تفسير الميزان جلد ۱۰
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۴ -
مطلب ديگرى كه در
اين جمله هست اين است كه فرق است بين گفتن : (السلام
عليك ) و يا
(عليك السلام ) و گفتن :
(سلام عليك ) و يا
(عليك سلام ) كه تعبير دوم از
آن جهت كه الف و لام ندارد و به اصطلاح نكره است نكته اى زائد را ميفهماند و آن يا
اين است كه جنس سلام و همه انواع سلام بر تو باد، و يا اين است كه سلامى بر تو باد
كه از عظمت و اهميت نمى توان با زبان بيانش كرد، و تقدير كلام چنين است :
(عليكم سلام زاك طيب بر شما باد سلامى طيب و طاهر)
و يا چيزهايى ديگر از اين قبيل ، و به همين جهت مفسرين در تفسير اين جمله گفته اند:
مرفوع خواندن كلمه (سلام
)
بليغ تر است از منصوب خواندن ، چون اگر مرفوع بخوانيم همانطور كه گفتيم تقديرش :
(سلامى چنين و چنان ) است و در
نتيجه ابراهيم (عليه السلام ) جواب سلامى به ملائكه داده كه بهتر از سلام و تحيت
آنان بوده و وظيفه هم همين است كه پاسخ دهنده سلام ، بايد پاسخى بهتر از سلام سلام
دهنده بدهد مخصوصا اگر سلام دهنده ميهمان باشد، ابراهيم (عليه السلام ) نيز
ميپنداشت كه واردين ميهمانانى از جنس بشرند در اكرامشان زياده روى كرد.
(فما لبث ان جاء بعجل حنيذ)
- يعنى در آوردن گوساله بريان هيچ درنگ نكرد و بلافاصله آن را براى ميهمانان آورد
در حالى كه آب و روغن از آن ميچكيد.
فلما راى ايديهم
لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفة
|
همين كه ديد دستشان به گوساله بريان نميرسد بدش آمد و در خود از آنان احساس ترس
كرد، و تعبير (دستشان به گوساله بريان
نميرسد) كنايه است از اينكه دست خود را به
طرف آن دراز نكردند، و خلاصه از آن گوساله نخوردند و اين رفتار خود علامت دشمنى و
نشانه شرى است كه شخص وارد مى خواهد به صاحب خانه برساند.
و كلمه (نكرهم
) و همچنين (انكرهم
) يك معنا دارد و آن اين است كه از آنچه از آنان ديد، بدش آمد و آن را
رفتارى غير معهود دانست . و فعل (اوجس
) ماضى از باب افعال (ايجاس ) است و ايجاس به معناى خطور قلبى است ،
راغب در اين باره گفته است : ماده (وجس
) به معناى صداى آهسته است ، و كلمه
(توجس )
كه مصدر باب تفعل است به معناى آن است كه كوشش كنى تا صوت آهسته اى را بشنوى ، و
كلمه (ايجاس
) كه مصدر باب افعال است به معناى پديد آمدن چنين چيزى در نفس آدمى است
و به اين لفظ در قرآن كريم آمده كه فرموده است : (فاوجس
منهم خيفة )، پس بنابراين
(وجس ) بطورى كه گفته اند،
حالتى است كه بعد از هاجس (صوتى آهسته ) در دل پيدا مى شود و نفس آدمى آن را در خود
ايجاد مى كند، - چون ابتدا اين حالت درونى و تفكر قلبى از آن صوت آغاز شد - پس
(وجس ) حالتى است كه نفس بعد
از هاجس آن را در خود پديد آورد (و هاجس
) صدايى آهسته است و واجس آن خاطرهاى است كه در دل پيدا مى شود، اين بود
گفتار راغب با مختصر اضافاتى از ما.
پس بنابراين ، جمله مورد بحث از باب كنايه است گويا خيفه كه خود نوعى از ترس است بى
خبر از صاحب دل در دل او رخنه كرده و گوش دل ، صداى آهسته آن را شنيده ، و حاصل
مقصود اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) در دل خود احساس ترس كرد و به همين جهت
فرشتگان براى اينكه آن جناب را ايمنى و دلگرمى داده باشند گفتند:
(لا تخف انا ارسلنا الى قوم لوط).
و معناى آيه اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) بعد از آنكه آن گوساله بريان را جلو
فرشتگان گذاشت ، دست ميهمانان را ديد كه به غذا نميرسد مثل اينكه نميخواهند نان و
نمك او را بخورند (و اين خود نشانه دشمنى و شر رسانى است ) لذا در دل خود احساس ترس
از آنها كرد، فرشتگان براى اينكه او را ايمنى و دلگرمى داده باشند گفتند: مترس كه
ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم . آن هنگام ابراهيم (عليه السلام ) فهميد كه
ميهمانانش از جنس فرشتگانند كه منزه از خوردن و نوشيدن و امثال اين امورى كه لازمه
داشتن بدن مادى است ميباشند و براى امرى عظيم ارسال شده اند.
بيان عدم منافات انتساب ترس به ابراهيم (ع )، با عصمت آن
حضرت
در اينجا ممكن است كسى فكر كند كه نسبت احساس ترس به ابراهيم (عليه السلام ) دادن
با مقام نبوت آن جناب منافات دارد زيرا داشتن نبوت ملازم با داشتن عصمت از معصيت و
رذائل اخلاقى است كه يكى از آن رذائل ترس است ليكن چنين نيست ،
و دادن چنين نسبتى به آن جناب منافات با مقام نبوت ندارد زيرا مطلق خوف كه عبارت
است از تاءثر نفس بعد از مشاهده مكروهى كه او را وا مى دارد تا از آن محذور احتراز
جسته و بدون درنگ در مقام دفع آن برآيد از رذايل نيست بلكه وقتى رذيله مى شود كه
باعث از بين رفتن مقاومت نفس شود و در آدمى حالت گيجى و نفهمى پديد آورد يعنى نفهمد
كه چه بايد بكند و به دنبال اين نفهمى ، اضطراب و سپس غفلت از دفع مكروه بياورد،
اين قسم خوف را جبن و به فارسى ترس ميگويند كه خود يكى از رذائل است ، در مقابل اين
حالت ، حالت تهور است و آن اين است كه هيچ صحنهاى انسان را دلواپس نكند، كه اين جزو
فضائل نيست تا بگوييم انبياء بايد چنين باشند.
اگر چنين بود خداى تعالى اصلا اين حالت را در انسان پديد نمى آورد كه هنگام مشاهده
مكروه و شر، دلواپس گردد و هنگام مشاهده محبوب و خير، حالت شوق و ميل و حب و امثال
آن در او پديد آيد و اگر خداى تعالى اين حالات نفسانى را آفريده حتما غرضى از آن
داشته و آن عبارت است از جلب خير و نفع ، و دفع شر و ضرر و اين چيزى است كه همه
انواع موجودات بى شمار بر آن مفطور و خلق شده اند و نظام عام عالمى بر اين فطرت
اداره مى شود.
و چون اين نوع كه به نام انسان ناميده شده در مسير بقايش با شعور و اراده سير مى
كند، قهرا عمل جلب نفع و دفع ضرر او نيز از شعور و اراده او ترشح مى كند و شعور و
اراده وقتى فرمان جلب نفع و دفع ضرر را مى دهد كه نفس از ديدن صحنه هاى مخوف و يا
محبوب متاءثر گردد كه اين تاءثر در جانب حب ، ميل و شهوت ناميده مى شود و در جانب
بغض و كراهت ، خوف و وجل .
و از آنجايى كه اين احوال نفسانى و درونى ، اغلب اوقات آدمى را به يكى از دو طرف
افراط و تفريط ميكشاند لذا بر انسان واجب است كه در مقام دفع ، اولا قيام بكند و
ثانيا به مقدارى كه سزاوار و پسنديده است قيام نمايد كه چنين قيامى شجاعت و يكى از
فضايل نفسانى است ، و همچنين بر او واجب است كه در مقام جلب ، اولا قيام بكند و
ثانيا به مقدار لازم و به نحو شايسته قيام كند كه چنين قيامى و ترك زايد بر آن عفت
است كه يكى ديگر از فضايل نفسانى است و اين دو فضيلت حد اعتدال بين افراط و تفريط
ميباشند و اما اينكه كسى اصلا متاءثر نشود و خود را به ورطه هايى بيندازد كه هلاكت
بودن آنها صريح و روشن است ، چنين انسانى متهور است ، و انسانى كه دلش در برابر هيچ
محبوب و مطلوبى نتپد و متاءثر نشود و در مقام جلب آن محبوب بر نيايد چنين انسانى
گرفتار خمول (بى سر و صدا و گمنام ) است ، اين از ناحيه تفريط در تاءثر در دو طرف
محبوب و مبغوض و همچنين در ناحيه افراط آن اگر كسى تاءثرش آنقدر زياد و افراطى
باشد كه خود را فراموش كند و از آن رأ ى و تدبيرى كه در هر كارى واجب است به كار
بيندازد به كلى غافل شود،
در نتيجه در باب دفع ضرر از هر خطر موهوم و هر شبحى كه نميداند چيست آنچنان به وحشت
بيفتد كه عقل را از دست بدهد، او مبتلا به رذيله جبن (ترس ) است ، و در باب جلب نفع
هر چيزى كه مورد استشهاد و علاقهاش قرار گيرد آنچنان دلباخته آن شود كه باز عقل و
رأ ى و تدبيرش كند شود و يا از كار بيفتد به چنين كسى مبتلا به رذيله شره (آزمند و
حريص ) است مانند چهارپايان كه هر علفى را ببينند ميخورند.
پس اين چهار حالت يعنى تهور و جبن كه افراط و تفريط در باب دفع ضرر است و شره و
خمول كه افراط و تفريط در باب جلب نفع است ، همه از رذائل اخلاقى اند.
و نتيجه عصمتى كه خداى عزوجل ، انبياء خود را به آن اختصاص داده اين است كه فضيلت
شجاعت را در نفوس شريفه آنان استوار ساخته نه تهور و بى باكى را، و شجاعت در مقابل
خوف قرار ندارد كه به معناى مطلق تاءثر از مشاهده مكروه است و نفس را وا مى دارد به
اينكه وظيفه واجب دفاع را انجام دهد بلكه اين فضيلت در مقابل رذيله جبن قرار دارد
كه به معناى آن است كه تاءثر نفس آنقدر سريع و قوى باشد كه عقل و رأ ى و تدبير را
از كار بيندازد و مستلزم تحير و سرانجام فرار از دشمن گردد.
خداى تعالى در آيات كريمه اش خوف و خشيت را براى انبياء ثابت كرده ، از آن جمله
فرموده : (الذين يبلغون رسالات اللّه و
يخشونه و لا يخشون احدا الا اللّه ) كه
دلالت دارد بر اينكه انبياء ترس دارند، چيزى كه هست تنها از خدا ميترسند. و نيز در
خطاب به موسى (عليه السلام ) مى فرمايد: (لا
تخف انك انت الاعلى ). و نيز در حكايت از
قول شعيب (عليه السلام ) به موسى مى فرمايد: (لا
تخف نجوت من القوم الظالمين ). و نيز در
خطاب به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى فرمايد:
(و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء).
آنچه ابراهيم خليل (عليه السلام ) از آن منزه بود صفت زشت جبن بود، آرى او بود كه
يك تنه از فرط شجاعت به دعوت حقه توحيد قيام كرد و در مجتمعى قيام كرد كه حتى يك
نفر خدا را به يكتائى نمى پرستيد،
و يك تنه با وثنيّت قوم خود در افتاد، حتى با پدرش (عمويش ) آزر و بستگانش احتجاج
كرد و از اين مهمتر با پادشاه جبار زمانش نمرود كه ادعاى الوهيت مى كرد بگو مگو
كرد و بت هاى بتكده قوم را بشكست تا آنكه او را در آتش افكندند و خداى تعالى از آتش
نجاتش داد، اين صحنه هاى هراس انگيز، آن جناب را به هول و هراس نينداخت و در جهاد
در راه خدا فرارى نداد و مثل چنين پيغمبرى بزرگوار با آن موقعيت روحى كه داشت اگر
به تعبير آيه اى از قرآن از چيزى بترسد و يا به تعبير آيه اى ديگر از احدى بيمناك
شود و يا به تعبير آيه اى ديگر چيزى او را دلواپس كند، در همه اينها خوفش خوف
احتياط بوده است نه خوف جبن و اگر از چيزى بر جان يا عرض يا مالش بترسد به خاطر خدا
مى ترسد (به اين معنا كه مى ترسد اگر دفاع نكند مسؤ ول باشد) نه به خاطر هواى نفسش
.
معناى ضحك همسر ابراهيم (ع ) (فضحكت ) و وجوهى كه درباره
آن گفته شده است
(و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و
من وراء اسحق يعقوب ) كلمه
(ضحكت )
از ماده ضحك - به فتح ضاء - است كه به معناى حيض شدن زنان است ، مؤ يد اين معنا هم
اين است كه بشارت را با حرف فاء متفرع بر آن كرده و فرموده :
(فبشرناها...) يعنى به مجرد
اينكه حيض شد ما او را به اسحاق بشارت داديم و اين حيض شدن نشانه اى بود كه باعث مى
شد همسر ابراهيم (عليه السلام ) زودتر بشارت را باور كند و بپذيرد و خود معجزه اى
بود كه دل او را آماده مى كرد به اينكه به راستى و درستى بشارت آنان اذعان كند و
اما اينكه چرا از ايستادن او خبر داد و اينكه اين خبر چه دخالتى در مطلب داشته ؟
جوابش اين است كه قرآن با ذكر اين خبر خواسته است برساند و بفهماند كه او آنچنان
مايوس از حامله شدن بود كه حتى تصورش را هم نمى كرد كه در ايام پيرى بار ديگر حيض
شود، ايستاده بود تماشا مى كرد ببيند بين شوهرش و ميهمانان تازه وارد چه چيزهايى
گفتگو مى شود.
و معناى آيه اين است كه ابراهيم داشت با ميهمانان صحبت مى كرد و ميهمانان راجع به
خوردن و نخوردن غذا با آن جناب بگو مگو مى كردند در حالى كه همسر آن جناب ايستاده
بود و آنچه را كه بين ابراهيم و ميهمانان جريان مى يافت تماشا مى كرد و هرگز چيز
ديگرى را تصور نمى كرد و درباره چيز ديگرى نمى انديشيد، در همين حال ناگهان حالت
حيض به او دست داد و بلا فاصله فرشتگان او را به فرزند دار شدن بشارت دادند.
اين نظر ما بود ولى بيشتر مفسرين كلمه مورد بحث را به
(كسره ضاد) و به معناى خنده
گرفته اند، آنگاه اختلاف كرده اند كه آوردن اين كلمه چه دخالتى در مطلب داشته و علت
خنده او چه بوده ؟ كه بهترين توجيه آنان اين است كه گفته اند: همسر ابراهيم (عليه
السلام ) در حين گفتگوى آن جناب با ميهمانان ، آنجا ايستاده بود و از غذا نخوردن
ميهمانان متوحش شد،
چون ، غذا نخوردن ميهمان از خيلى چيزها خبر مى دهد ولى همين كه برايش روشن شد كه
ميهمانان فرشتگان خداى تعالى هستند كه به خانه او آمده اند و هيچ شرى متوجه اين
خانواده نشده بلكه افتخارى به آنان روى آورده ، لذا خوشحال شد و خنديد، فرشتگان هم
وقتى او را خندان ديدهاند بشارتش داده اند به اسحاق و از نسل اسحاق ، به يعقوب .
البته در اين ميان وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچ دليلى بر آنها نيست مثل اينكه
گفته اند: خنده او از غفلت قوم لوط بوده كه نمى دانستند چند صباح ديگر نابود مى
شوند. و يا گفته اند: خنده او از جهت تعجب بوده ، تعجب از غذا نخوردن ميهمانان ، آن
هم در حالى كه خود او خدمتشان مى كرده . و يا گفته اند: همسر ابراهيم (عليه السلام
) به آن جناب پيشنهاد كرده كه بفرست تا لوط نزد تو بيايد و در بين قومش نباشد و
گرنه او نيز هلاك خواهد شد، ملائكه چون اين دلواپسى وى را ديده اند، گفته اند:
(انا ارسلنا الى قوم لوط - ما مامور هلاك كردن قوم لوط هستيم نه خود او)
لذا آن مخدره خوشحال شده و خنديده ، چون فهميد كه پيشنهادش بيجا نبوده . و يا گفته
اند: خنده او از بشارتى بوده كه به او داده و گفته اند كه : در سن و سال پيرى بچه
دار مى شود آن هم كسى كه در سن و سال جوانيش زنى نازا بوده . و اين مفسر ناگزير
بوده كه بگويد در آيه شريفه ، جملات مقدم و مؤ خر آمدهاند و تقدير آيه چنين است :
(فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب فضحكت
).
(فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب
) - اسحاق نام فرزندى است كه همسر ابراهيم از آن جناب آورد و يعقوب نام
پسر اسحاق است ، و بنابراين منظور ملائكه اين بوده كه به وى بفهمانند كه نسل او
باقى مى ماند، خداى تعالى به او اسحاق را مى دهد و به اسحاق يعقوب را، البته اين
وقتى درست است كه ما كلمه (يعقوب
) را با فتحه بخوانيم تا تقدير كلام (و
من وراء اسحق بيعقوب ) باشد و با افتادن
حرف جر، كلمه منصوب شده باشد. ولى بعضى آن را مرفوع خوانده اند كه در اين صورت
ولادت يعقوب بشارت دوم براى همسر آن جناب نمى شود بلكه تتمه بشارت اول مى شود، ليكن
قرائت اول بهتر است .
وجه تسميه (يعقوب
). شگفت زده شدن همسر ابراهيم (ع ) از بشارت بچه دار
شدن
و گويا در اين تعبير كه فرمود: (و من وراء
اسحق يعقوب ) اشاره اى باشد به اينكه چرا
يعقوب ناميده شد؟ زيرا آن جناب در عقب و ماوراء اسحاق مى آيد و اين اشاره تخطئهاى
مى شود به آنچه كه در تورات در وجه تسميه آن جناب به نام يعقوب آمد.
در تورات موجود - در اين زمانه - آمده كه اسحاق به سن چهل سالگى رسيد و با
(رفقه ) دختر
(بنوئيل ارامى ) خواهر
(لابان ارامى ) از اهالى
(فدان ارام ) ازدواج كرد و
اسحاق براى رب ، نماز خواند، به خاطر همسرش كه زنى نازا بود، رب دعايش را مستجاب
كرد و رفقه همسر اسحاق آبستن شد و دو جنين در رحم او جا را بر يكديگر تنگ كردند
(دنباله عبارت تورات قابل فهم نيست شايد خواسته باشد اينطور بگويد:) رفقه گفت : اگر
حاملگى اين بود من چرا تقاضاى آن را نكردم ، پس او نيز به درگاه رب رفت تا درخواست
كند رب به او گفت : در شكم تو دو امت هستند و از درون دل تو دو طايفه و ملتى از هم
جدا خواهند آمد، ملتى قوى و مسلط بر ملت ديگر، ملتى كبير كه ملت صغير را برده خود
مى سازد.
بعد از آنكه ايام حمل او به پايان رسيد ناگهان دو كودك دوقلو بياورد، اولى كودكى كه
سراپايش سرخ بود مانند يك پوستين قرمز رنگ كه نام او را
(عيسو) گذاشتند، بعد از او
برادرش متولد شد، در حالى كه پاشنه (عقب ) پاى عيسو را به دست داشت ، او را به همين
جهت كه دست به (عقب ) پاشته پاى عيسو گرفته بود يعقوب ناميدند. و با در نظر گرفتن
اين مطلب به خوبى ميفهميم كه تعبير آيه مورد بحث از لطائف قرآن كريم است .
قالت يا ويلتى
ءالد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشى ء عجيب
|
كلمه (ويل )
به معناى قبح و زشتى است ، و هر بدى را كه مايه اندوه آدمى شود
(ويل )
مى گويند، مانند مردن يا مصيبت ديدن يا جنايت فجيع يا رسوائى و امثال آن ، و اين
ندا در جايى گفته مى شود كه طرف بخواهد بطور كنايه بفهماند كه آن مصيبت ، آن امر
فجيع ، آن رسوايى و... دارد مى رسد، پس وقتى گفته مى شود:
(يا ويلى ) معنايش اين است كه
مصيبتم رسيد، خاك بر سرم شد و آنچه مايه اندوه من است بر سرم آمد، و آوردن حرف
(تاء) و گفتن :
(يا ويلتى ) زمانش وقتى است كه
بخواهند همان ويل را فرياد بزنند و ديگران را خبردار كنند.
و كلمه (عجوز)
به معناى سالخوردگى زنان ، و كلمه
(بعل )
به معناى شوهر و يا به عبارتى ديگر همسر زن است و معناى اصلى اين كلمه كسى است كه
قائم به امرى بوده و در آن امر مستغنى از غير باشد،
مثلا به درخت خرمايى كه بى نياز از آبيارى با آب نهر و چشمه است و به آب باران
اكتفاء مى كند بعل مى گويند و نيز به صاحب و رب (همنشين و مربى ) بعل گويند، كلمه
(بعلبك ) هم (كه امروز نام
شهرى در لبنان است ) از همين باب است چون در قديم هيكل و معبد بعضى از بتها در آنجا
قرار داشت .
و كلمه (عجيب
) - بر وزن فعيل - صفت مشبهه از ماده عجب است ، و
(تعجب ) حالتى است كه به انسان
در هنگام ديدن چيزى كه سبب آن را نمى داند دست مى دهد و به همين جهت بيشتر در مواقع
استثنايى و نادر به آدمى دست مى دهد چون در اين مواقع معمولا انسان سبب حادثه را
نمى داند و اينكه همسر ابراهيم (عليه السلام ) گفت :
(يا ويلتى الد...)
گفتارش در مورد تعجب و تحسر بوده ، چون وقتى بشارت ملائكه را شنيده آن حالتى كه يك
پيرزن نازا از همسر پيرمردش باردار شده و دارد بچه اش را ميزايد در نظرش مجسم شده و
معلوم است كه چنين پيشامدى سابقه نداشته و قهرا امرى شگفت آور خواهد بود، علاوه بر
اين ، از نظر افكار عمومى مردم نيز وضعى ننگ آور و زشت است و خنده و تمسخر مردم را
برمى انگيزد و چنين چيزى مايه رسوايى است .
(قالوا اتعجبين من امر اللّه رحمة اللّه و
بركاته عليكم اهل البيت انه حميد مجيد)
كلمه (مجيد)
از مجد است كه به معناى كرم و بزرگوارى است و مجيد به معناى كريم است و كريم به كسى
گويند كه خوان و سفره اى گسترده داشته باشد و خيرش براى مردم بسيار باشد، بقيه
مفردات آيه در سابق معنا شد.
جمله (اتعجبين من امر اللّه
) استفهامى است انكارى ، يعنى فرشتگان تعجب همسر ابراهيم را انكار كردند
براى اينكه تعجب همانطور كه گفتيم ناشى از بى خبرى از سبب حادثه و بعيد دانستن آن
است و حادثه اى كه پديد آورنده اش خداى سبحان است ، خدايى كه هر كارى بخواهد مى كند
و بر هر چيز قادر است ديگر نبايد از آن تعجب كرد.
علاوه بر اين ، خاندان ابراهيم از اينگونه عنايات خاصه الهى و مواهب عالى را در
سابق ديده بودند و خانواده اى بودند كه از اين جهت با ساير مردم فرق داشتند و چرا
همسر آن جناب اين بشارت را عطف به آن عناياتى كه تاكنون ديده بود نكرد و چرا احتمال
نداد كه اين بشارت نيز نعمتى مختص به اين خانواده باشد؟ درست است كه عادتا از يك
پيرمرد و پيرزن فرزند متولد نميشود ولى بطور خارق العاده چرا نشود؟
و به همين جهت كه ذكر شد ملائكه در نابجا بودن تعجب او و انكار آن اولا گفتند: آيا
از امر خدا تعجب مى كنى ؟ و در اين سخن خود كلمه (امر)
را به كلمه جلاله (اللّه
) اضافه كردند تا ديگر جايى براى تعجب باقى نگذاشته به كلى ريشه آن را
قطع كنند چون بر ساحت مقدس الهى هيچ چيزى دشوار نيست و او خالق و آفريدگار همه چيز
است . و ثانيا همان معانى را در جمله اى ديگر بطور صريح بيان كرده و گفتند:
(رحمة اللّه و بركاته عليكم اهل البيت )
و او را متوجه كردند به اينكه خداى عزوجل رحمت و بركات خود را بر اين اهل بيت نازل
فرموده و اين رحمت و بركت را از اين خاندان جدا ناشدنى كرده است ، و با اين حال
ديگر چه بعدى دارد كه تولد اين مولود از يك پدر و مادرى در سنين غير عادى و غير
معهود صورت بپذيرد.
جمله (انه حميد مجيد)
جمله قبلى را تعليل مى كند و حاصلش اين است كه خداى تعالى به علت حميد و مجيد بودنش
منشا و مصدر هر فعل پسنديده و هر كرم وجود است و او از رحمت و بركات خود بر هر كس
از بندگانش كه بخواهد افاضه مى كند.
مجادله و گفتگوى ابراهيم (ع ) براى رفع عذاب از قوم لوط
(ع )
فلما ذهب عن
ابراهيم الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط
|
كلمه (روع )،
به معناى ترس و رعب است و كلمه (مجادله
) در اصل به معناى اصرار در بحث و پافشارى كردن در يك مساءله براى غالب
شدن در راى است و معناى آيه اين است كه وقتى حال ابراهيم از آن ترسى كه كرده بود
بجا آمد و برايش معلوم شد كه غذا نخوردن واردين ، از باب سوء قصد نبوده و علاوه آن
بشارت را از واردين شنيد كه بزودى خداى تعالى به او و همسرش اسحاق را خواهد داد و
از اسحاق يعقوب را، آنگاه شروع كرد درباره قوم لوط بگو مگو كردن به اين اميد كه
عذاب را از آن قوم برطرف سازد.
و بنابراين جمله (يجادلنا فى قوم لوط)
اگر به صيغه مضارع آمده با اينكه در جواب كلمه (لما)
حتما بايد فعل ماضى بيايد از باب حكايت حال گذشته است (نه اينكه بخواهد بفرمايد بعد
از اين مجادله مى كند) و يا اينكه يك فعل ماضى در تقدير گرفته شده و تقدير كلام :
(اخذ يجادلنا...) بوده است
يعنى ابراهيم (عليه السلام ) شروع كرد به بگو مگو كردن درباره قوم لوط.
و از اين آيه شريفه بر مى آيد كه ملائكه ، نخست به آن جناب خبر داده بودند كه
ماموريت اصليشان رفتن به ديار قوم لوط است و سپس اين معنا را عنوان كرده بودند كه
خداى تعالى به شما فرزندى خواهد داد و در مرحله سوم از عذاب قوم لوط خبر داده بودند
كه ابراهيم (عليه السلام ) شروع كرده به مجادله كردن ، تا شايد عذاب را از آن قوم
برطرف سازد، و در آخر به آن جناب گفته اند كه كار از كار گذشته و قضاء حتمى شده و
عذاب نازل خواهد شد و به هيچ وجه رد شدنى نيست .
حال ببينيم مجادله ابراهيم چه بوده ؟ در آيات مورد بحث چيزى در اين باب نيامده ولى
در جاى ديگر قرآن كريم فرموده : (و لما
جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا انا مهلكوا اهل هذه القرية ان اهلها كانوا ظالمين
قال ان فيها لوطا قالوا نحن اعلم بمن فيها لننجينه و اهله الا امراته كانت من
الغابرين ).
ان ابراهيم
لحليم اواه منيب
|
(حليم )
به آن كسى گفته مى شود كه در عقوبت دشمن و انتقام گرفتن عجله نميكند و كلمه
(اواه ) درباره كسى اطلاق مى
شود كه زياد از بديها و ناملايماتى كه مى بيند آه مى كشد و كلمه
(منيب ) اسم فاعل از مصدر
انابه به معناى رجوع است و مراد از آن ، اين است كه آدمى در هر امرى به خداى تعالى
رجوع كند.
بيان علت مجادله ابراهيم (ع ) درباره قوم لوط با فرشتگان
و پاسخ فرشتگان
بهمجادله او
و اين آيه زمينه تعليل آيه قبلى را دارد و مى خواهد بيان كند كه چرا ابراهيم (عليه
السلام ) درباره قوم لوط مجادله كرد و در اين جمله مدحى بليغ از ابراهيم (عليه
السلام ) شده ، چون مى فرمايد: آن جناب بدين جهت درباره آن قوم مجادله كرد كه
پيغمبرى حليم و پر حوصله بود و در نزول عذاب بر مردم ستمكار عجله نمى كرد، اميدوار
بود كه توفيق الهى شامل حال آنان شده ، اصلاح شوند و به استقامت بگرايند، پيغمبرى
بود اواه يعنى از گمراهى مردم و از اينكه هلاكت بر آنان نازل شود سخت رنج مى برد و
آه مى كشيد در نجات انسان به خداى تعالى رجوع مى كرد و متوسل مى شد پس كسى خيال
نكند كه آن جناب از عذاب ستمكاران كراهت داشته و بدان جهت كه ظالم بودند از آنان
طرفدارى مى كرده ، حاشا بر پيغمبرى اولوا العزم كه طرفدار ستمكاران باشد.
يا ابراهيم اعرض
عن هذا انه قد جاء امر ربك و انهم اتيهم عذاب غير مردود
|
اين آيه شريفه حكايت پاسخى است كه فرشتگان به ابراهيم (عليه السلام ) داده و مجادله
آن جناب را قطع كردند و آن جناب بعد از شنيدن آن قانع شد و ديگر دنبال نكرد چون
فهميد كه اصرار كردن در برگرداندن عذاب از قوم لوط هيچ فايده اى ندارد چون قضاى
الهى در آن باره رانده شده و عذابشان حتمى گشته و خواه ناخواه واقع خواهد شد پس
اينكه گفتند: (يا ابراهيم اعرض عن هذا)
معنايش اين است كه از اين وساطت و جدال صرفنظر كن و هيچ طمعى به نجات آنان مبند كه
طمعى خام و ناشدنى است .
و معناى اينكه گفتند: (انه قد جاء امر ربك
) اين است كه امر پروردگار تو به مرحله اى رسيده كه با هيچ دافعى دفع
نمى شود و با هيچ مبدلى تبديل نمى گردد، و خلاصه منظور ما اين است كه فعل ماضى
(جاء) نمى خواهد خبر دهد كه
عذاب آمده ، مويد اين معنا هم اين است كه در جمله بعد مى فرمايد:
(و انهم آتيهم عذاب غير مردود)،
چون ظاهر اين جمله كه اسم فاعل (آتى
) در آن به كار رفته اين است كه عذاب مذكور بعدها نازل مى شود هر چند كه
امر، صادر شده و قضاء آن رانده شده و قضاء از مقضى به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و
باز مويد گفته ما جمله اى است كه بزودى در همين سوره ، در داستان قوم لوط مى آيد كه
فرموده (فلما جاء امرنا جعلنا عاليها
سافلها)، پس معلوم مى شود كه كلمه
(جاء) در جمله مورد بحث به
معناى آمدن امر الهى نيست بلكه به معناى حتمى شدن آن است .
و معناى اينكه فرشتگان گفتند: (و انهم
آتيهم عذاب غير مردود) اين است كه بزودى
عذابى بر آنان نازل مى شود كه به هيچ وجه از آنان دفع شدنى نيست پس حكم ، تنها از
آن خدا است و هيچ كس كه بتواند حكم او را عقب بيندازد وجود ندارد، و اين جمله
بيانگر آن ماموريتى است كه به خاطر آن آمده بودند و در حقيقت جمله سابق را تاكيد مى
كند چون مقام هم مقام تاكيد بود و به همين جهت در جمله اول نيز دو وسيله از وسايل
تاكيد به كار رفته بود يكى ضميرشان (انه
) و ديگرى كلمه (قد)
كه تحقيق را افاده مى كند و هر دو جمله با يك وسيله ديگر تاكيد آغاز شده اند و آن
كلمه (ان
) است و اگر در جمله قبلى امر را به رب
ابراهيم نسبت دادند نه به خداى تعالى براى اين بوده كه از اين تعبير در انقطاع جدال
ابراهيم كمك گرفته باشند.
بحث روايتى
(رواياتى در تفسير آيات مربوط به فرشتگان وارد بر ابراهيم
(ع )، بشرى
ومجادله ابراهيم (ع )
در كافى به سند خود از ابى يزيد حمار از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه
فرمود: خداى عزوجل چهار فرشته مامور كرد براى هلاك كردن قوم لوط و آن چهار فرشته
عبارت بودند از: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل ، اين چهار فرشته در سر راه
خود به ديدن ابراهيم رفته بر او سلام كردند در حالى كه
(در قالب انسانهايى ) معمم
بودند و آن جناب ايشان را نشناخت ، همين قدر دانست كه قيافه هايى جالب دارند، لذا
پيش خودش گفت : اينگونه اشخاص محترم را بايد خودم پذيرايى كنم و به خدمتشان قيام
نمايم ، و چون او مردى ميهمان نواز بود لذا گوساله اى چاق براى آنها كباب كرد آنقدر
كه كاملا پخته شد و آورده نزد آنان گذاشت ولى ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز
نمى شود از اين رفتار آنان بدش آمد و در خود احساس ترس كرد جبرئيل وقتى آن جناب را
چنين ديد، عمامه را از سر خود برداشت و ابراهيم او را كه در سابق بارها ديده بود
شناخت و پرسيد: تو همو هستى ؟ گفت : آرى . در اين ميان همسر آن جناب از آنجا رد
ميشد جبرئيل او را به ولادت اسحاق بشارت داد و از اسحاق يعقوب را، همسر آن جناب گفت
خداوند چه فرموده است ؟ ملائكه جواب دادند به آنچه قرآن كريم آن را حكايت كرده است
.
ابراهيم (عليه السلام ) از آنان پرسيد: بخاطر چه كارى آمده ايد؟ گفتند: براى هلاك
كردن قوم لوط آمده ايم . پرسيد: اگر در ميان آن قوم صد نفر با ايمان باشد آنان را
نيز هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت : نه ، پرسيد: اگر پنجاه نفر باشد چطور؟ جبرئيل
گفت ، نه ، پرسيد: اگر سى نفر باشد چطور؟ گفت ، نه ، پرسيد: اگر بيست نفر باشد
چطور؟ گفت : نه ، پرسيد: اگر ده نفر وجود داشته باشد چطور؟ گفت : نه ، پرسيد اگر
پنج نفر باشد؟ گفت : نه ، پرسيد: اگر يك نفر باشد چطور؟ گفت : نه ، پرسيد: اگر هيچ
مومنى در آن قوم نباشد و تنها لوط باشد چطور؟ جبرئيل گفت : ما بهتر مى دانيم كه در
آن قوم چه كسى هست ، ما بطور قطع او و خانواده اش را نجات مى دهيم بجز همسرش را كه
از هلاك شوندگان است ، آنگاه (ابراهيم را به حال خود گذاشتند) و رفتند. امام اضافه
كرد كه حسن بن على (عليه السلام ) فرموده : من هيچ توجيهى براى كلام ابراهيم به
نظرم نمى رسد مگر اينكه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و از بين نروند
و كلام خداى تعالى نيز كه مى فرمايد:
(يجادلنا فى قوم لوط)
به همين نكته اشاره دارد...، اين حديث تتمه اى دارد كه ان شاء اللّه در ضمن داستان
لوط مى آيد.
مؤ لف : در اينكه امام حسن (عليه السلام ) فرموده : (من
هيچ توجيهى به نظرم نميرسد مگر اينكه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و
از بين نروند) جاى اين سوال هست كه اين
مطلب از كجاى داستان استفاده ميشود؟ ممكن است بگوييم : از جمله :
(ان ابراهيم لحليم اواه منيب )
استفاده مى شود، چون اين جمله مناسبتر به آن است كه بگوييم منظور ابراهيم (عليه
السلام ) از آن گفتارش درخواست بقاى قوم لوط بود نه خود لوط پيغمبر، علاوه بر اين
جمله (يجادلنا فى قوم لوط)
و جمله (انهم آتيهم عذاب غير مردود)
سخن از هلاكت قوم دارند، در جمله اول ابراهيم درباره هلاكت قوم مجادله مى كند و در
جمله دوم فرشتگان از هلاكت قوم در آينده نزديك خبر مى دهند و اين دو جمله مناسبتى
با درخواست بقاى قوم خود لوط دارد.
و در تفسير عياشى از عبد اللّه بن سنان روايت آورده كه گفت : از امام صادق (عليه
السلام ) شنيدم كه ميفرمود: (جاء بعجل
حنيذ) يعنى گوساله اى بريان و پخته شده
آورد.
و در معانى الاخبار به سند صحيح از عبد الرحمان بن حجاج از امام صادق (عليه السلام
) روايت كرده كه در تفسير جمله (فضحكت
فبشرناها باسحق ) فرموده : يعنى حيض شد.
و در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر از طريق جويبر از ضحاك از ابن
عباس روايت كرده كه گفت : وقتى ابراهيم ديد دست ملائكه به گوساله نميرسد بدش آمد و
از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم از اين باب بود كه در آن روزگاران رسم بر اين بود
كه هر كس قصد آزار كسى را داشت نزد او غذا نميخورد چون فكر مى كرد اگر او مرا با
طعام خود احترام كند ديگر جايز نيست من او را بيازارم ، ابراهيم (عليه السلام )
ذهنش به اين مساءله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سوئى داشته باشند و به حدى ترسيد كه
بنده اى بدنش به لرزه افتاد.
در همين ميان همسرش ايستاده مشغول خدمتگزارى آنان بود، رسم ابراهيم (عليه السلام )
هم چنين بود كه وقتى ميخواست ميهمانى را زياد احترام كند ساره را به خدمت وا ميداشت
، ساره در اين هنگام خنديد و بدين جهت خنديد كه ميخواست گفتارى كه مى خواهد بگويد
را با خنده اش گفته باشد، پس گفت : از چه ميترسى ؟ اينها سه نفرند و تو خانواده و
غلامان دارى ، جبرئيل در پاسخ ساره گفت : اى خانم خنده رو! بدان كه تو بزودى فرزندى
خواهى آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندى ميشود به نام يعقوب ، ساره كه با چند
نفر در حال آمدن بود (و يا در حالى كه ضجه مى كرد ) از شدت حيا با همه كف دو دست و
انگشتان باز بر صورت خود نهاد و حيرت زده گفت : وا ويلتاه و گفت : آيا من كه پيرزنى
عجوزه ام آن هم از شوهرم كه مردى بسيار سالخورده است فرزنددار ميشوم ؟
ابن عباس اضافه مى كند كه كلام خداى تعالى كه مى فرمايد:
(فلما ذهب عن ابراهيم الروع و جاءته البشرى
) مربوط است به بعد از بشارت ، و مجادله آن جناب اين بود كه پرسيد: قصد
كجا را داريد، و به سوى چه قومى مبعوث شده ايد؟ جبرئيل گفت : بسوى قوم لوط، و ما
مامور شده ايم آن قوم را عذاب كنيم .
ابراهيم (عليه السلام ) گفت : آخر لوط در بين آن قوم است ؟ گفتند، ما داناتر از هر
كسيم به اينكه چه كسى در آن قوم هست و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتما نجات مى
دهيم مگر همسرش را كه - بطوريكه - بعضى معتقدند نامش والقة بوده ، ابراهيم پرسيد:
حال اگر در بين آن قوم صد نفر مومن باشد آنان را نيز عذاب مى كنيد ؟ جبرئيل گفت :
نه ، پرسيد: اگر نود مومن باشد آيا آنها را عذاب ميكنيد؟ جبرئيل گفت : نه ، پرسيد:
اگر هشتاد نفر باشد چطور، عذابشان ميكنيد؟ جبرئيل گفت : نه ، همچنان ابراهيم شمرد
تا رسيد به يك مومن و جبرئيل همه را فرمود: نه ، و چون به ابراهيم نگفتند كه در آن
قوم يك مومن هست خودش گفت : آخر لوط در آن ميان است ؟ در پاسخ گفتند: ما بهتر مى
دانيم چه كسى در آن ميان هست و ما بطور حتم او و اهلش را نجات مى دهيم مگر همسرش
را.
مؤ لف : هر چند در متن اين حديث اضطرابى به چشم ميخورد، زيرا كلام ابراهيم را كه
گفت : (ان فيها لوطا)
دو بار ذكر كرد يكى قبل از آن سوالهاى مسلسل و يك بار هم بعد از آن ولى به هر حال
منظور واضح است .
روايتى در شاءن نزول آيات مربوط به قصه بشرى و مجادله
ابراهيم (ع ) و
بيانضعف آن
و در تفسير عياشى از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده
كه فرمود: خداى تبارك و تعالى وقتى قضاء عذاب قوم لوط را راند و آن را مقدر فرمود -
مى دانست كه ابراهيم بنده حليمش به سختى اندوهناك مى شود - دوست داشت براى تسليت
خاطر او فرزندى دانا به او مرحمت كند تا جريحه دل آن جناب از انقراض قوم لوط
التيامى يابد.
امام باقر (عليه السلام ) اضافه فرمود كه : خداى تعالى به اين منظور رسولانى از
فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت تا او را به ولادت اسماعيل بشارت دهند سپس امام
فرمود: فرستادگان شبانه بر ابراهيم (عليه السلام ) وارد شدند، آن جناب ترسيد كه
مبادا دزد باشند، رسولان وقتى حالت ترس و دلواپسى او را ديدند گفتند:
(سلاما) يعنى
(نسلم سلاما - سلامت مى دهيم سلامى خالص )
ابراهيم در پاسخ گفت : (سلام انا منكم
وجلون - پاسخ ما به شما سلام است ولى ما از شما ترس و دلواپسى داريم
) گفتند: (لا توجل انا نبشرك
بغلام عليم ).
امام باقر (عليه السلام ) آنگاه فرمود: و منظور از اين غلام عليم ، اسماعيل است كه
قبل از اسحاق از هاجر متولد شد، ابراهيم (عليه السلام ) به رسولان آسمانى گفت :
(ابشر تمونى على ان مسنى الكبر فبم تبشرون
) فرشتگان گفتند:
(بشرناك بالحق فلا تكن من القانطين
) ابراهيم (عليه السلام ) به رسولان آسمانى گفت :
(فما خطبكم ايها المرسلون )
گفتند: (انا ارسلنا الى قوم مجرمين
).
امام باقر (عليه السلام ) اضافه كردند كه ابراهيم گفت : آخر لوط پيغمبر در ميان آن
قوم است ؟ و گفتند: ما بهتر مى دانيم كه در بين آنان چه كسى هست ! اما بطور حتم او
و اهلش را نجات خواهيم داد مگر همسرش را كه مقدر كرده ايم كه از هالكان باشد.
بعد از آنكه خداى تعالى قوم لوط را عذاب كرد، رسولانى نزد ابراهيم فرستاد تا او را
به ولادت اسحاق بشارت و به هلاكت قوم لوط تسليت دهند. قرآن در سوره حجر و سوره
ذاريات در اين باره مى فرمايد: وقتى فرستادگان ما براى دادن بشارت نزد ابراهيم شدند
كلمه (سلام
) را ادا كردند، ابراهيم نيز اين كلمه را به زبان آورد (و در دل گفت :)
اين مردم را نمى شناسم ، و چيزى نگذشت كه گوساله اى حنيذ آورد يعنى گوساله اى
پاكيزه و بريان و مغز پخت ، ولى وقتى ديد دست ميهمانان به آن نمى رسد، از آنان بدش
آمد و عملشان را نكوهيده ديد و احساس ترس از آنان كرد، گفتند: مترس كه ما فرستاده
شده ايم به سوى قوم لوط، همسرش ايستاده بود. در اينجا امام باقر فرموده : منظور از
همسر، ساره است كه ايستاده بود، او را بشارت دادند به ولادت اسحاق و به دنبال اسحاق
يعقوب (فضحكت
) يعنى پس ساره از گفتار آنان تعجب كرد.
مؤ لف : اين روايت (بطورى كه ملاحظه مى كنيد) داستان بشارت را دو داستان دانسته :
يكى بشارت به ابراهيم درباره ولادت اسماعيل و يكى ديگر بشارت به ساره در مورد ولادت
اسحاق ، و بشارت به ولادت اسحاق را چند سال بعد از تولد اسماعيل دانسته ، آنگاه
آيات سوره حجر (كه در آن مساءله آوردن گوساله به ميان نيامده ) را حمل كرد، بر
بشارت اول يعنى تولد اسماعيل (عليه السلام ) و زمان آن را وقتى دانسته كه هنوز عذاب
بر قوم لوط نازل نشده بوده ،
و آيات سوره هود و سوره ذاريات را (كه در اين روايت در هم آميخته ) حمل كرده است بر
بشارت دوم يعنى بشارت به ساره در مورد تولد اسحاق و يعقوب و زمان آن را بعد از
هلاكت قوم لوط دانسته ، مى فرمايد: بعد از فراغت از كار آن قوم به ابراهيم مراجعه
نموده وى را از وقوع عذاب خبر داده و بشارت دوم خود را ابلاغ كردند.
اما آيات سوره حجر صرف نظر از مطالب خارج ، فى نفسها ميتواند اين احتمال را تحمل
كند كه بشارت در آن مربوط به ولادت اسماعيل باشد و همچنين آياتى كه در سوره ذاريات
آمده مى تواند حمل بر زمان بعد از هلاكت قوم لوط شود و بشارت در آن بشارت به ولادت
اسحاق و يعقوب بوده باشد.
و اما آيات سوره هود كه صريح در بشارت به اسحاق و يعقوب است چون نام آن دو بزرگوار
را برده و ليكن در ذيلش عبارت (يجادلنا فى
قوم لوط ان ابراهيم لحليم اواه منيب ...)
داستان تحمل آن را ندارد كه ما حملش كنيم بر بعد از هلاكت قوم لوط، چون اگر اين
ملاقات بعد از هلاكت قوم لوط باشد ديگر وساطت و مجادله ابراهيم با ملائكه چه معنى
دارد، گو اينكه جمله (انا ارسلنا الى قوم
لوط) در صدر داستان به تنهايى قابل حمل بر
بعد از هلاكت هست و همچنين جمله (انه قد
جاء امر ربك ) با صرفنظر از قيود كلام ،
اين حمل را تحمل مى كند (و بلكه ميتوان گفت صريح در اين است كه ملاقات ، بعد از
هلاكت قوم لوط بوده ، چون مى فرمايد: امر پروردگار تو آمد يعنى كار از كار گذشت ).
و كوتاه سخن اينكه مفاد آيات در سوره هود اين است كه بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب
قبل از هلاكت قوم لوط بوده ، چون در آن آمده كه ابراهيم درباره هلاك شدن آن قوم
جدال مى كرده تا شايد عذاب از آنها بر طرف شود و مقتضاى اين مفاد اين است كه
داستانى كه در سوره ذاريات و سوره حجر آمده راجع به ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط
باشد نه بعد از هلاكت مخصوصا سوره حجر كه تصريح دارد به اينكه داستان مربوط به قبل
از هلاكت آنان است چون در آن ابراهيم مى پرسد: بعد از اين بشارت ديگر چه ماموريتى
داريد؟ چيزى كه هست در سوره حجر اصلا مساءله بشارت به تولد اسحاق و يعقوب ذكر نشده
، تنها بشارت به ولادت غلامى عليم آمده .
و حاصل كلام ما اين است كه اشتمال آيات مورد بحث بر مساءله بشارت به ولادت اسحاق و
يعقوب و بر مجادله ابراهيم كه ظاهرا در قبل از هلاكت قوم لوط است باعث مى شود كه
بشارتى كه در هر سه سوره (سوره حجر و هود و ذاريات ) است يك داستان باشد و آن عبارت
باشد از بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب قبل از وقوع عذاب بر قوم لوط و اين ظهور، خود
باعث وهن و سستى روايت است و روايت از اين نظر بسيار موهون مى شود.
البته اشكال ديگرى نيز در روايت هست و آن اين است كه كلمه
(ضحك ) را به معناى تعجب گرفته
در نتيجه جمله (فضحكت فبشرناها باسحق و من
وراء اسحق يعقوب ) را جمله اى مقدم و موخر
دانسته كه بنا بر معنايى كه روايت براى (ضحك
) كرده ، تقدير آيه چنين مى شود: (فبشرناها
باسحق و من وراء اسحق يعقوب فضحكت ) چون
خنده آن بانو از بشارت بوده ، پس اول بايد بشارت ذكر شود و بعد خنده او، و ارتكاب
تقديم و تاخير بدون نكته بارزى خلاف ظاهر است .
و نيز در تفسير عياشى از فضل بن ابى قره روايت آمده كه گفت : من از امام صادق (عليه
السلام ) شنيدم كه ميفرمود: خداى تعالى وحى كرد به ابراهيم كه بزودى فرزندى برايت
متولد مى شود، ابراهيم (عليه السلام ) جريان را به ساره گفت ، ساره اظهار تعجب كرد
كه آيا من فرزند مى آورم با اينكه پيرى عجوزه ام ؟ خداى تعالى مجددا به آن جناب وحى
كرد كه آرى ، ساره بزودى فرزند خواهد آورد و اولادش به خاطر همين كه ساره كلام مرا
رد كرد چهار صد سال معذب خواهند شد.
امام (عليه السلام ) فرمود: و چون عذاب بنى اسرائيل طول كشيد، صدا به ضجه و گريه
بلند نموده ، چهل شبانه روز گريستند، خداى تعالى به موسى و هارون (عليه السلام )
وحى فرستاد كه آنان را از شر فرعون نجات خواهد داد، پس آنگاه صد و هفتاد سال شكنجه
را از آنان برداشت . راوى ميگويد امام (عليه السلام ) سپس فرمود: شما نيز چنين
خواهيد بود اگر دعا بكنيد و ضجه و گريه داشته باشيد خداى تعالى فرج ما را ميرساند و
اما اگر نكنيد بلا به منتها درجه اش مى رسد.
اشاره به اينكه خصوصيات روحى نيز همچون خصوصيات
جسمىقابل توارث است
مؤ لف : وجود رابطه بين احوال انسان و ملكات درونيش و بين خصوصيات تركيب بدنش چيزى
است كه هيچ شكى در آن نيست ، پس براى هر يك از دو طرف رابطه ، اقتضاء و تاءثير خاصى
در طرف ديگر هست ، از سوى ديگر نطفه كه از ماده بدن گرفته مى شود طبعا حامل همه
خصوصياتى است كه در بدن مادى و در روح او هست و بنابراين چه مانعى دارد كه نسلهاى
آينده پاره اى از خصوصيات اخلاقى نسل گذشته را به ارث ببرند، چه خصوصيات مادى و
بدنى آنان را و چه خصوصيات روحيشان را.
در مباحث سابق نيز مكرر گذشت كه بين صفات روحى انسان و اعمالش و بين حوادث خير و شر
خارجى و جهانى رابطه اى تام و كامل وجود دارد، همچنانكه آيات زير نيز به آن اشاره
نموده ، مى فرمايد: (و لو ان اهل القرى
آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض
) و نيز مى فرمايد: (و ما
اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم ).
بنابراين چه مانعى دارد كه از فردى از افراد انسان و يا از مجتمعى از مجتمعات بشرى
عملى از اعمال سر بزند يا صالح و يا طالح (غير صالح )، و يا صفتى از صفات فضيلت و
يا رذيلت در آنها پيدا شود و به دنبالش اثر خوب و يا بد آن در اعقاب و نسل آينده او
ظاهر گردد كه در حقيقت ملاك در اين تاءثير نوعى وراثت است كه بيانش گذشت ، در جلد
چهارم اين كتاب نيز در ذيل آيه شريفه (و
ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم
) بحثى در پيرامون اين وراثت گذشت .
و در همان كتاب از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام ابى جعفر (عليه السلام ) و
از عبد الرحمان از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده در ذيل جمله
(ان ابراهيم لحليم اواه منيب )
فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) بسيار دعا مى كرد.
مؤ لف : نظير اين روايت را كلينى نيز از زراره از امام باقر (عليه السلام ) نقل
كرده است .
و در همان كتاب از ابى بصير از يكى از دو امام باقر و صادق (عليه السلام ) روايت
آورده كه فرمود: ابراهيم درباره قوم لوط با فرشتگان جدال كرد و جدالش اين بود كه
گفت : آخر در آن قوم جناب لوط هست ، گفتند: (نحن
اعلم بمن فيها - ما بهتر مى دانيم چه كسى در آن قريه هست
)، ابراهيم جدال را بيشتر كرد و جبرئيل در پاسخش گفت :
(يا ابراهيم اعرض عن هذا - ابراهيم از اين وساطت صرفنظر كن
) كه كار از كار گذشت و امر پروردگارت صادر شده و بدون شك عذابى بر آنان
خواهد آمد كه ديگر برگشتن ندارد.
و در الدر المنثور است كه ابن الانبارى در كتاب (الوقف
و الابتدا) از حسان بن ابجر روايت كرده كه
گفت : من نزد ابن عباس بودم كه مردى از قبيله هذيل وارد شد ابن عباس از او پرسيد:
فلانى چه كرد؟ گفت : او مرد و چهار پسر و سه وراء از خود بجاى گذاشت ، ابن عباس از
شنيدن كلمه (وراء)
كه به معناى نوه است به ياد آيه زير افتاد: (فبشرناها
باسحق و من وراء اسحق يعقوب ) آنگاه گفت
(وراء)
يعنى پسرزاده .
گفتارى پيرامون داستان بشرى و بررسى مفاد آيات مباركه اى
كه در سور مختلفه
دراين باره آمده است
قصه بشرى كه خداى تعالى از آن به قصه ميهمانان ابراهيم تعبير كرده در پنج سوره از
سوره هاى قرآن آمده و اين پنج سوره همه در مكه نازل شده اند و به حسب ترتيب قرآنى
عبارتند از: سوره هود و حجر و عنكبوت و صافات و ذاريات .
بشارت اول در سوره هود است كه از آيه 69 تا آيه 76 مى خوانيم :
(و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاما قال سلام فما لبث ان جاء
بعجل حنيذ فلما راى ايديهم لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفة قالوا لا تخف انا
ارسلنا الى قوم لوط و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب قالت
يا ويلتى ءالد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشى ء عجيب قالوا اتعجبين من امر
اللّه رحمت اللّه و بركاته عليكم اهل البيت انه حميد مجيد فلما ذهب عن ابراهيم
الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط ان ابراهيم لحليم اواه منيب يا ابراهيم
اعرض عن هذا انه قد جاء امر ربك و انهم اتيهم عذاب غير مردود).
(ترجمه اين آيات در اول بحث گذشت )
و بشارت دوم در سوره حجر، آيات 51 - 60 است كه در آنجا مى خوانيم :
(و نبئهم عن ضيف ابراهيم اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال انا منكم وجلون
قالوا لا توجل انا نبشرك بغلام عليم قال ابشر تمونى على ان مسنى الكبر فبم تبشرون
قالوا بشرناك بالحق فلا تكن من القانطين قال و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون قال
فما خطبكم ايها المرسلون قالوا انا ارسلنا الى قوم مجرمين الا آل لوط انا لمنجوهم
اجمعين الا امراته قدرنا انها لمن الغابرين ).
بشارت سوم ، سوره عنكبوت ، آيه 31 و 32 است كه مى فرمايد:
(و لما جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا انا مهلكوا اهل هذه القرية ان
اهلها كانوا ظالمين قال ان فيها لوطا قالوا نحن اعلم بمن فيها لننجينه و اهله الا
امراته كانت من الغابرين ).
بشارت چهارم آيات 99 - 113 سوره صافات است كه مى فرمايد:
(و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين فبشرناه بغلام
حليم فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى
قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين فلما اسلما و تله للجبين
و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء
المبين و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم كذلك نجزى
المحسنين انه من عبادنا المؤ منين و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركنا عليه و
على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ).
بشارت پنجم آياتى است كه آيات 24 - 30 سوره ذاريات آمده و فرموده :
(هل اتاك حديث ضيف ابراهيم المكرمين اذ
دخلوا عليه فقالوا سلاما قال سلام قوم منكرون فراغ الى اهله فجاء بعجل سمين فقربه
اليهم قال الا تاكلون فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت
امراته فى صرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم قالوا كذلك قال ربك انه هو الحكيم
العليم ).
بحث پيرامون داستان بشارت چند ناحيه دارد:
اول : اينكه آيا اين بشارت يكى بود، و همان بوده كه در آن نام اسحاق و يعقوب براى
ابراهيم و ساره برده شده ، و مدتى كوتاه قبل از هلاكت قوم لوط صورت گرفته ؟ و يا
اينكه بشارت دو بار تحقق يافته و دو قصه دارد: يكى آن داستانى كه مشتمل است بر
بشارت به ميلاد اسماعيل و ديگرى آن داستانى كه متضمن بشارت به ميلاد اسحاق و يعقوب
است ؟
چه بسا كه مفسرينى احتمال دوم را ترجيح داده باشند، البته اين احتمال مبنى بر اين
است كه قصه اى كه در سوره ذاريات آمده صريح باشد در اينكه حضرت ابراهيم براى آنان
گوساله بريان آورده و از نخوردن آنان بترس افتاده باشد و بعد از بشارت ، ترسش زايل
شده باشد، و همسر عجوز و عقيم آن جناب غير از ساره كسى نيست چون قطعا مادر اسحاق ،
ساره ، تنها همسر عقيم آن جناب بوده ، و ذيل آيات ، ظهور در اين دارد كه اين ترس و
بشارت بعد از هلاكت قوم لوط بوده چون ملائكه براى ابراهيم شرح دادند كه : ما مامور
به هلاكت قومى مجرم شديم و چنين و چنان كرديم و چند نفر مومنى كه در آن قوم بودند
بيرون كرديم و جز يك خانواده از مؤ منين كسى را نيافتيم و از آن قوم آثارى باقى
گذاشتيم براى عبرت آيندگان ، البته افرادى از آيندگان كه از عذاب اليم خدا مى
ترسند. و نظير اين آيات ، آيات سوره هود است كه در آن ملائكه براى برطرف كردن ترس
از ابراهيم قبل از هر سخن گفتند:
|