تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى (قدس سره)

عبدالرحيم موگهى

- ۹ -


1. آشناى با مكتب

اولين شرط براى يك نفر مبلغ ، شناسايى خود مكتب است ، شناسايى ماهيت پيام است ، يعنى كسى كه مى خواهد پيامى را به جامعه برساند؛ بايد خودش با ماهيت آن پيام آشنا باشد. بايد فهميده باشد كه هدف اين مكتب چيست ، اصول و پايه هاى اين مكتب چيست ، راه اين مكتب چيست و به كجا مى رسد، اخلاق و اقتصاد و سياست اين مكتب چيست ، معارف اين مكتب چيست ، توحيد و معاد اين مكتب چيست ، احكام و مقررات اين مكتب چيست .

آخر مگر كسى مى تواند پيامى را به مردم برساند، بدون آن كه خودش ‍ آن پيام را شناخته و درك كرده باشد؟! اين مثل اين است كه بگوييم . يك نفر مرجع تقليد باشد، اما فقه نخوانده باشد! چطور مى شود كسى مرجع تقليد باشد و بخواهد براساس فقه فتوا بدهد و فقه نخوانده باشد؟! و يا مثل اين است كه يك نفر مى خواهد طبيب باشد، اما پزشكى نخوانده باشد؟ از اين جا معلوم مى شود كه براى يك نفر مبلغ تا چه اندازه وسعت اطلاعات علمى و شناخت اسلام ، آن هم به صورت يك مكتب لازم است .

اسلام خودش يك مكتب است ، يك اندام است ، يك مجموعه هماهنگ است ؛ يعنى تك تك شناختى هم فايده ندارد. بايد همه را در آن اندام و تركيبى كه وجود دارد بشناسيم . ارزيابى ما درباره مسائل اسلامى بايد درست باشد. براى يك اندام ، يك عضو به تنهايى ارزش ندارد. در اندام انسان ، دست ، پا، بينى ، چشم ، گوش ، اعضاى درونى ، مثل معده ، روده ، قلب و مغز، هر كدام يك عضو هستند، ولى آيا ارزش اين اعضا در اين اندام - با اين كه همه لازم و واجب هستند يك جور است ؟ آيا اگر لازم شد ما يك عضو را فداى ديگرى بكنيم ، كدام عضو را فداى عضو ديگر مى كنيم ؟ آيا اگر لازم شد قلب را فداى دست مى كنيم ، يا دست را فداى قلب ؟ معلوم است كه دست را فداى قلب مى كنيم ، چون آدم بدن دست مى تواند زنده بماند، ولى بدون قلب نمى تواند، بدون كبد يا بدون مغز و اعصاب نمى تواند زنده بماند. اسلام هم اين گونه است ، كه اين خودش بحثى است به نام اهم و و مهم . (253)

2. آشنايى با ابزارهاى تبليغ و مهارت در به كار بردن آنها

دومين شرط براى كسى كه حامل يك پيام است ، اولا: مهارت در به كار بردن وسايل تبليغ : و ثانيا: شناسايى آنهاست ؛ يعنى بايد بداند چه ابزارى را مورد استفاده قرار بدهد و چه ابزارى را داشته باشد و چه ابزارى را نداشته باشد. (254)

3. داشتن قدرت بيان و شرح صدر

در حدود دوازده سال پيش ، سخنرانيهايى كردم تحت عنوان (منبر و خطابه )، كه در كتابى به نام گفتار عاشورا چاپ شده است . يك سلسله بحثها را من در آن جا ذكر كرده ام . در مورد خطبه ، علما اساسا كتاب نوشته اند. اصلا خطابه خودش يك فن است ، ظاهرا اول كسى كه در اين فن كتاب نوشته ، ارسطوست ، و مسلمين كه آثار ارسطو را ترجمه كردند، خطابه را جزء منطق قرار دادند. بعدها دربارء خطابه خيلى حرفها گفتند. بو على سينا كتابى حدود پانصد صفحه درباره خطابه دارد، كه در آن درباره شرايط خطيب مى گويد: بدون شك خطيب بايد يك سلسله شرايط طبيعى هم داشته باشد، مثل سخنورى و قدرت بيان . اين خودش نعمتى از نعمتهاى بزرگ الهى است و براى تبليغ ، داشتن اين هنر طبيعى لازم است : الرحمن ، علم القران ، خلق الانسان ، علمة البيان (255)

داستان بعثت موسى بن عمران به رسالت را شنيده ايد. بعد از ده سال كه دوباره مى خواهد به مصر برگردد، با همسرش حركت مى كند. شبى تاريك و بارانى است . زن حامله اش درد زايمان مى گيرد. هوا هم سرد است . بايد زنش را گرم كند، ولى وسيله گرم كردن هم ندارد. ناگهان در نقطه اى از آن بيابان نورى را مى بيند (در وادى طور، وادى سينا). فكر مى كند آتش است . مى رود آن جا، معلوم مى شود كه آتش نيست ، جريان ، جريان ديگرى است . در همان جا موسى بن عمران مبعوث مى شود، ندا مى رسد كه از اين به بعد رسول ما هستى ؛ يعنى مبلغ خدا هستى ، پيام ما را بايد به فرعون و فرعونيان برسانى . موسى مى فهمد كه يك مبلغ شرايط دارد. پيغمبرى خودش را كافى نمى داند، تقاضاهايى دارد: رب اشرح لى صدرى (256). خدايا! به من حوصله فراوان بده ، شرح صدر بده ، آن چنان كه عصبانى نشوم ، ناراحت نشوم ، به تنگ نيايم ، دريا دلم كن كه كار تبليغ دريا دلى مى خواهد؛ و يسر لى امرى (257)، اين ماءموريت سنگين را بر من آسان گردان . ببينيد كار تبليغ را ما چقدر كوچك مى شماريم و موسى بن عمران چقدر بزرگ مى شمارد. مؤ يد اين مطلب ، مطلبى است راجع به پيغمبر اكرم .

قرآن كريم به پيغمبر اكرم راجع به ماءموريتش ، يعنى تبليغ اسلام و هدايت مردم مى فرمايد: انا سنلقى عليك قولا ثقيلا (258)، عن قريب يك بار سنگين به دوش تو خواهيم گذاشت . بارى است كه به دوش ‍ پيغمبر سنگينى مى كند! به دوش پيغمبران سنگينى مى كند! چه مى گوييم ما؟!

موسى عليه السلام در ادامه تقاضاهاى خود گفت : واحلل عقدة من لسانى (259)، خدايا! گره را از زبان من باز كن ، به من بيانى رسا و گوارا بده ، سخنورى و ناطقه بده ، يفقهوا قولى (260)، به من قدرت بفهمند، درك كنند. رابطه اى بين من و مردم برقرار كن كه مردم مطلب را عينا آن طورى كه تو مى خواهى از من بگيرند، نه اين كه من چيزى بگويم و آنها پيش خود چيز ديگرى خيال بكنند، نه اين كه من نتوانم آنچه را كه درام بيان كنم .

قدرت و قوه بيان ، يك امر طبيعى است ، البته مقدارى از آن اكتسابى است ، ولى امور طبيعى بايد با تمرين و اكتساب تقويت بشوند، مثل كارهاى ورزش كه شخص بايد يك استعدادى داشته باشد و اين استعداد در اثر تمرينهاى ورزشى تكميل مى شود.

در عين حال ، خوشبختانه بايد گفت كه در جهان شيعه در اثر بركت امام حسين عليه السلام خطباى بسيار قوى و نيرومند و عالى قدر - چه از نظر بيان و چه از نظر غير بيان ظهور كرده اند، و الحمد الله الان هم چنين افرادى هستند كه انصافا از نظر نطق و سخنورى ، آيتى هستند. من در نظر ندارم اس كسى را ببرم ، ولى چنين اشخاصى وجود دارند و جاى تشكر است و افراد زحمت كشيده اى هستند و انصاف اين است كه در كار خودشان به اندازه اى كه شرايط برايشان مساعد بوده ، زحمات زيادى كشيده اند. (261)

4. داشتن يار و ياور

موسى عليه السلام در ادامه سخنانش مى گويد: واجعل لى وزيرا من اهلى* هارون اخى (262)

خدايا! من فكر مى كنم كه به تنهايى از عهده كار تبليغ و هدايت مردم بر نمى آيم ، شريك و همكار مى خواهم ، اما من بدبخت هنوز اين طور احساس نمى كنم ، هنوز خيال مى كنم كه به تنهايى كافى هستم . همكار يعنى چه ؟ همفكر يعنى چه ؟ همگام يعنى چه ؟ من بايد به تنهايى كار بكنم ، ولى موسى مى گويد: خدايا كار تبليغ است ، كار هدايت است ، كار ارشاد مردم است ، من پيغمبر به تنهايى از عهده اين كار بر نمى آيم ، خدايا! براى من يك شريك ، كمك و معاون بفرست . كانديد هم مى كند؛ برادرم هراون از هر جت مرد لايقى است ، خدايا او را به كمك من بفرست . كى نسبحك كثيرا * و نذكرك كثيرا (263) براى چه ! اخلاص خودش را ذكر مى كند. خدايا! ما هيچ هدفى نداريم ، جز اين كه مسبح تو را در دنيا زياد بكنيم ، حق پرست را در دنيا زياد كنيم . براى اين است كه من اين تقاضاها را از تو دارم و اين كمكها را از تو مى خواهم .

قرآن عين همينها را درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ذكر مى كند، به صورت امور تحقق يافته . در مورد موسى به صورت خواسته او ذكر مى كند كه البته مستجاب شد.

معلوم مى شود كه خدا پيغمبر را نيز براى همين هدف و رسالت و ايده ، مؤ يد كرد به همان خواستهاى موسى بن عمران ، مى فرمايد: بسم الله الرحمن الرحيم * الم نشرح لك صدرك (264) اى پيامبر! اى حبيب ما! آيا ما سينه تو را باز نكرديم ؟ (سينه باز در عربى ، كنايه از روح وسيع است ). آيا روح تو را وسيع نكرديم ؟ تو را دريا دلى نكرديم ؟ و وضعنا عنك وزرك (265). وزر؛ يعنى ، بار سنگين . به گناه هم كه وزر مى گويند، به خاطر اين است كه گناه بر خلاف حسنه (كار خوب كه براى انسان حكم بال و نيرو را دارد و انسان را پرواز مى دهد و به او نيرو مى بخشد، بر عكس حكم بار را دارد و انسان را از حركت باز مى دارد.

موسى گفت : يسريلى امرى (266)؛ كار مرا آسان كن . اين جا مى گويد: و وضعنا عنك وزرك (267)؛ بار سنگين را از دوش تو براشتيم . الذى انقض ظهرك (268). اين خيلى عجيب است . براى توضيح معناى انقض مثالى ذكر مى كنم : اگر بالاى يك سقف چوبى ، بار سنگينى ، مثلا جمعيت زيادى باشد كه ديگر اين سقف توانايى نگهدارى آن را نداشته باشد، يك وقت به اصطلاح عاميانه خودمان صداى جرق جرق سقف را مى شنويم . عرب اين جا مى گويد: انقض ؛ يعنى ، چوبهاى سقف به صدا در مى آمد كه اگر بار، يك مقدار زيادتر باشد، سقف مى شكند.

مى فرمايد: اى پيغمبر! اين بار سنگين ، ستون فقرات تو را مثل آن چوبها به صدا در آورده بود، كمرت را خم كرده بود، پشتت را شكسته بود. بعد پيغمبر را تسليت مى دهد:

فان مع العسر يسرا * ان مع العسر يسرا * فاذا فرغت فانصب * والى ربك فارغب (269)

هرگز از سختى نترس ، سستيها در سختيهاست و باز سستيها در ميان سختيها پايدار مى شود. باز تاءكيد مى كند، مطمئنا از سختى نترس كه سستيها همراه سختيهاست . وقتى اين آيه نازل شد، چهره پيغمبر اكرم از خوشحالى سختيهاست . وقتى اين آيه نازل شد، چهره پيغمبر اكرم از خوشحالى مى درخشيد، متحلل شده بود، سرخ شده بود؛ وعده خداست ، خدا گفته از سختى نترس ، دوباره به من گفته از سختى نترس . فاذ فرغت فانصب ، از اين كارت كه فارغ شدى ، باز خودت را به كار پر مشقت ديگرى مشغول كن ، كه تو از سختى و مشقت ضرر نديدى و ضرر نخواهى ديد. والى ربك فارغب . اين را شيعه اين طور تفسير مى كند كه ما اين بار سنگين را بوسيله على را براى تو كمك فرستاديم ؛ و شيعه حق دارد اين حرف را بزند و درست هم هست ؛ يعنى منطق ، همين طور حكم مى كند.

پيغمبر اكرم در حديثى - كه شيعه و سنى هر دو روايت كرده اند و متواتر است و سنى هم نمى تواند آن را انكار بكند، زيرا سنيها بيشتر از شيعه روايت كرده اند خطاب به على عليه السلام فرمود: انت منى بمنزلة هارون بن موسى (270) تو با من همان نسبت را دارى كه هارون با موسى داشت ، الا انه لا نبى بعدى (271)، با اين تفاوت كه هارون پيغمبر بود، ولى چون بعد از من پيغمبرى نيست ،يعنى همان طور كه خدا تقاضاى موسى بن عمران را مستجاب كرد و برايش در امر تبليغ و هدايت مردم شريك و كمك فرستاد، على جان ! خدا تو را براى من كمك و معاون فرستاده است . پيغمبر صلى الله عليه و آله خطاب به على عليه السلام فرمود: انت وزيرى ... كلمه وزيرى ، در اصل لغت به معناى كمك و معاون است . وزرا را كه به اين نام مى خواندند، چون كمكهاى پادشاهان بودند. اصلا كلمه وزير به معناى كمك دهنده است . اين است كه پيغمبر اكرم خطاب به على فرمود: تو وزير من ، يعنى كمك من هستى ، همان طور كه هارون وزير موسى ، يعنى كمك موسى بود.

ببينيد، در خواستهاى موسى عليه السلام : رب اشرح صدرى * ويسرلى امرى * واحلل عقدة من لسانى * يفقوا قولى * واجعل لى وزيرا من اهلى * هارون اخى (272) صد در صد منطبق است با آنچه كه در باره پيغمبر اكرم به صورت انجام يافته است : الم نشرح لك صدرك * و وضعنا عنك وزرك * الذى انقض ظهرك * و رفعنا لك ذكرك * فان مع العسرا يسرا * ان مع العسر يسرا * فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب (273) .

اگر معناى انصب را از ماده (نصب ) نگيريم ، بلكه از ماده (نصب ) بگيريم ، يعنى مقصود اين باشد كه على عليه السلام را به خلافت نصب كن ، باز مطلب صد در صد منطبق با آيات قرآن است .

از همه اينها چه نتيجه مى گيريم ؟ نتيجه مى گيريم كه در منطق قرآن ، كار تبليغ ، كار هدايت و ارشاد مردم ، كار بسيار بسيار دشوارى تلقى شده است ، در حالى كه در جامعه ما اين قدر كوچك و سبك گرفته مى شود و كار به جايى رسيده كه ديگر اهل علم و فضل ، هر كس كه سواد و معلومات داشته باشد، ننگش مى آيد برود منبر. مى گويند: فلانى مرد عالمى است ، در شاءنش نيست كه برود منبر و تبليغ كند. تقصير كيست ؟ تقصير جامعه است ، جامعه اين قدر مقام تبليغ را تنزل داده و پايين آورده كه هر عالمى ، ننگ و عارش مى آيد، توهين به خودش مى داند كه شاءن تبليغ را به عهده بگيرد. الان در جامعه ما - الحمد الله - اشخاصى هستند كه ذو فضيلتين هستند،

هم امام جماعت هستند و هم خطيب (مثل آقاى دكتر مفتح )، ولى در جامعه ما شان پيشنماز ازشان مبلغ بيشتر و بالاتر است .

پيشنمازى كه هنرى نيست ، ايستادن و ديگران به او اقتدا كردن كه هنرى نيست ؛ چون من هر دو كار را كرده ام مى گويم . من در محراب بوده ام ، پيشنمازى كرده ام ، در منبر بوده ام ، تبليغ كرده ام ، هميشه ديده و احساس كرده ام كه وقتى در محراب هستم ، در نظر مردم محترمتر هستم تا وقتى كه منبر رفته ام ؛ خدا مى داند اين حقيقت است .

در يك ماه رمضان من در مسجدى منبر مى رفتم و مدتى ديگر پيشنمازى مى كردم ، مى ديدم وقتى كه پيشنماز هستم در نظر مردم بزرگتر و محترمتر هستم ، تا وقتى كه حرف مى زنم . اين بود كه تشخيص مى دادم كه اين مردم ، بى هنرى را بر هنر ترجيح مى دهند. چرا بايد اين جور باشد؟ ما خودمان هستيم كه اين مقام عظيم و منيع را پايين مى آوريم . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله خودش مبلغ بود، واعظ بود، منبر مى رفت . در ابتدا منبر نبود، ستونى بود كه رسول اكرم در حال ايستاده به آن تكيه مى كردند و براى مردم موعظه مى نمودند، بعد دستور دادند منبرى ساختند و از آن پس مى رفتند بالاى منبر مى نشستند البته منبرهاى امروز عين منبر پيغمبر نيست . - بيشتر نهج البلاغه ، منبرهاى على عليه السلام است . نهج البلاغه على عليه السلام سه قسمت است : خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار.

كلمات قصار، جملات كوتاهى است كه ايشان در مواقع مختلفى فرموده است . مجموع نامه ها و كلمات قصار، يك ثلث نهج البلاغه را تشكيل مى دهد.

دو ثلث نهج البلاغه خطبه هاى مولاست و تازه اينها همه خطبه هاى مولا نيست ، بلكه به قول سيد رضى مختار است از خطبه ها؛ يعنى قسمتهاى انتخاب شده است ، و الا خطبه ها خيلى بيش از اينها بوده است . مسعودى كه صد سال قبل از سيد رضى بوده است ، در كتاب بسيار معتبر مروج الذهب ، كه از مدارك معتبر تاريخ اسلام است ، مى نويسد: الان در حدود 480 خطبه از على عليه السلام در دست مردم است (274). در صورتى كه در نهج البلاغه بيش از دويست خطبه وجود دارد.

تازه اين تعداد را سيد انتخاب كرده و قسمتهايى را نياورد است ؛ بنابراين ، خطبه هاى على عليه السلام شايد چهار برابر خطبه هاى نهج البلاغه فعلى بوده است . بيشتر نهج البلاغه چيست ! همان منبرهاى على عليه السلام . على عليه السلام منبر رفته است ، منبرهايش را ظبط كرده و در نتيجه براى ما مانده است ؛ و اين بيانگر عظمت و اهيمت مقام تبليغ در اسلام است ، در صورتى كه در ميان ما كوچك و حقير است . نتيجه اش اين است كه ديگر پيام اسلام نمى رسد. خودمان مطلب را خراب كرده ايم . وقتى كه به اين وضع اجتماعى و به اين شكل در آمد كه هر عالمى براى اين كه حيثيت و جريان اجتماعى كار خودش را مى كند - از خطابه خواندن و تبليغ و هدايت و ارشاد مردم پرهيز داشته باشد، كار تبليغ و هدايت و ارشاد به دست افرادى مى افتد كه هيچ گونه صلاحيتى ندارند و كارشان از جودى و جوهرى شروع شده است .

آن وقت آيا مى توان انتظار داشت كه پيام اسلام ، پيام خدا، پيام پيغمبر، پيام على ، اين مكتب عظيم و وسيع داراى جنبه هاى مختلف دنيايى و آخرتى ، سالم به دست مردم برسد؟ چه انتظار غلطى ! (275).

5. خوشرفتارى و مهربانى

مساله گسترش سريع اسلام ، يكى از مسائل مهم تاريخ جهان است كه درباره علل آن ، بحث و گفتگو مى شود. البته مسيحيت و تا اندازه اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته اند، مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ، ولى در غرب جهان ، بيش از شرق جهان گسترش يافته است . همچنان كه مى دانيم ، اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند، گو اين كه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارد. نه رسمى و واقعى ، ولى بالاخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مى شود. دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است . بودا در هند ظهور كرد، ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند، مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد. دين يهود، دينى است قومى و نژادى ، محدود، و از يك قوم و نژاد خارج نشده است . دين زرتش هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع بكند، و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت ، و اگر امروز مى بينيم زردشتيهايى در هند هستند كه به نام پارسيان هند معروفند، آنها هندى نيستند، بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرات كرده اند، و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند، نتوانسته اند يك هسته زنده اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.

اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود، مانند مسيحيت است . اسلام در جزيره العرب ظهور كرد و امروز ما مى بينيم كه در آسيا، آفريقا، اروپا، آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين ، گو اين كه مسيحيها كوشش مى كنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيان مى گرفتند، ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمد، شايد از عدد مسيحيان بيشتر باشد و كمتر نباشد، ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست ، و آن مساءله سرعت گسترش اسلام است . مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ، ولى اسلام فوق العاد سريع پيشروى كرده است - چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان ، چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر. اين مساءله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد؟ حتى لامارتين ، شاعر معروف فرانسوى ، مى گويد: اگر سه چيز را در نظر بگيريم ، احدى به پايه پيغمبرى اسلام نمى رسد: يك فقدان وسايل مادى : مردى ظهور مى كند و دعوتى مى كند، در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مى خيزند، تك ظهور مى كند، هيچ همكار و همدستى ندارد، از خودش شروع مى شود، همسرش به او ايمان مى آورد، طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست (على عليه السلام ) ايمان مى آورد، تدريجا افراد ديگر ايمان مى آورند، آن هم در چه سختيها و مشقتها! و ديگر، سرعت پيشرفت يا عامل زمان ؛ و سوم ، بزرگى هدف . اگر اهميت هدف را با فقدان وسايل و با سرعتى كه با اين فقدان وسايل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم ، پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و دست مى گويد - در دنيا شبيه و نظير ندارد.

مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى پيدا كرد، بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح گذشته بود، تا اندازه اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد. راجع به علل پيشرفت سريع اسلام ، ما به تناسب بحث خودمان ، كه بحث در سيره نبوى است ، سخن مى گوييم . قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تاءييد مى كند، كه يكى از آن علل و عوامل (سيره نبوى ) و روش ‍ پيغمبر اكرم ، يعنى خلق و خوى رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر است ، آن زيبايى قرآن ، آن عمق قرآن ، آن شور انگيزى قرآن ، آن جاذبه قرآن ، كه معجزه پيغمبر است ، بدون شك عامل اول است . عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن است و محتواى قرآن ، ولى از قرآن كه صرف نظر بكنيم ، شخصيت رسول اكرم ، خلق و خوى رسول اكرم ، سيره رسول اكرم ، طرز رفتار رسول اكرم ، نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم ، عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است ، و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم ، تاريخ زندگى پيغمبر اكرم ، يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است خود اين سيره تاريخ - عوامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام . آيه ... مى فرمايد:

فبما رحمة من الله لنت لهم (276)

خدا به پيغمبرش خطاب مى كند: اى پيامبر گرامى ! به موجب رحمت الهى به تو، در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى ، نرمش دارى ، ملايم هستى ، روحيه تو روحيه اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى .

و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك (277)

اگر اين خلق و خوى تو نبود، اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم ، اخلاق خشن و درشتى داشتى ، مسلمانان از دور تو پراكنده مى شدند؛ يعنى اين خلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين . اين خودش نشان مى دهد كه رهبر، مدير و آن كه مردم را به اسلام دعوت مى كند و مى خواند، يكى از شرايطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى ، نرم و ملايم باشد. در اين جا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤ الاتى كه در ذهنها پيدا مى شود داده بشود.

اين كه عرض مى كنيم : پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد، مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود، نه در مسائل اصولى و كلى . در آن جا پيغمبر 100 صلابت داشت ، يعنى انعطاف ناپذير بود. يك وقت كسى رفتار بدى مى كرد راجع به شخص پيغمبر؛ مثلا اهانت مى كرد به شخص پيغمبر، اين مساءله اى بود مربوط به شخص خودش ؛ و يك وقت كسى قانون اسلام را نقض مى كرد؛ مثلا دزدى مى كرد. آيا اين كه مى گوييم : پيغمبر نرم بود؛ مقصود چيست ؟ آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مى كرد، پيغمبر مى گفت : مهم نيست ، تازيانه به او نزنيد، مجازاتش ‍ نكنيد؟! آن ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود، مربوط به قانون اسلام بود. آيا اگر كسى دزدى مى كرد، باز پيغمبر مى گفت : مهم نيست ، لازم نيست مجازات بشود؟ ابدا. پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود، ولى در تعهدها و مسؤ وليتهاى اجتماعى ، نهايت درجه صلابت داشت ؛ مثالى عرض مى كنم :

شخصى مى آيد در كوچه جلو پيغمبر را مى گيرد، مدعى مى شود كه من از تو طلبكارم ، طلب مرا الان بايد بدهى . پيغمبر مى گويد: اولا: تو از من طلبكار نيستى و بيخود دارى ادعا مى كنى ، و ثانيا: الان پول همراهم نيست ، اجازه بده بروم . مى گويد: يك قدم نمى گذارم آن طرف بروى پيغمبر هم مى خواهد برود براى نماز شركت كند - همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى .

هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مى دهد، او بيشتر خشونت مى ورزد، تا آن جا كه با پيغمبر گلاويز مى شود و رادى پيغمبر را لوله مى كند، دور گردن ايشان مى پيچد و مى كشد كه اثر قرمزيش در گردن پيغمبر ظاهر مى شود. مسلمين مى آيند كه چرا پيغمبر دير كرد، مى بينند يك يهودى چنين ادعايى دارد.

مى خواهند خشونت كنند، پيغمبر مى گويد: كارى نداشته باشيد، من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . آن قدر نرمش نشان مى دهد كه يهودى همان جا مى گويد: اشهد ان لا اله الله و اشهد انك رسول الله و مى گويد: تو با چنين قدرتى كه دارى ، اين همه تحمل (نشان مى دهى !) اين تحمل ، تحمل يك فرد عادى نيست ، پيغمبرانه است .

ظاهرا در فتح مكه است ، زنى از اشراف قريش دزدى كرده است . به حكم قانون اسلام ، دست دزد بايد بريده شود. وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده ام ، مى بايست حكم درباره او اجرا مى شد. اين جا بود كه توصيه ها و وساطتها شروع شد. يكى گفت : يا رسول الله ! اگر مى شود از مجازات صرف نظر كنيد، اين زن ، دختر فلان شخص است كه مى دانيد چقدر محترم است ، آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. پدرش آمد، برادرش آمد، ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مى رود. هر چه گفتند، فرمود: محال ممتنع است آيا مى گوييد: من قانون اسلام را معطل كنم ؟ اگر همين زن يك زن بى كس مى بود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمى بود، همه شما مى گفتيد: بله دزد است ، بايد مجازات بشود. آفتابه دزد مجازات بشود، يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود، ولى اين زن به دليل اين كه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مى رود، مجازات نشود؟! قانون خدا تعطيل بردار نيست . ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت .

پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمى داد، در حالى كه در مسائل شخصى ، فوق العاده نرم و و مهربان بود، و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود. پس اينها با يكديگر اشتباه نشود.

على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى ، در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست ، ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمى پذيرد. دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مى كنم . على مردى بود بشاش ، بر خلاف مقدس مآبهاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مى خواهند، هميشه چهره هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بيايد، گويى لازمه قدس و تقوا، عبوس بودن است . گفت :

صبا از من بگو يار عبوسا قمطريرا را   نمى چسبى به دل زحمت مده صمغ و كتيرا را.

چرا بايد اين جوز بود و حال آن كه : المؤ من بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه (278)

مومن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش و مؤ من اندوه خودش را در هر موردى : اندوه دنيا، اندوه آخرت ، مربوط به زندگى فردى ، مربوط به عالم آخرت ، هر چه هست - در دلش نگه مى دارد و وقتى با مردم مواجه مى شود، شادى اش را در چهره اش ظاهر مى كند. على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش ‍ رو به رو مى شد، مثل خود پيغمبر. على با مردم مزاح مى كرد، مادام كه به حد باطل نرسد، همچنان كه پيغمبر مزاح مى كرد. رنود مولا، يگانه عيبى كه به على گرفتند براى خلافت - عيب واقعى كه نمى توانستند بگيرند، اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند؛ مردى بايد خليفه بشود كه عبوس ‍ باشد و مردم از او بترسند، وقتى به او نگاه مى كنند، بى جهت هم شده از او بترسند! پس چرا پيغمبر اين جور نبود! خدا كه درباره پيغمبر مى فرمايد:

فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك (279)

اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى ، نمى توانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مى رفتند. پس سبك و متد و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد، لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است ، نه عبوس ‍ بودن و خشن بودن ، آن طور كه على درباره خليفه دوم مى فرمايد:

فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها (280).

ابوبكر خلافت را به شخصى داد دارى طبيعت و روحى خشن ، مردم از او مى ترسيدند، عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس ‍ مى گفت : فلان مساله را تا عمر زنده بود، جراءت نكردم طرح كنم و گفتن : درة عمر اهيب من سيف حجاج ؛ تازيانه عمر، هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است چرا بايد اين جور باشد؟ على در مسائل شخصى ، خوشخو و خنده رو بود و مزاح مى كرد، ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود. برادرش عقيل چند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد، مى خواهد صحنه بسازد، آن چنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى شود، كالعظم . بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد: اين بچه هاى گرسنه برادرت را ببين ، قرض دارم ، گرسنه هستم ، چيزى ندارم ، به من كمك كن . مى فرمايد: بسيار خوب ، از حقوق خودم از بيت المال به تو مى دهم . برادر جان ! همه حقوق تو چه هست ؟ چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟! دستور بده از بيت المال بدهند.

على عليه السلام دستور مى دهد آهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلو عقيل كه كور بود مى گذارند و مى فرمايد: برادر! برادر! عقيل خيال كرد كيسه پول است ، تا دستش را دراز كرد سوخت . خود عقيل مى گويد: مثل يك گاو ناله كردم . تا ناله كرد، فرمود:

ثكتك الثواكل يا عقيل اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه (281) همان عليى كه مسائل شخصى و فردى ، اين قدر نرم است ، در مسائل اصولى ، در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است ، تا اين اندازه صلابت دارد؛ و همان عمر كه در مسائل شخصى اين همه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مى كرد، با پسرش با خشونت رفتار مى كرد، با معاشرانش با خشونت رفتار مى كرد، در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد.

مساءله ؛ تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد، كه سهام مسلمين را به تفاوت بدهند، بر اساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياست بازيها؛ يعنى بر خلاف سيره پيغمبر، در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت ، و حال آن كه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت . قرآن مى فرمايد: فبما رحمة من الله لنت لهم ، به موجب لطف پروردگار، تو رفتار شخصى و فردى ات با مسلمين ، رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده اى ، و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مى بودى ، مسلمين از دور تو پراكنده مى شدند. فاعف عنهم . گذشت داشته باش ، عفو كن ، بگذر. (خود عفو داشتن از شؤ ون نرمى است ). و استغفر لهم (282)، براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن ؛ لغزشى مى كنند مى آيند پيش تو، برايشان دعا و طلب مغفرت كن .آن چنان پيغمبر با مسلمين اخلاق نر مى داشت كه عجيب بود. فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است .

آن چنان پيغمبر اكرم با مسلمين يگانه است كه مثلا زنى كه بچه اش ‍ متولد شده بود مى دويد: يا رسول الله ! دلم مى خواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى ؛ يا ديگرى بچه يك ساله اش را مى آورد: يا رسول الله ! دلم مى خواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه بكنى تا تبرك بشود، يا به بچه ام دعا بكنى ؛ مى فرمود: بسيار خوب ! حديث دارد، شيعه و سنى روايت كرده اند كه گاهى اتفاق مى افتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مى كرد. تا او ادرارش شروع مى شد، پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مى دويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند: مى فرمود: لاتزرموا، اين كار را نكنيد، بچه است ، ادرارش گرفته است ، كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود، كه موجب بيمارى مى شود، و اين مساءله اى است كه در طب و روان شناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است . گاهى پدر و مادرهايى بچه هاشان را در جايى نشانده اند، اين بچه ادرار مى كند، براى اين كه جلو ادرار بچه بگيرند، فورا او را با عصبانيت پرت مى كند آن طرف ، يا به سرش فرياد مى كشند، و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى گمراهى پيدا مى كند. از نظر بچه ، ادرار كردن يك امر طبيعى است ، بعد مواجه مى شود با عكس العمل شديد پدر يا مادر. طبيعت مى گويد: ادرار كن ! اما پدر يا مادر مى گويد: ادرار نكن ، در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مى شود. تا اين حد پيغمبر اكرم (ملايم بود.) (283)

6. مشورت كردن

و شاورهم فى الامر. اين هم از شؤ ون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود. (قرآن مى گويد:) پيغمبر ما! در كارها با مسلمين مشورت كن . عجبا! پيغمبر است ، نيازى به مشورت ندارد، رهبرى مشورت مى كند كه نياز به مشورت دارد. او نياز به امر مشورت ندارد، ولى براى اين كه اين اصل را پايه گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد، (بگويند: او) ما فوق ديگران است ، او فقط بايد دستور بدهد، ديگران بايد عمل بكنند و مشورت معنا ندارد، (لهذا مشورت مى كرد). على هم مشورت مى كرد، پيغمبر هم مشورت مى كرد. آنها نيازى به مشورت نداشتند، ولى مشورت دادن به همراهان و پيروان است . آن رهبرى كه مشورت نكرده - ولو صد در صد هم يقين داشته باشد - تصميم مى گيرد، اتباع او چه حس مى كنند؟ مى گويند: پس ‍ معلوم مى شود ما حكم ابزار را داريم ، ابزارى بى روح و بى جان ، ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد، روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد، احساس شخصيت مى كنند و در نتيجه بهتر پيروى مى كنند.

و شاور هم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله (284).

اى پيغمبر! ولى كار مشور به آن جا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى ؛ قبل از اين كه تصميم بگيرى مشورت كن ، ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت ، تصميمش بايد قاطع باشد. بعد از تصميم يكى مى گويد: اگر اين جور بكنيم چطور است ! ديگرى مى گويد: آن جور بكنيم چطور است ؟ بايد گفت : نه ، ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد. قبل از تصميم مشورت ، بعد از تصميم قاطعيت . همين قدر كه تصميم گرفتى ، به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه .

اين مطلب را كه عرض كردم ، به مناسبت بحث دعوت و تبليغ بود، كه يكى از اصول دعوت و تبليغ ، رفق و نرمش و ملايمت و پرهيز از هر گونه خشونت و اكراه و اجبار است . خود مساءله رهبرى و مديريت ، مساءله مستقلى در سيره نبوى است ، كه اگر بخواهيم يك سيره تحليلى بيان كنيم ، يكى از مسائل آن ، روش پيغمبر اكرم در مديريتشان چگونه بودند و على عليه السلام هم همان طور؛ و به هر حال خود بحث روش پيغمبر در مديريت ، بحث مستقلى است و ان شاء الله - شايد در جلسه ديگرى بحث خودم را درباره سيره نبوى ادامه بدهم و قسمتهاى ديگرى از سيره نبوى را از جمله در باب رهبرى و مديريت عرض بكنم ؛ فعلا بحث ما در دعوت و تبليغ است . (285)