تبليغ و مبلغ در آثار شهيد مطهرى (قدس سره)

عبدالرحيم موگهى

- ۵ -


فصل دهم : شرايط موفقيت پيامها در تاريخ  

شرط موفقيت يك پيام چيست ؟ چگونه پيامى مى تواند موفق بشود؟ آيا اسلام خودش پيام موفقى بوده است ؟ اگر آرى ، راز موفقيت اسلام در چيست ؟ شرايط موفقيت يك پيام چهار چيز است كه اگر اين چهار شرط در يك جا جمع بشود، موفقيت آن پيام قطعى است ، ولى اگر اين چهار تا جمع نشود، شكلهاى مختلفى پيدا مى شود.

اولين شرط موفقيت يك پيام ، عقلى بودن ، قدرت و نيرومندى محتواى آن است ؛ يعنى اين كه خود آن پيام ، براى بشر چه آورده باشد، با نيازهاى بشر چگونه انطباق داشته باشد، يعنى چگونه بر آورنده نيازهاى بشر باشد. بشر صدها نياز دارد؛ نيازهاى فكرى ، احساسى ، عملى ، اجتماعى و مادى دارد. يك پيام نه تنها نبايد بر ضد نيازهاى بشر باشد، بلكه بايد موافق و منطبق بر آنها باشد، به گونه اى باشد كه جاذبه عقل انسان آن را به سوى خودش بكشد. يك پيام اگر ضد منطق و عقل باشد، ولو مثلا احساسى باشد، براى مدت كمى ممكن است دوام پيدا بكند، ولى براى هميشه قابل دوام نيست . اين است كه قرآن كريم دائما دم از تعقل و تفكر مى زند. قرآن هرگز عقل و منطق را ترك نكرده است ، بلكه از عقل و منطق به عنوان يك پايه براى خود استفاده كرده و دعوت به تعقل نموده است .

همچنين براى اين كه محتواى يك پيام غنى و نيرومند باشد، بايد با احساسات بشر انطباق داشته باشد. انسان كانونى دارد غير از كانون عقلى و فكرى ، به نام كانون احساسات كه آن را نمى توان ناديده گرفت . توافق و هماهنگى با احساسات و تا حدى اشباع احساسات عالى و رقيق بشر و نيز هماهنگى با نيازهاى زندگى و نيازهاى عملى و عينى بشر، از ديگر شرايط غنى بودن محتواى يك پيام است . اگر پيامى با نيازهاى طبيعى بشر ضديت داشته باشد، نمى تواند موفق باشد.

حديثى درايم كه در فقه هم ره آن استناد مى كنند: پيغمبر اكرم فرمود:

الا سلام يعلو لا يعلى عليه (134) يعنى ، اسلام علو و برترى پيدا مى كند، غلبه پيدا مى كند و چيزى بر اسلام پيروز نمى شود و غلبه پيدا نمى كند.

اين حديث از آن احاديثى است كه هر گروهى از علماى اسلام با يك ديد به آن نگريسته و نوعى استنباط كرده اند، و در واقع از آن جمله هاى متشابه پيغمبر است ؛ به اين معنا كه از (جوامع الكلم ) پيغمبر است ، يعنى يك لفظ است به جاى چند معنا. توضيح ، اين كه علماى فقه كه از ديد فقهى به هر چيزى نگاه مى كنند، از اين حديث چنين استباط كرده اند كه در مقررات اجتماعى اسلام هيچ قانونى كه نتيجه آن اين باشد كه غير مسلمان بر مسلمان برترى پيدا كند، وجود ندارد، و اسلام چنين قانون را امضا نمى كند؛ براى مثال ، آيا در جامعه اسلامى ، يك نفر از اهل ذمه (مانند يهوديان و مسيحيان و احيانا زرتشتيان ) مى تواند در حال و شاءنى قرار بگيرد كه او حاكم باشد و يك مسلمان محكوم و مثلا يك بنده مسلمان را در اختيار خودش ‍ بگيرد؟ فقها مى گويند: الا سلام يعلو و لا يعلى عليه ، يعنى دست اسلام هميشه بايد بالا باشد، اسلام دست پايين را هرگز نمى پذيرد، و از اين اصل احكامى را استنباط مى كنند.

متكلمين كه از جنبه ديگرى به مسائل نگاه مى كنند و به اين حديث از ديد كلمى نگريسته اند (متكلم ، سر و كارش با منطق و استدلال و بحث و محاجه است )، مى گويند: الاسلام يعلو و لا يعلى عليه ، يعنى منطق اسلام بر هر منطق ديگرى برترى دارد. آن جا كه منطقها و استدلالها با يكديگر مواجه مى شوند، در عرصه استدلالها و در ميدان احتجاجها و در سرزمين منطقها، منطق اسلام بر هر منطق ديگرى برترى و غلبه دارد. اين ، ديد و بعد ديگرى از اين حديث است . آنها كه از ديد اجتماعى به اين نگاه كرده اند، مساءله را به شكل ديگرى طرح مى كنند، مى گويند: الاسلام يعلو و لا يعلى عليه ؛ يعنى در جريان عمل برترى با اسلام است ، چرا؟ براى اين كه قانون اسلام از هر قانون ديگرى بر نيازهاى بشر منطبقتر است ، و لذا راه خودش را عملا بهتر باز مى كند.

انسان وقتى نگاهى به دستگاههاى تبليغاتى مسيحيت مى كند و آن وسعت و امكانات ، آن وسايل ، آن ابزارها، آن افراد، آن بودجه عظيم ، آن تاكتيكها و آن همه تجهيزات و تشكيلات تبليغاتى را مى بيند، مى گويد: مگر با اين همه دستگاه تبليغاتى مسيحيت ، اسلام مى تواند مقاومت بكند. واقعا در حد صفر هستيم .

هيچ دينى در دنيا به اندازه اسلام از نظر دستگاه تبليغاتى و مبلغينش ‍ ضعيف نيست . حتى وقتى به يهود - كه اقليت است - نگاه مى كنيم ، مى بينيم اين آبهاى زير كاه بسيار هستند، لااقل به عوامل تحريف . اينها جنبه اثباتى ندارند كه مردم را دعوت به يهوديگرى بكنند، ولى جنبه تخريبى شان زياد است ، يعنى تخريب مكتبهاى ديگران . شما مى بينيد يك نفر يهودى يك عمر در يك رشته از رشته هاى اسلامى درس مى خواند، براى اين كه يك كرسى اسلامى را در يك دانشگاه اشغال بكند و در آن كرسى كار خود را انجام بدهد، يا يك كتاب بنويسد و در آن كتاب فكر خودش را پخش كند. هيچ مى دانيد كه (اين را من از اهل اطلاع ، مكرر شنيده ام ) بيش از 90 كرسيهاى اسلام شناسى جهان در اشغال يهوديهاست ؟!

اسلام شناسهاى جهان يهوديهاى هستند! شما ببينيد اينها چقدر قدرت ضربه زدن دارند! آن مسيحيت و اين يهوديت ! شما همينهايى كه اسمشان را گذاشته ايد فرقه ضاله گمراه سياسى - كه در كشور خودمان وجود دارند - همين حزب كوچك را ببينيد چقدر دستگاه تبليغاتى اش قوى است !

در اين حال ، چند سال پيش بود در روزنامه اى خواندم (از روزنامه لوموند نقل كرده بود) كه در طول چند سال اخير، چهارده ميليون نفر از مردم دنيا مسلمان شده اند؟ با كدام تبليغ ؟ مبلغى نبوده ، شايد حداكثر يك راديوى مثلا ترانزيستورى داشته اند كه گاهى اوقات از كشورهاى عربى برنامه هايى مى گرفتنداند. با يك نفر مطلعى كه از اروپا آمده بود، اين موضوع را در ميان گذاشتم . اين شخص كه سالهاى سال در اروپا بوده و الان هم در اروپاست گفت : من با فلان مقام مسيحى كه صحبت كردم ، گفت : لوموند اشتباه كرده ، در سالهاى اخير 25 ميليون نفر مسلمان شده اند و گفت : در آفريقا دو نيرو در حال پيشروى است : اسلام و كمونيسم ، و مسيحيت هر چه فعاليت مى كند، پيشروى قابل توجهى ندارد، در حالى كه دستگاه تبليغاتى آن ، قوى و وسيع و دستگاه تبليغاتى اسلام ضعيف است . علتش اين است كه محتواها فرق مى كند، اين محتوا قوى و منطقى است و آن محتوا به اصطلاح احساسى است ، از نظر احساسى بسيار قوى است و آن محتوا عملى است و با زندگى عملى سر و كار دارد، ولى آن محتوا تحميلى است . حرف اول اسلام ، مثل آب در گلوى يك تشنه ، به گوارايى نفوذ مى كند. مى گويد: عقل ، و با عقل ، خدا و توحيد را اثبات مى كند، ولى مسيحيت حرف اولش اين است كه عقل را كنار بگذار و بگو تثليت ! (135)

گفتيم كه براى موفقيت يك پيام شروطى لازم است . موفقيت يك پيام ، وابسته به چهار شرط است كه اولين آنها مربوط است به ماهيت خود پيام ، به غنى بودن و قدرت معنوى خود پيام و به تعبير قرآن به حقانيت خود پيام .اين شرط است كه مربوط به پيام رسان نيست ، مربوط به خود پيام است ، و در اين كه حقانيت يك پيام ، خود، عامل بسيار مؤ ثرى در موفقيت آن پيام است نه از نظر علمى و روانى و روان شناسى جاى ترديد است و نه از نظر منطقى دينى و مذهبى . قرآن مجيد روى اين مطلب تكيه دارد كه يك امر اگر حق و حقيقت باشد، خود همان حقيقت بودن ، عاملى است براى بقاى آن ؛ و نيز باطل بودن ، بى محتوا بودن ، بى فايده و بى اثر بودن يك پيام مى برد. مثلى در قرآن مجيد در اين زمينه هست كه مى فرمايد.

انزل من السمآء مآء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس ‍ فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال (136)

به طور خلاصه معناى قسمت اخير آيه را ذكر مى كنم ، بعد از اين كه موضوع آمدن باران و راه افتادن سيل را بيان مى كند، و اين كه هر جويى و هر نهرى ، بزرگ يا كوچك به اندازه ظرفيت خود آب مى گيرد و در خلال حركت سيل كفى روى آن قرار مى گيرد و كف احيانا روى آب را مى پوشاند، مى فرمايد،

اما كف از بين مى رود. آنچه كه به حال مردم نافع و مفيد است ، يعنى خود آب باقى مى ماند. بعد مى گويد: اين مثل ، مثل حق و باطل است .

عوامل ديگرى هم براى موفقيت يك پيام هست كه مربوط به ماهيت و محتواى آن نيست . يك پيام وقتى مى خواهد از روحى به روح ديگر برسد و در روحهاى مردم نفوذ بكند، جامعه اى را تحت تاءثير و نفوذ معنوى خودش قرار بدهد، بدون شك احتياج به پيام رسان دارد. خصوصيات و شخصيت و لياقت پيام رسان و شرايط كه بايد در پيام رسان وجود داشته باشد، خود مطلبى است كه بايد جداگانه درباره اش بحث بكنيم .

عامل ديگر، وسايل و ابزارهايى است كه براى رساندن پيام به كار برده مى شود. يك پيام رسان بدون اشك احتياج به يك سلسله وسايل و ابزارهايى دارد كه به وسيله آنها پيامى را كه ماءمور ابلاغ آن است به مردم مى رساند.

عامل چهارم ، متد و سبك و اسلوب پيام رسان است ، كيفيت رساندن پيام . پس چهار عاملى كه در موفقيت يا شكست يك پيام مؤ ثرند، عبارت اند از:

1. ماهيت پيام (حقانيت و غنى بودن محتواى آن )؛

2. شخصيت خاص پيام رسان ؛

3. ابزار پيام رسانى ؛

4. كيفيت و متد و اسلوب رساندن پيام .(137)

فصل يازدهم : روش تبليغ

اول ، بحث مختصرى راجع به مساءله سبك و اسلوب ، كه امروز روش مى گويند و كلمه خارجى آن متد است مى كنم .

يكى از شرايط موفقيت در كارى ، انتخاب روش و اسلوب صحيح است .

شما مثلا مى بينيد علم طب يك جور است ، ولى گاهى اوقات متد و اسلوب كار اطبا يا جراحان با يكديگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملى بعضى از آنها از ديگران موفقتر است .

مساله اى مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . مى بينيم دوره اى را دوره علم جديد مى نامند. البته علم ، قديم و جديد ندارد، ولى دوره اى را دوره جديد براى علم مى نامند. تفاوت دوره جديد با دوره قديم علم در چيست ؟ در دوره جديد، علم سرعت و پيشرفت فوق العاده اى پيدا كرد. يك مرتبه مثل اين كه مانعى را از جلو چرخ علم برداشته باشند، علم به سرعت شروع كرد به حركت كردن ، در صورتى كه حركت علم در دوران قديم كندتر بود؛ اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علماى جديد، مثل پاستور، نبوغ بيشترى از علماى قديم مثل بقراط و جالينوس و بو على سينا داشته اند؟ به عبارت ديگر، آيا علت اين است كه در دنياى جديد اشخاص خارق العاده اى پيدا شدند كه در دنياى قديم چنين شخصيتها و مغزهاى متفكرى نبودند؟ نه ، چنين نيست . شايد امروز احدى ادعا نكند كه نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو، افلاطون ، بو على سينا، بقراط، جالينوس و يا خواجه نصير طوسى بيشتر بوده ، ولى سرعت و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است ؛ سرش چيست ؟

مى گويند: سرش اين است كه اسلوب علما يكمرتبه تغيير كرد. از وقتى كه اسلوب علما در تحقيق عوض شد، سرعت پيشروى علم بيشتر شد. اسلوبها در موفقيتها نقش دارند. ممكن است شما يك فرد نابغه و با هوش و با استعداد و پر كارى را در راءس يك مؤ سسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند، از باب اين كه سبك و روش او بهتر است .

مثال واضحتر و روشنترى بزنيم : مكرر افرادى را ديده ايم كه بسيار با هوش ، با استعداد و پرحافظه هستند، اما موفقيت اينها در يادگيرى ، كمتر از موفقيت كسانى است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار، در سطح پايين ترى قرار دارند؛ چرا؟ براى اين كه سبك كار اينها بهتر است ؛ مثلا، يك آدم خيلى پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار بكند، اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه مى كند، بعد فورا كتاب ديگرى را بر مى دارد و مطالعه مى كند، در صورتى كه اين كتاب در يك رشته و آن كتبا در يك رشته ديگر.

بعد كتابى ديگر، يك بلبشويى راه مى اندازد، ولى يك نفر ممكن است كه قدرت هشت ساعت كار بيشتر نداشته باشد، ولى وقتى كتابى را مطالعه مى كند، اولا: با دقت مى خواند نه با تندى ؛ ثانيا: به يك دور خواندن اكتفا نمى كند، يك بار ديگر همين كتاب را مى خواند. به كتاب ديگرى دست نمى زند، تا مطالبى كه در اين كتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود. به اين حد نيز قناعت نمى كند. در نوبت سوم ، مطالب خوبى را؟ در اين كتاب تشخيص داده است و لازم مى داند، در ورقه هاى منظمى فيش بردارى مى كند، يادداشت مى كند، يعنى يك حافظه كتبى براى خودش درست مى كند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند. اين كتاب را كه تمام كرد، كتابهاى ديگرى را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه مى كند. بعد از مدتى ، از مطالعه كردن اين جور كتابها بى نياز مى شود، بعد مى رود سراغ يك سلسله كتابهاى ديگر؛ اما آدمى كه امروز اين كتاب ، فردا آن كتاب و پس فردا كتاب ديگرى را مطالعه مى كند، مثل كسى مى شود كه وقتى مى خواهد غذا بخورد، يك لقمه از اين ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع ديگر و پنج لقمه از آن ديگرى مى خورد، آخر، معده خودش را فاسد مى كند، كارى هم انجام نداده است ؛ اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب .

مساءله تبليغ به همان معناى صحيح و واقعى ، رساندن و شناساندن يك پيام به مردم است ، آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن و جلب كردن نظرهاى مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن و جلب كردن نظرهاى مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام ، اسلوب و روش صحيح است كه تبليغ ؛ موفقيت آميز خواهد بود. اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد؛ نه تنها نتيجه مثبت نخواهد داشت ، بلكه نتيجه معكوس خواهد داد. وقتى انسان در مطلبى دقت مى كند و به آنها تدبر مى كند، مى بيند چه نكاتى از آيات قرآن استفاده مى كند؛ در هر موضوعى همين طور است ، از آن جمله است ، موضوع تبليغ . (138)

در روش تبليغ بايد عناصر زير را در نظر گرفت .

1. بى پيرايگى و روشنى

قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما، يا از زبان پيغمبران بيان كرده است . يكى از چيزهايى كه قرآن مجيد راجع به سبك و روش تبليغ روى آن تكيه كرده است ، كلمه (البلاغ المبين ) (139) است ؛ يعنى ابلاغ و تبليغ واضح ، روشن ، آشكارا. مقصود از اين واژه روشن و آشكارا چيست ؟ مقصود، مطلوب بودن ، سادگى ، بى پيرايگى پيام است ، به طورى كه طرف در كمال سهولت و سادگى ، آن را فهم و درك نمايد.

مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلى زياد به كار بردن و جملاتى از اين قبيل كه تو بايد سالهاى زياد درس ‍ بخوانى تا اين حرف را بفهمى ، در تبليغ پيامبران نبود. آن چنان ساده و واضح بيان مى كردند كه همان طورى كه بزرگترين علما مى فهميدند و استفاده مى كردند، آن بى سوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش استفاده مى كرد.

نمى خواهم بگويم : همه در يك سطح استفاده مى كنند.

يك نفر مبلغ و پيام رسانده مى خواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و مانند پيغمبران حرف بزند و مى خواهد راه آنها را برود، بايد بلاغش ، بلاغ مبين باشد.

اين ، يك جهت در معناى مبين . بى پرده سخن گفتن است ، يعنى پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن نمى گفتند، بلكه با مردم بى رو در بايستى و بى پرده حرف مى زدند، سخن خود را با گوشه و كنايه نمى گفتند، اگر احساس مى كردند مطلبى را بايد گفت ، در نهايت صراحت و روشنى به مردم مى گفتند؛ اتعبدون ما تنحتون ؟ (140) آيا تراشيده هاى خودتان را داريد عبادت مى كنيد؟ (141)

پس قرآن ، هم كلمه بلاغ را به كار برده است و هم گفته است : بلاغ مبين ، آشكار و آشكار كننده . آن دعوت كننده اى ، آن داعى و آن مبلغى در هدف خودش به نتيجه مى رسد كه بلاغش مبين باشد، بيانش در عين اين كه در اوج حقايق است ، ساده باشد، روشن باشد، عمومى فهم باشد، مردم حرفش را بفهمند و درك بكنند. آن آدمى كه قلمبه سلمبه حرف مى زند و مردم هم در آخر به به مى گويند، (بلاغش بلاغ مبين نيست . گفت : شخصى بعد از بلند شدن از پاى سخن سخنران ،) خيلى به به مى گفت كه نمى دانيد چقدر خوب بود! از او پرسيدند: بسيار خوب ، خوب بود، چه گفت ؟ گفت : من كه نفهميدم ! پس چه چيزش خوب بود؟!

در سخن ، اساس مطلب اين است كه مستمع وقتى كه بلند مى شود چيزى فهميده باشد. بزرگترين يا يكى از شرايط داعى و مبلغ اين است كه مستمع وقتى كه بر مى خيزد، با دامنى پر بر خيزد، واقعا مطلبى را فهميده باشد، و اين از توانايى داعى و مبلغ است . بعضى خيال مى كنند اگر كسى حرفهايش جورى بود كه نفهميدند، پس او خيلى حرفهايش (عالى است ). نه ، اين جور نيست ، پيغمبر هم اگر جايى صحبت مى كردند كه قبليها نفهميد بودند، ولى تمام آنهايى هم كه در مجلس پيغمبر نشسته بودند، به اندازه خودشان مى فهميدند. خطبه هاى على با آن اوجى كه دارد، در عين حال خطبه هايى است كه همان كسانى هم كه در مجلس نشسته بودند، به اندازه ظرفيت خودشان از اين سخنان استفاده مى كردند و مى فهميدند.(142)

2. نصح و خلوص

مساءله دوم كه قرآن مجيد در مساءله تبليغ روى آن تكيه مى كند، چيزى است كه از آن به نصح تعبير مى نمايد. ما معمولا نصح را به خير خواهى ترجمه مى كنيم . البته اين معنا درست است ، ولى ظاهرا خير خواهى عين معناى نصح نيست ، لازمه معناى نصح است . (نصح ) ظاهرا در مقابل (غش ) است . شما اگر بخواهيد به كسى شير بفروشيد، ممكن است شير خالص به او بدهيد، و ممكن است خداى ناخواسته شيرى كه داخلش آب كرده ايد بدهيد، يا اگر مى خواهيد سكه طلايى را به كسى بدهيد، ممكن است آن را به صورت خالص بدهيد (در حد عيار معمولى ) و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد، يعنى در آن غش باشد. نصح در مقابل غش ‍ است . ناصح واقعى آن كسى است كه خلوص كامل داشته باشد. توبه نصوح ؛ يعنى ، توبه خالص .

مبلغ بايد ناصح و خالص و مخلص باشد، يعنى در گفتن خودش هيچ هدف و غرضى جز رساندن پيام - كه خير آن طرف است - نداشته باشد.

مساءله ديگر، مساءله اخلاص و خلوص است :

الناس كلهم هالكون الا العلمون و العالمون الا العاملون و العاملون هالكون الا المخلصون و المخلصون على خطر عظيم

مردم در هلاك اند، مرگ اين كه آگاه و عالم باشند (جاهل نمى تواند راهى را پيدا بكند)، و علما نيز در هلاكند، مگر آنها كه عاملند، و عاملان نيز در هلاكند، مگر آنها كه مخلصند، و مخلصان تازه در خطرند. (143)

نصح كه در مقابل غش است ، يعنى سخن بايد خلوص داشته باشد، يعنى از كمال خير خواهى طرف و از سوز دل بر خاسته باشد. آن كسى مى تواند داعى الى الله و مبلغ پيام خدا باشد كه سخنش ‍ نصح باشد، يعنى هيچ انگيزه اى جز خير و مصلحت مردم نداشته باشد، سخنش از سوز دل برخيزد كه :

ان الكلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لم يتجاوز الاذان

سخن كز جان برون آيد، نشيند لاجرم بر دل ، و سخنى كه فقط از زبان بيرون بيايد و دل از آن بى خبر باشد، از گوشهاى مردم تجاوز نمى كند.

(اين سخنها در ابلاغ پيام الهى هست ، ولى در ابلاغ پيامهاى ديگر، اين مسائل مطرح نيست ).

هى پيغمبران مى آيند و مى گويند: وانصح لكم ؛ (144) انا لكم ناصح (145)؛ وانى لكما لمن الناصحين (146) همه اش سخن از اين است . وقتى كه موسى بن عمران با خداى خودش از سنگينى كار سخن مى گويد، آن سنگينى فقط اين نيست كه من مى خواهم در مقابل فرعون با آن قدرت و جباريت سخن بگويم ، پس كار، سنگين است . نه يك سنگينيهاى ديگرى است : خدايا! مرا مدد كن كه موسايى باشم كه موسى ديگر در او وجود نداشته باشد، منى وجود نداشته باشد، خودى وجود نداشته باشد، انا نيتى وجود نداشته باشد، در نهايت خلوص بتوانم پيام تو را به مردم عرضه بدرام . (147)

اين داستان را در جلساتى مكرر گفته ام : نقل كرده اند از مرحوم آيت الله بروجردى - اعلى الله مقامه - در همان مرض فوتشان بود (يكى دو روز بعد فوت كرد) عده اى اطرافشان بودند. يكى از آنها از ايشان تقاضا كرد كه هم براى يادآورى خودتان و هم براى نصيحت ديگران جمله اى بفرماييد. گفتند: آقا رفتيم ، ولى كارى نكرديم و اندوخته اى نزد خدا نداريم . يكى از حضار خيال مى كرد كه حالا وقت تعارف كردن است ، گفت : آقا شما چرا اين حرفها را مى زنيد؟ الحمدالله شما چنين كرديد، چنان كرديد، مسجد ساختيد، مدرسه ساختيد، حوزه علميه تاءسيس كرديد، و از اين حرفها... همين كه حرفهايش را زد، ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جمله اى كه در حديث است ، سكوت كردند؛ فرمودند: خلص العمل فان الناقد بصير بصير (148) عمل را پاك تحويل بده كه آن كه نقاد است ، نقد مى كند، آن صرافى كه به اين سكه رسيدگى مى كند، خيلى آگاه است .

مساله اخلاص ، مساله كوچكى نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان همه انبيا اين سخن را مى گويد كه : ما اسئلكم عليه من اجر (149)؛ من مزدى براى تبليغ خودم نمى خواهم ، چون ناصحم ، ناصح و خير خواه در عمل خودش بايد نهايت اخلاص را داشته باشد. (150)

3. پرهيز از تكلف

مساءله ديگر، مساءله متكلف نبودن است . تكلف در موارد مختلفى به كار مى رود و در واقع به معناى به خود بستن است كه انسان چيزى را به زور به خود ببندد. اين در مورد سخن هم به كار مى رود. به افرادى كه در سخن خودشان به جاى اين كه فصيح و بليغ باشند، الفاظ قلمبه و سلمبه به كار مى برند، مى گويند: متكلف . (151)

در مورد تكلف ، مفسرين سخنانى دارند كه شايد همه آنها به يك مطلب برگردد. تكلف ؛ يعنى به خود بستن ، خود را به مشقت انداختن . چطور يك وقت خداى ناخواسته انسان چيزى را اعتقاد ندارد، چيزى را كه اعتقاد ندارد مى خواهد اعتقادش را در دل مردم وارد كند. دردى از اين بالاتر نيست كه انسان خودش به چيزى اعتقاد نداشته باشد، بعد بخواهد آن اعتقاد را در دل مردم وارد بكند. گفت :

ذات نايافته از هستى بخش   كى تواند كه شود هستى بخش
كهنه ابرى كه بود ز آب تهى   كى تواند كه كند آبدهى

كهنه ابرى كه آب ندارد، مى خواهد سرزمينها را سيراب بكند! چون يك انسان اين كار را مى خواهد بكند، خيلى برايش سخت است .(152)

در حديث است كه كسى در حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در صحبتهاى خود كلمه پردازيهاى قلمبه و سلمبه مى كرد. پيغمبر اكرم فرمود:

انا و اتقيآء امتى براء من التكلف (153) من و پرهيزكاران امتم از اين گونه حرف زدن و به خود بندى در سخن ، برى و منزه هستيم (پرهيز مى كنيم ).

تكلف غير از فصاحت است . اصلا فصاحت ، خودش روانى و عدم تكلف و تعقيد در سخن است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : ما انا من المتكلفين (154). آن طور كه مفسرين گفته اند: اين جمله ظاهرا ناظر به اين مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم ، بلكه منظور اين است كه در آنچه مى گويم متكلف نيستم ، يعنى چيزى را كه نمى دانم و بر خودم آن طور كه بايد، ثابت و محقق و روشن نيست ، نمى گويم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبى كه هنوز آن را براى خودم نكرده ام ، نمى كنم .

در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه : ايها الناس من علم شيئا فليقل (155) اى مردم ! كسى كه چيزى را مى داند، پس بگويد، و من لم يعلم (156)؛ و كسى كه چيزى را نمى داند، فليقل اله اعلم (157)؛ بگويد: خدا داناتر است .فان من العلم ان يقول لما لا يعلم الله اعلم (158) يكى از علمها همين است كه انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد، جاهل بسيط باشد، لااقل بداند كه نمى داند (خود بداند كه نداند) اعتراف كردن به اين مطلب ، خودش يك درجه از علم است . عبدالله بن مسعود بعد اين آيه را خواند: فان الله تعالى قال لنبيه : قل مآ اسئلكم من اجر و ما انا من المتكلفين (159)

معلوم مى شود عبد الله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است تاز جمله ما انا من المتكلفين ، اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسى هر چه مى داند به مردم بگويد، و آنچه را نمى داند، بگويد كه نمى دانم .(160)

پس (معناى ديگر تكلف كه ابن مسعود اين چنين گفته است و بسيارى از مفسرين ديگر هم اين چنين گفته اند، (قول به غير علم ) است ؛ يعنى غير از پيغمبر و امام هر كس ديگر را شما در دنيا پيدا كنيد و بخواهيد همه مسائل را از او سؤ ال بكنيد، قهرا نمى داند. گفت : (همه چيز را همگان دانند). چه كسى مى تواند ادعا بكند كه هر چه مى تواندى از مسائل دينى (دايره اش را محدود مى كنم ) از من بپرسيد، تا جواب همه را به شما بدهم ؟ بله ، پيغمبر مى تواند ادعا بكند، على مى تواند بگويد: سلونى قبل ان تفقدونى (161).

غير على هر كه مى خواهد باشد، توقع از او بيجاست ، پس من بايد حد خودم را بشناسم .من فلان مسائل از مسائل دينى را ممكن است بدانم ، خوب آنچه از من مى پرسند، باز مى خواهم به زور، آن را بگويم . خوب ، چيزى را كه نمى دانى چگونه مى توانى به ديگران بفهمانى ؟! ابن مسعود گفت : قل ما تعلم و لا تقل ما لا تعلم ؛ آنچه را مى دانى بگو و آنچه را كه نمى دانى نگو.

آنچه را كه نمى دانى ، اگر از تو بپرسند، با كمال صراحت ، مردانه بگو: نمى دانم . بعد اين آيه را خواند: ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين (162)

ابن جوزى ، كه از خطباى معروف است ، بالاى يك منبر سه پله اى بود.

ظاهرا زنى آمد و مساءله اى از او پرسيد. گفت . نمى دانم . گفت : تو كه نمى دانى چرا سه پله بالاتر رفته اى ؟ گفت : اين سه پله كه بالاتر رفته ام ، براى آن چيزهايى است كه من مى دانم و شما نمى دانيد، اگر به نسبت چيزهايى كه نمى دانم مى خواستند برايم منبر درست كنند، بايد منبرى درست مى كردند كه تا كره ماه بالا برود.

شيخ انصارى از علماى بزرگ ماست ، هم از نظر علمى كه در دو فن فقه و اصول واقعا از علماى محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوا. به همين جهت وقتى كه درباره ايشان حرف مى زند. محال است كه چيزى را نداند. (شوشترى هم بوده است . مى گويند كه آن لحن خوزستانى خودش را تا آخر عمر حفظ كرده بود.)

گاهى كه از او مساءله اى (مساءله شرعى ) مى پرسيدند، با اين كه مجتهد بود، يادش نبود. هر وقت كه يادش نبود، بلند مى گفت : نمى دانم ، تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست . چيزى را كه از او مى پرسيدند، اگر مى دانست براى طرف يواش مى گفت ، همين قدر كه طرف خودش بفهمد، و اگر نمى دانست ، بلند مى گفت : ندانم ، ندانم ،(163)ندانم .

يك سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان . ماه رمضان بود؛ چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند، رفته بوديم آن جا. يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم ، وسط خيابان كه رسيدم ، يك باباى دهاتى آمد جلو مرا گرفت ، گفت : آقا مساءله اى دارم ، مساءله مرا جواب بدهيد. گفتم : بگو. گفت غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟ گفتم والله من معناى اين حرف را نمى فهمم . غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدم مربوط است ، چون نيت مى خواهد، و از جهت ديگر به تن آدم ، چون انسان تنش را بايد بشويد؛ مقصودت اين است ؟ گفت : نه ، جواب درست بايد بدهى . غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟ گفتم : من نمى دانم . گفت : پس ‍ اين عمامه را چرا سرت هشته اى ؟

و ما انا من المتكلفين ؛ من متكلف نيستم . پيغمبر چنين سخنى مى گويد.(164).

4. فروتنى

مساله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغى پيغمبرن نقل مى كند، تواضع و فروتنى است (نقطه مقابل استكبار). كسى كه مى خواهد پيامى را، آن هم پيامى خدا را به مردم برساند، بايد در مقابل مردم ، در نهايت درجه فروتن باشد؛ يعنى پر مدعايى نكند، اظهار انانيت و منيت نكند، مردم را تحقير نكند؛ بايد در نهايت خضوع و فروتنى باشد. (قرآن كريم از زبان نوح عليه السلام خطاب به گرويه از قومش مى فرمايد:) او عجبتم ان جاء كم ذكر من ربكم على رجل منكم (165)؛ آيا تعجب مى كنيد كه پيام پروردگار شما، ذكر پروردگار شما، مايه تنبيهى كه از طرف پروردگار شماست ، بر مردى از خود شما بر شما آمده است ؟

عبارت من ربكم نشان دهنده اين است كه نمى خواهد خدا را به خودش اختصاص بدهد، و در چنان مقامى بگويد: خداى من ، شما كه قابل نيستيد تا بگويد: خداى شما. بعد مى گويد: على رجل منكم ، بر مردى از خود شما، من هم يكى از شما هستم .

شما ببينيد چقدر تواضع در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: قل انما انا بشر مثلكم (166) ،  بگو به مردم ، من هم بشرى مثل شما هستم ، يو حى الى (168)؛ بر يكى از امثال خود شما وحى نازل مى شود؛ انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا القآء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك بعباده ربه احدا (169)

5. رفق و نرمش

مساله ديگرى در رابطه با تبليغ مطرح است و آن ، مساءله رفق و لينت و نرمش ، يعنى پرهيز از خشونت است . كسى كه مى خواهد پيامى را، آن هم پيام خدا را به مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود، بايد لين القول باشد، نرمش سخن داشته باشد. سخن هم ، درست مثل اشياى مادى ، نرم و سخت دارد. گاهى يك سخن را كه انسان از ديگرى تحويل مى گيرد، گويى راحت الحلقوم گرفته ، يعنى اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان مى خواهد به هر ترتيبى كه شده آن را قبول بكند. گاهى اوقات بر عكس ، يك سخن طورى است كه گويى اطرافش ميخ كوبيده اند، مثل يك سوهان است ، آن قدر خار دارد، آن قدر گوشه و كنايه و تحقير دارد و آن قدر خشونت دارد كه طرف نمى خواهد بپذيرد.

وقتى كه خداوند موسى و هارون را براى دعوت فردى مثل فرعون مى فرستد، جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون مى فرمايد: فقولا له قولا لا لينا لعله يتذكر او يخشى (170). با اين مرد متكبر و فرعن به تمام معنا - كه ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص ‍ شده - با نرمى سخن بگوييد. وقتى كه شما با چنين مردم متكبرى روبه رو مى شود،

كوشش كنيد كه به سخن خودتان نرمش بدهيد، نرم با او حرف بزنيد، باشد كه متذكر بشود و از خداى خودش ، از رب خودش ‍ بترسد.

البته موسى عليه السلام و هارون نرم و ملايم سخن گفتند، ولى او اين قدر هم لايق نبود.

قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد:

فبما رحمة من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين (171).

به موجب رحمت و عنايت الهى ، تو با مدرم نرم هستى ، نرمش ‍ دارى ، اخلاق و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقى و خشونت در گفتار پرهيز دارى . راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهاى زيادى هست كه نشان مى دهد پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر مى گويد: اگر تو يك آدم درشت خو و سنگين دلى بودى ، با همه قرآنى كه در دست دارى ، با همه معجزاتى كه دارى و با همه مزاياى ديگرى كه دارى ، مردم از دور تو پراكنده مى شدند. نرمش تو عامل مؤ ثرى است در تبليغ و هدايت مردم ، در عرفان و ايمان مردم .

در اين زمينه ، داستانهاى زيادى است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم ، از بحث اين كتاب خواهم ماند. سعدى مى گويد:

درشتى و نرمى به هم دربه است   چو رگزن كه جراح و مرهم نه است

البته نمى خواهم تعبير درشتى كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمى ، صلابت هم نبايد باشد؟ فرق است ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايى كه در كف نهرها هست ، ساليان درازى آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتى انسان يكى از اينها را از كف نهرى بر مى دارد، مى بيند كه صلابت دارد و سفت است و از اين جهت با ساير سنگها فرقى ندارد، اما آن چنان صاف است كه انسان از لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتى نمى كند، به طورى كه از دست كشيدن روى جامه خودش بيشتر احساس ناراحتى مى كند تا از دست كشيدن روى آن سنگ . يك شمشير صيقل داده شده ، نرمش دارد، به گونه اى كه مثل فنر تاب مى خورد، ولى در عين حال صلابت هم دارد. مساءله صلابت داشتن ، استحكام داشتن ، شجاع بودن ، نترسيدن از كسى غير از خدا، غير از مساءله خشونت داشتن است . پيامبران در عين اين كه منتهاى تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم داشتند، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند، جز خدا از احدى بيم نداشتند، از احدى نمى ترسيدند. (172)

6. شهامت و شجاعت

شهامت و شجاعت را مى توان يكى از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهاى تبليغ ذكر كرد. آيه اى كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم ، همين معنا را بيان مى كند: الذين يبلغون رسالات الله (173)، آنان كه رسالت و پيامهاى الهى را به مردم مى رسانند. و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و از خداى خودشان مى ترسند. ( و يك ذره خلاف نمى كنند، (از پيام ) كم نمى كنند (و يا به آن ) زياد نمى كنند، از راه حق منحرف نمى شوند.) و لا يخشون احدا الا الله (174)؛ و از احدى جز خدا بيم ندارند. (اين ديگر شرطى است كه خيلى جايش ‍ خالى است ). (175)

7. انجام وظيفه

مساله ديگر در مورد روش تبليغى پيامبران ، اين است كه آنها مى گفتند: ما نقشى جز رسالت نداريم . ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمى آمدند سند بهشت و جهنم امضا بكنند، همان گونه كه كشيشها از اين كارها مى كردند و شايد هنوز هم مى كنند، كارهايى از اين قبيل كه سند به دست كسى بدهند كه آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را براى تو تضمين كردم ! با اين كه از نظر رسالت خودشان و كليت آن ، كوچكترين ترديدى به خود راه نمى دادند و به طور كلى مسائل را مى گفتند، ولى در جواب سؤ الاتى نظير عاقبت من چطور است ، مى گفتند: خدا عالم است ، چه مى دانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اين كه عاقبت تو به كجا منتهى مى شود، خدا خودش بهتر مى داند.

درباره جناب عثمان بن مظعون ، صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا، نوشته اند كه بعد از آن كه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند، او جزء مهاجرين بود.

عثمان بن مظعون ، اول كسى بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار دادند. همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقى بقيع مدفون است و مرد بسيار بزرگوارى است و رسول اكرم به او خيلى اظهار علاقه مى كردند و همه هم اين را مى دانستند.

اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

كان الى فيما مضى اخ فى الله و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه (176)، يعنى ، در گذشته يك برادر دينى داشتم ، برادرى داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من بزرگ مى كرد، اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود.

شارحان نهج البلاغه گفته اند: مقصود اميرالمؤ منين ، عثمان بن مظعون است .

يكى از پسران اميرالمومنين اسمش عثمان است . وقتى متولد شد، اميرالمؤ منين فرمود: من مى خواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم . مى خواست ياد آور عثمان بن مظعون باشد. اين چنين مردى از دنيا رفت . او در خانه يكى از انصار زندگى مى كرد: زنى هم در آن خانه بود و شايد زن برادر انصارى اش بود به نام ام علا كه به او خدمت مى كرد. رسول اكرم آمدند براى تشييع جنازه عثمان بن مظعون ، و در اين مراسم طورى رفتار كردند كه با اخص اصحاب رفتار مى كردند. يك دفعه ام علا رو كرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الحتة ؛ بهشت تو را گوارا باد! رسول اكرم رو كرد به او با تندى فرمود: چه كسى چنين قولى به تو داد؟ گفت : يا رسول الله ! اين صحابى شماست ، من به خاطر اين همه علاقه اى كه شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين دارد. همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : قل انى لا املك لكم ضرا و لارشدا (177) خود مرا جز خدا كسى پناه نخواهد داد .

8. تفاوت نگذاشتن بين مردم

يكى ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغى پيغمبران - كه شايد در مورد رسول اكرم بيشتر آمده است - مساءله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ اسلام است . دوران جاهليت بود، يك زندگى طبقاتى عجيبى بر آن جامعه حكومت مى كرد. گوى اصلا فقرا آدم نبودند، تا چه رسد به غلامان و بردگان . آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن ملا بودند، خودشان را صاحب و مستحق همه چيزى مى دانستند، و آنهايى كه هيچ چيز نداشتند، مستحق چيزى نمى شدند؛ حتى حرفشان هم اين بود، نه اين كه بگويند: ما در دنيا همه چيز داريم و شما چيزى نداريد، ولى در آخرت است ، اين كه ما در دنيا همه چيز داريم ، دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم ، خدا ما را عزيز خود دانسته و همه چيز به ما داده است ، پس ‍ آخرت هم همين طور است ، شما در آخرت هم همين طور هستيد. آن كه در دنيا بدبخت است ، در آخرت هم بدبخت است .

به پيغمبر مى گفتند. يا رسول الله ! آيا مى دانى عيب كار تو چيست ؟ مى دانى چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ براى اين كه تو آدمهاى پست و اراذل را اطراف خودت جمع كرده اى . اينها را جارو كن ، بريز دور، آن وقت ما اعيان و اشراف مى آييم دور و برت . قرآن مى گويد. به اينها بگو: و ما انا بطارد المؤ منين (178). من كسى را كه ايمان داشته باشد، به جرم اين كه غلام است ، برده است ، فقير است ، طرد نمى كنم . و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه (179) اين اشخاص را هرگز از خودت دور نكن ، اشراف بروند گم شوند، اگر مى خواهند اسلام اختيار كنند، بايد آدم شوند.

شنيده ايد كه يكى از همين شخصيتها - كه مسلمان شه بود در مجلس رسول خدا نشسته بود. (سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا: در مجلس بالا و پايين قرار نمى دادند، معمولا حلقه وار و دايره وار مى نشستند، تا مجلس بالا و پايين نداشته باشد، ثانيا: نهى مى كردند كه در هنگام ورود ايشان ، كسى جلو پايشان بلند شود. مى گفتند. اين سنت اعاجم است ، سنت ايرانيهاست . و نيز مى فرمود: هر كس كه وارد شد، در جايى كه خالى است بنشيند، نه اين كه افراد مجبور باشند جا خالى بكنند تا كسى بالا بنشيند؛ اسلام چنين چيزى ندارد). يكى بود، جايى خالى بود، آن مرد همان جا نشست . همين كه نشست ، او روى عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد. رسول اكرم متوجه شد، رو كرد به او كه چرا چنين كارى كردى ؟ ترسيدی كه چيزى از ثروت تو به او بچسبد؟ نه يا رسول اكرم ! ترسيدى چيزى از فقر او به تو بچسبد؟ نه يا رسول الله ! پس چرا چنين كردى ؟ اشتباه كردم ، غلط كردم ، به جريمه اين كه چنين اشتباهى مرتكب شدم ، الان در مجلس شما نيمى از دارايى خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم

به آن برادر مؤ من گفتند: خوب ، پس حالا آن را تحويل بگير. گفت : نمى گيرم . گفتند: تو كه ندارى چرا نمى گيرى ؟ گفت : براى اين كه مى ترسم بگيرم و روزى دماغى مثل دماغ اين شخص پيدا بكنم . (180)