1- 1- 3- اهل
حديث
همان طور كه در فصل گذشته بيان شد جريان خلفا براى تحكيم پايه هاى حكومت خود
دست به اقدامات گسترده اى زد كه از آن جمله استخدام برخى از دانشمندان تازه
مسلمانان اهل بيت (عليهم السلام) كتاب و رواج احاديث اسرائيلى بود.
اين نوع اقدامات، زمينه را براى تشكيل و پديد آمدن مكتب اهل حديث، آماده ساخت و سبب
شد تا در دوره تابعين، يعنى نيمه قرن اول به بعد اين مكتب پديدار شود. شاگردان اين
مكتب، تنها به ظاهر كتاب الله و احاديث رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم)
اكتفا مى كردند، و براى عقل و برهان ارزشى قائل نبودند. حتى در مورد درستى و
نادرستى مصادر حديث نيز تفحص را لازم نمى دانستند، بلكه هر حديثى را كه از هر جا به
دست آنان رسيده بود مى پذيرفتند. لذا روايات فراوانى از اسرائيليات و احاديث جعلى
را با تساهل پذيرفتند، كه سبب نزديك شدن و شباهت زياد آراى آنان با اهل بيت (عليهم
السلام) كتاب شده است، مانند: تشبيه و تجسيم و جبر و عدم قدرت و اختيار انسان بر
تغيير سرنوشت خود و قديم بودن قرآن و... اين مكتب به شدت مورد حمايت حكومت كه ادامه
دهندگان راه خلفا بودند قرار گرفت و گسترش يافت؛ به طورى كه بيشتر مسلمانان را تحت
پوشش فكرى و فرهنگى خود قرار داده و با مخالفان آن به شدت برخورد مى كرد و آنان را
از سر راه بر مى داشت.(1020)
1- 1- 4- مرجئه
واژه شناسى مرجئه
ابن منظور مى گويد:
الارجاء، التاخير و مرجئه فرقه اى از مسلمانان هستند كه منسوب به آن مرجئى نام
دارد.(1021)
مرجئه در اصطلاح
در تسميه مرجئه ميان صاحب نظران اختلاف هست.
طريحى مى گويد:
مرجئه ناميده شده اند به خاطر اعتقاداتشان به اين كه خداوند متعال عذاب گناهانشان
را به تاخير انداخته است و از ابن قتيبه نيز نقل شده است كه گفت: آن ها كسانى هستند
كه مى گويند: ايمان، قول بدون عمل است، چرا كه ايشان قول را مقدم مى دارند و عمل را
به تاخير مى اندازند و بعضى از آگاهان به ملل و نحل نيز گفته اند: مرجئه همان فرقه
مجبره هستند كه مى گويند: عبد هيچ فعلى ندارد، بلكه اضافه و نسبت دادن فعل به عبد
مانند نسبت دادن فعل در ساير مجازات است، مانند: جارى شدن نهر و... همانا مجبره
ناميده شده اند به مرجئه به خاطر اين كه امر خدا را به تاخير انداختند و مرتكب
كبائر شدند.(1022)
كلينى (قدس سره) مى گويد:
مرجئه از فرقه هاى اسلام هستند كه معتقدند، همراه ايمان هيچ گناهى زيان نمى رساند و
هيچ طاعتى همراه كفر نفعى نمى دهد. و چون معتقدند كه خداوند متعال عذاب گناهانشان
را به تاخير انداخته، به اين اسم ناميده شدند. هم چنين گفته شده است چون آن ها در
رتبه ميان عمل و نيت تاخير انداختند و بين نيت و عمل در اعتقاد، فرق گذاشتند به اين
نام شناخته شدند و گاهى نيز بر كسانى كه اميرمؤمنان على (عليه السلام) را از مرتبه
اش تاخير انداخته اند اطلاق مى شود.(1023)
على بن ابرهيم قمى (قدس سره) مى گويد:
مجبره، مرجئه نيز ناميده شده اند.(1024)
ميرزا محمد مشهدى (قدس سره) مى گويد:
به خاطر اعتقاد به تاخير عذاب از معاصى توسط خداوند متعال و گفته شدن آن ها جبريه
هستند، و گفته شده آن ها كسانى هستند كه مى گويند: همه افعال از ناحيه خداوند است
و....(1025)
در تفسير نمونه آمده است:
مرجئه از ماده ارجاء به معناى تاخير انداختن است و اين، اصطلاحى است كه در مورد
جبريون به كار مى رود، چرا كه آن ها اوامر الهى را ناديده گرفته، رو به سوى معاصى
آوردند، به گمان اين كه مجبورند. يا اين كه معتقدند مرتكبين گناهان كبيره سرنوشتشان
روشن نيستش، و آن را به قيامت مى اندازند.(1026)
استاد على اكبر غفارى نيز معتقد است:
مجبره، مرجئه نيز ناميده مى شوند، چرا كه آن ها امر خداوند را به تاخير انداخته و
مرتكب كبائر مى شوند و اين مطلب از بعض اهل معرفت به ملل و نحل حكايت شده است.(1027)
بدين ترتيب، مى توان گفت مصاديق تمام موارد ذكر شده يكى مى باشد، چرا كه مجبره همان
كسانى هستند كه مرتكب كبائر مى شدند و مى گفتند همراه با ايمان هيچ گناهى زيان نمى
رساند و خداوند متعال اراده كرده است كه آن ها گناه كنند و اعمال آن ها به قضا و
قدر الهى است، پس عذاب آن ها نيز به او در قوايت واگذار مى شود و حق على (عليه
السلام) را به تاخير انداخته بودند.
در حقيقت مرجئه در خارج مصداق واحدى داشت و يا لا اقل قائلان به جبر، مصداق كامل آن
بودند، كه همه موارد ذكر شده در تعاريف را دارند.
در حقيقت، در قرن اول هجرى مقارن با پيدايش فرقه خوارج كه مرتكبان كبائر را كافر
دانسته و با آنان معارضه و جدال مى كردند، فرقه ديگرى نيز در صحنه اجتماع آن روز
پديد آمد، كه با ديده تسامح و تساهل به اهل كبائر مى نگريست.(1028)
البته زمينه هاى تشكيل اين فكر و عقيده در ايام خلافت خلفاى سه گانه پى ريزى شد-
همان گونه كه در فصل گذشته ذكر شد- به گونه اى كه خلفا با تعميم در عقيده شفاعت و
تساهل و تسامح در اين زمينه، موجب شكل گيرى عقيده به ارجا در جامعه مسلمانان شدند.
طبيعى است كه ترويج اين عقيده، سبب مى گشت جامعه اسلامى در برابر اعمال ظالمانه
حاكمان جور بى تفاوت بوده و هيچ گونه عكس العملى را در مقابل جنايات آنان از خود
نشان ندهد و امر آن ها را به خداوند در قيامت واگذار كند. همانطور كه از روايت ذيل
از ابى عبدالله (عليه السلام) اين نكته به خوبى پيداست:
خدا لعنت كند قدريه را، خدا لعنت كند خوارج را، خدا لعنت كند مرجئه را، خدا لعنت
كند مرجئه را. سائل مى گويد: پرسيدم چرا هر يك از آن ها را يك بار لعن فرمودى، ولى
مرجئه را دو بار، حضرت پاسخ داد: آن ها مى گويند: اگر ما در حالى كه مؤمن هستيم به
قتل برسيم، پس خون ما با لباس هايشان آلوده مى ماند تا روز قيامت فرا برسد....(1029)
استاد سبحانى مى گويد:
مذهب مرجئه با سلطنت بنى اميه سازگار بود، لذا به ترويج و گسترش آن پرداخت؛ به طورى
كه كمتر جايى بود كه در آن مرجئى وجود نداشت .(1030)
در حقيقت بنى اميه با تاسيس و ترويج مكتب ارجا و مكتب اهل حديث و ترويج عقيده به
جبر، راه را براى استمرار حكومت خود هموار مى ساختند.
رواج دهندگان مذهب ارجا براى اثبات مدعاى خود دست به تاويلاتى در تفسير آيات قرآن
زدند كه- اءن شاء الله- در بخش بعدى نمونه هايى از آن ها را در تفسير بيان خواهيم
كرد.
1- 1- 5- قدريه
واژه قدريه
راغب مى گويد:
قدر، قدرت است، زمانى كه به انسان نسبت داده شود، اسم هيئتى است كه او را بر انجام
چيزى توانا مى كند، ولى زمانى كه به خداوند متعال نسبت داده شود، معناى آن نفى عجز
از اوست... و قدير، كسى است كه هر آن چه كه بخواهد انجام مى دهد، بنابر آن چه كه
حكمتش اقتضا بكند.
بنابراين، فقط خداوند متعال به قدير توصيف مى شود، نه كس ديگر... و تقدير، تبيين
كميت شى ء است... پس تقدير خداوند براى اشيا بر دو وجه است:
1- اعطاى قدرت؛ 2- قرار دادن اشيا بر وجهى خاص.(1031)
معناى اصطلاحى
در تعيين قدريه اختلاف هست. اهل حديث هر آن كس را كه معتقد به تقدير الهى به معناى
جبر نباشد به قدريه متهم كرده اند، چه اين كه معتقد به عدل الهى باشد- نه اين كه
قدر الهى را از اساس انكار كند- و چه اين كه قدر الهى را از اساس منكر باشد. در
مقابل، اين دو گروه يعنى عدليه و منكران قدر نيز اين اتهام را به خود آن ها
برگردانده و مى گويند: چون شما مثبت قدر هستيد، پس شما سزاوارتر هستيد از اين كه
قدريه باشيد. بنابراين، هر يك اين اتهام را از خود دور مى كنند، تا مشمول سرزنش
احاديث قدريه از رسول خدا نشوند.(1032)
چرا كه در برخى از اين احاديث آمده است كه:
قدريه مجوس اين امت است، در صورت مريض شدن به ديدنشان نرويد و در صورت فوت بر جنازه
آن ها حاضر نشويد.(1033)
البته مراد از قدريه در اين حديث از پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم)، مشخص
نشده است، لذا هر يك از اهل حديث و قائلان به قدرت براى انسان، يك ديگر را به قدرى
بودن متهم مى كنند.
استاد سبحانى سند حديث را ضعيف مى داند و برخى از علماى اهل سنت نيز آن را موضوع مى
دانند.(1034)
بنابراين، انتخاب اين نام براى منكران جبر كاملا سياسى و جهت سركوب كردن آنان بود.
آية الله سبحانى در اين زمينه مى فرمايد:
قضا و قدر [به معناى جبر] كه حاكمان اموى رواج دادند مخالف فطرت و عقل بود، عده اى
از آزادمردان در تصحيح اين عقيده، متمركز شدند بر قول به حريت انسان در كيفيت حياتش
در آن چه برگشت مى كند به سعادت يا شقاوت او و در آن چه كه ثواب و عقاب بر آن معين
شده است، لكن حكومت ، آن ها را به نفى قضا و قدر و مخالفت با كتاب و سنت متهم كرد و
سپس برخى از آنان را از دم تيغ گذراند.(1035)
شكى نيست كه اقدامات حاكمان جور در حمايت از مذهب و مكتب اهل حديث و ترويج احاديث
جعلى در فضيلت خلفا و جبرگرايى، در توجيه عمل كرد ظالمانه حكومت، سبب گشت برخى از
تابعين با اين عقيده اهل حديث، به مبارزه برخيزند.
آنها تقدير الهى به معناى جبر را انكار مى كردند و در افعالى كه بر آن ها ثواب و
عقاب مترتب بود به عدل الهى قائل بودند، لكن از آن جا كه حكومت بر عقيده جبر
پافشارى مى كرد و مخالفان اين عقيده را از سر راه بر مى داشت، سبب گشت در مقابل
برخى از معتقدان به عدل، آن چنان بر عقيده خود در مبارزه با مكتب اهل حديث، اصرار
كنند كه از حد اعتدال خارج شده و ديگر به احاديث اعتمادى نكردند، بلكه بر عقل بيش
از آن چه كه شايسته بود، اعتماد كردند، لذا به تاءويل نصوص و رواياتى پرداختند كه
به نظر آنان با عقل مخالف بود و از جمله اين تاويلات، نفى قدر الهى بود، كه به كلى
آن را نفى كرده و قائل شدند كه انسان خالق اعمال خود مى باشد.(1036)
همانطور كه در حديثى از اباعبدالله (عليه السلام) آمده است كه:
قدريه مجوس اين امتند، كه خواستند خداوند متعال را به عدلش توصيف كنند، لكن [چون
افراط كردند] او را از سلطنتش خارج ساختند. (لازمه باورشان سلطنت نداشتن خداوند
است).(1037)
اين گروه در سده دوم هجرى پديد آمدند، كه به معتزله شهرت يافتند و در سده نخست
هجرى، يعنى در ميان تابعين، هرگز سخنى از انكار قدر الهى ديده نمى شود.
استاد سبحانى معتقد است:
قول به تفويض كه چهره نادرستى از اختيار انسان در اعمال اوست، از طرفى به خاطر
اصرار حاكمان بنى اميه و [مكتب] اهل حديث كه متأثر از آن ها بودند بر قول جبر و از
طرف ديگر به خاطر اصرار قدما بر اختيار انسان و حريتش در عرصه زندگى، متولد شد.
و الا، از قول به تفويض در كلمات قدما (تابعين) هيچ اثرى نيست... بلكه قول به تفويض
و نفى قدر الهى در نيمه دوم سده دوم هجرى تكون يافت.(1038)
بنابراين، آن چه كه اهل حديث به معبد جهنى (م 80ه) و غيلان دمشقى (م 105ه) و حسن
بصرى و... نسبت داده اند مبنى بر انكار قدر الهى، تنها يك ادعاست. بلكه حقيقت اين
است كه حاكمان بنى اميه سياست ((يا با ما باشيد يا عليه ما هستيد)) را داشتند و از
آن جا كه عقيده به جبر اساس و ستون حكومت آنان بود، و هر كس را كه معتقد به تقدير
الهى به معناى جبر نبود متهم به منكر قدر الهى نموده و دبه او برچسب ((قدريه)) مى
زدند، و سپس به حذف يا برخورد فيزيكى با او مى پرداختند. لذا معبد جهنى و غيلان
دمشقى كه هر دو از شاگردان مكتب اهل بيت (عليهم السلام) هستند، به جرم قول به عدل و
انكار قدر به معناى جبر، متهم به قدرى شدند و توسط حكومت به شهادت رسيدند.(1039)
معبد جهنى شاگرد ابن عباس بود و غيلان دمشقى نيز شاگرد حسن بن محمد حنفيه، كه هر دو
عقيده به قدرت و اختيار انسان را از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) گرفته بودند.(1040)
لكن طبيعى است كه برخى از اهل سنت و اهل حديث اين مطلب را انكار كنند و ادعا كنند
كه اين عقيده از خارج از اسلام به آن ها سرايت كرده است ذو اماميه نيز متهم شوند
كه: اماميه اين افراد را شاگردان اهل مى دانند تا به اين وسيله عقيده آنان را
ماءخوذ از پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) بدانند.(1041)
اما اصالت اين عقيده در اسلام و ترويج آن توسط اهل بيت (عليهم السلام) امرى نيست كه
بتوان انكارش كرد. ما در بحث مكتب اهل بيت (عليهم السلام) برخى از بيانات اهل بيت
(عليهم السلام) را درباره نفى جبر بيان كرديم.
شكى نيست كه حسن بصرى نيز تقدير الهى به معناى جبر را انكار كرده است و نامه او به
عبدالملك مروان
(1042) و همچنين نامه او به امام حسن مجتبى (عليه السلام) در اين
زمينه مشهور مى باشد.(1043)
سيد مرتضى (قدس سره) مى گويد:
يكى از پيشينيان كه تظاهر به قول به عدل كرد حسن بن ابى حسن بصرى بود.(1044)
لذا حسن بصرى نيز متهم به قدرى بودن شد و مورد تهديد قرار گرفت. ابن سعد از ايوب
نقل كرده است كه گفت:
چندين بار به خاطر مسئله قدر نزد حسن بصرى رفتم، تا اين كه او را از عقاب سلطان
ترساندم، پس گفت: از امروز به بعد، از اين مسئله دست بر مى دارم.(1045)
لذا حسن بصرى جهت حفظ جان خود سياست تقيه را در پيش گرفت و در ملا عام از قدر سخن
نمى گفت.
بخش دوم: اقدامات جريان ها و مكتب هاى
سياسى در حوزه تفسير
1- اقدامات جريان حاكم و مكتب اهل حديث
حاكمان جور كه اسلام راستين را بر خلاف آرزوها و اهداف سياسى خود مى ديدند،
براى توجيه عمل كردهاى ظالمانه خود و مشروعيت بخشيدن به حكومتشان، دست به اقدامات
گسترده اى زدند، كه در ذيل به موارد مهم آن ها اشاره مى كنيم.
1- 1- منع نقل و تدوين حديث
ممنوعيت نقل و تدوين حديث با هدف منزوى كردن اهل بيت (عليهم السلام) كه در
زمان خلفا پايه گذارى شد، در زمان حاكمان ستم گرامى اسلام بعدى نيز ادامه يافت، به
گونه اى كه هر كس كه در خانه اش حديث مكتوبى يافت مى شد، مصادره و سوزانده مى شد.(1046)
تا زمانى كه عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد. او مقرر داشت كه احاديث رسول خدا
(صلّى الله عليه و آله و سلم) جمع آورى و تدوين گردد.
بخارى مى گويد:
عمر بن عبدالعزيز نامه اى به ابوبكر بن حزم نوشت و وى را بر اين كار گمارد و به وى
تاءكيد كرد كه علم را بگستراند، مجالس را براى تعليم آن بر پا دارد و در مساجد،
تعليم احاديث را به مذاكره بگذارد.(1047)
خطيب بغدادى نيز اين مطلب را آورده و گفته است:
عمر بن عبدالعزيز، نامه اى براى ابوبكر بن حزم نوشت كه: دقت كن در حديث رسول خدا
(صلّى الله عليه و آله و سلم) و سنت گذشته و حديث عمره و آن را بنويس، زيرا من براى
از بين رفتن علم و از دنيا رفتن عالمان بيمناكم .(1048)
البته شكى نيست كه منع نشر حديث تنها در زمينه فضائل اهل بيت (عليهم السلام) و
ترويج فرهنگ قرآنى اهل بيت (عليهم السلام) بوده است، كه عبدالله بن شدادها و ميثم
تمارها به خاطر آن به شهادت رسيدند.
پى آمدهاى منع نقل و تدوين حديث
منع تدوين حديث تبعات منفى فراوانى در زمينه تفسير داشته است كه مهم ترين آن
ها عبارتند از:
1- منزوى شدن اهل بيت (عليهم السلام)
اهل بيت (عليهم السلام) كه مفسران واقعى قرآن و خود، قرآن ناطق بودند، با منع تدوين
و نشر حديث از سوى ستم گران حاكم، مظلومانه در جامعه منزوى شده و معارف آنان در دست
رس جامعه اسلامى قرار نمى گرفت، كه اين امر موجب ضعف فرهنگى شديد جامعه مى گشت.
منزوى شدن اهل بيت (عليهم السلام) تأثير شديدى بر تفسير تابعين گذاشت و سبب شد برخى
از تابعين بيشتر به معانى اجمالى آيه و شناخت معناى لغوى، كه آن را به واسطه علم
لغت عربى برداشت كرده بودند، اكتفا كنند.
علامه طباطبايى (قدس سره) مى فرمايد:
از صحابه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله و سلم) شنيده نشد كه در معضلات قرآنى مثل
مسئله عرش و كرسى و ساير حقايق قرآنى وحى، در اصول معارف، مثل: مسئله توحيد و مانند
آن بحثى كرده باشند، بلكه اين طبقه از مسلمانان تنها به ظواهر قرآن اكتفا كرده اند
و تابعين و مفسران گذشته نيز همين شيوه را پيموده اند.(1049)
ابن خلدون در اين باره مى نويسد:
اما صحابه سلف و تابعين، براى خدا صفات خدايى و كمال را به ثبوت رسانده اند و
درباره معناى آن چه مايه توهم نقص مى شود سكوت اختيار كردند و آن را به خود
وانهادند.(1050)
مقريزى مى گويد:
اگر كسى در جوامع حديث نبوى و آثار گذشتگان درنگ كند، خواهد دانست كه هيچ حديث درست
يا نادرستى ديده نمى شود كه اصحاب با بسيارى شمار و اختلاف طبقات از پيامبر (صلّى
الله عليه و آله و سلم) درباره آن صفاتى كه خداوند خود را در قرآن به آن صفات ستوده
است، پرسيده باشند، و يا از معناى صفاتى كه در زبان پيامبر (صلّى الله عليه و آله و
سلم) براى خداوند گفته مى شد، بلكه تمام ايشان معناى آن صفات را مى دانستند و از
سخن گفتن درباره آن سكوت مى كردند و هيچ يك از آنان در اين باره فرقى ميان صفات ذات
و صفات فعل قائل نمى شدند.(1051)
2- كمبود تفسير در برخى مكاتب تفسيرى
از آن جا كه برخى مكاتب تفسيرى، بيشتر از ساير مكاتب تحت تأثير سياست حكومت در
ممنوعيت نقل و تدوين حديث بودند، لذا تفاسير باقى مانده از اين مكاتب در مقايسه با
ديگر مكاتب تفسيرى كمتر است. به عنوان مثال بيشتر پيروان مكتب تفسيرى مدينه، احاديث
و روايات را نمى نوشتند، حاكميت فاى عمومى عدم نگارش حديث و تفسير، تاثيرى جدى در
كمبود تفسير باقى مانده از آن ها دارد.
مالك مى گويد:
ابن مسيب، قاسم بن محمد، عروة بن زبير، و ابن شهاب از دنيا رفتند و هيچ كدام آن ها
كتابى را از خويش بر جاى نگذاشتند.(1052)
عبدالله بن علاء مى گويد:
از قاسم خواستم كه احاديث را بر من املا كند، وى مرا از اين كار بازداشت و گفت:
احاديث و روايات در زمان خليفه دوم زياد شد و مردم به آن روى آوردند، اما خليفه دوم
دستور داد آن ها را بسوزانند... و در نهايت قاسم مرا از نگارش حديث باز داشت.(1053)
يحيى بن سعيد در اين زمينه مى گويد:
مردم را ديدم كه از كتابت پرهيز داشتند، اگر ما در آن زمان دانش ها را مى نوشتيم،
مى توانستيم از علم سعيد بن مسيب و نظر او كتاب ها بنويسيم .(1054)
البته برخورد حكومت با سخنان پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) و نويسندگان آن و
فضاى سياسى و فرهنگى حاكم، سبب شده بود عده اى نيز از پرداختن جدى به تفسير قرآن
روى گردان باشند و به هيچ روى درباره تفسير قرآن سخن نگويند.
عبدالله بن عمر درباره دانشمندان علوم اسلامى مدينه اينگونه مى گويد:
فقيهان شهر مدينه را ديدم، آن ها درباره تفسير قرآن سخن نمى گفتند و افراد ذيل از
جمله آنان مى باشند: سالم بن عبدالله قاسم بن عبدالله، قاسم بن محمد، سعيد بن مسيب
و نافع.(1055)
هشام بن عروه درباره پدرش مى گويد:
هيچگاه پدرم را نديدم كه به تفسير قرآن كريم بپردازد.(1056)
مكتب تفسيرى كوفه نيز تحت تأثير سياست حاكم مبنى بر عدم تدوين حديث، بر احاديث
كمترى دست يافتند و خود نيز كمتر به نوشتن آن ها همت گماشتند.
از ابن مسعود در اين باره نقل شده است كه گفت:
قبل از شما اهل كتاب چون به كتاب دانشمندانشان روى آوردند و از كتاب پروردگارشان بى
خبر ماندند، هلاك شدند.(1057)
از او همچنين نقل شده است:
مردم سخن مرا مى شنوند، سپس آن را مى گويند و مى نويسند، من اين اجازه را به هيچ كس
نمى دهم كه غير از كتاب خدا، چيز ديگرى بنويسد.(1058
)
البته به نظر مى رسد ابن مسعود كه مدافع فرهنگ اهل بيت (عليهم السلام) بود به هر
كسى اعتماد نداشته است تا اجازه نوشتن احاديث را بدهد وگرنه بسيار بعيد است كه از
نوشتن حديث به طور كلى منع كرده باشد. به ويژه اين كه او به خاطر ترويج احاديث اهل
بيت (عليهم السلام) مورد مواخذه خلفا نيز بوده است.
به هر حال بيشتر پيروان مكتب او نيز از سيره او پيروى كرده و احاديث و تفسير را نمى
نوشتند. عبيده سلمانى بسيار كوشيد تا نوشته اى از او بر جاى نماند.(1059)
او هنگام مرگش همه نوشته ها را جمع آورى كرد و نابود ساخت.
تفاوتى را كه مى توان ميان مكتب تفسيرى مدينه و كوفه از جهت روى كرد كمتر به تفسير
و تدوين آن قائل شد، اين است كه: پيروان مكتب تفسيرى مدينه احاديث و روايات زيادى
در اختيار داشتند، اما فضاى سياسى و فرهنگى موجود موجب رويگردانى آنان از تفسير
گشته بود، ولى پيروان مكتب تفسيرى كوفه در اثر اين سياست، روايات كمترى به دست
آورده بودند، لذا تفسير آنان از اين جهت كم رنگ تر است. بنابراين، كسانى بيشتر به
تفسير قرآن روى مى آوردند كه تحت تأثير فضاى سياسى قرار نگرفته و يا به طور پنهانى
مى نگاشته اند.
البته شكى نيست كه جو سياسى حاكم تنها يكى از عوامل كاستى تفسير در بعضى از مكاتب
تفسيرى است. گران بودن تفسير بر برخى از صحابه و تابعين، و تورع و احتياط آنان به
جهت احاديثى كه در مورد تفسير به راءى هشدار مى دهد، نيز عامل ديگرى در اين زمينه
بود، كه پرداختن به آن از بحث رساله خارج است.
3- روى كرد به روش اجتهادى در تفسير و اختلاف در تفاسير
از آن جا كه دستگاه حاكم از نگارش حديث جلوگيرى و نويسندگان حديث را به شديدترين
شكل مجازات مى كرد، لذا تابعين براى به دست آوردن سخنان رسول خدا (صلّى الله عليه و
آله و سلم) درباره آيات قرآن بايد زحمات طاقت فرسايى را به جان مى خريدند و تازه
معلوم نبود آن چه كه به دست آورده بودند، همان سخنان رسول خدا (صلّى الله عليه و
آله و سلم) بود يا خير؟ لذا عده اى اجتهاد و استنباط در تفسير قرآن را به عنوان يكى
از راه هاى درست فهميدن قرآن به كار گرفتند.
استاد مروتى مى گويد:
از آن جا كه پيروان مكتب تفسيرى كوفه روايات كمترى در اختيار داشتند كه به تفسير
قرآن بپردازند، لذا به روش اجتهادى و قياس فقهى روى آوردند، و بيشتر نكات تفسيرى كه
از آن ها رسيده است، مربوط به آيات الاحكام مى باشد.(1060)
البته شاگردان ابن عباس در استفاده از روش اجتهادى از ساير مكاتب در رتبه بالاترى
قرار دارند. احمد بن حنبل گفته است:
ابن عباس بين دو علم روايت و درايت جمع كرده و از هر دوى آن بهره فراوانى داشت، لذا
وقتى از او پرسيدند كه: اين علوم را چگونه به دست آورده اى؟ در پاسخ گفت:
بلسان سؤ ول و قلب عقول.(1061)
ابونعيم اصفهانى نيز مى گويد:
او انديشه اى توانا و بينشى فراخ داشت و بهره مندى وى از اين ويژگى هاى ارزشمند، به
بركت دعاهاى پيامبر (صلّى الله عليه و آله و سلم) در حق او بود.(1062)
همچنين اين احتمال كه ابن عباس- كه شاگرد مكتب اهل بيت (عليهم السلام) است- روش
اجتهادى و استنباطى خود را از اميرمؤمنان على (عليه السلام) اخذ كرده باشد، و آن را
به شاگردان مكتب خود آموزش داده، و ملكه اجتهاد و انديشه ورزى را در آنان پرورش
داده باشد، بسيار است. لذا در تفاسير مكتب مكه اجتهاد و راءى در مقايسه با مكاتب
ديگر بيشتر ديده مى شود؛ به طورى كه يكى از ويژگى هاى مكتب تفسيرى مكه را گستردگى
اجتهاد و استنباط در تفسير قرآن، دانسته اند.(1063)
بنابراين، به طور قطعى نمى توان انگيزه رويكرد تابعين به تفسير اجتهادى را در تمامى
موارد و به طور كلى سياست و جو حاكم مبنى بر عدم نگارش حديث دانست.
در هر صورت از برجسته ترين ويژگى هاى تفسير تابعين، بروز اجتهاد و نظر در تفسير
آنان است. با باز شدن باب اجتهاد و نظر در تفسير، تفاسير گوناگونى در فهم قرآن پيدا
شد.(1064)
ذهبى در اين باره مى گويد:
برداشت هاى متفاوت از آيات سبب وجود اختلاف بين تفاسير تابعين شد.(1065)
از آن جا كه همه برداشت ها از منبع جوشان و سرچشمه زلال اهل بيت (عليهم السلام)
سرچشمه نگرفته بود، طبيعى است كه برخى از آن ها درست و برخى نادرست باشد.
همين عامل (دورى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام)) زمينه را براى سوءاستفاده حاكمان
جور و سياست مداران آماده مى ساخت، و چه بسا آسيب هاى جبران ناپذيرى را به بار
آورد.(1066)