محمد بن يعقوب كلينى در كتاب كافى از فتح بن يزيد جرجانى
روايت كرده گويد: سؤال كردم از حضرت هادى ابوالحسن الثالث عليه السلام:
عَن اءدنَى المَعرِفَةِ فَقَالَ نت الاءِقرَارِ بِاءَنَّهُ
لا اءِلَهَ الا الله وَ لا شِبهَ لَهُ وَ لا نَظِيرَ و اءَنَّهُ قَدِيم مُثبَت،
مَوجُود غَيرُ فَقِيد، وَ اءَنَّهُ لَيسَ كَمِثلِهِ شَى ء.(317)
از كم ترين خداشناسى فرمود: عبارت است از اقرار به اين كه شايسته پرستشى جز او
نيست، مانند و نظيرى ندارد، و به راستى قديم و بر جا است، موجود است و گم نشدنى و
محققا مانندش چيزى نيست.
كم ترين درجه و پايه اى كه ايمان بدان تحقق يابد و
مسلمان شناخته شود، اين است كه بداند معبود شايسته پرستش نيست، مگر خداى محمود و
معبود حق و يكتاى مطلق كه او را شبيه و نظير نبود و اوست قديم بالذات و ثابت و
برقرار كه فاقد هيچ گونه كمال نيست و هيچ چيزى مانند او نيست.
با اين كه اصل
توحيد خارج از اين چند موضوع نيست، در كلمات حضرت امام هادى عليه السلام ادنى درجه
و كم ترين پايه معرفت معرفى شده است. ممكن است نكته آن لفظ اقرار و لغت اعتراف باشد
كه در آغاز بيان فرموده اند: يعنى در ايمان و گرويدن مردم و عوام از بندگان همين
كافى است.
نخست: اقرار به يگانگى حق.
دوم: اقرار به اين كه خدا را شبيه و
نظير نيست،
سيم: آن كه قديم ذاتى است؛ يعنى سبقت ازليه دارد بر همه موجودات.
چهارم: اين كه مثبت است؛ يعنى از حالى به حالى و از صفتى به صفتى منقلب نمى شود.
احوال مختلف، پيرى و جوانى، و طفولت و كهولت، حيات و ممات، خوشى و ناخوشى ندارد و
اين احوال بر او طارى نمى شود.
پنجم: اين كه موجود است و وجود حقيقت اوست. هستى
او از خويشتن است. موجود است به حقيقة الوجود و هست است به صرف هستى نه هستى ممزوج
و مشوب به عدم.
خداوند بالا و پستى تويى |
|
ندانم چه اى؛ هر چه هستى تويى |
غير از ذات حق و به جز وجود خداوند وجودات آميخته؛ بلكه عدم صرف اند و هستى نما.
ما عدم هاييم هستى ها نما |
|
تو وجود مطلق و هستى ما |
ما همه شيران ولى شير علم |
|
حمله مان از باد باشد دم به دم |
حمله مان پيدا و ناپيداست باد |
|
جان فداى آن كه ناپيداست باد |
و چون وجود صرف است، غير فقيد است؛ چه شيى قابل مقابل خود نشود. تو گويى اين كلمه،
مقدمه مبين مجمل موجود است؛ يعنى چون موجود است به حقيقة الوجود و صرف الوجود، لذا
فاقد هيچ كمالى نخواهد بود؛ زيرا كه اگر فاقد مرتبه اى از كمال باشد، موجود به
حقيقة الوجود نيست؛ چه آن كه حقيقت هر چيز جامع است همه آن چيز را حقيقت وجود دار
او جامع است همه مراتب وجود را، و آن چه از سنخ وجود است. اين مطلب عاليه كه جامع
اصول مباحث غامضه توحيد است، از پست ترين مراتب توحيد شمردن، شايد از آن روست كه
غالبا از مراحل الفاظ نمى گذرد. در صورتى جاى ايمان دل انسان است، نه زبان او و
اقرار به حقيقت، باور كردن است و استوار ساختن كالا، اقرار بالدين چنان چه قرض را
موجود به او و فرض مى كنيد.
متوكل عباسى ابن سكيت را گفت: موضوع مشكلى فكر كن و
از ابن الرضا بپرس، در موقعى كه من نيز حاضر باشم.
ابن سكيت پرسيد: چرا موسى بن
عمران عصا و يد بيضا را معجزه خويش قرار داد و معجزه عيسى شفاى كور و زنده كردن
مرده هاى گور بود و معجزه حضرت ختمى مرتبت قرآن شريف ؟
حضرت ابوالحسن فرمودند:
چون در زمان موسى فن سحر رواج كامل داشت و مورد توجه عموم بود. خداوند موسى بن
عمران را با عصا و يد بيضا فرستاد، تا در طبقه راقيه مملكت كه به فن سحر آشنا
بودند، سودمند افتد و حجت قاطع شود و عيسى را با ابرا ابرص و معالجه اكمه و احيا
متوفى فرستاده بود. در آن محيط پزشكى كه طب ترقى كامل كرده و دانشمندان وقت اطلاعات
كافى حاصل كرده بودند، معجزه عيسى نيز متناسب با دانش عصرى بود، تا برهان آشكار
باشد و حجت بر مردم تمام شود؛ چه اگر موساى كليم با براهين مسيح آمده بود، ممكن بود
مردم بگويند اين موضوع طبى است و ما اطلاع كافى از عالم طب نداريم؛ چه ممكن است طب
و پزشكى تا آن جا ترقى كرده باشد كه بتوان اعمال چنين اعمال كرد و همچنين اگر مسيح
بايد بيضا و عصاى موسى آمده بود، پزشكان را حجت تمام نبود. چه مى گفتند: اين كار از
جنس سحر و شعبده است و ما اهل اين فنون نيستيم. پس معجزه هر پيغمبر بايد مناسب با
عصر و زمان باشد، تا زبان مردم دراز و جاى اعتراض باز نماند و چون طبقه دانشمند
كشور باور كرده، تسليم شوند و ديگران تعليم دهند. و از اين جا دانسته شد كه بعثت
حضرت ختمى مرتبت در ميان قوم و ملتى بود كه ظاهرترين هنر و مهم ترين اثرشان، حسن
بيان و خطابه بود و بدان وسيله بر همه مردم جهان افتخار مى كردند. خداوند او را با
قرآن مجيد فرستاد، تا آن ها در مقابل قرآن مجيد و تحدى به آوردن سوره اى از آن در
صورتى كه ساده ترين كار آن هاست سخنورى و خطابه سرايى، آن چنان حالت بهت و حيرت آن
ها را فراگيرد كه بر همه حجت گردد.
ابن سكيت پرسيد: اكنون حجت چه خواهد بود؟
فرمود: عقل بهترين حجت امروز است كه نداى صادق از كاذب تميز داده شود.
يحيى بن
اكثم بزرگترين شخصيت علمى دستگاه گفت: ابن سكيت مردى
(318) اديب و نحوى است. او را چه كار بدان كه وارد مناظره شود و در
چنين مناظره شركت كند. اين سوالات من بهترين وسيله آزمايش و امتحان است. بدين پرسش
ها پاسخ دهد و سوالات خود را نوشته ام و او نيز جواب را بنويسد، تا سند و عند
الحاجه حجت باشد. ابن سكيت حامل نامه بود و پرسش نامه را به حضور امام برد. فرمود:
خودت بنويس.
پرسش اول از آيه شريفه:
قَالَ اَلَّذِى
عِندَهُ عِلم مِنَ الكِتَابِ؛(319)
كسى كه نزد او دانشى از كتاب [الهى ] بود.
به اتفاق آصف بن برخاست و سليمان
پيغمبر نيز عاجز نبود و آن چه آصف مى دانست، او نيز دانا بود و مقصود سليمان اين
بود كه وصى خود را بدين وسيله معرفى كند و همه بدانند كه پيشواى مردم پس از سليمان،
او خواهد بود و در اين باره اختلاف نكنند.
پرسش دوم راجع به سجود يعقوب. بايد
دانست كه اين سجود براى يوسف نبود. يعقوب و فرزندانش خدا را سجده كردند، به شكرانه
اين نعمت و موفقيت كه فراق به وصال تبديل يافت، چنان كه سجده فرشتگان براى خدا بود،
ولى روى به سوى آدم داشتند و از اين رو يوسف در همان وقت گفت:
رَبِّ قَد ءَاتَيتَنِى مِنَ المُلكِ؛(320)
پروردگارا، تو به من دولت دادى.
پرسش دوم:
فاءِن كُنتَ
فِى شكِّ مِمَّآ اءَنزَلنآ فَسئَلَِالَّذِينَ يَقرَءُونَ الكِتَبَ؛(321)
و اگر از آن چه به سوى تو نازل كرده ايم در ترديدى، از كسانى كه پيش از تو كتاب
[آسمانى ] مى خواندند.
آرى، مخاطب پيغمبر اكرم است، ولى هرگز او را شك و ترديد
در نبوت خود نيست و از آن جا كه مردم نادان و بهانه جو گفته بودند كه چرا خداوند
فرشتگان را به نبوت نفرستاد يا پيغمبرى كه نيازمند به خوردن و آشاميدن و راه رفتن
نباشد؟ خداوند پيغمبر خود را مى گويد: كه از ملل جهان و صاحب دلان بپرس، تا اين
نادانان از زبان بيگانگان بشنوند كه همه فرستادگان خدا مانند شما بودند و بايد چنين
باشد. جمله فَاءِن كُنتُ فِى شَك را آورده به حكم
نصفت محاظره و صنعت مناظره است و نظير آن را در داستان مباهله آورده است.
فَقُل تَعالَوا نَدعُ اءَبنآئَنَا وَ اءَبنَآءَكُم وَ
نِسَآئَنا وَ نِسَآئَكُم؛(322)
بگو: بياييد پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما خويشان نزديك و شما
خويشان نزديك خود را فرا خوانيم.
اگر از آغاز گفته بود:
تَعالَوا نَبتَهِل فَنَجعَل لَعنَةَ اللَّه عَلَيكُم؛(323)
بياييد مباهله كنيم، پس لعنت خدا بر شما باد.
مباهله نبود.
پس با اين كه نبى
خود را صادق مى داند، دستور فرمود كه اداى رسالت اين چنين فرمايد. به اين عبارت
بگويد اينجا نيز خداوند دوست دارد كه پيغمبرش به قانون محاورت، ادب مناظره رعايت
فرمايد.
و اما اعتراض شما در داستان صفين به اين كه، اميرالمؤ منين بر اهل صفين
ترحم نكرد. آن كس كه در ميدان بود و جنگ كرد، مورد حمله و ستيز قرار گرفت. آن كس كه
اعراض از جنگ كرد و پاى به گريز نهاد هم مصون از تعرض نبود و حتى مجروحين را نيز
مورد شفقت قرار نداده، در صورتى كه روز جمل چنين كشتار نكردند. دنبال فرارى نمى
رفتند و مجروح را نمى كشتند؛ بلكه هر كس اسلحه خود را زمين مى گذاشت، مصونيت داشت.
در صورتى كه اين هر دو دسته يك حكم دارند. بايد بر شما پوشيده نماند، كه لشكر جمل
قابل ترحم بودند، از اين جهت كه جنگ آوران و پيشوايان گمراه و ماجراجو كشته شده و
مركز فسادى باقى نمانده بود. هر كس از ميدان جنگ مى گريخت به خانه خود مى رفت و
ديگر فتنه گرى و خيره سرى در كار نبود. جاسوسى نمى كردند. ملجاءيى براى خيانت نمى
داشتند. از اين رو دستور اين بود كه شمشير از آنها بر گيرد و دست از آن ها بر دارد.
ولى جنگجويان صفين رزمندگان ننگين بودند كه چون فرار مى كردند، براى آن بود كه بار
ديگر تجهيز شده و حمله كنند؛ چه كانون خيانت و مركز فساد و جنايت باقى بود. بيت
المال مسلمانان حيف و ميل مى شد، تا پايه حكومت ستمكارانه محكم شود. از پول
مسلمانان سر نيزه و شمشير و خنجر خريدارى مى شد، تا بر سر و پيكر آنان به كار رود.
مجروحان معالجه مى شدند، تا بار ديگر خود را مهياى حمله كنند و جمله فداى هوسرانى
عزيزان، بلا جهت شوند.
چون يحيى بن اكثم اين پاسخ نامه
(324) را بديد، متوكل گفت: ما اگر از راه سؤ ال علمى بخواهيم مبارزه
كنيم به طور يقين شكست مى خوريم. چه پرسش هاى من به عقيده خودم قابل جواب نبود، با
اين كه هميشه در اين صدد بودند كه تيشه بر ريشه خاندان رسالت زده باشند و پيوسته
نقشه داشتند، ولى حوادث و پيش آمدها ايجاب مى كرد كه به در خانه آن ها روند و دست
توسل زنند.
مرد نصرانى را كه با زن مسلمان ديده بودند، براى اجراى حد آوردند.
افرادى بى وطن به او آموختند كه تو خود را مسلمان معرفى كن و شهادتين بگو تا از
كشته شدن مصون باشى. نصرانى نيز اعلام اسلام كرد. قاضى القضات گفت:
الاسلام يمحو قبله بنابراين بايد بدو تبريك گفت و
چيزى هم دستى تقديم كرد. ديگران گفتند: بر او سه حد بايد جارى كرد. ايجاد اختلاف
ايجاب كرد كه متوكل نامه نوشت و از حضرت ابوالحسن هادى چاره جويى كرد. امام دستور
فرموده، اين قدر تازيانه بر او بزنند تا بميرد. فقهاء زمان اعتراض باز كردند و دليل
خواستند، فرمود:
فَلمَّا رَاءوا بَاءسَنَا قَالُوا
ءَامَنَّا باللهِ وَحدَه؛(325)
پس چون سختى [عذاب ] ما را ديدند گفتند: فقط به خدا ايمان آورديم.
محمد بن احمد
گويد: عموى پدرم به من گفت: روزى به خدمت حضرت هادى رسيدم و از وضع حال خود حكايت
كردم كه چون دستگاه خلافت مى داند كه من به حضور مبارك شرفياب مى شوم و ملازمت اين
استاندارم، حقوق مرا قطع كرده و مدت هاست كه به من اعتنايى نمى كنند. گمان مى كنم
انتظار دارند كه امام توصيه بفرمايند و آنان در مقام جبران بر آيند. فرمود: اءن شاء
الله درست مى شود. چون شب به خانه باز گشتم، گفتند: تاكنون چندبار از دربار به سراغ
شما آمده اند. در همين اثنا باز در زدند و از طرف دربار آمدند. بيرون آمدم و به
دربار رفتم. فتح بن خاقان وزير دربار گفت: تو شب ها هم كه در منزل خود نيستى! مدتى
است مرا در آزار انتظار گذاشته و اين مرد كوشش دارد كه تو را ببيند. من وارد شدم و
متوكل را در اطاق خواب ديدم كه همچنان نشسته بود و گفت: فلانى تو كجا هستى ؟ چرا
نزد ما نيامدى ؟ كثرت گرفتارى مجالى به ما نمى دهد. تو بايد به دربار بيايى تو را
ببينم. خيلى از ما طلبكار شده اى. حاجاتى كه داشتم گفتم، همه را انجام داده، دستور
داد: دو برابر آن به من دادند. تشكر كردم و بيرون آمدم. فتح بن خاقان را گفتم: آيا
امروز حضرت به دربار تشريف فرما شدند؟ گفت: نه پرسيدم، نامه اى نوشتند؟ گفت: نه.
چون من ساكت شدم، او پرسيد معلوم مى شود از او خواستار شده اى و دعايى درباره تو
كرده، خواهشمندم يادآور مرا نيز دعايى كند. ديگر روز كه به محضر آن حضرت رفتم،
فرمود: شكر خدا را كه قيافه تو را خرم مى بينم. گفتم: سپاسگزارم، ولى در پاسخ من
گفتند: كه نه بدان جاى تشريف برده و نه نامه نوشته اند:
فقال اءنّ الله تعالى علم منا انا لا نلجاء فى المهمات الا اليه و لا نتوكل فى
الملمات الا عليه، و عودنا اذا ساءلنا الاجابة، و نخاف اءن نعدل فيعدل بنا؛(326)
آن گاه گفت: به تحقيق خداوند متعال درباره ما مى داند كه در امور مهم جز به او پناه
نمى بريم و در بلاهاى بزرگ جز به او توكل نمى كنيم و به ما هرگاه از او بخواهيم
وعده اجابت داده است و مى ترسيم كه شرك ورزيم و او نيز (در روزى ) براى ما شريك
قرار دهد.
فرمود: خداوند دانسته است كه جز او نشناسيم و از غير او نخواهيم.
دست حاجت چو برى پيش خداوندى بر |
|
كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود |
و ما را عادت بر اين جارى شده است كه از او بخواهيم و نيازمندى خود به او بگوييم.
اگر ما اين عادت را ترك كنيم و از اين رويه عدول كنيم، طرفى نبنديم و صرفى نبريم.
پس گفتم: يابن رسول الله، فتح بن خاقان نيز التماس دعايى داشت. فرمود: فتح زبانش
با ماست، ولى دلش جاى ديگرى است. دعا مرجع خود را پيدا مى كند. اگر كسى را خلوص و
صميميت بود، شامل حالش مى شود. اصلاح كار تو از خداوند خواستم، گفتم: يابن رسول
الله، ممكن است مرا دعايى تعليم فرمايى كه بدان تشريف يابم. فرمود: دعايى كه من
مكرر خدا را به اين دعا خوانده ام و از خداوند خواسته ام و هر كس او را در كنار قبر
من، پس از مرگ من بخواند، محروم نگردد.
يا عُدَّتى عِندَ
العدَد، و يَا رَجَايِى وَ المُعتَمَد، وَ يَا كَهفِى و السَّنَد، وَ يا وَاحِدُ يا
اَحَد، وَ يا قُل هُو اللّهُ اَحَد، اءساءَلُكَ [بِحَقِّ] مَن خَلَقتَهُ مِن
خَلقِك، وَ لم تَجعَل فِى خَلقِكَ احدا مثلَهُم، اءَن تُصلِّىَ عَلَيهِم وَ اءَن
تفعَلَ بِى كَذَا وَ كَذَا؛(327
)
اى ساز و برگ من نزد ساز و برگ ها! و اى اميد و تكيه گاه من! و اى
پشت و پناهگاه من! و اى يگانه و يكتا! و اى قل هو الله احد!
از تو درخواست مى كنم به حق مخلوقاتى كه آفريدى و در آفريدگانت كسى را چون آنان
قرار ندادى، كه بر آنان درود فرستى و با من چنين و چنان رفتار نمايى.
ابوطيب
يعقوب بن ياءمر از نزديكان متوكل بود. گويد: مكرر مى شنيدم كه متوكل مى گفت: من
بسيار ميل دارم و كوشش كرده ام كه ابن الرضا را به مجلس خود آورده و جزء ندماى خود
بشمارم و خوشحال تر مى شدم. اگر او را به گناهى متهم مى كردم؛ زيرا اين موقعيت و
احترام مخصوصى كه طبقات مختلف درباره او رعايت مى كنند، نتيجه حسن عمل و بزرگوارى
اوست. چه مى شد كه من مى توانستم او را بدنام كرده و از اين مقام ساقط كنم! يكى از
حاضران گفت: در جامعه ما خيلى ساده و آسان است. چه داعى بر اين كار بدنام كردن ابن
الرضاست! او را برادرى است ميگسار و شرابخوار. و در اين باره افراط مى كند. عياش
است و در كار فسق و فجور بى نظير. منكرى نبوده كه نكرده و مسكرى نمانده كه نخورده
باشد. او را احضار كنيد و اعمال او را به حساب حضرت هادى بگذاريد؛ چه هر دو را ابن
الرضا گويند و مردم فرقى نمى گذارند. چه بيشتر عوام نمى شناسند و آنها هم كه
بشناسند چون اين اعمال را از برادر او ببينند به برادر قياس مى كنند و منظور شما به
نحو احسن انجام پذيرد. متوكل اين نظر را پسنديد. دستور داد كه او را به مركز
بخواهند و با احترام و تجليل به پايتخت آورند و روز ورود را نيز تعيين كنند. برنامه
مفصلى تهيه كرد و بخشنامه به هيات هاى مختلف لشكرى و كشورى و سادات و اشراف هاشمى و
طبقات مختلف و اصناف بازرگانان، صادر كرد. به استقبال او رفتند و ديدن كردند. يكى
از بهترين عمارات را در اختيار او قرار داده و قدغن اكيد كرده كه در پذيرايى كوتاهى
نكنند و رامشگران و مغنيان و ميگساران فراوان، روزها و شب ها او را تنها نگذارند و
براى خود خليفه نيز اطاق مخصوصى در نظر گرفتند كه هرگاه بخواهد استفاده كند.
اين
برادر موسى مبرقع بود. حضرت ابوالحسن الهادى عليه السلام تا سر پل استقبال فرمودند
و به ديدار برادر خود شتافتند.
در نخستين ملاقات فرمودند: برادر عزيز، اين مرد
شما را براى مقاصد ناپاك خود خواسته و تمام قصد او اين است كه شما را بدنام كرده و
آلوده معرفى كند و در نتيجه اولاد پيغمبر را مفتضح و رسوا كند. مصلحت دين، اقتضا
دارد كه شما جدا پرهيز و اجتناب كنى و هرگز اقرار به ميگسارى نكنى و خود را آشناى
به اعمال گناه نسازى.
موسى گفت: هرگاه خليفه مرا براى چنين مقصودى خوانده باشد،
مرا چه توانايى مخالفت است و در مقابل قدرت او چه مى توان كرد.
فرمودند: برادرم،
بيا قدر خود را مبر و احترام پيغمبر و دين را حفظ كن. عملى از تو سر نزند كه خداى
ناراضى بود، كه جلب رضايت خليفه شود. با آن كه ديگر احترامى براى تو باقى نخواهد
ماند. بيا به خاطر جد امجدت و شرف و مجدت از اين كار در گذر.
آن چه اصرار فرمود:
آن نابكار نپذيرفت و حرف خود را مى گفت: چون ديد نصيحت و اندرز مفيد و مؤ ثر
نيفتاد، فرمود: اميدوارم اين آرزو بر دل او بماند و تو نيز روى او را نبينى.
مدت
سه سال متوالى هر روز بامداد به دربار متوكل مى آمد و مى گفتند: دستور نيست مدت
زندگانى متوكل ديدار ميسر نگشت، تا متوكل را كشتند.
شبى كه مجلس شرابى آراسته
داشت، جمعى از ترك ها را فرستاد كه بى خبر و از پشت بام به خانه آن حضرت رفته و
هرچه آن جا بيابند با خود امام گرفته، بياورند. چه به او گفته بودند كه در خانه
اسلحه بسيارى تهيه كرده و نامه هايى كه به او نوشته اند موجود است.
چون طبق
دستور خائنانه به خانه آن حضرت هجوم آوردند. بر خلاف انتظار، چيزى نجستند و او را
تنها بديدند كه به تلاوت آياتى از قرآن مشغول است. در همان حال دستگير ساخته و به
حضور متوكل عباسى آوردند.
متوكل در حال مستى احترام به جاى آورده و آن حضرت را
پهلوى خود نشاند و جام شرابى كه در دست داشت، تعارف كرد. فرمود: هرگز گوشت و پوست و
خون من آلوده نبوده. من به عمر خود نخوردستم شراب.
گفت: پس براى من شعرى بخوان.
فرمود: من اهل شعر نيستم و كم تر از آن مى دانم.
گفت: بايد شعرى بخوانى. فرمود:
باتوا على قلل الاجبال تحرسهم |
|
غلب الرجال فما اغنتهم القلل |
و استنزلوا بعد عز عن معاقلهم |
|
فاودعوا حفرا يابئس ما نزلوا |
ناديهم صارخ من بعد ما قبروا |
|
اين الاسرة و التيجان و الحلل |
اين الوجوه التى كانت منعمة |
|
من دونها تضرب الاستار و الكلل |
فافصح القبر عنهم حين سائلهم |
|
تلك الوجوه عليها الدود يقتتل |
و طالما عمروا دورا لتحصنهم |
|
ففارقوا الدور و الاهلين و انتقلوا |
و طالما كنزوا الاموال و ادخروا |
|
فخلفوها على الاعداء و ارتحلوا |
اضحت منازلهم قفرا معطلة |
|
و ساكنوها الى الاجداث قد رحلوا |
ملوك اشكانيان همه اشك حسرت ريزان و پادشاهان كيان از اعمال خود گريان و ساسانيان
بى ملك و بى سامان، كيقباد و كيكاوس در هزار حسرت و افسوس، داراى جهاندار از دارايى
خود مايوس و خسرو و شيرين تلخ كام از سلطنت ارمن و مجوس و صد قرن پيش است كه اسكندر
ذى القرنين در زندان لحد محبوس، دستان رستم دستان به زنجير قضا و قدر بسته و فريدون
و افراسياب در عزاى نافرمانى نشسته، بنى عباس در عبوس از افعال و اعمال و خاقان
گرفتار اندوه و ملال، چنگيز خونريز از دست شحنه اجل در بند و طغرل و آلب ارسلان
دستگير و مستمند، البتكين و سبكتين بى تمكين و عماد الدوله و ركن الدوله و معز
الدوله و فخر الدين خاك نشين قعر زمين، فاخته در قصر هولاكو به كوكو گفتن مشغول و
قاآن و غازان از منصب والاى سلطنت معزول، فرمان روايان فارس بى اساس شدند و اتابك
ها و حاجى قوام ها را قوايم و مفاصل از هم ريخته شده و خاك ندامت بر سر همه بيخته
شد.
عمارات صفويه در اصفهان بى صفا و دنيا براى همه پادشاهان و غير پادشاهان بى
وفا و پر جفا و خداوند قادر بر همه آن ها. و هو القاهر فوق
عباده.
خواجه را بر كتيبه خانه |
|
بنوشتند اى كه طال بقاه |
بر سر خاك او گذر امروز |
|
مى بينى نوشته طاب پراه |
دولت اين جهان اگر چه خوش است |
|
دل مبند رو كه دوست كش است |
هر كه را همچو شاه بنوازد |
|
چون پياده به طرح بندازد |
هست دنيا چو در فلات سراب |
|
در فريبد وليك ندهد آب |
هبس كه آورد چرخ شاه و وزير |
|
ملك شاءن داد و گنج و تاج و سرير |
كارها را به كام ايشان كرد |
|
خلق را جمله رام ايشان كرد |
تا چون نمرود مايه دار شدند |
|
همه فرعون روزگار شدند |
خون درويشان مكيدندى |
|
مغز بيچارگاه كشيدندى |
همه مغرور ماه و سال شدند |
|
همه مشغول جاه و مال شدند |
ناگهان تند باد قهر وزيد |
|
وز سر تخت شان به تخته كشيد |
وزر آن ها بدان جهان بردند |
|
مالشان ديگران همى خوردند |
تنشان را به خاك ريمن داد |
|
ملكشان را به دست دشمن داد |
وان كه او را به نور لطف نواخت |
|
نيك و بد را به نور حق بشناخت |
باز دانست نار را از نور |
|
دل نيست اندرين سراى غرور |
باقى عمر خويشتن دريافت |
|
به صلاح معاد خويش شتافت |
غم آن خورد كو از اين منزل |
|
چون كند كوچ شادمان خوش دل |
هر چه از ملك و گنج شاهى دانست |
|
برد با خويشتن جوى نگذاشت |
لاجرم چون رسيد كار به كار |
|
رفت يا صد هزار استظهار |
حاضران بر آن حضرت بترسيدند، مبادا آن كه مبادرت به جسارتى كند. بر خلاف انتظار
ديدند كه او را حالت تاءثر پديد آمد و گريه اى شديد دست داد، به طورى كه ريشش تر شد
و همه را منقلب ساخت.
متوكل دستور داد آن بساط را جمع كردند و اشخاص متفرق شدند
و حضرت را با تكريم و تعظيم به خانه بازگردند.
اين كاخ كه مى باشد گاه از تو و گاه از من |
|
جاويد نخواهد بود، خواه از تو و خواه از من |
گردون چه نمى گردد بر كام كسى هرگز |
|
گيرم كه تواند بود مهر از تو و ماه از من |
گر هيچ نيازى باز چون هيچ نخواهى برد |
|
رنجى زچه زين شطرنج فرزين زتو شاه از من |
كيكى به هزارى گفت: پيوسته بهارى نيست |
|
اين خنده و افغان چيست ؟ گل از تو گياه از من |
با خويش در افتاديم تا ملك زكف داديم |
|
از جنگ كسان شاديم از تو و آه از من |
نه تاج كيانى ماند نه افسر ساسانى |
|
افسر زچه نالانى ؟ تاج از تو كلاه از من |
اطرافيان متوكل، دشمنان خاندان رسالت و معروف به نصب بودند. متوكل نيز رذل ترين
عباسيان بود.
همه مورخان نوشته اند كه منع شديد از رفتن به زيارت قبر ابوعبدالله
الحسين مى كرد و چه جنايت ها كه در اين باره نكرد و عاقبت شخم كرد كه آثارى از قبر
نماند. ابن سكيت در اين مورد گويد:
تالله اءنْ كانت امية قد اتت |
|
قتل ابن بنت نبيها مظلوما |
فلقد اتته بنوا ابيه بمثله |
|
فغد العمرك قبره مهدوما |
اسفوا على اءن لا يكونوا شاركوا |
|
فى قتله فتتبعوه رميما |