يكى از فرزندان حضرت باقر بيمار شد. حضرت امام در معالجه او
اهتمام تمام فرمود و هيچ آرام نداشت. آنى از فكر او آسوده نبود. دل مشغولى و
ناراحتى امام، همه آشنايان را نگران ساخته بود. جمعى از خارج آمده بودند، به منظور
استفاده از محضر آن بزرگوار. سوالات خود را گفتند، و جوابى مختصر گرفتند و مفصل آن
را به وقت مناسب ترى موكول فرمودند. اينان حاضر بودند كه فرياد شيون از اندرون
برخاست و حضرت بيرون تشريف آوردند، در صورتى كه قيافه بسيار آرام و آثار بشاشت
آشكار، و مهيا بودن خود را براى جواب به سوالات اعلام فرمود.
گفتند: يابن رسول
الله، لازم تر از هر سؤ ال، رفع اين اشكال است كه تا موقعى اميد بهبودى بود، شما را
ناراحت و نگران مى ديديم، و حتى توليد نگرانى و اضطراب فراوانى در دوستان خود كرده
بوديد، كه بر شما مى ترسيدند و اكنون بر خلاف انتظار آثار خرمى و شادمانى در شما مى
بينم.
فرمودند: در آن هنگام مرا وظيفه همان بود كه براى علاج و رفع بيمارى
فرزندم، از هيچ امرى دريغ نورزم. آن چه در قوه من است، براى معالجه وى به كار برم
كه ولى او هستم.
اميدوارى او به من است كه اگر من از مال و وقت و دقت و اهتمام
مضايفه نكنم، او بهبودى يابد و روى سلامتى بيند. از اين رو مى ديد كه تمام وقت
اهتمام خود را بدان تشخيص داده بودم و اكنون كه فرزند من مرد، معلوم شد كه عمر او
همين بود و رضاى پروردگار چنين.
انا لنحب اءن نعافى فيمن
تحب، فاذا جاء امر الله سلمنا فيما يحب؛(827)
ما دوست مى داريم درباره آنان كه دوستشان داريم سلامت داده شويم، ولى آن گاه كه
فرمان خدا در رسد به آن چه او مى پسندد و گردن مى نهيم.
((نَحنُ عِباد مُّكرِمُونَ))،(828)
لا نَسبِقُهُ بِالقَول، وَ نَحنُ بِاِمرِهِ نَعمَل؛
ما بندگان ارجمند
(ياد شده در قرآن ) هستيم كه در سخن بر او پيشى نمى گيريم و به فرمان او كار مى
كنيم.
وقتى به عيادت جابر تشريف بردند و از او احوال پرسى فرمودند، گفت: يابن
رسول الله، در حالى هستم كه بيمارى را از تندرسى و نادارى را از دارايى و رنج و
محنت را بر خوشى و نعمت و مرگ را بر حيات ترجيح مى دهم. امام عليه السلام تبسمى
فرمودند و فرمودند: ما كه چنين نيستيم. جابر در مقام صبر مى بود و حضرت، سخن از
مقام رضا فرمود. با كمال علاقه پرسيد: يابن رسول الله، شما در چه حالت هستيد كه من
نيز تشبه به كامل بجويم و همان راه بپويم ؟
فرمود: ما در حالى هستيم كه اگر خداى
صحت دهد، خشنود و اگر بيمار كند، راضى. در فقر و غنا، خوشى و ناخوشى، مرگ و حيات ما
را از خود راءيى نيست.
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم |
|
راءى آن چه تو فرمايى حكم آن چه تو انديشى |
سالك، در سير و سلوك و بنده در مقام بندگى، بايد بدان جا برسد كه از هستى و مراد او
اثرى نماند. اين تويى و دلى دارى و چيزى مى خواهى:
قالوا
ما تريد؟ قال: اريد اءن لا اريد؛
گفتندش: كه چه خواهى ؟ گفت: آن خواهم كه
نخواهم.
يكى درد و يكى درمان پسندد |
|
يكى وصل و يكى هجران پسندد |
من از درمان و درد و وصل و هجران |
|
پسندم آن چه را جانان پسندد |
ابراهيم ادهم را پرسيدند: اين بندگى را از كه آموختى ؟ گفت: از بنده اى كه خريدم.
از او پرسيدم: نام تو چيست ؟ گفت: مرا نامى نيست. مگر آن چه تو بخوانى. گفتم: چه مى
كنى ؟ گفت: هر چه بخواهى و دستور فرمايى. گفتم: چه مى پوشى ؟ گفت: آن چه بپوشانى.
گفتم: مگر تو را اراده و اختيار نيست ؟ گفت: نى، كه اگر اختيار داشتم، بنده نمى
شدم. اختيار با بندگى سازش ندارد.
بندگانيم جان و دل بر كف |
|
چشم بر حكم و گوش بر فرمان |
گر دل صلح دارى اينك دل |
|
ور سر جنگ دارى اينك جان |
مرحوم ميرزا محمد - معروف به اخبارى - گويد: از شيخ مقتول سهروردى منقول است كه در
شب معراج آمد: يا محمد، يكى از اين دو لقب اختيار كن، بندگى يا حبيبى عبدالله يا
حبيب الله.
عرض كرد: من كجا كه دلم از دوستى زنم. مرا آن بس كه بنده باشم و به
مراسم بندگى بكوشم. ندا آمد: هر كس بنده ماست، دوست ماست. چون عبدالله انتخاب كردى،
حبيب الله نيز تويى.
تا توانى بنده شود سلطان مباش |
|
زخم كش چون گوى و چون چوگان مباش |
سرور اوليا و مولاى متقيان اميرالمومنان على عليه السلام در مقام مناجات عرض مى
كند:
الهى كفى لى عزا اءن اكون لك عبدا و كفى بى فخرا اءن
تكون لى ربا [انت كما احب فاجعلنى كما تحب ]،(829)
اللهم انى وجدتك الها. كما اردت فاجعلنى عبدا كما اردت؛(830)
خدايا همين عزت مرا بس كه بنده تو ام، و همين افتخار مرا بس كه تو پروردگار منى، تو
چنانى كه دوستت مى دارم، پس مرا چنان دار كه دوست بدارى.
گر آسوده گر مبتلا مى پسندد |
|
چه خوش تر ار اين كو بما مى پسندد |
هم او دشمنان را عطا مى فرستد |
|
هم او دوستان را بلا مى پسندد |
ندانيم ناخوش كدامست يا خوش |
|
خوش است آن كه بر ما خدا مى پسندد |
چرا دست يازم چرا پاى كوبم |
|
مرا خواجه بى دست و پا مى پسندد |
خطاى من اى دوست بر من چه گيرى |
|
مرا عفو او با خطا مى پسندد |
طبيبا به درمان دردم چه كوشى |
|
مرا درد او بى دوا مى پسندد |
نشاطا(831)
توانا و بيناست يارت |
|
ببرد ناتوان باش تا مى پسندد |
العارف هش
(832) بش بسام، يبجل الصغير من تواضعه مثل ما يبجل الكبير، و ينبسط
من الخامل مثل ما ينبسط من النبيه، و كيف لا يهش و هو فرحان الحق و بكل شى ء فانه
يرى فيه الحق، و كيف لا يستوى و الجميع عنده سواسية [اهل الرحمة ]؛(833)
عارف، با نشاط، خندان و متبسم است و از سر فروتنى، خردسالان را چون بزرگسالان
احترام مى كند و از شخص كردن همچون شخص هوشيار لذت مى برد و چگونه با نشاط نباشد كه
او به حضرت حق شاد است؛ و به همه چيز شاد است زيرا حق را در آن ها مى بيند و چگونه
برابر نباشند، در حالى كه همه چيز نزد او يكسان [و شايسته مهربانى اند].
با همه
نرمى و گرمى كردن، از آن روست كه همه در پيشگاه او يكسان و هماهنگ هستند. عارف به
حق شادمان است و اين خوشى به دوام علم به حق، دوام دارد. و چون همه را از نظر
انتصاب به حق مى بيند، و همه از اين جهت برابرند و در اين جهت برادر و با همه از
اين روى فروتنى كند و طريق رفاقت پيمايد.
در فروع كافى آمده است: كه وقتى دندانى
از حضرت ابوجعفر افتاد، آن را بر دست گرفت، و به حضرت صادق فرموده: چون مرا دفنى
كنى، آن را نيز با من دفن كن و چند روز بعد دندان ديگرى از آن حضرت افتاد، آن را
نيز ضميمه كرد و فرمود: اين را نيز با من به خاك بسپار. و در همان كتاب از حضرت
صادق عليه السلام آورده است كه: پدرم در وصيت نامه خود نوشت كه او در سه جامه، كفن
كنم و يكى از آن سه برد يمنى بود، كه روز جمعه در آن نماز مى گذارد و اين را بدان
جهت نوشتم كه تو مورد اعتراض نباشى و اگر بگويند چهار يا پنج جامه لازم است، گوش
ندهى. و البته، عمامه اضافه كن و از جزو كفن به شمار نيست؛ چه كفن آن است كه جسد را
بپوشد و بر تن راست آيد. و هم در آن كتاب آمده كه هشتصد درهم براى هزينه سوگوارى
خود تعيين فرمود و نيز فرمود: كه تا مدت ده سال در منى براى من عزادارى كنيد.
و
هم در آن كتاب است كه حضرت صادق عليه السلام را دستور داد كه در همين اطاق مخصوص من
كه امشب بدرود زندگانى گفته ام، فردا شب چراغ روشن كن و خاموش و تاريك مگذار.
دهم ذى الحجه: عيد اضحى
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ
إِنِّي اءَرَى فِي الْمَنَامِ اءَنِّي اءَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا
اءَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ؛(834)
و وقتى با او به جايگاه ((سعى ))
رسيد، گفت: ((اى پسرك من، من در خواب [چنين ] مى بينم كه تو
را سر مى بُرَم، پس ببين چه به نظرت مى آيد؟)) گفت:
((اى پدر من، آن چه را مامورى بكن. انشاء الله مرا از
شكيبايان خواهى يافت )).
افراد بشر مختلف و متفاوتند. و
در رفعت و دنائت، شرافت و خست، درجات مختلف و دركات متفاوت بسيار دارند. چنان كه
اقوام و ملل به گفته علماى اجتماع، مشمول همين احكام اند.
و انما الامم الاخلاق ما يقيت |
|
و اءنّ هم ذهبت اخلاقهم ذهبوا |
شخصيت و عظمت آدمى را در انظار محترم، و در جامعه معظم مى دارد ومورد تعظيم و تكريم
اجتماع قرار مى گيرد. همه به وى تقرب مى جويند و از زبان او سخن مى گويند. به محضر
او مى شتابند و اصرار مى ورزند، تا به وى انتساب پيدا كنند. خويشاوندى يا مجاورت و
و همسايگى و يا دوستى و يگانگى، تا در موقع سختى و روزگار بدبختى، بدو پناه برند و
از نيروى او استفاده كنند. همه اين مقدمات، براى حصول اين نتيجه است و اين محتاج به
دليل نيست.
ءِاذَا كَانَ لامال الديك يفيدنا |
|
و لا انت ذو دين فنرجوك للدين |
و لا انت ممن يرتجى لكريهة |
|
عملنا مثالا مثل شخصك من طين |
اءنّ الناس عَبيدُ الدُّنيا.
اگر مختصر عارضه
كسالت پيدا كند، همه خبر دارند و مستفسر مى گردند. اگر روزى غايب شود، مستحضر شوند.
در صورتى كه افراد بسيارى هستند، مى روند و مى آيند و به كسى كارى ندارند و كسى را
هم به آن ها كارى نيست. نه ارزشى دارند و نه وزنى پيدا كرده اند. بيمار شوند، كسى
به عيادت آن ها نمى رود. بميرند، تشييع جنازه نمى كند. حقوق آن ها را بگيرند، كسى
متاءثر نمى شود. عرض و آبرو و مال و خون آن ها را قيمتى نيست.
گاهى عظمت در ميان
يك ملت پيدا ميكند و شخصيت در يك مملكت. گاهى مرد جهانى مى شود و شخصيت عالمى پيدا
مى كند. گاهى عظمت به حدى مى رسد كه از يك نفر، تعبير به امت و ملت مى شود.
در
قرآن مجيد، نسبت به يك تن از انبياء اولوالعزم، خداوند چنين تعبير فرموده است:
إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ اءُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا
وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ # شَاكِرًا لاَِنْعُمِهِ اجْتَبَاهُ وَ هَدَاهُ
إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ # وَ آتَيْنَاهُ فِي الْدُّنْيَا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ
فِي الا خِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ؛(835)
به راستى ابراهيم، پيشوايى مطيع خدا [و] حق گراى بود و از مشركان نبود. [و] نعمت
هاى او را شكرگزار بود. [خدا] او را برگزيد و به راهى راست هدايتش كرد. و در دنيا
به او نيكويى و [نعمت ] داديم و در آخرت [نيز] از شايستگان خواهد بود.
براى
تشخيص عظمت و بيان شخصيت، اروپاييان را مثلى است كه تقريب ذهن را سودمند است.
گويند: مردان بزرگ و شخصيت هاى هنرمند جهان، كوه را مانند كه از دور جلوه و شكوه
زيادى ندارند؛ بلكه چون از دور بنگريم، به نظر ما مختصر تفاوتى بيش نيايد، ولى هر
قدر بدان ها نزديك تر شويم، عظمت و شكوه كوه، بيشتر شود، تا وقتى كه به پاى كوه
برسيم و آن را چنان كه هست ببينيم.
وَ إِلَى السَّمَاء
كَيْفَ رُفِعَتْ # وَ إِلَى الْجِبَالِ كَيْفَ نُصِبَتْ؛(836)
و به آسمان كه چگونه برافراشته شده ؟ و به كوه ها كه چگونه برپا داشته شده ؟
و
مردم كوچك، كه خود را بزرگ خوانند و در مقام بزرگى باشند، چون سراب هستند كه از دور
نمايشى دارند، ولى هر قدر آدمى نزديك مى شود، به ناچيزى و بى ارزشى آنان داناتر شود
و پى به حقارت آن ها بيشتر برد.
چون سرابند سفلگان از دور
بزرگى، موهبت الهى
است. عظمت قابل كسب نيست. شخصيت، امرى است مربوط به جان.
عظمت، حقيقتى است در
خون. تظاهر به بزرگى، نه تنها دليل بزرگى نيست؛ بلكه علامت ضعف و كوچكى است. تهيه
عوامل و اسباب وسايل و موجبات و تحميل عظمت، شايسته بزرگ نيست.
تكيه بر جاى
بزرگان نتوان زد به گزاف
وزارت، صدارت، حكومت و امارت، غير از بزرگى و عظمت است.
انسان به كوشش و جديت خود مى تواند اين مقامات را به دست آورد. صاحب ثروت و مال
فراوان مى شود. تجارت خانه هاى مهم كارخانه هاى بزرگ ايجاد كند.
ءِاذَا لم تسعك الفنس فالكون كله |
|
و آفاقه للمرء اضيق من القبر |
و فى الفكر نران و فى الفكر جنة |
|
و ما اكثر الافات الامن الفكر |
غنا و ثروت، مربوط به دارايى نيست. چه بسيار مردمى كه ميليونر؛ بلكه ميلياردر
هستند، ولى چيزى ندارند و گدا طبعند و بسا كسانى كه از مال دنيا چيزى ندارند، ولى
غنى و ثروتمندند.
بر در ميكده رندان قلندر باشند |
|
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى |
علما، ادبا، فضلا، حكما و شعرا بسيارند؛ ولى بزرگان كم اند. اين فضايل علمى و
كمالات ادبى، امرى اكتسابى است. ممكن است، افرادى در مقام تحصيل بر آيند و كوشش
نمايند، به اين درجات و مراتب نايل آيند. اين مقامات و مناصب كه بر شمرديم قابل به
دست آمدن است.
ولى، عظمت با اعمال قوه و قدرت و به كار بردن نيروى ارعاب و وحشت
حاصل نيايد. به گفته منفلوطى - نويسنده معروف مصر - مرد بزرگ، حاضر نيست نان به نرخ
روز بخورد و چيز به ميل ديگران بخرد، از دريچه چشم ديگران بنگرد، با گوش ديگران
بشنود، مرد بزرگ بين حق و باطل واسطه قايل نيست.
فَمَاذَا
بَعْدَ الْحَقِّ إِلا الضَّلاَلُ؛(837)
و بعد از حقيقت جز گمراهى چيست ؟
ثروت و مال، توجه و اقبال، مقام و مقال، قدرت و
جلال، زيبايى و جمال او را تسليم نسازد. زانوى او در برابر اين مظاهر زندگى نلرزد و
خود را نبازد.
ليس على الله بمستنكر اءن يجمع العالم فى
واحد لو جئته لرايت الناس فى رجل الدهر فى دار؛
هرگز از خداوند قبيح
نيست كه همه عالم را در يك شخص فراهم آورد، اگر نزد او روى، به تحقيق همه مردم
روزگار را خواهى ديد كه در يك شخص و در يك خانه جمع هستند.
هرگاه از طبقات و
صنوف مختلف مردم صفوفى ترتيب داده شود، افراد عادى و اشخاص معمولى از صف بركنار
شوند، هيچ تغييرى در وضع پيدا نمى شود؛ زيرا ديگرى جاى او را گرفته و اين شكاف را
پر مى كند، و هيچ گونه وقفه و تعطيل در كار پيدا نمى شود. ولى مرد بزرگ كسى است كه
وقتى از صف كناره گرفت، جاى او خالى ماند و كسى نتواند جاى او را بگيرد. از اين
روست كه روزگار هم ضنت مى ورزد و به دادن اشخاص بزرگ بخل مى كند، سال ها بايد كه تا
صاحب دلى پيدا شود.
در آيات قرآن مجيد، اوصاف و خصالى براى ابراهيم خليل بيان
فرموده است و تجليل و تمجيدى كرده است. اما ابراهيم به تنهايى امت بود. به گفته
حضرت امام محمد باقر عليه السلام، چون تنها كسى بود كه دين داشت و خدا پرست بود و
جز او موحدى در روى زمين، يا در آن سرزمين نبود.
و اما
قانتا فالمطيع و اما حنيفا فالمسلم؛(838)
پس اگر آن ها اطاعت كردند، پس مطيع هستند و اگر حنيف بودند، پس مسلمان هستند.
سپاسگزار بود، و قدردانى از نعمت هاى خداوندى مى كرد. روايت دارد، هيچگاه بدون
مهمان غذا نمى خورد، و معنى شكرگزارى نعمت در خداوندان، نعمت سفره دارى است.
شنيدم كه يك هفته ابن السبيل |
|
نيامد به مهمان سراى خليل |
زفرخنده خويى نخوردى به گاه |
|
مگر بينوايى در آيد زراه |
برون رفت و هر جانبى بنگريد |
|
به اطراف وادى نگه كرد، ديد |
به تنها يكى در بيابان چو بيد |
|
سر و مويش از برف پيرى سپيد |
به دلداريش مرحبايى بگفت |
|
به رسم كريمان صلايى بگفت |
كه اى چشم هاى مرا مردمك |
|
يكى مردمى كن به نان و نمك |
نعم گفت و برجست و برداشت گام |
|
كه دانست خلقش عليه السلام |
رقيبان مهمانسراى خليل |
|
به عزت نشاندند پير ذليل |
بفرمود ترتيب كردند خوان |
|
نشستند بر هر طرف همگنان |
چو بسم الله آغاز كردند جمع |
|
زپيرش نيامد حديثى به سمع |
چنين گفت كى پير ديرينه روز |
|
چو پيران نمى بينمت صدق و سوز |
نه شرط است وقتى كه روزى خورند |
|
كه نام خداوند روزى برند |
بگفتا طريقى نگيرم به دست |
|
كه نشنيدم از پير آذر پرست |
بدانست پيغمبر نيك فال |
|
كه گبرست پير تبه بوده جال |
به خوارى براندش چو بيگانه ديد |
|
كه منكر بود پيش پاكان پليد |
سروش آمد از كردگار جليل |
|
به هيبت ملامت كنان كاى خليل |
منش داده صد سال روزى و جان |
|
تو را نفرت آمد ازو يك زمان |
گر او مى برد پيش آتش سجود |
|
تو واپس چرا مى برى دست جود |
(839)
و آتيناه فى الدنيا حسنة.
نام نيك و شهرت، عالمى و جهانى است. چنان محبوبيت پيدا كرد كه همه مليين جهان، نسبت
به وى تعظيم مى كنند. يهوديان او را به خود نسبت مى دهند، چنان كه مسيحيان نيز او
را از خود مى شمرند. قرآن مجيد مى فرمايد:
مَا كَانَ
إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لاَ نَصْرَانِيًّا وَ لَكِن كَانَ حَنِيفًا
مُّسْلِمًا؛(840)
ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى، بلكه حق گرايى فرمان بردار بود.
مقصود از
حسنه عمر طولانى، فرزندان ارجمند و نام جاودانى است. مرد دليل و برهان است. مرد
مبارزه و ميدان است. در برابر زور و قلدرى سكوت را جايز نمى داند. در راه اعتلاى
كلمه توحيد از همه شئون حياتى، صرف نظر مى كند، و دليل عظمت او نيز، همين گذشته
است. انسان ارزش و قيمت خود را چنان كه هست، نمى داند و از اين جهت، خود را ارزان
مى فروشد و شخصيت خود را به رايگان از دست مى دهد.
تو به قيمت رواى هر دو جهانى |
|
چه كنم قدر خود نمى دانى |
عارف رومى گويد:
خويش را آدمى ارزان فروخت |
|
بود اطلس خويشتن بر دلق دوخت |
گفتيم: مرد بزرگ از دريچه چشم ديگران نمى نگرد. تقليد كوركورانه نمى كند. مردم
دنيا، همه دنبال اميال نفسانى بروند و ملتى هوسرانى كند و نمرودى زورمندى كند، او
يك تنه در برابر همگان ايستادگى كند، و اين افكار پست را احترام نگذارد. چه مردمى
كه در مقابل مانند خود يا پست تر از خود، سر بندگى فرود آورند، ارزش و قيمت ندارند.
مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي اءَنتُمْ لَهَا
عَاكِفُونَ؛(841)
اين مجسمه هايى كه شما ملازم آن ها شده ايد چيستند؟
پس از آن كه از غار بيرون
آمد، شب بود و ستاره ديد. به طور فرضيه و استدلال گفت: اگر اين خدايى را شايد،
تغيير در وى نيايد و زوال در او راه نيابد و اين برهان ابطال عقيده صابئين بود.
خداوند مى فرمايد:
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ
رَاءَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا اءَفَلَ قَالَ لا اءُحِبُّ الا
فِلِينَ؛(842)
پس چون شب بر او پرده افكند، ستاره اى ديد؛ گفت: ((اين
پروردگار من است.)) و آن گا چون غروب كرد، گفت:
((غروب كنندگان را دوست ندارم.))
چون از ابطال عقيده صابئين بپرداخت و با دليل و برهان، اعتقاد به ستاره را باطل
ساخت، توجه ماه پرستان را به خود جلب كرد.
فَلَمَّا
رَاءَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا اءَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ
يَهْدِنِي رَبِّي لا كُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ؛(843)
و چون ماه را در حال طلوع ديد، گفت: ((اين پروردگار من است.))
آن گاه چون ناپديد شد، گفت: ((اگر پروردگارم مرا هدايت نكرده
بود قطعا از گروه گمراهان بودم.))
ماه نيز قابل خدايى
نيست؛ چه آن نيز غروب مى كند و ناپديد مى شود. چون روز شد و آفتاب را بديد، گفت:
آيا خدا اين خواهد بود؟
فَلَمَّا رَاءَى الشَّمْسَ
بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ اءَكْبَرُ فَلَمَّا اءَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ
إِنِّي بَرِي ءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ
السَّمَاوَاتِ وَالاَرْضَ حَنِيفًا وَ مَا اءَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ؛
(844)
پس چون خورشيد را بر آمده ديده، گفت: ((اين
پروردگار من است. اين بزرگ تر است.)) و هنگامى كه افول كرد،
گفت: ((اى قوم من، من از آن چه [براى خدا] شريك مى سازيد
بيزارم.))
من از روى اخلاص، پاكدلانه روى خود را به سوى
كسى گردانيدم كه آسمان ها و زمين را پديد آورده است؛ و من از مشركان نيستم.
در
عيون اخبار الرضا عليه السلام است كه فرمود:
كَانَ ما
احتج به على قومه مما الهمه الله و آتا هكما قَالَ الله تعالى: ((و
تلك حجتنآ ءاتينهآ ابراهيم على قومه نرفع درجات مَّن نّشآء))؛(845)
و آن دليل هايى كه براى قوم خود مى آورد، الهام خدا و از داده هاى او بود، همان طور
كه خداوند مى فرمايد: ((و آن حجت ما بود كه به ابراهيم در
برابر قومش داديم. درجات هر كس را كه بخواهيم فرا مى بريم )).
بيش از همه و پيش از همه با عموى خود آذر مباحثه و مجادله داشت و عموى خود را از
پرستش بت ها باز مى داشت.
يَا اءَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا
لَا يَسْمَعُ وَ لَا يُبْصِرُ وَ لَا يُغْنِي عَنكَ شَيْئًا يَا اءَبَتِ إِنِّي
قَدْ جَاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَاءْتِكَ فَاتَّبِعْنِي اءَهْدِكَ صِرَاطًا
سَوِيًّا يَا اءَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّيْطَانَ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ
لِلرَّحْمَنِ عَصِيًّا يَا اءَبَتِ إِنِّي اءَخَافُ اءَن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِّنَ
الرَّحْمَن فَتَكُونَ لِلشَّيْطَانِ وَلِيًّا قَالَ اءَرَاغِبٌ اءَنتَ عَنْ
آلِهَتِي يَا إِبْراهِيمُ لَئِن لَّمْ تَنتَهِ لاََرْجُمَنَّكَ وَاهْجُرْنِي
مَلِيًّا قَالَ سَلَامٌ عَلَيْكَ سَاءَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كَانَ بِي
حَفِيًّا وَ اءَعْتَزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَ اءَدْعُو
رَبِّي عَسَى اءَلَّا اءَكُونَ بِدُعَاءِ رَبِّي شَقِيًّا؛(846)
چون به پدرش گفت: ((پدر جان، چرا چيزى را كه نمى شود و نمى
بيند و از تو چيزى را دور نمى كند مى پرستى ؟ اى پدر، به راستى مرا از دانش [وحى،
حقايقى به دست ] آمده كه تو را نيامده است. پس، از من پيروى كن تا تو را به راهى
راست هدايت نمايم، پدر جان، شيطان را مپرست، كه شيطان [خداى ] رحمان را عصيانگر
است، پدر جان، من مى ترسم از جانب [خداى ] رحمان عذابى به تو رسد و تو يار شيطان
باشى.))
گفت: ((اى ابراهيم، آيا تو
از خدايان من متنفرى ؟ اگر باز نايستى تو را سنگسار خواهم كرد، و [برو] براى مدتى
طولانى از من دور شو.)) [ابراهيم ] گفت: ((درود
بر تو باد، به زودى از پروردگارم براى تو آمرزش مى خواهم، زيرا او همواره نسبت به
من پر مهر بوده است، و از شما و [از] آن چه غير از خدا مى خوانيد كناره مى گيرم و
پروردگارم را مى خوانم. اميدوارم كه در خواندن پروردگارم نااميد نباشم
)).
ابراهيم در آغاز جوانى و سن پانزده سالگى، احتجاج مى
كرد و خليل الله گرديد و خليل، دوست بدون خلل را گويند.
وَ لَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَ كُنَّا بِه عَالِمِينَ
إِذْ قَالَ لاَِبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي اءَنتُمْ لَهَا
عَاكِفُونَ؛(847)
به ابراهيم رشد [فكرى ]اش را داديم و ما به [شايستگى ] او دانا بوديم. آن گاه كه به
پدر خود و قومش گفت: ((اين مجسمه هايى كه شما ملازم آن ها
شده ايد چيستند؟)).
گويند: آذر بت تراش بود و بتخانه نيز
در اختيار وى قرار داشت. بتان را به فرزندان مى داد كه به فروش برسانند. ابراهيم
ريسمانى به گردن بت مى بست و آن را در كوچه مى كشيد و مى گفت: كيست كه چيزى را بخرد
كه لا يضر و لا ينفع؛ توانايى زيان و سود ندارد و دفع
ضرر و رفع شر از خويش نمى تواند. و هر روزه با پدر معارضه داشت.
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لاَبِيهِ آزَرَ اءَتَتَّخِذُ
اءَصْنَامًا آلِهَةً؛(848)
و [ياد كن ] هنگامى را كه ابراهيم به پدر خود ((آزر))
گفت: ((آيا بتان را خدايان [خود] مى گيرى ؟))