12. رهبرى و مديريت و مشورت :
با اين كه فرمانش ميان اصحاب بى درنگ
اجرا مى شد و آنها مكرر مى گفتند: چون به تو ايمان قاطع داريم ، اگر
فرمان دهى كه خود را در دريا غرق كنيم و يا در آتش بيفكنيم مى كنيم ،
او هرگز به روش مستبدان رفتار نمى كرد. در كارهايى كه از طرف خدا
دستور نرسيده بود، با اصحاب مشورت مى كرد و نظر آنها را محترم مى شمرد
و از اين راه به آنها شخصيت مى داد. در بدر مساءله اقدام به جنگ ،
همچنين تعيين محل اردوگاه و نحوه رفتار با اسراى جنگى را به شور گذاشت
.در احد نيز راجع به اين كه شهر مدينه را اردوگاه قرار دهند و يا اردو
را به خارج ببرند، به مشورت پرداخت .
در احزاب و در تبوك نيز با اصحاب به شور پرداخت .
نرمى و مهربانى پيغمبر، عفو و گذشتش ، استغفارهايش براى اصحاب و بى
تابى اش براى بخشش گناه امت ، همچنين به حساب آوردنش اصحاب و ياران را،
طرف شور قرار دادن آنها و شخصيت دادن به آنها، از علل عمده نفوذ عظيم و
بى نظير او در جمع اصحابش بود. قرآن كريم به اين مطلب اشاره مى كند، آن
جا كه مى فرمايد:
به موجب مهربانيى كه خدا در دل تو قرار داده ،
تو با ياران خويش نرمش نشان مى دهى . اگر تو درشتخو و سخت دل مى بودى
، از دورت پراكنده مى شدند.
پس عفو و بخشايش داشته باشد و براى آنها نزد خداوند استغفار كن و با
آنها در كارها مشورت كن ؛ هرگاه عزمت جزم شد، ديگر بر خدا توكل كن و
ترديد به خود راه مده .
(311)
13. نظم و انضباط:
نظم و انضباط بر كارهايش حكمفرما بود. اوقات خويش را تقسيم مى
كرد و به اين عمل توصيه مى نمود. اصحابش تحت تاءثير نفوذ او دقيقا
انضباط را رعايت مى كردند. برخى تصميمات را لازم مى شمرد آشكار نكند و
نمى كرد، مبادا كه دشمن از آن آگاه گردد. يارانش تصميماتش را بدون
چون و چرا به كار مى بستند؛ مثلا، فرمان مى داد كه آماده باشيد، فردا
حركت كنيم ، همه به طرفى كه او فرمان مى داد همراهش روانه مى شدند؛
بدون آن كه از مقصد نهايى آگاه باشند؛ در لحظات آخر آگاه مى شدند. گاه
به عده اى دستور مى داد كه به طرفى حركت كنند و نامه اى به فرمانده
آنها مى داد و مى گفت : بعد از چند روز كه به فلان نقطه رسيدى ، نامه
را باز كن و دستور را اجرا كن . آنها چنين مى كردند و پيش از رسيدن به
آن نقطه نمى دانستند مقصد نهايى كجاست و براى چه ماءموريتى مى روند، و
بدين ترتيب ، دشمن و جاسوسهاى دشمن را بى خبر مى گذاشت و احيانا آنها
را غافلگير مى كرد.
14. ظرفيت شنيدن انتقاد و
تنفر از مداحى و چاپلوسى :
او گاهى با اعتراضات برخى ياران مواجه مى شد، اما بدون آنكه
درشتى كند، نظرشان را به آنچه خود تصميم گرفته بود جلب و موافق مى كرد.
از شنيدن مداحى و چاپلوسى بيزار بود، مى گفت : به چهره مداحان و
چاپلوسان خاك بپاشيد
(312).
محكم كارى را دوست داشت ؛ مايل بود كارى كه انجام مى دهد متقن و محكم
باشد، تا آن جا كه وقتى يار مخلصش ، سعد بن معاذ، از دنيا رفت و او را
در قبر نهادند، او با دست خويش سنگها و خشتهاى او را جا به جا و محكم
كرد و آن گاه گفت :
من مى دانم كه طولى نمى كشد همه اينها خراب مى
شود، اما خداوند دوست مى دارد كه هرگاه بنده اى كارى انجام مى دهد، آن
را محكم و متقن انجام دهد.
(313)
15. مبارزه با نقاط ضعف :
او از نقاط ضعف مردم و جهالتهاى آنان استفاده نمى كرد، بر عكس ،
با آن نقاط ضعف مبارزه مى كرد و مردم را به جهالتشان واقف مى ساخت .
روزى كه ابراهيم ، پسر هيجده ماهه اش ، از دنيا رفت ، از قضا آن روز
خورشيد گرفت . مردم گرفتند: علت اين كه كسوف شد، مصيبتى است كه بر
پيغمبر خدا وارد شد. او در مقابل اين خيال جاهلانه مردم سكوت نكرد و از
اين نقطه ضعف استفاده نكرد، بلكه به منبر رفت . گفت : ايها الناس ! ماه
و خورشيد دو آيت از آيات خدا هستند و براى مردن كسى نمى گيرند.
16. واجد بودن شرايط رهبرى :
شرايط رهبرى از حس تشخيص ، قاطعيت ، عدم ترديد و دو دلى ، شهامت
، اقدام و بيم نداشتن از عواقب احتمالى ، پيش بينى و دور انديشى ،
ظرفيت تحمل انتقادات ، شناخت افراد و تواناييهايى آنان و تفويض
اختيارات در خور تواناييها، نرمى در مسائل فردى و صلابت در مسائل اصولى
، شخصيت دادن به پيروان و به حساب آوردن آنان و پرورش استعدادهاى عقلى
و عاطفى و عملى آنها، پرهيز از استبداد و از ميل به اطاعت كور كور انه
، تواضع و فروتنى ، سادگى و درويشى ، وقار و متانت ، علاقه شديد به
سازمان و تشكيلات براى شكل دادن و انتظام دادن به نيروهاى انسانى - همه
را - در حد كمال داشت ، مى گفت :
اگر سه نفر با هم مسافرت مى كنيد، يك نفرتان را
به عنوان رئيس و فرمانده انتخاب كنيد.
در دستگاه خود در مدينه ، تشكيلات خاص ترتيب داد، از آن جمله جمعى دبير
به وجود آورد و هر دسته اى كار مخصوصى داشتند؛ برخى كتاب وحى بودند و
قرآن را مى نوشتند، برخى متصدى نامه هاى خصوصى بودند، برخى عقود و
معاملات مردم را ثبت مى كردند، برخى دفاتر صدقات و ماليات را مى
نوشتند، برخى مسؤ ول عهدنامه ها و پيمان نامه ها بودند. در كتب تواريخ
. از قبيل : تاريخ يعقوبى و التنبيه و الاشراف مسعودى و معجم البلدان
بلاذرى و طبقات ابن سعد، همه اينها ظبط شده است .
17. روش تبليغ خوب :
تبليغ اسلام سهل گير بود، نه سخت گير، بيشتر بر بشارت و اميد
تكيه مى كرد تا بر ترس و تهديد. به يكى از اصحابش - كه براى تبليغ
اسلام به يمن فرستاد - دستور داد كه :
يسرو لا تعسر و بشر ولا تنفر
(314) آسان بگير و سخت نگير، نويد بده (ميلها را
تحريك كن ) و مردم را متنفر نساز.
در كار تبليغ اسلام تحركت داشت . به طائف سفر كرد، در ايام حج در ميان
قبايل مى گشت و تبليغ مى كرد، يك بار على عليه السلام و بار ديگر
معاذبن جبل را به يمن براى تبليغ فرستاد، مصعب بن عمير را پيش از آمدن
خودش براى تبليغ مردم مدينه به مدينه فرستاد، گروه فراوانى از يارانش
را به حبشه فرستاد. آنها ضمن نجات از آزار مكيان ، اسلام را تبليغ
كردند و زمينه اسلام نجاشى ، پادشاه حبشه ، و نيمى از مردم حبشه را
فراهم كردند. در سال ششم هجرى به سران كشورهاى جهان نامه نوشت و نبوت و
رسالت خويش را به آنها اعلام كرد. در حدود صد نامه از او باقى است كه
به شخصيتهاى مختلف نوشته است .
18. تشويق به علم :
به علم و سواد تشويق مى كرد؛ كودكان اصحابش را وادار كرد كه
سواد بياموزند برخى از يارانش را فرمان داد زبان سريانى بياموزند؛ مى
گفت : دانشجويى بر هر مسلمان فرض و واجب است .
(315)
و هم فرمود:
حكمت را در هر كجا و در نزد هر كس ، ولو مشرك يا
منافق يافتيد، از او اقتباس كنيد.
(316)
و هم فرمود:
علم را جستجو كنيد، ولو مستلزم آن باشد كه تا
چين سفر كنيد.
(317)
اين تاكيد و تشويقها درباره علم سبب شد كه مسلمين با همت و سرعت بى
نظيرى به جستجوى علم در همه جهان پرداختند، آثار علمى را هر كجا يافتند
به دست آوردند و ترجمه كردند و خود به تحقيق پرداخته و از اين راه ،
علاوه بر اين كه حلقه ارتباطى شدند ميان تمدنهاى قديم يونانى و رومى و
ايرانى و مصرى و هندى و غيره ، و تمدن جديد اروپايى ، خود يكى از
شكوهمندترين تمدنها و فرهنگهاى تاريخ بشريت را آفريدند كه به نام تمدن
و فرهنگ اسلامى ، شناخته شده و مى شود..
خلق و خويش مانند سخنش و مانند جامع و همه جانبه بود. تاريخ هرگز
شخصيتى مانند او را ياد ندارد كه در همه ابعاد انسانى ، در حد كمال و
تمام بوده باشد. او به راستى انسان كامل بود.
(318)
19. خودش بر خوردى در مباحثات دينى
ما در تاريخ اين طور مى خوانيم كه امير المومنين ، على عليه
السلام در زمان خلافتشان مكرر اين جمله را مى فرمود كه تا من زنده هستم
، هر سؤ الى داريد از من بپرسيد، كه اگر بميرم و در ميان شما نباشم ،
ديگر كسى را پيدا نخواهد كرد كه اين گوه از شما بخواهد كه از او سؤ ال
كنيد:
سلونى قبل ان تفقدونى .
نوشته اند: كى مرتبه شخصى از پاى منبر بلند شد و با يك تجاسر و بيان
جسارت آميزى گفت : ايها المدعى ما لايعلم و
المقلد مالا يفهم انا السائل فاجب اى مدعى - العياذ بالله جاهل
! و اى كسى كه نفهميده حرف مى زنى ! من سوال مى كنم ، تو جواب بده .
وقتى به قيافه اش نگاه كردند، ديدند اتفاقا به مسلمين هم نمى خورد. فقط
قيافه اش را توضيح داده اند كه آدم لاغر اندامى بود و موى مجعد و درازى
داشت ، كتابى را هم به گردنش آويخته بود كانه من مهودة العرب ، يعنى
قيافه اش شبيه بود به عربهايى كه يهودى شدند. تا اين گونه جسارت كرد،
اصحاب اميرالمؤ منين با ناراحتى به پا خاستند و خواستند اذيتش كنند،
اين كيست كه جسارت مى كند؟ على عليه السلام جمله اى دارد، فرمود:
بنشينيد، ان الطيش لا يقوم به حجج الله و لا
تظهر به براهين الله فرمود اين شخص سؤ ال دارد، از من جواب مى
خواهد شما خشم گرفتيد، مى خواهيد خشونت به خرج بدهيد، غضب كرديد،
عصبانيت به خرج مى دهيد، با عصبانيت نمى شد دين خدا را قائم و راست
كرد، با عصبانيت برهان خدا ظاهر نمى شود، بنشينيد سر جايتان . بعد رو
كرد به آن مرد و فرمود: اسال بكل لسانك و ما فى
جوانحك : فرمود: بپرس با تمام زبانت ؛ يعنى ، هر چه مى خواهد دل
تنگت بگو. هر چه در درون دل دارى بگو. همين يك جمله سؤ ال كافى بود كه
اين آدم را از ابتدا نرم كند. شروع كرد به سوال كردن . چندين سوال كرد
و حضرت جواب دادند. متاءسفانه در نقل ، متن سوال و جوابها ذكر نشده است
. همين قدر نوشته اند كه در آخر يكمرتبه ديدند آن شخص گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
اسلام اساسا در اين گونه مسائل ، خفه شو و اين حرفها ندارد. در زمان
خود پيغمبر مى آمدند سوال مى كردند، حضرت جواب مى داد. شما در تاريخ مى
خوانيد كه على عليه السلام در زمان خلافت شيخين ، مخصوصا زياد به مسجد
مى رفت و (در بيان علت اين كار) مى فرمود: براى اين كه صيت اسلام در
جهان بلند شده است ، از اطراف و اكناف ، مردم دانشمندى مى آيند، سؤ
الاتى دارند، كسى بايد به آنها جواب بدهد. گاهى اصحاب خاص خودش ، مثل
سلمان و ابى ذر را مى فرستاد و به آنها مى فرمود: برويد در مسجد، مراقب
باشيد اگر افرادى پيدا شدند كه راجع به اسلام سؤ الاتى داشتند، مبادا
كسى باشد كه نتواند جواب آنها را بدهد، مبادا آدم جاهل باشد به عنف
آنها را رد كند. اگر ديديد يك دانشمندى از يك جاى جهان پيدا شد و سؤ
الاتى درباره اسلام داشت ، فورا بياييد مرا خبر كنيد كه بروم جوابهايش
را بدهم .
حتى بنى اميه على رغم اين همه تبليغات كه عليه آنها مى شود و بسيارى از
آن تبليغات - حدود صدى نود آن - درست است ، اگر آنها را قياس بكنيم با
بسيارى از حكومتهاى ديگر كه در جهان بودند، باز آنها بهتر بودند.
مخصوصا در دوره بنى العباس ، آزادى عقيده - تا آن جا كه با سياست بر
خود نداشت - فراوان بود.
اين داستان را من در داستان راستان ، تحت عنوان (توحدى مفضل ) نقل كرده
ام :
مفضل بن عمر، يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام است . رفت در مسجد
مدينه نماز بخواند؛ خلوت هم بود. خودش مى گويد: بعد از نماز، من درباره
پيغمبر و غظمت او فكر مى كردم . در همان حال ابن ابى العوجاء كه يكى از
زنادقه بود، يعنى اصلا خدا را قبول نداشت ، آمد يك كنارى نشست ، به
طورى كه فاصله زيادى با مفضل نداشت . بعد يكى از همفكرانش هم آمد كنار
او نشست . شروع كردند با همديگر صحبت كردن . در بين صحبتها يك دفعه ابن
ابى العوجائ گفت : من هر چه فكر مى كنم درباره عظمت اين آدم كه در اين
جا مدفون شده ، متحيرم ! ببين چه كرده است ! چگونه به گردن مردم افسار
زده است ! در پنج وقت صداى شهادت به پيامبرى او بلند است . شروع كرد به
كفر گفتن راجع به خدا، پيغمبر، قيامت و.. مفضل آتش گرفت ، نتوانست طاقت
بياورد. آمد نزد او و با عصبانيت گفت : اى دشمن خدا! در مسجد پيغمبر
خدا چنين سخنانى مى گويى ! او پرسيد: تو كيستى و از كدام نحله از نحله
هاى مسلمين هستى ! از اصحاب كلامى ؟ از فلان فرقه هستى ؟ بعد گفت : اگر
از اصحاب جعفر بن محمد هستى ، ما همين حرفها و بالاتر از اينها را در
حضور خودش مى گوييم ، با كمال مهربانى همه حرفهاى ما را گوش مى كند، به
طورى كه ما گاهى پيش خودمان خيال مى كنيم كه تسليم حرف ما شد و عن
قريبا او هم حرف ما را قبول مى كند. بعد با يك سعه صدرى شروع مى كند به
جواب دادن ، تمام حرفهاى ما را جواب مى دهد. يك ذره از اين عصبانيتهايى
را كه جناب عالى داريد او ندارد؛ ابدا عصبانى نمى شود.
مفضل بلند مى شود و مى رود خدمت امام صادق عليه السلام و مى گويد: يا
بن رسول الله ! من يك چنين گرفتارى پيدا كردم . حضرت تبسم مى كند و مى
فرمايد: ناراحت نباشد. اگر دلت مى خواهد. فردا صبح بيا من يك سلسله درس
توحيدى به تو مى گويم ، كه بعد از اين اگر با اين طبقه مواجه شدى ،
بدانى چه جواب بدهى . كتاب توحيد مفضل كه امروز در دست است مولود اين
جريان است .
همين ابن ابى العوجاء يك سال در فصل حج رفته بود مسجد الحرام . با
رفقاى زنديق خودش حلقه اى را تشكيل داده بودند و با هم سخن مى گفتند.
ظاهرا ابن مقفع هم در آن جا بوده . يك وقت بان مقفع مى گويد: اين مردم
را ببين ! مثل گاوى كه به خرمن بسته باشند، دور اين سنگها مى چرخند و
در بين اينها يك نفر آدمى كه قابل صحبت كردن باشد نيست ، مگر آن شيخ
جالس كه آن جا نشسته . ابن ابى العوجاء گفت : تو درباره او هم مبالغه
مى كنى ، او هم چيز نيست . گفت : نه ، اين غير از آنهاست . بينشان
مباحثه در گرفت . ابن مقفع گفت : حالا اگر خيلى دلت مى خواهد برو از او
يك سوال بكن . من با او صحبت كرده ام ، برو با او صحبت كن . رفت ، اما
چقدر جسارت آميز. ابتدا كه نشست ، گفت : يا بن رسول الله ! مى دانى آدم
وقتى راه حلقش جسارت آميز. ابتدا كه نشست ، گفت : يا بن رسول الله ! مى
دانى وقتى راه حلقش سرفه بگيرد، بايد سرفه كند.
فرمود: بله . گفت : آدم شك هم كه در دلش پيدا مى شود بايد بگويد.
فرمود: بله گفت : من مى گويم : الى ماتدوسون هذا
البيدر وتحومون حوله حوم البقر - و از اين گونه تعبيرات - تا كى
شما مى خواهيد مثل گاو دور اين خرمن بچرخيد؟ بعد شروع كرد به سؤ ال
كردن راجع به خدا، كه امام صادق عليه السلام جواب داده ، و متنش در كتب
حديث هست .
گفت : اگر خدا راست است ، چرا خودش را نشان نمى دهد؟ حضرت فرمود: خدا
چگونه خودش را نشان بدهد، از اين بهتر؟ يك صانع چگونه مى تواند خودش را
در صنعتش نشان بدهد، كه خدا خودش را در اين عالم نشان نداده است ؟
آيا خدا خودش را در خلقت تو نشان نداد؟ در خلقت آسمان و زمين نشان
نداد؟ در چشم و دست و پا و جهازها ضمه و ريه ات نشان ندارد؟ در فلان
گياه نشان نداد؟ ابن ابى العوجاء مى گويد: آن قدر گفت كه يك مرتبه پيش
من مجسم شد كه الان خدا خودش در مى آيد و مى خواهد خودش را به من نشان
بدهد.
(319)
20. چند خلق ديگر:
وقتى كه براى جنگ صفين مى رفت يا از آن بر مى گشت ، به شهر
انبار (كه الان يكى از شهرهاى عراق است و از شهرهاى قديم ايران بوده
است ) رسيد. ايرانيان آن جا بودند، عده اى از كدخداها، دهدارها، بزرگان
به استقبال خليفه آمده بودند. به خيال خودشان على عليه السلام را
جانشين سلاطين ساسانى مى دانستند. وقتى كه به ايشان رسيدند، در جلو
مركب امام شروع كردند به دويدن . على عليه السلام صدايشان كرد، فرمود:
چرا اين كار را مى كنيد؟ گفتند: آقا! اين يك احترامى است كه ما به
بزرگان خودمان ، به سلاطين خودمان مى گذاريم .
امام عليه السلام فرمود: نه ، اين كار را نكنيد، اين كار، شما را پست و
ذليل مى كند، شما را خوار مى كند، چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه
تان هستم خوار و ذليل مى كنيد؟ من هم مانند يكى از شما هستم ، تازه شما
با اين كارتان به من خوبى نكرديد، بلكه بدى كرديد! با اين كارتان ممكن
است يك وقت خداى ناكرده غرورى در من پيدا شود و واقعا خودم را برتر از
شما حساب كنم . اين را مى گويند: يك آزاد مرد، كسى كه آزادى معنوى
دارد، كسى كه نداى قرآن را پذيرفته است : الا نعبد الا الله
(320)؛ جز خدا هيچ چيزى را، هيچ كسى را، هيچ قدرتى را،
هيچ نيرويى را پرستش نكنيم ، نه انسانى را، نه سنگى را، نه حجرى را، نه
مدرى را، نه آسمان را، نه زمين را، نه هواى نفس را، نه خشم را، نه
شهوت را، نه حرص و آز را و نه جاه طلبى را، فقط خدا را بپرستيم . آن
وقت او مى تواند آزادى معنوى بدهد.
خطابه اى دارد مولا على عليه السلام كه من قسمتى از آن را برايتان مى
خوانم ، ببينيد واقعا كسى كه آزاد مرد معنوى است چه روحى دارد. شما مى
توانيد يك چنين روحى در دنيا پيدا كنيد؟ اگر پيدا كرديد به من نشان
بدهيد.
خطبه خيلى مفصل است ، راجع به حقوق والى بر مردم و حقوق مردم بر والى
است . مسائلى دارد كه حضرت بحث مى كند، بعد در ذيل آن جملاتى دارد.
ببينيد، اينها را كه مى گويد؟ خود والى و حاكم است كه به مردم مى گويد.
در دنياى ما حداكثر اين است كه ديگران به مردم مى گويند: با حكمهاى
خودتان اين طور نباشيد، آزاد مرد باشيد، على عليه السلام مى گويد: با
من كه حاكم هستم اين گونه نباشيد، آزاد مرد باشيد.
لا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة مبادا
آن اصطلاحات را كه در مقابل جباران به كار مى بريد، كه خودتان را كوچك
مى كنيد، ذليل مى كنيد، خاك پا مى كنيد و او را بالا مى بريد، به عرش
مى رسانيد، براى من به كار ببريد.
نه كرسى فلك نهد انديشه زير پاى
|
|
تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند. |
مبادا با من اين گونه حرف بزنيد، ابدا. با من همان طور كه با ديگران
حرف مى زنيد، صحبت كنيد. و لا تتحفظوا منى بما
يتحفظ به عند اهل البادرة
(321)، و اگر ديديد احيانا من عصبانى و ناراحت شدم ،
حرف تندى زدم ، خودتان را نبازيد، مردانه انتقاد خودتان را به من
بگوييد، از من حريم نگيريد: و لا تخالطونى بالمصانعة
(322). با بارى به هر جهت ، هر چه شما بفرماييد صحيح
است ، هر كارى كه شما مى كنيد درست است (اين را مى گويند: مصانعه و
سازش ) با من رفتار نكنيد، هرگز با من به شكل سازشكارها معاشرت نكنيد،
و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى ولا التماس
اعظام لنفسى
(323) گمان نكنيد كه اگر حقى را در مقابل من بگوييد،
يعنى اگر عليه من كلمه اى بگوييد كه حق است ، بر من سنگين خواهد آمد،
به حق از من انتقاد كنيد، ابدا بر من سنگين و دشوار نخواهد بود، با
كمال خوشرويى از شما مى پذيرم . ولا التماس اعظام لنفسى . اى كسانى كه
من حاكم و خليفه تان هستم و شما رعيت من هستيد! خيال نكنيد كه من از
شما اين خواهش را دارم كه از من تمجيد و تعظيم كنيد، از من تملق
بگوييد، مرا ستايش كنيد، ابدا، بعد يك قاعده كلى را ذكر مى كند:
فانه من استثقل الح ان يقال له او العدل ان يعرض
عليه كان العمل بهما اثقل عليه
(324)
يعنى آن آدمى كه وقتى حق را به او مى گويى ، دشوارش مى آيد و ناراحت مى
شود كه چرا حق را گفتى ، عمل كردن حق براى او سخت تر است .
كريستن سن مى نويسد: انوشيروان عده اى را به عنوان مشورت جمع كرده بود
و با آنها در يك مساءله اى مشورت مى كرد. عقيده خودش را گفت ، همه
گفتند: هر چه شما بفرماييد، همان درست است . يكى از دبيران ، بيچاره
گول خورد، خيال كرد واقعا جلسه ، مشورت است و او هم حق دارد رايش را
بگويد، گفت : اگر اجازه بفرماييد، من نظرم را بگويم . نظرش را گفت ،
عيبهاى نظر انوشيروان را هم بيان كرد. انوشيروان گفت : اى بى ادب ! اى
جسور! و بلافاصله دستور داد كه مجازاتش كنند. قلمدانهايى را كه آن جا
بود - در حضور سايرين - آن قدر به سرش كوبيدند تا مرد.
آن كه حق را سنگين مى شمرد كه به او گفته شود، و اگر به او بگويند كه
به عدالت رفتار كن ، بر او سخت است ، قطعا بدانيد كه عمل به حق و عدالت
خيلى برايش سخت تر است .
و در آخر خواهش مى كند: فلا تكفوا عن مقالة بحق
او مشورة بعدل
(325). اى اصحاب من ، ياران من ، ايها الناس !
از شما خواهش مى كنم كه هرگز از سخن حق و انتقاد حق و از اين كه
مشورت خودتان را به من بگوييد، نسبت به من مضايقه نكنيد.
اين نمونه اى كامل از مردى است كه از نظر معنى آزاد است و در مقام
حكومت ، بدين گونه به ديگران آزادى اجتماعى مى دهد.
خدايا! تو را قسم مى دهيم به حقيقت على بن ابى طالب عليه السلام كه ما
را از پيروان واقعى على قرار بده .
(326)
بخش سوم : نكته ها و هشدارهاى تبليغى
فصل اول : نكته هاى تبليغى
1. رعايت آداب اجتماعى
على عليه السلام در ايام خلافت ، روزى براى كارى از شهر كوفه ،
كه مركز خلافت بود، به خارج شهر بيرون رفت . طبق معمول خود كه اجازه
نمى داد جمعى به عنوان اسكورت او را همراهى كنند، آن روز نيز ساده و
تنها رفته بود. هنگام برگشتن با يك نفر كتابى ، يعنى يك نفر مسيحى يا
يهودى يا زردشتى در راه مصادف شد. آن مرد على را نمى شناخت . مقصد
يكديگر را پرسيدند، معلوم شد مقدار زيادى از راهشان مشترك است ، توافق
كردند كه با هم طى مسافت كنند. صحبت كنان راه را طى كردند تا رسيدند به
سر دو راهى كه راه كوفه را از مقصدى كه آن مرد كتابى داشت جدا مى كرد.
آن مرد به راه خود رفت . على عليه السلام شاهراه را كه به كوفه مى رفت
رها كرد و از همان راه كه همسفرش رفت ، آهنگ رفتن كرد او گفت : مگر تو
نگفتى من به كوفه مى روم ؟ فرمود: چرا. گفت : پس چرا از آن راه نمى روى
؟ فرمود: پيغمبر ما فرموده است كه هرگاه دو نفر با هم مسافرت كنند و از
مصاحبت هم بهره مند شوند، حقى بر عهده يكديگر پيدا مى كنند؛ بنابراين
چون من از وجود تو در اين سفر بهره مند شدم ، تو به گردن من حق پيدا
كرده اى ، من مى خواهم به خاطر اين حق ، تو را مقدارى مشايعت كنم .
آن مرد به فكر عميقى فرو رفت . سر بر آورد و گفت : علت اين كه اسلام با
اين سرعت رواج گرفت و توسعه يافت ، اخلاق بزرگوارانه پيغمبر شما بود.
آن مرد در آن وقت على را نمى شناخت ، تا يك روز به كوفه آمد و
اميرالمومنين را در مسند خلافت ديد؛ متوجه شد كه همسفر آن روز او على
بن ابى طالب ، خليفه وقت بوده است . بى درنگ مسلمان شد و در زمره اصحاب
آن حضرت در آمد.
(327)
2. گذشت
داستانى است كه هم به امام حسن نسبت داده اند و هم به امام حسين
، و اين روايتى كه نقل مى كنم ، درباره امام حسين عليه السلام است .
مردى به نام (عصام بن المصطلق )، اهل شام ، آمد در مسجد مدينه . مردى
را ديد با هيبت و جلال
(328). نظرش را جلب كرد. گفت : اين كيست آن جا نشسته ؟
معلوم مى شود شخصيتى است . يك كسى گفت : حسين بن على بن ابى طالب
(329). تا شنيد حسين پسر على ، گفت : قربة الى الله
بروم چند تا فحش آبدار به او بگويم . آمد و رو به روى حضرت ايستاد و با
كمال وقاحت ، تا مى توانست حضرت امير و خود حضرت را سب كرد و فحش داد
كه اسلام را شما خراب كرديد، شما مردمى هستيد منافق ، و از اين حرفها!
امام نگاهى به او كرد، در چهره اش خواند كه او يك مرد اغفال شده است .
همين كه حرفهايش تمام شد، فرمود: امن اهل الشام انت ؟ آيا تو اهل شامى
؟ گفت : بله . يك جمله بيشتر نگفت : شنشنة اعرفها من اخزم (مثل است ).
(330) مى دانم ، شاميها اين جور هستند؛ بنابراين شما در
شهر ما غريب هستى ، بيا بويم منزل ، مهمان ما باش ، تو را پذيرايى مى
كنيم ، اگر آذوقه ات كم باشد، آذوقه به تو مى دهيم و... خود اين مرد مى
گويد: يكمرتبه حالتى به من دست داد، دوست داشتم زمين شكافته بشود به
زمين فرو بروم :
يزيد سفاهة و ازيد حلما
|
|
كعود زاد فى الا حراق طيبا
(331) |
3. بردبارى
امام باقر، محمد بن على بن الحسين عليه السلام لقبش (باقر) است
. باقر، يعنى شكافنده . به آن حضرت (باقر العلوم ) مى گفتند، يعنى ،
شكافنده دانشها.
مردى مسيحى ، به صورت سخريه و استهزا كلمه (باقر) را تصحيف كرد به كلمه
بقر؛ يعنى ، گاو؛ به آن حضرت گفت : انت بقر؛ يعنى تو گاوى !
امام بدون آن كه از خود ناراحتى نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند، با
كمال سادگى گفت : (نه من بقر نيستم ، من باقرم .)
مسيحى : (تو پسر زنى هستى كه آشپز بود).
- (شغلش اين بود؛ عار و ننگى محسوب نمى شود.)
- (مادرت سياه و بى شرم و بد زبان بود.)
- (اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى راست است ، خداوند او را بيامرزد
و از گناهش بگذرد، و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا
بستى .)
مشاهده اين همه حلم از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد
خارج از دين اسلام را فراهم آورد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد
مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند.
مرد مسيحى بعدا مسلمان شد.)
(332)
4. خدمت به مردم
عيسى عليه السلام به حواريين گفت : (من خواهش و حاجتى دارم ؛
اگر قول مى دهيد آن را بر آوريد، بگويم ). حواريين گفتند: (هرچه امر
كنى اطاعت مى كنيم .)
عيسى از جا حركت كرد و پاهاى يكايك آنها را شست . حواريين در خود احساس
ناراحتى مى كردند، ولى چون قول داده بودند. خواهش عيسى را بپذيرند،
تسليم شدند و عيسى پاى همه را شست . همين كه كار به انجام رسيد،
حواريين گفتند: (تو معلم ما هستى ، شايسته اين بود كه ما پاى تو را مى
شستيم ، نه تو پاى ما را.
عيسى فرمود: اين كار را كردم براى اين كه به شما
بفهمانم كه از همه مردم سزاوارتر به اين كه خدمت مردم را به عهده
بگيرد، عالم است اين كار را كدرم تا تواضع كرده باشم و شما درس تواضع
را فرا گيريد و بعد از من كه عهده دار تعليم و ارشاد مردم مى شويد، راه
و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهيد.
اساسا حكمت در زمينه تواضع رشد مى كند، نه در زمينه تكبر. همان گونه كه
گياه در زمين نرم دشت مى رويد، نه در زمين سخت كوهستان .
(333)
5. دعا براى هدايت
داستان مالك اشتر را همه شنيده اند: او كه مردى قوى اندام و قوى
هيكل بود، از بازار كوفه مى گذشت . يك بچه بازارى آن جا نشسته بود، او
را نمى شناخت . نوشته اند: يك بندقه اى - كه نمى دانم چه بوده ؛ مثلا،
آشغالى - را برداشت پرت كرد به سر و صورت مالك . مالك اعتنايى نكرد و
رد شد.
بعد از اين كه رد شد، شخصى به آن بازارى گفت : آيا شناختى اين كسى كه
اين جور به او اهانت كردى ، مسخره اش كردى كه بود؟ گفت : كه بود؟ گفت :
مالك اشتر، امير الجند و سپهسالار على بن ابى طالب . بدنش به لرزه
افتاد. گفت : قبل از اين كه درباره من تصميمى بگيرد، بروم از او معذرت
بخواهم . تعقيبش كرد، ديد رفت داخل مسجد شروع كرد به نماز خواندن . دو
ركعت نماز خواند، صبر كرد تا نمازش را سلام داد. بعد سلام داد و
افتاد به التماس كه من همان آدم بى ادب بى تربيتى هستم كه به شما جسارت
كردم ، نمى شناختم ، و از اين حرفها. مالك گفت : به خدا قسم ! اصلا من
نمى خواستم به مسجد بيايم ، جاى ديگر مى رفتم . به خدا قسم ! من به
سجده نيامدم ، جز براى اين كه دو ركعت نماز بخوانم و بعد درباره تو دعا
بكنم كه خدا از گناه تو بگذرد و تو را هدايت كند.
اين كار اسمش چيست ؟ يك ارزش اخلاقى بسيار عالى . درباره ائمه اطهار،
ما از اين جور قصه ها، حكايات و داستانها، الى ماشاء الله داريم .
(334)
6. نيروى ارشاد
مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى ، از علماى بزرگ اخلاق و سير و
سلوك در اعصار اخير بوده است . شاگرد مرحوم ميرزاى شيرازى - اعلى الله
مقامه - و شيخ انصارى بوده و خود ميرزاى بزرگ براى ايشان احترام زيادى
قائل بوده است . يكى از اكابر علما و بزرگان شاگردان ايشان نوشته است :
مردى آمد خدمت مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد. بعد از چند روز كه
اين آدم توبه كرده آمد، اصلا نمى توانستيم او را بشناسيم . به اين سرعت
، اين آدم تمام گوشتهاى بدنش آب شده بود. من اين را از جنبه روان شناسى
دارم عرض مى كنم ، من مى گويم : اين چيست در بشر؟ آخوند ملا حسينقلى
همدانى ، نه شلاق داشت ، نه سر نيزه ، نه توپى نه تشرى ، فقط يك نيروى
ارشاد داشت ، يك نيروى معنويت داشت و با وجدان و دل اين آدم سروكار
داشت . اين چه وجدان نهفته اى در آن آدم بود كه او زنده كرد و آن چنان
خودش و عليه شهوات بدنى اش و عليه اين گوشتهايى كه از معصيت روييده است
، برانگيخت كه بعد از چند روز كه او را ديدند، گفتند: ما او را نمى
شناختيم ؛ اين چنين لاغر شده بود
(335)
7. مهمترين مساءله اين زمان
گاهى از جنبه اجتماعى ايراد مى كنند، مى گويند: مقررات اجتماعى
، يك سلسله مقررات قرار دادى است كه بر اساس نيازمنديهاى اجتماعى وضع
مى شود، نيازمنديها كه مبنا و اساس مقررات و قوانين اجتماعى مى
باشند، به موازات توسعه و تكامل عوامل تمدن در تغييرند، نيازمنديهاى هر
عصر با نياز منديهاى عصر ديگر متفاوت است ، نيازمنديهاى بشر در عصر
موشك و هواپيما و برق و تلويزيون ، با نيازمنديهاى عصر اسب و الاغ و
شتر به كلى فرق كرده است ، چگونه ممكن است مقررات زندگى او در اين عصر،
همان مقررات عصر اسب و الاغ و شتر باشد؟ به عبارت ديگر، توسعه و پيشرفت
عوامل تمدن ، لزوما و جبرا مقتضيات جديدى مى آورد، نه ممكن است با
مقتضيات زمان هماهنگى نكرد. پابند بودن به مقررات ثابت و يكنواخت ،
مانع انعطاف و انطباق با مقتضيات زمان و هماهنگى با قافله تمدن است .
بدون شك مهمترين مساءله اى كه اديان و بالاخص اسلام در اين عصر با آن
مواجه است ، همين مساءله است . نسل جديد درباره تحول و دگرگونى و نو
طلبى و درك مقتضيات زمان نمى انديشد. در مواجهه با اين نسل ، اولين
سخنى كه به گوش مى رسد همين است . از نظر افراطيهاى اين نسل ، مذهب و
نو خواهى دو پديده متضادند: خاصيت نو خواهى ، تحرك و پشت به گذشته است
، و خاصيت مذهب جمود و سكون و توجه به گذشته و پاسدارى وضع موجود.
اسلام بيش از هر مذهب ديگر بايد با اين گروه ،پنجه نرم كند، زيرا اسلام
از طرفى دعوى جاودانگى دارد كه بر گوش اين گروه ، سخت سنگين است ، و از
طرف ديگر در همه شؤ ون زندگى مداخله كرده است ، از رابطه فرد با خدا
گرفته تا روابط اجتماعى افراد، روابط خانوادگى ، روابط فرد و اجتماع ،
روابط انسان و جهان . اگر اسلام مانند برخى اديان ديگر به يك سلسله
تشريفات عبادى و دستور العملهاى خشك اخلاقى قناعت كرده بود، چندان
مشكلى نبود، اما با اين همه مقررات و قوانين مدنى ، جزايى ، قضايى ،
سياسى ، اجتماعى و خانوادگى چه مى توان كرد؟
(336)
8. كيفيت نشر اسلام
مساءله انتشار اسلام در جهان و علل آن ، خود مساءله اى مهم و
قابل توجه است . بديهى است كه فطرى و منطقى بودن اين دين و هماهنگى آن
با نواميس زندگى ، عامل اساسى انتشار آن است .
مبلغان مسيحى ، جنگهاى صدر اسلام را دستاويز قرار داده ، عامل نشر و
توسعه اسلام را زور و جبر معرفى مى كنند. اگر در جوهر يك دعوت دينى ،
قدرت اقناع وجدانها وجود نداشته باشد، محال است كه زور و جبر بتواند در
مردم ، ايمان و علاقه و شور و احساسات به وجود آورد. آرى ، در صدر
اسلام جنگهايى صورت گرفت و اسلام به حكم اين كه دينى است اجتماعى و
تنها مسئوليت سعادت فردى بشر را بر عهده نگرفته است ، بلكه مسؤ وليت
سعادت جمعى بشر را نيز تعهد كرده است ، به علاوه تفكيك سعادت فردى از
سعادت جمعى ، واصل (كار قيصر را به قيصر و كار خدا را به خدا وا بگذار)
را نادرست مى داند، قانون جهاد را جزء دين قرار داد و عملى كرد، اما
بايد ديد هدف اسلام از جهاد چيست و مسلمين صدر اول با چه طبقه اى
جنگيدند، آن جنگها قدرت را از چه طبقه اى گرفت ، و چه طبقه اى را آزاد
كرد.
گذشته از همه اينها، مجاهدين اسلام به چه مناطقى رفتند، و چه مناطق
مسلمان نشين امروز هست كه جنگ و جهادى در آن جا صورت نگرفته و اكثر
سرزمينهاى اسلامى و همچنين سرزمينهايى كه مسلمين به صورت اقليت در آن
جا زندگى مى كنند، پاى سربازان اسلامى به آن جا نرسيده است .
نشر و توسعه اسلام به طور طبيعى و عادى صورت گرفته است . در بخش اول
كتاب ، درباره خود ايران شرح داديم كه چگونه ايرانيان تدريجا - خصوصا
در دوره افول سيادت سياسى اعراب - اسلام را پذيرفتند و زردشتى گرى در
قرونى ، از اسلام شكست قطعى خورد، كه ايران استقلال سياسى خويش را باز
يافته بود و هيچ نيرويى نمى توانست ايران را مجبور به ترك دين خود كند.
مساله هم در نشر دعوت اسلامى كه اسلام را از مسيحيت و مانويت و ساير
دعوتهايى كه انتشار وسيع يا سريع داشته اند ممتاز مى كند، اين است كه
عوامل تبليغ اسلام توده مردم بوده اند، نه يك دستگاه طويل و عريض
تبليغاتى . توده هاى مردم صرفا تحت تاءثير انگيزه هاى وجدانى ، بدون آن
كه بخواهند وظيفه اى را كه از طرف يك سازمان روحانى يا غير روحانى به
آنها محول شده انجام دهند تبه نشر و تبليغ اسلام پرداخته اند؛ و اين
جهت است كه ارزش فوق العاده اى به انتشار اسلام مى دهد. در اين جهت ،
اسلام بى رقيب است .
(337)
9. فلسفه مرثيه خوانى
نكته اى را چون ديشب يكى از جوانان سؤ ال كرد، مى خواهم برايتان
عرض بكنم ، شايد خوب باشد. البته من هيچ وقت اصرار ندارم كه در هر
سخنرانى لزوما ذكر مصيبت بكنم . اگر سخن رسيد به جايى كه ببينم ذكر
مصيبت كردن ، به خودم تحميل كردن است و بايد از جايى به جاى ديگر بروم
، نمى گويم ، ولى اكثر - خصوصا در ايام مصيبت ولو به طور اشاره هم شده
است ، ذكر مصيبت امام حسين هم ضرورتى دارد؟ گفتم : بله ، دستورى است كه
ائمه اطهار به ما داده اند و اين دستور فلسفه اى دارد و آن اين كه هر
مكتبى اگر چاشنيى از عاطفه نداشته باشد و صرفا مكتب و فلسفه و فكر
باشد، آن قدرها در روحها نفوذ ندارد و شانس بقا ندارد، ولى اگر يك مكتب
چاشنيى از عاطفه داشته باشد، اين عاطفه به آن حرارت مى دهد. معنا و
فلسفه يك مكتب ، آن مكتب را روشن مى كند، به آن مكتب منطق مى دهد، آن
مكتب را منطقى مى كند.
بدون شك مكتب امام حسين منطق و فلسفه دارد، درس است و بايد آموخت ، اما
اگر ما دائما اين مكتب را صرفا به صورت يك مكتب فكرى بازگو بكنيم ،
حرارت و جوشش گرفته مى شود و اساسا كهنه مى گردد. اين بسيار نظر بزرگ و
عميقانه اى بوده است ، يك دور انديش فوق العاده عجيب و معصومانه اى
بوده است كه گفته اند: براى هميشه اين چاشنى را شما از دست ندهيد،
چاشنى عاطفه ذكر مصيبت حسين بن على عليه السلام يا اميرالمؤ منين ، يا
امام حسين ، يا ائمه ديگر و يا حضرت زهرا عليه السلام . اين چاشنى
عاطفه را ما حفظ و نگهدارى بكنيم .
(338)
10. تفاوت موعظه و حكمت و خطابه
وعظ همچنان كه در قرآن كريم آمده است ، يكى از طرق سه گانه دعوت
(حكمت ، موعظه ، مجادله ) به نحو احسن است .
تفاوت موعظه و حكمت در اين است كه حكمت تعليم است و موعظه تذكار، حكمت
براى آگاهى است و موعظه براى بيدارى ، حكمت مبارزه با جهل است و موعظه
مبارزه با غفلت ، سر و كار حكمت با عقل و فكر است و سر و كار موعظه با
دل و عاطفه ، حكمت ياد مى دهد و موعظه ياد آورى مى كند، حكمت بر موجودى
ذهنى مى افزايد و موعظه ذهن را براى بهره بردارى از موجودى خود آماده
مى سازد، حكمت چراغ است و موعظه باز كردن چشم است براى ديدن ، حكمت
براى انديشيدن است و موعظه براى به خود آمدن ، حكمت زبان عقل است و
موعظه پيام روح ؛ از اين شخصيت گوينده در موعظه نقش اساسى دارد، برخلاف
حكمت . در حكمت روحها بيگانه وار با هم سخن مى گويند و در موعظه حالتى
شبيه جريان برق - كه يك طرف آن گوينده است ، و طرف ديگر شنونده - به
وجود مى آيد و از اين رو در اين گونه را سخن است كه (اگر از جان برون
آيد نشيند لاجرم بر دل )، و گر نه از گوش شنونده تجاوز نمى كند. درباره
سخنان موعظه اى گفته شده است : الكلام اذا خرج
من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسمان لم يتجاوز الاذان
سخن اگر از دل برون آيد و پيام روح باشد، در دل نفوذ مى كند، اما اگر
پيام روح نباشد و صرفا صنعت لفظى باشد، از گوشها آن طرفتر نمى رود.
موعظه با خطابه نير متفاوت است ، سروكار خطابه نيز با احساسات است ،
اما خطابه براى تهييج و بى تاب كردن احساسات است ، و موعظه براى رام
ساختن و تحت سلطه در آوردن ، خطابه آن جا به كار آيد كه احساسات خمود و
راكد است و موعظه آن جا ضرورت پيدا مى كند كه شهوات و احساسات خود
سرانه عمل مى كنند. خطابه احساسات غيرت ، حميت ، حمايت ، سلحشورى ،
عصبيت ، برترى طلبى ، عزت طلبى ، مردانگى ، شرافت ، كرامت ، نيكو كارى
و خدمت را به جوش مى آورد و پشت سر خود حركت و جنبش ايجاد مى كند، اما
موعظه جوششها و هيجانهاى بى جا را خاموش مى نمايد، خطابه زمام كار را
از دست حسابگريهاى عقل خارج مى كند و به دست طوفان احساسات مى سپارد،
اما موعظه طوفانها را فرو مى نشاند و زمينه را براى حسابگرى و دور
انديشى فراهم مى كند، خطابه به بيرون مى كشد و موعظه به درون مى برد.
خطابه و موعظه هر دو ضرورى و لازم است ، در نهج البلاغه از هر دو
استفاده شده است . مساءله عمده ، موقع شناسى است كه هر كدام در جاى خود
و به موقع مورد استفاده واقع شود. خطابه هاى مهيج اميرالمؤ منين در
موقعى ايراد شده كه احساسات بايد برافروخته شود و طوفانى به وجود آيد و
بنيادى ظالمانه بركنده شود آن چنان كه در صفين در آغاز برخورد معاويه ،
خطابه اى مهيج و آتشين ايراد كرد.
(339)
موعظه با خطابه فرق دارد. خطابه صناعت است و جنبه فنى و هنرى دارد و به
علاوه هدف خطابه تحريك احساسات و عواطف است به نحوى از انحا، اما موعظه
صرفا به منظور تسكين شهوات و هواهاى نفسانى است و بيشتر جنبه منع و ردع
دارد. اگر هدف خطابه را مطلق اقناع بدانيم ، وعظ و موعظه هم قسمتى از
خطابه است . به هر حال موعظه در جايى گفته مى شود كه كلماتى و جمله
هايى القا شود، به منظور ردع و منع و تسكين شهوت و غضب ، در مواردى كه
لام است تسكين داده شود. راغب اصفهانى مى گويد: (الوعظ زجر مقترن
بالتخويف .)
يعنى موعظه منعى است كه مقرون باشد به بيم دادن ؛ يعنى به بيم دادن از
عواقب كار.
آن گاه از خليل بن احمد، لغوى معروف ، نقل مى كند:
هو التذكير بالخير فيما يرق له القلب
يعنى موعظه يادآورى قلب است نسبت به خوبيها در امورى كه موجب رقت قلب
گردد، موعظه سخنانى است كه موجب نرمى و رقت قلب بشود. منع مردم از هوا
پرستى و شهوت و ربا خوارى و رياكارى و تذكر مرگ و قيامت و نتايج اعمال
در دنيا و آخرت ، موعظه است .
اما خطابه اقسامى دارد: ممكن است حماسى و جنگى باشد، ممكن است سياسى
باشد، ممكن است قضايى باشد، ممكن است دينى و اخلاقى باشد، گاهى به
منظور تحريك حس سلحشورى و سربازى است كه در جنگها و ميدانهاى مبارزه
ايراد مى شود، گاهى به منظور آشنا كردن مردم است به حقوق سياسى و
اجتماعى شان ، و گاهى به منظور برانگيختن حس ترحم است ، مثل خطابه هايى
كه احيانا وكلاى دادگسترى براى جلب ترحم قضات نسبت به مجرم و محكومى
ايراد مى كنند، براى تخفيف جرم و استرحام كوشش مى كنند؛ گاهى خطابه
به منظور تحريك و بيدار كردن شعور دينى و اخلاقى و وجدانى مردم است .
(340)
11. شور و حال داشتن
مرحوم حاج ميرزا على آقا - اعلى الله مقامه - ارتباط قوى و
بسيار شديدى با پيغمبر اكرم و خاندان پاكش - صلوات الله و سلامه عليهم
- داشت . اين مرد در عين اين كه فقيه (در حد اجتهاد) و حكيم و عارف و
طبيب و اديب بود و در بعضى از قسمتها؛ مثلا، طب قديم و ادبيات ، از
طراز اول بود و قانون بو على را تدريس مى كرد، از خدمتگزاران آستان
مقدس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود، منبر مى رفت و موعظه مى كرد و
ذكر مصيبت مى فرمود. كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين مرد عالم مخلص
متقى بنشيند و منقلب نشود. خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا و آخرت
ياد مى كرد، در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود و محبت خدا و پيامبرش و
خاندان پيامبر - در حد اشباع - او را به سوى خود مى كشيد، با ذكر خدا
دگرگون مى شد؛ مصداق قول خدا بود:
الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت
عليهم اياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون
(341)
نام رسول اكرم صلى الله عليه و آله يا اميرالمومنين عليه السلام را كه
مى برد، اشكش جارى مى شد.
يك سال حضرت آية الله بروجردى - اعلى الله مقامه - از ايشان براى منبر
در منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت كردن . منبر خاصى داشت ؛ غالبا از
نهج البلاغه تجاوز نمى كرد. ايشان در منزل آية الله منبر مى رفت و
مجلسى را كه افراد آن اكثر از اهل علم و طلاب بودند، سخت منقلب مى كرد،
به طورى كه از آغاز تا پايان منبر ايشان ، جز ريزش اشكها و حركت شانه
ها چيزى مشهود نبود.
(342)
12. دعوتها سه بعدى و جاذبه على عليه السلام
در مقدمه جلد اول خاتم پيامبران ، درباره دعوتها) چنين مى
خوانيم : دعوتهايى كه در ميان بشر پديد آمده ، همه يكسان نبوده و شعاع
تاءثير آنها يكنواخت نيست .
بعضى از دعوتها و سيستمهاى فكرى ، يك بعدى است و در يك سو پيش رفته است
. در زمان پيدايش قشر وسيعى را فرا گرفته ، ميليونها جمعيت پيرو پيدا
كرده است ، اما بعد از زمان خويش ، ديگر بساط هستى اش برچيده شده و به
دست فراموشى سپرده شده است .
و بعضى دو بعدى است . شعاعشان در دو سو پيش رفته است . همچنان كه قشر
وسيعى را فرا گرفته ، در زمانها نيز پيشروى كرده ، برد آن تنه در بعد
مكانى نبوده است ، بعد زمان را نيز فرا گرفته است .
و بعضى ديگر در ابعاد گوناگون پيشروى كرده اند. هم ، سطح وسيعى از
جمعيتهاى بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خويش قرار داده اند و در هر قاره
اى از قاره ها اثر نفوذ آنها را مى بينيم ، و هم بعد زمان را فرا گرفته
؛ يعنى مخصوص يك زمان و يك عصر نبوده ، قرنها متمادى در كمال اقتدار
حكومت كرده اند، وه تا اعماق روح بشر ريشه دوانده و سر ضمير افراد را
در اختيار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در
دست گرفته اند؛ اين گونه دعوتهاى سه بعدى ، مخصوص سلسله پيامبران است .
كدام مكتب فكر و فلسفى را مى توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان ،
بر صدها ميليون نفر، در مدت سى قرن و بيست قرن و حداقل چهارده قرن
حكومت كند و به سر ضماير افراد چنگ بيندازد؟ جاذبه ها نيز اين چنين
اند. گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى هستند.
جاذبه على از قسم اخير است ؛ هم سطح وسيعى از جمعيت را مجذوب خويش
ساخته و هم به يك قرن و دو قرن ، پيوسته نيست ، بلكه در طول زمان ادامه
يافته و گسترش پيدا كرده است . حقيقتى است كه بر گونه قرون و اعصار مى
درخشد و تا عمق و ژرفاى دلها و باطنها پيش رفته است ، آن چنان كه بعد
از قرنها كه به يادش مى افتند و سجاياى اخلاقى اش را مى شنوند، اشك شوق
مى ريزند و به ياد مصائبش مى گريند، تا جايى كه دشمن را نيز تحت نفوذ
قرار داده است و اشكش را جارى ساخته است ، و اين قدرتمندترين جاذبه
هاست .
از اين جا مى توان دريافت كه پيوند انسان با دين از سبك پيوندهاى مادى
نيست ، بلكه پيوند ديگرى است كه هيچ ديگر چنين پيوندى با روح بشر
ندارد.
على اگر رنگ خدا نمى داشت و مردى الهى نمى بود، فراموش شده بود.
تاريخ بشر قهرمانهاى بسيار سراغ دارد: قهرمانهاى سخن ، قهرمانهاى علم و
فلسفه ، قهرمانهاى قدرت و سلطنت ، قهرمان ميدان جنگ ، ولى همه را بشر
از ياد برده است و يا اصلا نشناخته است ، اما على نه تنها با كشته شدنش
نمرد، بلكه زنده تر شد.
(343)