تفسير الميزان جلد ۹
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۸ -
و آماده كنيد
براى (كار زار با) ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه
بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را
نمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود و
به شما ظلم نخواهد شد (.6)
و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداى توكل كن كه او شنواى داناست
(61)
و اگر مى خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو را
به نصرت خود و به وسيله مؤ منين تاييد كرد (62)
و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت ، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مى كردى
نمى توانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى ، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه او
مقتدرى است شايسته كار (63)
هان اى پيغمبر بس است تو را خدا و كسانى كه از مؤ منين پيرويت كردند (64)
هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤ منين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن دار يافت
شوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى
كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند (65)
اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است ، حال اگر از شما صد نفر
خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت
شوند بر دو هزار نفر غالب مى آيند به اذن خدا و خدا با خويشتن داران است (66)
بيان آيات
احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره ، و صدر
آهه ها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن مى زيسته اند، چون
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر
اينكه آنان در مقام اخلال كارى و مكرش برنيامده ، و كسى را عليه او كمك نكنند، و در
عوض بر دين خود باقى بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اين
پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را
داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مى دانيم . و به زودى در بحث روايتى اين فصل
پاره اى اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد - ان شاء الله .
بنا بر اين ، از اين آيات ، چهار آيه اول با آيات قبل نازل نشده ، و بطورى كه از
سياق آن استفاده مى شود با آنها متصل نيست ، و اما هفت آيه ديگر، آنها نيز اتصالشان
به چهار آيه قبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست .
بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه در كفر خود
استوار بوده ايمان
نمىآورند (يهود)
ان شر الدواب
عند الله الذين كفروا فهم لا يومنون
|
سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان ) از تمامى موجودات زنده
بدترند، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست ، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين
است كه مطلب را مقيد به قيد (عند الله
) كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلب مزبور و هر چيزى كه خداوند
به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودش مى فرمايد:
(لا يضل ربى و لا ينسى ).
و اگر كلام را به اين معنا كه (يهود
بدترين جنبندگانند) افتتاح كرد براى اين
است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر
ايشان از مسلمين بوده ، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى
در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيله اى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور
كنند. و بنا بر دستورى كه بعدا مى دهد و مى فرمايد: (فاما
تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم ...)
مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانند افتتاح
نمايد.
و اينكه بدنبال جمله (الذين كفروا)
فرمود: (فهم لا يومنون
) و فاء تفريع بر سر آن آورد براى اين است كه برساند يكى از اوصاف آنان
كه زائيده كفرشان است اين است كه ايمان نمى آورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشى نمى
شود مگر بعد از آنكه كفر در دل رسوخى كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده
باشد. بنابراين ، كسى كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه
يابد، چون كفر و ايمان ضد يكديگرند.
از اينجا بدست مى آيد كه منظور از (الذين
كفروا) (الذين
ثبتوا على الكفر آنهايى كه استوار در كفرند)
است ، و به همين جهت برگشت معناى آيه به مضمون آيه قبلى خودش است كه فرمود:
(ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون و لو علم الله فيهم
خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون )
علاوه ، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفه
معينى از جنبندگان است ، آيه اولى علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجه
ايمان نمى آورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومى هم كه فرمود:
(الذين كفروا فهم لا يومنون )
اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچ وجه از آن دست بر نمى
دارند.
الذين عاهدت
منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مره و هم لا يتقون
|
اين آيه نسبت به آيه قبلى و جمله (آنهايى
كه كافر شدند) يا بيان است و يا بدل بعض
(يهوديهايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) معاهده بستند) از كل (مطلق
كفار). و بنا بر بدليت ، كلمه (من
) در (منهم
) تبعيضيه خواهد بود و معناى آيه اين مى شود كه :
(آن كسانى كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستى
). و اما احتمال اينكه كلمه (من
) زائده بوده و معناى آيه اين باشد: (كسانى
كه با ايشان معاهده بستى ) و يا به معناى
(مع ) و معنايش اين باشد:
(كسانى كه تو با ايشان معاهده بستى احتمال درستى نيست .
و منظور از اينكه فرمود: (كل مرة
) آن چند دفعه اى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان
معاهده بست ، يعنى : يهوديان عهد خود را مى شكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد
ببندى ، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، و يا از شما پروا نداشته و از شكستن
عهد شما نمى ترسند، و اين خود دليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند
دفعه تكرار شده است .
فاما تثقفنهم فى
الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم يذكرون
|
در مجمع البيان گفته : كلمه (ثقف
) به معناى پيروزى و دست يافتن به سرعت و كلمه
(تشريد)
متفرق ساختن توام با اضطراب است . و اينكه فرمود: (فاما
تثقفنهم )
اصل آن (ان تثقفنهم
) بوده ، و حرف (ما)
كه براى تاكيد است بر سر (ان
)
شرطيه در آمده تا مصححى باشد براى اينكه نون تاكيد بر فعل شرط تثقف درآيد، چون سياق
كلام براى اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.
و منظور از اينكه فرمود: (فشرد بهم من
خلفهم ) اين است كه آنچنان عرصه را بر
ايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيره گشته و
در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادى كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آن تصميمى كه
بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.
و بنا بر اين ، پس منظور از اينكه فرمود: (لعلهم
يذكرون ) اميد به اين معنا است كه نسبت به
آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزى در زمين و دشمنى با كلمه حق و عاقبت شوم آن تذكر
پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را به سوى هدفشان هدايت نمى كند، و
او نقشه هاى خائنان را رهبرى نمى نمايد.
پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنان قتال كرد و بعد از غلبه بر
ايشان تشديد و سخت گيرى كرد و متفرقشان ساخت . و هم به اينكه دنبال سر ايشان كسانى
هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان
است .
دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و
نبرد با آنان
و اما تخافن من
قوم خيانه فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين
|
(خيانت )
بطورى كه مجمع البيان گفته - به معناى شكستن عهد در چيزيست كه آدمى را در آن امين
دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناى خيانت در عهد و پيمان است ، و اما خيانت
به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت .
و كلمه (نبذ)
به معناى القاء است و در آيه (فنبذوه وراء
ظهورهم ) هم به همين معنا است . و كلمه
(سواء) به معناى عدالت و
برابرى است .
و تركيب (اما تخافن
) مانند تركيب (اما تثقفنهم
) (در آيه قبل ) است و معناى (خوف
) اين است كه علامتهائى از اينكه امرى خطرناك و لازم الاحتراز در شرف
وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود: (ان
الله لا يحب الخائنين )
تعليل است براى جمله (فانبذ اليهم على
سواء).
و معناى آيه اين است كه : اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى
كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در
حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آنرا لغو كن ، و لغويت آنرا
به ايشان اعلام هم بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه
تو در عدالت مستوى و استوار شوى ، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله
به مثل كنى ، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ در آئى خواهند گفت كه خيانت
كرده ، و خدا خيانت كاران را دوست نمى دارد.
و خلاصه ، اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را
مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود
پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و
بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته
باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل
از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است . و اما اگر
عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است
عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده :
(فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم )
و نيز مى فرمايد: (اوفوا بالعقود).
و لا يحسبن
الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون
|
كلمه (يحسبن
) قرائت غير مشهور است . و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن
به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت
است ، مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر است و مى فرمايد:
(يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين
) و نيز مانند خطابى كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مى فرمايد:
(يا ايها النبى حرض المؤ منين على القتال
).
كلمه (سبق )
به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مى خواهد خود را به ما برساند. و كلمه
(اعجاز) به معناى ايجاد عجز
است . و اينكه فرمود: (انهم لا يعجزون
)
تعليل جمله (و لا تحسبن ...)
است . و معنايش اين است كه : اى پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شده اند از ما
پيشى گرفته اند، و ما نمى توانيم به آنها برسيم ، چون اينان نمى توانند خدا را عاجز
كنند، چگونه مى توانند و حال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست .
و اعدوا لهم ما
استطعتم من قوه و من رباط الخيل ...
|
توضيح مفردات آيه شريفه :(واعدوا
لهم ما استطعتم من قوه ...) و معناى آن و
بياناينكه خطاب در در آن عام است و متوجه تمامى مسلمين مى باشد
كلمه (اعداد)
به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى كه دارد برسد، كه اگر
قبلا آنرا تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى رسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت
براى تهيه آتش ، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ . و كلمه
(قوه
) به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار
معينى از كارها ممكن مى گردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن
امكان پذير است ، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و
تشكيلات نظامى . و كلمه (رباط)
مبالغه در (ربط)
است ، و (ربط)
همان عقد (گره ) است ، با اين تفاوت كه ربط سست تر از عقد و عقد محكم تر از ربط است
و (ربطه ، يربطه ، ربطا)
با (رابطه ، يرابطه ، مرابطه و رباطا)
به يك معنا است ، چيزى كه هست رباط از ربط رساتر است . و كلمه
(خيل ) به معناى اسب است . و
(ارهاب ) معنايش نزديك به
معناى (تخويف
) مى باشد.
و اينكه فرمود: (و اعدوا لهم ما استطعتم
من قوه و من رباط الخيل ) امر عامى است به
مؤ منين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا
خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه
آن را دارند، چون مجتمع انسانى غير از اين نيست كه از افراد و اقوامى داراى طبايع و
افكار مختلف تشكيل مى يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ
منافعشان باشد اجتماع نمى كنند مگر اينكه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتش
تشكيل خواهد يافت ، و ديرى نمى پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و
سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمى خيزند، و هر يك در صدد برمى آيد كه آن ديگرى
را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارتزا مى شود امرى
است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى آيد، و اگر اين امر
قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى كه جز در مواقع دفاع بكار نمى رود از قبيل غضب و
شدت و نيروى فكرى ، مجهز نمى شد. پس اينكه مى بينيم انسان به چنين قوائى در بدن و
در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون
چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى
تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر
فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آنرا حكومت انسانى گذاشت ،
حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى ، توانگر و
فقير، آزاد و برده ، مرد و زن ، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده
است ، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته هاى شخص حاكم باشد، و او به
دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم
نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى
(نصف جمعيت به اضافه يك ) به
مراد خود رسيده و (نصف منهاى يك
) آن محروم گردد.
و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آيات قبل
يعنى آيه (فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم
من خلفهم ) و آيه
(فانبذ اليهم على سواء) و
(لا يحسبن الذين كفروا سبقوا)
و همچنين قبل از آيه (و ان جنحوا للسلم
فاجنح لها) و غير آن كه خطاب در آنها نيز
متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و
فرموده : (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
) همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى ، به
اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواسته هاى آنان احترام مى
گذارد، و لو هر كه مى خواهد باشد، نه اينكه خواسته هاى افراد را فداى خواسته يك نفر
و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است ، و بر همه
افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى
چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست
برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده
حكومتها بر نمى آيد، و ليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤ ول تهيه آن خود افرادند،
چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است ،
پس مردم هم به نوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا
آماده كنند. پس تكليف (و اعدوا...)،
تكليف به همه است .
(ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من
دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم ) - اين
قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله (و
اعدوا لهم ) است ، و معنايش اين است كه
اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را
ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن
ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك
نموده باشد.
و اينكه فرمود: (و آخرين من دونهم لا
تعلمونهم ) دلالت دارد بر اينكه منظور از
(آخرين : ديگران
) كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤ منين از دشمنى آنان بى
خبرند، و منظور از (اولين
) آن افرادى هستند كه مؤ منين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى
شناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمى آيد منظور از
(آن افرادى كه مؤ منين ايشان را نمى شناسند)
نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤ منين را به عداوت تهديد مى كنند، و مؤ منين از
خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤ منين علامت و امتيازى نداشته در لباس مؤ منين و
در زى ايشان با خود ايشان نماز مى خوانند و روزه مى گيرند، و به حج مى روند، و بحسب
ظاهر جهاد مى كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤ منين هنوز مبتلاى به
آنان نشده اند شامل مى شود.
معناى اينكه فرموده است : آنچه در راه خدا انفاق كنيد
(ازمال و جان ) به شما بازگردانده مى شود
و (ارهاب ترساندن
) به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى است كه فوايد
بزرگى بر آن مترتب مى شود، و ليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست ، و به
همين جهت دنبال آن فرمود: (و ما تنفقوا من
شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون )
تا تمامى غرض را برساند. چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائيشان
بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را
تهديد مى كند حفظ نمايند. و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين
است كه به قدر توانائيشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى
مى شود و نمى گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد
خاموش سازند.
و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را كه
افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى كنند
عينا عايد خودشان مى شود، چيزى كه هست صورت آن عوض مى شود؛ چون اگر در راه خدا مال
و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگى
خود خرج كرده ، و چيزى نمى گذرد كه همان به اضافه منافع دنيائى و آخرتيش دوباره
عايدش مى شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در
نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است ، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى
فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين ، نه افتخار و نام نيك
و امثال آن كه احيانا بعضى ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره اى از مقاصد
دنيوى خود را به كشتن مى دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه
به منزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما اين
اشتباه را هم دارند كه خيال كرده اند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را به
منظور رسيدن به آن وادار به زندگى دسته جمعى و تشكيل اجتماع مى كند همان زندگى
دنيائى است و بس . آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مى آيد فكر مى كند اين چكارى
است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم غافل از
اينكه تعليم دينى نتيجه از خود گذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمى
داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى داند.
و كوتاه سخن ، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است
، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و به نوعى يك
نحوه دفاع است ، پس اينكه فرمود: (ترهبون
به عدو الله و عدوكم ) يكى از فوايد تجهيز
قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند، و اينكه فرمود:
(و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون
) اين معنا را مى رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده اند فوت نمى
شود بلكه دوباره عايدشان مى شود بدون اينكه حق كسى از ايشان از بين برود.
و اين يعنى جمله (و ما تنفقوا من شى ء فى
سبيل الله ...) از امثال آيه
(و ما تنفقوا من خير يوف اليكم )
عمومى تر است ، چون (خير)
بيشتر به مال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود:
(هر چيزى كه انفاق كنيد).
صلح با دشمن ، با توكل بر خداى سميع عليم
و ان جنحوا
للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم
|
در مجمع البيان مى گويد: كلمه (جنوح
) به معناى ميل است ، و بال مرغ را هم از اين جهت
(جناح ) مى گويند كه مرغ به
وسيله آن به يكى از دو طرف خود متمايل و منحرف مى شود، و اينكه در قرآن مى فرمايد:
(لا جناح عليه )
معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند به سوى گناه منحرف نشده است . و كلمه
(سلم )
- به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است .
و اينكه فرمود: (و توكل على الله
) تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است و آن اين است كه اگر
دشمن به صلح و روش مسالمت آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن
و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافل گير كند و تو به خاطر
نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى ، چون خداى تعالى شنوا و دانا است . و هيچ امرى او
را غافلگير نكرده و هيچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد، بلكه او تو را يارى نموده و
كفايت مى كند. و آيه (و ان يريدوا ان
يخدعوك فان حسبك الله ) نيز همين معنا را
اثبات مى كند.
و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مى كرديم گفتيم معناى توكل اين نيست كه
انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش
اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش
براى انسان هويدا مى گردد نمونه اى بيش نيست ، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از
آن آگاهى نداريم ، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمى پذيرد و حامل اراده
خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است .
پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه
همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مى زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص
متوكل به اسبابى كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و
چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.
و ان يريدوا ان
يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين ...
|
اين آيه متصل به آيه قبل است ، و به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است مطرح
شود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش
كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا
خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانت كاران را دوست
ندارد از اين رو جاى اين سؤ ال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش
از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤ منين را گيج و گمراه كرده و
در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداى سبحان در
جواب فرموده : اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن
بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است . و در جاى ديگر هم فرموده :
(و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره
) (هر كه به خدا توكل جويد
(خدا كار او را كار خود دانسته ) و خدا به كار خود مى رسد).
و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به
آن اطلاع پيدا مى كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان
است ، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب
حقش مساعدت نكنند.
و اينكه فرمود: (هو الذى ايدك بنصره و
بالمؤ منين ) به منزله احتجاج و استدلال
بر جمله (فان حسبك الله
) است ، و مى خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند،
و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤ منين تاييد كرد،
و ميان دلهاى مؤ منين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت .
و الف بين
قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم ...
|
راغب مى گويد: كلمه (الالف
) به معناى اجتماع يا التيام است ، و آيه
(الف بينهم )
و همچنين الفت به همين معنا است ؛ و كلمه (الف
و آلف ) به معناى مالوف است ، آيه
(اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم )
نيز به اين معنا است .
خداوند در ضمن ادله اى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر او توكل كند اقامه
كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به وسيله مؤ منين اين
معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه و آله ) را با تاليف قلوب مؤ
منين كفايت كرده است ، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى و شامل همه مؤ منين است
، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است ؛ چون خداوند نبى خود (صلى الله عليه و
آله ) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و يارى كردند، و
انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاى خونين داشتند، و دو قبيله اوس و
خزرج بود كه جنگ معروف (بغاث
) ايشان را به خاك و خون مى كشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول
اسلام در شهر (مدينه
) صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.
شرحى در مورد غريزه حب و بغض و تاءييد نمودن خداوند
پيامبر (ص ) را با
ايجادالفت بين قلوب مؤ منين
خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤ منين منت نهاده و در امثال آيه
(لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم
انه عزيز حكيم ) اهميت اين نعمت را بيان
كرده است .
آرى ، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت هائى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجود
آنها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هر چه را دوست مى دارد براى اين است
كه از آن انتفاع مى برد، و اگر هم گاهى ديده مى شود كه منظورش سودى است كه عايد غير
گردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مى شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى
مى برد، و چون دوستدار وجدان (دارا بودن ) است قهرا دشمن فقدان (نادارى ) خواهد
بود.
به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مى شود، چون اگر
انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى داشت زندگيش به كلى باطل مى
گشت ، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مى داشت باز زندگيش باطل مى
شد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده ، چون قوا و
ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج و ضروريات زندگى او
را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعى زندگى كند، و اين نيز
بديهى و روشن است كه انسان وقتى مى تواند بطور دسته جمعى زندگى كند كه هر فردى كه
داراى امكاناتى از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع
بشرى براى آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى گيرد -
بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد
آمدن بخل در نفوس مى شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و
مال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند
ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميت ها مى گردند، و آتش خشم و عداوت را در
دلهاى خود شعله ور مى سازند.
همه اينها اوصاف و غريره هائى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است ، و
خواه ناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليت ها جلوه نموده و بعضى
از آنها با بعضى ديگر اصطكاك پيدا مى كند، و همين اصطكاك ها است كه موجب بروز فتنه
ها و مصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى
تهديد مى كند، شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان
داشته است .
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهره مندى از زندگى مادى باشد و فكر و ذكرش
محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمى تواند ماده اين فساد را از
ريشه بركند، چون دنيا، دار تزاحم است ، و - همانطورى كه گفته شد - قوام اجتماع بر
اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است ، و حوادثى كه پيش مى آيد و
عوامل موثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند. همچنانكه
قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مى فرمايد:
(ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخير منوعا)
و (ان النفس لاماره بالسوء)
و نيز مى فرمايد: (و لا يزالون مختلفين
الا من رحم ربك و لذلك خلقهم ) و همچنين
آياتى ديگر.
و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و
دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت هاى دنيوى است كه چون محبوب انسان است
ممكن است با دادن آنها تا اندازه اى قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيرها
تنها در موارد جزئى نافع و مؤ ثر است ، و اما دشمنى و كينه هاى عمومى را از
دلهايشان نمى زدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه در دل تمامى افراد هست و
در اثر مشاهده پاره اى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعله ور مى گردد به هيچ وجه
با پول و امثال آن خاموش نمى شود.
علاوه بر اينكه پاره اى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى و
مختص به افراد انگشت شمارى است ، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن . حتى
جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانسته اند براى اين درد دوائى به دست آورند و خشم
و دشمنى هاى عمومى را ريشه كن كنند، و با اينكه در صدد بوده اند جز به اين مقدار
موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازه اى از
شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمنى هاى مربوط به موهبت هاى خصوصى از قبيل رياست
و ملك كما كان به شدت خود باقى است ، و همچنان با شراره هاى خود دلهائى را مى
سوزاند، و همواره عده اى را به جان هم مى اندازد.
تازه اين چاره جوئى هائى كه مى كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه هاى
بيرون از جامعه شان به حال آنان اعتنائى نمى شود و از منافع زندگى آنها تنها
چيرهائى تامين مى شود كه با منافع خود اين جامعه ها موافقت داشته باشد هر چند از
راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت هاى گوناگون
آنان را شكنجه دهد.
مبانى تربيتى اسلام كه با توجيه مؤ منين به سوى حيات
حقيقى و جاودان و
تمتعاتمعنوى ، بين ايشان الفت و برادرى برقرار مى سازد
در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دلهاى
آنها زدوده و ميان دلهاى آنها ايجاد الفت نمود.
آرى ، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن
معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويدان
است ، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم
سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهره مندى از لذائذ
مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست ، بلكه حياتى است واقعى و عيشى است حقيقى كه
انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مى كند، و به نعمت
هاى قرب خدا متنعم مى گردد.
صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمت هاى مادى دنيوى برايش مقدر شده ، چه
آن نعمتهائى كه از طريق حظ به او مى رسد و چه آنهائى كه از طريق اكتساب تمتع برده و
سپس به سوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته اش درمى
آميزد، و به حقيقت زندگى نايل مى شود، همچنانكه فرموده :
(و ما الحيوه الدنيا فى الاخره الا متاع )
و (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب
و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون )
و (فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا
الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن
اهتدى ).
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و
عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و
چنين فكر كند كه او بنده ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر
و نفع ، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست ، و كسى كه وضعش چنين است نبايد به چيزى
غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و
فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست .
و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر
به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت در حقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش ،
و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش
بگذارد، زيرا (ما عند الله خير و ابقى
)
(آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است
).
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست ، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان را به
سوى آن و به سوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيم عوامل و
علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مى نمايد منافات ندارد و ما
توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم .
وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع به
ماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است به سوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچ
تزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دلهايشان زايل گشته و جانهايشان
از بخل و غلبه هوى و هوس رهائى يافته به لطف خدا برادران يكديگر مى شوند، و آنچنان
كه بايد رستگار مى گردند، همچنانكه فرموده : (يا
ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ، و اعتصموا
بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين
قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا) و نيز
فرموده : (و من يوق شح نفسه فاولئك هم
المفلحون
).
معناى جمله : (حسبك
الله و من اتبعك من المؤ منين )
يا ايها النبى
حسبك الله و من اتبعك من المومنين
|
در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود: (فان
حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين )
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را دلخوش مى سازد، و منظور از آن - و خدا داناتر
است - اين است كه : خداوند تو را به يارى خودش و بوسيله آنهائى كه از مؤ منان
پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مى كند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و يارى
مؤ منين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كه اين
يك سبب داراى دو جزء است ؛ زيرا توحيدى كه قرآن آنرا به بشر گوشزد كرده با سببيت
مستقل مؤ منين منافات دارد.
و چه بسا بعضى ها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مى كند و
آنهايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مى كند، در حقيقت خواسته اند جمله
(و من اتبعك من المومنين ) را
بر محل (كاف
) (حسبك
) عطف كنند.
و به هر حال بطورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مى آيد مفاد آيه ،
تحريك و تشويق مؤ منان است بر كارزار، چون تاثير مؤ منان در كفايت كردنشان رسول خدا
(صلى الله عليه و آله ) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگرى به ذهن
نمى رسد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در بيداء نازل شد، و بنابراين قول
، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نيز قطعى نيست .
يا ايها النبى
حرض المؤ منين على القتال ...
|
كلمه (تحريض
)، (تحضيض
)، (ترغيب
) و (حث
) همه به يك معنا است . و كلمه (فقه
) با كلمه (فهم
) يك معنا را مى رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است .
رمز اينكه يك نفر مؤ من صابر مى تواند بر ده نفر كافر
چيره گردد
و اينكه فرمود: (ان يكن منكم عشرون صابرون
يغلبوا ماتين ) مقصود از كلمه
(ماتين
) دويست نفر از كفار است ، همچنانكه در
جمله بعد، كلمه (الف
) را مقيد به كفار نموده . و همچنين در جمله
(و ان يكن منكم ماة ) مقصود صد
نفر صابر است كه قبلا كلمه
(عشرون )
را مقيد بدان كرده بود.
و حرف باء در جمله (بانهم قوم لا يفقهون
) سببيت را مى رساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه
باشد جمله را تعليليه مى كند و اين تعليل متعلق به كلمه
(يغلبوا) است . و معنايش اين
است كه : بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود،
و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين
غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى فهمند.
و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل ، بودن آن در مؤ منان باعث شده كه يك نفر از
بيست نفر مؤ من بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه
شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤ منين بر
دويست نفر از كفار غالب مى شوند؛ و سرش اين است كه مؤ منان در هر اقدامى كه مى كنند
اقدامشان ناشى از ايمان به خداست ، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى
معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان
مبنى بر فهم صحيح است ، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصف
مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرات و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و
وثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه
كشته شود و چه بكشد برد با اوست ؛ زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است ، و او در
خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى
بيند.
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در
نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز
متفق نمى شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست ، و دوامشان تا جائى
است كه پاى جان به ميان نيايد وگرنه از آنجائى كه مرگ را نابودى مى دانند اتفاقشان
مبدل به تفرقه مى شود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى
خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين
خطر از ميدان در مى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخ نشان مى دهد زودتر
از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در
جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عده شان هزار نفر بود،
و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده ، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت
به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است ، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤ منان
كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى
پرستى است .
الان خفف الله
عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن ...
|
يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران از شما هزار
نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت
.
اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب
پيروزى بر دشمن
و در جمله (و علم ان فيكم ضعفا)
منظور از (ضعف
)، ضعف در صفات روحى است كه بالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود. آرى
، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و راى
صائب از آن سرچشمه مى گيرد؛ منظور از ضعف اين است ، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات
جنگ ؛ چون بديهى است كه مؤ منين همواره در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رو
به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف .
و قيد (باذن الله
) جمله (يغلبوا)
را مقيد مى كند، و معنايش اين است كه : خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر
هستيد خلاف اين را نمى خواهد. و از همين جا معلوم مى شود كه جمله
(و الله مع الصابرين ) نسبت به
قيد (باذن الله
) به منزله تعليل آن است .
با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى
است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤ ثر است ، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى
فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤ منين و كفار
اعتبار شده ، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤ من اعتبار شده بود
و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى كرد چيزى
نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى چربيد
يعنى قواى روحى مؤ منين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت ، و بيست مؤ من
در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤ
من در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد
به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات
اخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه
هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى
يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سو اساس آنرا
تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى
شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه
انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى كند در وى
بيدار مى شود.
و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى
كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه اى استقلال
در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و
آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش ، در اين
هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و
عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد.
علاوه ، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات
پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند
كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان
و بيمار دلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه
افراد برجسته سبك تر مى شود.
و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست . آرى ، سنت طبيعيى كه
در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيز ثابت
كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در
مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشان بيشتر
باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر و تيزتر است . بر
عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش
خمودتر و خواب آلودتر و سفيه تر خواهند بود.
دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را روشن مى سازد.
مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده شان به سيصد و بيست نفر نمى رسيد
آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات ، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود
آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى ، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و
مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب تر بود و خداى تعالى جريان آنرا به بيانى
كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده :
(و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض
بما رحبت ثم وليتم مدبرين ....)
اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده
مى گشت از
درجهايمان و قوت معنويات آنان كاسته مى شده است
و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مى شد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل
اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى گذاشت ، و اين تاثير آنچنان محسوس بود كه بعد از
جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد،
همچنانكه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه اى به اين حقيقت اشاره نموده مى
فرمايد: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى
يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره و الله عزيز حكيم لو - لا كتاب
من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم ...).
دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زيرا هر چند از حال مؤ منين
در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانكه جمله (الان
خفف الله عنكم ) بدان اشاره دارد و ليكن
مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤ منان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه
با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط
به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند كه در دو زمان نازل شده باشند.
بله ، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى
از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است .
سوم اينكه ظاهر جمله (الان خفف الله عنكم
) - بطورى كه گفته شده است - اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى
تكليفى مى باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى در ميان باشد، گو اينكه لفظ،
لفظ خبر است و ليكن منظور از آن ، امر است . و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه
بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است
كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از
كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه : (تخفيف
وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميان باشد)
مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مى رسانند
كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيف تر از ديگرى است جاى ترديد نيست .
|