اطرافيان نزد متوكل سعايت كردند و با آن كيفيت امام را به
مجلس شراب حاضر كردند، ولى طرفى نبردند؛ چه متوكل مجالى نيافت و بهانه اى پيدا
نكرد. خواست تحقير كرده باشد، شراب تعارف كرد. چون امام مقاومت فرمود و نكوهش كرد و
وظيفه خود را در همان حال انجام داد، از امام عليه السلام تقاضاى خواندن شعر كرد.
او نمى دانست كه صواعق مواعظ و آتشبار سخن بر او فرو مى بارد و منزل نهايى او و
ديگر ستمكاران را نشان مى دهد، تا شهوت پرستان و زيردستان بدانند كه مآل حالشان به
كجا مى انجامد! چنان تصويرى نشان داد و تابلويى در جلوى چشم آن ها نصب كرد كه مستى
از سرشان پريد.
متوكل مى خواست كه امر امامت را كوچك و مقام ولايت را تحقير كرده
باشد.از همان راه، چنانش تحقير كرد كه خودش هم به ناچيزى و حقارت خود اعتراف كرد.
به حال بدبختى خود گريست و اطرافيانش نيز گريستند و امام عليه السلام با يك دنيا
احترام به سوى خانه خود بازگشت.
مدت ها بود كه - نگارنده - مايل بودم بدانم نكته
اين كه متوكل عباسى با آن طرز نامه نويسى و احترام خصوصى حضرت هادى عليه السلام را
دعوت كرد و به سُرّ مَن راءى احضار نمود و اظهار اشتياق كرد، چيست ؟ و اين در سال
243 بود و حضرت نيز به طورى كه نوشتيم و نقل نموديم قبول فرموده و تشريف بردند و
ورود بى سر و صدا چراست ؟
روزى كه حضرت امام على النقى به سر من راءى رسيدند،
متوكل دستور داد كه چون من براى انجام كارهاى شخصى و محرمانه خلوت دارم، هيچ كس
را راه ندهند و به طور كلى دربار تعطيل بود.
حضرت هادى را در خان الصعاليك فرود
آوردند و تمام روز را در آن جا به سر برد و چون شب شد، متوكل دستور داد حضرت را به
خانه منتقل ساختند.
شيخ مفيد عليه الرحمة در ارشاد از صالح بن سعيد آورده است
كه: من روز ورود آن حضرت اطلاع يافتم و به حضور شتافتم. محل ورود هرگز مناسب نبود.
گفتم: يابن رسول الله، اينان دست از دشمنى و عداوت بر نمى دارند و تا كجا رذالت و
پستى نشان مى دهند كه در چنين كاروانسرايى فرود آوردند!
حضرت فرمودند: نگرانى
نيست، باغ و بستان مؤ من همراه اوست.از خود بطلب هر آن چه مى يابى، دوستان ما ممكن
است چشم بصيرت خود را بگشايند و اين ظواهر را ببينند.
پس از دعوت موسى مبرقع و
تشريفات مفصل و برنامه ورود و استقبال عمومى، معلوم گرديد كه مقصود آن پليد از اين
دو كار مختلف چيست.
ابوهاشم جعفرى گويد: حضرت هادى بيمار شدند. من و محمد بن حمزه را احضار فرموده
بودند. محمد بن حمزه زودتر از من شرفياب شده بود. مرا گفت: مقصود حضرت اين بود كه
كسى را به كربلا بفرستد تا درباره اش دعا كند و شفاى او را از خدا بخواهد.
ابعثوا الى الحير من داوطلب شدم و گفتم: من حاضرم
تشرف پيدا كنم و سپس به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: فدايت شوم
انا اذهب الى الحير فرمود: اكنون بايد تاءمل كرد دوست ندارم كه اين امر
منتشر شود،.
بر حسب اتفاق، به يك تن از دوستان برخوردم كه على بن بلال نام داشت
و از حال حضرت پرسيد. گفتم: در نظر داشتند، كسى را به كربلا گسيل دارند، او را دعا
گويد. او گفت: اى دعا از تو اجابت هم ز تو. او خودش كربلا و چون صاحب كربلاست و چرا
خودش دعا نكند كه نايب به كربلا فرستد؟
روز ديگر كه به قصد عبادت شرفياب بودم،
چون كمى نشستم و سپس برخاستم و اجازه مرخصى خواستم. فرمودند: حالا زود است اگر
كارى ندارى، بنشين. من انس دارم. چون چنان ديدم مناسب دانستم، سخن على بن بلال را
نقل كنم و استعجاب او را بگويم. فرمود: چرا نگفتى ؟
اءنّ
رسول الله كَانَ يطوف بالبيت و يقبل الحجر؛(328)
همانا رسول خدا، خانه خدا را طواف مى كرد و حجر الاسود را استلام مى كردند.
راستى احترام پيغمبر بيشتر است يا حجر الاسود؟
من فكر مى كردم كه چه بگويم!
فرمود:
المؤ من اعظم حرمة من البيت؛(329)
حرمت مؤ من از كعبه بالاتر است.
احترام مؤ من پيش خدا، بيش از خانه خداست و حضرت
ختمى مرتبت به دور اين خانه مى گشتند و طواف مى كردند و استلام حجر مى فرمودند و
روز عرفه وقوف در عرفات داشتند.
انّما هى مواطن يحب الله
اءن يذكر فيها؛(330)
فقط خداوند اين مكان ها را دوست دارد كه ذكر خدا در آن ها گفته شود.
عجب نيست
اگر من نايب بگيرم و به كربلا بفرستم تا مرا در آن جا دعا كند و شفاى مرا بخواهد
انا احب اءن يدعى لى حيث ما يحب الله اءن يدعى فيها؛(331)
خداوند دوست دارد مردم به كربلا بروند و حوايج خود را كنار قبر حضرت اباعبدالله از
او بخواهند.
مسعودى؛ در مروج الذهب آورده است كه ابو دعامه گويد: در بيمارى حضرت
هادى عليه السلام كه منجر به رحلت آن حضرت گرديد، من براى عيادت شرفياب شده بودم.
چون خواستم برخيزم، فرمود: اكنون اداى حق تو را فرض مى دانم. تو را حديثى گويم كه
خوش دل و شادمانى باشى كه حق گزارى كرده باشم.
عرض كردم: پس نيازمند هستم به
شنيدن چنين حديثى، همه كوشيم تا چه فرمايى.
فرمود: پدرم از پدرانش تا اميرالمؤ
منين عليه السلام كه فرمود: حضرت رسول اكرم مرا گفت: بنويس:
بسم الله الرحمن الرحيم، الايمان ما وقرته القلوب و صدقته
الاعمال، و الاسلام ما جرى به اللسان و حلت به المناكحه؛(332)
بسم الله الرحمن الرحيم، ايمان آن است كه در دل ها جاى گيرد و درستى آن با عمل ثابت
شود و اسلام آن است كه بر زبان گذرد و با آن پيوند زناشويى حلال گردد.
ابودعامه
گويد: ندانم كه كدام يك نكوتر است: حديث و مضمون سخن يا ناقلان آن.
مسعودى در
اثبات الوصيه گويد: وفات حضرت هادى در سن 42 يا 40 سالگى در اواخر جمادى الاخرة 264
اتفاق افتاده و برخى سوم رجب آن سال گفته اند. كنيزكى در پاى جنازه گفته است: روز
دوشنبه روز نحسى است، ما از ديرزمان از اين روز رنج ديده ايم.
مرحوم حاج شيخ
عباس قمى - محدث معاصر - گويد:
اين جمله را از گفتار عقيلة الهاشميه گرفته
بابى من عسكره يوم الاثنين نهبا و اشاره به روز رحلت
پيغمبر است.
و هم او گويد: از زبان جماعتى كه در آن روز به خانه حضرت هادى عليه
السلام رفته اند، و چون بنى هاشم، طالبيان و عباسيان در آن جا حاضر بوده و شيعيان
بسيار بوده و تا آن ساعت بى اطلاع بوده اند و اين خبر را يك باره شنيده و با حيرت
از اين مصيبت كبرى ناظر بودند، در اندرون باز شد و حضرت امام حسن عسكرى سر برهنه و
پيرهن پاره بيرون آمدند.
فرزندان متوكل كه برخى وليعهدان بودند، ابواحمد الموافق
از جاى برخاست و تسليت گفت: و چون حضرت نشستند، سكوت مطلق همه را فرا گرفت. كنيزى
شيون كنان به در آمد و امام دستور داد او را ساكت كنند و به درون بازگشت. سپس خادمى
در برابر حضرت ايستاد و حضرت بلند شدند و جنازه را بيرون آوردند، و نگفته نباشد كه
پيش از آن جنازه را بيرون آوردند، حضرت ابومحمد الحسن عليه السلام بر جنازه نماز
نخوانده بود و سپس اين تشريفات انجام گرفت.
المعتز برادر خود - ابواحمد بن متوكل
- را فرستاد كه بر جنازه آن حضرت نماز بگزارد، چنان ازدحام جمعيت بود كه خيابان
معروف به خيابان ابواحمد مسدود شده بود و ضجه و شيون از تمام شهر برخاست. جنازه را
به خانه باز گرداندند و در خانه شخصى دفن كردند.
مردى در حضور آن بزرگوار مدح و
ثناى بسيار گفت و در اين باره افراط كرد. حضرت هادى فرمودند: هر چيزى كه از حد
تجاوز كند، ايجاد سوء ظن مى كند به ويژه تملق شما.
از پى كار خود برويد و سخن
ناصحان مرا بشنويد. شما هرگاه توانستيد مورد اعتماد كسى واقع شويد و اطمينان دوستى
خود را جلب كرديد، حسن نيت، شما را از تملق بى نياز خواهد كرد.
در پاسخ متوكل
فرمود: دلى را كه از خود رنجانده و كسى را كه مكدر كرده اى، از او اميد صفا مدار و
از كسى كه با وى مكر كرده و غدر ورزيده اى وفا مطلب. از كسى كه او را دشمن خود
دانسته و پيوسته به او بدگمان بوده اى، پند و اندرز مخواه؛ چه او را دلى در سينه
نهان است؛ همچون دل تو پر از كينه. ياد آوريد بستر مرگ را كه در ميان زن و فرزند
گسترده، نه پزشك قادر بر دفع اجل بود و نه دوستان توانايى آن را دارند كه شما را
سودى رسانند.(333)
و هم او گويد: هر زمان كه عدالت و دادگسترى و امنيت قضايى بيشتر از ستمگرى است،
گمان بد بردن و به بندگان خدا بدبين بودن روا نبود، مگر آن كه بدانى و در هر دور كه
جور و ستم در اجتماع بيشتر بود و زور و قلدرى در اجتماع حكومت داشت. روا نبود ظن
نيكى پيدا كنى، مگر آن كه خودت آن فرد را بشناسى و از اصل عمومى عدول نمايى.
بحترى گويد: ((در نزد متوكل بودم كه مردى از اولاد محمد بن
الحنفيه آمد، جلو متوكل ايستاد. متوكل مشغول سخن گفتن بود و عمدا سخن را طولانى
كرد. مدتى طول كشيد، متوكل بدان سو ننگريست. مرد كم كم ناراحت شد و خطاب به متوكل
گفت: تو مرا براى تاءديب احضار كرده و خودت نسبت به من بى ادبى مى كنى! اگر مقصودت
اين است كه اطرافيان رذل و فرومايه تو ببينند، اينها به قدر كافى ديده و دانسته و
چيزى ديگر بر آن ها اضافه نخواهد شد.
متوكل گفت: تنها چيزى كه مانع من است،
ملاحظه خويشاوندى و قرابت و موضوع صله رحم و عواطف مرا تحريك مى كند و مرا حليم مى
دارد، وگرنه زبان تو را با دست خود در مى آورم و پس سر از بدنت جدا مى كردم، اگر چه
پدرت محمد بود.
سپس رو كرد به فتح بن خاقان - وزيرش - و گفت: تو ببين كه ما چه
ها مى بينيم، از دست اولاد ابوطالب ؟ يا حسنى است كه در نقطه اى انقلاب مى كند و يا
حسينى است كه شورش مى كند و در مقام اغتشاش و آشوب گرى و حس جاه طلبى و سلطنت خواهى
آن ها تحريك مى شود. يا حنفى است كه سرش بر تنش سنگينى كرده و با من درشتى مى كند.
جوان گفت: آهسته حرف بزن. مگر ميگسارى شبانه روزى و عياش ها و رقاصى هاى دايمى براى
تو حلمى باقى گذاشته ؟ تو چگونه اسم عاطفه مى آورى و سخن از صله رحم مى گويى ؟ مگر
اين تو نيستى كه همه حقوق ما ما را زير پا گذاشته و ارث ما را برده و خورده اى ؟
اين فدك نيست كه تو به ابوحرمله واگذار كرده اى ؟ تو را كجا برسد كه اسم پدر من
محمد را ببرى ؟ مرده پدر من از تو بزرگ تر و شرافتمندتر است. تو كوچك تر از آنى كه
نام پدر بزرگوار من بر زبان جارى كنى. تو همانى كه شاعر مى گويد:
سپس با كمال وقار به اين مرد فرومايه قد دراز احمق - وزير خائنت - شكايت مى كنى و
از حسنى و حسينى و حنفى سخن مى گويى.
پس پاى خود را دراز كرد و گفت: اين پاهاى
من براى غل و زنجير تو و اين گردن من آماده براى شمشير. اين زندگى ننگين، آن قدر
ارزش ندارد كه آدم بيشتر روى ستمگران ببيند. تازه امر تازه اى نيست. خاندان تو با
خاندان ما جز اين رويه نداشته اند. قيامت گرچه دير آيد، بيايد.
متوكل بگريست و
از جاى برخاست و به اندرون رفت و فرداى آن روز او را بخواست و معذرت خواست
)).
آرى هر كه دست از جان بشويد، آن چه در دل دارد بگويد.
كجاست زنده دلى كاملى مسيح دمى |
|
كه فيض صحبتش از دل برد غبار غمى |
خليل بت شكنى كو كه نفس دو شكند |
|
كه نيست در حرم دل به غير او صنمى |
زكيد چرخ در آن دور گيشت نوبت ما |
|
كه نيست ساقى ايام را سرگرمى |
زمانه خرمن دانش نمى خرد به جوى |
|
بهاى گنج هنر را نمى دهد درمى |
مباد آن كه شود سفله خوى كام روا |
|
كه هر زمان كند آغاز فتنه و ستمى |
گذشت عمر و دريغا نداد ما را دست |
|
حضور نيم شبى و صفاى صبح دمى |
قسم به جان عزيزان به وصل دست رسى |
|
اگر از اين تن خاكى برون نهى قدمى |
خلاف گوشه نشينان دل شكسته مجو |
|
كه نيست جز دل اين قوم دوست را حرمى |
غم زمانه مخور اى رفيق و باده نوش |
|
كه دور چرخ نه جامى گذاشته نه جمى |
زبينوايى و دولت غمين و شاد مباش |
|
كه در زمانه نماند گدا و محتشمى |
زاشتياق بلند آستان شه هر شب |
|
فراز عرش فرازم زآه خود علمى |
به خلق آن چه رسد فيض زآشكار و نهان |
|
زبحر جود شه دين جواد هست نمى |
محمد بن على تاسع الائمه تقى |
|
كه بحر همت او هست بى كرانه يمى |
بدان خداى كه باشد زكلك قدرت او |
|
نقوش دفتر هستى ما سوى رقمى |
كه با ولاى شفيعان حشر احمد و آل |
|
محيط را نبود از گناه خويش غمى |
شهان كشور نظيم ما ثنا گويان |
|
اساس سلطنت ماست دفتر و قلمى |
خانواده وحى و حكمت و علم و اعجازند، اين خاندانى كه براى مبارزه با بتان خلق شده
اند. پيغمبر اكرم بت هاى بى جان را در هم شكست و اولاد امجادش با بتان متحرك و
جاندار مبارزه كردند. هيچ عجيب نيست كه در سن طفوليت قيامت به ولايت فرمايد؛ چه
امامت از سنخ نبوت است.
اءنّ الله تعالى احتج بالولاية
كما احتج بالنبوة، حيث قال: ((و اتيناه الحكم صبيا))؛(352)
به راستى خدا در امامت ما حجتى آورده به مانند آن چه در نبوت آورده و فرمود: و از
كودكى به او نبوت داديم.
يحيى در طفوليت پيغمبر بود و عيسى در گهواره گفت:
إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي
نَبِيًّا # وَ جَعَلَنِي مُبَارَكًا؛(353)
منم بنده خدا، به من كتاب داده و مرا پيامبر قرار داده است، و هر جا كه باشم مرا با
بركت ساخته.
واسطى به حضرت ابوالحسن نامه اى نوشت كه چگونه شما را امام بدانم در
صورتى كه شما را فرزند نيست ؟ امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: تو از كجا دانستى
كه مرا فرزندى نخواهد بود؟ ديرى نمى گذرد، مگر آن كه خداوند مرا فرزندى روزى كند كه
حق را از باطل فصل كند.
ابونصر بزنطى گويد: روزى نجاشى مرا گفت: خواهم بدانم
امامت پس از على بن موسى به چه كسى منتقل مى گردد و دوست دارم كه تو از خود او
بپرسى و مرا اطلاع دهى. گويد: من به محضر امام رفتم و او را گفتم كه امام بعد از
شما كيست و تكليف مردم چيست ؟ فرمود: امام پس از من پسرم خواهد بود و سپس فرمود:
آيا هيچ كس را چنين جراءت هست كه فرزند نداشته، بگويد فرزند من امام است ؟ ولى
اطمينان دارم و اطمينان مى دهم كه من از دنيا نروم، مگر آن كه فرزند خود را به شما
نشان دهم. چون نوع سئوالات شيعه در آن ايام همين سؤ ال بود. چه جوادالائمه تولد
يافت فرمود:
هذا المولود اَلَّذِى لم يولد فينا المولد
اعظم بركة منه على شيعتنا؛(354)
اين است آن مولودى كه در خاندان ما براى شيعيان ما از آن با بركت تر به وجود
نيامده.