و ملك را به همه
نكنند.
ديگر آن كه تسلط مالك اقوى از تصرف ملك است , زيرا كه آنچه مالك از مملوكات در تصرف
دارد, مـمـكن نيست كه خود را از ملك او به دون رضاى او اخراج كنند, اما ممكن است كه
رعيت , نفس خود را به اختيار از يد ملك اخراج نمايند.
ديـگـر آن كه مملوك بر هيچ تصرف قادر نيست الا به اذن مالك , به خلاف رعيت كه دست
تصرف ايشان در امور خود مطلق است , الا در اين زمان و اوان , پس استيلاى مالك از
ملك , زياده باشد.
ديـگـر آن كـه مالك را بعد از فوت مملوك ولا ثابت است , اما ملك را بعد از فوت رعيت
هيچ ثابت نيست .
ديگر آن كه اطاعت مالك بر مملوك لازم است , به خلاف ملك كه رعيت را خدمت او واجب
نيست .
ديگر آن كه مملوك در نزد مالك , خوارتر و بى مقدارتر از رعيت است در نزد ملك , پس
غلبه و قهر مالكيت بيشتراست .
ديگر آن كه لفظ ملك به هيبت و سياست دلالت كند, و كلمه مالك به رافت و رحمت دليل
بود, و بندگان را به رحمت و شفقت احتياج بيشتر باشد.
و ديگر آن كه ملك از رعيت طمع دارد و مملوك به مالك محتاج بود, پس مالك نافع است و
ملك طـامـع , و مـمـكن است كه ملك با رعايا مواسات نكند و ايشان را گرسنه و برهنه
دارد, به خلاف مالك كه مملوك خود را بى نفقه و كسوه محافظت ننمايد.
ديـگـر آن كـه ملك وظيفه جز بر قوى و صحيح تعيين نكند و ضعيف و نحيف را چيزى ندهد,
به خلاف مالك كه مملوك او هرچند خسته و شكسته بود به جز تربيت او چاره ندارد.
و ديـگر آن كه مالك به يك حرف از ملك زياده باشد و ثواب قرات او بيش بود, چون كه
تلاوت يك حرف از قرآن را ده حسنه دهند.
ديگر آن كه ملك مى تواند شد كه مملوك بود و مالك مالك آن مملوك باشد.
جـهـت ديگر آن كه مالك هم به ملك به ضم ميم اضافه شود و هم به ملك به كسر ميم ,
چنان كه گويند: مالك الملك ومالك الملك , وملك جز به ضم ميم اضافه ننمايند.
صـاحـب كـشـاف گـويـد كـه : ملك به ضم ميم اعم از ملك به كسر ميم باشد, و بينهما
عموم و خصوص من وجه است , كه يك ماده اجتماع و دو ماده افتراق دارند, چنان كه گويند
كه : اين مكان مـلـك فلان است و نگويند ملك اوست وگوينداين شهر و ولايت ملك پادشاه
است و نگويند ملك اوست .
و گاهى هر دو جمع شوند, چون كه گويند: اين قريه ملك پادشاه و در ملك اوست .
و بعضى بر آنند كه ملك به كسر ميم قدرت شرعيه خاصه است , و ملك به ضم قدرت حسيه
عامه .
و جمعى ملك به كسره را اشد در كيفيت دانند و ملك به ضم را اكثر در كميت .
و برخى از عرفا گفته اند كه مالك در اين جا به حقيقت آن را گويند كه مشيت و قدرت او
محيط بود, به جميع مقدورات و هرچه ممكن و مقدور است در قبضه قدرت او مقهور است ,
شعر:.
قدرتش از دايره كاف و نون ----- هر نفس آورده جهانى برون .
هرچه رقم يافته فطرتست ساخته خامه زن قدرتست .
بى خلل و عجز نديديم كس قدرت بى عجز خدا راست بس .
در شـرح اسـمـا اللّه آورده انـد كـه : مالك , ملك دار و ملك بخش را گويند, ايزد
تعالى , ملك دنيا دشـمنان را داد و ملك عقبى بهر دوستان ذخيره نهاد, الحق مالك
حقيقى آن بود كه ملكش زايل نـشـود و مـمـلوكش را قوت منازعت به او نبود وهركه را
مشخص گردد كه ملك از آن اوست , و مالك على الاطلاق هم او چو هرآينه از اتصاف به
دعويها بيرون آيد وخود را از اضافتها ساقط سازد و الـف وار مـجـرد شده , پاى اضافت
به آتش غير بسوزد و ملك را با مالك گذارد و هرچه اورا بايد از مصالح دنيا و مناهج
عقبى , از حضرت او جويد و به مالكان مجازى استعانت جويد.
يـكـى از عرفا گفته كه بنده عارف , بايد كه جمال عبوديت خود را در آيينه مالكيت حق
مشاهده كـنـد تا چون بندگان ديگركه مى گويند مال من ومنال من , باغ من و سراى من ,
او همين گويد كه خواجه من و مولاى من .
و عـرفـا ملك آن را گويند كه بى نياز باشد در ذات و صفات از همه موجودات و محتاج به
او بوند جـميع مخلوقات , و او را به هيچ از آنها حاجت نباشد و بنابراين تقدير ممكن
نيست كه هيچيك از مـمكنات را ملك على الاطلاق توان گفت , زيرا كه ممكن محتاج بود و
هركه محتاج او را مستغنى نتوان شناخت و آن كه مستغنى نبود او را دعوى پادشاهى
نزيبد.
و اطـلاق ايـن لـفظ بر ملوك دنيا نبود الا مجازا, به جهت علاقه اى كه استغنا ايشان
از بعضى اشيا بـود, پـس آن كه حقيقت اين نام شناسد از ماسوى اللّه , مستغنى گردد و
مملكت قلب و قالب را به عبادت و معرفت آبادانى سازد و درهر مهمى كه پيش آيد, روى
نياز به درگاه حضرت بى نياز آرد و التجا به غير او ننمايد.
آرى اى عزيز روى توجه به بارگاه پادشاهى كن كه شاهان را در كوى او به گدايى افتخار
است , و گـدايان راهش را از منصب شاهنشاهى عار, آن كه هركه در همه حال التجا به
حضرت ذوالجلال كـنـد, جـنـاب حق هيبت او را بر دل پادشاهان اندازد و همه از روى
عقيده , كمر خدمتش برميان بندند, مصراع :.
گداى درگه او باش , پادشاهى كن .
پـس چـون بـنده مومن دانست كه ملك مطلق و مالك برحق اوست , بايد كه سوداى انانيت از
سر بـنـهد و بساط هوا وهوس طى كند و دامن از تعلق كونين درچيند و پروا از پادشاهان
و خواجگان مجازى نكند و در مرادات روى نيازبه درگاه ملك و مالك بى نياز آورد, تا
ذوق گدايى حق دريابد.
محققان نكته تخصيص اين نام را به يوم الدين چنين بيان كرده اند كه خداوندسبحانه
منفرد است و در آن روز بـه حكم وقضا, اما در اين دنيا, ولات وقضات حكم مى كنند و
پادشاهان لاف فرماندهى مـى زنند, ليكن در دار عقبى ملك ملوك زايل شود و امر و نهى
حكام وامرا منقطع گردد و امروز حق تعالى ملك و ملك بديشان داده و هر يك به خيال و
پندار,خود را ملكى و مالكى نام نهاده , چون فردا شود صفحات هر ملك و مالك را رقم
عزل بركشند و دعويهاى باطل ايشان را در محكمه حشر ظـاهـر سـازنـد وعلم لمن الملك
اليوم للّه الواحد القهار
((76)) برافرازند, هيبت قهارى و سطوت جـبـارى ظهور كند و صولت عظمت كل شئ هالك
((77)) آتش نيستى در ملك و ملك زند, نه از ملك نشان ماند ونه از مالك .
و ايـن نـيز گفته اند كه اختصاص براى آن است تا از بنده در وقت تلفظ بدان اقرارى به
بعث و جزا نمايد و بدين سبب درجريده يومنون بالغيب داخل گردد.
ديگر آن كه در اين جا بندگان را تنبيه
((78)) مى سازد كه آگاه شويد كه فردا بر شما ظاهر شود كـه همه ملكها و م لكها
ملك من است , دانسته ام آنچه كرده ايد و قادرم بر مكافات و مجازات آنچه به ظهور
آورده ايد,شما را فردا از من گريز ميسرنى , وگريزگاهى از عذاب من متصور نه .
و حقيقت آن است كه تخصيص شئ به وصف دلالت بر نفى ماعدا ندارد, خصوصا در اين جا كه
ذكر رب الـعـالـمـين راپيش از مالك يوم الدين فرمودند, پس ملك دنيا را و هرچه در آن
است در تحت معنى رب العالمين , داخل نمودند وملك عقبى را و هرچه بدان مضاف , در
مضمون مالك يوم الدين مـندرج ساختند, تا معلوم شود كه مالك و ملك دنيا وآخرت اوست و
نسبت اين دونام غيراو را سزا نيست .
در بيان معانى يوم
بـدان كـه يـوم را در لغت بعضى به معنى وقت دانسته اند, خواه شب و خواه روز و برخى
او را اسم امـتـداد ضـيا عام دانسته اند, و جمعى مطلق روز را گويند و روزى كه پس از
شب آيد يا بعد از او شبى باشد, اورا نهار خوانند و از آن جاست كه در قرآن ليل و
نهار باهم مذكور شوند نه ليل .
و يوم در اصطلاح منجمان زمانى است ممتد ميان طلوع شمس الى غروب آفتاب .
و در نـزد اربـاب شرع از وقت طلوع فجر صادق است الى غروب آفتاب , و حقيقه يوم را در
عرف و عـادت اطـلاق بـه زمـان كنند, چنان كه گويند كه فلان در روز دولت خود توفيق
خيرات يافت , يعنى در زمان دولت , اين جا نيز زمان جزامراد است نه روزى كه به معنى
نهار بود.
و جمعى جهت اختصاص مالك را به يوم شرف اين روز, و تفرد جناب الهى را به نفوذ امر در
آن روز دانـسـتـه اند, زيرا كه آن روز را فنا و نقصانى نيست و ملوك وملاك مجازى را
دعوى ملك و ملك بـى اعـتبار و ناپايدار به نهايت است , وزمام احكام به قبضه اختيار
و اقتدار حاكم على الاطلاق باشد وزبان حكم
((79)) ازاحكام بازستاند, شعر:.
زبيم سطوت قهار قيوم ----- نه ظالم دم تواند زد نه مظلوم .
در آن روز هركه هست , او را جز خضوع وخشوع و فروتنى نيست و با صولت كبرياى الهى
هيچكس را مجال دعوى مائى و منى نه , كلاه دولت از سر تاجداران بربايند, كمر تجبر و
تكبر از ميان جباران بگشايند, شعر:.
حكم تو روزى كه علم بركشد ----- هركه بود غير تو دم دركشد.
جز تو كه باشد به حكومت سزا ----- اى تو به حق حاكم يوم الجزا.
بيان معنى دين
ديـن در لـغـت عـرب بـه چندين معنى مستعمل است , آنچه از معانى در اين جا انسب است
جزا و حـسـاب اسـت , اماجزاى معنى او پاداش است , درآن روز پاداش اعمال بندگان , به
طريق عدل و راستى بديشان رسانند و به ثواب وعقاب كه لايق و موافق كردارشان بود, حكم
فرمايند, مطيعان را جزاى جزيل بخشد و عاصيان را عذاب وبيل دهند,پس نيكوكاران را اين
كلمه , لجام خوف است كه بـدان سـر نـفـس توسن را از جولان گاه هوا و هوس بگردانند,
زيرا كه جزاى عمل , ديدنى است و مـكـافـات كـردار كـشـيـدنـى فـمـن يعمل مثقال ذره
خيرا يره* ومن يعمل مثقال ذره شرا يره
((80)) هـرآيـنـه عـاقـل , آن باشد كه به وقت ارتكاب هر عمل , پاداش آن را به
نظر خود ببيند و از مثوبت وعقوبت آن برانديشد وبى تامل مكافات و تفكر مجازات , در
هيچ كارى خوض ننمايد, چه هر عملى را مكافات لازم است وهركارى را سزا وجزائى لازب .
يـكـى از عـرفـا گـفـتـه كه روز جزا هر صنفى را فراخور همت ايشان دهند, منافقان را
كه ارذل خلايقند, به درك اسفل فرستند وهريك از كفار و فجار را به درك ديگر كه لايق
كار و موافق كردار ايـشان باشد, نامزد كنند, ارباب بصيرت از روى همت , چشم ازنعيم
جنت و مشاهده حوران پاكيزه سـرشـت فـروبـنـدنـد و تمناى ايشان جز لقاى جمال
ذوالجلال نباشد,و عادات و اخلاص
((81)) هـركـس , بر وجهى كه مقتضاى خلق و صنعت اوست , ظاهر شود, چنانچه مولوى
معنوى اشاراتى بدان معنى نموده , شعر:.
سيرتى كان بر وجودت غالبست ----- هم بر آن تصوير حشرت واجبست .
حكم آن خو راست كو غالب تر است ----- چون كه زر بيش از مس آمد آن زر است .
روز محشر هر عرض را صورتى است ----- صورت هريك عرض را نوبتى است .
بيان معانى حساب
امـا حساب معنى او بى شمار است و شمار آن روز به مثابه اى خواهدبود كه هيچ ذره از
ذره اعمال خير وشرفرونگذارند, و تمام آن را به طريق راستى و درستى , به عمل آرند و
به خودى خود متوجه حساب شوند و به احدى وانگذارند وكفى بنا حاسبين
((82)) شاهد آن است .
آورده انـد كه روزى اعرابى [اى ] به خدمت جناب رسالت ماب ر آمد و از آن حضرت سوال
كرد كه روز قـيـامـت , تـولـيت حساب خلايق , تعلق به كه خواهدداشت ؟
آن سرور فرمود كه ايزد تعالى به خـود,مـحـاسـب بـندگان خواهدبود, اعرابى خوش وقت شد
و عرض كرد كه غم نيست چون كه حـسـاب كـنـنده , كريم است و كريم چون بر گنه قادر
شود, عفو كند و چون بر مجرم دست يابد, درگذراند.
اى عزيز در آن روز هيچيك از نيكى و بدى , فرونگذارند و اگرچه بسيار اندك باشد, آن
را به شمار آرنـد و در آن روزتـمـامـى خلايق , به غلبه آثار و قدرت سبحانى و صدمات
قهر رب انى , مغلوب و مـقهور باشند, اهل ايمان از بوارق نشاجبارى در اضطراب , ارباب
كفر و طغيان از سواطع صدمات قـهـارى درتـب و تـاب , خـرقـه پـوشـان خلوت گزين از
اثر جلوه جلال احديت شيفته زنار پندار, كليسيانشين , از شرر جذبه جمال صمديت ,
سرگشته و آشفته , باده پيماى باديه غفلت وكسالت را خاك خارى بر سر, آب فروشان
بازارچه ريا و سمعت را, آتش خجلت در جگر.
در تفسير امام حسن عسكرى (ع ) از جناب مستطاب نبوير مروى است كه اكيس الكيس من حاسب
نفسه وعمل لمابعدالموت , وان احمق الحمقا من اتبع نفسه هواه وتمنى على اللّه
الامانى و به روايت ديـگـر مـنـقـول است كه حاسبواانفسكم قبلب ان تحاسبوا, وزنوها
قبل ان توزنوا آنچه از مضمون بـلاغـت مشحون اين دو حديث صحيح و دو خبرصريح , مفهوم
مى شود آن است كه بر هر فردى از نـوع انـسـانـى , لازم اسـت كـه در اين نشاه اولى و
اين سراى فانى كه دارغرور و محل عبور است , حـسنات و سيئات اعمال و احوال خود را به
ميزان عدل بسنجد و تلافى و تدارك افعال واشغال بد خود نمايد, تا آن كه در روز جزا و
عالم بقا محتاج به حساب نشود.
بـدان كه چون جناب يزدان , بندگان را به كلمه الحمدللّه تنبيه فرمود كه سزاوار حمد
و ثناى جز او نـيـسـت , و از فحواى ربالعالمين بر خاطرشان گذرانيد كه مربى همه اوست
, و درعالم علوى و سفلى , هيچ چيز از حيطه تربيت ربوبيت اوخارج نيست , و از مضمون
الرحمن الرحيم معلوم نمود كه تربيت جناب او مر عالميان را در دنيا و آخرت , از محض
شفقت و رحمت است , و از مفهوم مالك يـوم الـديـن آگاه گردانيد كه در آخرت دستگيرى
جز او نيست و پادشاه وخداوند آن روز اوست , بـعـد از آن ايـشـان را تـعـلـيـم
فـرمـود كه چون دانستيد كه در اين جهان رب العالمين و در آن جهان مالك يوم الدين
منم , پس بر وجه خضوع و خشوع , صورت عبوديت و محتاجيت خود را بدين كلمه طيبه به
موقف عرض رسانيد كه :.
بيان معنى اياك نعبد واياك نستعين
اياك نعبد واياك نستعين يعنى تو را پرستش مى كنيم و بس و غير تو را سزاوار پرستش
نمى دانيم , و در حـوايج ومهمات , از تو يارى مى جوييم و از تو استعانت مى طلبيم و
تو را در هر دو جهان , يكى مى دانيم و در هر دو سرا از توتوفيق مى خواهيم وبه
عبوديت تو تقرب به حضرت تو مى نماييم , ودر عبادت و استعانت تو را شريك نمى گوييم ,
وبى سابقه خدمتى شايسته و وسيله كردار بايسته , اين همه لطف و مدد ويارى ورحمت
وعنايت از تو مى بينيم .
تحقيق درمعناى ايا.
ايـا از ضـمـايـر مـنـصـوب منفصل است و متصل شوند بدو جميع ضماير متصله كه از براى
نصب موضوعند, چون كاف وها و يا در اياك و اياه و اياى كه فايده اتصال بيان خطاب و
غيبت و تكلم است , و محل اعراب ندارد زيراكه اين ضمايررا از جمله حروف شمرده اند نه
اسما, چون كاف ذلك وتاانت .
و اضـافـه ايـا را به اسم ظاهر چون ايا زيد, قبيح دانسته اند و قول صاحب كشاف كه
محلش جر به اضـافـه اسـت ,شـاذاست , به علت اين كه اى ا به قول جمهور, ضمير است و
ضمير را اعرف معارف داشته اند و اضافه براى تعريف باشد, ودراين جا فايده تعريف
نبخشد.
امـا سـيـبـويه گويد كه ايا اسم ظاهر است كه به مابعد خود اضافه شده , واو را از
ضماير نداند, به جهت آن كه ضمير رااضافه نكنند.
و بعضى ايا را سلم اللسان وعمده گفته اند و ضماير را اصل گرفته اند, چه هرگاه اين
ضماير را از عـوامـل جـدا سازند ومفرد ذكر كنند نطق به آنها متعذر باشد, پس منضم
گردانند ايا را به آنها تا رفع تعذر شود.
و ايـضـا هـرگـاه كـاف را كه در اين محل مفعول است و تقديم او موجب تخصيص است ,
بدون ايا استعمال شود, چون كنعبد مشابه كاف تشبيه درنظر آيد واين نيكو نباشد, پس به
ضرورت ايا را با او وصل بايد.
وبـرخـى مـجـمـوع ايـن كلمه را از ضماير شناخته اند, و به قرات شاذى اياك به فتح
همزه تلاوت نـمـوده انـد و هـياك به قلب همزه به ها نيز خوانده اند, و اياك دراين
جا منقول است و نعبد فعل و فـاعـل اسـت , و اصـل در مـفـعول آن است كه از فعل و
فاعل او را تاخير دارند, پس نكته تقديم را جمهور محققين اختصاص دانسته اند, و تفسير
چنين نموده اند كه نخصك بالعباده , ولانعبد غيرك چنانكه در تفسير امام حسن عسكرى (ع
) مسطور است .
آرى عـبـادت بـى اخلاص معتبر نيست و عبادت خالص آن است كه محضا للّه باشد و غير را
در آن مدخل نبود.
و اين نيز گفته اند كه تقديم ذكر معبود سبب تنبيه عباد است بر آن كه چون لفظ اياك
را كه دليل ذات اسـت , بـر زبـان رانـدو جـلالت و عظمت ربانى در دل گذراند و داند
كه چون او خداوندى نـوازنـده دارد, هـرچـنـد عبادت شاقه باشد, بروى آسان نمايد و در
شرايط تعظيم و تكريم تكاسل نـورزد, و آداب عـبادت را رعايت نمايد و بر يمين و شمال
, بلكه به دنياو عقبى ملتفت نشود, شايد كه ديده دلش از پرتو نور جمال , بهره يابد.
و وجـه تـقـديـم را اين نيز فرموده اند كه هرگاه لفظ نعبد را مقدم مى داشتند, يمكن
كه ابليس , طـمـع بندد كه مقصود از اين عبادت عبادت اصنام و غير آن باشد, اما چون
لفظ اياك مفتتح كلام واقع گرديد, شيطان و اتباع او دانستند كه مقصود ومعبود اللّه
است , رشته اميدشان منقطع شده , روى در باديه ياس و حرمان نهند و بنده مخلص را با
عبادت خالص درحرم امن و امان گذارند.
نعبد به ضم عين مضارع عبد به فتح عين است , هرگاه او را مشتق از عبادت گيريم كه به
معنى پرستش باشد, و ماضى به ضم عين بود و هرگاه اشتقاق او را ازعبوديت دانيم كه به
معنى بندگى باشد.
و بـعـضى گفته اند كه عبادت بندگى كردن است و عبوديت , بنده بودن و اين نيز فرموده
اند كه عـبـادت ارتكاب طاعت است كه بكنى , آنچه را خداى پسندد و عبوديت آن باشد كه
پسندى آنچه خداى كند, صاحب عبادت عابد است وجمع او عباد, و صاحب عبوديت عبد است جمع
او عباد.
اصـول عـبـادت شـش است : نماز بى غفلت , روزه بى غيبت , زكات بى منت , حج بى ارادت
, و جهاد اصغر و اكبر بى ريا وسمعت , و ذكر بى ملالت .
واركـان عـبـوديـت نـيـز شـش است : رضاى بى خصومت , صبر بى شكايت , يقين بى شبهت ,
شهود بـى غـيـبت , توجه بى فترت , اتصال بى قطعيت , و اين نيز فرموده اند كه علامت
عبادت حفظ حدود است و امارت عبوديت , وفا به عهود,اصل عبادت , ترك دنياست , و لب
عبوديت , طلب آخرت .
عرفا گفته اند كه : عبادت آن است كه دنيا را نزد تو قدرى نباشد, و عبوديت آن كه از
عقبى نيز در دل تو اثرى نماند.
مـحـقـقان ايشان گويند عبادت آن بود كه دل به آثار معرفت حق سبحانه مشغول باشد وروح
به انـوار مـشـاهـده و تـن بـه لوازم خدمت او و زبان به شكرگزارى نعمت او, رضا به
قضاى او, نشانه بندگى است , شكيبايى بر بلاى او, علامت دل زندگى .
مروى است كه عابدان چهار طبقه اند: يكى آن كه به رغبت واميد بهشت خداى را عبادت
كنند, و اين طريقه تاجران است .
دوم آن كه از خـوف و خشيت دوزخ او را پرستند, و اين وظيفه چاكران اسـت .
سوم آن كه از روى حيا و تعظيم پرستش او نمايند, و اين آداب صادقان اسـت .
چهارم آن كه از محض محبت در مقام عبادت باشند, و اين خاصه عاشقان است , شعر:.
از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما ----- به خدا گر زخدا غير خدا مى طلبيم .
هركسى راز تو گر هست به نوعى طلبى ----- ما به هر نوع كه هست از تو تو را مى طلبيم
.
از ذوالنون مصرى پرسيدند كه معنى عبوديت چيست ؟
گفت آن كه او در همه حال مولاى تست , چنان كه درخواجگى او تقصير نيست , بايد در
بندگى تو نيز قصورى نباشد.
و اين نيز گفته اند كه نشان بندگى آن است كه از لباس اختيار خود مجرد گرديده , زمام
تصرف به دست دوست دهد, تاهرچه خواهدكند, شعر:.
هركس علاج درد دل خود كنند ----- وما دم در كشيده تا الم او چه مى كند.
در دست ما چو نيست عنان ارادتى ----- بگذاشتيم تا كرم او چه مى كند.
عيسى دمست يار ومرا پيش او بكش ----- وانگه نظاره كن كه دم او چه مى كند.
استعانت در لغت به معنى طلب معونت است و معونت دو قسم باشد: قسمى ضرورى و قسم ديگر
غيرضرورى .
امـا ضـرورى آن بـود كه باوجود آن , بنده متصف شود به استطاعت در فعل , و با عدم آن
موصوف گـردد بـه عـجز, چون اقتدار فاعل وتصور آن فعل و حصول آلت و ماده كه به آن در
آن كار شروع تـوان نـمـود, و مـسـتـجمع اينها را به استطاعت وصف كنند و تكليف بى
حصول اين نوع , قبيح و غيرصحيح باشد.
امـا غـيـرضـرورى , آن باشد كه وجود فعل بى وجود آن هرچند ممكن است , اما گاه بود
كه درآن صـعـوبتى حاصل آيد واداى آن مستعسر گردد [متعسر ظ] از اين جهت محتاج است به
معونت , تا سهل و آسان شود, چون راحله و مرحله ومركب در سفر, تا طى مراحل آسان باشد
و اين قسم از آن جمله است كه صحت تكليف بر وجود او موقوف نيست واستعانت , طلب اين
دو قسم معونت است و حكمت در اطلاق استعانت آن است كه بنده در جميع احوال , به
استعانت حضرت ذوالجلال محتاج اسـت , لاجرم بايد كه مقيد نبود به چيزى , تا شامل همه
اشيا شود و جهت تكرراياك و تقديم اورا بر مـعـمـول ـعـامـل ـ بـراى تـخصيص دانسته
اند وگفته اند كه تكرر او نص است بر آن كه مستعان اوست لاغير.
آرى چـنـانـچه درعبادت اختصاص لازم است , در استعانت نيز تخصيص مى بايد و استعانت
از غير حـق سـبـحانه نمى شايد, پس گوييا بنده مى گويد: الهى از غير تو يارى نمى
خواهم , زيرا كه غير تـومحتاج و عاجزندو از ايشان اعانتى نمى آيد, مگر وقتى كه تو
ايشان را بر اعانت من اعانت كنى , و آنان را وسيله سازى چون كه معين حقيقى توئى ,
شعر:.
اگر تودست نگيرى كه دست گير بود ----- وگر تو يار نباشى كه مى دهد يارى .
بـدان كـه حضرت عزت قرين گردانيده عبادت را به استعانت تا جمع كرده باشد ميان آنچه
سبب تقرب بندگان است وآنچه از خير دنيا و آخرت محتاجند بدان .
وديـگـر آن كـه عـبادت تمام نشود الا به قبول و قبول حاصل نشود, مگر به فضل
واستعانت خالق نفوس و عقول .
ديگر آن كه عبادت امانت است و اداى امانت , بى مدد و استعانت تيسر نپذيرد.
و در اعـجاز البيان گويد كه : چون حق تعالى بندگان را بيافريد و آنچه ايشان را
بايست و شايست از خـلـعـت وجـود و بـقـا كـرامت فرمود, ايشان درپرده غرور و پندار
بودى خود را وجودى اثبات مى كنند, و رنگ وبوى تعين فريب يافته , لاف استقلال
درعبوديت مى زنند كه اياك نعبد,و حال آن كـه در حـقـيقت ايشان را وجودى وبودى ثابت
نيست و استقلال از لوازم وجود است , پس به اياك نـسـتـعـين , سلب استقلال موهوم
بندگان از ايشان نمود تادانند كه اعانت از اوست و معبود هم اوست .
و حـقـيقت آن است كه بنده در هيچ وقت از طلب اعانت مستغنى نباشد, خواه در دنيا و
خواه در آخـرت , در دنـيـا از او يـارى خـواهد بر يافتن روزى و در عقبى از او اعانت
جويد,برحصول نجات وفيروزى .
قـاضـى
((83)) نـكته تقديم عبادت را بر استعانت چنين گفته كه چون متكلم عبادت را به
نفس خـود نـسبت داد, در ذات وى نشا عجبى ظهور مى كند و نوع نخوتى و رعوتنى حاصل مى
گردد, پس تعقيب كردند اين عبادت را به استعانت , تاداند كه عبادت نيز از اوست و
تمام نمى شود مگر به مـعـونـت و توفيق او, تاازكدورت رعونت و خودبينى , خلاص شده به
صفاى نيازمندى و مسكنت , مستعد گردد.
و صـاحـب كـشاف آورده كه : تقديم عبادت براستعانت مشعر است به تقديم وسيله هديه ,
هرچند خداوند از وسايل داعى مستغنى است , اما بنده بايد كه حد خود داند و طريق
بندگى فرونگذارد و وسيله را بر طلب حاجت تقدم
((84)) دارد كه رحمت دوست بهانه جوست , شعر:.
تا نگريد كودك حلوا فروش ----- بحر رحمت در نمى آيد به جوش .
در كشف الحقايق آورده كه : بنده در عبادت شروع مى كند و نمى داند كه اتمام آن ميسر
شود يا نه , پس بعد از شروع ,استعانت مى نمايد به جهت اتمام آن عبادت , زيرا كه
عباد ثابت نشود الا به اعانت .
ديـگـر آن كه عبادت بر وجهى كه بايد و شايد جز به رعايت آداب آن ممكن نيست و بنده
را مرعى داشـتن وظايف آداب در حال قيام به عبادت متعذر است و به واسطه اين تعذر,
محتاج به استعانت است .
يـكـى از بزرگان گفته كه : اياك نعبد, صفت سالكان است و اياك نستعين سيرت مجذوبان ,
اهل سـلوك را به عبادت ترقى مى بخشد و ارباب جذبه چون از حول وقوت خود تبرا كردند,
ايشان را به اعانت تربيت فرمايد.
اياك نعبد دعوى است واياك نستعين درخواست اسقاط دعويها است .
عزيزى گفته كه گفتن اين كلمات آسان است , اما متحقق شدن به معانى آن كارمردان است ,
در وقـت نـمـاز از دعـوى دروغـى كـه در ايـاك نـعـبد مى كنى , شرم دار, نماز
گزارنده با خداى راز مى گويد, اهل راز كسى بود كه در هيچ وقتى خلاف فرمان صاحب راز
نكند, و پاسبان افعال واقوال خود باشد, از سرغفلت به مسجد درآمدن و به طريق عادت در
نمازايستادن و به هزار انديشه باطل و خـيـال , مـشغول بودن , بتكده هواهاى نفسانى و
وسوسه هاى شيطانى راقبله پرستش ساختن , و ايـاك نـعـبد بر زبان راندن و طرح ملازمت
سلطان و حاكم وامير و وزير انداختن , و از ايشان يارى خـواسـتن واياك نستعين خواندن
وبااين همه , خود را از اهل نماز و محرم راز دانستن , زهى تصور باطل , زهى خيال
محال , شعر:.
در حريم حرم دوست نگردى محرم ----- تا زانديشه اغيار مجرد نشوى .
اياك نعبد رد جبريان است , و اياك نستعين رد قدريان , نعبد دلالت مى كند بر اين كه
, بنده را فعلى هـسـت و جـبـرى فعل از براى بنده اثبات نمى كند, و نستعين دليل است
براين كه بنده مستغنى نـيـسـت , از خـداى تـعـالـى در افعال و قدرى بنده رامستغنى
مى داند, و از اين آگاه نه كه صفت بندگى اقتضاى آن مى كند كه به مراد خويش قايم
نباشد, و هرچه كند به خواست خداوند كند, والا بنده نباشد.
اى عزيز شمه اى از معنى جبر و تفويض , قبل از اين مذكور شد و اين ترجمه گنجايش
زياده بر آن نـدارد, پـس هـركـه اقـراركند به اياك نعبد واياك نستعين بى شبهه , از
جبر وقدر, بيزار شود و به مـذهـب حـق اماميه كه امر بين الامرين است بگرود,و حديث
قدسى كه هذا بينى و بين عبدى را مـويد اين مطلب داند, ومعنى ـبين بين ـ را كه براين
آيه اطلاق كنند, ماخوذاز اين حديث دانند و تـاويـل ايـن حـديـث را بـر ايـن وجـه
بـيـان مى نمايند كه چون هريك از عبادت بنده , براى حق ودراياك نستعين معونت از حق
براى بنده , پس جمله جملتين كه آيه منطوى بر آن است , بين اللّه و بـيـن الـعبد
باشد, چنان كه دراياك نعبد, اولى كه مضمونش عبوديت است متعلق به بنده باشد, و جمله
ثانيه كه مفهومش معونت است از آن حق بود, و مفهوم آيه آن باشد كه اى بنده از تو
عبادت و از من قبول , از تو طلب معونت از من اعانت .
و علما را درنون نعبد و نستعين , سخن بسيار است , بعضى گويند كه نون جمع است و مراد
قارى بـاشـد بـا حـفـظـه وكـرام الـكـاتـبين كه پيوسته با اويند, و ايشان نيز
بندگان حقند, و استعانت جـويـنـدگـان از وى بـا جـمعى
((85)) مومنان نمازگزارندگان يا جميع عبادت كنندگان , و استعانت جويندگان از
حاضران و غايبان .
پـس گـويـيا بنده بدين صيغه عبادت و استعانت خود را در تضاعيف عبادت و استعانت
عابدان و مـسـتـعـيـنـان از ملائكه و اوليا و مومنان , درج مى كند و حاجات خود را
در اثناى حاجات ايشان مـعـروض مـى گـرداند,شايد كه به بركت طاعات و استعانات ارباب
سعادات عبادت واستعانت او مقبول و دعوات او مستجاب گردد, شعر:.
به طفيل همه قبولم كن ----- اى اله من و اله همه .
و حـكـمت در تاكيد نماز جماعت اين بود كه به بركت يك نماز مقبول , ساير نمازها را
به عز قبول رسـانـنـد, چـه الـبـته بعضى را استحقاق قبول باشد و جواد فياض از آن
بزرگتر است كه درميان جـمـعـى , بـعـضـى را متمتع و محظوظ سازدوديگران را خايب
ومحروم گرداند, ابر چون ببارد, گلستان از گورستان جدانسازد, شعر:.