داستان گوسالهي سامري
«سامري» كه بود؟ و چطور اسباب گمراهي آن مردم را فراهم كرد.
پارهاي ميگويند: او از گروه بنياسرائيل بود. پارهاي
ديگر او را از غير بنياسرائيل ميدانند.
هر چه بوده در سپاه حضرت موسي حضور داشته است و از علم
زرگري هم اطّلاعاتي داشته است.
ميگويند: وقتي كه فرعون در امواج دريا گرفتار شد و موت خود
را حتمي دانست، گفت:
«ءَامَنْتُ أَنَّهُ لاَ إِلـهَ إِلاَّ الَّذِي ءَامَنَتْ
بِهِ بَنُواإِسْرءيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ»
[1]
ايمان آوردم، كه خدايي نيست مگر آن خدايي كهبنياسرائيل به
او ايمان آوردند و من از مسلمانانم.»
جبرئيل كه هادي بنياسرائيل و هالك فرعونيان بود، جوابش را
با اين كلام داد:
«ءَآلـَنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ
الْمُفْسِدِينَ»
[2] سامري حضرت جبرئيل را ديده و از خاك قدمش برداشته و از آن خاك
در دهان گوساله ريخته و از گوسالهي او صدايي شنيده ميشده است[3].
همين صداهايي كه از گوساله شنيده ميشده سبب گمراهي بنياسرائيل شده است.
بازگشت موسي(عليه السلام) از كوه طور
موسي كه ضلالت قومش را فهميد، با حالت خشم و افسوس به
سوي آنان بازگشت و گفت:
«فَرَجَعَ مُوسَي إِلَي قَوْمِهِ غَضْبَـنَ أَسِفًا قَالَ
يَـقَوْمِ أَلَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْدًا حَسَنًا أَفَطَالَ عَلَيْكُمُ
الْعَهْدُ أَمْ أَرَدتُّمْ أَن يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِن رَّبِّكُمْ
فَأَخْلَفْتُم مَّوْعِدِي»(86)
اي قوم من، آيا خداي شما به شما وعدهي نيك نداد؟! آيا او
شما را از چنگال فرعون نجات نداد؟ و از عذابهاي ممتد او شما را رهايي نبخشيد؟ آيا
روزگار ماندن من در كوه طور، طول كشيد؟ يا از خداي يگانه برگشتيد و به گوسالهي
بيارزشي كه زيان و نفعي براي شما ندارد، توجّه كرديد! آيا ميخواهيد از
پروردگارتان عذابي بر شما وارد شود كه وعدهي مرا برخلاف انجام داديد!؟»
قوم موسي در جواب او گفتند:
«قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنَا وَ
لـكِنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَارًا مِن زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْنَـهَا فَكَذلِكَ
الْقَي السَّامِرِي»(87)
ما به قدرت خود وعدهي تو را خُلف ننموديم و توانايي ردّ
پيشنهاد سامري را نداشتيم؛ بلكه زينتهايي[4]
را كه از فرعونيان بود، با خود حمل كرديم و آنها را در آتش افكنديم تا آب شد و
سامري چنين گوسالهاي را كه جسيم و خوش هيكل و مايهي ضلالت بود، فراهم كرد و به
بنياسرائيل گفت:
«هـذَا إِلـهُكُمْ وَ إِلـهُ مُوسَي فَنَسِي»(88)
اين پروردگار شما و موسي است.
اقوال در «نسي»
دربارهي «فنسي» دو نوع تفسير بيان شده است:
1. «نسي» متمم كلام سامري است كه به بنياسرائيل گفت: اين
گوساله خداي شما و خداي موسي است و موسي فراموش كرد كه اين موضوع را به شما گوشزد
كند. كه در اين صورت، فاعل «نسي» به موسي برگشت ميكند.
2. ضمير در فعل «نسي» به سامري برگشت ميكند؛ يعني سامري،
عهد و ميثاقي را كه با خداي خود بسته بود فراموش كرد و از ياد برد.[5]
شاهد اين نظر هم آيهي بعد است ـ توبيخي است منطقي ـ
ميفرمايد:
«أَفَلاَيَرَوْنَ أَلاَّيَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ
لاَيَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعًا»(89)
استفهام، استفهام توبيخي است. افرادي از بنياسرائيل را كه
راه راست و صحيح خداشناسي را رها كرده به پرستش گوسالهاي دلخوش شدهاند، مورد
تنبيه و توبيخ قرار ميدهد كه اين دسته از مردم، آيا نميديدند و نميبينند كه اين
گوسالهي سامري، توانايي پاسخ دادن به آنان را ندارد و سود و زياني برايشان به بار
نميآورد!
هارون كه به امر موسي به مفهوم آيهي شريفهي:
«وَ قَالَ مُوسَي لاَِخِيهِ هَـرُونَ اخْلُفْنِي فِي
قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاَتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ»[6]
به ماندن در بنياسرائيل مأمور شده بود، آنان را از اين عمل
ناشايست منع فرمود و نصايح لازم را در حدود امكان و توانايي خويش به اتمام رسانيد و
آنان را به گسترش دامنهي امتحان متوجّه ساخت و فرمود:
«...إنَّمَا فُتِنْتُمْ به...»
(90)
و از سوي ديگر آنها را به پروردگار جهان هستي و خداي رحمان
توجّه داد؛ امّا كلام او در قلوب از حقيقت برگشتهي آنان مؤثر واقع نشد و در پاسخ
اين كلام سعادتبخش او گفتند:
«قَالُوا لَننَّبْرَحَ عَلَيْهِ عَـكِفِينَ حَتَّي
يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسَي»(91)
ما بر اين عقيده پايدار ميمانيم و از آن دست بردار نخواهيم
بود تا موسي بيايد و نسبت به اين گِروِش ما اظهار عقيده كند.
با بيان جملهي
«لَننَّبْرَحَ عَلَيْهِ عَـكِفِينَ» اصرار
خود را در ماندن به عقيدهي پست خود به اثبات رساندند و آن روش را دنبال كردند تا
موسي ميقاتش را به پايان رساند و به سوي قوم خويش آمد.
* * *
قَالَ يَـهَـرُونُ مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ
ضَلُّوا(92)أَلاَّتَتَّبِعَنِ أَفَعَصَيْتَ أَمْرِي(93)قَالَ يَبنَؤُمَّ
لاَتَأْخُذْ بِلِحْيتِي وَ لاَ بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَن تَقُولَفَرَّقْتَ
بَيْنَ بَنِيإِسْرءيلَ وَ لَمْتَرْقُبْ قَوْلِي(94)قَالَ فَمَا خَطْبُكَ
يَـسَـمِري(95)قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْيَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ
أَثَرِالرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي(96)قَالَ
فَاذْهَبْ فَإِنَّلَكَ فِي الْحَيَوةِ أَن تَقُولَ لاَ مِسَاسَ وَ إِنَّ لَكَ
مَوْعِدًا لَّن تُخْلَفَهُ وَانظُرْ إِلَي إِلـهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ
عَاكِفًا لَّنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّنَسْفًا(97)إِنَّمَا
إِلـهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لاَ إِلـهَ إِلاَّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيءعِلْمًا(98)
ترجمه:
92. [موسي به برادرش هارون] گفت: اي هارون هنگامي كه ديدي
آنان گمراه شدند، چه چيز تو را از آمدن مانع شد؟
93. از اينكه در پي من نيامدي؟ آيا امر مرا نافرمان شدي؟
94. [هارون در جواب موسي] گفت: اي پسر مادرم، موي سر و
ريش مرا نگير؛ من ترسيدم كه بگويي بين بنياسرائيل جدايي افكندي و امر مرا محافظت
ننمودي.
95. [موسي در اين موقع متوجّه سامري شد و] گفت: اي سامري!
[اين] چه كار بزرگ و خطرناكي است كه انجام دادي؟
96. سامري گفت: ديدم آنچه را ديگران نديدند، پس گرفتم
مشتي از جاي پاي رسول و آن را افكندم [در گوساله] و بدينسان نَفْسم آن را براي من
آراست.
97. گفت: پس برو، همانا براي تو در زندگي مس و لمسي
نباشد. كه پيوسته بگويي: به من دست ساييده نشود و همانا براي تو موعدي است كه در
اجراي آن خُلف كرده نشوي و به خدايت كه بر آن معتكف هستي بنگر؛ همانا ما آن را
ميسوزانيمش، سپس آن را به دريا پراكنده ميسازيم، پراكندني!
98. همانا پروردگار شما خدايي است كه هيچ خدايي جز او
نيست و او احاطهي علمي بر هر چيز دارد.
تفسير:
خشم موسي(عليه السلام)
موسي طبق كلام الهي كه فرمود:
«قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِن بَعْدِكَ وَ
أَضَلَّهُمُ السَّامِرِي»(85)
در حال غضب و اندوه به سوي قومش روانه شد. ابتدا همكار و
پشتيبان و جانشين و برادر خود هارون را مخاطب ساخت و گفت:
«...مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا(92)أَلاَّ
تَتَّبِعَنِ...»(93)
زماني كه ديدي راه ضلالت ميپيمايند و طريق عصيان ميسپرند،
چه چيز تو را مانعشد كه متابعت مرا نكردي و دنبال من نيامدي؟ چرا آنان را به عصيان
خود رها ننمودي و به دنبال من بيايي، آيا امر مرا مخالفت نمودي؟
آيا موسي(عليه السلام) برادرش را توبيخ كرد؟
مفسّران دربارهي اين كلام حضرت موسي با برادر گرامياش
هارون دو نظر بيان كردهاند:
1. مقصود از جملهي «...مَا
مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا(92)أَلاَّ
تَتَّبِعَنِ...»(93)ايناست كه چرا با اينها
مبارزه و مجادله ننمودي؟
2. منظور اين است كه چرا دنبال مرا نگرفتي و اين دسته از
مردم گمراه را به حال خودشان رها ننمودي؟
اين دو جمله، مفيد استفهام است؛ نه توبيخ و جملهي
«...أَفَعَصَيْتَ أَمْرِي»(93)براي
هارون اثبات معصيت نميكند؛ زيرا هارون پيامبر خداست و پيامبر هيچگاه به اوامر خدا
يا پيامبر او نافرمان نميشود و هارون نافرماني امر موسي را ننموده است؛ بلكه به
جانشين و برادرش هارون اينگونه گفت:
«وَ قَالَ مُوسَي لأَخِيهِ هَـرُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي
وَ أَصْلِحْ وَ لاَتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ»[7]
مصلح باشد و دنبال اهل فساد را نگيرد و او هم اين دو اصل را
رعايت ميكرد و تا آنجا كه قدرت داشت، مردم را از توجّه به سامري بازداشت و
هيچگاه تابع اهل فساد نشد.
و امر موسي به هارون در آيهي شريفهي سورهي اعراف توأم با
صلاحديد خود هارون بوده و هارون آنگونه كه صلاح بوده عمل كرده به دليل:
«الشَاهِد يَري مَا لاَيَري الغَائِب»
[8]
و هارون مصلحت نديد كه جنگ كند و يا مردم را رها كند و به
دنبال برادرش موسي برود. دليل او اين بود كه در جواب سؤال موسي گفت:
«يَبْنَؤُمَّ لاَتَأْخُذْ بِلِحْيتِي وَ لاَبِرَأْسِي
إِنِّي خَشِيتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِيإِسْرءيلَ وَلَمْتَرْقُبْ
قَوْلِي» (94)
اي پسر مادرم! سر و ريش مرا نگير؛ علّت نيامدن و سبب ماندنم
در بين جمعيّت اينبود كه اگر ميآمدم، بين مردم تفرقه ايجاد ميشد و تشتّت به وجود
ميآمد. دراينجاصلاحديد هارون از مفهوم آيه درك ميشود؛ يعني مصلحت نديد كه برود
يا جنگ نمايد.
چرا گفت: اي پسر مادرم؟
آيا حضرت هارون و موسي(عليهما السلام) از يك پدر و مادر
بودند يا خير؟ علّت اين كه هارون گفت: «يَبْنَؤُمَّ» چيست؟
مقصود هارون از اين كه برادر خود موسي را كه هر دو از يك
پدر و مادر به وجود آمده بودند به «يَبْنَؤْمَّ» تعبير
كرده اين است:
رابطهي فرزنداني كه از يك پدر و مادر پديد آمده باشند
محكمتر و دامنهدارتر از رابطهي محبّت فرزنداني است كه از يك پدر باشند. در
اينجا نيز هارون به آن رشتهي دوستي و محبتي اشاره ميكند كه مبيّن نزديكي آن دو
ميباشد.
اسلام و سرنوشت بنياسرائيل
پيامبر اسلام، حضرت محمّد(صلي الله عليه وآله وسلم)
فرمود:
هر حادثهاي در بين بنياسرائيل رخ داد، در بين امّت اسلامي
نيز «حَذو النَعْل بِالْنَعْل»
رخ خواهد داد؛ بهطوري كه تمام جزئيات و خصوصيات يكي است.[9]
آن بزرگوار به امر خداوند، علي(عليه السلام) را به جانشيني
خود معيّن كرد و با تحكيم مباني ايمان، از دنيا رحلت فرمود. مفسدهجويان و مغرضان،
سفارش پيامبر را ناديده گرفتند و غاصبان را به جاي علي(عليه السلام) به خلافت
گماشتند.
روزي «اشعثبنقيس»[10]
در كوفه خدمت امام علي(عليه السلام) رسيد و عرض كرد: «يابنابيطالب، تو هر وقت
صحبت كردي خودت را مظلوم قلمداد نمودي، چرا حقّت را نگرفتي؟»
حضرت فرمود: «من به نتايج كار بينا بودم؛ زيرا پيامبر(صلي
الله عليه وآله وسلم) فرمود: «اگر ياوري پيدا كردي اخذ حقّ كن». با تشكيل سقيفهي
بنيساعده[11]،
متابعان باطل و غصبكنندگان زياد شدند و ياوري نبود كه درصدد اخذ حقّ خود برآيم.
اين بود كه صبر كردم تا فردا پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم) نگويد: فَرَّقْتَ
بَيْنَ قَومي.[12]
موسي(عليه السلام) و سامري
موسي پاسخ هارون را شنيد، سپس به سامري توجّه كرد و
فرمود:
«فَمَا خَطْبُكَ يَـسَـمِري»(95)
چه خيانت بزرگي انجام دادي اي سامري! چه كار بزرگي مرتكب
شدي كه مردم را از راه توحيد منحرف كردي و دستگاه شرك و بتپرستي را پهن كردي و
عدّهي زيادي را به بلاي خود مبتلا نمودي.
سامري در جواب اين اعتراض موسي گفت:
«قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْيَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ
قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي»(96)
من چيزي ميديدم كه اين مردم نميديدند.
دربارهي اين جملهي سامري دو نظر مطرح شده است:
1. من راه تدليس و حيلهبازي را بهتر بلد بودم و به مراحلي
آشنايي داشتم كه مردم آشنايي نداشتند.
2. من توجّه به چيزي داشتم كه بنياسرائيل بدان متوجّه
نبودند و آن اينكه موقع نجات بنياسرائيل از درياي احمر و غرق شدن فرعون و
فرعونيان در آن دريا، جبرئيل دخالت داشت. سامري، جبرئيل را شناخت و خاك جاي پاي او
و يا خاك جاي پاي اسبش را برداشت و آن را به آن صورت درآورد و مردم را به اضلال
خويش گرفتار ساخت و اين عمل را دشمنترين دشمن او (نفسش) براي او آراست.
عاقبت سامري
حضرت موسي(عليه السلام) تصميم داشت سامري را بكشد، امّا
جبرئيل به او وحي كرد كه او را نكش؛ زيرا داراي سخاوت است![13]
موسي به احترام اين صفت سامري را نكشت؛ ولي او را مطرود خويش ساخت و به او فرمود:
«قَالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَيَوةِ أَن تَقُولَ
لاَ مِسَاسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِدًا لَّنتُخْلَفَهُ وَانظُرْ إِلَي إِلـهِكَ
الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفًا لَّنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِي
الْيَمِّ نَسْفًا»(97)
برو كه در زندگي داراي اين خصوصيّت ميشوي كه هر كس بخواهد
به تو نزديك شود، مجبور هستي كه او را از نزديك شدن به خود مانع شوي و بگويي:
«لاَمِسَاسَ» نزديك
من نيا!
و براي تو در زندگي يك عمري است كه بايد آن را به پايان
برساني و اگر ميخواهي بداني كه با خداي مصنوع تو چه انجام ميدهيم، بدان كه آن را
ميسوزانيم و خاكسترش را به دريا ميريزيم.
پىنوشتها:
[1]. يونس / 90.