تفسير الميزان جلد ۱۶
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۶ -
و لقد آتينا
داود منا فضلا يا جبال اوبى معه و الطير و النا له الحديد (.1) ان اعمل سابغات و
قدر فى السرد و اعملوا صالحا انى بما تعملون بصير (11) و لسليمن الريح غدوها شهر و
رواحها شهر و اسلنا له عين القطر و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه و من يزغ
منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعير (12) يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و
جفان كالجواب و قدور راسيت اعملوا آل داود شكرا و قليل من عبادى الشكور (13) فلما
قضينا عليه الموت ما دلهم على موته الا دابه الارض تاكل منساته فلما خر تبينت الجن
ان لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا فى العذاب المهين (14) لقد كان لسبا فى مسكنهم
آيه جنتان عن يمين و شمال كلوا من رزق ربكم و اشكروا له بلده طيبه و رب غفور (15)
فاعرضوا فارسلنا عليهم سيل العرم و بدلناهم بجنتيهم جنتين ذواتى اكل خمط و اثل و شى
ء من سدر قليل (16) ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الا الكفور (17) و جعلنا
بينهم و بين القرى التى بركنا فيها قرى ظهره و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و
اياما آمنين (18) فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و
مزقناهم كل ممزق ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور (19) و لقد صدق عليهم ابليس ظنه
فاتبعوه الا فريقا من المومنين (20) و ما كان له عليهم من سلطان الا لنعلم من يومن
بالاخره ممن هو منها فى شك و ربك على كل شى حفيظ (21)
|
ترجمه آيات
و به تحقيق داوود را از ناحيه خود فضلى داديم ، (و آن اين بود كه به كوهها و مرغان
گفتيم :) اى كوهها و اى مرغان ! با او همصدا شويد! و آهن را هم برايش نرم كرديم
(.1).
(و بدو گفتيم با اين آهن نرم ) زره بباف ، و سيم هاى آن را به يك اندازه ببر، و عمل
صالح كن ، كه من به آنچه مى كنيد بينايم (11).
و براى سليمان باد را مسخر كرديم ، كه صبح مسافت يك ماه راه را مى رفت ، و عصر هم
همين مسافت را طى مى كرد، و چشمه مس را برايش جارى كرديم ، و از جن كسانى به
دستور و به اذن خدا برايش كار مى كردند، و هر يك از امر ما منحرف مى شد از عذابى
سوزان به وى مى چشانديم (12).
براى او هر چه مى خواست از محرابها، و تمثالها، و كاسه هايى چون حوض ، و ديگهاى
ثابت در زمين ، درست مى كردند، گفتيم : اى آل داوود! شكر بگزاريد، و بندگان شكرگزار
من اندكند (13).
بعد از آنكه قضاى مرگ بر او رانديم ، كسى جنيان را از مرگ وى خبر نداد، مگر موريانه
زمين ، كه عصايش را خورد، و او به زمين افتاد، همين كه افتاد جنيان فهميدند: كه اگر
از مرگ او خبر مى داشتند (در اين مدت طولانى ) در عذابى خوار كننده به سر نمى بردند
(14).
براى قوم سبا در شهرشان آيتى بود، و آن دو باغستان از راست و چپ محل بود، كه گفتيم
رزق پروردگارتان را بخوريد، و شكر بر او بگزاريد شهرى پاكيره ، و پروردگارى آمرزنده
(15).
ولى روى بگرداندند، پس سيل عرم را به سويشان سرازير كرديم ، و دو باغستانشان را
مبدل به دو زمين خشك كرديم ، كه جز خوراكى تلخ ، و اثل و مختصرى سدر نمى رويانيد
(16).
اين كيفر را بدان جهت به آنان داديم كه كفران كردند، و مگر جز مردم كفرانگر را كيفر
مى كنيم (17).
و ما بين آنان و دهكده هاى پر بركت قريه ها قرار داديم ، كه يكديگر را مى ديدند، و
مسافت بين آنها را به اندازه هم كرده بوديم ، گفتيم : در بين اين شهرها شبها و
روزها سير كنيد، در حالى كه ايمن باشيد (18).
گفتند: پروردگار ما بين سفرهاى ما فاصله زياد قرار داده ، و به خود ستم كردند، پس
آن چنان هلاكشان كرديم كه داستان آيندگان شدند، و آن چنان متفرقشان كرديم كه مافوق
آن تصور ندارد، و در اين آيت ها است براى هر پر صبر و پر شكرى (19).
ابليس وعده خود را درباره آنان عملى كرد، او را پيروى كردند، مگر طايفه اى از
مومنان (20).
با اينكه ابليس سلطنتى بر آنان نداشت ، بلكه ما مى خواستيم مومنين به آخرت را، از
كسانى كه درباره آن شك دارند متمايز كنيم ، و پروردگار تو بر هر چيزى آگاه است
(21).
بيان آيات
بيان آيات مربوط به نعمت هايى كه خداوند به داوود و
سليمان (عليه السلام )
دادهموهبت فرموده بود
اين آيات به پاره اى از داستانهاى داوود و سليمان ، و نعمت هايى كه به ايشان موهبت
فرموده بود، اشاره مى كند، و مى فرمايد: چگونه كوهها و مرغان را براى داوود مسخر
كرديم ، و آهن را در دستش نرم ساختيم ، و چگونه باد را در فرمان سليمان در آورديم ،
كه صبحگاهان مسير يك ماه را مى پيمود و عصرگاهان نيز مسير يك ماه را و جن را برايش
مسخر كرديم كه هر چه او مى خواست از محرابها و تمثالها و غير آن برايش مى ساختند.
آن گاه داوود و سليمان را دستور مى دهد به اينكه به شكرانه اين مواهب عمل صالح
كنند. و آن دو بندگانى شكور بودند.
سپس به داستان سباء اشاره مى كند، كه خدا به آنان دو تا بهشت در طرف راست و چپ شهر
داده بود، تا با عوايد آنها زندگى مرفهى داشته باشند، ولى به جاى شكر خدا، نعمت او
را كفران نموده از اداى شكرش سر باز زدند، و خداوند سيل عرم را به سويشان گسيل داشت
، و در نتيجه دو قسمت باغستانهاى راست و چپ محل از بين رفتند و در نتيجه مايه آبادى
محلشان از بين رفت ، و خود مردم آنچنان متفرق شدند، كه اثرى از ايشان نماند، تنها
قصه هايى از آنان به جاى ماند، همه اينها به خاطر كفران نعمت ، و اعراضشان از شكر
بود، و خداوند جز مردم كفرانگر را كيفر نمى كند.
و وجه اتصال اين داستانها به آيات قبل ، كه درباره معاد بحث مى كرد، اين است كه خدا
مدبر امور بندگان خويش است ، ولى از آنجايى كه بندگان او در دنيا فرو رفته در انواع
نعمتهاى مادى هستند، لذا معلوم نمى شود كه كدام يك شكر منعم خود را بجا آوردند، و
كدام يك كفران نمودند، و چون در نشاه دنيا امتيازى بين اين دو طائفه نيست ، پس بايد
حتما نشاه ديگر باشد، تا در آنجا كفور از شكور ممتاز گردد.
و لقد آتينا
داود منا فضلا يا جبال او بى معه و الطير و النا له الحديد
|
كلمه (فضل )
به معناى عطيه است . و كلمه (اوبى
) امر از مصدر تاويب است ، و
(تاويب )
از ماده (اوب - برگشتن
) به معنى ترجيع است و در اين جا به معناى چهچه صوت در تسبيح نمودن است
، به دليل اينكه در جاى ديگر فرموده : (انا
سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق و الطير محشوره كل له اواب
).
كوهها و مرغان به امر خدا مسخر داود(ع ) بودند
كلمه (طير)
عطف بر محل جبال است ، چون كلمه جبال كه در ظاهر مخاطب و منادى است ، و به همين جهت
به صداى پيش خوانده مى شود، در واقع مفعول تسخيرى است كه با همين خطاب صورت گرفته
است ، و معناى جمله در واقع اين است كه ما با خطاب خود جبال و طير را مسخر او كرديم
، و معلوم است كه در اين معنا جبال و طير مفعول تسخيرند، بارى اگر چه جبال را به
خاطر حرف ندا با صداى پيش مى خوانيم طير را با صداى بالا مى خوانيم ، چون عطف است
بر واقع جبال ، كه آن نيز منصوب است .
از همين جا روشن مى شود، بطلان قول بعضى از مفسرين كه گفته اند: كلمه
(اوب )
به معناى سير، است . بعضى از مفسرين آيه را چنين معنا كرده اند كه : خداوند كوهها
را براى داوود مسخر كرده بود، كه هر جا او مى رود آنها نيز با او بروند و ما گفتيم
كه : كلمه (اوب
) به معناى برگشتن است ، و مراد اين است كه چون داوود تسبيح مى گفت ،
كوهها و مرغان با وى هم آواز مى شدند، نه اينكه با او به راه مى افتادند.
(يا جبال اوبى معه و الطير)
- اين جمله بيان فضلى است كه خدا به داوود داد، و در اين جمله خطابى كه به كوهها و
مرغان شده - كه به آن خطاب مسخر شدند - در جاى تسخير قرار گرفته ، و بيان مى كند:
عطيه اى كه ما به داوود داديم اين بود كه با چنين خطابى كوهها و مرغان را مسخر وى
كرديم ، و اين گونه تعبير از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، و معنايش اين
است كه ما كوهها را مسخر او كرديم ، تا با او هم آواز شوند، و مرغان را نيز اين آن
معنايى است كه از تسخير جبال و طير براى داوود به دست مى آيد، همچنان كه آيه 19
سوره ص كه در بالا نقل شده نيز به آن اشاره مى كند.
(و النا له الحديد)
- يعنى ما آهن را با همه صلابت و سختى اش براى او نرم كرديم .
ان اعمل سابغات
و قدر فى السرد...)
|
كلمه (سابغات
) جمع سابغه است ، كه به معناى زره فراخ است . و كلمه
(سرد)
به معناى بافتن زره است . و اينكه فرمود: (قدر
فى السرد - در بافتن زره تقديرى بگير)
معنايش اين است كه حلقه هاى زره را اندازه گيرى كن ، تا با هم مناسب شوند. و جمله
(ان اعمل ...) يك نوع تفسير
است براى جمله (و النا له الحديد).
(و اعملوا صالحا انى بما تعملون بصير)
- معناى اين جمله فى نفسه و از نظر خود جمله روشن است ، چون مى فرمايد: عمل صالح
كنيد، كه من به آنچه مى كنيد بينا هستم ، ولى از نظر اينكه در سياقى قرار دارد كه
مى خواهد فضل را بيان كند، و نعمت هايى كه به داوود داده بر شمارد، از اين رو معناى
امر به شكر را افاده مى كند، گويا فرموده (ما
به داوود گفتيم : به شكرانه اين نعمتها، تو و قومت بايد عمل صالح كنيد).
بيان موهبت هاى الهى به حضرت سليمان (ع )
و لسليمن الريح
غدوها شهر و رواحها شهر...
|
يعنى ما براى سليمان باد را در شعاع يك ماه راهى كه انسانها طى مى كنند مسخر كرديم
، به طورى كه مسير (غدو)
يعنى از اول روز تا ظهر آن يك ماه باشد، و مسير (رواح
)
يعنى از ظهر تا به عصرش نيز يك ماه باشد، و در نتيجه از صبح تا به غروب دو ماه
مسافت را طى كند.
(و اسلنا له عين القطر)
- كلمه (اسلنا)
از مصدر اساله است كه باب افعال از سيلان به معناى جريان است ، و كلمه
(قطر) به معناى مس است . و
معناى جمله اين است كه ما معدن مس را مانند آب براى او روان و جارى كرديم .
(و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه
) - يعنى و جمعى از طايفه جن - چون بعدا فعل جمع به آنها نسبت داده ، مى
فرمايد: (يعملون له
)، پس معلوم مى شود جمعى از جن بوده اند - كه نزد او و به اذن پروردگار
او كار مى كردند، چون خدا آنها را مسخر وى كرده بود.
(و من يزغ عن امرنا) - يعنى و
هر يك كه از امر ما منحرف مى شدند، و اطاعت سليمان نمى كردند،
(نذقه من عذاب السعير) از عذاب
آتش به وى مى چشانديم . از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از عذاب سعير عذاب آتش دنيا
بوده ، نه آخرت ، و از ظاهر الفاظ آيه بر مى آيد كه : همه طوايف جن مسخر وى نبوده
اند، بلكه بعضى از جن مسخرش بوده اند.
يعملون له ما
يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور راسيات ...
|
كلمه (محاريب
) جمع محراب است ، كه به معناى نمازگاه و محل عبادت است . كلمه
(تماثيل ) جمع تمثال است ، كه
به معناى مجسمه از هر چيز است و كلمه (جفان
) جمع جفنه است ، كه به معناى كاسه طعام است ، و كلمه
(جواب - جوابى )، جمع جابيه
است ، كه به معناى حوضى است كه آب در آن جمع شود، و كلمه
(قدور)
جمع قدر است ، كه به معناى ديگ طعام است ، و (راسيات
) به معناى ثابت و پا بر جا است . منظور اين است كه ديگهايى كه جن براى
سليمان درست مى كرده اند، به قدرى بزرگ بوده اند كه قابل نقل و انتقال نبوده ، و هر
يك در جاى خود ثابت بوده است .
(اعملوا آل داود شكرا)
- اين جمله خطاب به سليمان ، و ساير افراد دودمان داوود است كه با سليمان بودند، به
ايشان مى فرمايد خدا را بندگى كنند، تا شكر او را به جاى آورده باشند.
(و قليل من عبادى الشكور) اين
جمله يا مى خواهد مقام شاكران را بالا ببرد، و بفرمايد كسانى كه خدا را همواره شكر
بگويند، اندكند تنها افراد انگشت شمار و معدودى از آنان چنينند، و يا مى خواهد حكم
قبلى را تعليل كند، و بفرمايد: اين كه به شما آل داوود گفتيم شكر بگزاريد، براى اين
است كه خواستيم عده شكرگزاران زياد شوند، چون شكرگزاران ، خيلى كم هستند پس عده
آنها را زياد كنيد.
اشاره به مرگ سليمان (ع ) در حالى كه به عصاى خود تكيه
داده بود
فلما قضينا عليه
الموت مادلهم على موته الا دابه الارض تاكل منساته
|
مراد از (دابه الارض
) - به طورى كه در روايت آمده - حشره معروف به موريانه است ، كه چوبها و
پارچه ها را مى خورد، و مراد از (منساه
) عصا است ، و اينكه فرموده :
(فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون
الغيب ما لبثوا فى العذاب المهين ) كلمه
(خر)
از خرور است ، كه به معناى به خاك افتادن است .
از سياق استفاده مى شود كه سليمان در حالى كه تكيه به عصا داشته ، از دنيا رفته ، و
كسى متوجه مردنش نشده ، و همچنان در حال تكيه به عصا بوده ، و از انس و جن كسى
متوجه واقع مطلب نبوده ، تا آنكه خداوند موريانه اى را ماءمور مى كند، تا عصاى
سليمان را بخورد، و عصا از كمر بشكند، و سليمان به زمين بيفتد، آن وقت مردم متوجه
شدند، كه وى مرده است ، و جن به دست آورد و گفت اى كاش علم غيب مى داشت ، چون اگر
علم به غيب مى داشت ، تا به امروز درباره مرگ سليمان در اشتباه نمى ماند، و اين
عذاب خوار كننده را بيهوده تحمل نمى كرد.
داستان قوم (سباء)
كه متنعم بودند و كفران نمودند و هلاك و نابود گشتند
لقد كان لسبا فى
مسكنهم آيه جنتان عن يمين و شمال ...
|
مردم سبا قومى قديمى از عرب بودند، كه در يمن زندگى مى كردند، و نام سبا - به طورى
كه گفته اند -: نام پدر بزرگ ايشان ، سبا پسر يشحب ، پسر يعرب پسر قحطان است ، و
منظور از جمله (عن يمين و شمال
) سمت راست و چپ آبادى ايشان است .
(كلوا من رزق ربكم
) - در اين جمله امر مى كند رزق پروردگارتان را از اين دو مزرعه بخوريد،
و اين كنايه است از اينكه اين دو مزرعه از جهت حاصلخيزى تمامى اقتصاد آن مردم را
اداره مى كرده ، آنگاه بعد از امر به خوردن رزق ، امر به شكر پروردگار مى كند، كه
چنين نعمتى و رزقى مرحمت كرده ، و چنين سرزمينى به آنها داده
(بلده طيبه و رب غفور)
شهرى پاكيزه و ملايم طبع ، و حاصلخيز، و پروردگارى آمرزنده ، كه بسيار مى آمرزد، و
با يك گناه و دو گناه و ده گناه بنده خود را مواخذه نمى نمايد.
فاعرضوا فارسلنا
عليهم سيل العرم و بدلناهم بجنتيهم جنتين ذواتى اكل خمط و اثل و شى ء من سدر قليل
|
كلمه (عرم )
به معناى سد در مقابل رودخانه است ، كه آب را حبس مى كند. بعضى ديگر گفته اند: به
معناى باران سيل زا مى باشد، بعضى ديگر به معناى ديگرى گفته اند. و كلمه
(اكل ) - به دو ضمه - به معناى
هر ميوه اى است كه براى انسان ماكول باشد. و كلمه (خمط)
- به طورى كه گفته اند -: به معناى هر گياهى است كه كمى تلخ مره باشد، و هر چه
بگذرد، تلخ تر شود. و كلمه
(اثل )
به معناى گياه معروف طرفاء است و بعضى گفته اند شبيه طرفاء است ولى از آن بزرگتر
است و بار و ميوه ندارد، و كلمه (سدر)
هم معنايش معروف است . و دو كلمه (اثل
) و (شى ء)
عطف بر (اكل
) هستند، نه عطف بر (خمط).
و معناى آيه اين است كه : مردم سبا از شكر خدا و عبادت او كه بدان ماءمور شده
بودند، روى گردانيدند، و ما هم كيفرشان كرديم يعنى سيل عرم را فرستاديم تا همه شهر
و باغات و مزارع آن را غرق كند، و به جاى آن دو بهشت ، دو سر زمين بگذارد، كه طرفاء
و گياهان تلخ و بوته سدر از آن سر در آورد.
ذلك جزيناهم بما
كفروا و هل نجازى الا الكفور
|
كلمه (ذلك )
اشاره به مطلبى است كه قبلا ذكر كرد، يعنى فرستادن سيل و تبديل دو بهشت به دو سر
زمين كذايى ، و كلمه (ذلك
) در تقدير و در محل نصب است ، تا مفعول دوم
(جزيناهم ) باشد، و تقدير آن
(جزيناهم ذلك ) است . و به
طورى كه گفته اند -: فرق است بين جزاء، و مجازات ، چون مجازات تنها در شر استعمال
مى شود، ولى جزاء در خير و شر هر دو استعمال مى شود.
و معناى آيه اين است كه ما به مردم سبا چون كافر شدند، و از شكر ما اعراض كردند، و
يا در مقابل كفرشان اين چنين جزاء داديم و ما جزاى بد نمى دهيم ، مگر كسى را كه
بسيار كفران نعمت هاى ما كند.
و جعلنا بينهم و
بين القرى التى باركنا فيها قرى ظاهره ...
|
ضمير (بينهم
) به مردم سبابر مى گردد، و سياق كلام سياق تكميل داستان ايشان است ، و
جمله مورد بحث عطف است بر جمله (كان لسباء)
و مراد از قرائى كه فرموده (در آن بركت نهاديم ، قراى شام است ، و مراد از اينكه
فرموده : قرائى ظاهره بود، اين است كه نزديك به هم و پشت سر هم قرار داشتند، به
طورى كه از اين قريه آن قريه ديده مى شد.
(و قدرنا فيها السير)
- يعنى سير در آن قراء را به نسبتى متناسب قرار داديم ، نه مختلف ، به طورى كه نسبت
مسافت بين اولى و دومى ، برابر بود با نسبت مسافتى كه بين دومى و سومى بود،
(سيروا فيها ليالى و اياما آمنين )
در اين جمله كلمه قول در تقدير است ، و تقدير آن (قلنا
سيروا...) است ، يعنى و به ايشان گفتيم كه
: در اين قريه ها سير كنيد، در حالى كه ايمن باشيد، اگر خواستيد در روز گردش كنيد،
و اگر خواستيد در شب ، و خلاصه معنا، اين است كه آن چنان امنيت در اين قراء برقرار
كرديم ، كه سير شب و روز در آنها فرقى نداشت ، هر وقت مى خواستند مى توانستند
با آرامش خاطر به سير بپردازند.
قوم سبا خود پيشنهاد عذاب مى دهند
فقالوا ربنا
باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم ...
|
يعنى ما اين نعمتها را در اختيار آنان قرار داديم ، ميوه هاى فراوان ، و نزديكى
قريه ها به يكديگر و امنيت راهها و آسانى سير و فراخى زندگى ، از زيادى نعمت ملول
شده ، و به تنگ آمدند و گفتند: پروردگارا بين سفرهاى ما دورى بينداز، يعنى
سفرهايمان را طولانى كن ، تا مسافتهاى دور برويم ، و بار سفر دور ببنديم ، بيابانها
و باديه ها بپيماييم ، و اين كفران و طغيانى بود از ايشان ، همان طور كه بنى
اسرائيل كفران و طغيان كرده ، از من و سلوى به ستوه آمدند، و تقاضاى سير و پياز
كردند.
كوتاه سخن اينكه خداوند نعمت را بر آنان تمام كرد، هم در سفر كه سفرهايشان را كوتاه
و راههايشان را امن و نعمت را فراوان كرد، و هم در حضر، و انتظار داشت كه شكر
نعمتهايش را به جا آورند، ولى آنان كفران نعمت كردند، هم در سفر، و هم در حضر،
خداوند هم در عذابى كه خودشان خواستند شتاب نمود، شهرها و ديارشان را خراب ، و
جمعشان را پراكنده ساخت .
و بنابراين جمله (ربنا باعد بين اسفارنا)
پيشنهاد عذابى بود، كه خود آنان كردند، البته پيشنهاد ضمنى ، چون معناى كلامشان
مستلزم همين بود كه شهرها و ديارشان ويران گرديد. (و
ظلموا انفسهم ) و با ارتكاب گناهان به خود
ستم كردند.
فجعلناهم احاديث
و مزقناهم كل ممزق
|
يعنى ما عينى و اثرى از آنان باقى نگذاشتيم ، و جز داستان ها چيزى از ايشان باقى
نگذاشتيم . اسمايى شدند، بدون مسمى ، و جز در وهم متوهم ، و خيال متخيل ، وجودى
برايشان نماند، نه ديگر شهر سبائى ماند و نه قرائى و نه مردمى از آنان فقط سخنى و
حكايتى از ايشان به جاى ماند، و حتى اجزاى وجودشان را هم متفرق كرديم ، به طورى كه
دو جزء از اجزاى آنان متصل به هم باقى نماند، تكه هاى خرد و كلانشان از هم جدا شد،
و بعد از آنكه مجتمعى نيرومند و داراى شوكت بودند، غبارى شدند، كه حتى شبحى هم از
ايشان نماند، و براى نسلهاى بعدى ضرب المثل شدند، كه هر موجود نابود شده و تار و
پود از دست داده را به آنان تشبيه كنند، و بگويند: (تفرقوا
ايادى سبا - آن چنان متلاشى شدند كه نعمت و قدرهاى مردم شهر سبا شد).
(ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور)
- يعنى در اين داستانها كه از قوم سبا نقل كرديم ، اندرزها و آيت ها است ، براى هر
كسى كه در راه خدا صبر بسيار داشته باشد، و شكرش در برابر نعمتهاى بى شمار خدا نيز
زياد باشد، و از شنيدن و خواندن اين آيات استدلال كند بر اينكه بر انسان واجب است
كه پروردگار خود را از در شكر عبادت كند، و نيز بر اينكه در ماوراى اين زندگى ، روز
بعثى هست ، كه در آن روز زنده مى شود و به خاطر اعمالش مجازات مى شود.
و لقد صدق عليهم
ابليس ظنه فاتبعوه الا فريقا من المومنين
|
يعنى ابليس آرزو و پندار خود را درباره آنان محقق كرد و به كرسى نشاند، و يا معنايش
اين است كه شيطان ظنى و پندارى كه درباره آنان داشت ، محقق يافت ، چون شيطان درباره
تمامى ابناى بشر اين آرزو و اين پندار را دارد كه همگى آنان را گمراه كند، چون خودش
گفته : (لاغوينهم اجمعين - همه ايشان را
گمراه مى كنم )، و نيز گفته
(و لاضلنهم
) و باز وعده داد كه
(و لا تجد اكثرهم شاكرين - و اكثر آنان از شكرگزاران نباشند).
(فاتبعوه الا فريقا من المومنين )
اين جمله بيان همان صدق ظن است .
و از اينجا معلوم مى شود كه ضمير جمع در كلمه (عليهم
)، در اين جمله ، و همچنين در آيه بعدى ، به عموم مردم بر مى گردد، نه
تنها به قوم سبا، هر چند كه آيه شريفه به خصوص آنان منطبق است .
و ما كان له
عليهم من سلطان الا لنعلم من يومن بالاخره ممن هو منها فى شك
|
پيروى از شيطان اختيارى بوده و معيارى براى تميز مؤ من
به آخرت از شاك در آن
است
از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از اين آيه اين است كه شيطان ايشان را مجبور به
گمراهى نكرد، كه به اجبار او را پيروى كنند تا در نتيجه معذور باشند، بلكه خود آنان
به سوء اختيارشان شيطان را پيروى كردند، و اين خودشان بودند كه پيروى او را اختيار
نموده ، او هم بر آنان مسلط گرديد، نه اينكه اول او بر ايشان مسلط شده ، و آنان به
حكم اجبار پيرويش كرده باشند. همچنان كه در جاى ديگر فرموده :
(ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين
) و نيز از ابليس حكايت كرده كه در قيامت مى گويد:
(و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و
لوموا انفسكم ).
و منشا پيرويشان از شيطان شكى است كه درباره مساله آخرت دارند، و آثارش كه همان
پيروى شيطان است ظاهر مى شود. پس اينكه خداى تعالى به ابليس اجازه داد تا به اين
مقدار، يعنى به مقدارى كه پاى جبر در كار نيايد، بر ابناى بشر مسلط شود، براى همين
بود كه اهل شك از اهل ايمان متمايز و جدا شوند، و معلومشان شود چه كسى به روز جزا
ايمان دارد، و چه كسى ندارد، و اين باعث سلب مسووليتشان در پيروى شيطان نمى شود،
چون اگر پيروى كردند به اختيار خود كردند، نه به اجبار كسى .
پس اينكه كلمه (من
) بر سر سلطان آورد، و فرمود: (و
ما كان له عليهم من سلطان )
براى اين است كه تمامى سلطانها را سلب كند. (الا
لنعلم ) منظور از اين علم ، رفع جهل نيست
، كه بگويى در خدا محال است ، بلكه منظور متمايز كردن است و معنايش اين است كه :
(اين كار را كرديم تا فلان و بهمان را از هم جدا كنيم
). (الا لنعلم من يومن بالاخره
ممن هو منها فى شك ) - شاهد اين كه گفتيم
جمله (نعلم
) به معناى
(تمييز)
است ، كلمه (ممن - از كسى كه
) مى باشد، چون اگر (نعلم
) به معناى علم متعارف بود، احتياج به اين كلمه نبود، و چون آورده
معنايش اين است كه : (مگر آنكه مشخص و جدا
كنيم ، كسى را كه ايمان به آخرت دارد، از كسى كه از آن در شك است
).
و اين جمله استثناء از سلطان ابليس بر بندگان ، و پيروى اختيارى آنان از وى است ،
مى فرمايد: (ابليس بر بندگان سلطنت نداشته
، مگر سلطنت از طريق پيروى اختيارى )،
چيزى كه هست ، مستثنى يعنى (سلطنت از طريق پيروى اختيارى ) از جمله برداشته شده ، و
در جايش غرض حاصل از آن نهاده شده ، و آن (تمييز
فلان از بهمان است ).
و اگر در آيه مورد بحث ايمان و شك هر دو مقيد به قيد آخرت شده ، براى اين است كه
تنها جلوگير آدمى از نافرمانى خدا، و تنها وادارنده اش به اطاعت او، ايمان به آخرت
است ، نه ايمان به خدا و رسول جداى از ايمان به آخرت ، همچنان كه خود خداى سبحان در
جاى ديگر فرموده : (ان الذين يضلون عن
سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ).
(و ربك على كل شى ء حفيظ)
- يعنى خدا درباره هر چيزى علمى دارد كه معلومش به خاطر فراموشى و يا سهو و يا غير
ذلك از دستش نمى رود، و فوت نمى شود، و اين تحذير و تهديدى است از كفران و معصيت ،
و انذارى است براى اهل كفر و معصيت .
بحث روايتى (روايتى در باره مواهب خداوند به داوود و
سليمان (عليه السلام )
وداستان قوم سباء)
در كتاب كمال الدين به سند خود از هشام بن سالم ، از امام صادق (عليه السلام )
روايت كرده ، كه در ضمن حديثى كه راجع به داستان داوود (عليه السلام ) است ، فرموده
: داوود روزى از خانه بيرون شد تا زبور بخواند، و آن جناب هر وقت زبور مى خواند هيچ
كوهى و سنگى و مرغى نمى ماند، مگر آنكه او را پاسخ مى گفت ، و گفته او را دو باره
تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (ان اعمل
سابغات ) روايت كرده كه امام فرموده
معنايش اين است كه به داوود گفتيم : زره بافى كن . (و
قدر فى السرد) فرموده : يعنى ميخ ها (سيم
ها) ى آن را به يك اندازه ببر (تا وقتى حلقه اش مى كنى حلقه ها هم قد باشند)،
(و لسليمن الريح غدوها شهر و رواحها شهر)
فرمود: باد، تخت سليمان را حمل مى كرد، و آن را صبح تا مسافت يك ماه راه مى برد، و
عصر نيز تا مسافت يك ماه .
و در كافى به سند خود از داوود بن حصين ، و نيز از ابان بن عثمان ، از فضل ابى
العباس روايت كرده كه گفت : به ابى جعفر عرض كردم : منظور از تمثال در آيه
(يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب
) چيست ؟ آيا مجسمه زنان و مردان است ؟ فرمود: نه ، منظور تماثيل مردان
و زنان نيست ، بلكه تمثال درخت و امثال آن است .
و در همان كتاب از بعضى از علماى شيعه آمده كه او بدون ذكر سند از هشام بن حكم
روايت كرده ، كه گفت : حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر (عليه السلام ) به من فرمود: اى
هشام ! خداوند اقليت بشر را مدح كرده ، كه فرموده : (و
قليل من عبادى الشكور).
مؤ لف : اين معنا در عده اى روايات ديگر نيز آمده ، و با يكى از دو معنايى كه در
تفسير آيه گفته شد منطبق است .
و در كتاب علل به سند خود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
سليمان بن داوود به جن دستور داد تا قبه اى از شيشه برايش بسازند، روزى در بينى كه
در آن قبه تكيه به عصاى خود داده بود، و به لشكر جن خود تماشا مى كرد، كه چطور او
را نگاه مى كنند، كه ناگهان نظرش از لشكريان به سويى ديگر افتاد، مردى را ديد كه در
قبه اوست ، پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من آنم كه نه رشوه مى پذيرم ، و نه از ملوك
پروايى دارم ، من ملك الموتم ، پس او را قبض روح كرد، در حالى كه همچنان سر پا
ايستاده ، و تكيه به عصاى خود داشت ، و جن او را تماشا مى كردند.
آنگاه فرمود: يك سال تمام براى او كار كردند، به گمان اينكه او زنده است ، تا آنكه
خداى عز و جل حشره موريانه را ماءمور كرد، تا عصاى او را خورد، همين كه سليمان به
زمين افتاد، آن وقت جن فهميدند كه اگر غيب مى دانستند، يك سال تمام بيهوده در عذابى
خوار كننده نمى ماندند، (تا آخر حديث ).
مؤ لف : در اينكه بعد از مرگ يك سال تكيه به عصا باقى ماند، روايات ديگرى از شيعه و
سنى آمده است .
و در مجمع البيان در حديثى از فروه بن مسيك آمده ، كه گفت : از رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) پرسيدم : سبا مرد بوده يا زن ؟ فرمود مردى از عرب بود كه ده
فرزند داشت ، كه شش تن از آنان تيامن كردند، (يعنى در يمن سكونت نمودند)، و چهار تن
ديگر تشاوم كردند، (يعنى در سرزمين شام منزل گزيدند)، اما آن شش نفر كه در يمن منزل
كردند، ازد، كنده ، مذحج ، اشعرون ، انمار، و حمير بودند، در اين جا مردى پرسيد
انمار چيست ؟ فرمود: قومى بودند كه خثعم و بجيله از ايشان اند، و اما آن چهارتنى كه
در شام منزل گزيدند، عامله ، خدام ، لخم ، و غسان بودند.
مؤ لف : اين روايت را الدر المنثور هم از عده اى از صاحبان جوامع و سنن از آن جناب
روايت كرده .
و در كافى به سند خود از سدير روايت كرده كه گفت : مردى از امام صادق (عليه السلام
) از اين كلام خداى عز و جل پرسيد كه مى فرمايد: (قالوا
ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم ...)
حضرتش در پاسخ فرمود: اينان قومى بودند كه آباديهايى پشت سر هم داشتند، به طورى كه
از اين آبادى ، آن آبادى را مى ديدند، نهرهاى روان ، و اموال فراوان داشتند، و نعمت
هاى خداى عز و جل را كفران نموده ، عافيتى كه خدا به ايشان داده بود تغيير دادند،
خدا هم نعمت هاى خود را تغيير داد، چون خدا نعمتى را كه به قومى مى دهد تغيير نمى
دهد، تا آنكه خود آن قوم وضع خود را تغيير دهند، پس سيل عرم را به سويشان سرازير
كرد، و آباديهايشان را از هم پاشاند، و ديارشان را ويران ساخت ، و اموالشان را از
بين برد، و باغاتى را كه داشتند به دو سرزمين مبدل كرد، كه جز خوردنيهاى تلخ ، و
بوته هاى اثل ، و مختصرى سدر، چيزى نداشت ، آن گاه خداى تعالى فرمود:
(ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الا الكفور).
مؤ لف : در عده اى روايات وارد شده كه آن قريه ها كه خدا بركت در آنها نهاده ، اهل
بيت رسول خدايند (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آن قريه ها كه پشت سر هم قرار
دارند، واسطه هاى بين اهل بيت و مردمند، يعنى علمايى كه احاديث اهل بيت و غير از
ايشان را در سينه خود حمل مى كنند، و اين روايات متعرض باطن قرآن است ، نه تفسير آن
.
آيات 30-22 سوره سباء
قل ادعوا الذين
زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض و ما لهم فيهما من
شرك و ما له منهم من ظهير (22) و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له حتى اذا فزع
عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى الكبير (23) قل من يرزقكم من
السموات و الارض قل الله و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلل مبين (24) قل لا تسئلون
عما اجرمنا و لا نسل عماتعملون (25) قل يجمع بيننا ربنا ثم يفتح بيننا بالحق و هو
الفتاح العليم (26) قل ارونى الذين الحقتم به شركاء كلا بل هو الله العزيز الحكيم
(27) و ما ارسلناك الا كافه للناس بشيرا و نذيرا و لكن اكثر الناس لا يعلمون (28) و
يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (29) قل لكم ميعاد يوم لا تستاءخرون عنه ساعه
و لا تستقدمون (30)
|
ترجمه آيات
بگو: آن خدايان را كه به جاى خدا معبود خود پنداشته ايد بخوانيد، (آن وقت خواهيد
ديد كه ) مالك حتى يك ذره در همه آسمانها و زمين نيستند، و در هيچ چيز شريك خدا
نبوده ، و احدى از آنها پشتيبان وى نيستند (22).
و نزد خدا شفاعت سودى ندارد، مگر از كسى كه به وى اجازه آن داده شود دلهايشان زايل
شود، آن وقت مى پرسند: پروردگار شما چه گفت ؟ مى گويند: حق گفت ، و او بلند مرتبه و
والاست (23).
بگو: چه كسى شما را از آسمانها و زمين روزى مى دهد؟ و خودت پاسخ بده : خدا، و بگو:
من و يا شما بر طريق هدايت و يا در ضلالتى آشكاريم (24).
بگو: اگر ما مجرم باشيم شما مسوول جرم ما نيستيد، و اگر شما مجرم باشيد، ما از آنچه
شما مى كنيد بازخواست نمى شويم (25).
بگو: پروردگار ما بين ما و شما جمع نموده ، سپس به حق در بين ما داورى مى كند، و او
جدا كننده حق و باطل به دانايى است (26).
بگو به من نشان دهيد آن خدايان موهومى كه به خدا ملحق كرده و شركاى او پنداشتيد،
ابدا، نمى توانيد نشان دهيد، بلكه خدا عزيز و حكيم است (27).
ما تو را نفرستاديم مگر براى اينكه از خطا و گناه بازشان دارى ، و نيز نويدبخش و
بيم رسان باشى ، و ليكن بيشتر مردم نمى دانند (28).
و مى گويند: اين وعده چه وقت است اگر راست مى گوييد؟ (29).
بگو ميعاد شما روزى معين است ، كه نه ساعتى آن را مى توانيد تاخير بيندازيد، و نه
جلو (30).
بيان آيات
اين آيات بيانگر مساله توحيد است ، و پيرامون آن احتجاج مى كند.
ابطال الوهيت آلهه مشركين با استدلال به اينكه آنها دعاى
كسى را اجابت نمى
كنند
قل ادعوا الذين
زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذره ...
|
رسول گرامى خود (صلى الله عليه و آله و سلم ) را امر مى كند: باز بر ابطال الوهيت
آلهه آنان احتجاج و استدلال كند. به اينكه اينها قدرت ندارند دعاى كسى را مستجاب
كنند، و بنابراين معناى جمله (قل ادعوا
الذين زعمتم من دون الله ) اين است كه به
ايشان بگو: آن خدايانى را كه پنداشته ايد به جاى خدا معبود شمايند، بخوانيد. و
بنابر اين ، دو مفعول كلمه (زعمتم
) حذف شده ، چون سياق بر آن دو دلالت داشته ، (و تقدير آن پنداشتيد آنها
را كه معبود مى باشند) و منظور از خواندن آنها حاجت خواستن از آنها است .
و جمله (لا يملكون مثقال ذره فى السموات و
لا فى الارض ) در جاى جواب قرار گرفته ،
گويا شخصى پرسيده : اگر مشركين خدايان خود را بخوانند، چه مى شود؟ فرموده : هيچ
حاجتى از ايشان را استجابت نمى كنند، چون مالك حتى سنگينى و وزن يك ذره در همه
آسمانها و زمين نيستند، و اگر مالك بودند، به همان مقدار مى توانستند استجابت كنند،
و ربوبيت و الوهيت تمام نمى شود، مگر به مالك بودن رب و اله حوائج آدمى را، بايد
خود معبود و اله مالك حاجت آدمى باشد، تا آن را به آدمى بدهد، و تمليك آدمى كند، و
به آدمى انعام كند، و در مقابل مستحق عبادت و شكر نعمت شود، و آدمى او را عبادت
كند، تا اداى شكرش كرده باشد، و اما وقتى مالك كوچكترين حاجت آدمى نباشد، پس نه رب
مى تواند باشد، و نه اله .
(و ما لهم فيهما من شرك
) - ملكى كه در جمله قبلى نفى شد، و فرمود: بتها مالك چيزى نيستند، ملك
مطلق است ، كه بر همه موجودات منبسط و گسترده است ، و ملكى كه در جمله مورد بحث نفى
شده ملك محدود و جزئى است ، كه گسترده بر بعضى موجودات است ، نه ملك كلى ، كه به دو
قسم مشاع و مفروز تقسيم مى شود.
و ليكن مشركين ، عالم را ملك مشترك و مشاع بين خدا و ارباب خود نمى دانستند، بلكه
مى گفتند: ملك هر ناحيه عالم مال يكى از خدايان است ، و اما خداى سبحان مالك مالك
ها، و رب ارباب و آلهه است .
بنابراين واجب مى شود كه اين آلهه كه از نظر آنان مالك همه عالمند، بتوانند دعاى
دعا كننده خود را مستجاب كنند، و از اينكه مى بينيم مستجاب نمى كنند، پس مى فهميم
كه مالك نيستند، و در نتيجه ربوبيت و الوهيتى هم ندارند.
(و ما له منهم من ظهير)
- به حكم جمله قبلى آلهه در آسمانها و زمين شركتى با خدا نداشتند، و به حكم اين
جمله ، خدا از بين اين آلهه ، ياور و معينى ندارد، چون هيچ موردى فرض نمى شود كه
خدا خودش به تنهايى از اداره آن عاجز بماند، و از همه آلهه يا از بعضى از آنها كمك
و يارى بخواهد، چون اگر آلهه به اين مقدار هم در عالم موثر بودند، كه خدا را در
تدبير يارى كنند، باز مى توانستند دعاى دعا كننده خود را در امورى كه ياورند مستجاب
كنند، و چون مى بينيم به هيچ وجه نمى توانند دعاى خواننده خود را مستجاب كنند، مى
فهميم كه نه تنها مالك نيستند، بلكه كمك كار خدا هم نيستند.
پس از آنچه تاكنون گفته شد معلوم شد كه : احتجاج آيه بر نفى مالك از راه مستجاب
نكردن دعاى دعا كنندگان در همه صورتهاى سه گانه جريان دارد، يعنى صورتى كه آلهه خود
مالك آسمانها و زمين باشند، و ملكشان مطلق باشد، و صورتى كه در مالكيت آسمانها و
زمين با خدا شريك باشند، يعنى ملكشان مطلق نباشد، و صورتى كه اصلا مالك نباشند، ولى
ظهير و ياور خدا باشند. مشرك درباره آلهه خود هر يك از اين سه صورت را قائل باشد،
آيه شريفه آن را ابطال مى كند.
توضيح معناى اينكه فرمود:
(و لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له )
و لا تنفع
الشفاعه عنده الا لمن اذن له
|
مشركين درباره آلهه خود قائل به شفاعت بودند، همچنان كه خداى تعالى عقيده آنان را
در آيه (هولاء شفعاونا عندالله
) حكايت نموده است ، و منظورشان از شفاعت ، شفاعت در روز قيامت كه قرآن
آن را اثبات كرده ، نبوده ، چون به طور كلى مشرك اعتقاد به قيامت ندارد، بلكه مراد
آنان شفاعت آلهه در دنيا بوده ، كه براى بر آورده شدن حوائج دنيايى ، پرستندگان خود
را نزد خدا شفاعت مى كردند، و به اين وسيله سعادت دنيايى آنان را تامين ، و اصلاح
امورشان مى كردند.
آيه شريفه اين را نيز باطل نموده ، مى فرمايد: آلهه ، مخلوق و مملوك خدايند. آن هم
مملوك از هر جهت . پس از پيش خود مالك شفاعتى نيستند، و چنين نيست كه در اين اثر
مستقل از خدا باشند، مگر آنكه خدا چنين اجازه اى به آنها داده باشد، و چنين قدرتى
را تمليك آنها كرده باشد. پس اصل شفاعت آلهه به فرضى هم كه شفاعت داشته باشند با
اذن خدا است .
(الا لمن اذن له
) - احتمال دارد حرف (لام
) در كلمه (لمن
) لام ملك باشد، و مراد از (من
اذن له ) ملائكه باشد، و معنى اين باشد كه
: شفاعت فايده اى ندارد، مگر آنكه خداوند شفاعت را به شافع داده باشد، و به اذن او
شفاعت كند. احتمال هم دارد لام مزبور لام تعليل باشد، و آن وقت مراد از
(من اذن له ) صاحب حاجت بوده ،
و معنا چنين باشد: (شفاعت سودى نمى دهد،
مگر براى آن صاحب حاجتى كه خدا به شافع اجازه شفاعت در كار آنان داده باشد).
در تفسير كشاف گفته : اين احتمال يعنى احتمال دوم وجه لطيفى است ، و آيه را بايد
همينطور معنا كرد.
از نظر ما نيز همين احتمال متعين است ، براى اينكه ملائكه - به طورى كه از كلام
خداى تعالى بر مى آيد - واسطه هايى هستند براى انفاذ و اجراى اوامر الهى ، چون مى
فرمايد: (لا يسبقونه بالقول و هم بامره
يعملون ) و نيز مى فرمايد:
(جاعل الملائكه رسلا اولى اجنحه
) و وساطت نامبرده خود نوعى از شفاعت است ، كه بيانش در جلد اول اين
كتاب گذشت .
و بنابراين ملائكه همه شان شفيع هستند، اما نه در هر امرى ، و براى هر كسى ، بلكه
در امورى كه خدا اجازه داده باشد، و براى كسانى كه باز خدا اجازه داده باشد، بنابر
اين اگر در آيه مورد بحث شفاعت را جز در صورت اذن نفى كرده ، اين نفى ، با شفاعت
صاحبان حاجت مناسب است ، نه با شفيعان چون گفتيم شفيعان هميشه شفيع هستند، و هيچ
وقت خالى از شفاعت نيستند، اين صاحبان حاجتند كه گاهى شفيعان اجازه شفاعت در حاجت
آنان پيدا مى كنند، و گاهى پيدا نمى كنند، پس آيه مورد بحث در معناى آيه
(و لا يشفعون الا لمن ارتضى )
است ، نه در معناى آيه : (ما من شفيع الا
من بعد اذنه ).
حكايت تذلل و خشيت ملائكه در مقابل خداوند
حتى اذا فزع عن
قلوبهم قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلى الكبير
|
كلمه (فزع )
ماضى مجهول از تفزيع است ، و تفزيع به معناى از بين بردن فزع ، و وحشت از دلهاست ،
و ضميرهاى جمع كه در آيه است - به طورى كه از سياق بر مى آيد - به شفعاء، يعنى
ملائكه بر مى گردد.
و لازمه جمله (حتى اذا فزع عن قلوبهم
) - با در نظر داشتن اينكه نتيجه و غايت است - اين است كه : چيزى در بين
باشد كه غايت و آخرش تفزيع قلوب و راحت شدن دلها باشد، و آن اين است كه دلها دچار
فزع و اضطرابى ممتد، در انتظار امر خداى سبحان باشد، تا وقتى كه با صدور امر خدا
فزع دلها تمام شود.
بنابراين آيه مورد بحث در معناى آيه (و
لله يسجد... و الملائكه و هم لا يستكبرون يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يومرون
) خواهد بود، چون هم آيه مورد بحث و هم آيه سوره نحل هر دو براى ملائكه
اثبات ترس و فزع مى كنند.
و فزع به معناى تاثر و انقباض دل از ترس است ، و مراد از سجده شان ، سجده تذلل و
ترسى است كه از پروردگار و مافوق خود دارند.
از همين جا روشن مى شود، كه مراد از فزع ملائكه ، و برطرف شدن آن از ايشان ، تذلل و
احساس حقارتى است كه دلهايشان را پر كرده ، چون كه خود را اسباب و شفعاء، و وسيله
اجراى امر الهى مى دانند، و همواره دل واپسى اين را دارند كه اوامر الهى بر طبق
آنچه صادر شده ، و خواسته ، عملى بشود، و بر طرف شدن فزع ملائكه به اين است كه
اوامر الهى را تحويل گرفته ، و مشغول انجام آن بشوند، به طورى كه از سراپاى وجودشان
چيزى جز انجام امر خدا ظهور نكند، و بين خدا و انجام خواسته هايش ، چيزى جز امرش
واسطه نشده باشد، (دقت بفرماييد).
و اگر فزع و تفزيع را به دلهاى آنان نسبت داده ، براى اين است كه دلالت كند بر
اينكه آن چنان از خود بى خود، و از هر چيز ديگرى منصرف هستند، كه غير از
پروردگارشان به هيچ چيز ديگر توجه ندارند، و اين بى توجهى همچنان ادامه دارد، تا
وقتى كه فزع دلشان به امر الهى برطرف شود، كه البته بدون درنگ و بلافاصله برطرف مى
شود، و تخلف پذير هم نيست ، چون امر الهى تعطيل و تاخير نمى پذيرد، همچنان كه
فرموده : (انما امره اذا اراد شيئا ان
يقول له كن فيكون ) پس نظر به اين معنا از
آيه شريفه استفاده مى شود، كه ملائكه همچنان در فزع هستند، تا با صدور امر الهى
فزعشان زايل شود.
بيان اختلاف مراتب ملائكه و مقامات متفاوت آنها
(قالوا ما ذا قال ربكم قالوا الحق
) - اين جمله دلالت دارد بر اينكه ملائكه طوائفى مختلف و بسيارند، كه
بعضى از بعضى ديگر از امر الهى بعد از صدور آن و بعد از آنكه فزع از دلهاى پرسش
كنندگان زايل شده باشد، مى پرسند كه چه فرموده . و اگر طوائف مختلف نبوده باشند بعد
از صدور امر الهى ، و زايل شدن فزع از دلها، بايد همه آن امر را فهميده باشند، نه
اينكه طايفه اى از طائفه ديگر بپرسد، كه خداى تعالى چه فرمود؟
از اين جا معلوم مى شود كه زايل شدن فزع از دلها، و نزول امر الهى ، نسبت به بعضى
جلوتر انجام مى شود، تا بعضى ديگر، و به همين جهت است آنهايى كه بعدا آرامش قلبى
پيدا مى كنند، از آنهايى كه قبلا آرامش پيدا كرده اند، مى پرسند: امر الهى چه بود،
چون طبق قاعده بايد مسوول قبل از سائل اطلاع پيدا كرده باشد.
پس معلوم مى شود همان طور كه گفتيم ملائكه مراتب مختلف ، و مقامات متفاوتى دارند،
بعضى مافوق بعضى ديگرند، آنها كه در مرتبه پايين ترند، امر الهى را از آنها كه عالى
ترند دريافت مى كنند، البته بدون فاصله ، و بدون تخلف ، و اين خود اطاعت طبقه پايين
از طبقه بالا است ، همچنان كه از دقت در آيه (و
ما منا الا له مقام معلوم )، و آيه
(ذى قوه عند ذى العرش مكين مطاع ثم امين
) كه در وصف روح الامين است ، اين اختلاف مراتب استفاده مى شود.
پس در بين ملائكه ، بعضى مطاعند، و بعضى مطيعند، البته اطاعت مافوق اطاعت خداى
سبحان است ، چون مافوق ايشان شانى و وظيفه اى جز رساندن امر الهى به مطيع و مادون
خود ندارد، پس اطاعت مادون از مافوق ، در حقيقت همان اطاعت خدا است .
ممكن است اين اختلاف مراتب از توصيف قول ، به حق نيز استفاده شود، چون مى پرسند:
(پروردگار شما چه گفت ؟ مى گويند حق گفت
) يعنى چيزى گفت كه ثابت است ، و براى بطلان و تبديل راهى به سوى آن
نيست .
و چقدر لطيف است ختم شدن آيه به جمله (و
هو العلى الكبير)، چون مى رساند كه ملائكه
مكرمين ، و آنهايى كه مافوق ساير ملائكه هستند، جز تلقى و دريافت سخن حق از خدا، و
امتثال و اطاعت وى ، كارى و پستى ندارند، زيرا هر چند مافوق ديگرانند، اما آن
مافوقى كه خود اين ملائكه نيز مادون اويند، و آن كبيرى كه همه چيز در برابرش صغير
است ، تنها و تنها خدا است .
پس از آيه كريمه مورد بحث ، اين معنا به دست آمد كه : ملائكه در دلهايشان دچار
پريشانى و فزعند، و در ذاتشان آنچنان تذلل و خضوع هست ، كه جز از پروردگارشان از هر
چيز ديگر در غفلتند، تنها يادى كه در دلهاى آنان است ، ياد خدا است ، و تنها كارى
كه مى كنند، پروانه وار چرخيدن در پيرامون ساحت عظمت و كبريايى اوست و تنها انتظارى
كه دارند، صدور اوامر الهى است ، و اين فزع دلهايشان همچنان هست ، تا اينكه با صدور
امرى از ناحيه خدا، فزع دلهايشان زايل شود، و نيز اين معنا به دست آمد كه : ملائكه
طوائف مختلف ، و داراى مقامات متفاوت هستند، بعضى بالاتر، و بعضى پايين ترند، و هر
طبقه اى واسطه رساندن امر خدا به مادون خويش است .
پس ملائكه با اينكه شفعاء و اسبابى هستند كه هر يك وساطت بين دو طبقه مافوق و مادون
را دارند، در عين حال شفاعت و وساطت در هيچ حادثى از حوادث خلق و تدبير نمى كنند،
مگر به اذن خاص از پروردگارشان نخست امر نازل از پروردگارشان را دريافت مى كنند، و
سپس آن حادث را پديد مى آورند، نه اينكه خود در امرى از امور، و حادثى از حوادث
مستقل از پروردگارشان باشند، و يا استبداد در راى داشته باشند، و كسى كه وضعش چنين
باشد، جز اطاعت پروردگارش چيزى ديگر نمى داند، و نمى فهمد، آن وقت چگونه خودش ربى و
معبودى مستقل مى شود؟! چطور ممكن است عطاء و منعى به دلخواه خود داشته باشد؟!
اقوال ديگر در تفسير و بيان مراد اين
آيه شريفه
در تفسير اين آيه اقوال ديگرى نيز هست .
اول اينكه ضمير در (قلوبهم
) و در (قالوا)
ى دومى به مشركين بر مى گردد، نه به ملائكه ، و ضمير
(قالوا) ى اول ، به ملائكه بر
گردد، و معنا چنين باشد: تا آنكه فزع از قلوب مشركين زايل شود، آن وقت ملائكه به
ايشان مى گويند: پروردگارتان چه گفت ؟ مشركين در پاسخ به ملائكه مى گويند: هر چه
گفت حق بود، و خلاصه اعتراف مى كنند كه اوامر خدا در دنيا همه حق بود، و ما به ناحق
آن را انكار مى كرديم .
دوم اينكه ضمير در (قلوبهم
) به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد كه : ملائكه موكل بر اعمال بندگان
، وقتى اعمال را به آسمان مى برند، غوغا و سر و صدايى دارند، ملائكه ديگر دچار فزع
مى شوند، كه نكند قيامت به پا شده ، از شدت فزع به سجده مى افتند، تا آنكه فزع از
دلهايشان زايل شود، و بفهمند كه قيامت قيام نكرده ، آن وقت از آورندگان اعمال مى
پرسند: پروردگارتان چه گفت ؟ مى گويند: حق گفت .
سوم اينكه خداى تعالى وقتى رسول گرامى خود (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بعد از
فترت تا زمان مسيح مبعوث كرد، جبرئيل را براى آوردن وحى نازل كرد، و اين اولين بار
بود كه بعد از چند صد سال گذشتن از زمان مسيح (عليه السلام ) جبرئيل به زمين نازل
مى شد، لذا ملائكه خيال كردند كه مقدمات قيام قيامت فرا رسيده ، دچار فزع شدند،
ناگزير جبرئيل به هر آسمانى كه مى رسيد، با گزارش آنچه واقع شده ، فزع از دلهاى
ملائكه زايل مى كرد، و ملائكه آن آسمان سرها بلند كرده ، به يكديگر مى گفتند:
پروردگارتان چه امرى پديد آورده ، مى گفتند: حق ، يعنى وحى .
چهارم اينكه ضمير مزبور به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد، كه : خداى سبحان وقتى
به بعضى از ملائكه وحى مى فرستاد، آن ملك از شنيدن وحى دچار فزع مى شد، و بى اختيار
فرياد مى كرد، و از عظمت آن آيت به سجده مى افتاد، و چون فزع از دلها مى رفت ،
ملائكه از اين ملك مى پرسيدند: خدا چه چيز وحى كرده ؟ مى گفت حق را وحى كرده ، و يا
از يكديگر مى پرسيدند: خدا چه وحى كرده ، و مى فهميدند آنچه وحى كرده مربوط به
انسانها، و ساكنان زمين است ، و مربوط به ايشان نيست .
ولى خواننده عزيز بعد از تدبر و دقت در آيه شريفه ، و بيانى كه ما در تفسير آن
گفتيم ، به خوبى به ضعف اين اقوال متوجه مى شود. و مى داند كه هيچ يك از آنها هر
چند كه در جاى خود صحيح باشد، نمى تواند تفسير آيه باشد.
احتجاج ديگرى عليه مشركين با پرسش از خود مشركين درباره
روزى دهنده آنان
(قل من يرزقكم من السموات و الارض قل الله
...)
اين آيه احتجاج ديگرى است عليه مشركين ، از ناحيه رزق ، كه ملاك عمده بت پرستى
ايشان است ، چون مشركين در پرستش بت ، اين مستمسك را براى خود درست كرده بودند، كه
پرستش بت ، مايه خوشنودى آلهه است ، و وقتى از ما راضى شدند، رزق ما را توسعه مى
دهند، و در نتيجه سعادتمند مى شويم ، لذا رسول گرامى خود را دستور مى دهد از ايشان
بپرسد: چه كسى از آسمان و زمين رزق ايشان را فراهم مى كند؟ و خودش از اين سوال پاسخ
دهد: خداى سبحان رزق مى دهد، چون رزق خودش مخلوقى از مخلوقات خدا است ، و در نظر
خود مشركين هم جز خدا كسى خالق نيست ، چيزى كه هست مشركين از اعتراف به اين معتقد
خود استنكاف مى ورزيدند، با اينكه در دل به آن ايمان داشتند، به همين جهت بود كه
خداى سبحان دستور داد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از طرف ايشان پاسخ
دهد. پس فرمود:
(قل الله - بگو خدا).
|