دو گروه منصف و لجوج از اهل كتاب
36. «وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ
وَ مِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ
أَعْبُدَاللَّهَ وَ لاَ أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُوا وَ إِلَيْهِ مَآبِ؛
كسانى كه به آنان كتاب (آسمانى) دادهايم از قرآنى كه بر تو نازل شده است،
شادمان و خوشحال مىشوند؛ ولى گروهى از آنان، قسمتى از آن (قرآن) را انكار مىكنند
(زيرا قرآن با عقايد ساختگى آنها موافق نيست). بگو: من مأمورم كه خدا را بپرستم و
براى او شريك و انبازى قرار ندهم. به سوى او دعوت مىكنم و بازگشت همه به سوى
اوست».
37. «وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنَاهُ حُكْماً عَرَبِيّاً وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ
أَهْوَائَهُمْ بَعْدَ مَا جَائَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّه مِنْ
وَلِىٍّ وَ لاَواقٍ؛
همچنان كه بر پيامبران گذشته كتاب نازل نموديم براى تو نيز (قرآن) به زبان عربى
فرو فرستاديم تا ميان حق و باطل حكم كند. هرگاه پس از يقين و ايمان (به صحت و
استوارى قرآن) از هوسهاى آنان پيروى كنيد، براى تو در برابر خدا نه دوستى خواهد
بود و نه حامى و نگهبانى».
در هر دوره و زمانى پاكدلانى بودند كه از حق و حقيقت پيروى نمودند و از هر نوع
تعصبهاى جاهلانه و غرضورزى دور بودند. اين پاكدلان آن چنان بر تمايلات نفسانى و
غرايز درونى، كه همگى از «حب ذات» و «خود خواهى» سرچشمه مىگيرد، تسلط داشتند كه
پيروى از حقيقت را بر تمام آنها مقدم مىداشتند اگرچه در اين راه آماج بلاها و
گرفتارىها و هدف ملامتها و سرزنشها گردند.
در آغاز طلوع اسلام اگرچه بيشتر نصارا و يهود با اين آيين آسمانى، به نزاع و
مخاصمه برخاستند و با تمام نيرو كوشيدند از گسترش نور حق جلوگيرى كنند، ولى در ميان
آنان آزاد مردانى بودند كه پرده جهل و تعصب را پاره كرده و پيروى از آيين الهى را
بر تعصبهاى جاهلانه مقدم داشتند و از نزول قرآن و طلوع آيين جديد، كه خصوصيات
آورنده آن را در كتابهاى خود خوانده بودند، شادمان و خوشحال بودند. قرآن مجيد در
نخستين آيه مورد بحث درباره اين گروه آزاد فكر چنين مىفرمايد: «وَالَّذِينَ
آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ؛ افرادى كه داراى
كتاب آسمانى هستند از شنيدن آيات قرآن و گسترش اين آيين توحيد سخت خوشحال مىشوند»
زيرا وعدهاى را كه از حضرت موسى و حضرت مسيح شنيده بودند اكنون محقق شده
مىيافتند.
تاريخ اسلام نام و خصوصيات برخى از اين افراد را ضبط كرده و در عين حال خاطرنشان
ساخته است گرايش ملت يهود به آيين اسلام چندان چشمگير نبود و جز چند نفر
انگشتشمارى، مانند عبدالله بن سلام و جمعى ديگر، همگى در جبهه مخالف بودند، در
حالى كه گرايش مسيحيان به آيين اسلام بيشتر و قابل ملاحظهتر بود؛ مثلا از مسيحيان
«نجران» هشتاد نفر و از حبشه 32 و از يمن هشت و جاهاى ديگر، تعدادى، با كمال ميل و
رغبت آيين توحيد را پذيرفتند. قرآن مجيد در موارد مختلفى از اين افراد پا كدل، كه
هدفى جز پيروى از حق نداشتند، به خوبى ياد كرده و مىفرمايد:
«وَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ؛(1)
از طايفه موسى(ع) گروهى هستند كه به حق هدايت مىكنند و به آن دادگرى مىكنند».
و در جاى ديگر مىفرمايد:
«الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ؛(2)
كسانى كه قبلاً به آنان كتاب داده شده است به قرآن ايمان مىآورند».
البته مقصود گروههايى است كه خالصانه و آگاهانه به اسلام گرويدند و به آورنده
آن ايمان آوردند. ولى به داورى تاريخ و گواهى خود قرآن، در هر دورهاى از دورههاى
زندگى اجتماعى بشر، گرايش به آيين حق كمتر بوده است و همواره طرفداران حقيقت در
اقليت به سر مىبردند.
در تاريخ پيامبران آسمانى و مبارزههاى پىگيرانه آنان با گروههاى مختلف،
شنيدنىهاى زيادى وجود دارد كه انسان را سخت تكان مىدهد.
در تاريخ زندگى حضرت نوح(ع) مىخوانيم: مجموع افرادى كه به وى پس از 950 سال
دعوت و تبليغ، گرويده بودند از 82 نفر تجاوز نمىكرد؛ يعنى تقريباً در هر دوازده
سال يك نفر آيين او را مىپذيرفت و او پس از اين همه بحث و گفتگو موفق مىشد در هر
دوازده سال يك نفر را از چنگال شرك و دوگانهپرستى نجات بخشد(3).
منطق غلط و نارسا
منطق آن دسته از اهل كتاب كه با آيين جديد به مخالفت برمىخاستند اين بود كه چرا
برخى از دستورهاى اسلام با عقايد و احكامى كه از تورات و انجيل تحريف يافته به آنان
رسيده بود، مخالف است.
يهودان شبه جزيره از تعدد «قبله» و از اين كه قبله مسلمانان با آنان فرق دارد و
همچنين مسيحيان از «توحيد» و يگانگى خدا كه درست نقطه مقابل «تثليث» مسيحيت است،
سخت ناراحت بودند و اصرار داشتند كه پيامبر اسلام از راه و روش آنان پيروى كند در
صورتى كه نارواترين تمناهاى بشر اين است كه آرزو كند پيامبر معصوم و تربيتيافته
وحى، از كار كسانى پيروى كند كه در برابر خطا و اشتباه، كوچكترين مصونيت ندارند.
پيامبر اكرم مأمور شد در برابر احزاب مخالف، كه قسمتى از برنامههاى پيامبر را
انكار مىكردند،(4)
تمناى باطل آنان را با جملههاى زير پاسخ بگويد:
1. «اِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَاللَّهَ وَ لاَ اُشْرِكَ بِهِ؛(5)
از طرف خدا مأمورم كه تنها او را بپرستم و براى او شريكى قرار ندهم (در اين صورت
تثليث برخلاف چيزى است كه من بايد مردم را به آن دعوت كنم)».
دعوت به توحيد و يگانگى خدا، زيربناى دعوت اسلام، بلكه تمام اديان آسمانى است و
هر نوع شرك و دوگانگى و تثليث از طرف افراد مغرض، به آيين خدا راه يافته است از اين
رو اسلام هنگامى كه مىخواهد پيروان تمام اديان آسمانى را به وحدت و اتفاق دعوت كند
دعوت به يگانهپرستى و مبارزه با شرك را اساس اتحاد و اتفاق معرفى مىكند و معتقد
است كه از روز نخست خدا داراى يك آيين بوده است و همه پيامبران نيز براى تبليغ همان
اعزام شدهاند و آن جز آيين توحيد و مبارزه با شرك چيزى نيست آن جا كه مىفرمايد:
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنَا وَ
بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيئَاً وَ لا
يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بعضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ...؛(6)
اى اهل كتاب، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مىكنيم كه غير خدا را نپرستيم كسى
را انباز او قرار ندهيم و بعضى از ما بعض ديگر را به خدايى نپذيرد».
با اين وضع چگونه ممكن است كه پيامبرى براى جلب عواطف مسيحيان از آيين توحيد دست
بردارد و به تثليث بگرايد.
2. «إِلَيْهِ أدْعُوا وَإِلَيْهِ مَآبْ؛
به سوى او دعوت مىكنم و بازگشت همگى به سوى اوست».
اين جمله كوتاه، همه زير بناى اسلام را، كه رسالت پيامبر هم روى آن استوار است،
بيان مىكند. جمله نخست بازگوكننده نخستين اصل اساس اسلام (توحيد) و دومى، ناظر به
معاد و روز رستاخيز است و رسالت پيامبر گرامى، كه خود اصل سومى است، بر اين دو اصل
قرار دارد.
قرآن داور ميان حق و باطل
خداوند براى محكوم ساختن تمناى هر نوع تغيير و تبديل در شريعتى كه حضرت محمد(ص)
براى ابلاغ آن اعزام شده است كتاب آسمانى خود را آن چنان معرفى مىكند كه بعدها هيچ
شخصى تمناى دگرگونى در آيين اسلام را در فكر خود نپروراند و مىگويد اين كتاب به
سان كتابهاى ديرينه، حاكم و داورى است ميان حق و باطل و آن چه را آورده است جز حق
چيز ديگرى نيست. بنابر اين شايسته است كه از اين پيروى كنيد و در جاى ديگر اين
حقيقت را نيز بازگو نموده و مىفرمايد:
«وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا
اخْتَلَفُوا فيهِ؛(7)
كتابهايى را همراه پيامبران فرستاد تا در ميان مردم در مورد مسائل اختلافى
داورى كنند».
در جاى ديگر درباره خصوص قرآن مىفرمايد:
«إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ
بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ؛(8)
ما قرآن را با استوارى خاصى به تو نازل كرديم تا در ميان مردم با آن چه خدا به
تو آموخته است داورى كنى».
اين قرآن داراى دو صفت است:
1. «حكماً»: حاكم و داور است.
2. «عربياً»: به زبان عربى است كه زبان خود پيامبر و قوم وى كه يكى از
گستردهترين و زندهترين زبانهاى جهان است.
آيين اسلام اگرچه آيين جهانى است، ولى كتاب آسمانى آن بايد به زبانى از زبانهاى
دنيا باشد چه بهتر كه به زبان خود پيامبر و منطقهاى كه پيامبر از آنجا برخاسته
است باشد؛ زيرا هر پيامبرى هرچند دعوت او وسيع و جهانى باشد نخست بايد قوم خود را،
كه او را خوب مىشناسند، رهبرى كند؛ زيرا تا دعوت او در منطقهاى كه پرورش يافته و
در ميان گروهى كه بزرگ شده است نافذ و مؤثر نگردد؛ ديگران به آسانى به وى ايمان
نمىآورند و با خود مىگويند: اگر وى مردى پاك و وارسته بود و دعوت وى مفيد و
سودمند بود چرا قوم وى از او سر بتافتند.
از اين رو، بايد هر پيامبرى دعوت خود را از قوم خود آغاز نموده و كتاب او بايد
به زبان قوم او باشد و مردم مناطق دوردست به واسطه ديگران از آن بهرهمند شوند.
قرآن مجيد مىفرمايد:
«وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلّا بِلِسانِ قَوْمِهِ...؛(9)
هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر به زبان قوم خودش».
بهانهجويى مشركان
38. «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ
أَزْوَاجاً وَذُرِّيَّةً وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلّا
بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛
پيش از تو پيامبرانى فرستاديم كه داراى همسر و فرزند بودند. براى هيچ پيامبرى
روا نبود معجزهاى بدون اذن خدا بياورد. براى هر زمان حكمى است كه نوشته و تعيين
گرديده است».
آيات قرآنى و متون كتابهاى ساير اديان آسمانى، همگى حاكى است كه در ميان ملل و
اقوامى كه پيامبران براى هدايت آنان مبعوث شده بودند، گروهى با افكار كوتاه و
كودكانه خود، نهضت پرتحرك آموزگاران الهى را از پيشرفت بازمىداشتند.
اگر طرف خطاب انسان، فردى فهميده و داراى فكرى عالى باشد، جذب و پيروزى بر او
بسيار سهل و آسان خواهد بود و در مبارزه دو نيروى حق و باطل، منطق حق، بر سفسطه
باطل پيروز خواهد گشت، مخصوصاً اگر طرف گفتگو علاوه بر فهميدگى، روحى سالم و دور از
تعصب داشته باشد. رهبرى يك فرد، با تمام مشكلاتى كه دارد براى مردان بزرگ جهان
مخصوصاً طبقه پيامبران كه به نيروى صبر و شكيبايى مجهزند، چندان كار دشوارى نيست.
مشكل هدايت در جايى است كه طرف مقابل با فكر كوتاه و نارساى خود بخواهد به جنگ
پيامبران، كه با عالىترين سلاح علمى (يعنى منطق وحى) مجهزند، برود در اين صورت
بهره مردان الهى در اين درگيرى چندان چشمگير نخواهد بود؛ زيرا هدف پيامبران نابود
كردن طرف مقابل نيست، بلكه هدايت و رهبرى آنان به سوى سعادت و خوشبختى است و جذب
اين دسته به اين هدف، بسيار كم رخ مىدهد.
دقت در آيه مورد بحث گواهى مىدهد كه گروهى از مشركان موضوع رهبرى پيامبر اسلام
را از سه جهت مورد انتقاد قرار داده و اشكالاتى به شرح زير داشتند:
1. چرا اين پيامبر داراى همسر و فرزند است؟
2. چرا معجزههاى مورد نظر آنان را نمىآورد؟
3. در نهايت چرا شريعت و آيين و ى با آيين پيامبران پيشين تفاوت دارد؟ و حتى
گاهى حكمى را كه خود او قبلا تصديق و امضا كرده بود بعداً نسخ مىكند؟
اين اشكالات كودكانه، كه دهن به دهن در ميان مردم شبه جزيره مىگشت، چرخ عظيم و
پرقدرت نهضت آسمانى را، كه به وسيله پيامبر اسلام به گردش در آمده بود، از تحرك و
پيشرفت باز مىداشت و رسول گرامى را بر آن مىداشت كه بنشيند و به حل اشكالات آنان
بپردازد.
پاسخ انتقاد اول: آيه مورد بحث با خلاصهگويى ويژه قرآن، به هر سه اشكال آنها
پاسخ مىگويد و در پاسخ انتقاد نخست چنين مىفرمايد:
داشتن همسر و فرزند با منصب رهبرى از جانب خدا منافات ندارد و پيش از پيامبر
اسلام انبياى گذشته نيز داراى همسر و فرزند بودند چنان كه مىفرمايد:
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجاً
وَ ذُرِّيَّةً؛
پيش از تو پيامبرانى فرستاديم و براى آنان همسران و فرزندانى قرار داديم».
گاهى مشركان مقام رهبرى الهى را بالاتر از آن مىدانستند كه بشرى عهدهدار آن
باشد و مىگفتند:
«مَالِ هَذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَ يَمْشِى فِى الْأَسْوَاقِ؛(10)
چرا اين پيامآور، غذا مىخورد و يا در بازار راه مىرود (و سرانجام چرا سيماى
بشرى دارد؟)».
اين اعتراض و امثال آن، نمونه درك و شيوه تفكر آنان است و ديگر فكر نمىكردند
نخستين پايه هدايت، موضوع همنوع بودن است و هر گاه بنا باشد فرشتهاى ما را هدايت
كند، ناچار بايد جامه انسانيت بر تن كند، تا در پرتو الفت و انس، كه لازمه همنوعى
است، ما را از زشتىها و بدىها باز دارد و به سوى سعادت و خوشبختى دعوت كند.
قرآن مجيد به اين حقيقت در يكى از آيات تصريح كرده و مىفرمايد:
«وَ لَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكاً لَجَعَلْنَاهُ رَجُلاً؛(11)
هر گاه براى هدايت شما فرشتهاى را تعيين كنيم بايد او را به صورت انسانى قرار
دهيم».
در جاى ديگر مىفرمايد: اگر فرشتگانى در روى زمين مستقر بودند و مىخواستيم براى
آنان پيامبرى اعزام كنيم، به حكم لزوم سنخيت بايد براى ابلاغ فرمان وحى به سوى
فرشتگان، فرشتهاى را برگزينيم و به سوى آنان بفرستيم. چنانكه مىفرمايد:
«قُلْ لَوْ كَانَ فِى الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ
لَنَزَّلْنَاعَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولاً؛(12)
بگو: هرگاه در روى زمين فرشتگانى مستقر گردند و راه بروند براى آنان از آسمان،
پيامبرى از فرشتگان اعزام مىكرديم».
پاسخ انتقاد دوم: قدرت تخريبى انتقاد دوم بيش از اشكال نخست است؛ زيرا هر فردى
پس از تأمل كوتاهى درمىيابد همرنگى و به اصطلاح همنوعى، شرط اساسى هدايت است از
اين رو، پاسخ انتقاد دوم ساده نيست و تا فرد از نظر توحيد و يگانگى خدا در ذات و
تدبير جهان به مرحلهاى بالا و خاص نرسد، نمىتواند از عهده حل آن برآيد.
اين انتقاد گواه آن است كه مشركان موقعيت پيامبران را از نظر قدرت و توانايى
درست ارزيابى نكرده بودند؛ آنان براى پيامبران، قدرت مطلقى قائل بودند كه هر نوع
كارى بخواهند انجام دهند.
آنان تصور مىكردند موقعيت خدا در جهان آفرينش، به سان بازرگانى است كه مؤسسه
بازرگانى به وجود مىآورد، ولى اداره آن را به عهده ديگران مىگذارد؛ خدا نيز به
سان آن بازرگان پس از آفريدن زمين و آسمان، تدبير و اداره آن را به عهده پيامبران
گذارده و آنها با اختيارات تامى كه دارند هر كارى بخواهند مىتوانند انجام دهند و
به درخواست هر نوع معجزهاى پاسخ مثبت مىدهند.
چنين انتظارى از پيامبران با جهانبينى مرد الهى، كه نظام توحيد را در ذات خدا و
صفات و افعال او رعايت مىكند و هيچ گاه براى خدا شريكى در مراحل سهگانه ذات، صفات
و افعال قرار نمىدهد، سازگار نيست.
توحيد فرد موحد، به مقام ذات خدا منحصر نيست كه بگويد خدا يكى است و شريك و همتا
ندارد، بلكه اصرار او بيشتر روى جهات ديگر است؛ زيرا به زحمت مىتوان در تاريخ بشر
و مكتبهاى مختلفى كه به يادگار مانده است اقوامى يافت كه منكر توحيد ذاتى بوده و
در جهان به دو قائم بالذات، كه هيچ ربطى به يكديگر ندارند، قائل باشند، بلكه هر كجا
شرك و «ثنويت» و دو گانگى بوده مربوط به موضوع خالقيت و يا تدبير جهان آفرينش و
لااقل تقرب و وسيلهجويى بوده است و بس.
از آن جا كه اذهان عرب جاهلى به انواع شرك آلوده بود، انتقاد دوم بيش از اشكال
نخست بر قلوب آنان اثر مىگذاشت و بر اثر قدرت تخديريى كه اين ايراد داشت، قرآن
مجيد در همين سوره در سه مورد(13)
به ردّ انتقاد آنان پرداخته و قدرت پيامبران را در انجام هر كارى و آوردن هر
معجزهاى به اذن خدا مشروط دانسته است و در همين آيه مورد بحث مىفرمايد:
«...وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلّا بِإِذْنِ اللَّهِ...؛
هيچ پيامبر بدون اذن خدا، نمىتواند آيت و معجزهاى بياورد».
زيرا پيامبر، بشر است و بشر از هر نظر قدرت محدود و متناهى دارد و به علاوه همين
قدرت محدود را نيز از مقام بالا مىگيرد و آن چنان نيست كه او تابع ارادههاى
كودكانه مردم باشد كه هر معجزهاى - ولو براى تفريح و سرگرمى و پس از آوردن معجزات
ديگرى كه حجت را براى افرادِ بىنظر تمام مىكند - بخواهند موظف به انجام آن باشد،
بلكه قدرت و توانايى او محدود و مشروط به اذن خداست و خدا در مواردى اجازه مىدهد
كه معجزه وسيله هدايت باشد نه سرگرمى و يا اين كه حجت از طريق ديگر و با آوردن
معجزات ديگر تمام نشده باشد.
ولى هر گاه معجزهخواهى گروهى براى سرگرمى يا لجاجت و عناد باشد و يا اين كه
حقانيت پيامبرى از طرق و معجزات ديگرى (مانند قرآن) ثابت شود ديگر دليل ندارد بر
پيامبر واجب باشد خواسته آنان را پاسخ گويد و يا خدا به او اجازه انجام چنين كارى
بدهد.
پاسخ از انتقاد سوم: انتقاد سوم آنها، روى تفاوتهايى بوده كه شريعت اسلام با
شرايع گذشته داشت. آنان تصور مىكردند اگر حكمى از جانب خداوند در محدودهاى از
زمان تصويب شد، ديگر صحيح نيست در محدوده ديگرى خلاف آن تصويب شود و اگر براى ملل
يهود و نصارا موضوعى تحريم شد نبايد در آيين مقدس اسلام حلال شمرده شود، همچنين
اگر در آغاز اسلام قانونى به رسميت شناخته شد هرگز صحيح نيست پس از مدتى خلاف آن
تشريع گردد. ريشه اين اشكال از يهود بود و مشركان شبه جزيره آن را از يهود گرفته
بودند.
هر گاه ملاك براى تشخيص آيات مكى از مدنى مضامين آيه باشد نه روايات آحادى كه
اَسناد صحيح و درستى ندارند بايد گفت اين آيه و آيه بعدى در مدينه نازل شده است و
هرگز محيط مكه با اين اعتراض و سخنان آشنا نبود؛ چون مضمون دو اعتراض پيشين بهطور
مسلم از جانب مشركان بوده و هرگز اهل كتاب، زن و فرزند داشتن را با مقام رهبرى
منافى نمىدانستند و انتظار نداشتند كه پيامبر تمام درخواستهاى كودكانه آنان را
بپذيرد. از اين رو بايد گفت محل نزول اين آيه، مكه است و مشركان مكه اعتراض به نسخ
را از ديگران ياد گرفته بودند و يا بدون تماس با آنان به فكر خود آنها رسيده بود.
خلاصه انتقاد آنان اين است كه تشريع هر حكمى بر اساس مصلحت و ملاكى است و اكنون
كه حكم ديگرى جاى آن را مىگيرد از سه صورت خالى نيست:
1. حكم نخست از اول فاقد ملاك و مصلحت بوده است؛
2. اين حكم تا لحظه نسخ واجد مصلحت بوده ولى از حالا به بعد آن مصلحت را ندارد؛
3. حكم نخست، هم اكنون نيز مصلحت دارد با وجود اين حكم ديگرى جاى آن را مىگيرد.
بىپايگى دو صورت نخست بسيار و اضح و روشن است؛ زيرا لازمه اين كه حكمى از روز
اول و يا پس از مدتى فاقد مصلحت باشد اين است كه قانونگذار در تشخيص خود دچار خطا
بوده و موضوعى كه تصور كرده بود تا ابد مصلحت دارد يا از اول مصلحت نداشته و يا در
اثنا فاقد آن گشته است.
صورت سوم با اراده حكيمانه خداوند سازگار نيست و هرگز خداى حكيم چنين كارى را
انجام نمىدهد.
قرآن در پاسخ اعتراض آنان مىگويد: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛ براى هر دورهاى و
زمانى حكمى است كه بر مردم آن زمان نوشته شده است» يعنى اگر روزى براى بنىاسرائيل،
بيتالمقدس را قبله و روزى ديگر براى مسلمانان، كعبه را قبله قرار داديم روى اين
اساس است كه هر زمان براى خود مقتضى و حكمى دارد كه بايد مطابق آن تشريع و تقنين
انجام گيرد و يا اگر در آغاز اسلام حكمى را به رسميت شناختيم و پس از مدتى خلاف آن
را بيان داشتيم، روى اين قاعده كلى است كه،براى هر زمان حكمى است كه بايد اعلام و
اظهار گردد.
در جعل احكام نبايد از موضوعى به نام «زمان» غفلت نمود. ممكن است حكمى در زمانى،
در يك روز و يا يك سال، مصلحت باشد و در زمان ديگر مصلحت نباشد. از اين رو هيچ مانع
ندارد حكمى در زمان حضرت مسيح(ع) و يا پيش از آن، همراه مصلحت باشد؛ ولى پس از گذشت
آن و پديد آمدن تحولات و انقلاب فردى و اجتماعى و دگرگون گشتن وضع بشر ادامه آن حكم
صحيح و صلاح نباشد.
از اين نظر دانشمندان مىگويند حقيقت نسخ جز اعلام پايان يافتن مدت و زمان حكم،
چيز ديگرى نيست؛ يعنى از آغاز كار، اين حكم فقط براى همين مقدار از زمان تشريع شده
بود و بس. پس از شنيدن اين بيان فشرده بايد در مفاد اين جمله كوتاه «لِكُلِّ أَجَلٍ
كِتَابٌ» از دو نظر دقت بيشترى انجام دهيد:
1. دقت در اين كه مقصود از لفظ «كتاب» كتابهاى آسمانى نيست؛ بلكه مقصود همان
معناى اسم مفعولى آن (مكتوب) است و مفاد آيه اين است كه هر دورهاى براى خود تقاضا
و حكمى دارد كه بر مردم آن زمان نوشته شده است.
2. هرگز نبايد از اين بيان چنين نتيجه بگيريد كه بايد قسمتى از احكام اسلام بر
اثر مرور زمان تغيير يابد؛ زيرا در مباحث مربوط به خاتميت، ابدى و جاودانىبودن
آيين اسلام و اين كه قوانين آنطورى است كه با همه اعصار آينده مىسازد، ثابت شده و
بهطور مؤكد گفته شده است هر قانون و سنتى كه متكى بر امور فطرى باشد، هيچ گاه عوض
نخواهد شد(14).
امكان تغيير سرنوشت
39. «يَمْحُوا اللَّهُ مَايَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ؛
خداوند محو و نابود مىكند و يا ثابت و استوار نگاه مىدارد آن چه را بخواهد و
نزد اوست ريشه تمام مقدورات».(15)
از عالىترين مفاهيم قرآن و معارف اسلامى، موضوع امكان تغيير و دگرگون ساختن
تقدير و سرنوشت است و اين كه انسان مىتواند، قسمتى از سرنوشت خود را با رفتار و
كردار خود دگرگون سازد و اين همان مسأله «بداء» است كه در كتابهاى عقايد و مذاهب
درباره آن به گستردگى بحث شده است.
منطق شيعه درباره «بداء» از نظر قرآن و عقل آن چنان روشن است كه اگر اين مسأله
در محيطهاى دور از غرض و جنجال مطرح گردد، هيچ فرد خداپرستى نمىتواند آن را انكار
كند؛ به عبارتى روشنتر، هر گاه در مسأله تقدير از منطق يهود پيروى كنيم و بگوييم
براى انسان يك تقدير بيش نيست و آن چه از روز نخست مقدر شده است، حتماً بايد انجام
بگيرد و دگرگونى در آن ممكن نيست در اين موقع مسأله «بداء» كه حقيقت آن دگرگون
ساختن سرنوشت با اعمال نيك و بد است، بىمورد خواهد بود. همچنين اگر از نظر
غربزدگان پيروى كنيم و اصولا تأثير دعا و اعمال نيك و يا بد را در دگرگون ساختن
تقدير منكر شويم و تنها ديده خود را به علل طبيعى و مادى بدوزيم، در اين صورت،
مسأله «بداء» موضوعيتى پيدا نمىكند. ولى هر گاه هر دو منطق را واهى شناختيم ناچار
بايد براى بشر، دو نوع سرنوشت معتقد شويم:
1. سرنوشتى قطعى و حتمى كه به هيچ نحو قابل دگرگونى نيست.
2. سرنوشتى كه با اعمال ما دگرگون مىشود و سرنوشت ديگرى جاى آن را مىگيرد. در
اين موقع مسأله «بداء»، كه يكى از معارف مهم اسلام است و ريشه قرآنى دارد و از ميان
ملل اسلامى تنها يك گروه به حقيقت اين مسأله پى بردهاند، جلوه تازهاى خواهد نمود.
قرآن مجيد مىفرمايد: «يَمْحُوااللَّهُ مَايَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ
الْكِتَابِ؛ خدا هر چه را بخواهد محو مىكند و يا ثابت و استوار نگاه مىدارد و پيش
اوست ام الكتاب (لوح محفوظ)». اين لوح محفوظ ريشه تمام مقدرات به حساب مىآيد.
اكنون بايد بدانيم آن رشته از تقديرها را كه خداوند نابود مىكند و يا ثابت نگاه
مىدارد كدام است؟ آيا خداوند تقديرهاى قطعى و حتمى را دگرگون مىسازد، اين فرض كه
قابل قبول نيست؛ زيرا با فرض قطعى و حتمى بودن دگرگونى، معنا و مفهومى ندارد.
طبعاً مقصود، آن رشته از سرنوشتهاست كه روز نخست به عنوان سرنوشت غير قطعى
تعيين شدهاند در اين صورت دگرگون كردن آنها، بىدليل و بىجهت نخواهد بود؛ هرگاه
اين دگرگونى مربوط به سرنوشت ما باشد، بايد به وسيله خود ما، كه همان اعمال نيك و
بد ماست، دگرگون گردد و بس، و اين، همان حقيقتى است كه درباره آن دانشمندان به
تفصيل سخن گفتهاند.
هدف از پا فشارى درباره امكان دگرگون ساختن سرنوشت، ردّ منطق يهود است كه براى
جهان و بشر، بيش از يك تقدير قائل نبودند و به اصطلاح قرآن، خدا را دست بسته معرفى
مىكردند و قدرت او را محدود مىساختند. نتيجه انتشار چنين اعتقادى جز استيلاى يأس
و نوميدى بر بشر چيز ديگرى نيست، در صورتى كه اعتقاد به «بداء» و اين كه قسمتى از
تقديرات انسان دگو گون شدنى است، اميد و نشاط مىآفريند و سبب مىشود آدمى به كار
خير بپردازد و به راه خير گام بگذارد.
همانطور كه تشريع «توبه» و «شفاعت» موجب باز گشت گروههاى گناهكار به راه خير
و سعادت است و انكار اين دو موضوع تعداد گناه و گناهكاران را مىافزايد؛ زيرا
لازمه آن اين است كه كسى كه در آغاز بلوغ دست به گناه زد ديگر راه بازگشت براى او
نخواهد بود. همچنين تشريع «بداء» و اين كه انسان مىتواند تقديرى را با عملى
دگرگون سازد و سرنوشت ديگرى را جاىگزين آن سازد، وسيله گسترش اميد در بسيارى از
طبقات است، كه پاسى از عمر خود را در گناه و آلودگى يا ذلت و زبونى صرف كردهاند و
به جهت اهميت آن بود كه تمام پيامبران آسمانى مأمور بودند به حقيقت «بداء» اعتراف
كنند(216).
دگرگونى سر نوشت در پرتو اعمال نيك
تغيير سرنوشت با عقايد مذهبى ما آميخته است و روايات هم گواهى مىدهند هر گاه
افراد رو به درگاه خدا بياورند و از كارهاى ناروا دست بكشند و به يكديگر خوبى كرده
و كارهاى نيك انجام دهند، فعاليت را جانشين تنبلى و جهاد را جانشين سستى گردانند،
خداوند به بركت اين اعمال بدبختى و ناراحتى آنها را برطرف مىسازد؛ مثلا امام
صادق(ع)درباره اسماعيل فرزند خود مىفرمايد: «چنين مقدر بوده كه فرزندم اسماعيل به
قتل برسد من دعا كردم و از خدا خواستم شرّ دشمنان را از او بگرداند، خداوند دعاى
مرا اجابت كرد و فرزندم به قتل نرسيد». در اين مورد، دعا توانسته است تقديرى را
دگرگون ساخته و سرنوشت ديگرى را جاىگزين آن سازد.
عامل تغيير و واژگون كردن سرنوشت منحصر به دعا نيست بلكه قرآن مجيد با بيانى
روشن يادآور مىشود كه، ايمان و تقوا و راستى و درستى و نيكوكارى، سرنوشت را دگرگون
ساخته و به روى امتى كه از نظر زندگى در مضيقه و تنگى به سر مىبرند درهاى بركات را
مىگشايد آن جا كه مىفرمايد:
«وَلَو أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَ اتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ
بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ...؛(17)
هر گاه اهل شهرها و آبادىها ايمان بياورند و باتقوا و پرهيزگار باشند، بركات
آسمان و زمين را به روى آنان مىگشاييم».
بنابر اين هرگاه گروهى بر اثر كفر و نافرمانى، مستحق باز گرفتن رحمت الهى گردند،
پس از بازگشت آنان به راه اطاعت و تقوا، سرنوشت خود را با دست خود دگرگون مىسازند
و اين همان «بدائى» است كه اماميه به پيروى از قرآن و اهلبيت پيامبر(ص) به آن
اعتقاد دارند.
قرآن مجيد براى استغفار و توبه از گناه، قدرت شگرفى قائل است و مىگويد: بشر در
سايه استغفار و بازگشت از تبهكارىها مىتواند درهاى بسته آسمان را باز كند تا
باران رحمت، سرزمينهاى خشك او را سيراب سازد و به آرزوهاى بزرگ خود: مال و ثروت و
فرزند دست يابد و جايگاه خود را بهشت برين قرار دهد. قرآن اين حقيقت را از زبان نوح
كه همه را از طريق وحى گرفته بود نقل مىكند:
«فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّمَاءَ
عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ
جَنّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَاراً؛(18)
به آنها گفتم: از خداوند طلب آمرزش كنيد كه وى بخشاينده گناهان است تا براى شما
باران فراوان بفرستد و شما را به مال و فرزند كمك كند، جايگاه شما را بهشت قرار
دهد، نهرهايى براى شما فراهم سازد».
اين قدرت توجه به خدا و بازگشت به سوى اوست كه درهاى رحمت را پس از بسته شدن به
روى انسان باز مىكند و سرنوشتى را به فرمان خدا، جاىگزين سرنوشت ديگر مىسازد.
بىجهت نيست وقتى كه مردى به محضر امام حسن(ع) شرفياب مىگردد وعرض مىكند: «سر
زمين ما امسال با خشكسالى عجيبى رو به روست» اماممىفرمايد: برو استغفار كن. چيزى
نمىگذرد كه شخص ديگرى به حضورامام مىرسد و از فقر و تنگدستى شكايت مىكند امام به
او نيز دستورمىدهد برو استغفار كن. باز سومى وارد مىشود و مىگويد: از خدا
بخواهكه خداوند به من پسرى عنايت فرمايد. امام مىفرمايد: استغفار كن. شخصى كه در
آن جلسه از اول حضور داشت رو به امام مىكند و مىگويد: اينسه نفر، سه نوع درخواست
داشتند چطور شما براى انجام خواستههاى همه، يك نوع راهنمايى فرموديد؟ امام فرمود:
من اين مطلب را از پيش خود نگفتم، بلكه همه را از گفتار خداوند كه از پيامبر خود
نوح نقل كرده است، استفاده نمودهام(19).
يك سؤال قديمى
اگر حقيقت «بداء» اين است در صحت آن گفتگو نيست؛ ولى چرا به آن «بداء» گفته
مىشود و معناى آن آشكار شدن مطلبى است كه از شخص مخفى بوده باشد، در صورتى كه همه
حقايق براى خدا از روز نخست آشكار است.
پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا اين كه در زبان عربى مىگوييم: «بدا للّه؛ براى
خدا، آشكار شد» معناى معروف اين كلمه مقصود نيست؛ زيرا لازمه آن - همانطور كه در
سؤال گفته شد - اين است كه مطلبى بر خداوند مخفى بوده بعد براى او آشكار گشته است،
در صورتى كه او از روز ازل هم از تقدير نخست و هم تقدير دوم، آگاه بود و مىدانست
كه اين فرد سرنوشت نخست را با سرنوشت ديگرى دگرگون مىسازد. اتفاقاً پيشوايان بزرگ
به اين نوع اعتراض توجه داشتهاند و در بيانات شيواى خود، به آگاهى خدا از هر دو
نوع تقدير تصريح فرمودهاند چنان كه امام صادق(ع)مىفرمايد:
«ما بدا لِله فى شيء إلّاكان فى علمه قبل أن يبدو له؛(20)
در هيچ موردى براى خدا، بدا رخ نداد مگر اين كه در ازل از آن آگاه بود».
در اين صورت بايد گفت كه مقصود، معناى ديگرى است كه از بررسى زير به خوبى به دست
مىآيد و آن عصارهاى است از سخنان علامه بزرگ شيعه مرحوم مفيد:(21)
اصولا كلمه «بداء» در لغت عرب به معناى آشكار شدن است. قرآن مجيد درباره ظالمان
و ستمگران مىگويد: «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئَاتِ مَا عَمِلُوا». يعنى در روز رستاخيز
بدىهاى اعمال و رفتار آنان آشكار مىگردد و نتيجه كردار سوء خود را مىبينند.
ولى در عبارات فصيح عربى گاهى گفته مىشود كه، «بدا من فلان كلام فصيح؛ از فلان
شخص كلام فصيح آشكار شد» و گاهى به جاى كلمه «من»، «لام» گذارده مىشود و مىگويند.
«بدا لفلان كلام فصيح» و معناى آن عيناً همان معناى جمله اول است. بنابر اين معناى
«بداللّه» در اين موارد اين نيست كه براى خدا آشكار گشت؛ بلكه مقصود اين است كه از
خدا براى ما آشكار و ظاهر شد؛ مثلا بسيار مىشود كه مقدمات كارى در نظر ما از هرجهت
مهياست؛ ولى پيشآمدهاى غير منتظرهاى رخ مىدهد و آن وضع به هم مىخورد و آن كار
انجام نمىشود در اينجا گفته مىشود: خدا نخواست چنين مطلبى انجام يابد. ممكن است
در همين جا كلمه «بداء» به كار برده شود و گفته شود: «بدا للّه إِنه لايريد هذا؛ از
خداوند آشكار شد كه نمىخواهد اين كار انجام شود». بنابر اين مقصود اين نيست كه
براى خدا آشكار شد تامستلزم جهل به تقدير دوم باشد، بلكه مقصود اين است كه از خدا
براى ما آشكار گشت.
بديهى است اين مطلب اشكالى ندارد و موضوعى است كه در طول زندگى هركس بارها واقع
مىشود كه امور برخلاف آن چه انتظار مىرفت، رخ مىدهد اين، همان «بداء» است .
پىنوشتها:
1. اعراف (7) آيه 159.
2. قصص (28) آيه 52.
3. بحارالأنوار، حالات حضرت نوح.
4. چنانكه مىفرمايد: «وَ مِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ» - آيه 36
مورد بحث.
5. اين جمله ناظر به انتقاد از تمناى باطل مسيحيان است كه پيامبر را به تثليث
دعوت مىكردند.
6. آل عمران (3) آيه 64.
7. بقره (2) آيه 212.
8. نساء (4) آيه 105.
9. ابراهيم (14) آيه 4.
10. فرقان (25) آيه 7.
11. انعام (6) آيه 9.
12. اسراء (17) آيه 95.
13. آيه 7 و 27 و آيه مورد بحث.
14. در مورد شناسايى احكام ثابت و قابل تغيير ر.ك: آية الله جعفر سبحانى، خاتميت
از ديدگاه عقل و قرآن ترجمه بخشى از كتاب مفاهيم القرآن اثر ديگر نگارنده.
15. ارتباط آيه مورد بحث با ما قبل آن بسيار روشن است؛ زيرا در ذيل آيه پيش چنين
فرمود: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛ براى هر زمانى حكمى است كه براى خصوص آن تعيين و
نوشته شده است» مثلاً هر گاه در شرايع آسمانى تغييراتى رخ مىدهد، روى اصلى كلى است
كه هر زمان براى خود تقاضاى خاصى دارد. در اين موقع ممكن است تصور شود كه هر گاه
حكمى براى زمانى روى جهتى نوشته شد و يا سرنوشتى روى علتى براى كسى مقرر گرديد،
ديگر آن حكم و سرنوشت قابل تغيير و دگرگونى نيست و حتماً بايد اجرا شود. آيه مورد
بحث براى بىپايه ساختن اين انديشه با صراحت مىفرمايد: خداوند در دگرگون كردن
سرنوشتى و يا ثابت نگاه داشتن تقديرى از اختيار و آزادى كاملى برخوردار است و دست
او درباره مقدرات جهان و از آن جمله مقدرات انسان باز است و هيچ عاملى نمىتواند
اختيار را از او بگيرد و اوست كه تقديرى را ثابت نگه مىدارد و يا سرنوشتى را عوض
كرده و سرنوشت ديگرى را جاىگزين آن مىفرمايد.
16. اصول كافى، ج 1، ص 147 - 148، ح 3 و 5. چنانكه مىفرمايد: «ما بعث الله نبيا
إلّا بتحريم الخمر و أن يقر لله بالبداء».
17. اعراف (7) آيه 96.
18. نوح (71) آيات 10 - 12.
19. مجمع البيان (ج 5، ص 361) همه اين مطالب را از حسن نقل مىكند. ظاهراً مقصود
حسن بن على(ع) است نه حسن بصرى.
20. اصول كافى، ج 1، ص 148، ح 9.
21. ر.ك: صدوق، اوائل المقالات، ص 53؛ شرح عقائد صدوق، ص 24 - 25.