تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى (قدس سره)

عبدالرحيم موگهى

- ۶ -


9. صبر و استقامت

مساله ديگرى كه در روش تبليغ مطرح است ، مساءله صبر و استقامت است : فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت (181)؛ فاصبر كما صبر او لوا العزم من الرسل (182) پايدار باش ! خويشتن دار باش ! استقامت داشته باش !

فاستقم كما امرت (183)؛ در دو سوره : يكى در سوره شورى و ديگرى در سوره هود ذكر شده است . در سوره هود مى فرمايد: فاستقم كما امرت و من تاب معك (184)

خودت و مؤ منينى كه با تو هستند، همه تان استقامت داشته باشيد. در سوره شورى مخاطب ، شخص پيامبر است . از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود: شيبتى سوره هود (185)، سوره هود ريش مرا سفيد كرد، آن آيه اى كه مى گويد: فاستقم كما امرت و من تاب معك استقامت داشته باش ، ولى تنها به خود من نگفته ، بلكه گفته : خودم و ديگران ، آنها را هم به استقامت وادار كن . (186)

10. تبشير و انذار

قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم فرمود:

يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا * و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (187)

اى پيامبر! ما تو را فرستاديم مبشر و نويد دهنده ، و منذر و اعلام خطر كننده ، و دعوت كننده به سوى خدا به اذن او، و چراغى نورانى .

يك توضيح مختصرى در اطراف تبشير و انذار بدهم و بعد در اطراف بعضى از توصيه هاى پيغمبر اكرم ، عرايضى عرض بكنم .

تبشر مژده دادن است ، از مقوله تشويق است ؛ مثلا، اگر شما بخواهيد فرزند خودتان را وادار به يك كار بكنيد، از يكى از دو راه يا از هر دو راه در آن واحد وارد مى شويد. يكى راه تشويق و نويد كه مثلا وقتى مى خواهيد بچه به مدرسه برود، شروع مى كنيد آثار و فوايد و نتايجى را كه مدرسه رفتن دارد براى بچه به مدرسه برود، شروع مى كنيد كه اگر انسان مدرسه نرود بى سواد بماند، بعد چنين و چنان ميان مى شود؛ و بچه براى اين كه از آن حالت فرار بكند، به درس خواندن رو مى آورد؛ يعنى يكى از دو كار شما: تشويق و تبشير شما كشاندن بچه است از جلو، دعوت و تشويق و تحريك رغبت اوست از جلو، و كار ديگر شما، يعنى انذار و ترساندن - البته به همان معنايى كه عرض كردم : اعلام خطر كردن - راندن اوست از پشت سر .اين است كه مى گويند: تبشير، قائد است و انذار، سائق . (قائد)ء يعنى جلو كش . كسى كه مثلا مهار اسب يا شترى را مى گيرد، از جلوى مى رود و حيوان از پشت سر حيوان را مى راند. (تبشير) حكم قائد را دارد، يعنى از جلو مى كشد، انداز حكم سائق را، يعنى پشت سر مى راند؛ و هر دوى اينها يك عمل انجام مى دهند.

حال اگر اين دو با يكديگر باشد، هم قائد وجود داشته بادش و هم سائق ، يكى از جلو، حيوان را بكشد و ديگرى از پشت سر، حيوان را براند، هر دو عامل در آن واحد حكمفرما بوده ؛ و اين هر دو براى بشر ضرورى است ؛ يعنى تبشير و انذار هيچ كدام به تنهايى كافى نيست . تبشير شرط لازم هست ، ولى شرط كافى نيست ، انذار هم شرط لازم هست ، ولى شرط كافى نيست . اين كه به قرآن كريم سبع الثمانى گفته مى شود، شايد يك جهتش اين است كه هميشه در قرآن تبشير و انذار مقرون به يكديگر است ؛ يعنى از يك طرف بشارت است و نويد، و از طرف ديگر انذار و اعلام خطر.

در دعوت ، اين هر دو ركن بايد تواءم باشد. اشتباه است اگر داعى و مبلغ ،

تنها تكيه اش روى تبشيرها باشد، و يا تنها تكيه اش روى اندازه ها باشد، و بلكه جانب تبشير بايد بچربد؛ و شايد به همين دليل است كه قرآن كريم تبشير را مقدم مى دارد: بشيرا و نذيرا، مبشرا و نذيرا.

غير از تبشير و انذار، يك عمل ديگر داريم كه اسمش تنفير است . تنفير، يعنى ، عمل فرار دادن . گاهى انسان مى خواهد انذار بكند، انذار را با تنفير اشتباه مى كند. انذار، آن وقت انذار است كه عمل سائق را انجام بدهد، يعنى واقعا از پشت سر، شخص را براند به سوى جلو، ولى عمل تنفير، يعنى كارى كردن كه او فرار بكند. باز به همان حيوان مثال مى زنم : مثل اين است كه انسان حيوانى (شترى ، اسبى ) را مى كشد، بعد مى خواهد او را بيشتر پشت سرش را به عقب مى كشد، افسارش را پاره مى كند و در مى رود؛ اين را مى گويند: (تنفير).

در روح انسان ، گاهى بعضى از دعوتها نه تنها سوق دادن و قائديت نيست ،

بلكه تنفير است ، يعنى نفرت ايجاد كردن و فرار دادن است ، و اين اصلى است روانى . روح و روان انسان اين طور است . همان مثال بچه و مدرسه را عرض مى كنيم : بسيارى از اوقات پدر و مادرها يا بعضى از معلمهاى بچه ها به جاى تبشير و انذار، تنفير مى كنند؛ يعنى كارى مى كنند كه در روح بچه و مدرسه را عرض مى كنيم : بسيارى از اوقات پدر و مادرها يا بعضى از معلمهاى بچه ها به جاى تبشير و انذار، تنفير مى كنند؛ يعنى كارى مى كنند كه در روح بچه يك حالت تنفر و گريز از مدرسه پيدا بشود. و عكس العمل روح اين بچه ، گريز از مدرسه است .

تاريخ مى نويسد: (188) وقتى پيغمبر اكرم ، معاذ بن جبل را فرستاد به يمن براى دعوت و تبليغ مردم يمن - طبق نقل سيره ابن هشام - به او چنين توصيه مى كند: يا معاذ بشر و لا تنفر، يسر و لا تعسر

مى روى براى تبليغ اسلام ، اساس كارت تبشير و مژده و ترغيب باشد.

كارى بكن كه مردم مزاياى اسلام را درك بكنند و از روى ميل و رغبت به اسلام گرايش پيدا كنند. نفرمود: و لا تنذر؛ انذار نكن ، چون انذار جزء برنامه اى است كه قرآن دستور داده . نكته اى كه پيغمبر اكرم اشاره كرد، اين بود كه بشر و لا تنفر، كارى نكن كه مردم را از اسلام فرار بدهى و متنفر بكنى . مطلب را طورى تقرير نكن كه عكس العمل روحى مردم ، فرار از اسلام باشد. و اين چه نكته بزرگى است و نياز به توضيح دارد و قبل از آن بايد نكته ديگرى را از خود رسول اكرم و روايات ديگرى كه از ائمه اهل بيت در توضيح و تفسير و تاءييد آن رسيده است عرض بكنم :

روح انسان فوق العاده لطيف است و زود عكس العمل نشان مى دهد. اگر انسان در يك كارى بر روح خودش فشار بياورد - تا چه رسد به روح ديگران - عكس العملى كه روح انسان ايجاد مى كند، گريز و فرار است ، مثلا در عبادت .

جزء توصيه هاى پيغمبر اكرم اين است كه عبادت را آن قدر انجام دهيد كه روحتان نشاط عبادت دارد؛ يعنى عبادت را با ميل و رغبت انجام دهيد كه روحتان نشاط عبادت دارد؛ يعنى عبادت را با ميل و رغبت انجام مى دهيد.

وقتى يك مقدار عبادت كرديد، نماز خوانديد، مستحبات را به جا آورديد، نافله انجام داديد، قرآن خوانديد و بيدار خوابى كشيديد، ديگر حس مى كنيد الان اين عبادت سخت و سنگين است ، يعنى به زور داريد بر خودتان تحميل مى كنيد، فرمود: ديگر اين جا كافى است ، عبادت را به خودت تحميل نكن . همين قدر كه تحميل كردى ، روحت كم كم از عبادت گريزان مى شود و گويى عبادت را مانند يك دوا به او داده اى ، آن وقت يك خاطره بد از عبادت پيدا مى كند. هميشه كوشش كن در عبادت نشاط داشته باشى و روحت خاطره خوش از عبادت داشته باشد. به جابر فرمود:

يا جابر ان هذا الدين لمتين فاوغل فيه برفق فان المنبت لا ارضا قطع و لا ظهرا ابقى (189)

اى جابر! دين اسلام دين با متانتى است ، با خودت با مدارا رفتار كن . بعد مى فرمايد: - چه تشبيه عالى ! - جابر! آن آدمهايى كه خيال مى كنند با فشار آوردن بر روى خود و سخت گيرى بر خود زودتر به مقصد مى رسند، اشتباه مى كنند، اصلا به مقصد نمى رسند. مثل آنها مثل آن آدمى است كه مركبى به او داده اند كه از شهرى به شهرى برود، او خيال مى كند هر چه به اين مركب بيشتر شلاق بزند و فشار بياورد؛ زودتر مى رسد. چند منزل اول را با يك منزل به يك روز مى رود، ولى يك وقت متوجه مى شود كه حيوان بيچاره را زخمى كرده و حيوان هم از راه مانده و جا به جا ايستاد؛ به مقصد نرسيد؛ مركبش را هم مجروح و ناقص كرد.

فرمود: آدمى كه بر روى خود فشار مى آورد و زايد بر استعداد خويش ‍ بر خودش تحميل مى كند، خيال مى كند زودتر به مقصد مى رسد، او اصلا به مقصد نمى رسد. روحش مى شود مثل مركبى كه زخم برداشته باشد، از راه مى ماند و ديگر قدم از قدم بر نمى دارد؛ نسبت به مردم هم همين طور است .

امام صادق عليه السلام داستانى نقل مى كند، فرمود: مردى بود مسلمان و عابد، همسايه اى داشت مسيحى . با او رفت و آمد مى كرد، تا كم كم تمايل به اسلام پيدا كرد و به دست او مسلمان شد. بعد اين آدم به خيال خودش خواست او را خيلى مسلمان كند و خيلى به ثواب برساند. آن بيچاره كه تازه مسلمان شده بود و فردا روز اول اسلامش بود، يك وقت ديد كه قبل از طلوع صبح كسى در خانه اش را مى زند. كيستى ؟ من همسايه مسلمان توام . چه كارى پيش ‍ آمده ؟ من آمده ام كه با همديگر برويم مسجد براى عبادت . بيچاره بلند شد؟ گفت : نه ، نماز صبحى هم هست . نماز صبح را هم خواند. تمام شد؟ نه ، بگذار نافله بخوانيم ، مستحب است ، آن قدر نافله بخوانيم كه بنى الطلوعين بيدار باشيم تا اول آفتاب . اول آفتاب شد. گفت : يك مقدار بعد از آفتاب هم (عبادت كنيم ). ظهر هم او را نگه داشت براى نماز و تا عصر نيز نگاه داشت و بعد گفت : تو كه غذا نخورده اى ، نيت روزه هم بكن ! و خلاصه او را تا دو ساعت از شب گذشته رها نكرد! فردا صبح كه رفت در خانه اش را زد، گفت : كيستى ؟ گفت : برادر مسلمانت . براى چه آمده اى ؟ آمده ام برويم براى عبادت . گفت : اين دين براى آدمهاى بى كار خوب است ، ما استعفا داديم ، رفتيم به دين اول . بعد امام صادق فرمود كه اين جوز نباشيد. اين شخص يك آدمى را مسلمان كرد و بعد به دست خودش مرتد و كافر كرد.

خيلى چيزهاست كه اثر تنفير دارد، يعنى مدرم را از اسلام متنفر مى كند، مثلا نظافت در اسلام بدون شك سنت است و مستحب مؤ كد. نظافت از ايمان است و پيغمبر ما نظيف ترين مردم زمان خودش بود. امروز هم اگر پيغمبر مى بود او را مردى فوق العاده نظيف مى ديديم . يكى از چيزهايى كه پيغمبر، هيچ وقت از آن جدا نمى شد و توصيه مى كرد، استعمال عطرى و بوى خوش است . در عين حال ، نظافت امرى است سنت و مستحب و واجب نيست . حال اگر يك نفر مبلغ لباسش كثيف و چركين و بدنش متعفن باشد، از نظر فقهى شايد نشود گفت او كار حرامى مرتكب شده ، ولى شما اين حساب را بكنيد كه اين آدم با اين وضع كثيف و چركين و متعفن ، آمده به يك جوان خيلى نظيف و پاكيزه مى گويد: من مى خواهم تو را به اسلام دعوت بكنم و تبليغ نمايم . اين اگر سخنانش از جواهر هم باشد، او زير بار حرفش نمى رود. متكلمين حرف خوبى مى زنند؛ مى گويند؛ يكى از شرايط نبوت ، اين است كه در پيغمبر صفتى كه موجب تنفر مردم باشد وجود نداشته باشد ولو نقص جسمى . مى دانيم كه نقص جسمى به كمال روحى انسان صدمه نمى زند. فرض كنيد انسانى يك چشمش كور است ، صورتش هم يك ورى است و وقتى نگاه مى كند، يك ورى نگاه مى كند؛ اين مگر نقصى است در روح انسان ؟ نه ، ممكن است اين آدمى در حد سلمان فارسى باشد؛ از سلمان فارسى هم بالاتر باشد؛ ولى آيا چنين آدمى با چنين قيافه اى مى تواند پيغمبر باشد يا نه ؟ متكلمين مى گويند: نه ، چون قيافه اش نفرت آور است ، نقص نيست ، ولى نفرت آور است . پيغمبر بايد شرايطى در او باشد كه وجودش حتى از جنبه جسمانى جذاب باشد و لااقل نفرت آور نباشد، با اين كه نقص جسمى ، نقص ‍ روحى نيست . پس وقتى كه قيافه يك نفر مبلغ و دعوت كننده به خدا نبايد متنفر باشد، ساير خصوصيات او، از جمله رفتار و كردارش و سخنانى كه مى گويد، نبايد طورى باشد كه در مردم نفرت و تنفر و فرار ايجاد كند.

خشونتها ملامتهاى زياد از اين قبيل است . ملامت گاهى خيلى مفيد است .

گاهى يك انسان ، با ملامت غيرتش تحريك مى شود، ولى ملامت هم جا دارد. گاهى ملامت - به قول ابونراس - سبب اغرا مى شود:

دع عنك لومى فان اللوم اغرآء   و داونى بالتى كانت هى الداء (190) .

اين مطلب كليت ندارد، ولى در بسيارى از موارد، ملامت زياد بيشتر نفرت ايجاد مى كند؛ مثلا خيلى افراد در تربيت فرزند، اين اشتباه را مرتكب مى شوند، دائما بچه را ملامت مى كنند و سر كوفت مى زنند: اى خاك بر سرت ، فلان بچه هم ، هم سن توست ، ببين او چطور پيش ‍ رفته ، تو خيلى بى عرضه و نالايق هستى ، من كه ديگر به تو اميدى ندارم . خيال مى كنند با اين ملامتها غيرت بچه تحريك مى شود. در صورتى كه در اين موارد، اگر ملامت از حدش بگذرد، عكس العمل خلاف ايجاد مى كند، روح او حالت انقباض و فرار پيدا مى كند و او از نظر روحى بيمار مى شود و دنبال آن كار هم محال است كه برود. اين است كه پيغمبر اكرم در دستورهاى خودش نه تنها به معاذ بن جبل ، بلكه به معاذ بن جبلها، به همه مى فرمود: بشر و لا تنفر، يسر و لا تعسر؛ آسان بگير، سخت نگير، هى به مردم نگو مگر ديندارى كار آسانى است ، ديندارى مشكل است ، خيلى هم مشكل است ، فوق العاده مشكل است ، كار هر كس نيست ، هر كس كه نمى تواند ديندار باشد، كار هر بز نيست خر من كوفتن / گاو نر مى خواهد مرد كهن . هى از مشكل بودن ديندارى مى گويى ، در نتيجه او مى ترسد و مى گويد: وقتى اين قدر مشكل است ، پس آن را رها كنيم ، پيغمبر مى فرمود: يسر؛ آسان بگير.

همچنين مى فرمود:

بعثت على الشريعه السمحة السهلة ؛ خدا مرا مبعوث كرده است بر شريعت و دينى كه با سماحت (با گذشت ) و آسان است .

دين اسلام سماحت دارد. به يك انسان مى گويند. (سماحه )، يعنى انسان با گذشت ، ولى (دين با گذشت است ) يعنى چه ؟ مگر دين هم مى تواند با گذشت باشد؟ دين هم باگذشت است ، ولى اصولى دارد؛ چطور؟ دينى كه به شما مى گويد: وضو بگير، همين دين به شما مى گويد: اگر زخم يا بيماريى در بدن تو هست و خوف ضرر دارى ، بيم ضرر دارى - نمى گويد يقين دارى به ضرر - تيمم بكن ، وضو نگير. اين معنى اش سماحت اين دين است ، يعنى يك دين يك دنده لجوج بى گذشت نيست ، در جايش گذشت دارد .يا مى گويد: روزه واجب است . واقعا اگر انسان بدون عذر روزه اى را بخورد، گناه مرتكب شده است ، ولى همين دين مى بينيم در جاى خودش ‍ گذشت زيادى نشان مى دهد: يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر (191) . در مورد روزه است . مسافر هستى ، در مسافرت روزه گرفتن براى تو سخت است ، روزه نگير، قضايش را بعد بگير: يريد الله بكم اليسر.

مريض هستى : فمن كان منكم مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر (192)... يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر يعنى دينى است با سماحت و با گذشت . حتى وقتى خوف ضرر دارى ، لازم نيست صد در صد يقين داشته باشى ، و ممكن است اين خوف از گفته يك طبيب فاسق يا كافر در دل تو پيدا بشود، ولى به هر حال اين خوف و نگرانى در قلب تو پيدا بشود و ديگران خائف باشند: ان الانسان على نفسه بصيرة (193)

تو خودت اگر در قلب خودت احساس مى كنى كه خوف دارى كه نكند اين روزه بيمارى تو را تشديد بكند، همين كافى است و لازم نيست از كس ديگر بپرسى .

حتى براى يك پيرمرد يا يك زن حامله اى كه نزديك وضع حمل اوست ، لزومى نيست كه خوف ضرر باشد، يك پيرمرد يا پير زن ممكن است خوف ضرر هم نداشته باشد، ولى (چون ) رسيده به حد پيرى و فرتوتى (روزه بر او واجب نيست )؛ اين سماحت و گذشت است .

مرحوم آيه الله حاج شيخ عبد الكريم حائرى - اعلى الله مقامه - در آخر عمر كه پيرمرد بود و روزه برايش سخت بود، روزه مى گرفت . به ايشان گفته بودند: چرا شما روزه مى گيريد؟ شما خودتان در رساله نوشته ايد و فتواى خودتان است كه بر شيخ و شيخه روزه واجب نيست . آيا فتوايتان عوض شده يا هنوز خودتان را شيخ (يعنى پير) حساب نمى كنيد؟ گفت : نه ، فتوايم تغيير نكرده ، خودم هم مى دانم پيرم . پس چرا افطار نمى كنيد؟ گفت : آن رگ عوامى ام نمى گذارد.

پيغمبر فرمود: بعثت على الشريعه السمحة السلهة ؛ خدا مرا مبعوث كرده است بر شريعت و دينى با گذشت ، و در موارد خودش ‍ سهل و آسان . دينى است عملى ؛ دين غير عملى نيست . اتفاقا از نظر آنهايى كه از بيرون دارند نگاه مى كنند، يكى از چيزهايى كه به موجب آن اسلام همه را جذب مى كند، همين سهولت سماحت اين دين است . پيغمبر فرمود: يك نفر مبلغ بايد مبلغ سماحت و سهولت اين دين باشد، كارى بكند كه مردم به امر دين تشويق و ترغيب بشوند. (194)

11. خشيت الهى

يكى ديگر از مسائل در دعوت ، آن چيزى است كه آيه قرآن مى فرمايد:

الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله (195)

از آن آيات كمر شكن براى داعيان و مبلغان دين و مذهب است : آنان كه رسالات الهى را تبليغ مى كنند، آنان كه پيامهاى خدا را به مردم مى رسانند و دو شرط در آنها وجود دارد: يكى اين كه خودشان از خدا مى ترسند (و ديگر اين كه از غير خدا نمى ترسند) خودش از خدا مى ترسد و يك آدم خدا ترس است و خوف خدا و خشيت الهى در قلبش جا گرفته است : انما يخشى الله من عباده العلماء (196)

جزء دعاهايى كه پيغمبر اكرم مى فرمود - و اين دعاها در كتابهاى دعاى ما نوشته شده است - دعايى است كه در شب نيمه شعبان وارد شده است كه اين دعا خوانده بشود، ولى مى نويسد: اين دعا را در همه وقت بخوانيد، گو اين كه در شب نيمه شعبان وارد شده ، در غير نيمه شعبان هم خواندنش خوب است و دعاى پيغمبر اكرم است :

اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك ومن طاعتك ما تبلغنا به رضوانك و من اليقين ما يهول علينا به مصيبات الدنيا. اللهم امتعنا با سماعنا و ابصارنا و قوتنا مآ احييتنا واجعله الوارث منا واجعل ثارنا على من ظلمنا و انصرنا على من عادانا و لا تجعل مصيبتنا فى ديننا و لا تجعل الدنيا اكبر همنا و لا مبلغ علمنا و لا تسلط علينا من لا ير حمنا بر حمتك يا ارحم الراحمين (197)

دعايى است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانده اند. كسانى كه مى خواهند ياد بگيرند، در مفاتيح يا زاد المعاد، اعمال شب نيمه شعبان را ببينند در آن جا هست .

از آن دعاهاى جامع مصالح دنيا و آخرت انسان است . جمله اول اين است :

اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك پروردگار؟! از خشيت و هيبت خودت آن قدر نصيب ما بگردان ، كه هميشه آن خشيت در قلب ما وجود داشته باشد و همان خشيت ، حائل و مانعى بشود ميان ما و معاصى .

قرآن درباره مبلغ ، اول شرطى كه در اين آيه ذكر مى كند، خشية الله است كه از خدا بينه و بين الله بترسد؛ يعنى آن چنان هيبت و عظمت الهى در قلبش ورود دارد كه تا تصور يك گناه در قلبش پيدا مى شود، اين خشيت ، گناه را عقب مى زند؛

و لا يخشون احدا الا الله ؛ و جز خدا از احدى نمى ترسند.

از خدا مى ترسد و از غير خدا از احدى نمى ترسد. البته خشيت يك معناى خاصى دارد كه با خوف فرق مى كند. (خوف )؛ يعنى نگران عاقبت و آينده بودن ، فكر و تدبير براى آينده و عاقبت يك كار كردن ، ولى (خشيت ) آن حالتى است كه ترسى بر انسان مسلط مى شود و انسان جراءت را از دست مى دهد. جراءت خود را از دست دادن ، يعنى شجاعت نداشتن ، شهامت نداشتن ، اما تدبيرهاى عاقلانه براى نگرانيهايى كه در عاقبت كار ممكن است پيش بيايد، غير از اين است كه انسان جراءت و تجرى بر خدا يك ذره در وجودشان نيست ، ولى در مقابل غير خدا جراءت و تجرى بر خدا يك ذره در وجودشان نيست ، ولى در مقابل غير خدا جراءت محض هستند و يك ذره خود را نمى بازند: و لا يخشون احدا الا الله .

از خصوصيات ديگر در سيره انبيا و بالخصوص در سيره پيغمبر اكرم ، همين مساءله جراءت ، يعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است كه در زندگى پيغمبر اكرم بسيار نمايان است . يك فرنگى ، كتابى نوشته است به نمام محمد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت . با اين كه كتابش عيبهايى دارد، ولى نظر به اين كه خيلى روى كتابش كار كرده و تاريخ اسلام را زياد مطالعه كرده و حتى سالها در عربستان بوده ، براى اين كه منطقه را از نزديك ببيند و تاريخ را با منطقه جغرافيايى تطبيق بكند، نكات خوبى هم در اين كتاب وجود دارد. دو نكته با اين كتاب ، خوب مجسم كرده كه شايد هيچ كتاب ديگرى اين دو نكته را به اين خوبى مجسم نكرده باشد: يكى تدبير خارق العاده رسول اكرم - كه اگر يك غير مسلمان هم اين كتاب را مطالعه بكند؛ نمى تواند پيغمبر اكرم در شرايطى كه هر كسى ديگر مى بود خود را مى باخت و جراءتش را از دست مى داد، يك ذره تغيير حالت پيدا نمى كند. گاهى جريانها مى رسد به جايى - بر حسب ظاهر و شرايط ظاهرى - كه ديگر راه اميدى براى مسلمين وجود ندارد. در همان حال وقتى انسان پيغمبر را مى بيند، مى بيند كالجبل الراسخ ، مثل كوه ايستاده است : و لا يخشون احدا الا الله . واقعا شما تاريخ پيغمبر را از اين نظر مطالعه كنيد. و از هر نظرى بايد مطالعه كرد - تا معناى الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله را در يابيد و ببينيد چگونه پيغمبر از خداى خودش خشيت دارد و چگونه از غير خدا از احدى خشيت و بيم ندارد و هيچ چيزى را به حساب نمى آورد. (198).

12. تذكر

نكته ديگر در تبليغ و دعوت ، مطلبى است كه قرآن با اين بيان و بياناتى شبيه اين ذكر مى كند: ذكر در يك جا مى فرمايد: و ذكر فان الذكرى تنفع المؤ منين (199) و در جاى ديگر مى فرمايد: فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر* الا من تولى و كفر * فيعذبه الله العذاب الاكبر (200) كه راجع به استثناست و جداگانه بايد بحث بكنيم . اى پيامبر! مردم را بيدار كن ، تذكر بده ، ياد آورى كن .

در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر ذكر شده است : يكى تفكر و ديگر تذكر.

تفكر؛ يعنى كشف چيزى كه نمى دانيم ، انديشيدن براى به دست آوردن آنچه كه نمى دانيم . قرآن دعوت به تفكر هم مى كند، و اما تذكر؛ يعنى ياد آورى . تذكار؛ يعنى به ياد آوردن . خيلى مسائل در فطرت انسان و حتى گاهى در تعليم انسان وجود دارد، ولى انسان از آنها غافل است ، احتياج به تنبيه و بيدارى دارد، احتياج به تذكر و ياد آورى دارد؛ به عبارت ديگر، بشر دو حالت مختلف دارد: يكى حالت جهل ؛ و ديگر حالت خواب . گاهى ما از اطراف خودمان بى خبريم ، به دليل اين كه نمى دانيم . بيداريم ، ولى چون نمى دانيم ، بى خبريم . و گاهى از اطراف خود بى خبريم ، نه به دليل اين كه نمى دانيم ، مى دانيم ، ولى فعلا خوابيم .

آدم خواب ، عالم است ، ولى حالتى بر او استيلا پيدا كرده است كه از دانسته هاى خود استفاده نمى كند؛ اين در خواب ظاهرى . بشر يك خواب ديگرى هم دارد كه اسم آن را مى گذارند خواب غفلت يا غفلت . اى پيغمبر! تو خيال نكن كه فقط با جاهل رو به رو هستى ، با غافل هم رو به رو هستى . جاهل را به تفكر وادار و غافل را به تذكر، و مردم بيش از آن اندازه كه جاهل باشند، غافل و خوابند؛ خوابها را بيدار كن و غافلها را متنبه . وقتى خواب را بيدار كردى ، او خودش ‍ دنبال كار مى رود. يك آدم اگر خواب باشد و خطرى متوجه او باشد، مثلا قافله حركت كرده و او خواب مانده است ، تو او را بيدار كن ، وقتى بيدار كردى ديگر لازم نيست به او بگويى : خطر! بلكه همين كه بيدار بشود، خودش مى بيند خطر است ، به عبارت ديگر، وقتى كه كه بيدار شد لازم نيست به او بگويى برو، بلكه وقتى بيدار شد و ديد قافله حركت كرده ، خودش دنبال قافله راه مى افتد. اين است كه (قرآن خطاب به پيغمبر اكرم مى فرمايد:) آن احساسهايى كه در مردم وجود دارد (و از آنها غافلند)، احساسهاى خفته را بيدار كن . قسمتى از ايمان ، بيدارى احساسهاى خفته است ؛ و لهذا در اسلام ، جبر، يعنى اجبار در ايمان وجود ندارد:

فذكر انما انت مذكر * لست عليهم بمصيطر، (201) لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى (202)

اين خودش مساءله اى است كه در اسلام اجبار به ايمان وجود ندارد، كه بايد آن را يك مقدار مفصل تر طرح بكنيم . ان شاء الله ، بعدا در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم . يك حديث مختصر برايتان بخوانم و تدريجا عرايض خودم را خاتمه بدهم :

در حديث است در بحار كه اميرالمؤ منين على عليه السلام بر منبر بود. به مردم فرمود - جمله اى كه هميشه تكرار مى فرمود -: ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى (203)

قبل از اين كه امر در ميان خود در نيابيد، هر چه سؤ ال دارى از من بپرسيد و هر چه بپرسيد من جواب مى دهم . من به راههاى آسمان از راههاى زمين آگاهترم ، يعنى از زمين مى خواهيد بپرسيد، از آسمان مى خواهيد بپرسيد؛ محدوديتى نيست .

يك وقت ديدند شخصى ، كه قيافه اش نشان مى داد از مهوده عرب ، يعنى از عربهاى يهودى است (هم قيافه اش نشان مى داد كه عرب است و هم طرز لباس و قيافه اش نشان مى داد كه يهودى است . علامتى گفته اند: يك آدم مثلا بار يك اندام بلند قد سياه چرده كه يك كمانى هم انداخته بود)، از گوشه مجلس بلند شد، شروع كرد با خشونت صحبت كردن : ايها المدعى مالا يعلم ، اى آدم پر مدعا كه چيزى را كه نمى دانى ادعا مى كنى ! اين حرفها چيست كه از همه جا از من بپرسيد؟ آيا واقعا تو مى توانى هر چه از تو بپرسند جواب بدهى ؟ شروع كرد به هتاكى كردن نسبت به على عليه السلام با اين كه خليفه است . مثل اين كه او مى دانست كه على چه روشى دارد و كسى نيست كه اگر كسى به او فحش هم بدهد فورا بگويد: گردنش را بزنيد. چون جسارت كرد، اصحاب يكمرتبه از جا حركت كردند و مى خواستند به او حمله بكنند، فورا على جلوشان را گرفت . جمله اى دارد كه من به اعتبار آن جمله اين حديث را نقل كردم ؛ فرمود:

الطيش لا يقوم به حجج الله ؛ (204) با فشار، حجج الهى را نمى شود اقامه كرد.

حرفى زده و به من گفته : سؤ الى دارد، بگذاريد بيايد پيش من سؤ الش ‍ را بكند، اگر جواب دادم ، خودش از عملش پشيمان مى شود. شديدا جلو اينها را گرفت .

با خفه شو، گم شو، كتكش بزنيد، پدرت را در مى آوريم ، اين فضوليها يعنى چه ؟ (حجج الهى اقامه نمى شود). اگر مى خواهيد حجت الهى را اقامه بكنيد، راهش اين نيست ، راهش نرمش و ملايمت است ، چون سر و كار با دل است ، سر و كار با فكر است ، سر و كار با روح است . وقتى كه مقام ، مقام دعوت و تبليغ اسلام مى شود، مطلب از اين قبيل است .

حسين بن على عليه السلام آن جا كه با لجاج دشمن رو به رو مى شود، سر را چنان بالا مى گيرد كه هيچ قدرتى نمى تواند خم به ابروى او بياورد، تا چه رسد كه اين سر را پايين بياورد، ولى وقتى هم مواجه مى شود با اشخاص كه بايد اينها را ارشاد و هدايت بكند، احيانا از بى اعتناييهايشان هم صرف نظر و چشم پوشى مى كند. زهير بن القين از مكه حركت كرده ، با قافله اش دارد مى آيد. امام حسين هم دارد مى آيد.امام حسين هم دارد مى آيد. زهير كوشش مى كند كه با امام حسين رو به رو نشود؛ يعنى اگر مى بيند امام حسين نزديك است ، قافله را از طرف ديگر فرود مى آيد، مى گويند: نمى خواهم چشمم به چشم حسين بيفتد، براى اين كه به رو در بايستى اش گرفتار نشوم . اين خلاصه حرفش است . امام حسين هم مى فهمد كه (دور شدن ) زهير براى اين است ، اما امام حسين كه اين جا تشخيص داده زهير مردى است اغفال شده ، به اصطلاح عثمانى ، يعنى مريد عثمان ، معلوم مى شود در محيطى بوده كه مريدهاى عثمان او را در گروه خودشان برده اند، ولى آدم بى غرضى است ؛ (با خود مى گويد:) به ما بى اعتنايى كرده است ، بكند، ما وظيفه هدايت و ارشاد داريم .

اتفاقا در يكى از منازل بين راه ، زهير اجبارا در جايى فرود آمد كه ابا عبدالله فرود آمده بود، چون اگر مى خواست به منزل ديگر برود، قافله اش نمى توانست به حركت ادامه دهد. البته ابا عبد الله خيمه شان را در يك طرف زده بودند و زهير در طرف ديگر. امام حسين مى داند كه زهير مى خواهد با او مواجه نشود، ولى مى خواهد زهير را متذكر كند؛ فذكر انمآ انت مذكر (205). مى خواهد بيدارش ‍ كند، از خواب غفلت بيرون بياورد، و نمى خواهد مجبورش بكند. يك نفر را نزد او فرستاد، فرمود: برو به زهير بگو: اجب ابا عبد الله ؛ يعنى بگو: ابا عبد الله تو را مى خواهد، بيرون بياورد، و نمى خواهد مجبورش بكند. يك نفر را نزد او فرستاد، فرمود: برو به زهير بگو: اجب ابا عبد الله ، يعنى بگو: ابا عبد الله تو را مى خواهد، بيا اين جا، زهير و اصحابش در خيمه اى دور همديگر نشسته اند، سفره پهن كرده و مشغول غذا خوردن هستند. يكمرتبه پرده بالا رفت و اين مرد وارد شد؛ يا زهير! اجب ابا عبد الله . حسين بن على تو را مى خواهد (زهير با خود گفت :) اى واى ! آمد به سرم هر آنچه مى ترسيدم . اصحابش هم (قضيه را) مى دانستد: نوشته اند: دست اينها - به اصطلاح ما - همين جور در غذا ماند. از طرفى هم زهير مى دانست امام حسين كيست ، فرزند پيغمبر است و رد كردن او كار صحيحى نيست . عرب مثلى دارد، مى گويد كانه على راسه الطير. (206) درباره اينها مى گويد: كانه على رؤ وسهم الطير؛ يعنى همين جور ماندند. زهير درماند كه چه بگويد. سكوت ، (فضاى خيمه را فرا گرفته بود).

جناب زهير زن عارفه اى دارد. اين زن ، مراقب اوضاع و احوال بود. از بيرون خيمه متوجه شد كه فرستاده ابا عبد الله آمده است و زهير را دعوت كرده و زهير سكوت نموده ، نه مى گويد:

مى آيم و نه مى گويد: نمى آيم . اين زن عارفه مؤ منه به غيرتش ‍ برخورد، يك مرتبه آمد خيمه را بالا زد و عتاب آميز گفت : زهير! خجالت نمى كشى ؟ پس فاطمه تو را مى خواهد و تو مرددى كه جوابش را بدهى ؟ بلند شو. فورا زهير از جا حركت كرد و رفت خدمت ابا عبد الله .

تذكر، اين جور كار مى كند. از مذاكرت ابا عبد الله و زهير بن القين اطلاع دقيقى در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود، ولى آنچه قطعى و مسلم است ، اين است كه زهيرى كه رفت خدمت ابا عبد الله ، با زهيرى ، بيرون آمد، گويى دو نفر بودند؛ يعنى زهير خسته كوفته بى ميل با رو در بايستى و اخمهاى گرفته رفت ، يك مرتبه ديدند زهير بشاش ، خندان و خوشحال از حضور ابا عبدالله بيرون آمد. همين قدر مورخين نوشته اند: حضرت جريانهايى را كه در اعماق روح او بود و فراموش كرده بود و غافل بود، به يادش آورد، يعنى يك خواب را بيدار كرد. وقتى كه تبشير باشد، تذكر باشد، بيدارى باشد، اين جوز يك افسرده را تبديل به مجسمه اى از نيرو و انرژى مى كند. ديدند زهير چهره اش تغيير كرد و آن زهير قبلى نيست ، و آمد به سوى خيمه گاه خودش ، تا رسيد، فرمان داد: خيمه مرا بكنيد! و شروع كرد به وصيت كردن : اموال من چنين بشود، پسرهاى من چنين ، دخترهاى من چنين ، راجع به زنش وصيت كدر، فلان كس ‍ او را ببرد نزد پدرش . جورى حرف زد كه همه فهميدند كه زهير رفت .

ديدند زهير طورى دارد خداحافظى مى كند كه ديگر بر نمى گردد. اين زن عارفه بيش از هر كس ديگر مطلب را درك كرد. آمد دست به دامن زهير انداخت و گريست و اشك ريخت ؛ گفت : زهير! تو رسيدى به مقامات عاليه و جايى كه بايد برسى ، من فهميدم ، تو در ركاب فرزند فاطمه شهيد خواهى شد، حسين شفيع تو در قيامت خواهد شد. زهير! كارى نكن كه ميان من و تو در قيامت جدايى بيفتد، من دست به دامن تو مى زنم ، به اين اميد كه در قيامت مادر حسين از من هم شفاعت كند.

اين تذكر و بيدارى ، كارى را به جايى رساند كه همين زهير كاره از ملاقات امام حسين ، به جايى رسيد كه در صدر اصحاب ابا عبد الله قرار گرفت و روز عاشورا ابا عبد الله ميمنه را به زهير داد. آن قدر اين مرد، شريف از آب در آمد كه مى دانيم در روز عاشورا وقتى كه ابا عبد الله تنها ماند و ديگر احدى از اصحاب و ياران و اهل بيتش نبود، آن گاه كه آمد وسط ميدان و اصحاب خودش را صدا زد، يكى از افرادى كه در رديف اول نامشان را برد، جناب زهير بود:

يا اصحاب الصفا و يا فرسان الهيجاء يا مسلم بن عقيل يا هانى بن عروة و يا زهير قوموا عن نومتكم بنى الكرام وادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام (207)

خلاصه مى گويد: زهير جان ! عزيزم ! چرا خوابيده اى ؟ بلند شو و از حرم پيغمبر خودت دفاع كن (208).

13. استفاده از روش غير مستقيم

پير مردى مشغول وضو بود، اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى دانست . امام حسن و امام حسين ، كه در آن هنگام طفل بودند، وضو گرفتن پيرمرد را ديدند. جاى ترديد نبود، تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، بايد وضوى صحيح را به پيرمرد ياد داد، اما اگر مستقيما به او گفته شود: وضوى تو صحيح نيست ، گذشته از اين كه موجب رنجش خطر او مى شود، براى هميشه خاطره تلخى از وضو خواهد داشت . به علاوه ، از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند و يكباره روى دنده لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.

اين دو طفل انديشيدند تا به طور غير مستقيم او را متذكر كنند. در ابتدا با يكديگر به مباحثه پرداختند و پيرمرد مى شنيد. يكى مى گفت : وضوى من از وضوى تو كاملتر است . ديگرى گفت : وضوى من از از وضوى تو كاملتر است . بعد توافق كردند كه در حضور پيرمرد، هر دو نفر وضو بگيرند و پيرمرد حكميت كند.

طبق قرار، عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پيرمرد گرفتند. پيرمرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است ، و به فراست ، مقصود اصلى دو طفل را دريافت و سخت تحت تاءثير محبت بى شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت ، گفت : وضوى شما صحيح و كامل است . من پير مرد نادان هنوز وضو ساختن را نمى دانم . به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد، مرا متنبه ساختيد، متشكرم . (209)

14. در نظر گرفتن ظرفيت فكرى

حديث نبوى معروفى هست كه در كافى ظبط شده و اين روزها به وسيله بعضى دوستان كه كتب حديث اهل تسنن در اختيار داشتند تحقيق كردم ، معلوم شد كه در كتب حديث اهل تسنن هم ضبط شده . رسول اكرم مى فرمايد:

انا معاشر الانبياء امرنا ان نكم الناس على قدر عقولهم ؛ (210) ما پيغمبران .

ماءموريم كه با مردم به اندازه عقلشان سخن بگوييم .

ما با هر كس حرف مى زنيم ، ظرفيت عقل و سطح فكر او را در نظر مى گيريم و متناسب با عقل و فكر خود او حرف مى زنيم ، با آن كه سطح فكرش بالاتر است ، در سطح بالاتر و با آن كه سطح فكرش ‍ پايين تر است ، در سطح پايين تر گفتگو مى كنيم . با آدم عامى ، سخن بلند ملكوتى كه سرش گيج شود نمى گوييم ، و به يك حكيم ، جوابى كه به يك پير زن مى دهيم نمى دهيم . مولوى به مضمون همين حديث اشاره مى كند و مى گويد:

پست همى گويم به اندازه عقول   عيب نبود اين ، بود كار رسول

فلاسفه ، يك منطق و يك سطح معين هميشه در بيان به كار مى برند. آنها يك متاع و يك جنس بيشتر در مغازه خود ندارند. مشتريهاى آنها هم فقط يك طبق هستند و اين از عجز آنهاست ، زيرا مقصود خود را جز در لفافه يك سلسله اصطلاحات نمى توانند بگويند و ناچار يك طبقه معين كه به زبان آنها آشنا هستند، حرف آنها را مى فهمند و بس .

مى گويند: بر سر در مدرسه معروف افلاطون (كه باغى بود در بيرون شهر آتن و نام آن باغ (آكادميا) بود و امروز هم به همين مناسب مجامع علمى را آكادمى مى گويند) شعرى نوشته شده بود كه مضمونش اين بود: هر كس هندسه نخوانده ، به اين مدرسه وارد نشود.

در مكتب و روشى كه انبيا دارند، همه گونه شاگرد مى تواند استفاده كند.

همه جور متاع در آن جا هست : هم عالى عالى كه افلاطون بايد بيايد شاگردى كند، و هم پايين پايين كه به درد يك پير زن مى خورد. بر سر در هيچ مكتب پيغمبرى نوشته نشده كه هر كس مى خواهد از اين جا استفاده كند، بايد فلان قدر تحصيل كرده باشد. البته هر چه بيشتر تحصيل كرده باشد و مستعدتر باشد، بيشتر استفاده مى كند؛ هر چه كمتر مستعد باشد، باز به اندازه خودش مى تواند بهره ببرد، زيرا انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم (211)

بخش دوم : مبلغ

فصل اول : وظايف مبلغ

1. شناختن و شناساندن قرآن

شناخت قرآن براى هر فرد عالم به عنوان يك فرد عالم ، و براى هر فرد مؤ من به عنوان يك فرد مؤ من ، امرى ضرورى و واجب است ، اما براى يك عالم انسان شناس و جامعه شناس ، شناخت قرآن از آن جهت ضرورى است كه اين كتاب در تكوين سرنوشت جوامع اسلامى و بلكه در تكوين سرنوشت بشريت مؤ ثر بوده است . نگاهى به تاريخ ، اين نكته را روشن مى كند كه عملا هيچ كتابى به اندازه قرآن بر روى جوامع بشرى و بر زندگى انسانها تاءثير نگذاشت است . (212) و به همين جهت است كه قرآن خود به خود وارد حوزه بحث جامعه شناسى مى شود و جزء موضوعات مورد بررسى اين علم قرار مى گيرد. معناى اين سخن اين است كه بررسى و تحقيق پيرامون تاريخ جهان در اين چهارده قرن عموما، و شناختن جوامع اسلامى خصوصا، بدون شناخت قرآن ميسر نيست .

و اما ضرورى بودن شناخت قرآن براى يك مؤ من مسلمان از آن جهت است كه منبع اصلى و اساسى دين و ايمان و انديشه يك مسلمان و آنچه كه به زندگى او حرارت و معنا و حرمت و روح مى دهد، قرآن است .

قرآن مثل بعضى كتابهاى مذهبى نيست كه يك سلسله مسائل رمز آسا در مورد خدا و خلقت و تكوين مطرح كرده باشد و حداكثر يك سلسله اندرزهاى ساده اخلاقى هم ضميمه كرده باشد و بس ، به طورى كه مؤ منين ناچار باشند دستورها و انديشه ها را از منابع ديگر اخذ كنند. قرآن اصول معتقدات و افكار و انديشه هايى را كه براى يك انسان ، به عنوان يك موجود (با ايمان ) و صاحب عقيده لازم و ضرورى است ، و همچنين اصول تربيت و تشريح و احيانا اجتهاد و تطبيق اصول بر فروع را بر عهده سنت و يا بر عهده اجتهاد گذاشته است . اين است كه استفاده از هر منبع ديگر، موقوف به شناخت قبلى قرآن است . قرآن ، مقياس و معيار همه منابع ديگر است . ما حديث و سنت را بايد با معيار قرآن بسنجيم تا، اگر با قرآن مطابق بود بپذيريم و اگر نه نپذيريم . (213)

2. حركت به سوى مردم

على جمله اى دارد درباره رسول اكرم كه در نهج البلاغه است و سيره پيغمبر را در يك قسمت بيان مى كند، مى فرمايد: طبيب . پيغمبر، پزشكى بود براى مردم . البته معلوم است كه مقصود، پزشك بدن نيست كه مثلا براى مردم نسخه گل گاوزبان مى داد، بلكه مقصود پزشك روان و پزشك اجتماع است . طبيب دوار بطبه . در اولين تشبيه كه او را به طبيب تشبيه مى كند، مى خواهد بگويد: روش ‍ پيغمبر، روش يك طبيب معالج بود با بيماران خودش . يك طبيب معالج با بيمار چگونه رفتار مى كند؟ از جمله خصوصيات طبيب معالج نسبت به بيمار، ترحم به حال بيمار است . كما اين كه خود على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

و انما ينبغى لا هل العصمة و المصنوع اليهم فى السلامة ان يرحموا اهل الذنوب و المعصية (214) اشخاصى كه خدا به آنها توفيق داده كه پاك مانده اند، بايد به بيماران معصيت ترحم كنند.

گنهكاران ، لايق ترحمند، يعنى چه ؟ آيا لايق ترحمند، پس چيزى به آنها نگوييم ؟ يا نه ، اگر مريض ، لايق ترحم است ، يعنى فحشش نده و بى تفاوت هم نباش ، معالجه اش كن . پيغمبر اكرم روشش روش يك طبيب معالج بود، ولى مى فرمايد: طبيب هم با طبيب فرق مى كند. ما طبيب ثابت داريم و طبيب سيار.

يك طبيب ، محكمه اى باز كرده ، تابلوش را هم نصب كرده و در مطب خودش نشسته ، هر كس آمد به او مراجعه كرد كه مرا يك طبيب ، طبيب سيار است ، قانع نيست به اين كه مريضها به او مراجعه كنند، او به مريضها مرا مراجعه مى كند و مى رود سراغ مريضها. پيغمبر مى رفت سراغ مريضهاى اخلاقى و معنوى . در تمام دوران زندگى اش ‍ كارش اين بود. مسافرت به طائفش براى چه بود؟ اساسا در مسجد الحرام كه مى رفت سراغ اين ، سراغ آن ، قران مى خواند، اين را جلب مى كرد، آن را دعوت مى كرد، براى چه بود؟ در ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مى كرد و قبايل عرب مى آمدند براى اين كه اعمال حج را به همان ترتيب بت پرستانه خودشان انجام بدهند، وقتى در عرفات و منا و بالخصوص در عرفات جمع مى شدند، پيغمبر از فرصت استفاده مى كرد، مى رفت در ميان آنها. ابولهب هم از پشت سر مى آمد و هى مى گفت : حرف اين را گوش نكنيد، پسر برادر خودم است ، من مى دانم كه اين دروغگوست - العياذ بالله - اين ديوانه است ، اين چنين است ، اين چنان است ، ولى او به كار خود ادامه مى داد. اين براى چه ؟ مى فرمايد: پيغمبر روشش روش طبيب بود، ولى طبيب سيار، نه طبيب ثابت كه فقط بنشيند كه هر كس آمد از ما پرسيد، ما جواب مى دهيم ، هر كس نپرسيد، ديگر ما مسؤ وليتى نداريم ، نه ، او مسؤ وليت خودش را بالاتر از اين حرفها مى دانست .

در روايات ما هست كه عيساى مسيح عليه السلام را ديدند كه از خانه يك زن بدكاره بيرون آمد. مريدها تعجب كردند: يا روح الله ! تو اين جا چه كار مى كردى ؟ گفت : طبيب به خانه مريض مى رود؛ خيلى حرف است :

طبيب دوار بطبه ، قد احكم مراهمه واحمى مواسمه (215)

نسبيت متدها و سيره ها را على عليه السلام اين گونه ذكر مى كند. آيا پيغمبر با مردم با نرمش رفتار مى كرد يا با خشونت ؟ با ملاطفت و مهربانى عمل مى كرد يا با خشونت و اعمال زور؟ على مى گويد: هر دو، ولى جاى هر كدام را مى شناخت .

هم مرهم داشت ، هم ميسم . اين تعبير خود اميرالمؤ منين است : در يك دستش مرهم بود و در دست ديگرش ميسم . وقتى مى خواهند زخمى را با يك دوا نرم نرم معالجه بكنند، روى آن مرهم مى گذارند. ميسم ، يعنى آلت جراحى ، آلت داغ كردن . آن جا كه با مرهم مى شد معالجه بكند معالجه مى كرد، ولى جاهايى كه مرهم كار گر نبود، ديگر سكوت نمى كرد كه بسيار خوب حال كه مرهممان كارگر نيست ، پس ‍ بگذاريم به حال خودش باشد. اگر يك عضو فاسد را ديگر با مرهم نمى شود معالجه كرد، بايد داغش كرد و با اين وسيله معالجه نمود؛ با جراحى بايد قطعش كرد، بريد و دور انداخت .

پس در جايى اعمال زور، در جاى ديگر نرمش و ملاطفت ؛ هر كدام را در جاى خودش به كار مى برد. پس اصل قدرت يك مطلب است ، اصل اعمال زور، مطلب ديگر. در اسلام اين اصل هست : جامعه اسلامى بايد قويترين جامعه هاى دنيا باشد كه دشمن نتواند به منابعش ، به سرمايه هايش ، به سرزمينهايش ، به مردمش و به فرهنگش طمع ببندد. اين ديگر اصل نسبى نيست ، اصل مطلق است ، ولى اعمال قدرت ، يك اصل نسبى است ، در يك جا بايد اين كار را كرد، در جاى ديگر نه . (216)