تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى (قدس سره)

عبدالرحيم موگهى

- ۱۰ -


7. پرهيز از خشونت و اجبار  

دعوت نبايد توام با خشونت باشد، و به عبارت ديگر، دعوت و تبليغ نمى تواند توام با اكراه و اجبار باشد. مساءله اى است كه خيلى مى پرسند: آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است ؟ يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است ؟ اين چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده اند. اسم اسلام را گذشته اند دين شمشير؛ يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مى كند.

شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست ، و اين كمالى است كه در اسلام نه نقص ، ولى آنها كه مى گويند: (اسلام ، دين شمشير) مى خواهند بگويند: اسلام در دعوت خودش ابزارى كه به كار مى برد شمشير است ؛ يعنى چنان كه قرآن مى گويد:

ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن (286)

آنها مى خواهند اين جور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده : ادع بالسيف . حالا كسى نيست بگويد: پس چرا قرآن گفته : ادع الى سبيل ربك بالحكمُة و المؤ عظة الحسنة و حادلهم بالتى هى احسن و در عمل هم پيغمبر چنين بودهاست . يك نوع خلط مبحثى مى كنند؛ بعد مى گويند: اسلام دين ادع بالسيف است ، دعوت و تبليغ كن با شمشير! حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مى كنند، كاريكاتور مردى را مى كشند كه در يك دستش ‍ قرآن است و در دست ديگرش شمشير، و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مى زنم ! كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده اند.

اين را هم به شما عرض بكنم : گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مى زنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن ، با حرفهاى دشمنها منطبق است ؛ يعنى حرف را كه يك جنبه اش درست است ، به گونه اى تعبير مى كنيم كه اسلحه به دست دشمن مى دهيم ، مثل اين كه برخى مى گويند: اسلام با دو چيز پيش رفت : با مال خديجه و شمشير على ؛ يعنى با زر و زور. اگر دينى با زر و زور پيش برود، آن چه دين مى تواند باشد؟ آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت ! آيا على عليه السلام يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت ؟ شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد، اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد؟ يعنى خديجه پول زيادى داشت ، پول خديجه را به كسى دادند و گفتند: بيا مسلمان شو؟ آيا كى جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مى كند؟ يا نه ، در شرايطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند، جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ، ولى نه براى اين كه پيغمبر - العياذ بالله - به كسى رشوه بدهد، و تاريخ نيز هيچ گاه چنين چيزى نشان نمى دهد. اين قدر زياد باشد. ثروت خديجه كه زياد بود، نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود، نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردرهاى تهران كه بگوييم : او مثل يكى از سرمايه دارهاى تهران بود.

مكه شهر كوچكى بود. البته يك عده تاجر و بازرگان داشت ، سرمايه دار هم داشت ، ولى سرمايه دارهاى مكه ، سرمايه دارهاى نيشابور مثلا بودند، نه مثل سرمايه دارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل . پس اگر مال خديجه نبود، فقر و تنگدستى شايد مسلمين را از پا در مى آورد. مال خديجه خدمت كرد، اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول ، مسلمان كرده باشد، بلكه خدمت به اين معنا كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى بكنند.

شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود، سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود، اما نه اين كه شمشير على رفت بالاى سر كسى ايستاد و گفت : يا بايد مسلمان بشوى ، يا گردنت را مى زنم ! بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را بكند، على بود كه در مقابل دشمن ايستاد. كافى است ما (بدر) يا (احد) و يا (خندق ) را در نظر بگيريم ، كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است . در (خندق ) مسلمين توسط كفار قريش ‍ و قبايل همدست آنها احاطه مى شوند، ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مى كنند، مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مى گيرند و به حسب ظاهر، ديگر راه اميدى براى آنها باقى نمانده است . كار به جايى مى رسد كه عمر و بن عبدود، حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده اند مى شكافد. البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است ، چون دور مدينه آن قدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد. يك خط موربى بوده است در مثال مدينه ، در همان بين راه احد كه مسلمين ميان دو كوه را كندند، چون قريش هم از طرف شما مدينه آمده بودند و چاره اى نداشتند. جز اين كه از آن جا بيايند. مسلمين اين طرف شمال مدينه آمده بودند و چاره اى نداشتند جز اين كه از آن جا بيايند. مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق . عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مى كند، اسب قويى دارد، خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مى پرند و مى آيند به اين سور. آن گاه مى آيد؛ در مقابل مسلمين مى ايستد و صداى هل من مبارزش را بلند مى كند. احدى از مسلمين جراءت نمى كند بيرون بيايد، چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه بكند، كشته مى شود. على بيست و چند ساله از جا بلند مى شود: يا رسول الله ! به من اجازه بده . فرمود: على جان بنشين . پيغمبر مى خواست اتمام حجت با همه اصحاب كامل بشود. عمر و رفت و جولانى داد، اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت : هل من مبارز؟ يك نفر جواب نداد. قدرتش را نداشتند، چون مرد فوق العاده اى بود. على از جا بلند شد: يا رسول الله ! من . فرمود: بنشين على جان . بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد. گفت :

او در تاريخ زندگى اش مكرر در شرايطى قرار گرفت كه اميدها از همه جا قطع مى شد، ولى او يك لحظه تصور شكست را در مخيله اش راه نداد؛ ايمان نيرومندش به موفقيت يك لحظه متزلزل نشد.

و لقد بححت من النداء
بجمعكم هل من مبارز

و وقفت اذ جبن المشجع
موقف القرن المناجز

ان السماحة و الشجا
عة فى الفتى خير الغرائز (287)

گفت : ديگر خفه شدم از بس گفتم : هل من مبارز، يك مرد اين جا وجود ندارد؟ آهاى مسلمين ! شما كه ادعا مى كنيد كشته هاى شما به بهشت مى روند و كشته هاى ما به جهنم ، يك نفر پيدا بشود بيايد، يا بكشد و بفرستد به جهنم و يا كشته بشود و برود به بهشت . على از جا حركت كرد. عمر براى اين كه عذر مسلمين را بخواهد، گفت : يا رسول الله ! اگر كسى بلند نمى شود حق دارد. اين مردى است كه با هزار نفر برابر است ، هر كه با او رو به بشود كشته مى شود.

كار به جايى مى رسد كه پيغمبر مى فرمايد: برز الاسلام كله الى الشرك كله (288)؛ تمام اسلام با تمام كفر رو به رو شده است .

اين جاست كه على عليه السلام عمرو بن عبدود را كه از پا در مى آورد، اسلام را نجات مى دهد. پس وقتى مى گوييم : اگر شمشير على نبود، معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور، مردم را مسلمان كرد، معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود، دشمن ريشه اسلام را كنده بود، همچنان كه اگر مال خديجه نبود، فقر، مسلمين را از پا در آورده بود؛ اين كجا و آن حرف مفت كجا!

اسلام دين شمشير است ، اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است ، يا از جان مسلمين ، يا از مال مسلمين ، يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد، كه علامه طباطبايى - سلمه الله تعالى - اين مطلب (دفاع از توحيد) را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قدتبين الرشد من الغى (289) - عالى بحث كرده اند.

بله ، اسلام يك مطلب را از آن بشريت مى داند، اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد، براى نجات توحيد مى كوشد، چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است . اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مى كنند، نمى دانند كه توحيد لااقل در حد آزادى است ، اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است . اين را من مكرر در مجالس گفته ام : اگر كسى از جان خودش دفاع بكند، آيا اين دفاع را صحيح مى دانيد يا غلط؟ اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت ، آيا مى گوييد: بگذار او هر كار مى خواهد بكند، من نبايد به زور متوسل شوم ، بگذار مرا بشكد؟ نه .

همچنين مى گوييم : اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد، بايد دفاع بكند، اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت ، بايد دفاع بكند، اگر سرزمين مردم مورد تجاوز واقع شده ، بايد دفاع بكند، اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت ، بايد دفاع بكند، اگر سرزمين مردم مورد تجاوز واقع شد، بايد دفاع بكنند. تا اين جا كسى بحث ندارد. مى گويم : اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت ، آيا براى يك شخص سوم ، شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است يا نه ؟ نه تنها صحيح است ، بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مى كند، چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع بكند، از خودش دفاع كرده ، اما اگر از آزادى ديگرى دفاع بكند، از آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است . اگر يك نفر مثلا از اروپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكاييها بجنگد، شما او را صد درجه بيشتر تقديس مى كنيد از يك ويتنامى ، و مى گوييد: ببينيد اين چه مرد بزرگى است ! با اين كه خودش در خطر نيست ، از مملكت خودش حركت كرده ، رفته به سرزمين ديگرى براى دفاع از آزادى ديگران ، از جان ديگران ، از مال ديگران و از سرزمين ديگران . اين صد درجه بالاتر است . چرا؟ چون آزادى ، مقدس است .

اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور؟ همين طور است . در جايى علم به خطر افتاده ، انسان به دليل اين كه علم ، كه يكى از مقدسات بشر است ، به خطر افتاده ، براى نجات علم بجنگد. براى نجات صلح بجنگد چطور؟ همين طور است . توحيد، حقيقتى است كه مال من و شما نيست ، مال بشريت است . اسلام اگر در جايى توحيد به خطر بيفتد چون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت فكر بشر، او را به ضد توحيد رهبرى نمى كند، بلكه عامل ديگرى دخالت دارد - براى نجات توحيد، دستور اقدام مى دهد، ولى اين معنايش ‍ اين نيست كه مى خواهد توحيد را به زور قلب مردم كند، بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود، از بين مى برد؛ عوامل كه از بين رفت ، فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مى كند؛ مثلا، وقتى تقاليد، تلقينات ، بتخانه ها و بتكده ها و چيزهايى را كه وجود آن ها سبب مى شود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند، از بين برد، فكر مردم آزاد مى شود؛ به تعبيرى كه قرآن درباره حضرت ابراهيم مى فرمايد: مى گويد: ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود، رفت بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت . مردم كه شب بر مى گشتند و رفتند نزد بتها براى عرض حاجت و اظهار اخلاص ، ديدند بتى وجود ندارد، خرد و خمير شده اند، فقط بت بزرگ وجود دارد با تبر. ظاهر امر، حكايت مى كند كه اين بت بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده ، ولى فطرت بشر قبول نمى كند. چه كسى چنين كرده است ؟ قالوا سمعنا فتى يذكر هم يقال له ابراهيم سراغ ابراهيم مى روند: انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟ ابراهيم ! تو چنين كردى با محبوبهاى ما؟ قال بل فعله كبير هم هذا فاسئلو هم ان كانوا ينطقون اين كار، كار آن بت بزرگ است ، بايد از خودشان بپرسيد. گفتند: آنها كه نمى توانند حرف بزنند. گفت : اگر نمى توانند حرف بزنند، پس چه چيز را پرستش مى كنيد؟ قرآن مى گويد: فرجعوا الى انفسهم (290) اين جا بود كه به خود باز آمدند.

من مكرر اين مطلب را گفته ام : آنهايى كه وارد بتخانه ها مى شوند، به بهانه آزادى عقيده يك كلمه حرف نمى زنند (در واقع احترام به اسارت مى گزارند).

ملكه انگلستان رفت هندوستان ، به خاطر احترام به عقايد هندوها، اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مى كندند، او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند (كه بگويند:) عجب مردمى هستند! چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند! آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمى دهد. آن عقيده . انعقاد است ، تقليد است ، تلقين است ، يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است . بشر را در اين جور عقايد آزاد گذاشتن ، يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است ، به همان حال باقى گذاشتن ، ولى اين ، احترام به اسارت است ، نه احترام به آزادى . احترام به آزادى اين است كه با اين عقايد كه فكر نيست ، بلكه عقيده است ، يعنى صرفا انعقاد است مبارزه شود. عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد. عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست ، صرفا انعقاد روحى است ؛ يعنى بستگى و زنجير روحى است . اسلام هرگز اجازه نمى دهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد، ولو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد. پس مساءله آزادى عقيده به معناى اعم يك مطلب است ، مساءله آزادى فكر و آزادى ايمان به معناى اين كه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد، مطلب ديگر.

قرآن مى جنگد براى اين كه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد.

مى پرسند: چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟ حتى در زمان خلفا من كار ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده است - مسلمين كه هجوم بردند، نرفتند به مردم بگويند: بايد مسلمان بشود. حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند، مسلمين با حكومتها جنگيدند، ملتها را آزاد كردند. اين دو را با همديگر اشتباه مى كنند. مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند، با دولتهاى جبار مى جنگيدند كه ملتهايى را آزاد كردند و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند. چرا تاريخ مى گويد: وقتى كه سپاه مسلمين به ايران حمله كردند! لابد وقتى به ايران حمله كردند، به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند: حتما بايد اسلام اختيار بكنيد. آنها به مردم كار نداشتند، با دولتهاى جبار كار داشتند. دولتها را خرد كردند، بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آن ها بود، در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد، عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد، در شرايط ديگرى با شما قرار داد مى بنديم كه آن شرايط را شرايط ذمه مى گويند و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است .

پس اصل رفق ، نرمى ، ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد جزء اصول دعوت اسلامى است :

لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى (291)

قرآن خلاصه منطقش اين است كه در امر دين اجبارى نيست ، براى اين كه حقيقت روشن است ؛ راه هدايت و رشد روشن ، راه غى و ضلالت هم روشن ، هر كس مى خواهد اين راه را انتخاب بكند، و هر كس مى خواهد آن راه را.

در شاءن نزول اين آيه ، چند چيز نوشته اند كه نزديك يكديگر است و همه مى تواند در آن واحد درست باشد. وقتى كه بنى النضير، كه هم پيمان مسلمين بودند، خيانت كردند، پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه از اين جا بايد بيرون برويد. عده اى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند.

حال چرا يهودى بودند؟ (قبل از ظهور اسلام ) يهوديها فرهنگ و ثقافت بالاترى از اعراب حجاز داشتند. اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بى سواد و بى اطلاع يهوديها كه اهل كتاب بودند، سواد و معلومات بيشترى داشتند، ولهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مى كردند. طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مى ورزيدند. ابن عباس مى گويد: در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مى افتاد بعضى زنها كه بچه دار نمى شدند، نذر مى كردند كه اگر بچه اى پيدا كنند، او را بفرستند در ميان يهوديها يهودى بشود. اين اعتقاد را داشتند، چون حس مى كردند مذهب آنها از مذهب خودشان ، كه بت پرستى است بالاتر است ؛ و گاهى بچه هاى شير خوارشان را مى فرستادند نزد يهوديها، تا به آنها شير مى دادند، قهرا اخلاق يهوديها را مى گرفتند، مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مى كردند و آشنا مى شدند و برخى از آنها يهودى مى شدند.

به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند. وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند، مسلمين گفتند: ما هرگز نمى گذاريم بچه هاى يمان بروند. عده اى از بچه ها كه به دين يهود بودند گفتند: ما نمى گذاريم بچه هايمان بروند. عده اى از بچه ها كه به دين يهود بودند گفتند: ما با همدينانمان برويم . آمدند خدمت پيغمبر اكرم : يا رسول الله ! ما نمى خواهيم بگذاريم بچه هايمان بروند - آيه ظاهرا در آن جا نازل شد پيغمبر اكرم فرمود: اجبارى در كار نيست . بچه هاى شما دلشان مى خواهد اسلام اختيار بكنند، اگر نمى خواهند، اختيار با خودشان ، مى خواهند بروند بروند، دين ، امر اجبارى نيست :

لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى (292) چون طبيعت ايمان ، اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمى پذيرد.

فذكر انما انت مذكر * لست عليهم بمصيطر * الا من تولى و كفر * فيعذ به الله العذاب الاكبر (293)

اى پيامبر! به مردم تذكر بده - قبلا معناى تذكر را عرض كردم - مردم را از خواب غفلت بيدار كن ، به مردم بيدارى بده ، به مردم آگاهى بده ، مردم را از راه بيدارى و آگاهى شان به سوى دين بخوان . انما انت مذكر؛ تو شاءنى غير از مذكر بودن ندارى ، تو مصيطر نيستى ، يعنى خدا تو را اين جور قرار نداده كه به زور بخواهى كارى بكنى ، الا من تولى و كفر. آيا الا من تولى و كفر استثناى از لست عليهم بمصيطر است ، يا استثناى از فذكر انما انت مذكر است : تذكر بده ، الا من تولى و كفر، مگر افرادى كه تو به آنها تذكر داده اى ، با اين كه تذكر داده اى ، مع ذلك اعراض كرده اند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد. فيعذبه الله العذاب الاكبر، پس خدا او را عذاب مى كند، عذاب اكبر، كه عذاب جهنم است . (294)

8. عمل به گفته ها خود  

در حديث است : مردم را به سوى خير و نيكى بخوانيد، ولى به وسيله غير زبان ؛ يعنى به وسيله عمل و پيشقدم شدن ... براى هدايت و راهنمايى بشر دو راه است : يكى راه گفتن و نوشتن ، و ديگر راه پيشقدم شدن ، و هرگز گفتن به قدر پيشقدم شدن اثر ندارد. بزرگان گفته اند: (دو صد گفته چون نيم كردار نيست .

يك فرث ميان مكتب انبيا و مكتب فلاسفه و حكما اين است كه حكما تنها اهل نظريه و تعليم و تدريش مى باشند و سروكارشان تنها از راه زبان با افكار و ادراكات بشر است ، ولى پيغمبران به آنچه مى گويند، قبل از آن كه از ديگران تقاضاى عمل بكنند، خودشان عمل مى كنند، و لهذا تا اعماق روح بشر نفوذ مى نمايند، قلب و احساسات بشر را تحت تصرف خويش در مى آورند. سخن از زبان بيرون مى آيد و از گوش مى گذرد، ولى عمل ، موجى و انعكاسى عميق در روح ديگرى پديد مى آورد. اثر سخن هم وقتى هست كه تواءم با ايمان و عقيده و داغى روح باشد، و اگر روح با ايمان بود، قهرا عمل را هم به دنبال دارد و بى اثر نمى ماند. اولياى خدا مردم را با عمل خود تحت تاءثير قرار دادند، نه تنها با سخن ....

از سخنان على عليه السلام است كه فرمود: ميدان حق براى سخن ، وسيعترين و بارزترين ميدان هاست ، ولى براى عمل تنگترين ميدان هاست ، يعنى اگر انسان بخواهد براى حقيقت و عدالت و راستى و درستى و امانت سخن بگويد، از هر موضوعى بهتر مى شود داد سخن داد و استدلال كرد و قياس تشكيل داد و خطابه سرايى كرد؛ بسيار ميدان حق براى گفتن باز و گشاد است ، ولى اگر بخواهد عمل كند، چون مستلزم اين است كه خود را جمع و مقيد سازد و از حدود خود تجاوز نكند و متعرض حقوق ديگران نشود، عيبهاى خودش را مانند عيبهاى ديگران ببيند، آن وقت مى بيند كه مثل اين است كه از جاى تنگى مى خواهد عبور كند و برايش زحمت است .

هم از سخنان خود على است كه قسم مى خورد و مى فرمايد: ممكن نيست كه من شما را امر كنم به كار نيكى ، مگر آن كه قبلا خودم آن عمل نيك را انجام داده ام ، و ممكن نيست كه شما را از كار زشتى نهى كنم ، مگر آن كه خودم در ترك آن كار زشت پيشقدم شده ام . (295) (296)

على عليه السلام مى فرمايد:

من نصب نفسه للناس اماما فليبداء بتعليم نفسه قبل تعلبم غيره وليكن تاءديبه بسيرته قبل تاديبه بلسانه ، و معلم نفسه و مؤ دبها احق بالاجلال من معلم الناس و مؤ دبهم (297)

يعنى آن كس كه مى خواهد پيشواى مردم باشد و مردم را به دنبال خود و به راهى دعوت كند، پيش از آن كه مى خواهد به ديگران ياد بدهد، خود را مخاطب كند و به خودش تعليم و تلقين نمايد. پيش از آن كه مى خواهد مردم را با زبان خود تربيت كند، با عمل و روش ‍ اخلاقى خوب و اخلاق صحيح ، خود را تربيت كند.

آن كس كه خودش را تعليم و تلقين مى كند و خودش را تربيت و تاءديب مى كند، براى احترام و تكريم شايسته تر است از آن كه معلم و مربى ديگران است .

اين خود يك غفلت عظيم و اشتباه بزرگى است امروز در اجتماع ما، كه براى گفتن و نوشتن و خطابه و مقاله ، و خلاصه براى زبان و مظاهر زبان ، بيش از اندازه ارزش قائليم و بيش از اندازه انتظار داريم ، در حقيقت از زبان اعجاز فرموده ، حكمت و موعظه حسنه باشد، حقايق را روشن كند، تنها به صورت پندهاى تحكم آميز و آمرانه نباشد شرط لازمى است ، ولى به اصطلاح شرط كافى و يا علت تامه نيست . و چون از زبان بيش از اندازه انتظار داريم و از گوش مردم هم بيش از اندازه انتظار داريم و مى خواهيم تنها با زبان و گوش همه كارها را انجام دهيم و انجام نمى شود؛ ناراحت مى شويم و ناله و فغان مى كنيم و مى گوييم :

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جايى نرسد فرياد است .

اين شعر براى ما در همه زمانها صادق بوده و هست . فكر نمى كنيم كه ما اشتباه مى كنيم ، ما بيش از اندازه از اين گوش و زبان بيچاره انتظار داريم ، گاهى هم بلكه بيشتر اوقات - بايد از راه عمل و چشم استفاده كنيم ، ما با دست خود و عمل خود خوب رفتار كنيم ، تا آنها با چشم خودشان ببينند. يك مقدارى هم به اين گوش و زبان بيچاره استراحت بدهيم . (298)

9. چند شرط ديگر  

سخن خود را به جمله اى نغز از مولاى متقيان ، در زمينه شرط موفقيت مصلح دينى - كه در نهج البلاغه ضمن كلمات قصار مسطور است - زينت مى دهيم و به تفسير آن مى پردازيم :

انما يقيم امر الله سبحاه من لايصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع (299).

در اين جمله ها سخن از برپا داشتن فرمان خدا است ؛ سخن از چيزى است كه از صد سال پيش در زبان مصلحين اسلامى از آن به (احياى انديشه اسلامى ) تعبير مى شود؛ سخن از اين است كه مواقعى مى رسد كه فرمانهاى خدا در يك جامعه زمينه مى خورد و نياز به اين است كه از نو بنياد شود، سخن در اين است كه چه كسى قادر است اين كار پيامبرانه را انجام دهد. آيا هر فردى در هر شرايط روحى و اخلاقى وبا هر نوع شخصيت معنوى ، موفق به برداشتن چنين گامى پيامبرانه مى شود؟

على عليه السلام با قيد كلمه انما، كه مفيد حصر است ، مى فرمايد: كسى چنين توفيقى حاصل مى كند كه سه صفت بزرگ در او راه نيافته باشد: مصانعه ، مضارعه ، طمع بندگى .

براى مصانعه هنوز نتوانسته ام يك معادل فارسى دقيق پيدا كنم . شايد بشود گفت : سازشكارى ، يا ملاحظه كارى ، يا معامله گرى ، اما نه ، همه اينها مصانعه هستند، ولى مصانعه بيش از اينهاست . آن گاه كه به على پيشنهاد كوتاه آمدن در عزل معاويه مى شد، اين كار در تعبيرات على و يارانش نوعى مصانعه تعبير مى شد. على حتى از اين كه به خاطر مصلحت ، از آن نوع مصلحتهايى كه سياستمداران خود را با آنها تطبيق مى دهند، يك ساعت اجازه دهد معاويه سر كار خود بماند، امتناع كرد. آن را مصانعه مى دانست .

اصحاب و دوستان احيانا مى آمدند و در حضورش او را ستايش ‍ مى كردند، او را محتشم مى شمردند، با القاب و عناوين ياد مى كردند، از اين كه اگر نقصى در كارها به نظرشان برسد و ابراز كنند، خود دارى مى كردند و على به شدت آن ها را از اين روش نهى مى كرد و اين عمل آنها را نوعى مصانعه مى خواند و مى گفت :

لا تخالطونى بالمصانعة و لا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة (300) با من با سبك مصانعه معاشرت نكنيد، با من به طرزى كه با جباران و ستمگران سخن گفته مى شود (يعنى چاپلوسانه و تملق آميز و مداحانه و در لفافه القاب مطنطن و عناوين مجلل ) سخن مى گوييد.

صريح مى گفت : من دوست دارم مردم آن گاه كه با من رو به رو شوند، به جاى تعارفات و مداحيها، نقصها و عيبهايى كه به نظرشان مى رسد، با كمال صراحت رو در روى من بگويند.

رو در بايستى در اجراى امر خدا داشتن ، مصانعه است . ملاحظه دوست و رفيق و فرزند و خويشاوند و مريد را در كارها دخالت دادن ، مصانعه است .

قرآن كريم ، لغت (ادهان ) را به كار برده است كه معمولا در عرف امروز (مداهنه ) به كار برده مى شود.

ادهان ؛ يعنى روغن مالى ؛ در اصطلاح امروز فارسى زبانان (شيره مالى ) يا ماست مالى گفته مى شود. اين تعبير معمولا در موردى به كار برده مى شود كه يك امرى به جاى اين كه به طور جدى اجرا شود. به صورت سازى بدون حفظ محتوا قناعت مى شود .قرآن مى فرمايد كه كفار دوست دارند كه تو اهل مداهنه مى بودى ، تا مداهنه مى كردند؛ مثلا، صورت توحيد، صورت برادرى و برابرى ، صورت ممنوعيت ربا محفوظ مى بود، اما حقيقت و محتوا، نه . خلاصه اين كه دوست داشتند تو اهل مصانعه بودى ، و نيستى ؛ پس سمبل كردن ، به صورت سازى قناعت كردن ، مصانعه است .

گفتيم : رفيق بازى ، ملاحظه دوستان ، فرزندان ، خويشاوندان و مريدان را در اجراى امر خدا دخالت دادن ، مصانعه است . داستانى از على عليه السلام در تاريخ مسطور است كه از اين جهت آموزنده است :

آن گاه كه على عليه السلام به فرماندهى يك سپاه با سربازانش از يمن بر مى گشت و حله هاى يمنى همراه داشت كه متعلق به بيت المال بود، نه خودش يكى از آن حله ها را پوشيد و نه به يكى از سپاهيان اجازه داد در آنها تصرف كند. يكى دو منزل نزديك مكه - آن وقت رسول خدا براى حج به مكه آمده بود - خود براى گزارش زودتر به حضور رسيد و سپس برگشت كه با سربازانش با هم وارد مكه شوند. وقتى كه به محل سربازان رسيد، ديد آنها حله ها را آورده و پوشيده اند.

على بدون هيچ ملاحظه و رو در بايستى و مصلحت انديش سياسى ، همه را از تن آنها كند و به جاى اول گذاشت ! سربازان ناراحت شدند. وقتى كه به حضور رسول خدا رسيدند، از جمله چيزهايى كه رسول خدا از آنها پرسيد، اين بود كه از رفتار فرمانده تان راضى هستيد؟ گفتند: بلى ، اما... و قصه حله ها را به عرض رساندند. اين جا بود كه رسول خدا جمله تاريخى را درباره على فرمود:

انه لا خيشن فى ذات الله . او خشن ترك فردى است در ذات خدا.

يعنى على آن جا كه پاى امر الهى برسد، از هر گون مصانعه و ملاحظه كارى به دور است . و نقطه مقابل خشونت اصولى است كه نوعى شجاعت و قوت است .

اما مضارعه : مضارعه ؛ يعنى مشابهت . آن كس كه مى خواهد جامعه اى را اصلاح كند وتغيير دهد، خودش نبايد همرنگ همان مردم باشد، و همان نقاط ضعف كه در مردم هست ، درخودش وجود داشته باشد. كسى موفق به اصلاح نقاط ضعف مى شود كه خود از آنها مبراباشد:

و غير تقى ياءمر الناس بالتقى
طبيب يداوى الناس و هو عليل

اگر در بيماريهاى جسمى احيانا يك بيمار بتواند بيمار ديگرى را معالجه كند، در مداواهاى روحى و اجتماعى ميسر نيست . خود سازى بر جامعه سازى مقدم است . على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! من شما را به هيچ كارى فرمان ندادم ، مگر آن كه پيش از آن كه فرمان دهم خودم به كار بستم ؛ و از هيچ چيز شما را منع نكردم ، مگر آن كه پيش از آن كه شما را منع كنم ، خودم از آن دورى كردم . و همچنين آن حضرت فرمود: آن كس كه خود را در مقام امام و رهبر مردم قرار مى دهد، نخست خود را تعليم دهد، سپس مردم را. معلم و مؤ دب خويشتن ، بيش از معلم و مؤ دب ديگران ، شايسته اكرام و احترام است .

اما طمع بندگى

على فرمود:

الطمع رق مؤ بد (301) طمع ، بردگى جاويد است .

در هر بردگى ، اميد رهايى از طرف مالك هست ، مگر بردگى از نوع طمع ، كه اميدى از جانب مالك به رهايى نيست . در اين جا اختيار رها شدن به دست برده است ، نه مالك . آن كس كه مى خواهد امر خدا را به پا دارد، بايد از اين اسارت رها باشد. حريت و آزادى معنوى ، شرط توفيق مصلح دينى است .

همچنان كه يك زبون ملاحظه كار، توفيق اصلاح خدايى نمى يابد، و همچنان كه يك گرفتار بيمار، موفق به مداواى جامعه خود نمى گردد، يك اسير و بنده مطامع نفسانى نيز موفق نخواهد شد ديگران را از اسارتهاى اجتماعى يا معنوى باز دارد.

پروردگار! تو مالك دلها و انديشه هايى ، دلهاى همه در دست توست ، ما را بر راه راست ثابت نگه دار و از شر نفس اماره محفوظ بدار! (302)

فصل سوم : اخلاق مبلغ

اخلاق پيامبر عزيز خدا صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليه السلام به عنوان بهترين مبلغان اسلام ، مى تواند الگو و سر مشقى باشد براى مبلغان ما؛ از اين رو به گوشه هايى از اخلاق و رفتار آنان اشاره مى شود:

پيغمبر اكرم ، حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله كه نبوت به او پايان يافت ، در سال 570 بعد از ميلاد متولد شد؛ در چهل سالگى به نبوت مبعوث گشت ؛ سيزده سال در مكه مردم را به اسلام دعوت كرد و سختيها و مشكلات فراوان متحمل شد، و در اين مدت گروهى زبده تربيت كرد و پس از آن به مدينه مهاجرت نمود و آن جا را مراكز قرار داد. ده سال در مدينه آزادانه دعوت و تبليغ نمود و با سركشان عرب نبرد كرد و همه را مقهور ساخت .پس از ده سال ، همه جزيزة العرب مسلمان شدند. آيات كريمه قرآن تدريجا در مدت 23 سال بر آن حضرت نازل شد.

مسلمين شيفتگى عجيبى نسبت به قرآن و هم نسبت به شخصيت رسول اكرم نشان مى دادند. رسول اكرم در سال يازدهم هجرى ، يعنى يازدهمين سال هجرت از مكه به مدينه ، كه بيست و سومين سال پيامبرى او و شصت و سومين سال از عمرش بود در گذشت ، در حالى كه جامعه اى نو بنياد و مملو از نشاط روحى و مؤ من به يك ايدئولوژى سازنده - كه احساس مسؤ وليت جهانى مى كرد تاءسيس ‍ كرده و باقى گذاشته بود.

آنچه به اين جامعه نو بنياد روح وحدت و نشاط داده بود، دو چيز بود: قرآن كريم كه همواره تلاوت مى شد و الهام مى بخشيد؛ و ديگر، شخصيت عظيم و نافذ رسول اكرم كه خاطرها را به خود مشغول و شيفته نگه مى داشت . اكنون درباره شخصيت رسول اكرم اندكى بحث مى كنيم :

1. قناعت داشتن

هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام ، در مدينه در گذشت . جدش عبدالمطلب كفالت او را بر عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فرست دريافته بود نوه اش آينده اى درخشان دارد.

هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب در گذشت و طبق وصيت او، ابوطالب (عموى بزرگش ) عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك - كه با ساير كودكان شباهت نداشت - در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد؛ به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد (303). بر خلاف كودكان همسالش و بر خلاف عادت و تربيت آن روز، موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت .

ابوطالب روزى از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر رود.

او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرد كند، به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتوانم جامه ام را بكنم .

ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد، زيرا در عرب آن روز، حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند.

ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديده ، به بازيهاى بچه ها رغبت نمى كرد، تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود.

2. تنفر از بيكارى و بطالت .

از بيكارى و بطالت متنفر بود؛ مى گفت : خدايا! از كسالت و بى نشاطى ، از سستى و تنبلى و از عجز و زبوينى به تو پناه مى بردم (304). مسلمانان را به كار كردن تشويق مى كرد و مى گفت : (عبادت هفتاد جزء دارد و بهترين جزء آن كسب حلال است (305))).

3. امانتدارى :

پيش از بعثت ، براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد، يك سفر تجارتى به شام انجام داد. در آن سفر، بيش از پيش لياقت و استعداد و امانت و درستكارى اش روشن شد. او در ميان مردم آن چنان به درستى شهره شده بود، كه لقب (محمد امين ) يافته بود. امانتها را به او مى سپردند. پس از بعثت نيز قريش با همه دشمنيى كه با او پيدا كردند، باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند؛ از همين رو پس از هجرت به مدينه ، على عليه السلام را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت ، كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند.

4. مبارزه با ظلم :

در دوران جاهليت با گروهى كه آنها نيز از ظلم و ستم رنج مى بردند، براى دفاع از مظلومان و مقاومت در برابر ستمگران ، همپيمان شد.

اين پيمان در خانه عبد الله بن جدعان ، از شخصيتهاى مهم مكه ، بسته شد و به نام (حلف الفضول ) ناميده شد. او بعدها در دوره رسالت از آن پيمان ياد مى كرد و مى گفت : حاضر نيستم آن پيمان بشكند و اكنون نيز حاضرم در چنين پيمانى شركت كنم .

5. اخلاق خانوادگى خوب :

در خانواده مهربان بود. نسبت به همسران خود هيچ گونه خشونتى نمى كرد، و اين بر خلاف خلق و خوى مكيان بود. بد زبانى برخى از همسران خويش را تحمل مى كرد، تا آن جا كه ديگران از اين هم تحمل رنج مى بردند. او به حسن معاشرت با زنان توصيه و تاءكيد مى كرد و مى گفت : همه مردم داراى خصلتهاى نيك و بد هستند؛ مرد نبايد تنها جنبه هاى ناپسند همسر خويش را در نظر بگيرد و همسر خود را ترك كند؛ چه هرگاه از يك خصلت ديگرش مايه خشنودى اوست و اين دو را بايد با هم به حساب آورد.

او با فرزندان و با فرزند زادگان خود فوق العاده عطوف و مهربان بود به آنها محبت مى كرد، آنها را روى دامن خويش مى نشاند، بر دوش ‍ خويش سوار مى كرد، آنها را مى بوسيد و اينها همه بر خلاف خلق و خوى رايج آن زمان بود.

روزى در حضور يكى از اشراف ، يكى از فرزند زادگان خويش ‍ (حضرت مجتبى عليه السلام ) را مى بوسيد؛ آن مرد گفت : من دو پس ‍ دارم و هنوز حتى يك باز هيچ كدام از آنها را نبوسيده ام . فرمود:

من لا يرحم لا يرحم (306)؛ كسى كه مهربانى نكند، رحمت خدا شامل حالش نمى شود.

نسبت به فرزندان مسلمين نيز مهربانى مى كرد. آنها را روى زانوى خويش نشانده ، دست محبت بر سر آنها مى كشيد. گاه مادران ، كودكان خرد سال خويش را به او مى دادند كه براى آنها دعا كند. اتفاق مى افتاد كه احيانا آن كودكان روى جامه اش ادرار مى كردند. مادران ناراحت شده و شرمنده مى شدند و مى خواستند مانع ادامه ادرار بچه شوند. او آنها را از اين كار به شدت منع مى كرد و مى گفت : مانع ادامه ادرار كودك نشويد؛ اين كه جامه من نجس بشود اهميت ندارد، تطهير مى كنم !

6. نظافت و بوى خوش :

به نظافت و بوى خوش علاقه شديد داشت ؛ هم خودش رعايت مى كرد و هم به ديگران دستور مى داد. به ياران و پيروان خود تاءكيد مى نمود كه تن و خانه خويش را پاكيزه و خوشبو نگه دارند. به خصوص روزهاى جمعه وادارشان مى كرد غسل كنند و خود را معطر سازند كه بوى بد از آنها استشمام نشود، آن گاه در نماز جمعه حضور يابند.

7. برخورد و معاشرت خوب :

در معاشرت با مردم ، مهربان و گشاده رو بود. در سلام به همه ، حتى كودكان و بردگان ، پيش مى گرفت . پاى خود را جلو هيچ كس دراز نمى كرد و در حضور كسى تكيه نمى نمود. غالبا دو زانو مى نشست . در مجالس ، دايره وار مى نشست تا مجلس ، بالا و پايينى نداشته باشد و همه جايگاه مساوى داشته باشند. از اصحابش تفقد مى كرد؛ اگر سه روز يكى از اصحاب را نمى ديد؛ سراغش را مى گرفت ، اگر مريض بود عيادت مى كرد و اگر گرفتارى داشت كمكش مى نمود. در مجالس ، تنها به يك فرد نگاه نمى كرد و يك فرد را خطاب قرار نمى داد، بلكه نگاههاى خود را در ميان جمع تقسيم مى كرد. از اين كه بنشيند و ديگران خدمت كنند تنفر داشت ؛ از جا بر مى خاست و در كارها شركت مى كرد. مى گفت : خداوند كراهت دارد كه بنده را ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده است . (307)

8. نرمى در عين صلابت :

در مسائل فردى و شخصى و آنچه مربوط به شخص خودش بود، نرم و ملايم و با گذشت بود؛ گذشتهاى بزرگ و تاريخى اش يكى از علل پيشرفتش بود؛ اما در مسائل اصولى و عمومى ، آن جا كه حريم قانون بود، سختى و صلابت نشان مى داد و ديگر جاى گذشت نمى دانست . پس از فتح مكه و پيروزى بر قريش ، تمام بديهايى كه قريش در طول بيست سال نسبت به خود او مرتكب شده بودند ناديده گرفت و همه را يكجا بخشيد؛ توبه قاتل عموى محبوبش ‍ حمزه را پذيرفت ، اما در همان فتح مكه ، زنى از بنى مخزوم مرتكب سرقت شده بود و جرمش محرز گرديد. خاندان آن زن كه از اشراف قريش بودند و اجراى حد سرقت را توهينى به خود تلقى مى كردند، سخت به تكاپو افتادند كه رسول خدا از اجراى حد صرف نظر كند. بعضى از محترمين صحابه را به شفاعت برانگيختند، ولى رنگ رسول خدا از خشم برافروخته شد و گفت : چه جاى شفاعت است ؟ مگر قانون خدا را مى توان به خاطر افراد تعطيل كرد؟

هنگام عصر آن روز در ميان جمع سخنرانى كرد و گفت :

اقوام و ملل پيشين از آن جهت سقوط كردند و منقرض شدند، كه در اجراى قانون خدا تبعيض مى كردند، هرگاه يكى از اقويا و زبردستان مرتكب جرم مى شد، معاف مى شد و اگر ضعيف و زير دستى مرتكب مى شد، مجازات مى شد، معاف مى شد و اگر ضعيف و زير دستى مرتكب مى شد، مجازات مى گشت . سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست ، در اجراى عدل درباره هيچ كس سستى نمى كنم . هر چند از نزديكترين خويشاوندان خودم باش (308)

9. عبادت :

پاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاهى ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت . با اين كه تمام روزش - خصوصا در اوقات توقف در مدينه - در تلاش بود، از وقت عبادتش نمى كاست . او آرامش كامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت . عبادتش به منظور طمع بهشت و يا ترس از جهنم نبود، عاشقانه سپاسگزارانه بود. روزى يكى از همسرانش گفت : تو ديگر چرا آن همه عبادت مى كنى ؟ تو كه آمرزيده اى ! جواب داد: آيا يك بنده سپاسگزار نباشم ؟

بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان ، يك روز در ميان روزه مى گرفت . دهه آخر ماه رمضان بسترش به كلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت . يكسره به عبادت مى پرداخت ، ولى به ديگران مى گفت : كافى است در هر سه روز روزه بگيريد. مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد، بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد، كه اثر معكوس دارد.

با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيال مخالف بود؛ بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند، مورد انكار و ملامت قرار گرفتند. مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و ياران شما، همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد.

در حال انفراد، عبادت را طول مى داد؛ گاهى در حال تهجد ساعتها سرگرم بود، اما در جماعت به اختصار مى كوشيد، رعايت حال اضعف ماءمومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد.

10. زهد و ساده زيستى :

زهد و ساده زيستى از اصول زندگى او بود. ساده غذا مى خورد، ساده لباس مى پوشيد و ساده حركت مى كرد. زيراندازش غالبا حصير بود، بر روى زمين مى نشست ، با دست خود از بز شير مى دوشيد و بر مركب بى زين و پالان سوار مى شد و از اين كه كسى در ركابش حركت كند، به شدت جلوگيرى مى كرد. قوت غالبش نان جوين و خرما بود. كفش و جامه اش را با دست خويش وصله مى كرد. در عين سادگى ، طرفدار فلسفه فقر نبود؛ مال و ثروت را به سود جامعه و براى صرف در راههاى مشروع لازم مى شمرد، مى گفت :

نعم المال الصالح للرجل الصالح (309)

چه نيكوست ثروتى كه از راه مشروع به دست آيد، براى آدمى كه شايسته داشتن ثروت باشد و بداند چگونه صرف كند.

و هم مى فرمود:

نعم العون على تقوى الله الغنى (310)؛ مال و ثروت ، كمك خوبى است براى تقوا.

11. اراده و استقامت :

اراده و استقامتش بى نظير بود؛ از او به يارانش سرايت كرده بود. دوره 23 ساله بعثتش ، يكسره درس اراده و استقامت است .

او در تاريخ زندگى اش مكرر در شرايطى قرار گرفت كه اميدها از همه جا قطع مى شد، ولى او يك لحظه تصور شكست را در مخيله اش راه نداد؛ ايمان نيرومندش به موفقيت يك لحظه متزلزل نشد.