سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲۹ -


گفتم: حضرت رسول اكرم كسانى را كه هجرت نكردند، ارث نداد و حتى طرد كرد؛ زيرا دين و ايمان بستگى و نسبت نمى شناسد. بايد دل به خدا متصل باشد و عباس عموى ما هجرت نگرفت؛ زيرا خدا فرمايد:
وَالَّذِينَ آمَنُواْ وَ لَمْ يُهَاجِرُواْ مَا لَكُم مِّن وَلاَيَتِهِم مِّن شَيْءٍ حَتَّى يُهَاجِرُواْ؛(441)
و كسانى كه ايمان آورده اند ولى هجرت نكردند هيچگونه خويشاوندى [دينى ] با شما ندارند مگر آن كه [در راه خدا] هجرت كنند.
هارون گفت: آيا اين داستان را به كسى گفته، يا اين عقيده را به فقها نيز اظهار كرده اى ؟ گفتم: خدا شاهد است كه غير از شخص خليفه، تاكنون كسى از من چنين موضوعى نپرسيده است. سپس گفت:
شما چرا اجازه مى دهيد كه نوع مردم شما را فرزندان پيغمبر بنامند و يابن رسول الله بگويند؟ مگر نه اين است كه شما پسران على عليه السلام هستيد و آدمى را به پدر نسبت مى دهند، نه مادر، پيغمبر اكرم جد مادى شماست و فاطمه فاصله و واسطه است.
گفتم: اى خليفه، اگر پيغمبر اكرم بيايد و دختر تو را خطبه كند، آيا رواست و پاسخ مثبت خواهى داد يا نه ؟ گفت: چه افتخارى بالاتر از اين. گفتم: و لكن از من دختر نخواهد؛ زيرا مرا پدر است و تو را پدر نيست. ما ذريت پيغمبر هستيم.
گفت: دختر ذريت نبود؛ چه شما دخترزادگان پيغمبر هستيد و دختر را عقب و ذريه نخوانند. گفتم: تو را به حق خويشاوندى سوگند مى دهم كه ديگر توضيح نخواهيد.
هارون گفت: اينها مشكلاتى است كه بايد پاسخ دهى و غير تو مورد چنين پرسش ها نتواند بود به طور اجمال شنيده ام كه در اين باره استدلال به قرآن كرده ايد و خود را عالم به كتاب دانسته به ما فرطنا فى كتاب من شيى استناد جسته ايد و خود را از قياس بى نياز دانسته اى.
گفتم:
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم (( بسم الله الرحمن الرحيم ))؛ ((وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَ سُلَيْمَانَ وَ اءَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيَى وَ عِيسَى وَ إِلْيَاسَ كُلُّ مِّنَ الصَّالِحِينَ))؛(442)
و به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم، و همه را به راه راست در آورديم، و نوح را از پيش راه نموديم، و از نسل او داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را [هدايت كرديم ] و اين گونه، نيكوكاران را پاداش ‍ مى دهيم. و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را كه همه از شايستگان بودند.
پدر عيسى كه بود؟
گفت: عيسى را پدر نبود. گفتم: انتساب او به انبيا از طريق مادرش مريم است. ما نيز بدان دليل اولاد پيغمبر هستيم كه، مادر ما دختر پيغمبر است. دليل ديگر نيز هست خواهى تا بگويم. گفت: آرى بگو:
فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ اءَبْنَاءنَا وَ اءَبْنَاءكُمْ وَ نِسَاءنَا وَ نِسَاءكُمْ وَ اءَنفُسَنَا و اءَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ؛(443)
پس هر كه در اين [باره ] پس از دانشى كه تو را [حاصل ] آمده، با تو محاجه كند، بگو: ((بياييد پسرانمان و پسرانتان، و زنانما و زنانتان، و ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فرخوانيم؛ سپس مباهله كنيم، و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم )).
به اتفاق همه مسلمانان، در اين واقعه مباهله نصارى، هيچ كس جز اين چهار تن با پيغمبر در زير كسا نبود و خداوند امام حسن و امام حسين را فرزندان پيغمبر خواند و على را جان او و در روز احد پس از آن مواسات فرمود: انه منّى و اءنا منه.
هارون گفت: مسئله ديگر پرسم ؟ كاظم گفت: بپرس. گفت: شما را نسبت به علم نجوم مى كنند كه شما نيكو مى دانيد و فقهاى عامه مى گويند كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت: چون اصحاب مرا ياد كنند، خاموش ‍ باشيد و چون در قدر سخن گويند، خاموش باشيد و چون در نجوم گويند، خاموش باشيد.
و روايت كرده اند كه على عليه السلام عالم ترين خلايق بود، به علم نجوم و همچنين مى گويند كه فرزندان وى عالم اند به علم نجوم، آن ها كه شيعه، ايشان را امام دانند و تو امام ايشانى.
كاظم گفت: اين حديث ضعيف است و در اسناد او طعن زده اند و اگر آن را صحتى بودى، خداى تعالى مدح نجوم و انبيا نكردى كه بدان عالم اند. در حق ابراهيم خليل عليه الصلوة و السلام فرمود:
وَ كَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ؛(444)
و اين گونه، ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد.
و آن جا كه فرمايد:
فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ؛(445)
پس نظرى به ستارگان افكند، و گفت: ((من كسالت دارم.))
و اگر او عالم نبودى به علم نجوم، نظر در آن نكردى و نگفتى كه من بيمار خواهم شد.
پس ادريس عليه السلام عالم ترين اهل زمانه خود بود به علم نجوم، تا خدا در مدح او تاءكيد كرد و گفت:
وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ؛(446)
اگر بدانيد، آن سوگندى سخت بزرگ است!
دگر گفت:
وَالنَّزِعَاتِ غَرقا؛(447)
سوگند به فرشتگانى كه [از كافران ] به سختى جان ستانند.
تا آن جا كه مى فرمايد:
فَالمُدبِّراتِ اءَمرَا؛(448)
و كار [بندگان ] را تدبير مى كنند.
بدين دوازده برج مى خواهد و هفت ستارگان سياره و آن چه در شب و روز پيدا شود، از حوادث به فرمان خداى جل جلاله و بعد از علم قرآن، هيچ علمى از اين شريف تر نيست و اين علم انبيا و اوصياست و آن علما كه ايشان، ورثه انبيااند. چنان كه خداى مى فرمايد:
وَ عَلامَاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ؛(449)
و نشانه هايى [ديگر نيز قرار داد] و آنان به وسيله ستاره [قطبى ] راه يابى مى كنند.
و اين علم مى دانيم و آن را انكار نكنيم.
هارون گفت: يا موسى! اين علم را نزد جاهلان و عوام الناس ظاهر مكن، تا بر شما تشنيع نزنند و من مى ترسم كه جماعتى بر تو فتنه شوند، چون اين علم تو بشنوند. خود را پوشيده دار و در حرم جد خود بنشين و فارغ باش.
پس هارون گفت: مسئله ديگرى بپرسم، به حق قبر و منبر و به حق قرابت تو بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مرا خبر دهى كه من پيش از تو مى ميرم يا تو پيش از من كه اين به علم نجوم بتوان دانست ؟
گفت: راست گفتى مرا ايمن كن. گفت: تو را امان است. كاظم گفت: موت من پيش از تو باشد. والله كه دروغ نگويم و وفات من نزديك است.
هارون گفت: مسئله اى ديگر مانده است و نمى خواهم كه الحاح كنم. اگر دستورى بود اين مسئله ديگر نيز بپرسم آن را جواب ده. گفت: آن را بپرس. اگر نزد من علم آن باشد، جواب دهم.
گفت: جماعتى از ثقات مرا خبر دادند كه خلق همه، بندگان شمايند و زنان و كنيزان آن ها كه حق شما نمى رسانند، از آن چه در مال هاى ايشان واجب است و هر كس حق شما نرساند نه مسلمان است ؟
كاظم عليه السلام گفت: آن چه دعوى كردند كه ما مى گوييم كه خلايق بندگان مااند، دروغ مى گويند. اگر خلايق همه بندگان ما بودندى، بيع و شراى ما با ايشان دست نبودى. از بهر آن كه اجماع امت است، كه خريد و فروخت خواجه با بنده درست نباشد و نيز ما كنيزك و بنده مى خريم از ديگران اگر بندگان ما بودندى، خريدن ايشان از ديگران درست نبودى و ما چون بنده خريديم او را پسر مى خوانيم و كنيزك را دختر مى خوانيم و ايشان را را با خود بنشانيم، تا با ما نان خورند و تقرب به خدا پيدا مى كنيم و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزديك مرگ وصيت فرمود: نيكى كردن با ايشان. گفت: و ما ملكت ايمانكم نماز به پاى داريد و با بندگان نيكى كنيد و ما ايشان را آزاد مى كنيم. اما اين قوم را غلط افتاد، در تاءويل دعوى. كى و لاى جمله خلايق از آن ماست؛ يعنى ولاى دين ايشان از جهل بر ولاى ملك حمل كردند و دعوى ولاى دين از بهر آن مى كنيم كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم روز غدير گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه؛ هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. بدين ولاى دين مى خواهد نه ولاى ملك و آن چه به نزد ما مى آورند از زكات و صدقات، آن بر ما حرام است، مثل مردار و خون و گوشت خوك و اما غنايم و خمس ما را بعد از موت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از آن منع كردند و رسول در حيات خود آن را به بنى هاشم مى رسانيد، چون ما را از آن منع كردند، محتاج آن شديم كه آن چه در دست مردم است از موالى ما به ولاى دين نه به ولاى ملك. اگر كسى هديه به ما آرد و نگويد كه صدقه است قبول كنيم كه رسول صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: اگر مرا به كراع (450) خوانند اجابت كنم.
اگر پاچه گوسفندى به هديه به من فرستند، قبول كنم و اين سنتى است باقى تا روز قيامت. اگر كسى هديه پيش ما آرد، بپرسيم اگر از زكات يابند رد كنيم و اگر هديه باشد، قبول كنيم. اين جواب سؤ ال است كه تو كردى.
چون هارون به مدينه آمد، حضرت موسى بن جعفر و اشراف مدينه به استقبال رفتند و حضرت موسى بن جعفر به حسب عادت به مسجد بازگشت.
اوايل شب هارون به مسجد آمد و نزديك قبر ايستاد و خطاب به پيغمبر گفت:
يا رسول الله! انى اعتذر اليك من امر قد عزمت عليه، فانى اريد اءن آخذ موسى بن جعفر فاءحسسه، لاءنى قد خشيت اءن يلقى بين امتك حربا تسفك فيها دماؤ هم؛(451)
يا رسول الله، به خاطر تصميمى كه گرفته ام، از شما معذرت مى خواهم، من ميخواهم موسى بن جعفر را دستگير و زندانى كنم؛ زيرا مى ترسم در بين امت شما، جنگ و خونريزى به پا كند.
و سپس فرستاد موسى بن جعفر را در حرم گرفتند و به حضور بردند و زنجير بر وى نهاده، دو هودج ترتيب دادند. يكى را به بغداد و موسى بن جعفر را كه در هودج ديگر بود، به بصره تبعيد كردند و مقصود تعميه بود، كه مردم ندانند موسى بن جعفر را كجا برده اند.(452) به مامورين دستور داد، او را به فرماندار بصره عيسى به جعفر منصور تحويل دهند.
يك سال در بصره محبوس بود و دستور كشتن او را داد. عيسى بن جعفر در اين باره با چند تن از دوستان خود مشورت كرد. آن ها مصلحت نديدند و روا نشمردند.
عيسى بن جعفر نوشت، مدتى زندانى او طولانى شد، گناهى ندارد. من مكرر آزموده ام و كسانى را بر او گماشته ام و جواسيس گذاشته ام. در تمام اين مدت جز اشتغال به عبادت نداشته است. به مامورين گفته ام، مراقبت كنند و به عبادات و اذكار او را بشنوند و عبارات دعاهاى او را بدانند و براى يك بار هم نشده كه او در سجده، بر تو يا من نفرين كند كه من همين نفرين او را گناه بشمرم. صريح مى گويم، وجدان من ناراحت است و بيش از اين نمى توانم تحمل اين رنج روحى را كرده و بى گناهى را در زندان نگه دارم؛ يا اجازه صادر فرماييد، من او را آزاد كنم و يا لا اقل از من تحويل بگيرند.
آن چه در زندان بصره به استراق سمع از آن حضرت شنيده اند، اين بود كه بسيار مى گفت:
اللهم انى كنت ما اساءلك اءنْ تفرغنى لعبادتك. اللهم و قد فعلت، فلك الحمد؛(453)
بار خدايا، تو مى دانى كه من جاى خلوتى براى عبادت از تو خواسته بودم و تو چنين جايى براى من آماده كردى، پس سپاس از آن تو است.
هارون فرستاد، موسى بن جعفر را از عيسى بن جعفر تحويل بگيرند و به بغداد آوردند و به فضل بن ربيع تحويل دادند. مدتى دراز در حبس او بود. چون دستور كشتن او را داد فضل استنكاف كرد. دستور داد او را به فضل بن يحيى بسپارد. مدتى نيز در زندان فضل بن يحيى به سر برد و مامورين چندى بر او گماشت، كه جزئيات اعمال و احوال او را زير نظر بگيرند.
پيوسته او را به عبادت مشغول مى ديدند. شب ها تا صبح بيدار مى ماند. گاهى به نماز و گاه به تلاوت قرآن و زمانى به دعا مى پرداخت و شب ها را چنين به صبح مى رساند و هرگز روى از قبله نمى گرداند و روزها غالبا به روزه مى گذراند. عواطف فضل بن يحيى تحريك شد و آن حضرت را مورد تكريم قرار داد و او را در محيط خانه خود آزادى داد.
جواسيس هارون گزارش دادند كه در اين زندان موسى بن جعفر زحمتى ندارد. هارون نامه اى نوشت و فضل را مورد توبيخ قرار داد و به جبران آن دستور فرمود كه بايد او را بكشى و خيال مرا از اين راحت و آسوده كنى.
فضل خوددارى كرد و گفت: من اهل چنين جنايت نيستم. هارون پيشخدمت مخصوص خود را كه مسرور نام داشت، بخواند و او را گفت: به خانه فضل بن يحيى برو و اگر موسى بن جعفر را در رفاهيت و آسايش ‍ ديدى، اين نامه را به عباس بن محمد رسانده، كه فورى بايد اجرا شود و نامه ديگرى به سندى بن شاهك نوشت كه او در اختيار عباس بن محمد قرار گيرد و دستور او را اطاعت كند.
مسرور آمد. سرى به خانه فضل زده و سپس به فوريت نامه ها را به صاحبانش رسانده، عباس فضل را احضار و به محض ورود دستور داد، او را برهنه كنند و سندى بن شاهك را گفت تا صد تازيانه بر او زند.
مسرور اجراى دستور را در مجازات دستور گزارش داد. پس هارون سفارش ‍ كرد كه موسى بن جعفر را به سندى به شاهك تسليم كنند.
هارون در يك جلسه رسمى حاضران را گفت: فضل بن يحيى فرمان من نبرد و حكم من اجرا نكرد. من او را لعن مى كنم و شما همه او را لعنت كنيد. از اطراف فرياد لعن فضل بلند شد. براى خوش آمد هارون و جلب نظر خليفه، آن عمارت يك پارچه لعن شد.
اين خبر به يحيى بن خالد رسيد. سوار شد و خود را به هارون رسانيد و گفت: پسر من جوان و كم تجربت است. من اطمينان مى دهم كه فرمان خليفه را هر دو اجرا كنيم.
هارون شادمان شد و گفت: به طورى كه مى دانيد، فضل مخالفت من كرده بود، مورد لعن قرار گرفت و اكنون نادم و پشيمان است و به خادم بودن خود اعتراف دارد. او را دوستدار بشناسيد و دوست بداريد.
فرياد مردم بلند شد. ما دوست دوستداران و دشمن دشمنان شماييم. كائنا من كان و پس از اين جريان يحيى بن خالد به شهر بازگشت.
چند روزى نگذشت كه هارون سندى را دستور داد، زهر در غذاى آن حضرت ريخته يا به وسيله رطب مسموم كرد.(454)
يعقوبى مى نويسد: به حضرت موسى بن جعفر تكليف كردند، نامه اى به كسى بنويسد و او از خليفه استخلاص حضرت را بخواهد. فرمود: خداوند به داود پيغمبر خطاب كرد كه هر كس از بندگان من دست توسل به دامن بنده اى زند و از توكل به من سر باز زند، او را به نااميدى كيفر دهم و اسباب و وسايل او را بر هم زنم.(455)

ليس الرشيد رشيدا فى سياسته كلا و لا ابنه المامون مامونا
هذا موسى و هذا للرضا و بنو العباس للال ما انفكوا يكيدونا
قتلا و حبسا و تشريدا و غائلة سما و سبا بلا ذنب و تهجينا

عبدالله قزوينى گويد: بر فضل بن ربيع وارد شدم. او را بر بام خانه ديدم. مرا نيز به بام خواند و گفت: بيا در اين جا تماشا كن.
مدتى نگريستم تا چشمم به تاريكى آشنا شد. گفتم: جامه اى افتاده ؟ گفت: بيشتر نگاه كن. سپس گفتم: گويا مردى در حال سجده است. گفت: اين مولاى توست. گفتم: مقصودت كيست ؟
گفت: تجاهل نكن. اين موسى بن جعفر است. خدا داناست هر وقتى كه من آمده ام، شب يا روز او را بدين حال ديده ام. و سپس شرحى در اين باره گفت:
ديگرى گويد: مدتى چند سال، مواظب موسى بن جعفر بودم كه پس از نماز صبح مشغول تعقيب بودند تا طلوع آفتاب و از آن به بعد در سجده بودند، تا نزديك ظهر.
هارون گاهى به خانه ربيع مى آمد و بر بام مى شد، كه مشرف بود به زندان. چون نگاهى مى كرد، مى پرسيد: اين لباس چيست كه در اين جا افتاده كه هر وقت آمده ام، اين پارچه را اين جا ديده ام ؟ ربيع گفت: اين موسى بن جعفر است.
هارون گفت: اما اءنّ هذا رهبان بنى هاشم. ربيع گويد: جراءت و جسارت پيدا كردم و گفتم: پس چرا بر او سخت گرفته و آزار مى دهيد: فقال هيهات لابد من ذلك.
روزى مجلسى آراسته بود و خود به كبر و غرور در كوشك نشسته. ابوالعتاهيه - شاعر رسمى - حضور يافت. هارون گفت: وصف الحال اين عمارت كن و شعرى بخوان. ابوالعتاهيه فى البديهه اين شعر را خواند:

عش ما بدالك سالما فى ظل شاهقة القصور
يسعى اليك بما اشتهيت لدى العشية و البكور

فرياد احسنت و آفرين از هر سو برخاست.

و ءِاذَا النفوس تقعقعت عن ضيق حشرجة الصدور
فهناك تعلم موقنا ما كنت الا فى غرور

(456)
انه لن ينقضى عن يوم من البلاة الا و ينقضى عنك يوم من الرخاء حتى ينقضى جميعا الى يوم ليس انقضاء يخسر فيه المبطلون.(457)
يحيى بن خالد وزير دربار را احضار كرد و گفت: راستى درباره اين زندانى فكرى كن. خيال من بسيار ناراحت است. گاهى وجدان من را آزار مى دهد.
يحيى گفت: يا امير! به عقيده من، بهترين راه اين است كه او را آزاد كنى. خيلى طول كشيد دوره حبس وى. زبان مردم كم كم باز و اعتراض آغاز شده. افكار عمومى هر چند در مقابل امر اميرالمؤ منين ارزشى ندارد، ولى چون پسر عموى شما و خويشاوند است، به حساب صله رحم مى شود گذاشت، مردم را هم تا درجه اى راضى نگه داشت.
هارون گفت: هم اكنون خودت برو در زندان و زنجير از گردن او بردار و سلام مرا به او برسان. بگو: من مى دانم كه شما را هيچ گناه نيست، ولى در اين واقعه اخير كه از شما سعايت كردند و من عصبى شدم، شما را به زندان فرستادم. سوگند ياد كردم و قسم خوردم كه ديگر شما را از زندان بيرون نياورم. مگر آن كه اقرار و اعتراف به تقصير خود بكنى و از من معذرت بخواهى و طلب عفو كنى. براى شما ننگ و عار نيست، من پسر عموى شما هستم، راضى مشو من حنث قسم كنم. حتى نزد وزير هم اگر اقرار به گناه خود بكنى، تو را آزاد مى كنم.
يحيى بن خالد مى گفت: من خيال مى كردم كه مژده و بشارتى مى برم و از اين ماموريت خود خوشحال بودم كه اگر با ظالم همكارى كردم، ولى در اين عاقبت امر و آخر عمر توفيق رفيق شد و سعادت نصيب من گشت، حامل پيامى شدم كه سبب حيات و عامل نجات موسى بن جعفر شدم. پيوسته حديث نفس كرده و مى گفتم:

حاصل عمر نثار ره يارى كردم شادم از زندگى خويش كه كارى كردم

مامورين زندان گفتند: وقتى وزير بازگشت، چشمان او سرخ شده و همچنان از گريه خوددارى نمى توانست كردن، تا نزد هارون رفت و گفت: اى كاش ‍ نرفته بودم؛ چه وقتى ابلاغ حكم كردم و شرط خلاصى از حبس و آزادى از زندان را اقرار به تقصير گفتم، آن قدر سوخت كه از گفته پشيمانم كرد.
به سجده رفت و در سجده مى گفت:
الهى، عظم الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك؛(458)
بار الها! گناه از بنده ات بزرگ است، پس بخشش از جانب تو نيكو است.
اگر بناى اقرار به تقصير است، اين اقرار پيش تو سزاوار است. پروردگارا! من اقرار دارم كه بنده گناهكار تو ام، ولى عفو تو هم بيش تر از جرم ماست.
اين سجده زياد طول كشيد. سر از سجده برداشت. ديدم زمين از اشك چشم او گل شده، فرمود: يحيى برو به امير خود بگو، يك هفته بيش طول نمى كشند كه من نه تنها از اين زندان؛ بلكه از زندان دنيا آسوده مى شوم، حرف همان است كه گفته ام. ما هر دو به يك روز مى رسم و در يك روز تلافى مى كنيم. روزى كه آن روز پايان ندارد و آخر ندارد. آن روز خدا حكم مى كند، ظالم كيست، مظلوم كيست، گناهكار كدام است، بى گناه كدام، خدا بايد حكم كند، چه كسى به زندان برود، چه كسى در قصر و كاخ منزل كند. لازم نيست تو زنجير از گردن من بردارى، تو مرا از زندان خلاصى دهى، يك هفته ديگر چهار تن حمال بيايند، جنازه مرا بردارند.
سى و هفت نفر اولادش در مدينه باشند، جنازه او را چهار نفر غلام بردارند.

تدبير سراى عاقبت سازم وين حجره عافيت بپردازم
وقت شدن است رخت بربندم روز ظفر است كوس ‍ بنوازم
پرورده كردگارم بى عيبم و آزرده روزگار طنازم
خرچنگ بلا همى زند چنگم دندان عنا همى دهد گازم
از آز و نياز واله و حيران اندر چپ و راست همى همتازم
درياست جهان و من در او ماهى ترسم خورم كه عوج شد آزم
جاى دگرست جاى آسايسش برخيزم و كار ديگر آغازم
مردى نبود كه در چنين جايى مى سوزم و با زمانه مى سازم
مرغى شده ام در اين قفس آوخ كز عالم نيست يك هم آوازم
از جور زمانه هر زمان گويم كى باشد زين قفس بپردازم
ناگاه شب جوانى از من شد از فرق دميد صبح غمازم
رفت آن شب عيش و روز درد آمد روزى كه دريد پرده رازم

در تاريخ يعقوبى است كه: سندى بن شاهك متصدى قتل آن حضرت شد و مسرور خادم را بخواند و سپس امراى لشكرى و كشورى، قضات و اشراف سادات كه در بغداد بودند، اركان دولت و اعيان مملكت را دعوت كردند و جنازن آن حضرت را بر سر راه گذارده و روى او را باز كردند.
هارون مى گفت: درست نگاه كنند و ببينند اثر زخم و جراحت كه دليل وقوع جرم باشد و خداى نخواسته موجب بدنامى خليفه شود، ملاحظه نمى كنيد؟ مى گفتند: نه.
سپس دستور غسل و كفن دادند و جنازه مقدس آن حضرت را در مقابر قريش به خاك سپردند.
كَانَ ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام اعبد اهل زمانه و افقههم و اسخاهم كفارا، و اكرمهم نفسا و كَانَ اوصل الناس لاهله و رحمه، و كَانَ يفتقد فقراء المدينه فى الليل؛(459)
عابدترين مردمان زمان خود و فقيه ترين ايشان و با سخاوت ترين و گرامى ترين مردمان آن زمان بود. و آن حضرت مهربان ترين مردم به خانواده و خويشان خود بود، از فقراى مدينه در شبها تفقد و نوازش ‍ مى فرمود.
زنبيلى داشت و انواع لوازم و مايحتاج زندگانى در آن مى گذاشت و بر در خانه ها مى برد و نمى دانستند از كجاست.
پس از نماز و تعقيب، در سجده مى بود تا نزديك ظهر و در سجده بسيار مى گفت:
اللهم انى اساءلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب؛(460)
خدايا از تو مى خواهم راحتى هنگام مرگ را و بخشش زمان حساب را.