سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۳۶ -


زهرى از عوامل دستگاه بنى اميه بود، ولى مردى خوش فطرت بود و حسن نيت داشت. ابن شهرآشوب آورده است كه علت پيوستنش به حضرت امام زين العابدين، اين بود كه در آن ايام خدمتش و دوران رياست مردى را به سياست حبس كرده بود. در آن حال بمرد. بسيار ناراحت شد و از كار كناره گرفت و استعفا كرد، از شهر و اجتماع دورى كرد و سر به صحرا گذاشت و در غارى منزل گرفت، نه سال تمام بماند.
در يكى از سفرها كه امام زين العابدين حج مى گذارد، به خدمت آن حضرت شرفياب شد و امام عليه السلام به وى فرمودند:
انى اخاف عليك من قنوطك ما لا اخاف عليك من ذنبك؛(558)
من از نااميدى تو ترس دارم كه از گناهت ندارم.
تو كه قصد قتل نداشته و عمدا آدم نكشته اى، كسان مقتول را ديت بده و آنان را خشنود گردان و به شهر آى، به زن و فرزند خود پرداز و از انجام وظيفه دينى و اجتماعى خوددارى مفرماى.
زهرى نفسى كشيد و گفت:
الله اعلم حيث يجعل رسالته؛(559)
خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد.
اين بيان و فرمان شما مرا زنده كرد و عمر دوباره داد. از همان ساعت به شهر بازگشت و ملازم خدمت و نديم حضرت مى بود. بنى مروان كه او را مى ديدند، مى پرسيدند: ما فعل نبيك ؟ از نامه حضرت امام زين العابدين كه به وى نوشته اند، استفاده مى شود كه در همان اوان اشتغال به كارهاى دولتى نيز نسبت به آن حضرت ارادت مى ورزيده است. مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى رحمة الله گويد: ((در نامه اى كه به زهرى نوشته اند، پس از آن كه وى را از اين كار تحذير فرمود، يارى ستمكار را گناه بزرگ دانسته، چنين دست خط فرمودند كه آنان از وجود تو استفاده كرده و تو را آلت اجراى مقاصد خود قرار داده و آسياى خود مى گردانند و تو را پل فيروزى خود مى دانند و نردبان مظالم خود مى گردانند و چون تو مرد خوش ‍ نامى هستى، خواص را درباره تو دچار شك و ترديد مى سازند و عوام را گول زده و اغفال مى كنند و خود را خيرخواه و دلسوز ملت معرفى مى كنند. تو ببين كه از همه وزرا و كاركنان دولت بدبخت تر هستى؛ زيرا همه آن ها يك طرف و تو يك طرف. از ديگران مردم انتظارى ندارند، جز همان اعمال و رفتارى كه دارند هر كدام گوشه اى از مقاصد خائنانه را تحكيم و تقويت مى كنند، ولى تو را يك مرد خوش سابقه و مسلمان مى شناسند. شركت تو را در اين كار، به رخ مردم مى كشند و تو را به حساب مى گذارند. تو ببين كه خود را به چند فروخته، آن چه به عنوان حقوق به تو داده اند؛ يعنى به حقيقت تو را خريده اند. چه بسيار بهره اى كه از تو برده و گرفته اند، در مقابل اندك مالى كه تو را داده، دنياى خود را آباد به دست تو كرده اند و آخرت تو را از تو گرفته. از خواب غفلت بيدار شو. به خود آى. كمى فكر كن. تو را براى حساب دعوت كنند و از تو حساب بخواهند. همين مسئوليت خود را به ياد آر)).
زهرى گويد: روزى، در محضر عمر بن عبدالعزيز بودم كه نامه يكى از فرمانداران رسيد. تقاضا كرده بود كه باروى شهر خراب شده و بعضى مرمت ها لازم است. اجازه دهد كه انجام شود.
زهرى گويد: من گفتم: چنين نامه به على بن ابى طالب عليه السلام رسيد در پاسخ نوشتند:
اما بعد، فحصنها بالعدل ونق طرقها من الجور؛(560)
سپس او را با عدالت در حصار كن و راه هايش را از ستم بزدا.
عمر دستور داد، همين جمله را در جواب نوشتند.
على بن عيسى اربلى از حضرت محمد باقر عليه السلام آورده است:(561)
((وقتى با پدر بزرگوارم به خارج شهر رفته، در يكى از مزارع بوديم، جمعى از دوستان پدرم نيز بودند. روزى بر سر سفره نشسته بوديم كه آهويى در آن جا پديد آمد كه براى خود مى چريد، به نزديك سفره آمد.
پدرم فرمود: حيوان، بيا نزديك كسى به تو كارى ندارد و آهو بر سر سفره آمد و چرا كردن گرفت، مشغول چيز خوردن بود. يك تن از حاضران ريگى بر او افكند. آهو رميد و خود را عقب كشيد. پدرم به قدرى ناراحت شد كه فرمود: تا زنده ام ديگر با تو حرف نمى زنم. حيوان در صحرا مى چريد و من او را خواندم و چرا او را آزردى ؟ به علاوه به او پناه دادم كسى كه درباره حقوق شخصى آن قدر پرگذشت بود در مقابل دشنام احسان مى كرد، اكنون آن قدر ناراحت شده است كه به ترك دوستى گويد.))
كسانى كه در اروپا يا آمريكا بوده اند و حسن تربيت مردم كشورهاى از ما بهتران را ديده اند، گاهى تعجب مى كنند كه حيوانات وحشى در نزد مردم آن جا اهلى مى شوند. آرى، شما نگاهى هم به مشاهد مشرفه و امكنه مقدسه مذهبى بيفكنيد و ببينيد كه خود هم داريد، آن چه از بيگانه تمنى مى كرد. اين درس تهذيب اخلاق و تاديب نفس، تا آن جا كه گنجشك و كبوتر صحرا نيز اطمينان پيدا كند از انسان پرهيز ننمايد، چهارده قرن پيش داده شده و حمايت از حيوانات نيز از مفاخر مكتب اسلامى بوده است.
ابن شهر آشوب آورده است كه يك تن از دختران اميرالمؤ منين عليه السلام به جابر فرمودند: ((ما خانواده را بر شما حقوقى است و شما صحابه پيغمبر وظيفه سنگين ترى داريد كه بيش از ديگران آن حقوق را رعايت كنيد. يكى از آن حقوق، اين است كه هرگاه ببينيد يكى از ما خاندان پيغمبر خود را به رنج افكنده باشد از شدت عبادت و بيم آن رود كه خود را به هلاكت رساند، شما بايد به هر زبانى كه مى دانيد و به هر قسمى كه مى توانيد در مقام جلوگيرى بر آييد.
اين برادرزاده ما يادگار پيشينيان ماست. از كثرت عبادت آن قدر رنجور شده و ضعيف، گاهى كه باد بر او مى وزد، مثل شاخه ريحان او را بدين سو و آن سو متمايل مى كند. دماغ تيغ كشيده، كف هاى دست و زانوها و پيشانيش ‍ پينه بسته.))
جابر گويد: من به خدمت آن حضرت شرفياب شدم و او را همچنان در عبادتگاه يافتم. چون نماز را سلام داد، به من توجه فرمود و ابراز عنايت نموده ، مرا نزد خود نشاندند. من گفتم: يابن رسول الله، آفرينش بهشت براى شما و دوستان شماست و خلق دوزخ براى دشمنان شماست. چرا تا اين پايه خود را به رنج انداخته و رنجور ساخته ايد؟ فرمود: شما از اصحاب پيغمبر هستى و درك صحبت رسول اكرم نموده. پروردگار به حضرت ختمى مرتبت تامين داد و گذشته و آينده او را تضمين فرمود، با اين حال جد امجد ما بر كوشش و جديت خود افزوده، به درجه اى كه ساق پاهاى او ورم كرد بدو گفتند:
اتفعل هذا و قد غفر الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر؛(562)
آيا اين گونه عبادت مى كنيد، در صورتى كه خدا گناهان گذشته و آينده تو را بخشيده است ؟
در جواب آنان فرمود:
افلا اكون عبدا شكورا؛(563)
آيا نبايد بنده شاكرى باشيم ؟
چون جابر ديد كه از اين گفتار نتيجه اى نگرفت، منطق خود را عوض كرد و گفت: يابن رسول الله، شما وسيله دفع بلا از مردم هستى و خاندان شما پناهگاه مردم اند. بايد شما با بقاى خود موجب ابقاى حيات مردم باشى.
فرمود: يا جابر، لا زال على منهاج ابوى مؤ تسيا بهما حتى القاهما؛(564)
اى جابر! همواره در مسير پدر و جدم هستم و به آن دو تاسى مى كنم تا آن دو را ديدار نمايم.
اميدوارم از روش پدران خود خارج نگردم، تا آن گاه كه توفيق ملاقات آن ها بيابم )).
حضرت امام باقر عليه السلام فرمود: ((روزى بر پدرم وارد شدم، زردى رنگ كه حكايت از بيدارى شب داشت و خستگى چشم و ورم پا و پيدايش ‍ آثار عبادت در همه جوارح و اعضاء، مرا به گريه انداخت. به من فرمود: بيا: كتاب را كه عبادات شبانه روز جد امجدت اميرالمؤ منين در آن نوشته است ، بيار. چون آوردم نگاهى در آن كرد و فرمود: كى مى تواند چون اميرالمؤ منين عبادت كند؟!))
از يكى از كنيزانش، گزارش حالات او را خواستند. گفت: مفصل بگويم يا مختصر كنم ؟ گفتم: كم بگوى و جامع. هرگز در روز براى او غذا نبردم و شب رختخواب نگستردم.
مراتب زهد و خوف و عبادات ائمه دين، از لوازم عصمت و رسيدن به مقام شهود است و ديدن نتايج اعمال و آثار افعال و صور برزخى و مكاشفه حقايق نشاءه اخرى و بهشت و جهنم و احوال قيامت و مواقف و اهوال آن.
كلَّا لَو تَعلَمونَ عِلمَ اليَقينَ # لَتَروُنَّ الجَحيمَ # ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَينَ اليَقينِ(565)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد! # به يقين دوزخ را مى بينيد، # سپس آن را قطعا به عين اليقين در مى يابيد.
هر كس احاطه تامه پيدا كند و نتايج اعمال را ببيند و اثر هر كارى را به چشم حقيقت بنگرد، هرگز اقدام به ارتكاب آن نكند. مثل آن كه كسى اگر يقين بداند كه طعامى مسموم است، هرگز دست به خوردن چنين غذاى مسموم دراز نكند، گرچه در نهايى ترين درجات لذت باشد.
و شيعه بدين جهت عصمت را شرط امامت دانسته و مورد اجماع است كه انبيا و ائمه معصوم اند؛ زيرا همه داراى مقام يقين و مكاشفه اند. گرچه در مكتب كلام اثبات عصمت به طرق ديگر كرده و تمسك به علم و عيان شهود و عرفان و دانستن جهات علوم به قواعد علمى و عقلى نزديك تر و مناسب تر است. و از طريق ديگر هم اثبات مى كنند كه براى اهل ذوق نيكوتر است و آن از راه محبت است كه نفوق كامله انبيا و اوليا داراى مهم ترين مرتبه محبت اند و هر دوستى در مقام تحصيل موجبات و عوامل دوستى و تكميل اسباب و وسايل محبت است و نيز پيوسته در مقام مراقبت از اين كه اجتناب و احتراز جويد، از آن چه خلاف ميل دوست خود باشد و اگر حب دوستى بر كسى غلبه كند و به مرتبه مؤ كده رسد، به هيچ وجه غفلت از تحصيل رضايت دوست نكند و اين معنى موافق تجربه و مطابق عيان است. اين نسبت عصيان به انبيا در قرآن و اعتراف به گناهان كه در ادعيه وارد شده و استغفار و تضرع و گريه و خوف از آتش و استعاذه به خدا، از لوازم عبوديت و بندگى و يا از باب استيلاى عظمت و خوف از مهابت است كه از لوازم معرفت تامه است و جهنم نيز معناى كلى دارد كه عبارتست از، دورى و فراق و انقطاع و جدايى.

دوزخ عاشقان فراق بود هر گناهى جهنمى دارد

فهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك؛(566)
پس اگر من بتوانم صبر كنم بر عذاب تو، پس چگونه فراغ تو را تحمل كنم ؟
پس اين كه دانستم، اشيا را به حسب ذوات حسن و قبحى عقلى مى باشد و هر كس صاحب عقل است، آن چه بهتر و نيكوتر است اختيار مى كند و اين اختيار را واجب و فريضه مى داند؛ بلكه اين غريزه در حيوانات نيز موجود است كه آن چه را نيكوتر داند، مقدم شمارد.
هر كس كه بدون اراده و بى اختيار عمل قبيحى از او صادر شود، يا در مقام ضرورت بر او واجب شود و به اجازه مولى آن كار بكند، يا در مواردى فوايد و مصالحى از او فوت شود، حتى در صورت عجز يا ضرورت، ديگر در همه اين احوال خود را خجل و شرمنده بيند. اگر كسى در مقام تقيه به سبب حفظ جان سب پيشوايان دين كند، با اين كه خود اجازه داده؛ بلكه امر(567) فرموده اند: كه جان خود را حفظ كنيد و خود را از خر مرگ برهانيد. با اين حال تا آخر عمر لرزان است و اگر به كذب و افترا بر خدا و رسول و ائمه هدى از كشته شدن نجات يابد، هميشه پريشان بود. صبح دير از خواب برخيزد و نماز صبح نخواند، خجل و منفعل است و اگر كسى عادت به نماز شب داشت، اگر نماز شب او فوت شود خود را ملامت مى كند و به استغفار بپردازد. اگر در ميان حرم با حالت كسالت باشى و زيارت كنى، پيش وجدان خود ناراحت شوى و چون زهد و رياضت و زيارت و عبادت علما و ابرار نگرى شرمگين شوى. غلام اگر نتواند دفع دشمن از خواجه نمايد و به حكم شرع و عقل فرار اختيار كند و خواجه از مرگ نجات يابد، هر وقت كه او را ببيند، شرمسار بود. اگر دوست از دوست خواهشى كند و به قدر مقدور سعى و كوشش براى انجام آن نموده و بر وفق دلخواه انجام نگيرد، عذرخواه و سرافكنده است.
انما يخشى الله من عباده العلمؤ ا؛(568)
از بندگان خدا تنها دانايانند كه از او مى ترسند.
مقربان بساط سلطنت، از نظر معرفت درجات مختلف دارند. همچنان در جهات معرفت سلطان و صفات و اخلاق او نيز متفاوتند؛ چه آن كه يكى سير در عظمت و جلال و ابهت او كرده، گرچه تقصيرى نكرده باشد، پيوسته خوف بر او غالب است و هميشه فكرش در هيمنه و صولت است. اگر سخنى گويد، از بيم حكايت كند و اقرار و اعتراف به تقصير كه اگر شاه بنده درگاه را مورد سياست قرار دهد و دعاگوى دولت را به گناهان و تقصيرات بگيرد و بعضى ديگر سير در بخشش و كرم و جود و بزرگوارى سلطان كرده اند و او را به عنايت و كرم شناخته و پيوسته در قطع فيض تازه و التفات بى اندازه اند.
اگر سخن گويند، از جود و سخاى اوست و چون به حضور آيند، استدعاى مرحمتى تازه نمايند و بعضى ديگر در كمال و جمال و اخلاق حسنه و فضايل نفسانيه پادشاه نظر داشته اند و او را به كمال فوق الكمال شناخته و چون كمال فى نفسه محبوب است.
محبت او را به جان خريده، پيوسته سخن از محبت او گويند و دم از عشق مى زنند و اگر حضورى يابند؛ از فيض بقا بهره مند شوند و شكايت از هجر دارند. و بعضى مقربان درگاهند كه معرفت به همه جهات دارند و همه مقامات را ديده و دانسته اند. جمال و جلال، مهر و قهر پادشاه، دل هاى آنان را پر كرده. هم بيم دارند و هم اميد محبت و سوختگى تواءم با عشق و شوق، هم ايمان و عمل. همه گونه سخن گفته اند. گاه بيمناك بوده و سخن از نوميدى گفته اند و زمانى در وادى رجا بوده و به اميدوارى رفته اند و اين حالت خاندان رسالت است نسبت به حضرت كبريايى كه ترك اولى و نرسيدن به خدمت بهتر و عدم قدرت در انجام خدمت، چه گناه بزرگ و خجلت عظيمى است. شما در اشعار شعرا و گرفتاران عشق مجازى نگاهى بكنيد، كه چگونه جان خود را در راه معشوق فدا مى كند و كوى يار را بوسه گاه مى داند.
اقبل ذا الجدار و ذا الجدار.(569)

به مجنون گفت: روزى عيب جويى كه پيدا كن به از ليلى نكويى
زحرف عيب جو مجنون بر آشفت در آن آشفتگى خندان شد و گفت
كه گر بر ديده مجنون نشينى به غير از خوبى ليلى نبينى
تو قد بينى و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوك انداز
تو مو مى بينى او پيچش مو تو ابرو او اشارت هاى ابرو
مزاج عشق بس مشكل پسند است قبول عشق بر بام بلند است
قبول عشق نبود هر هوسناك نبندد عشق هر صيدى به فتراك
صفات عشق را اندازه اى نيست كجا كز عشق حرف تازه اى نيست
الهى سينه اى ده آتش آفروز در آن سينه دلى و آن دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست دل افسرده غير آب و گل نيست
يكى ميل است با هر ذره رقاص كشانده ذره را تا مقصد خاص
راسند گلشنى را تا به گلشن دوانده گلخنى را تا به گلخن
همين ميل است كاهن را در آموخت كه خود را بر بر آهن ربا دوخت
برون آورد مجنون را مشوش به ليلى داد زنجيرى كه ميكش
زگل پر بسته بلبل را پر و بال شكسته خار در جانش كه مى نال
اگر صد آب حيوان خورده باشى چو عشق در تو نبود مرده باشى

فى الكافى عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ اجتهدت فى العباده و انا شاب، فقال لى ابى: يا بنى، دون ما اراك تصنع فان الله ءِاذَا احب عبدا رضى عنه باليسير؛(570)
در كافى از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: من جوان بودم و در عبادت سختى مى كشيدم، پدرم به من فرمود: پسر جانم، كم تر از آن كه مى بينم عبادت كن؛ زيرا خداى بزرگ چون بنده اى را دوست دارد به اندك او راضى مى شود.
و قَالَ عليه السلام: مربى ابى و انا بالطواف و انا حدث و قد اجتهدت فى العبادة فرآنى و انا اتصاب عرفا فقال لى: يا جعفر يا بنى، اءنّ الله ءِاذَا احب عبدا ادخله الجنة و رضى عنه باليسير؛(571)
و فرمود: پدرم در طواف من گذشت، من جوانى نورس بودم و در عبادت كوشش مى كردم، مرا ديد كه عرق مى ريزم، به من فرمود: اى جعفر، اى پسر جانم، به راستى چون خدا بنده اى را دوست دارد، او را به بهشت مى برد و و از او به اندك عبادت راضى است.
مقبان بساط سلطنت مختلف و متفاوت اند. نظر به اختلاف نظر و درجات معرفت و سلطان و صفات و اخلاق او. يكى از عظمت و جلال پادشاه مستحضر و سير در ابهت و سطوت سلطنت بيشتر كرده، ترس و بيم بر او غالب شده، با اين كه مقصر نيست؛ بلكه مقرب به حضرت است، ولى چنان خوف بر او چيره شده و خشيت بر او غالب آمده كه نزديك است قالب تهى كند و پيوسته در سطوت و عظمت او فكر كند و اگر سخن گويد، هم از قدرت و مهابت وى گويد. و برخى ديگر به لطف و كرم مستظهراند و پيوسته الطاف و غايت او را منتظر. هماره چشم طمع بدو دارند و التيات تازه خواهند.

از خير محض جز نكويى بايد خوش باش كه عاقبت نكو خواهد شد

و لكن، جمعى سير كامل در كمالات اخلاقى و صفات جلال و جمال او كرده و او را به كمال نام شناخته اند و عاشق صادق اند و محبت او را به جان و دل خريده. در عين وصال كه سخن از محبت و جمال او گويند، از بيم فراق و ترس جلال او ناله كنند. در حضورند و از فيض لقا بهره مند، ولى چنان از درد هجران شكايت دارند، كه گويى هم اكنون در آتش فراق مى سوزند.
اينان مقربان درگاهند و معرفت به همه مقامات دارند. هم خوف دارند و هم طمع، هم بيم، و هم اميد.
ءِاذَا رايت مولاى ذنوبى فزعت، و ءِاذَا رايت كرمك [عفوك ] طمعت. فان عفوت [غفرت ] فخير راحم، و اءنْ عذبت فغير ظالم؛(572)
مولاى من هرگاه كه به من گناهانم نگاه كردم، بى تاب شدم. و هرگاه كه به كرم تو [بخشش تو] نظر كردم، اميدوار شدم. پس اگر ببخشى [در گذرى ] بهترين رحم كننده اى و گر عذاب كنى ستمگر نيستى.

آن يكى الله مى گفتى شبى تا كه شيرين گردد از ذكرش لبى
گفت: شيطانش خمش اى سخت روى تا به كى مى گويى اى بسيار گوى ؟
مى نيامد يك جواب از پيش تخت چند الله مى زنى با روى سخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر ديد در خواب او خضر را در خضر
گفت: هين از ذكر چون وامانده چون نمى خوانى تو كش ‍ مى خوانده
گفت: لبيكم نمى آيد جواب زآن همى تسم كه باشم رد باب
گفت: خضرش كه خدا گفت اين به من كه برد با او بگو اى ممتحن
نى كه آن الله تو لبيك ماست آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
نى تو را در كار من آورده ام نى كه من مشغول ذكرت كرده ام

اصعمى گويد: شبى در مسجد الحرام مشغول طواف بودم. صداى ناله دلنوازى توجه مرا جلب كرد. جوانى خوش روى ديدم كه به پرده كعبه آويخته بود و مى گفت:
الهى نامت العيون و غلت النجوم. و انت الملك الحى القيوم الهى غلقت الملوك ابوابها، و اقامت عليها حراسها، و بابك مفتوح للسائلين، جنتك لتنظر الى برحمتك يا ارحم الراحمين؛(573)
چشم ها خفته اند و ستارگان بر آمده اند و تو پادشاه زنده و قيومى. پادشاهان درهاى (كاخ ‌هاى ) خود را بسته اند و بر آن ها نگهبانان گماشته اند، اما دَرِ (بارگاه ) تو به روى سائلان باز است و من آمده ام تا با (نگاه ) مهر و رحمت خود، اى مهربان ترين مهربانان، به من بنگرى.

يا من يجيب دعا المضطر فى الظلم يا كاشف الضر و البلوى مع السقم
قد نام وفدك حول البيت قاطبة و انت وحدك يا قيوم لم تنم
ادعوك ربى حزينا دائبا غلقا فارحم بكايى بحق البيت و الحرام
اءنْ كَانَ عفوك لا يرجوه ذو سرف فمن يجود على العاصين بالنعم

پس سر به سوى آسمان برداشت و چنين گفت: پروردگارا، اگر توفيق طاعت يافتم، لطف و عنايت تو شامل بود. اكنون كه بار يافته و به درگاه تو آمده ام، آمرزش و عفو مى خواهم. خداى من، تو از گناه من زيان نمى بينى و من از رحمت تو سود مى برم. اميد آن دارم كه از من بگذرى و بر من ببخشايى.

الا ايها المامول فى كل حاجة شكوت اليه الضر فارحم شكايتى
الا يا رجايى انت كاشف كربتى ... فاين رجايى ثُمَّ اين مخافتى

سى و چند سال پس از واقعه كربلا زندگانى كرد. از دنيا و ما فيها اعراض ‍ فرمود و به حكم مصلحت عزلت گزيد و زهد ورزيد و منقطع براى عبادت گرديد و نشر تعاليم اسلام فرمود.
شب ها كه چشم ها به خواب مى رفت و پرده زخيم شب بر اجسام طبيعت مى افتاد، او بر مى خاست و با غلامان خود بر در خانه بينوايان مى رفت و غذا و لوازم زندگى مى برد. سپس باز مى گشت، به مناجات مى پرداخت. براى خود و مسلمانان دعا مى كرد و از خداوند براى سپاهيان اسلام يارى مى طلبيد. بلاغت منطق و حسن بيان و شيرينى سخن و دعاهاى او كه به نام صحيفه جمع آورى شده است، زبور آل محمد نام دارد. غلامان را مى خريد و آزاد مى فرمود.
از جمله سخنان آن حضرت كه به فرزند ارجمند خود حضرت امام محمد باقر عليه السلام از نظر اياك اعنى و اسمعى يا جارنا در موقعى كه عازم سفرى بود مى فرمود:
با پنج تن دوستى و مجالست مكن.
نخست: با نابكار و فرومايه منشين كه تو را به يك لقمه غذا و شكمى كه از عزا به در آورد، مى فروشد.
با مردم بخيل معاشرت مكن، كه در روز سختى و محنت يارى تو نكند.
از دروغ زن پرهيز كن؛ زيرا كه چون سراب تو را مى فريبد.
از كسان نادان دورى گزين كه چون خواهند تو را سودى دهند، زيان رسانند.
از كسى كه قطع رحم كرده، گريزان باش كه خداوند در قرآن چندين بار آنان را لعن كرده است.

براى دوستان جان را فدا كن وليكن دوست از دشمن جدا كن
كه باشد دوست آن يار خدايى دلش روشن زنور آشنايى
كشد بار تو چون باشى گران بار كند كار تو چون كردى زيانكار
به ناخوش كارها گيرد خوشت دست كند زآب نصيحت آتشت پست
به كار نيك گردد ياور تو به كوى نيك نامى رهبر تو
چنين يارى چو يابى خاك او شو اسير حلقه فتراك او شو

محمد بن طلحه شافعى، در كتاب فصول المهمه گويد: هشام بن عبدالملك در زمان حيات پدر حج كرد. چون براى طواف آمد، اراده اسلام حجر داشت. ازدحام و كثرت جمعيت به او فرصت نداد و نتوانست خود را به حجر برساند. سواء العاكف فيه و الباد شاه و گدا در آن جا يكسانند. امتيازات ملغى است. به ناچار به كنارى رفت، منبرى براى او نصب كرده، در كنار زمزم بنشست و جماعتى از بزرگان شام اطراف هشام بودند. در اين حال حضرت على بن الحسين - زين العابدين عليه السلام - اراده استلام حجر فرمود. چون مردم احساس كردند، همه كوچه دادند تا امام استلام كند. اطرافيان هشام تعجب كردند! اين كيست كه تا اين درجه مورد احترام عمومى است ؟ براى وليعهد اين اهميت را قايل نشدند و به او راه ندادند و براى يك فرد رعيت هم اين چنين شخصيت نيست. پس اين كيست ؟ هر كدام با بى صبرى خاص از رفيق پهلوى خود مى پرسيد من هذا؟ هشام نيز به تقليد آنان گفت: من نيز نمى شناسم. من هذا؟ با اين كه به خوبى مى شناخت على بن الحسين را، ولى انكار شناسايى كرد، تا توجه اعيان شام كم شود و فراموش كنند. اين شخص ‍ معروف نيست و گمنام است كه مقام خلافت و سلطنت و ولايت عهد او را نمى شناسند. آرى:
يَعرفونَ نِعمَتَ اللهِ ثُمَّ يُنكِرونَها؛(574)
نعمت خدا را مى شناسند، اما باز هم منكر آن مى شوند.
فرزدق شاعرى آن جا حاضر بود. گفت: من مى شناسم. شاميان گفتند: من هذا يا ابا فراس ؟

هذا الذى تعرف البطحاء وطاءته والبيت يعرفه والحل والحرمُ
هذا ابن خير عباد الله كلّهم هذا التقيّ النقيّ الطاهر العلمُ
هذا على رسول الله والده امست بنور هداه تهتدى الظلم
ءِاذَا راءته قريش قَالَ قائلها: إ لى مكارم هذا ينتهى الكرمُ
ينمى إ لى ذروة العزّ التى قصُرت عن نيلها عرب الا سلام والعجمُ
يكاد يمسكه عرفان راحته ركن الحطيم ءِاذَا ما جاء يستلمُ
يُغضى حياءً ويُغضى من مهابته فما يُكلّم إ لاّ حين يبتسم

فى كفّه خيزران ريحه عبقُ من كفّ اروع فى عرنينه شممُ
ينشق نور الهدى عن نور غرّته كالشمس ينجاب عن إ شراقها القتمُ
مشتقة من رسول الله نبعته طابت عناصره والخيم والشيمُ
هذا ابن فاطمةٍ إ ن كنت جاهله بجده انبياء الله قد ختموا
الله شرّفه قدما وعظّمه جرى بذاك له فى لوحه القلمُ
فليس قولك من هذا بضائره العربُ تعرف من انكرت والعجمُ
كلتا يديه غياث عمّ نفعهما تستوكفان ولا يعروهما عدمُ
سهل الخليقة لا تُخشى بوادره يزينه اثنان حسن الخلق والشيمُ
حمّا اءنفال اءقوام ءِاذَا فدحوا حلو الشمائل تحلو عنده نعمُ
لا يُخلف الوعد ماءمون نقيبته رحب الغناء اريب حين يغترم
عمّ البرية بالا حسان فانقشعت عنها الغيابة والا ملاق والعدمُ
من معشر حبّهم دين وبغضهم كفر و قربهم منجى ومعتصمُ
إ ن عدّ اءهل التقى كانوا اءئمتهم اءو قيل من خير اءهل الا رض قيل همُ
لا يستطيع جواد بعد غايتهم ولا يدانيهم قوم وإ ن كرموا
هم الغيوث ءِاذَا ما اءزمة اءزمت الا سد اءسد الشرى والباءس ‍ محتدمُ
لا يقبض العسر بسطا من اءكفّهم سيّان ذلك ان اثروا وإ ن عدموا
مقدّم بعذ ذكر الله ذكرهم من كل بدء ومختوم به الكلمُ
يستدفع السوء و البلوى بحبهم و يستراب به الاحسان و النعم
اءيّ الخلائق ليست فى رقابهم لا ولية هذا اءوله نعمُ
من يعرف الله يعرف اءوّلية ذا والدين من بيت هذا ناله الا ممُ
ما قَالَ لا قط الا فى تشهده لولا التشهد كانت لانه نعم

(575)
هيچگاه كلمه لا و لفظى نفى و نيست به زبان او جارى نشده، مگر براى شهادت به وحدانيت خداوند. تو گويى لغت نيست، در قاموس او نيست. هر وقت هر كس بر در خانه او آمده و عرض نياز و اظهار حاجت كرده، محروم بر نگشته و مقصود او انجام يافته.
براى اين كه دانسته شود در اين گفتار مبالغه نيست، اين داستان را از كامل ابن اثير نقل مى كنم:
در سال دوم سلطنت يزيد كه مردم مدينه فرماندار يزيد و بنى اميه را از مدينه اخراج كردند، يزيد مسلم بن عقبه را براى سركوبى مردم مدينه فرستاد و دستور داد، مدينه را غارت كنند، ولى متعرض على بن الحسين نشود كه او در اين امر شركت نداشته، مصونيت دارد.
مروان بن الحكم، داماد عثمان و از نژاد و خاندان بنى اميه است. در موقعى كه مردم شورش كرده بودند، مروان به در خانه امام چهارم آمد و پناهنده شد كه من زن و بچه خود را به شما مى سپارم، در پناه شما محفوظ بمانند.
حضرت امام چهارم تمم سوابق او را از ياد برد و از گذشته حكايت نكرد. مروان و زن و بچه مروان را با كمال بزرگوارى پناه داد و آنها را به خارج مدينه فرستاد و مدت چهارماه از آن ها نگهدارى كرد. يكى از دختران مروان گفت:
و الله ما عشت بين ابوى بمثل ذلك الشريف.(576)
ولادتش در مدينه، روز پنجشنبه پنجم شعبان، سال 38 هجرى دوران خلافت جد امجدش اميرالمؤ منين عليه السلام، والده ماجده اش شاه زنان دختر يزد جرد. اسامى ديگرى نيز گفته اند.
برخى از اعراب متعصب و گروهى از پارسى زبانان متصلب، در اين باره زمزمه آغاز كرده اند. آن تازى و اين پارسى به سبب زبان درازى از اسلام دورند؛ بلكه از انسانيت مهجور. به كورى چشم هر دو، شاعر معاصر على بن الحسين، فرزدق گويد:

و اءنْ غلاما بين كسرى و هاشم لا كرم من نيطت عليه التمائم

ابوحنيفه دينورى در اخبار الطول مى نويسد: كه در زمان خلافت اميرمؤ منان على عليه السلام يكى از دختران يزدجرد به داعيه سلطنت قيام كرد و در حدود خراسان شورشى به پا خاست.
حاكم نيشابور او را به نزد اميرالمؤ منين فرستاد و به حكم اكرموا كريم كل قوم، مورد مكرمت و مرحمت قرار گرفت.
قطب الدين كيذرى در قرن ششم هجرى كتابى نوشته به نام نزهة الكرام و بستان العوام و در آن جا گفتار يزدجرد را نقل كرده است كه چون از پيروزى نوميد گشت و شكست خود را يقين كرد، بر در ايوان بايستاد و چنين گفت: كه به مناسبت ولادت حضرت امام عصر عجل الله فرجه در مجلس بعد ياد خواهيم كرد.