4. نشانه هاى نفاق
4. (وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ
أَجْسَامُهُمْ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كأَنَّهُمْ خُشُبٌ
مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَة عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ
قَاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُؤْفَكُونَ).
«هنگامى كه آنها را مى بينى، شكل و قيافه آنها تو را به شگفت
مى آورد و اگر سخن بگويند(بر اثر قيافه حق به جانبى كه به خود مى گيرند) تو را به
سخنان خود جلب مى نماند وبه گفتار آنها گوش مى دهى، گويى آنها چوب هايى هستند كه به
ديوار تكيه داده شده، هر صدايى را بر ضدّ خود مى پندارند. دشمنان واقعى آنها هستند.
از آنها بپرهيز، مرگ بر آنها! چگونه از حقيقت روى گردانند».
هـدف آيـه ، بيان عـلايم منافقـان اسـت كه به وسيله اين علايم
مى توان منافق را از مؤمن تشخيص داد. اين نشانه ها نوعاً جنبه كلى و عمومى دارند و
هم اكنون اين علايم بر سر منافقان عصر خود ما نيز سايه افكن است، اينك بيان اين
صفات:
1. داراى قيافه حق به جانبند
مفسران مى گويند: منافقان عصر رسالت، افرادى خوش قيافه و زيبارو
بودند. عبداللّه بن أُبي سردسته منافقين و دوستان و هم فكران وى افرادى بلند قامت و
خوش قيافه بوده و از زيبايى ظاهر بهره كافى داشتند بنابرا(11)ين،
نمى توان آن را نشانه اى كلى و عمومى دانست.
ممكن است مقصود از جمله (وَإِذَا
رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ) اين باشد كه افراد منافق در برخورد
با افراد مؤمن، قيافه حق به جانبى مى گيرند، اين قيافه و سكوت و آرامش و نگاه هاى
آرام آنان (كه همگى براى پوشاندن نفاق درونى است) همه را به تعجب وا مى دارد و تصور
مى كنند كه آنان افراد صالحى هستند.
شايد اين احتمال به ظاهر آيه از معنايى كه مفسران گفته اند
نزديك تر باشد و روى اين احتمال، نشانه اى كلى و يا غالبى خواهد بود و منافقان براى
پوشاندن صفت نفاق خود و جا زدن خويش در جرگه مؤمنان، به آن پناه مى برند، در صورتى
كه زير آن قيافه، خوى درندگى و عداوت ريشه دار خود را پنهان مى دارند. البته اين
سكوت و آرامش مانع از آن نيست كه در مواقعى حرّاف و پشت هم انداز نيز باشند.
2. پشت هم انداز و خوش گفتارند
نكته اين كار روشن است; زيرا از آن جا كه در باطن، ايمان به گفته
خود ندارند و گاهى تصور مى كنند كه ممكن است اين ضمير براى ديگران روشن شود و رسوا
شوند، حس «عيب پوشى» آنها را وامى دارد كه گرم سخن بگويند و با نشان دادن عنايت
بيشتر، نظر طرف را جلب كنند. اين افراد در سخن گفتن و پشت هم اندازى آن چنان ماهر و ورزيده اند كه حتى گاهى نظر پيامبر را
ظاهراً به گفتار خود جلب مى نمودند، چنان كه آيه مورد بحث اين مطلب را مى رساند:
(وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ...).
از اين نظر ما نبايد فريب چرب زبانى و تندگويى و گرم سخن گفتن
گروهى را بخوريم ولااقل بايد احتمال بدهيم كه ممكن است اين طرز بيان، براى فريب
دادن ما باشد نه براى دل سوزى به خاطر حقيقت.
3. مانند چوب هايى هستند كه به ديوار تكيه داده شده اند
منافقان عصر رسالت به مسجد مى آمدند و در انتهاى جمعيت به
ديوارهاى مسجد تكيه مى زدند، ولى كوچك ترين بهره از وحى الهى و بيانات پيامبر
نمى بردند و حقايق و معارف را درك نمى كردند. يك چنين جمعيت به سان اجسام بدون
ارواح و يا چوب هاى خشكى بودند كه در برابر سخنان حكيمانه و بيانات منطقى پيامبر
كوچك ترين واكنشى از خود نشان نمى دادند. تو گويى اصلاً روحى در بدن آنها وجود
نداشت.
گاهى تصور مى شود كه مقصود از تشبيه آنان به چوب هاى تكيه داده
شده به ديوار، اين است كه آنها موجودات غير مفيدى اند; زيرا چوب در صورتى مفيد
خواهد بود كه داخل كار و يا ساختمان باشد، و در غير اين صورت موجود مزاحم و غير
سودمندى خواهد بود. ولى اين وجه تا حدى دور از ظاهر آيه و متفاهم عرفى است.
احتمال سومى نيز در اين جا هست كه شايد از دو معناى پيش روشن تر و
واضح تر باشد; زيرا مى توان گفت كه مقصود از تشبيه آنها به چوب هاى تكيه زده به
ديوار، اين است كه آنان به سان چوب هاى خشك در برابر حوادث، كوچك ترين انعطافى
ندارند و «خشب» در لغت عرب همان چون خشك غير قابل انعطاف را مى گويند كه بر اثر فشار دو نيم مى شود.
انعطاف پذيرى در برابر حوادث به طرز صحيح، يكى از نشانه هاى مردان
مؤمن به هدف خويش است و انعطاف در برابر حوادث، با تملق و چاپلوسى و ابن الوقت بودن
و از اين شاخه به آن شاخه پريدن فرق روشنى دارد.
افراد ابن الوقت هدف مشخصى ندارند و به هيچ اصلى پاى بند نيستند،
به هر رنگى درمى آيند، و با ماسك هاى گوناگون در صحنه زندگى ظاهر مى شوند و براى
سود شخصى همه اصول را زير پا مى گذارند. ولى افراد انعطاف پذير، تا آن جا كه به
اصول و اهدافشان ضررى متوجه نشود با مردم حتى با دشمن خود احياناً كنار مى آيند و
براى حفظ اصول و پايه هاى واقعى از يك سلسله منافع مى گذرند.
جهان طبيعت به ما درس مى آموزد: طوفان سهمگينى از نقطه اى
برمى خيزد و بر اشجار جوان و كهن سال و گل ها و گياهان و مزارع حمله مى برد،
سنبل هاى مزارع و گياهان و گل هاى گلستان در برابر طوفان مقاومت نشان نداده و با
انعطاف و خم شدن خاصى، طوفان سهمگين را رد مى كنند و پس از دقيقه اى به حالت نخست
باز مى گردند. ولى درختان خشك و يا درختان كم انعطاف در برابر طوفان سينه سپر كرده
و با صلابت خاصى ابراز مقاومت مى نمايند، امّا پس از لحظاتى از پاى درمى آيند.
اين حقيقت اجتماعى را پيامبر اسلام در يكى از سخنان خود بيان كرده
مى فرمايد:
«مثل المؤمن مثل السنبلة، تحركها الريح فتقوم تارة وتقع أُخرى;
ومثل الكافر مثل الازرة، لا تزال قائمة حتى تنقعر;(12)
حال مؤمن مانند سنبلى است كه باد تند آن را حركت مى دهد، گاهى
مى ايستد و گاهى خميده مى گردد; ولى افراد كافر، در نداشتن انعطاف و كنار نيامدن با
مردم، مانند درختان سختند كه در برابر تندباد حوادث از جاى كنده مى شوند».
افراد منافق بر اثر نداشتن فكر و عقل درست و سالم، حتى به آن
اصولى كه از ناحيه پيامبر پيشنهاد مى شد و صد در صد به نفع آنها بوده نيز احترام
نمى گذاشتند. از آن جا كه آنها، افراد كوردلى بودند، هرگز حاضر نبودند كه اصول و
قوانين اسلامى را تحليل و تجزيه كنند و لااقل اصولى را كه به نفع آنها و ديگران است
از صميم دل بپذيرند.
منافق نه طرح مى دهد و نه طرح مى پذيرد. او به سبب بيمارى «نفاق»
كردار و گفتارش از محور عقل و خرد بيرون است; در حالى كه رسول خدا و مؤمنان به آيين
وى ، با لجوج ترين دشمنان خود در سرزمين «حديبيه» كنار آمدند و انعطافى نشان دادند
كه گروه تندرو و نزديك بين را ناراحت ساخت.
اينك ما در اين جا نمونه اى از بزرگوارى ها و عالى ترين انعطاف
پذيرى پيامبر اسلام را در جنگ«حديبيه» بيان مى كنيم تا روشن شود رهبر عالى قدر
اسلام، تا آن جا كه به اصول ضرر و لطمه اى وارد نشود، عالى ترين انعطاف را نشان
مى داد:
در ايام «حديبيه» كه مسلمانان براى اداى عمره به آن نقطه آمده
بودند با مقاومت شديد سپاه شرك مكه رو به رو گرديدند و نزديك بود آتش جنگ شديدى
ميان دو دسته شعلهور شود. نمايندگان مختلفى از طرف قريش براى مذاكره با پيامبر به
محضر وى آمدند، ولى هيچ كدام نتوانستند مشكل را از طريق مذاكره حل كنند. سرانجام
سهيل بن عمر، با دستورهاى خاصى مأمور شد جريان را با قراردادى خاتمه دهد.
چشم پيامبر به سهيل افتاد، فرمود: سهيل آمده است قرارداد صلحى
ميان ما و قريش ببندد. سهيل آمد و نشست و از هر درى سخن گفت و مانند يك ديپلمات
ورزيده عواطف پيامبر را براى انجام چند مطلب تحريك كرد. او چنين گفت: اى ابوالقاسم!
مكه حرم و محل عزت ماست. جهان عرب مى داند، تو با ما جنگ كرده اى، اگر تو با همين
حالت كه با زور و قدرت توأم است، وارد مكه شوى، ضعف و بيچارگى ما را در تمام جهان
عرب آشكار مى سازى، فردا تمام قبايل عرب به فكر تسخير سرزمين ما مى افتند، من تو را
به خويشاوندى كه با ما دارى سوگند مى دهم، و احترامى كه مكه دارد و زادگاه توست
يادآور مى شوم....
وقتى سخن سهيل به اين جا رسيد، پيامبر اسلام كلام او را قطع كرد و
فرمود: منظورتان چيست؟
گفت: نظر سران قريش اين است كه امسال همگى از اين جا به مدينه
بازگرديد و فريضه عمره و حج را به سال آينده موكول كنيد. مسلمانان مى توانند سال
آينده ، مانند تمام طوايف عرب در مراسم حج شركت كنند، ولى مشروط بر اين كه بيش از
سه روز در مكه نمانند و سلاحى جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند.
مذاكرات سهيل با پيامبر سبب شد كه قراردادى كلى و همه جانبه ميان
مسلمانان و قريش بسته شود. او در شرايط و خصوصيات پيمان فوق العاده سخت گيرى مى كرد
و گاهى كار به جايى مى رسيد كه نزديك بود رشته مذاكرات صلح پاره شود، ولى از آن جا
كه طرفين به صلح و مسالمت علاقه مند بودند، دومرتبه رشته سخن را به دست گرفته، در
پيرامون آن سخن مى گفتند.
مذاكرات هر دو نفر با تمام سخت گيرى هاى سهيل، به پايان رسيد و
قرار شد مواد آن در دو نسخه تنظيم شود و به امضاى طرفين برسد.
بنا به نوشته عموم سيره نويسان، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه السلام) را
خواست و دستور داد پيمان صلح را به شرح زير بنويسند:
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به
اميرمؤمنان (عليه السلام) فرمود: بنويس:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم». وعلى
(عليه السلام) نوشت.
سهيل گفت: من با اين جمله آشنايى ندارم و «رحمان» و «رحيم» را
نمى شناسم. بنويس:«باسمك اللهم»(يعنى به نام تو اى خداوند).
پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
موافقت كرد به ترتيبى كه سهيل مى گويد نوشته شود و على
(عليه السلام) نيز نوشت. سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله
وسلم) به على (عليه السلام) دستور داد كه
بنويسد:
«هذا ما صالح عليه محمد رسول اللّه»(يعنى اين پيمانى است كه رسول
خدا با سهيل نماينده قريش بست).
سهيل گفت: ما رسالت و نبوت تو را به رسميت نمى شناسيم و اگر معترف
به رسالت و نبوت تو بوديم، هرگز با تو از در جنگ وارد نمى شديم. بايد نام خود و
پدرت را بنويسى و اين لقب را از متن پيمان بردارى.
در اين نقطه برخى از مسلمانان راضى نبودند كه پيامبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) تا اين حد تسليم خواسته سهيل شود، ولى پيامبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) با در نظر گرفتن يك سلسله مصالح عالى، خواسته سهيل را
پذيرفت و به على (عليه السلام) دستور داد كه لفظ «رسول
اللّه» را پاك كند.
در اين لحظه على (عليه السلام) با
كمال ادب عرض كرد: مرا ياراى چنين جسارت نيست كه رسالت و نبوت تو را از پهلوى نام
مباركت محو كنم. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از
على (عليه السلام) خواست كه انگشت او را روى آن بگذارد
تا شخصاً آن را پاك كند و على (عليه السلام) انگشت
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)را روى آن لفظ گذارد و
پيامبر لقب «رسول اللّه» را پاك نمود.(13)
گذشت و مسالمتى كه رهبر عالى قدر اسلام در تنظيم اين پيمان را خود
نشان داد، در تمام جهان بى سابقه است; زيرا او در گرو افكار مادى و احساسات نفسانى
نبود و مى دانست واقعيات و حقايق، با نوشتن و پاك كردن عوض نمى شود، از اين جهت
براى حفظ پايه هاى صلح، در برابر تمام سخت گيرى هاى طرف، از در مسالمت وارد شده و
گفتار او را پذيرفت.
تاريخ تكرار مى شود
نخستين شاگرد ممتاز مكتب پيامبر اسلام، با همين گرفتارى رو به رو
گرديد و از اين نظر نسخه دوم نَفْس نبوى، على (عليه السلام)
از هر جهت نسخه مطابق اصل است و در مراحل زيادى با هم تطابق پيدا نموده اند. در آن
لحظه كه اميرمؤمنان از پاك كردن لفظ «رسول اللّه» امتناع ورزيد، پيامبر اكرم
(صلى الله عليه وآله وسلم) رو به على
(عليه السلام) كرد و از آينده على (عليه السلام) كه
وضع او با وضع پيامبر كاملاً مشابه خواهد بود، چنين خبر داد:
فرزندان اين گروه، تو را به چنين امرى دعوت مى نمايند و تو با
كمال مظلوميت به چنين كارى تن مى دهى.(14)
اين مطلب در خاطره على (عليه السلام)
باقى ماند تا اين كه جريان جنگ صفين پيش آمد و پيروان ساده لوح اميرمؤمنان تحت
تأثير ظاهرسازى هاى فريبنده سربازان شام (كه تحت سرپرستى معاويه و عمروعاص با على
جنگ مى كردند) قرار گرفته و على را واداشتند تن به صلح بدهد. براى نوشتن صلح و
قرارداد، انجمنى ترتيب دادند.
عبيداللّه بن ابى رافع دبير اميرمؤمنان از طرف آن حضرت مأموريت
يافت صلح نامه را چنين بنويسد:
«هذا ما تقاضى عليه أمير المؤمنين علي».
در اين لحظه عمروعاص، نماينده رسمى معاويه و سربازان شام رو به
دبير على (عليه السلام)كرد و گفت: نام على و نام پدر او
را بنويس; زيرا اگر ما او را رسماً اميرمؤمنان مى دانستيم هرگز با او از در نبرد
وارد نمى شديم. در اين باره سخن به طول انجاميد، اميرمؤمنان حاضر نبود بهانه دست
دوستان ساده لوح بدهد، پاسى از روز با طرفين كشمكش داشت تا اين كه به اصرار يكى از
افسران خود، اجازه داد لفظ اميرمؤمنان را پاك كند، سپس فرمود:
«اللّه أكبر، سنّة بسنّة». و داستان حديبيه و يادآورى پيامبر را
براى مردم بازگو كرد.(15)
متن پيمان حديبيه
1. قريش و مسلمانان متعهد مى شوند كه مدت ده سال جنگ و تجاوز بر
يكديگر را ترك كنند، تا امنيت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان استقرار يابد.
2. هر فردى از افراد قريش اگر بدون اذن بزرگ تر خود، از مكه
بگريزد و اسلام آورد و به مسلمانان بپيوندد، محمد بايد او را به سوى قريش باز
گرداند، ولى اگر فردى از مسلمانان به سوى قريش بگريزد قريش موظف نيست آن را تحويل
مسلمانان بدهد.
3. مسلمانان و قريش مى توانند با هر قبيله اى كه خواستند پيمان
برقرار كنند.
4. محمد و ياران او امسال از همين نقطه به مدينه باز مى گردند،
ولى در سال هاى آينده مى توانند آزادانه آهنگ مكه نموده و خانه خدا را زيارت كنند،
ولى مشروط بر اين كه سه روز بيشتر در مكه توقف ننمايند و سلاحى جز سلاح مسافر ـ كه همان شمشير است ـ همراه نداشته باشند.
5. مسل(16)مانان مقيم مكه به موجب
اين پيمان مى توانند آزادانه شعاير مذهبى خود را انجام دهند و قريش حق ندارد آنها
را آزار دهد و يا مجبور كند از آيين خود برگردند و يا آيين آنها را مسخره نمايند.(17)
6. امضا كنندگان متعهد مى شوند اموال يك ديگر را محترم بشمارند و
حيله و خدعه را ترك كرده و قلوبشان در مورد يك ديگر خالى از هرگونه كينه باشد.
7. مسلمانانى كه از مدينه وارد مكه مى شوند، مال و جان آنها محترم
است.(18)
اين متن پيمان حديبيه است كه از مدارك گوناگون گرد آمده و به برخى
از آنها در پاورقى اشاره شده است. پيمان با مواد فوق در دو نسخه تنظيم شد و گروهى
از شخصيت هاى قريش و اسلام پيمان را گواهى كرده، يك نسخه به سهيل و نسخه ديگر به
پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)تقديم گرديد.(19)
اين پيمان و مانند آن ـ كه در زندگانى پيامبر و ديگر پيشوايان و
سرداران اسلام فراوان است ـ حاكى از روح انعطاف شايسته تقدير در برابر مخالفان و
دشمنان است و به ما نيز اجازه مى دهد تا آن جا كه لطمه اى بر اصول و اهداف اصيل
اسلامى وارد نشود در برابر خواسته هاى طرف، انعطاف نشان دهيم و از اين طريق عواطف و
محبت اعتماد و وثوق طرف را به خويش جلب كنيم.
اسلام با چنين پيمان هاى تاريخى به ما مى آموزد آن چه در معركه
جهاد و مقابله با دشمن، بلكه در تمام صحنه زندگى مطرح است، همان هدف است
نه وسيله، مغز است نه قشر.
4. از هر حادثه اى مى ترسند
منافقان اجتماع، در زير سرپوش«حسن ظاهر» همه گونه خيانت مى كنند و
آن را زير سپر «زيبايى برون» پنهان مى دارند; ولى هر لحظه بيم آن را دارند كه
پرده ها بالا رود و جنايت آنها آشكار شود، از اين نظر هاله اى عظيم از ترس، روح و
روان و قلوبشان را فرا مى گيرد و از هر پيش آمدى ـ كه ممكن است پرده خيانت آنها با
آن دريده شود ـ مى ترسند; گاهى از يك نامه ساده، از يك توضيح خواهى كوچك، واهمه
مى كنند. هرگاه كوچك ترين تحولى در امور اجتماعى رخ دهد يا چشم آنها به اجتماع
انبوه بيفتد، حتى با يك كار غير عادى ـ و لو كوچك باشد ـ رو به رو شوند، فوراً خود
را مى بازند و تصور مى كنند كه مردم به راز آنها پى برده و هدف دستگير كردن و
مجازات آنهاست; زيرا ثبات فكر و طمأنينه خاطر و شجاعت و صلابت، در گرو طهارت روح و
پرهيز از گناه و يك رويى در اجتماع و زندگى است و خوف و تشويش و اضطراب، نتيجه
مستقيم خيانت و نفاق است. از اين رو، اين مثل عرب معروف است كه:
«الخائن خائف; خيانت كار همواره ترسان است».
قرآن يكى از نشانه هاى نفاق را همان تسلط خوف و اضطراب بر قلوب
منافقان دانسته كه در نتيجه هر نوع جنب و جوش، هر نوع تحول، هر صدا را بر ضرر خود
مى پندارند و اين حقيقت را با جمله (يَحْسَبُونَ كُلَّ
صَيْحَة عَلَيْهِمْ) بيان كرده است.
5. دشمنان منحصر به فردند
آيين مقدس اسلام، خود را آخرين پيام آسمانى و آورنده آن را خاتم
پيامبران مى داند و آشكارا اعلام مى دارد دوران آيين هاى ديگر سپرى شده و جز يك
آيين (كه همان آيين اسلام است) بر مردم حكومت نخواهد كرد.
ناگفته پيداست اين اعلام (سپرى شدن دوران اديان ديگر) دشمنان و
مخالفان گوناگونى براى آن درست مى نمايد، پيروان كيش هاى ديگر را در صف مخالفان
قرار مى دهد، ولى در برابر اين همه دشمن انبوه، قرآن فقط به يك دشمن اشاره كرده و
فقط او را دشمن واقعى مى داند و عداوت گروه هاى ديگر را چندان مهم نمى شمارد و
معتقد است كه مسلمانان فقط يك دشمن دارند و آن «منافقان»اند و صريحاً مى فرمايد:
(هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ)
: «
تنها آنها دشمنانند از آنها بپرهيز».
لابد شما نكته اين تخصيص را سؤال خواهيد كرد كه، چگونه اسلام
منافقان را دشمن مى داند، با آن كه عداوت مسيحيان و يهوديان با اسلام بر كسى پوشيده
نبوده و نيست؟ ولى پاسخ اين سؤال با توجه به توضيحاتى كه در تفسير آيه هاى پيش گفته
شد روشن است.
عداوت گروه هاى ديگر، عداوتى آشكار بوده و مهر مخالفت بر پيشانى
آنها خورده است، ولى ضرر گروه منافق ـ كه لباس دوستى بر تن كرده و بدون داشتن
كوچك ترين نشانه، با اسلام عداوت مىورزند ـ به مراتب بالاتر از دسته هاى ديگر خواهد
بود. بنابراين، اگر اسلام منافقان را دشمن منحصر به فرد بداند راه مبالغه نپيموده
است. صفحات تاريخ را ورق بزنيد، ضررهاى منافقان مسلمان نما را با دقت بررسى كنيد،
آن گاه در اين باره داورى نماييد.
در دوران خلفا ـ كه شعاع اسلام اكثر مناطق را فرا گرفته بود و
تمام قدرت هاى مخالف را در خود هضم نموده و بر بيشتر نقاط معمور سايه انداخته
است ـ گروهى از احبار يهود، مانند كعب الاحبار و وهب بن منبه و عبداللّه بن سلام در
لباس اسلام و ايمان، ضررهاى غير قابل جبرانى بر اسلام وارد ساختند; آنان خود را
داخل صحابه و تابعين نموده خرافات و روايات خالى از حقيقت را در ميان مسلمانان پخش
نمودند و كتب تفسير و حديث را با افكار اسرائيلى مملو ساختند.(20)
مدت ها همين اسرائيليات، سايه هاى شوم خود را بر افكار مسلمانان
افكنده و قرن ها به صورت حقايق تلقى مى شد.
سمرة بن جندب به نام صحابى پيامبر، گرداننده دستگاه تبليغاتى
معاويه بود. او با اخذ چهارصد هزار درهم شأن نزول دو آيه را دگرگون ساخت; آيه اى
(21) را كه درباره جان بازى على
(عليه السلام)در «ليلة المبيت»(شبى كه اميرمؤمنان در خوابگاه پيامبر خوابيد) نازل
شده بود، از فضايل قاتل على (عليه السلام) عبدالرحمن بن
ملجم خواند و گفت: در حقّ وى نازل گرديده و آيه زير را (كه در مذمت منافقان وارد
شده است) درباره على دانست و گفت: منظور «ابوتراب» على است. اينك متن آيه:
(وَمِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَولُهُ
فِى الحَيوةِ الدُّنْيا وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ
الْخِصامِ).(22)
«گفتار و تظاهرات برخى از مردم، تو را در زندگى دنيا به تعجب
مى آورد و او خدا را گواه مى گيرد كه آن چه مى گويد با عقيده قلبى او مطابقت دارد،
در صورتى كه او از سرسخت ترين دشمنان است».
او، با وقاحت هر چه تمام تر، در حضور هزاران نفر از مسلمانان شام
ـ كه از اوضاع رسالت و مقام على (عليه السلام) در
پيشگاه خدا و پيامبر وى آگاهى نداشتند ـ به چنين جنايتى دست زد و آنان را براى
ريختن خون على و شيعيان وى تشنه ساخت.
بر اثر تبليغات همين منافقان مسلمان نما بود كه ملت شام سيل آسا
به جنگ على رفتند و پس از دادن 125هزار كشته و كشتن 65هزار نفر از سربازان فداكار
على، با حيله و تزوير جنگ را به پايان بردند.
اين جاست كه انسان به ارزش يكى از گفتارهاى نغز و جالب اميرمؤمنان
درباره منافقان پى مى برد. وى درباره اين دسته از منافقان ـ كه در لباس صحابه
پيامبر بودند و اكاذيب زيادى از زبان رسول خدا(صلى الله عليه
وآله وسلم) به نفع دستگاه خلافت جعل و وضع مى كردند ـ چنين مى فرمايد:
«ولو علم الناس أنّه منافق كذّاب لم يقبلوا منه ولم يصدق، ولكنّهم
قالوا هذا، قد صحب رسول اللّه ورآه وسمع منه وأخذ عنه وهم لا يعرفون حاله;(23)
اگر مردم يك چنين افرادى را بشناسند كه آنان منافق و دروغ گو
هستند، هرگز آنها را تصديق نكرده و سخن آنها را قبول نمى كنند، ولى مردم فريب صحابى
بودن آنان را خورده و با خود مى گويند كه آنان پيامبر خدا را ديده اند و حقايقى از
او شنيده و اخذ كرده اند و هرگز سخنى بر خلاف حقيقت نمى گويند در صورتى كه از حال و
وضع اين دسته آگاهى ندارند».
ابوهريره، سه سال از عهد رسالت را درك كرد و به قدرى افسانه و
غرايب از زبان رسول خدا جعل و وضع نمود كه عمر را سخت ناراحت ساخت و او را با
تازانه خود ادب كرد و گفت: حق ندارى حديثى از پيامبر نقل كنى، و الاّ به سرزمين
پدرانت(دوس) تبعيد مى شوى. روزى در محضر على (عليه السلام)
سخن از ابوهريره به ميان آمد . حضرت فرمود:
«أكذب الناس على رسول اللّه;(24)
دروغ گوترين مردم از زبان رسول خداست».
اينها، نمونه هايى از سيئات و ضررهاى جبران ناپذير رجال منافق صدر
اسلام است و اگر به خساراتى كه از ناحيه ساير منافقان به آيين گرامى ما وارد آمده
رسيدگى كنيم، بدون ترديد گفتار خدا را كه (هُمُ الْعَدُوُّ)است،
تصديق نموده و همواره از خدا خواهيم خواست جامعه ما را از شر آنان مصون و محفوظ
بدارد.
5. منافقان و مسأله استغفار
5. (وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوا
يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوا رُؤُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ
وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ).
«هنگامى كه به منافقان گفته مى شود بياييد پيامبر خدا براى شما
طلب آمرزش كند، سرهاى خود را (به عنوان مسخره) تكان داده و آنان را مى بينى كه با
تكبر روى گردان مى شوند».
6. (سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرتَ
لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ إِنَّ اللّهَ لا
يَهْدِى الْقَومَ الْفَاسِقينَ).
«چه براى آنها طلب آمرزش بنمايى و چه ننمايى يك سان است، خدا آنها
را نخواهد بخشيد. خدا فاسفان را هدايت نمى كند».
افراد گناه كار، در صورتى كه متوجه گناه خود باشند و بدانند كه با
اين عمل به حدود قوانين الهى تجاوز مى نمايند، دير يا زود به فكر چاره افتاده و
وسيله مغفرت و آمرزش خود را فراهم مى آورند. ولى افراد متمرد و گناهكارى كه متوجه
گناه خود نباشند و سيئه در نظر وى حسنه جلوه كند و هرگونه تجاوز و تعدّى را بر اثر
جهلى كه بر روح او حكومت مى كند، عين صواب و حق و حقيقت پندارد، هرگز به فكر چاره نيفتاده و اگر كسى به وى راه صحيحى را كه سعادت او در آن است
پيشنهاد كند، روى جهالت سر خود را تكان داده و از هرگونه خيرخواهى، متكبرانه روى
مى گرداند.
گروه منافق از دسته دوم هستند; زيرا آنان اگر چه به اسلام و ايمان
تظاهر مى كنند، ولى چنان كه لفظ «تظاهر» از آن حاكى است، همه آن كارها تظاهر و
خودنمايى بوده و از ايمان واقعى به خدا و رسول او، خبرى نيست و در حقيقت داراى جهل
مركّبند كه از اشتباه و نادانى خود آگاهى ندارند.
روى همين حالت نفسانى (جهل مركب) بود كه هر موقع به يكى از
منافقان عصر رسالت پيشنهاد مى شد خدمت پيامبر برسند و پيامبر درباره آنان طلب آمرزش
كند، چون به مقام و موقعيت پيامبر معتقد نبودند و آيين او را از صميم دل نپذيرفته
بودند، سرهاى خود را به عنوان مسخره و اين كه احتياجى به چنين طلب مغفرت پيامبر
ندارند، تكان مى دادند و متكبرانه از اين پيشنهاد سر برمى تافتند.
اين شيوه (شيوه اعراض و روى گردانى از عمل به پيشنهاد سودمند)
اختصاص به منافق ندارد، بلكه هر ملتى كه به جهل و نادانى خود پى نبرد، هيچ گونه عمل
اصلاحى در ميان آنان با دست خود آن ملت صورت نمى گيرد. از اين نظر دانشمندان
گفته اند، هدايت و راهنمايى گروهى كه در جهل بسيط هستند; يعنى به جهل و نادانى خود
توجه دارند بسيار آسان است; ولى راهنمايى گروهى كه در جهل مركبند; يعنى نمى دانند و
تصور مى كنند كه مى دانند، بسيار مشكل و احياناً محال است.
بدين لحاظ، هم چنـان كه انتقـاد مقـدمـه تكامـل است، شك و ترديد
در يك مطلب، تا چـه رسد علـم و يقيـن بـه نقص و اشتباه، مايه تكامـل و نردبـان ترقى
است.
استغفار پيامبران موجب آمرزش گناهان است
از بررسى آياتى كه درباره طلب آمرزش پيامبران براى افراد مجرم
وارد شده است استفاده مى شود كه مردم خدمت پيامبران مى رسيدند و از آنان مى خواست
به جهت قرب و مقامى كه در پيشگاه خداوند دارند، درباره آنها طلب مغفرت كنند; يعنى
از خداوند بخواهند از گناهانشان درگذرد.
هنگامى كه جرم و جنايت فرزندان يعقوب آفتابى شد و با ديدگان خود
ديدند كه يوسف محبوس در چاه، سر از مصر درآورد و فرمانرواى آن منطقه شد، از كرده
خود پشيمان شده به پيشگاه پدر رسيدند و گفتند:
(يَا ابَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنا
إِنّا كُنّا خَاطِئينَ).(25)
«پدر عزيز، درباره ما طلب مغفرت بنما و از خداوند بخواه از
تقصيرات ما درگذرد كه ما گروه خطاكار بودم».
وقتى يعقوب آثار ندامت و پشيمانى را در چهره فرزندان خود مشاهده
كرد، به آنان وعده داد اين كاررا در همين نزديكى انجام خواهد داد و چنين فرمود:
(سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى إِنّهُ
هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ).(26)
«از پروردگارم برايتان آمرزش مى طلبم كه او بخشنده و مهربان است».
گاهى خود پيامبران به افراد گناه كار وعده طلب آمرزش از خدا
مى دادند، چنان كه حضرت ابراهيم به آزر چنين وعده داد و فرمود:
(لأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَمَا أَمْلِكُ لَكَ
مِنَ اللّهِ مِنْ شَىْء).(27)
«از خداوند براى تو طلب آمرزش خواهم نمود و اين را بدان، من
اختيار هيچ كارى از ناحيه خدا ندارم».
معناى اين جمله ـ كه تا حدى حقيقت طلب مغفرت پيامبران را روشن
مى سازد ـ اين نيست كه زمام گناه در دست پيامبران باشد و خداوند، محو و اثبات معاصى
را به آنان بسپارد، بلكه آنان واسطه اى بيش نيستند و تا اذن الهى در كار نباشد، طلب
آمرزش اثرى نخواهد بخشيد.
دستور قرآن به مسلمانان
صريح دستور قرآن اين است كه افراد گناه كار خدمت پيامبر برسند و
از او درخواست كنند در حقّ آنان طلب مغفرت نمايد. قرآن با صراحت هر چه تمام تر
مى گويد كه، اگر رسول خدا درباره گناه كارى دعا كند و از خداوند براى او طلب آمرزش
نمايد، خداوند گناهان مجرم را خواهد بخشيد. اينك متن آيه:
(وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا
أَنْفُسَهُمْ جَاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ
لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِيماً).(28)
«هرگاه كسانى كه به نفس هاى خود ظلم كرده اند، به حضور پيامبر
برسند و خودِ آنها طلب مغفرت كنند و پيامبر نيز درباره آنها استغفار نمايد، خدا را
توبه پذير و رحيم خواهند يافت».
از اين نظر مسلمانان ادوار گذشته اسلامى از پيشوايان معصوم خود
مى خواستند كه در حقّ آنان استغفار كنند و از اين طريق در اين عالم درباره آنها
شفاعت نمايند.
اين مقام و اين طرز شفاعت، اختصاص به پيامبران ندارد، حتى مؤمنان
نيز از طـريق استغفار در حقّ افراد با ايمان مى توانند موجبات آمرزش آنها را فراهم
سازند. فقط حق ندارند در حقّ افراد مشرك چنين كارى انجام دهند، چنان كه مى فرمايد:
(مَا كَانَ لِلنَّبِىِّ وَالَّذِينَ آمَنُوا
أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكينَ).(29)
«پيامبر و افراد با ايمان نبايد درباره افراد مشرك طلب آمرزش
نمايند(ولى در حقّ ديگران اشكال ندارد)».
حتّى گاهى حاملان عرش(كه فرشتگان معصوم الهى هستند) درباره افراد
با ايمان طلب آمرزش مى نمايند، چنان كه مى فرمايد:
(الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ...
وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا).(30)
«كسانى كه حاملان عرش خدا هست...براى افراد با ايمان از خداوند
طلب مغفرت مى كنند».
بنابراين، آيه مورد بحث و آيه هاى سوره نساء و يوسف ـ كه قبلاً
گذشت ـ از دلايل شفاعت است كه خداوند بر اثر مقامى كه بندگان برگزيده خدا در پيشگاه
او دارند، شفاعت و طلب آمرزش پيامبران را درباره افراد گناه كار پذيرفته و قلم عفو
بر جرايم مجرمان مى كشد.
البته اثرى كه استغفار پيامبر درباره امت خود مى گذارد، نوعى از
شفاعت است كه با دلايل قاطع براى پيامبران و مردان بزرگ خدا، ثابت است و شفاعت
منحصر به اين قسمت نيست.