سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲۸ -


يكى از فرزندان عمر بن خطاب در مدينه كشاورزى مى كرد و با موسى بن جعفر دشمنى مى ورزيد و هر وقت او را مى ديد، جسارت مى كرد و دشنام مى داد. مكرر جمعى از اصحاب داوطلب شدند كه او را بكشند. حضرت از او دفاع فرمودند. شايد او با ديگرى اشتباه كرده، من كه او را نمى شناسم و شغل او را نمى دانم. خوب است و در اطراف او تحقيقاتى كرده شغل و محل كار او را به من بگويند. گفتند: بيرون دروازه مدينه زراعت مختصرى دارد.
يك روز حضرت موسى بن جعفر بر مركب سوار شدند و از وسط زراعت او گذاشت. او همچنان بى ادبانه فرياد مى زد: زراعت مرا ضايع كردى از آن جا نيا.
امام هيچ گوش نداد تا به او رسيدند و از مركب پياده شدند و نزد او نشستند و اظهار عنايت فرمودند. تو گويى به دوست صميمى خود وارد شده اند. آن نادانك با كمال تندى جواب مى داد.
فرمود: تا حالا چقدر براى زراعت خود مصرف كرده اى ؟ گفت: دويست دينار. فرمود: چقدر اميد استفاده دارى ؟ گفت: من غيب نمى دانم. فرمود: پرسيدم چقدر اميد بهره دارى ؟ گفت: صد دينار.
حضرت ابوالحسن عليه السلام يك كيسه كه محتوى سيصد دينار بود به او مرحمت فرمودند و فرمود: اين سيصد دينار مال شما و زراعت تو نيز بر جا است. اميدوارم به آرزوى خود برسى!
آن مرد از جاى برخاست. عبيدانه بناى تضرع و زارى گذاشت كه مرا ببخش، من نفهميدم و جسارت كردم.
امام از جاى برخاسته و مركب خود را سوار شده و به شهر بازگشتند. ديگر روز كه در مسجد آن حضرت را ديد، به سوى آن حضرت مى دويد و مى گفت:
الله اعلم حيث يجعل رسالته؛(427)
خدا بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد.
فرمود: راه اصلاح برخى مردم همين است. او را با مبلغى كه مى دانيد اصلاح كردم. و بهتر از روش پيشنهادى شماست.(428)

شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد زگرمابه بيرون شدى بايزيد
يكى طشت خاكسترش بى خبر فروريختش از سرايى به سر
همى گفت ژوليده دستار موى كف دست شكرانه مالان به روى
كه اى نفس من، در خور آتشم زخاكسترى روى درهم كشم

ابوحنيفه دنيوى در اخبار الطول آورده است كه اصعمى گويد: ((پس از مسافرت به بصره كه مدت دو سال طول كشيد، به بغداد آمدم و به ملاقات خليفه رفتم. مورد مكرمت و مرحمت مخصوص قرار گرفته و نزديك هارون نشستم. به حكم ءِاذَا دخلتم الكرام فعليكم بسرعة القيام برخاستم و اجازه مرخصى خواستم. با اشاره فرمان جلوس داد و دوباره بر جاى خود نشستم.
مجلس كم كم خلوت شد، و يكى پس از ديگرى رفتند. آن گاه مرا گفت: ميل دارى محمد و عبدالله فرزندان مرا ببينى ؟ گفتم: كمال اشتياق دارم. در آن موقع كه اجازه مرخصى مى خواستم، بدان منظور بود كه به حضور آن ها مشرف شوم و انجام وظيفه كنم. گفت: من زحمت تو را كم كردم. سپس ‍ دستور داد، شاهزادگان بيايند. مامورى رفت پيام خليفه را ابلاغ كرد كه احضار فرمودند.
اصعمى گويد: طولى نكشيد دو قرص ماه درخشيدن گرفتند و به زمين آمده و هر دو با وقار سرها به زير انداخته و چشم ها بر زمين دوخته، پيشخدمت پرده گرفت و دو تن از شاهزادگان وارد شده، سلام كردند و ايستادند. هارون اشاره كرد، نزديك آمدند. محمد را طرف راست و عبدالله را طرف چپ نشانيد. آن گاه مرا گفت: اكنون از آن ها پرسش كن. من از فنون مختلف ادب سوالات پى در پى كردم و همه را به خوبى پاسخ داده و از عهده بر آمدند. پس خليفه از من پرسيد: چگونه ديدى ادبيات آن ها را؟ گفتم: قربان بسيار خوب! من تاكنون بدين هوش و ذكاوت و قريحه وجودت ذهن نديده ام. خداوند تاييد فرمايد و ملت اسلام را از آنان مستفيض بدارد. هارون هر دو را بغل گرفت و گريه كرد، به طورى كه اشكهاى او جارى شد. سپس هر دو را مرخص كرد. چون آن ها رفتند، آهى كشيد و گفت: ولى متاءسفانه آب اين دو به يك جوى نمى رود و با هم سازش نمى كنند و كارشان به جنگ مى انجامد و خون فراوان از طرفين ريخته شود و مردم بيچاره از دست اين دو تن آواره از وطن شوند و آرزوى مردن كنند، نه بر مرده بر زنده بايد گريست. من گفتم: يا اميرالمؤ منين اين اظهارات كه مى فرمايند، گفتار منجمان است كه در زايچه ولادت آن ها پيش بينى كرده يا حدس دانشمندان و پيشگويى علما است كه درباره اين دو گفته اند. گفت: اين كه مى گويم، حقيقتى است كه علما از اوصياء و انبيا نقل كرده اند. آن گاه گويد: كه ماءمون در دوران خلافت خود مى گفت: آن چه پدرم در اين باره گفته بود و مقدرات ما را به طور مسلم حكايت مى كرد، از حضرت موسى بن جعفر شنيده بود))
احمد بن مهران گويد: ((مردى نصرانى به خدمت موسى بن جعفر آمد، كه من به راهنمايى مطران غوطه - بزرگترين شخصيت مسيحى - در شام شرفياب شده، او شما را بزرگترين شخصيت علمى جهان معرفى كرده است و گفته است: تو كه اين قدر طالب علمى و در جستجوى دانشمندان، به هر قيمت شده است خود را به مدينه برسان و درك خدمت موسى بن جعفر كن و بگو: مرا مطران فرستاد و از قول من عرض سلام تقديم كن و او از هر كسى به همه علوم داناتر است. چون به مدينه رسيد و از حضرت موسى بن جعفر پرسيد. گفتند: اين اوقات در عريض به سر مى برند. خود را به عريض رساند و پس از معرفى خود، پرسش هايى كه داشت عرضه داشت و پس از اين پاسخ و پرسش، نور ايمان در دل وى تابش كرد و شهادت به نبوت حضرت ختمى مرتبت داد و سپس گفت: مرا ثروتى هنگفت و مال فراوانى است و از اين ساعت به بعد من و همه اموالم در اختيار شماست. فرمودند: يك تن از دانشمندان و فضلاى ثروتمند مسيحى پيش از شما به شرف اسلام مشرف شده است. لازم است شما او را ملاقات كنيد و با هم مانوس باشيد و من از شما بى خبر نخواهم بود. با كثرت گرفتارى از انجام وظيفه غفلت و خوددارى نخواهم كرد و حق اسلامى را به قدر مقدور رعايت خواهم نمود. پس از چندى با صلاح ديد رفيق جديد و مسيحى سايق خود، زنى از قبيله بنى فهر خواستگارى كرد و چون به حضرت موسى بن جعفر اطلاع دادند، مهريه را حضرت تقبل فرمودند و از صدقات اميرالمؤ منين عليه السلام پرداختند.))
علامه مجلسى آورده است: ((مردى نصرانى از رهبانان نجران يمن با يك تن از بانوان تارك دنيا و مطلع از كتب، به خدمت موسى بن جعفر آمدند و قبلا به وسيله فضل بن سواد وقت گرفتند و آن بانوى مسيحى چندين پرسش كرد و پس از او مرد راهب سؤ ال كرد. چون پاسخ ‌هاى خود را شنيد، گفت: من تشنه زلال علم و دانش هستم. چندى پيش شنيدم دانشمندى در هندوستان مورد تكريم و احترام است. سفر هند كردم و به ملاقات او رفتم. هر كس طلوعى كرد و تابشى داشت، نزد او رفتم و شروعى كردم. تا اكنون كه در برابر آفتاب قرار گرفته ام و نگفته نگذارم كه اين سعادت را از آن دانشمند هندى دارم؛ زيرا هادى و راهنماى من او بود. پس از آن كه با زحمت بسيار خود را به او رساندم - زيرا كه در كوهى منزل داشت و به من گفتند، سالى دو بار بيشتر نمى توان او را ديد و هنديان درباره او غرايب مى گفتند -؛ چون مرا اهل طلب يافت، مرا به حضور شما دلالت كرد و حقيقت امر اين است كه من شنيده بودم، او داراى اسم اعظم است و از هند به بيت المقدس مى آيد و همان روز يا شب باز مى گردد. در ضمن مذاكرات از او پرسيدم: شنيده ام شما به طور فوق عادت طى الارض به بيت المقدس ‍ مى رويد. گفت: شما را به شخص اعظم دلالت مى كنم، چنان كه خود نيز از بركت آن بيت مقدس اين بهره ها گرفته ام. التماس كردم كه مرا محروم مگذار. من از نقطه و منطقه دورى به اين سرزمين آمده و دره ها را پشت سر گذاشته ام، رنج ها تحمل كرده ام، نوميدى ها كشيده ام.
گفت: اگر اين استعداد و ظرفيت را در تو نمى ديدم، به تو نمى گفتم و بدان كه بزرگترين احسان من به تو اين است كه تو را بدان در و سرا فرستم كه دولت در آن سرا و گشايش در آن در است.
تو را بايد كه به مدينه سفر كنى و اين شهرستان همان است كه پيش از طلوع و هجرت حضرت محمد يثرب ناميده مى شد. چون به فلان محل رسيدى، دكان بوريا بافى مى بينى. پس نشانى داد و علايمى باز گفت تا بدين فيض ‍ نايل شدم و اميدوارم به يمن توجهات عاليه، قابل تربيت باشم و از محضر انور بهره كافى برده باشم.
فرمود: آرى، آن پيرمرد مردى روشن ضمير و پيرى نيك خواه و خبير است. و ضمنا بدانيد كه او هندوستانى نيست؛ بلكه از دوستان ايرانى ماست كه مقيم هندوستان است. مردى با ايمان و پارسا و دوستدار عبادات است. هر سال به مكه مى آيد. راهب دانشمند كلمه اسلام بر زبان جارى كرد و رحل اقامت افكند)).
على بن عيسى اربلى در كتاب كشف الغمه مى نويسد: من دعاى حضرت موسى بن جعفر را كه در سجده مى خواندند:
ربّ عصيتك بلسانى و لو شئت و عزتك لاحرستنى، و عصيتك ببصرى و لو شئت و عزتك لاكمهتنى، و عصيتك بسمعى و لو شئت و عزتك لاصمتنى، و عصيتك بيدى و لو شئت و عزتك لكنعتنى... و عصيتك بجميع جوارحى التى انعمت بها على؛(429)
پروردگار من! با زبانم تو را نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به ارجمندى ات سوگند - مرا لال مى كردى. با چشمم نيز تو را نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به ارجمندى ات سوگند - مرا كور مى كردى. با گوشم نيز تو را نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به ارجمندى ات سوگند - مرا كر مى كردى. با دستم نيز تو را نافرمانى كردم و اگر مى خواستى - به ارجمندى ات سوگند - دست مرا شل مى كردى... و با همه اعضايم كه تو را نافرمانى كردم با آن ها مرا همت بخشيدى.
مى ديديم و نمى فهميديم. روزى به خدمت سيد بزرگوار، نقيب الاشراف، رضى الدين على بن موسى طاوس العلوى الحسينى رسيدم و از آن دانشمند پرسيدم. فرمود: وزير مويد الدين قمى مرا از اين معنى پرسيد، گفتم: اين ها را در مقام تعليم به ديگران مى گفتند. سپس من به خود فكر مى كردم كه اين مناجات را در سجده و شب كه خلوت با خدا داشته، آن جا كسى نبود كه به منظور آموزش گفته شود. چنان اتفاق افتاد كه وزير مرا نيز از معنى اين مضامين پرسيد.
دانستم كه او هم مانند من به پاسخ سيد قانع نشده، من اشكال خود را بر جواب سيد وارد ديدم و گفتم عقيده من اين است كه بر سبيل تواضع و فروتنى گفته باشند؛ چه حالت انكسار و شكستگى مطلوب است و هر قدر انسان خود را در پيشگاه پروردگار كوچك سازد، بزرگ تر مى شود. ولى حقيقت امر اين است كه وجدان خود من قانع نبود. پيوسته در اين باره فكر مى كردم. سيد بزرگوار از دنيا رفتند و سالى چند بگذشت. الطاف خداوندى شامل حال آمد، مقصود را دريافتم و حقيقت را فهميدم و اين را عنايت و كرامت حضرت موسى بن جعفر مى دانم؛ چه مقام عظمت و جلال و عظمت آن حضرت اقتضا نداشت كه چنين شبهه اى در دل بماند. اكنون نيز افسوس مى خورم كه سيد بزرگوار بدرود زندگانى گفته و حاضر نيست تا اين موضوع را با وى در ميان گذارم و مژده فتح بزرگ علمى دهم؛ چه آن كه گمان نمى كنم، غير من به اين معنى پى برده باشد و تقرير آن اين است كه گويم؛ انبيا و فرستادگان خدا و پيشوايان دين كه پيوستگان حضرتند و بستگان ملكوت، همه آن ها در همه وقت متوجه خداوند هستند و آنى غفلت ندارند و هميشه حال مراقبه دارند، چنان كه فرمود:
كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك؛(430)
گويى او را مى بينى، چه اگر تو او را نمى بينى، او تو را مى بيند.
پس اينان كه هميشه در محضر حقند و به او اقبال دارند، هرگاه از اين مقام فرود آيند و از حضور مهجور شوند، به حكم عادت بشرى و حالت عادى به خوردن و آشاميدن و ساير جهات و مباحات پردازند، آن را گناه شمرده و از آن پوزش طلبيده اند. هم اكنون اگر رعيت و نوكر با تربيت بنشيند و مشغول غذا خوردن و ديگر امور عادى باشد و بداند كه آقايش او را مى بيند و به وى توجه دارد، خود را خجل و منفعل داند و شرمسارى كند. از اين رو پيغمبر بزرگوار ما روزى هفتاد بار استغفار مى كرد.
و انه ليغان على قلبى، و انى لاستغفر الله بالنهار سبعين مرة؛(431)
گاه قلبم را غبارى مى گيرد و من روزى هفتاد مرتبه از درگاه خدا آمرزش ‍ مى طلبم.
و آن چه از اخبار استفاده مى شود كه خدا را دو علم است:
علم عند الله مخزون، لم يطلع عليه احدا من خلقه و علم علمه ملائكته و رسله، فما علمه ملائكته و رسله فانه سيكون لا يكذب نفسه و لا ملائكته و لا رسله و علم عنده مخزون يقدم منه ما يشاء و يوخر منه ما يشاء و يثبت منه ما يشاء؛(432)
يكى علمى كه نزد خدا نهفته است و احدى از خلقش را بر آن مطلع نكرده و علمى كه به فرشته ها و رسولان خود آموخته، آن چه را به فرشته ها و رسولان آموخته، به راستى محققا خواهد بود. خدا نه خود را تكذيب كند و نه فرشته ها و رسولان خود را و آن علمى كه نزد خودش گنجينه است، هر چه را خواهد پيش دارد و هر چه را خواهد پس اندازد و هر چه را خواهد، ثبت نمايد.
خدا را علمى است ذاتى كه محيط به همه چيزهاست، حتى جزئيات حوادث.
و ما تسقط من ورقة الا يعلمها؛(433)
و هيچ برگى فرو نمى افتد مگر [اين كه ] آن را مى داند.
و اين علم قابل تغيير نيست. تحول و تبديل نپذيرد. حدوث و تجدد در او راه پيدا نكند. ماضى و حال و استقبال ندارد.
لا يعزُبُ عنهُ مِثقَالُ ذرَّة؛(434)
هموزن ذره اى، نه در آسمان ها و نه در زمين، از وى پوشيده نيست.
و يك مرتبه از علم قابل افاضه به انبيا و معصومين است، يا خواهى بگو عالم عقول و نفوس كه در قرآن مجيد به لوح و قلم تعبير شده است و اين قلم آلت اظهار كاتب است ما فى الضمير خود را، و همين قلم گاهى به طور شرح و تفصيل حامل علم فايض است و گاهى بر سبيل اجمال و كلى است و گاه اين علم كه به انبيا و ائمه رسيده است، از عالم عرش است كه حاوى تمثال همه موجودات است. و اين الواح را صحف مكرمه ناميده است و يك مرتبه از علم تدرج و تنزل اوست. از لوحى به لوحى و از عالمى به عالمى، كه در اين ناموس تدرج و تنزل بعضى تغييرات پيدا مى شود كه لا يعلمها الا هو و اين انقلاب و تحول و تغيير و تبدل آن علم مخزون است كه هيچ كس را دسترس به آن نيست. و هو رابطه تضرع المخلوق الى خالقه. اين است معنى آيت ما ادرى ما يفعل بى و لا بكم كل يوم هو فى شاءن.
و مآ اءَدرِى مَا يُفعَلُ بى و لَا بِكُم؛(435)
و نمى دانم با من و با شما چه معامله اى خواهد شد.
كل يوم هو فى شاءن؛(436)
هر زمان، او در كارى است.
زيرا مجرد اطلاع انبيا و رسل بر الواح سماوى، موجب وقوع خارجى نيست. چه بسا كه الواح تغييرناپذير باشد. حتى در شب قدر كه آخرين مراتب تقدير است، به جهاتى قابل تغيير است. بلى اگر خدا خبر دهد و حتميت موضوعى را، آن امر واقع مى شود؛ چه خدا خود و رسل خود را تكذيب نفرمايد. پس علم مخزون آن علمى است كه خداوند از ديگران پوشيده داشته؛ يعنى حقيقت آن را اخبار نكرده و آن چه به ملائكه و انبيا آموخته و اعلان كرده، به حسب مرتبه اولى هيچ كس از عواقب امور ايمن نيست.
و لو كُنتُ اءَعلمُ الغَيبَ لَاستَكثَرتُ مِنَ الخَيرِ؛(437)
و اگر غيب مى دانستم، قطعا خير بيشترى مى اندوختم و هرگز به من آسيبى نمى رسيد.
روزى كه حضرت رسول اكرم خبر شهادت اميرالمؤ منين مى داد، با اضطراب و نگرانى پرسيد: اءَفِى سَلَامَة مِن دِينِى ؟ اين تحقيق دقيق تر به نظر مى رسد. هيچ منافاتى با مقام عصمت و حلال نفوس شريفه ندارد.
حسين، صاحب فخ را كشتند و سر او را با برخى از اسرا به نزد موسى بن مهدى آوردند. به حكم مستى سلطنت و پيروزى بساط نشاط گسترده و پستى ذاتى خود را در پرده اشعارى كه خواند، بى پرده اظهار كرد، سپس ‍ دستور داد يك يك اسرا را كه ياران حسين بن على - شهيد فخ - بودند و همه شرفا و اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام پس از زخم زبان و نكوهش و توبيخ و سرزنش گردن زند و همچنان به بازماندگان بنى على جسارت كرد. و در پايان گفت: اينها همه به دستور موسى بن جعفر است. من بايد او را بكشم و خدا از من نگذرد اگر از او بگذرم.
ابويوسف قاضى اجازه سخن گفتن خواست، باز موسى گفت: قَتَلَنِىَ اللهُ اءنْ عَفَوتُ عَنه و اضافه كرد كه پدرم مهدى از قول منصور نقل كرد و از جعفر صادق فوق العاده تمجيد مى كرد، وگرنه او را نيز دشمن دارم.
ابويوسف ديگر صبر نكرد و سوگندهاى موكد ياد كرد و گفت: شما اين اعمال و حركات را هرگز نبايد به حساب موسى بن جعفر بگذاريد؛ زيرا اين قيام و اقدام كه در مخالفت خليفه مى شود، بر خلاف دستور موسى بن جعفر است. من يقين دارم كه موسى بن جعفر ناراضى است و اين عده مخالفين شما از زيديه بودند و اكنون با پيروزى شما خاتمه يافت و ديگر آسوده خاطر شدى و به قدرى قسم خورد و از اين گونه سخنان گفت كه خشم خليفه را تسكين داد و آرام كرد.
على بن يقطين اين جريان را به حضرت موسى بن جعفر اطلاع داد و چون نامه به آن حضرت رسيد، فرستادند كسان و بستگان از خويشان و بيگانگان را احضار فرموده و جريان را به استحضار آن ها رساندند.
همه آن جمعيت گفتند: يابن رسول الله! مصلحت اين است كه كم تر بيرون تشريف ببريد و حتى الامكان خود را مستور بداريد؛ زيرا اينان به سبب بى ايمانى، هرگاه پيمانى هم ببندند، قابل اطمينان نيست، تا چه رسد بدان كه تهديد كنند و در مقام دشمنى باشند.
امام عليه السلام تبسمى فرمودند و بدين شعر تمثل جستند:

زعمت سخينة اءنْ ستغلب ربها فليغلبن مغالب الغلاب

فرمود: من به شما اطمينان مى دهم در اولين پست، خبر مرگ او را مى شنويد. همه درخواست توضيح كردند، فرمود: امروز آن مرد بمرد و اين حقيقت بر من روشن شد.
انَّه لحقّ مِّثلَ مآ اءَنَّكُم تَنطِقُونَ؛(438)
كه واقعا او حق است همان گونه كه خود شما سخن مى گوييد.
و چون مى دانم كه مايل هستيد، مدرك اين اطلاع را نيز گفته باشم. امروز بامداد پس از اداى فريضه، مشغول تعقيب بودم. چشمم گرم شد. حضرت ختمى مرتبت را زيارت كردم. به من بشارت دادند، پس سر به آسمان بلند كرده، دست به دعا برداشتند و چند جمله دعا كردند.
ابوالوضاح كه اين داستان را از پدرش نقل كرد، گفت: پدر من از خواص ‍ اصحاب بود. مى گفت: ما هر وقت به محضر حضرت موسى بن جعفر مى رفتيم، وسايل تحرير مى برديم. مخصوصا قلم در آستين داشتيم. چون تقريرى مى فرمودند، چه جواب فتوايى با جمله ابتدايى و يا بيان دعايى و در اين موقع دعا اين بود شكرا لله جلَّت عظمته و سپس دعا را ياد كرد و آن روز جلسه پايان يافت و جماعت متفرق گشتند. ديگر بار كه اين جمعيت يكديگر را ملاقات كردند، موضوع سخن چگونگى مرگ موسى بود.
در پرسش و پاسخ حضرت موسى بن جعفر عليه السلام فرمودند:
چون مرا به نزد هارون بردند، مرا گفت: آيا دو پادشاه در اقليمى بوده اند كه از مردم خراج ستانند؟ من گفتم: سخنان دشمنان را درباره من مپذير، مردم دروغ زن و ماجراجو بسيارند و در زمان پيغمبر نيز بودند. شما همه اين ها را مى دانيد. به حكم خويشاوندى و قرابت، حديثى از من بشنو، كه پدرم از پدرانش و از جد امجد ما حضرت ختمى مرتبت نقل فرمودند كه:
اءنّ الرحم ءِاذَا مست الرحم تحركت و اضطربت؛(439)
هرگاه رحم مس رحم نمايد، هر دو متحرك و مضطرب مى گردند.
مرا به نزديك برد، دست مرا گرفت و سپس معانقه كرد. چون در صورت او نگريستم، او را ديدم كه مى گريست و چشمان او پر از اشك بود. گفت: صدق حديث را دانستم و اين رقت مرا دست داد. اكنون مى خواهم پرسش هايى از شما بكنم. انتظار دارم حقيقت را به من بگويى. مى دانم شما هرگز دروغ نمى گوييد. امروز مى خواهم آن چه در دل دارم، گفته باشم و ميل دارم آن چه در دل دارى بشنوم.
گفتم: آن چه بدانم مضايقه ندارم و مى گويم، بدان شرط كه مرا امان دهى و بر جان خود ايمن كنى.
هارون گفت: امان مى دهم، بدان شرط كه تقيه نكنى و حقيقت امر را بى پرده بگويى.
حضرت فرمود: گفتم: بپرسيد از آن چه مى خواهيد. گفت: پرسش اول من اين است كه ما از يك نژاد و خانواده هستيم. جد بزرگ ما عبدالمطلب است، ما را فرزندان عباس و شما را فرزندان ابوطالب مى خوانند و آن هر دو عموى پيغمبر اكرم اند و يك نسبت به ختمى مرتبت دارند، چگونه شما خود را به پيغمبر نزديك تر مى دانيد و بر ما تفضيل مى دهيد؟
گفتم: بلى، ما نزديك تر هستيم. از آن رو كه عبدالله و ابوطالب برادران تنى بودند و عباس را مادر ديگر است.
گفت: پرسش دوم من اين است كه چگونه خود را وارث پيغمبر مى دانيد، با اين كه عمو حاجب برادر زاده است ؟ پيغمبر كه از دنيا رفت، ابوطالب زنده نبود، ولى عباس حيات داشت. من گفتم: اگر جازه فرمايند، به پرسش ديگر تعويض كنيد كه پاسخ اين پرسش سبب رنجش نگردد.
گفت: نه، بايد جواب بگويى. گفتم: امان خود را تجديد كنيد. گفت: كردم. گفتم: جد ما اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
انه ليس مع ولد الصلب ذكرا كَانَ او انثى لاحد سهم، الا للابوين و الزوج و الزوجة؛(440)
همراه فرزند دختر و پسر صلبى براى هيچ كس نيست، مگر پدر و مادر و زن و شوهر.
با بودن دختر پيغمبر، عمو حق ارث ندارد و هيچ دليلى براى ارث عمو موجود نيست، جز آن كه كسانى كه قدرت را به دست گرفته بودند، بدون هيچ روايت و حديثى سخن گفتند و اين شيوه پيش گرفتند. هم اكنون در ميان قضات كسانى هستند كه به گفته اميرالمؤ منين عمل مى كنند و در رويه قضايى خود به كار مى بندند و حكم مى دهند. اين نوح بن دراج است - قاضى بصره و كوفه است - كه بر خلاف نظر ديگر قضات نظر داده و حكم او را اجرا كرديد، به اعتبار آن كه، مخالفان شهادت داده اند كه اين گفتار على عليه السلام است و به طورى كه بعضى علما حجاز مرا گفتند، خليفه نظر او را تصويب فرموده، به گفته قدما كه از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند اقضاكم على چه اين معرفى جامعى است؛ زيرا قرائت و فرايض و علم داخل در قضا هستند.
هارون گفت: در اين زمينه سخن ديگرى نيز؟ من گفتم: المجالس ‍ بالامانت و به ويژه مجلس سلطنت. گفت: آرى. بگو تا چه دارى ؟