بشر پرستى يا انحراف از جاده توحيد؟
31. «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ
اللَّهِ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَماأُمِرُوا إِلّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً
واحِداً لا إِلهَ إِلّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ؛
(يهود)، احبار و راهبان را و (نصارا) مسيح فرزند مريم را، خداى گرفتند با اينكه
آنها جز پرستيدن خداى يگانه دستورى نداشتند؛ خدايى كه جز او خدايى نيست و از آنچه
شريك او مىپندارند منّزه است».
آيه سىام و اين آيه درباره بشرپرستى گروه يهود و نصارا گفتگو مىكند. نتيجهاى كه
از مجموع دو آيه بهدست مىآيد به قرار زير است:
1. يهود، «عزير» و «احبار»(1)
و «راهبان» خود را، خدا اتخاذ نمودهاند؛
2. مسيحيان معتقد به الوهيت مسيح گشته، و او را فرزند خدا (و گاهى خدا) دانستهاند؛
3. برنامه تمام اهل كتاب از روزى كه پيامبرانى براى آنان فرستاده شد، اين بود كه
خدا يكى و جز او خدايى نيست و از آنچه براى او شريك تصور مىنمايند منزّه و
مبرّاست.
1. يهود و بشرپرستى
انحراف يهود از راه توحيد به دو صورت بود:
الف) اينكه مىگفتند: «عزير» فرزند خداست. اين قسمت را در بحث پيش شرح داديم.
ب) اينكه از گفتار و رفتار پيشوايان دين و راهبان (راهب كسى را گويند كه به لباس
زهد درآمده و تارك دنيا بوده باشد) بدون قيد و شرط اطاعت مىكردند، در صورتى كه
مُطاع مطلق، پروردگار عالم است. جاى شك نيست كه افراد بىاطلاع بايد در امور دين به
كسانى كه در اين قسمت اطلاع كامل دارند مراجعه نمايند، ولى شرط اساسى در مرجع دينى
علاوه بر آگاهى، تقوا و عدالت است، گروه يهود با اينكه در مراجع دينى خود، كه قرآن
از آنها به «احبار» تعبير آورده است، انواع خلافها و مال پرستى و تحريم حلال و
تحليل حرام و... مىديدند، از پيروى كوركورانه و غير منطقى دستبرنمىداشتند و اين
اطاعت بىقيد و شرط عملاً حاكى از آن بود كه اين گروه احبار و راهبان، خود را به
تمام معنا اختياردار جهان تشريع و احكام خدا مىدانستند كه هر روز به عللى، حلالى
را حرام و حرامى را حلال نمايند و با احكام خدا طبق منافع خود بازى كنند، در صورتى
كه چنين اختيارى به كسى داده نشده است، بلكه تمام پيامبران خدا مأمورند اوامر و
فرمان خدا را برسانند و مقام تشريع فقط مخصوص خداست و هر كس فردى را مطاع مطلق،
تشريع كننده احكام، آنهم بىقيد و شرط بداند، در واقع او را «رب» (صاحب) خود
دانسته است و چون يهود، با گروه گذشته چنين رفتار مىكردند از اين نظر خدا درباره
آنها چنين فرمود: «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ
اللَّهِ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ ...» از آنجا كه نحوه عبادت و پرستش يهود،
احبار و رهبان را، با نصارا كه واقعاً مسيح را پسر خدا و خود خدا مىدانستند فرق
داشته است، لفظ مسيح بن مريم، را بهطور عطف بيان نمود و از اول نفرمود:
«اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ وَالمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ
أَرْباباً...». زيرا چنانكه گفته شد يهود، پيشوايان خود را خداى واقعى نمىدانستند
و هيچگاهآنان را پرستش نمىنمودند و چون عملاً از آنان بىقيد و شرط
اطاعتمىكردند، از اين جهت گويا آنها را ارباب و صاحبان خود اتّخاذ نمودهبودند،
ولى نصارا برخلاف يهود، حضرت مسيح را خود خدا و فرزند خدا و متّحد با او مىدانستند
و براى همين اختلاف، كلمه «وَ المسيحَ ابنَ مَرْيَم» را از ما قبل خود جدا نموده و
پس از تمام شدن جمله، بهطور عطف بياننموده است، تا بدينوسيله اشاره كند كه نحوه
شرك يهود با مسيحيان فرق دارد.
2. انحراف مسيحيان
اصول انحرافاتشان را مىتوان در سه مطلب خلاصه نمود:
الف) شرك و بشر پرستى. اعتقاد به اينكه مسيح خود خدا يا فرزند خداست و يا متّحد با
اوست.
ب) تحريف كتاب آسمانى. بايد در فرصت مناسبترى از آن بحث نمود.
ج) قتل مسيح را فداى معاصى بندگان دانستن. بدين بهانه، فكر مىكردند و مىكنند كه
آنان پس از قتل عيسى در بههم زدن مرزهاى الهى آزادند، ولى در ميان اين انحرافات
قرآن به انحراف اول اهميت بيشتر داده است و با تغييرات گوناگون عقيده آنها را
درباره عيسى بيان نمودهاست:
1. «وَقالَتِ النَّصارَى المَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ؛(2)
نصارا گفتند: مسيح فرزند خداست».
2. «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ؛(3)
بهراستى كسانى كه معتقد شدند كه خدا همان مسيحبنمريم است كافر شدند».
3. «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ؛(4)
محقّقاً كسانى كه معتقد گشتند كه خدا سومين (پدر، پسر، روحالقدس) نفر است
كفرورزيدند».
جاى شك نيست كه مفاد اين سه آيه در برخورد اول با هم مختلف است؛ زيرا در آيه نخستين
چنين مىگويد: آنان معتقدند مسيح فرزند خداست و در آيه دوم مسيح را خود خدا معرفى
مىنمايند و در آيه سوم فردى از سه نفر است، كه مجموع آنها خداست. لذا برخى از
مفسّران منشأ اين اختلاف را، ناشى از اختلاف خود مسيحيان درباره عيسى دانستهاند.
مانند «ملكانى»ها كه قائل شدهاند: عيسى فرزند واقعى خداست، چنانكه آيه نخستين
بيان كرد و «نسطورى»ها مىگويند: عيسى از مقام الوهيت نزول نمود و بهسان نورى كه
بر جسم شفاف بتابد، منفصل شدهاست و «يعقوبى»ها معتقدند: واقعاً خدا از حقيقت واقعى
خود منقلب شده و به صورت گوشت و خون درآمده است و همچنين...، كه اگر دقت شود،
مىتوان اختلاف آنها را به بيش از هفتاد رساند. ازاين رو، مسأله تثليث يكى از
مشكلترين و پيچيدهترين مسائل دينى آنان است كه افراد ماهر در آن وارد مىشوند،
اگر چه مجموع بياناتشان سرانجام به يك مطلب قابل تعقل، بازگشت نمىكند.
اختلاف اناجيل درباره فرزند بودن مسيح
پارهاى از موارد، اناجيل فعلى (با آنهمه تحريفات) گواهى مىدهند كه لقب
فرزندى عيسى نسبت به خدا، يك لقب تشريفاتى بوده و منظور، بيان كمال قرب و نزديكى
بوده است و باز استفاده مىشود كه اين «پسر بودن» از خصايص حضرت مسيح نبوده، بلكه
تمام نوع بشر از اين مطلب سهم وافرى دارند. دانشمندان و خوانندگان گرامى مىتوانند
براى به دست آوردن نمونههاى آن، به فصل پنجم و ششم از انجيل متى و فصل بيستم از
انجيل يوحنا مراجعه بفرمايند.(5)
با وجود اين پارهاى از موارد، اناجيل دلالت بر فرزندى واقعى مىنمايند و آشكارا
مىرسانند اين توالد و تناسل، نوعى استكمال است كه بازگشت آن به اتحاد است، چنانكه
در فصل هفدهم از انجيل يوحنا نقل مىكند: عيسى پس از آنكه گروهى از شاگردان خود را
دعا كرد، سخن خود را چنين آغاز كرد: «ولست أسأل في هؤلاء فقط، بل و في الّذين
يؤمنون بي بقولهم ليكونوا بأجمعهم واحداً كما أنّك يا أبت ثابت فيّ و أنا أيضاً فيك
ليكونوا أيضاً فينا واحداً... أنا فيهم و أنت فيّ و يكونوا كاملين لواحد».
بر ارباب دانش و بينش و كسانى كه تا حدى به زبان عربى آشنا هستند دلالت اين جملهها
بر آنچه گفته شد، پوشيده نيست و روشنتر از جمله فوق بر مدعا، جملههاى زير است.
1. فيلبس از عيسى درخواست نمود كه خدا را نشان دهد، وى در پاسخگفت: «أما تؤمن أنّي
في أبي و أبي فيّ و هذا الكلام الّذي أقوله لكم ليس هو في ذاتي وحدي بل من أبي
الحال فيّ... أنا في أبي و أبي فيّ».(6)
2. «لكن خرجت من اللَّه وجئت».(7)
3. «به مردم دستور مىدهد كه غسل تعميد خود را بهنام پدر و پسر و روح القدس انجام
دهند».(8)
اين كلمات و امثال آنها مبدأ و اساس عقايد تثليث و فرزندى عيسىودستگاه حلول را
تشكيل مىدهد و پيشوايان دينى دستگاه مسيحيتدر تفسير و تشريح و تطبيق آن با مباحث
عقلى، اختلاف فراوانىدارند.
نظر قرآن درباره تثليث
قرآن از دو راه به اين افسانه خرافى پاسخ مىدهد:
1. زندگى حضرت عيسى را از انعقاد نطفه وى تا آخرين دقايق زندگى او شرح مىدهد و
آشكارا مىرساند كه او نيز مانند باقى بشر پس از گذراندن دوران جنينى، در آغوش مادر
خود تربيت يافت، سپس فصول مختلفى از عمر خود را گذراند و در تمام ادوار زندگى خود،
مانند انسانهاى ديگر، سير و گرسنه، شاد و غمگين، بيمار و تندرست مىشد و بهسان
ديگران، كه قطعاً مخلوق خدا هستند، مىخورد و مىنوشيد، مىخوابيد و بيدار مىگشت و
مىآسود و...، و فردى كه وضع زندگى او را آلام و حوادث طبيعى تشكيل دهد بهطور مسلم
فردى است از انسانهاى طبيعى، و ارتباطى به دستگاه الوهيت ندارد.
و اينكه گاهى روى مقتضياتى، كوران را شفا مىداد و گروهى را از بيمارىهاى خطرناك
بهبودى مىبخشيد، مردگان را زنده مىكرد، هيچگاه دليل بر خدا بودن او نمىشود؛
زيرا انبيايى پيش از وى بودند كه كارهاى فوقالعادهاى از آنان سرمىزد.
تصور اينكه او داراى پدر نبوده پس ناچار پدر او همان خداى جهان است، بسيار بىاساس
است؛ زيرا تمام كتابهاى آسمانى گواهى مىدهند كه خدا، آدم و حوا را بدون پدر و
مادر آفريد، در صورتى كه تمام ملل آنها را بندگان خدا مىدانند.
استدلال فوق را بسيارى از آيات قرآن متعرّض است كه ما به برخى از آنها اشاره
مىنماييم:
«ما المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ
وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ أُنْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ
الآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّى يُؤْفَكُونَ؛(9)
مسيح فرزند مريم فقط پيامبرى مانند پيامبران پيش از او بود، مادر او زنى بسيار راست
پيشه بود، هر دوى آنها غذا مىخوردند. بنگر چگونه آيهها را بيان مىنماييم، سپس
بنگر چگونه در (ضلالت) سرگردان مىشوند».
علّت اينكه از ميان كارهاى عيسى و مادرش، غذا خوردنشان را مورد بحث قرار داده است،
اين است كه اين كار، دهها عارضه مادى و حوادث طبيعى را در بردارد كه با الوهيت
عيسى ابداً سازگار نيست. آيات ديگرى در اين زمينه وارد شدهاست كه ما براى اختصار
از نقل آنها خوددارى مىنماييم.
2. از طريق برهان عقلى و فلسفى، كه گواهى مىدهند محال است خدا پسرى داشته باشد و
از ميان آنهمه آيه، فقط آيه 117 سوره بقره متضمّن سه دليل عقلى است كه عقلاً محال
است خدا داراى فرزند باشد و شرح اين براهين و تفصيل آنها را بايد از تفاسير مربوط
به سوره بقره جستجو نمود.
آفتاب حق هميشه مىدرخشد
32. «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ
إِلّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الكافِرُونَ؛
مىخواهند نور خدا را با دميدن خاموش كنند و خداوند حتماً نور خود را كامل
مىگرداند اگر چه كافران ناخوش شمارند».
33. «هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدِينِ الحَقِّ لِيُظْهِرَهُ
عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ المَشْرِكُونَ؛
اوست كه پيامبر خويش را با هدايت و آيين حق فرستاده تا آن آيين را بر تمام اديان
غالب و پيروز گرداند گر چه مشركان ناخوش دارند».
لطيفترين موجود جهان طبيعت، نور است. نور زيباترين و پربركتترين چيزى است كه در
صفحه گيتى به چشم مىخورد و تقريباً زندگى تمام موجودات بستگى به آن دارد و كمتر
موجودى از نظر منافع به پايه آن مىرسد و خواص مهم آن به قرار زير است.
1. پرورش گياهان، درختان و جانداران؛
2. سرعت در حركت، زيرا سريعترين حركات، حركت نور است كه در هر ثانيه سىصدهزار
كيلومتر راه مىپيمايد؛
3. نور وسيله شناسايى موجودات است، و موجودات به كمك حسن بينايى از هم تمييز داده
مىشوند و اين حس، مهمترين حس ظاهرى انسان محسوب مىشود. بههمين دليل بدان و
دزدان پيوسته از ظلمت و تاريكى استفاده مىكنند. راهزنان، وقتى چشمانداز ميدان
فعاليت بشر را تاريك و بىنور ديدند، دست به تاراج مىزنند و حيوانات درنده از
غارها بيرون آمده به دنبال شكار مىروند.
مشابه همين آثار و خواص در نور معنوى نيز موجود است. نور معنوى عبارت است از: ايمان
به خداى يگانه و روز رستاخيز و مظهر آن، بهكار بستن برنامههايى است كه ازطرف خداى
جهان به وسيله فرستادگان او براى بشر ابلاغ گرديدهاست.
مقايسهاى ميان نور حسى و نور معنوى
1. در پرتو نور ايمان، فكر پرورش مىيابد و شعاع فكر از نمودهاى طبيعت تجاوز مىكند
و به سير و تفكّر در عالم ديگر ادامه مىدهد و از نظر عمل، گلهاى فضايل اخلاقى در
گلزار وجود انسان مىرويد و با تابش نور معرفت و عقيده، اين فضايل روحى به صورت
ملكات عاليه انسانى در مىآيد.
2. انسان در پرتو نور ايمان به سريعترين ترقى دست مىيابد و ايمان، به هدف تحرّك
مىبخشد و نحوه پيشرفت مردان با ايمان به هدف، با افراد غير مؤمن كاملاً محسوس است.
نور ايمان به سرعت برق آسا، حاملان آن را به هدف مىرساند.
3. حق و باطل در سايه نور ايمان از هم تشخيص داده مىشود. دزدان اجتماع، پيوسته از
تاريكى كفر و ظلمت بىايمانى استفاده كرده و به منظورهاى سياسى، جامعه را براى
برهنگى از فضايل آماده مىسازند. روى همين جهت، قرآن تمام كتابهاى آسمانى را نور
خوانده است و ما به پارهاى از موارد استعمال واژه «نور» در قرآن اشاره مىنماييم.
در پارهاى از موارد، نور به معناى اسلام و ايمان بهكار رفته است؛ مانند اين آيه و
مشابه آن: «اللَّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى
النُّورِ».(10)
و نيز به معناى ظلمت در مقابل ايمان، (يعنى كفر) بهكار رفته است و در مواردى،
مقصود از اين لفظ خود قرآن است؛ مانند آيات زير:
1. «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ
الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ؛(11)
كسانى كه به او (پيامبر) ايمان آوردهاند و او را گرامى داشته و يارى نمودهاند و
از نورى كه (قرآن) به او نازل گرديده پيروى نمودهاند، آنان رستگارند».
2. «فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِى أَنْزَلْنا؛(12)
به خدا و پيامبر او و نورى كه (قرآن) بر وى نازل گرديدهاست ايمان بياوريد».
3. «يا أَيُّها النّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنا
إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً؛(13)
اى مردم، حجت قطعى بهسوى شما آمدهاست و نورى براى شما فرو فرستادهايم».
و در برخى از موارد احتمال دارد كه مقصود خود پيامبر اكرم، يا محتويات رسالت او
باشد، مانند اين آيه:
«قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَكِتابٌ مُبِينٌ؛(14)
به سوى شما از جانب خدا نور؛ و كتاب روشن آمدهاست».
مؤلف المنار مدعى است كه مقصود از «نور» در آيه مورد بحث (وَاللَّهُ مُتِمُّ
نُورِهِ) همان اسلام و آيين خداست و مقصود از اتمامش تكميل آن است و خداوند به موجب
آيه «اليَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ» به وعده خود وفا نمود، ولى با وجود اين مىتوان
گفت كه مقصود از «نور» همان پيامبر اكرم و يا كتاب آسمانى اوست و منظور از اتمام،
نفوذ قدرت و غلبه جهانى او، و هرگاه مقصود قرآن باشد، منظور از اتمام آن، نشر و
رساندن و گسترش آن است.
بزرگترين مانع براى پيشرفت اسلام
شدّت عمل مشركان در آغاز اسلام بيش از اهل كتاب بود؛ ولى چون از نظر استدلال ناتوان
بودند در برابر منطق قوى و نيرومند اسلام به زانو در آمدند و بسيارى از آنها پيرو
آيين حق گرديدند و گروهى متوارى و يا در صحنههاى نبرد كشته شدند؛ از اين جهت طليعه
اسلام مقارن با زوال و سقوط دولت شرك شد ولى پيروان آيينهاى آسمانى پيشين با داشتن
تورات و انجيل كه قرآن درباره آنها مىفرمايد: «إِنّا أَنْزَلْنا التَّوْراةَ فِيها
هُدىً وَنُورٌ»(15)؛
«وَآتَيْناهُ الإِنْجِيلَ فِيهِ هُدَىً وَنُورٌ»(16)
و در هر دو كتاب نشانههاى ظهور پيامبر اسلام وارد شده است، شايسته بود كه در
پذيرفتن آيين محمّد(ص) پيشگام باشند، اما از روزى كه ستاره اسلام طلوع نمود تا به
امروز، كه چهارده قرن از آن مىگذرد، پيوسته اين آيين پاك از طرف اين گروه مورد
حمله قرار گرفته است.
در آغاز بعثت، با مشركان قريش و بتپرستان جزيرةالعرب همدست شده و با دادن كمكهاى
مالى و نظامى، نيروى مركزى اسلام را تضعيف نمودند. هنگامى كه نيروهاى اسلام تمام
قدرتها را تحت الشعاع خود قرار دادند، گروهى از آنها ايمان آوردند و عدهاى با
پرداخت جزيه برآيين خود باقى ماندند، ولى در باطن مىكوشيدند كه بههر وسيله ممكن،
كاخ رفيع اسلام را ويران سازند و حكومت آن را واژگون نمايند. تلاشهاى مداوم
مسيحيان در مدت چند قرن، سبب شد كه جنگهاى صليبى پيش آيد و سرانجام حكومت مركزى
اسلام و حوزههاى تابعه آن مدت دويست سال سرگرم شوند و از نفوذ و پيشرفت آن جلوگيرى
بهعمل آيد. در مدت اين دويست سال لطمههاى بسيارى بر پيكر اسلام وارد آمد، خونها
ريخته شد كه تاريخ تمام آنها را ثبت كرده است و چون سرانجام مسلمانان پيروز گشتند،
سران مسيحيان با ريختن نقشهاى، مغول را براى تسخير ممالك اسلامى تحريك نمودند و با
وسايلى روابط مسلمانان و مغول را تيره ساختند و كار بهجايى رسيد كه جمعيت بىشمارى
براى قتل و غارت، كشتن و تاراج از مغولستان بهراه افتاده و از هرگونه خسارت
خوددارى ننمودند؛(17)
ولى مشيت خداى بزرگ كه مىگويد: «وَيَأْبَى اللَّهُ إِلّا أَنْ يُتِمَّ
نُورَهُ...»؛ بر اين تعلق گرفته بود كه بار ديگر پرچم توحيد در نقاط جهان به اهتزاز
درآيد. روى همين اصل، تمدن و قيافه واقعى اسلام، سران سياسى مغول را تحت تأثير خود
قرار داد و كار بهجايى رسيد كه سران و فرزندان مغول، اسلام را پذيرفتند و مروّج آن
گردند.
البته هنوز كينه توزىهاى مسيحيان پايان نپذيرفته است و هر روز به نيرنگى متوسّل
مىشوند. يكى از رجال سياسى معروف انگلستان، هشتاد سال پيش در ضمن نطق خود چنين گفت
«... تا كتاب آسمانى مسلمانان در ميان آنها حكمفرماست، مادامى كه بزرگترين پايگاه
مسلمين، مكه بر پا مىباشد و تا در اين منارهها و مأذنهها نام پيامبر اسلام طنين
انداز است، جهان نصرانيت براثر اين عامل در سراشيبى سقوط است، از اين جهت بايد براى
نابود ساختن اين سه نيرو، تلاش كرد: قرآن را از ميان برداشت؛ كعبه را ويران ساخت و
نام پيامبرشان را از بين برد».
خداى بزرگ تمام اين جنبوجوشها را مبارزه با نور الهى مىداند: «يُرِيدُونَ
لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ». يعنى تمام اين تلاشها بهسان تلاش كسى است كه بخواهد
يك خورشيد فروزانرابا دميدن خاموش گرداند و خدا نور خود را على رغم تمام اين
تلاشها، كامل خواهد نمود.
آيين اسلام بر تمام آيينها پيروز است
آيه 33 به حكم جمله «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» به پيامبر گرامى و عموم
مسلمانان نويد مىدهد كه پيروزى نور خدا (اسلام) بر تمام اديان قطعى و خللناپذير
است.(18)
ولى مقصود از اين پيروزى چيست؟ گاهى تصور مىشود كه منظور پيروزى اسلام از نظر منطق
و استدلال است بهطورى كه تمام اديان و ملل جهان در برابر منطق قوى قرآن به زانو در
مىآيند؛ ولى بيشتر مفسّران مىگويند: مقصود همان انتشار و نفوذ اسلام در تمام
اقطار جهان است بهطورى كه پيروزى آن بر ملل واضح و آشكار مىگردد، هر چند در ظرف
تحقق اين خبر قطعى، اختلاف دارند و هدف از اين خبر پيروزى قطعى، تحريك افراد با
ايمان است كه در راه نفوذ اسلام بكوشند و بدانند اراده خللناپذير خدا براين تعلق
گرفته استكه آيين حق خود را بهدست شما مؤمنان در روى زمين انتشار دهد.
ظرف تحقق اين خبر چه هنگامى است؟
اين آيه از يك پيروزى قطعى گزارش مىدهد، ولى مفسّران در ظرف تحقّق آن اختلاف نظر
دارند. برخى گمان كردهاند منظور از پيروزى اسلام، همان غلبه برهانى و استدلالى آن
است كه بر هر مطلبى از اصول و فروع، گواه محكم از خرد و فطرت دارد و هيچ آيينى از
نظر ثروت علمى و فكرى به پاى اسلام نمىرسد و حتى هنگامى كه پاى تمدن غرب و علوم و
حقوق و رسوم و آداب و اخلاق آن به مشرق زمين كشيده شد، علم و صنعت آن ديدهها را
خيره نمود؛ اخلاق و حقوق و فلسفه الهى آن كوچكترين جلوهاى نداشت؛ زيرا مسلمانان
كاملتر از آن را از قرنها پيش از پيشوايان خود فراگرفته بودند.
ولى بهتر اين است كه دايره اين پيروزى را وسيعتر بدانيم و بگوييم مقصود، همان
اعتلا و عظمت همه جانبه اسلام است كه علاوه بر پيروزى از نظر علم و استدلال و
تفكّر، كه نصيب آن گرديد، در مدت دو قرن شعاع قدرت آن به بسيارى از نقاط رُبْع
مسكون كشيده شد.
بعضى از روايات شيعه و سنّى دلالت دارند كه اين پيروزى در دوران حكومت مهدى موعود
صورت خواهد پذيرفت و پيروزى همه جانبه اسلام كه نمونهاى از آن در دو قرن ديده شد؛
پس از قيام ولىعصر -عجّل اللَّه تعالى فرجه- بهوجود خواهدآمد.
مؤلّف المنار به عادت ديرينه خود، مطلب فوق را صحيح ندانسته است و شروع به انتقاد
نموده و مىگويد: اعتقاد به ظهور مهدى و اينكه او، دو مرتبه قدرت اسلامى را تجديد
مىنمايد، يكى از وسايل عقبافتادگى مسلمانان است و اميد به چنين قدرتى، آنان را
افرادى كم كار و تنبل بار آورده است و بهبهانه اين كه فرج وى نزديك است و او چنين
و چنان خواهد نمود، طومار فعاليتها را درهم پيچيده و قدمى براى اعتلاى اسلام
برنمىدارند.
انتظار فرج، برنامهاى تربيتى است
ولى بايد مؤلف المنار متوجه شود كه برنامه انتظار فرج و قيام مهدى برنامهاى تربيتى
است. حالا اگر گروهى از مسلمانان از اين برنامه تربيتى، مانند دهها قوانين اصلاحى
سوءاستفاده مىنمايند، ارتباطى به اصل قانون ندارد؛ زيرا اميدوارى، اساس زندگى و
يأس و نوميدى، مقدمه مرگ و انحطاط است: هرگاه ريشه اميد از دل مادران كنده شود،
هرگز تن به كارهاى توان فرسا نمىدهند، باغبان به اميد ميوه، در سرما و گرما دست
بهكار مىشود. اصولاً، ملّت زنده ملتى است كه به آينده خود اميدوار باشد از اين رو
زمامداران مىكوشند كه ملتها را به آينده خود خوشبين سازند؛ زيرا مىبينند كه
نوميدى، شالوده انحطاط و نابودى است.
ولى نبايد از اين برنامه تربيتى سوءاستفاده نمود و دست روى دست گذارد، بلكه بايد
بهسان سربازى بود كه در انتظار صدور فرمان جنگ است و از هر نظر آماده بود و يا
بهسان كسى كه در انتظار ورود مهمان است كه از هر جهت در خود آمادگى پذيرايى ايجاد
مىنمايد. مردانى كه در انتظار دولت حق و گسترش داد و عدالت و برچيده شدن بساط ستم
و بيدادگرى و انتشار آيين خدايند؛ بايد (نقطه مقابل تنبلان) از هر جهت در خود
آمادگى ايجاد نمايند، تا در روز قيام و نهضت در ركاب او بجنگند و او را يارى
نمايند.
با وجود اين چطور مىتوان گفت كه انتظار دولت مهدى، از وسايل عقب ماندگى و تنبلى
است و اينكه گاهى از اين برنامه سوءاستفاده مىنمايند؛ ضررى بهخود برنامه
نمىزند؛ زيرا اين مطلب نظاير زيادى دارد.
پيشوايان منحرف يهود و نصارا
34. «يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الأَحْبارِ وَالرُّهْبانِ
لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ بِالباطِلِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ
وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالفِضَّةَ وَلا يُنْفِقُونَها فِى سَبِيلِ
اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ؛
بسيارى از احبار (دانشمندان يهود) و راهبان، مالهاى مردم را به ناحق مىخورند و
مردم را از راه خدا باز مىدارند. و كسانى را كه طلا و نقره را گنج مىكنند و آن را
در راه خدا خرج نمىكنند به عذابى دردناك نويد بده».
35. «يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ
وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما
كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ؛
(بهياد آرند) روزى را كه طلا و نقرههاى گنج شده، در آتش جهنم سرخ مىگردد و
پيشانى و پهلو و پشتهاى آنها را داغ كنند؛ اين همان است كه آنها را گنج كرده
بوديد؛ در اين صورت رنج و سزاى آن گنج را بچشيد».
دقت در تعبير
يكى از نقاط قابل توجه قرآن اين است كه وقتى جرايم و رذايل اخلاقى گروهى را بيان
مىنمايد، دقت مىكند، كوچكترين اغراق و مبالغه در آن نباشد و جريانرا آن چنان كه
هست بيان كند، لذا در آيه مورد بحث مىفرمايد:
«إِنَّ كَثِيراً مِنَ الأَحْبارِ وَالرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النّاسِ
بِالباطِلِ؛
بسيارى از احبار و راهبان، مال مردم را بهناحق مىخورند».
اين مطلب را به همه آنها نسبت نمىدهد و اين نشانه حق گويى و دقت در منعكس ساختن
واقعيات است، چنانكه در جاى ديگر نيز از همين روش پيروى نموده مىفرمايد:
«وَتَرى كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِى الإِثْمِ وَالعُدْوانِ؛(19)
بسيارى از يهود را مىبينى كه به گناه و ستمگرى مىشتابند».
در اين باره نمونههاى ديگرى نيز در قرآن موجود است.
خطر استقلال سياسى اهل كتاب
در گذشته بيان گرديد كه اسلام، آيين يهود و نصارا را به رسميت شناخته و آنان را در
اين كار آزاد گذارده است؛ ولى حيات سياسى و استقلالى ملىشان را محدود نموده است.
اين آيه تلويحاً اسرار آن را روشن مىسازد؛ زيرا زمامدارى گروهى كه اموال مردم را
بهناحق مىخورند به هيچ وجه صلاح جامعه انسانى نيست.
زمامداران يهود و نصارا، كه در پيشاپيش آنها علما و راهبان آنها قرار گرفته بودند،
ثروت ملت را به عنوانهاى گوناگون غارت مىكردند و از اين طريق ثروت جامعه را به
صورت گنجهاى پنهان و مدفون در زير زمينها در مىآوردند. جامعهاى كه چنين افراد
طمعكار و آزمند بر آنها حكومت نمايد، بهطور حتم در سراشيبى سقوط قرار خواهند گرفت.
از اين جهت و جهاتديگر، استقلالشانمحدود و مقرر شد تحت الحمايه جامعه اسلامى
درآيند.
قرآن در سورههاى بقره، نساء و مائده جرايم زيادى براى اهل كتاب قائل شده است، ولى
در اين جا بيشتر روى «مرزنشناسى» آنان تكيه كرده است و علت آن روشن است؛ زيرا به
طور حتم شيرازه جامعهاى كه گروهى در آن بر روى گنجها بيارامند، به زودى از هم
گسسته خواهد شد.
وظيفه سنگين علما و دانشمندان
هر موجودى در جهان وظيفهاى دارد كه دست آفرينش مسؤوليت آن را بر دوش آن نهادهاست:
جمادات و نباتات، زمين و آسمان، هر كدام وظيفه مخصوصى دارند كه بهخوبى از عهده آن
برمىآيند؛ ولى وظيفه موجودى كه دست آفرينش، عقل و خرد در نهاد او گذارده باشد،
سنگينتر خواهد بود. در ميان اين طبقه، گروه مخصوصى، وظيفه بس خطيرترى دارند و آن
گروه، علما و دانشمندان هستند؛ جمعيتى كه با قلم و بيان (احبار) و يا عمل و كردار
(رهبان)، مردم را بهسوى خدا مىكشانند و گفتار و كردارشان راهنماى طبقات ديگر است
و فساد و صلاح جامعه كاملاً، به صلاح و فساد آنان بستگى دارد. رهبر بزرگ مسلمانان
در اينباره مىفرمايد:
«صنفان من أمّتي إذا صلحا صلحت أمّتي و إذا فسدا فسدت: الأمراء و القّراء؛
صلاح و فساد امّت من، به دو گروه وابستگى كامل دارد: زمامداران و دانشمندان».
از اين نظر قرآن از جرايم اعمال علماى يهود و رهبان نصارا پرده برمىدارد و دو كار
آنها را يادآور مىشود: اول، اختلاس اموال مردم؛ دوم، جلوگيرى از پيشرفت آيين حق.
چگونه اموال مردم اختلاس مىگردد؟
اختلاس آنها از طرقى بود كه ذيلاً به آن اشاره مىشود:
1. فروختن اوراق مغفرت. اين دو گروه چنان در دل پيروان زبون خود جاى كرده بودند كه
مردم عوام چنين فكر مىكردند كه كليد بهشت و دوزخ در دست آنهاست و با گرفتن مبلغى،
مىتوانند خانههاى بهشتى را در اختيار آنها بگذارند و دوزخ عاصيان و طاغيان را
بخرند و اين گونه استعمار و استحمار تاكنون در برخى از كليساها و كنيسهها رواج
دارد.
2. بازيچه قراردادن احكام خدا. گاهى براى تقرّب به دربار ملوك و امرا، حلال خدا را
حرام و حرام او را حلال مىكردند. اساساً يكى از تعاليم سرى رهبانيت، مسامحه با
شاهان و مقتدران است كه خطاهاى آنها را درباره ازدواجهاى نامشروع ناديده بگيرند و
گاهى گام را فراتر نهاده، بسيارى از محرمات را براى امرا و پيشخدمتانشان حلال
مىنمودند و به همين منظور مبالغى پول مىگرفتند و به عقيده مفسران، آيه زير ناظر
بههمين مطلب است:
«قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الكِتابَ الَّذِى جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَهُدىً لِلنّاسِ
تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَتُخْفُونَ كَثِيراً؛(20)
بگو: كتابى را كه نور و هدايت بود و موسى آن را آورد، چه كسى نازل كرد؟ شما آن كتاب
را، جزوهها نموده، برخى را نشان مىدهيد و بسيارى را پنهان مىداريد».
3. رشوهگيرى براى ابطال حقوق. اين مطلب يكى ديگر از جرايم مسلّم كنيسههاست و
بهقدرى دامنه آن وسيع بود، كه گاهى برخى از منافقان صدر اسلام كه با يهوديان نزاعى
پيدا مىكردند، نزاع و دعوا را به محاكم قضايى يهود مىبردند؛ زيرا مىدانستند كه
آنان، بهوسيله رشوه گرفتن به همه گونه مساعدت حاضرند. از اين نظر در قرآن، نهى
صريح وارد شد كه، مسلمانان حق ندارند با وجود محاكم عدل، در محاكم جور و طاغوت طرح
دعوا كنند.
اكنون شما ملاحظه كنيد، گروهى كه بزرگان و زمامداران آنان در اين پايه از صلاح و
فلاح باشند سرانجام آنها به كجا مىانجامد.
يكى ديگر از راههاى جمعآورى ثروت، رباخوارى بود. البته اين خصيصه مال تمام ملت
يهود بود و اختصاصى به «احبار» آنها نداشته است، چنانكه آيات قرآن بر اين مطلب
گواهى مىدهد.(21)
جرم ديگر احبار و رهبان
خيانت و جنايت ديگرى كه قرآن از آن ياد مىنمايد، همان جلوگيرى از انتشار دين حق
(اسلام) است و اين مطلب در هر عصرى به صورتهاى گوناگونى تحقّق مىپذيرفت و امروز
وسيله بهترى براى اشاعه نصرانيت و منحرف ساختن جوانان مسلمان از جاده مستقيم اسلام،
ايجاد شده است. آنان با تأسيس بيمارستان، مدارس، كالج و نشريههاى روزانه و هفتگى و
ماهيانه، به تبليغ مسيحيت مىپردازند و با نيرنگهاى مختلف و صورتهاى گوناگون براى
خود در دل مردم مسلمان جا باز مىكنند و رجال سياسى اسلام را براى حفظ موقعيت و
شخصيت خود مجبور مىنمايند كه دست آنها را در تمام كارها باز بگذارند.
گنج نمودن نقدينه كشور
جاى شك نيست كه بهترين وسيله براى گرداندن چرخهاى اقتصاد، همان نقدينه كشور است.
از آنجا كه سابقاً مؤسساتى مانند بانك در كار نبود، سرمايهداران، براى نگاهدارى
اموال و ثروت مجبور مىشدند كه طلا و نقره را در زير خاكها و كوهها و شكاف
ديوارها پنهان سازند و عرب به آن «كنز» مىگويد، ولى امروز وسايل حفظ پول زياد شده
و گنج كردن طلا و نقره صورتهاى ديگرى بهخود گرفته است. از اين نظر بعضى از
دانشمندان معتقدند كه گنج نمودن طلا و نقره در زير خاكها خصوصيتى ندارد، بلكه حبس
نقود رايج كشور و جلوگيرى از جريان آن در جامعه، كه در نتيجه به فلج كردن اقتصاد
مىانجامد حرام و قدغن است و اينكه در قرآن تعبير به «كنز» شده از اين نظر است كه
معمول آن روز، همان «گنجكردن» بود.
آيا آيه اختصاص به اهل كتاب دارد؟
گروهى از پول پرستان و دنياطلبان كه براثر آز و طمع، گنجهايى اندوخته بودند؛
هنگامى كه نداى مردانى مانند ابوذر در گوش آنها طنين انداز مىشد و او با صدايى
هرچه رساتر در برابر كاخهاى ستمگران بدين جمله تكلم مىنمود: «بشّر أهل الكنوز
بكيّ في الحياة، و كيّ في الجنوب و كيّ في الظّهور».
(مضمون اين جملهبا مفاد آيه مطابق است) غارتگران فوراً بهدست و پا افتاده، براى
حفظ موقعيت خود در جوامع اسلامى دست به تأويل مىزدند و مىگفتند: اين آيه درباره
اهل كتاب است؛ يعنى ما مسلمانان در فلج كردن اقتصاد اجتماع، با گنج كردن طلا و نقره
آزاديم؛ در صورتى كه كوچكترين دليلى بر اختصاص اين آيه به اهل كتاب نيست و مجرد
اينكه اين جمله در سياق مذمت از جرايم اهل كتاب وارد شده است دليل آن نمىشود كه
حرمت آن مخصوص به اهل كتاب باشد. به علاوه هرگاه قرآن، محاسن و يا معايب گروهى را
براى ما نقل مىنمايد، منظور، قصهگويى و داستان سرايى نيست، بلكه منظور، تذكر و
بيداركردن ماست، تا مسلمانان از آنچه موجب خشم و غضب الهى است، بپرهيزند و بدانند
علت اينكه روز رستاخيز، بدنشان را داغ مىكنند، همان كنز نمودن و حبس ثروت ملت است
و هرگاه آنها نيز اين راه را بروند، سرانجام زندگى آنها با اهل كتاب يكى است.
گواه ديگر گفتار ما جملهاى است كه تحريم كنز را اعلان مىنمايد و آن جمله، بر
«واو» عاطفه مشتمل است: «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ» و اين خود استقلال اين جمله را
مىرساند و هر گاه منظور تنها اهل كتاب بود، بسيار لازم بود كه بدون واو عاطفه مطلب
بفرمايد و در حقيقت جمله را صفت «احبار» و «رهبان» قرار دهد و معرف سومى براى آنها
باشد.
سيوطى (متوفاى سال 909) در درّالمنثور از علباء بن احمر نقل مىكند: هنگام جمع كردن
آيات قرآن در زمان خليفه سوم، بعضى اصرار داشتند كه اين «واو» از سر جمله
«وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ...» برداشته شود، ولى در آن ميان ابى، كه خود عضويت هيأت
جمعآورى قرآن را داشت، برخاست و گفت: به خدا سوگند! اين كار هرگز عملى نيست، دست
به شمشير مىزنم و روى زمين را از خون مخالفان رنگين مىسازم.
رفع يك اشتباه
برخى چنين تصور كردهاند كه ذخيره نمودن طلا و نقره، بهطور مطلق در اسلام حرام است
و بايد هر فردى پس از تأمين زندگى، مازاد آن را در راه خدا خرج كند و گاهى گام را
فراتر نهاده، اساس اين عقيده را به ابوذر غفارى نسبت دادهاند؛ روى اين جهت لازم
ديديم كه اين مطلب را تعقيب كنيم.
ما شك نداريم كه پيروان اين عقيده به منظور تأمين مرام سياسى خود عمداً و يا سهواً
آيه را به چنين معنايى حمل نمودهاند و شخصيت و مقام علمى ابوذر بالاتر از آن است
كه كلام خدا را به اين نحو تفسير كند.
جاى گفتگو نيست كه در تمام قرون اسلامى، بنيانگذاران تمام فرقهها، كه خود را متمسك
به اسلام مىدانند، با ظواهر قرآن براى مدعاى خود استدلال نموده و مىنمايند، ولى
مسلمان روشن ضمير نبايد بههر گفتهاى گوش دهد، بلكه اگر خود توانايى استنباط مقاصد
الهى را ندارد، بايد به علماى واقعى دين مراجعه نموده و حقيقت را دريابد.
گروهى كه چنين تمايلاتى دارند، از علاقه مردم به دين و مذهب به نفع مسلك خود
استفاده مىكنند و احياناً سنگ دين به سينه زده و از ظواهر برخى از آيات به نفع خود
بهره مىگيرند.
در انقلاب 1324 شمسى در آذربايجان، يكى از روحانيون آنجا به كميته مركزى حزب
دموكرات دعوت شد و از او خواستند كه در پايهگذارى اين نهضت ملى! با آنان همكارى
كند و چنين وانمود كرده بودند كه آنها براى تحكيم اصول و مبانى آيين اسلام و به
منظور پيش بردن هدف اسلام كه صريحاً مىگويد: «وَالأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ؛
تمام زمين براى عموم مردم آفريده شده است» (يعنى كسى حق ندارد قطعهاى از زمين را
به عنوان مالكيت بهخود اختصاص دهد) اسلحه به دست گرفته و جان بركف نهادهاند.
يكى از سخنان آن روحانى با شهامت در كميته اين بود: چطور شد شما آقايان! حاميان
اسلام! از ميان هزارها احكام و قوانين و صدها برنامه، فقط به ياد مسائل مربوط به
زمين افتادهايد در صورتى كه آدمكشى، كه كار روزمره شماست و نوكرى اجانب، كه شيوه
عملى هر فرد وابسته به اين حزب است، يكى از محرمات قطعى و واقعى اسلام است، با وجود
اين، كوچكترين واهمهاى از آن نداريد.
سخنان گرم و آتشين آن دانشمند بهقدرى مؤثر و نافذ بود كه گروهى را تحت تأثير قرار
داده و خشم عدهاى را عليه خود برانگيخته بود و هرگاه عنايات برخى از افراد صالح
خيرانديش نبود، ممكن نبود كه جان بهسلامت بهدر برد.
نظر قرآن در انفاق اموال
قرآن در موارد متعددى تصريح مىكند كه انفاق تمام اموال لازم نيست و در برخى از
موارد از زياده روى جلوگيرى نمودهاست. اكنون به نمونهاى از آنها اشاره مىكنيم:
1. «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِمْ بِها؛(22)
از اموال آنها زكات بگير، تا قلوبشان را پاك كنى».
صريح آيه گواهى مىدهد كه پيامبر اكرم(ص) مأموريت دارد كه برخى از اموال مردم را به
عنوان صدقه بگيرد و باقىمانده را به خود آنها واگذارد. هرگاه انفاق تمام مازاد
لازم بود، گفتن چنين جملهاى «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ؛ قسمتى از اموال آنها را
بگير» صحيح نبود و بهكار بردن «من» كه در لسان دانشمندان «من تبعيضى» ناميده
مىشود بىجا و لغو مىگرديد.
2. «وَالَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوالَمْيُسْرِفُواوَلَمْيَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ
ذلِكَ قَواماً؛(23)
بندگان خدا كسانى هستند كه، هنگام بذل و بخشش زياده روى نمىكنند و در عين حال بخل
نمىورزند و ميان اين دو معتدلند».
هرگاه انفاق مازاد اموال يا فقط مازاد طلا و نقره لازم بود و هيچكس حق نداشت بيش
از مورد لزوم خود، چيزى را تملك كند در اين صورت دستور ميانه روى بى جهت مىگرديد.
3. «وَلاتَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَلاتَبْسُطْها كُلَّ
الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً؛(24)
دست خود را بسته به گردن مگذار (كنايه از اين كه بخل مورز) و از حد اعتدال در انفاق
خارج مشو، زيرا پايان اين كار حسرت است و ملامت».
4. «الَّذينَ... وَيُقِيمونَ الصَّلوةَ وَمِمّا رَزَقْناهُم يُنْفِقُونَ؛(25)
كسانى كه... نماز مىگزارند و از آنچه روزيشان كردهايم انفاق مىكنند».
صريح آيه به حكم كلمه «ممّا» اين است كه برخى از اموال خود را انفاق مىكنند.
بنابراين هرگاه در قرآن به آياتى برخورديم كه بهحسب ظاهر، از انفاق ثروت تعريف
مىنمايد، روى جهاتى است كه اكنون تذكر مىدهيم؛ مثلاً اينكه مىفرمايد:
«الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهارِ سِرّاً وَعَلانِيَةً؛(26)
كسانى كه اموال خود را شب و روز، پنهان و آشكار، انفاق مىكنند» و يا آيات ديگر كه
به همين مضمون وارد شده است؛ بدين منظور است كه اينگونه آيات، انفاق ثروت معتنابهى
است كه عرفاً در چنين موارد گفته مىشود كه فلانى تمام ثروت خود را در راه خدا داد؛
در صورتى كه قسمتى از ثروت خود را انفاق كرده است، ولى از آنجا كه اين انسان، بيش
از وظيفه لازم انفاق نموده و آنچه را داده بيش از آن بوده كه براى خود نگاه داشته
است؛ از اين لحاظ گفته مىشود كه تمام اموال خود را در راه خدا انفاق مىنمايد.
نكته ديگر اينكه، اين گروه از آيات كه بهحسب ظاهر دلالت دارند بر اينكه افراد
متقى و يا مؤمن كسانى هستند كه تمام اموال خود را انفاق مىكنند، متكفل بيان
برنامهاى استحبابى است، ولى هرگز حكم اجبارى و وجوبى نيست و از هر نظر، با
آيههايى كه دستور مىدهد قسمتى از اموال را در اختيار سائل و بينوا بگذاريد، مخالف
نخواهد بود.
اسلام نظر خود را درباره مقدار انفاق و خرج كردن، در ضمن جمله كوتاهى چنين بيان
مىفرمايد:
«وَالَّذِينَ فِى أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسّائِلِ وَالمَحْرُومِ؛(27)
كسانى كه در ثروت آنها سائل و محروم سهمى دارند».
بنابراين هرگاه بنا بود كه تمام مازاد را سائل و محروم ببرند، گفتن اينكه سائل و
محروم سهمى دارند، صحيح نبود.
تفسير آيه مورد بحث
ظاهر آيه مىرساند كسانى كه طلا و نقره را حبس مىنمايند و آن را در راه خدا خرج
نمىكنند، در انتظار عذاب الهى باشند. ولى بايد ديد، كه مقصود از «سبيل اللَّه»
چيست؟ آيا مقصود تمام مصارف خيريهاى است كه حدّ و حدودى ندارد و تحت شماره در
نمىآيد، يا مقصود از «سبيل اللَّه» موارد معينى است، چنانكه در برخى از آيهها
نيز همين لفظ در مورد معينى بهكار رفته است؟
هرگاه مقصود، مطلق مصارف خيريه و كارهاى نيك باشد در چنين صورت، با آيات ديگر كه
براى انفاق حدى معين كرده است مناقض خواهد بود، ولى اگر منظور، موارد معينى باشد،
نه با آيههاى ديگر متناقض مىشود و نه بر مدعاى قائل دلالت خواهد نمود.
مفسران بهاتفاق كلمه مىگويند كه مقصود از «سبيل اللَّه» در آيه زير، جهاد است:
«وَأَنْفِقُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَلا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى
التَّهْلُكَةِ؛
در راه خدا (جهاد) انفاق كنيد و خود را به مهلكه نيفكنيد».
گواه مفسّران بر اين مطلب، همان ما قبل و ما بعد آيه است كه صريحاً درباره جهاد
است. بنابراين هيچ اشكالى ندارد كه بگوييم مقصود از آن لفظ در آيه مورد بحث، اين
است كه كسانى كه اموال خود را كنز مىكنند و آن را در راه خدا (مانند جهاد و امثال
آن كه انفاق در آن موارد لازم و واجب است) خرج نمىكنند، در انتظار عقاب الهى
باشند.
تصور نشود كه مىخواهيم بگوييم: كلمه «سبيل اللَّه» در هر دو مورد در يك معنا
(جهاد) استعمال شده است، تا گفته شود: در آيهاى كه در سوره بقره است، سياق و روابط
آيات، قرينه بر اين است كه مقصود از آن جهاد است و چنين قرينهاى در آيه مورد بحث
وجود ندارد؛ بلكه مىخواهيم بگوييم: مراد از «سبيل اللَّه» در آيه مورد بحث مواردى
است كه به حكم شرع و فقه اسلامى، لزوم انفاق در آن موارد واجب و لازم است؛ مانند
جهاد، زكات و خمس، امر به معروف و نهى از منكر، و گنج كردن ثروت در چنين مواقعى
حرام است و مقصود از استدلال با آيه سوره بقره، تقريب به ذهن بود كه روشن شود گاهى
اين كلمه در مورد بهخصوصى (جهاد) بهكار رفته است، بنابراين اشكال ندارد، كه همين
كلمه در يك معناى ديگرى كه از آن مورد، وسيعتر و از معناى مطلق خود، كمى محدودتر
باشد، بهكار رود و آن همان مواردى است كه خدا در آن راه انفاق را واجب نموده است.
اتفاقاً رواياتى كه از خاندان وحى و رسالت، بهدست ما رسيده است همين مطلب را تأييد
مىنمايد و دانشمندان چنين نقل مىكنند كه، پيامبراكرم پس از نزول آيه فرمود، مالى
كه زكات آن داده شود، آن در عِداد كنز حرام نيست و اينكه رسول اكرم فقط از زكات
اسم برده، از باب بيان مصداق روشنى بوده است و گرنه منظور مطلق انفاقهاى لازم است.
يكى از دانشمندان براى آن كه بگويد مقصود از «سبيل اللَّه» اعم از انفاق واجب و
مستحب است، آيه را چنين تفسير نمودهاست: مراد مدت كنز نمودن اموال است به طورى كه
باب عمل به انفاقهاى مستحب بسته شود و خيرات و مبرات بهطور كلى از بين برود و
دستورهاى انفاقى، اگر چه طبعاً مستحب و غيرلازم است، از بين برود. كنز ثروت بهطور
مطلق، كه مستلزم اضمحلال اين سنخ دستورها باشد نيز حرام است. سپس گفتار خود را با
سخنى كه ابوذر در مجلس عثمان با حضور كعبالاحبار گفته است تأييد مىنمايد و
مىفرمايد: كعب معتقد بود، كسى كه بدهى لازم خود را بدهد، كنز كردن اموال بر او
حرام نيست، ولى ابوذر با كمال خشم و غضب رو به خليفه كرد، و گفت:
«لا ترضوا من النّاس بكفّ الأذىّ يبذلوا المعروف و قد ينبغي لمؤدّي الزّكاة أن
لايقتصر عليها حتّى يحسن إلى الجيران و الإخوان و يصل القرابات؛
مجرد اينكه مردم به يكديگر ضرر نرسانند كافى نيست، بلكه شايسته است در مقام انفاق
به دادن زكات اكتفا نكنند و لازم است به همسايگان، برادران و خويشاوندان نيكى
كنند».
در تأييد نظر فوق مىتوان گفت همانطورى كه بايد واجبات شرع عملى گردد، همچنين
بايد مستحبات شرع مقدس بهكلى متروك نگردد و صحيح نيست كه تمام افراد تصميم بگيرند
وظايف استحبابى را بهطور كلى ترك نمايند و اثرى از آن به چشم نخورد هر چند هر فردى
با قطع نظر از ديگران مىتواند ترك كند.
انفاق در راه خدا در غير موارد لزوم، اگر چه امر مستحب مؤكدى است و انسان مىتواند
پس از اخراج حقوق لازم، باقىمانده را بهخود اختصاص دهد؛ ولى جامعه اسلامى حق
ندارد بهطور كلى اين وظايف مستحبى را ترك بگويد و در صورت وجود چنين تصميمى، حاكم
شرع بايد مداخله نموده و همگى در رواج آن بكوشند.
1 . احبار جمع «حبر»، بهمعناى دانشمند است و غالباً در
علماى يهود بهكار مىرود.
2 . توبه(9) آيه 30.
3 . مائده(5) آيه 72.
4 . مائده(5) آيه 73.
5 . مدرك ما براى نقل اين مطالب، نسخه عربى انجيل است كه در سال
1811 ميلادى چاپ شده است.
6 . انجيل يوحنا، فصل 14.
7 . همان، فصل 8.
8 . انجيل متى، فصل 28.
9 . مائده(5) آيه 75.
10 . بقره(2) آيه 257.
11 . اعراف(7) آيه 157.
12 . تغابن(64) آيه 8.
13 . نساء(4) آيه 174.
14 . مائده(5) آيه 15.
15 . مائده(5) آيه 44.
16 . مائده(5) آيه 46.
17 . براى اطلاع كامل از مدارك اين موضوع، ر.ك: رشيدى، جامع
التواريخ، ج 2؛ عباس اقبال، تاريخ ايران.
18 . گاهى گفته مىشود كه منظور از «لِيُظْهَرَه» اين است كه
خداوند پيامبر خود را بر تمام رموز آيين و اسرار آن آگاه سازد و مبناى اين تفسير
اين است كه ضمير«لِيُظْهَرَه» به «رسول» برمىگردد؛ نه به «دين حقّ». در اينكه
كلمه «اظهر» بهمعناى اطلاع دادن بهكار مىرود مورد شك نيست چنانكه مىفرمايد:
«فَلَمّانَبَّأتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ
عَنْ بَعْضٍ» (تحريم66 آيه 3)، ولى گفتار مزبور از دو نظر قابل ملاحظه است: 1. با
بودن مرجع نزديك، ارجاع ضمير به مرجع دور چندان مناسب نيست. 2. جمله«لِيُظْهَرَه»
به منزله جمله «وَ اللَّهُ مَتِمُّ نُورِه» است كه در آيه جلوتر آمده است و بدون شك
مقصود از اتمام نور، همان پيروزى است.
19 . مائده(5) آيه 62.
20 . انعام(6) آيه 91.
21 . ر.ك: مائده(5) آيات 62 و 63.
22 . توبه(9) آيه 103.
23 . فرقان(25) آيه 67.
24 . اسراء(17) آيه 29.
25 . بقره(2) آيه 3.
26 . بقره(2) آيه 274.
27 . معارج(70) آيات 24 و25.