ابن شهرآشوب، آورده است كه حكيمه دختر حضرت موسى بن جعفر
گويد: من از ساعت ولادت برادرزاده عزيزم - حضرت ابوجعفر - حضور داشتم و اين نيز به
دستور برادر بزرگوارم بود كه فرمود: در اين موقع خيزران را تنها مگذار. من و بانو
خيزران و قابله در حجره بوديم و چراغى روشن كرده و از حجره بيرون آمده و در را
بستند. چون وجع مخاض او را گرفت، چراغ خاموش گشت و من بسيار ناراحت شدم، ولى طولى
نكشيد كه حجره را منور و خانه را معطر يافتم و برادرم نيز تشريف آورده و فرزند
ارجمند خود را گرفته و به گهواره بردند و به من فرمود كه قدر اين فرزند برومند را
بدان و از او غفلت نكن. فراموش نمى كنم سومين روز ولادت بود. چشمان خود را به آسمان
گشود. سپس به طرف چپ و راست نظر نمود و به صداى فصيح فرمود:
اشهد اءن لا اله الا الله و اشهد اءن محمد رسول الله.
من از ترس فرار كردم و نزد برادر خود رفتم و گفتم. فرمود: شگفتى نكن كه امور مهم تر
از اين ها از او خواهى ديد. و در روايات ديگر آمده است كه چون متولد شد، شهادتين بر
زبان جارى كرد و سومين روز ولادت عطسه كرد:
فقال:
الحمدلله و صلى الله على سيدنا محمد و على الائمة الراشدين.
گاهى ممكن
است اشخاص ظاهربين شگفتى كنند كه دوران طفوليت و ايام صباوت، زمام امور مسلمين
چگونه به دست امام خردسالى افتد و به ويژه كه زمامداران وقت و سياست مداران روز،
قسمت عمده وقت خود را با تمام قدرت صرف مى كنند كه از عظمت مقام آن ها بكاهند؟ چه
تنها آن ها را رقيب خود دانستند و مخالف خود خوانده اند، و بهتر از همه مردم مى
دانند كه تمام لوازم و شرايط سلطنت اسلامى در آن ها جمع است، صفات عاليه امامت و
زهد و بى اعتنايى به دنيا و دستور خاتم الانبيا و دانش دينش و به همين جهات دل هاى
مردم به سوى آن ها مايل است و مالك قلوب مردم اند. چه اينان دل ها را به نور ايمان
زنده و روشن كرده اند. و من احى ارضا فهى له.
محمد
بن ميمون گويد: در سفر حج به خدمت امام هشتم - حضرت ابوالحسن - رسيدم و اين پيش از
آن بود كه به خراسان سفر كند. روزى كه عازم بازگشتن به مدينه بودم، شرفياب شده، و
عرض كردم: اگر امرى و فرمانى به من ارجاع فرمايند، سپاسگذار خواهم بود. من حامل
نامه يا پيام باشم و مژده سلامتى ببرم. حضرت تبسم فرمودند و دست خط به من دادند كه
خطاب به فرزند ارجمندش بود. از شما كتمان نمى كنم، من چشم هاى خود را به كلى از دست
داده بودم و به مدينه رسيدم و به خانه حضرت ابوالحسن اندر شدم. غلامى قنداقه
ابوجعفر را از اندرون به در آورد. من نامه را به دست آن بزرگوار دادم. به خادم كه
موفق نام داشت، فرمود: باز كن. موفق نامه را گشود و آن حضرت بنمود. حضرت جواد در آن
نامه نگريست و مرا فرمود: كه چشمت چگونه است ؟ گفتم: يابن رسول الله چشم من از كار
افتاده، به طورى كه ملاحظه مى فرمايند، جمال مبارك را نمى بينم، با اشتياق فراوان
كه دارم. دست كوچك خود را بر چشم من كشيد و نيروى بينايى بدان بازگشت و نور او از
پيش بيشتر شد. من دست آن حضرت را بوسيدم و بينا به خانه خود بازگشتم.
خاندان
تقوى و فضيلت و علم و حكمت قرآن و معجزت، تنها خاندان مبارز با خودسران و هوسرانان
امويان و عباسيان. و از اين جهت هيات حاكمه پيوسته ناراحت بودند و هيچگاه آرام و
قرار نداشتند.
هر قدر آن ها بر سختگيرى و فشار خود مى افزودند، علاقه قلبى و
محبت ملت درباره آن ها بيشتر مى شد.
سلطنت بر قلوب و ارواح مردم قابل گرفتن
نيست. رويه اى كه ماءمون انتخاب كرد، با هوش مفرط و ذكاوت خاص مى خواست آنها را در
نظر مردم، دنياپرست معرفى كند كه ما در جاى ديگر هم بدين موضوع اشاره كرده ايم.
كلينى رضى الله عنه از مردى كه از اهل بست و سجستان مى بود، نقل كرده است كه من در
سفر حج توفيق شرفيابى خدمت ابوجعفر يافتم و اين در اوايل خلافت معتصم بود. روزى در
خدمت آن حضرت صرف ناهار مى كرديم و جمعى از درباريان نيز بودند. من گفتم: يابن رسول
الله، استاندار ما يكى از ارادتمندان شماست و من نام مبارك شما را اولين بار از او
شنيده ام. ممكن است لطفى بفرماييد و درباره من توصيه كنيد كه با من مدارات كند.
فرمود: من او را نمى شناسم. گفتم: يابن رسول الله، چنان كه عرض كردم او نسبت به شما
ارادت مى ورزد، براى من اين نامه شما پر قيمت و با ارزش خواهد بود.
كاغذى
برگرفت و نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد فان موصل
كتابى هذا ذكر عنك مذهبا جميلا و اءنّ مالك من عملك ما احسنت فيه فاحسن الى اخوانك؛
واعلم اءن الله عز و جل سائلك عن مثاقيل الذر و الخردل؛(355)
به نام خداى مهربان، اما بعد، رساننده اين نامه، از تو براى من مرامى نيكو نقل
نموده و اين كه دارايى است از دسترنج خود توست، پس هرگاه از مالت احسان كردى، به
برادرانت احسان كن و بدان كه خداى عز و جل از اندازه هاى ذره و خردل از تو باز
خواست خواهد نمود.
پس از بازگشت از سفر مكه، چون به دو فرسخى شهر خود رسيدم،
گفتند: استاندار اينجاست و به استقبال تو آمده، من تعجب كردم، استاندار مرا نمى
شناسد! به علاوه موقعيت من آن نيست كه استاندار از من استقبال كند. گفتند: حاجيانى
كه پيش از تو آمده اند، او را اطلاع داده اند كه نامه اى با تو هست و به احترام آن
نامه از تو پيشواز كرده است. چون نامه را به او دادم، بوسيد و بر ديده نهاد. مهر از
سر نامه بر گرفتم، گويى كه سر گلابدان است. هنوز نامه را نخوانده، گفت: مقصود تو
چيست و چه نيازى دارى ؟ گفتم ماليات زيادى براى من نوشته اند. گفت: مادام كه من
مامور اين ناحيه هستم از شما ماليات نخواهند گرفت. سپس از وضع زندگانى من پرسيد و
عائله و تعداد آن ها را از من خواست. من نيز بى ريا گفتم. دستور داد و حواله صادر
كرد كه مخارج و هزينه زندگى سال مرا بدهند و نظر به آن كه پيش بينى مخارج پيش بينى
نشده، نكرده بودم، بيش از احتياج حواله داد. در تمام دوران استاندارى دينارى از من
مطالبه نكرد و انعام و جوايز پى در پى به من ميرسيد.
اگر بر تن خويش سالار ميرم |
|
ملامت همى چون كنى خيبر خيرم |
چه قدرت رود بر تن منت از آن پس |
|
كه همچون تو بنده چرخ پيرم |
اسيرم نكرد اين ستمكاره كيستى |
|
چون اين آرزو جوى تن گشت اسيرم |
چو من پادشاه تن خويش گشتم |
|
اگر چند لشكر ندارم اميرم |
به تاج و سريرند شاهان شهر |
|
مرا علم و دين است تاج و سريرم |
چو مر جاهلان را سوى خود نخواند |
|
نه بوى نبيند و نه آواى زيرم |
چه كار است پيش اميرم چو دانم |
|
كه گر ميرم پيشم نخواند نميرم |
به چشمم ندارم خطر سفله گيتى |
|
به چشم خردمند ازيرا خطيرم |
از آن پس كه اين سفله را آزمودم |
|
به چاهش درون نوفتم گر بصيرم |
حقير است اگر اردشير است زى من |
|
اميرى كه من در دل او حقيرم |
به گاه درشتى درشتم چون سوهان |
|
به هنگام نرمى به نرمى حريرم |
چو من دست خويش از طمع پاك شستم |
|
فزونى از اين و از آن چون پذيرم |
زمن تا كسى پنج و شش بر نگيرد |
|
ازو من دو يا سه مثل بر نگيرم |
به جان خردمند خولى شست فخرم |
|
شناسد مردم صغير و كبيرم |
هم از روى فضل و هم از روى نسبت |
|
زهر عيب پاكيزه چون تازه شيرم |
من از پاك فرزند آزادگانم |
|
نگفتم كه شاپور بن اردشيرم |
ندانم جز اين عيب من خويشتن را |
|
كه بر آسمان است در دين مسيرم |
نه بس فخرم آن كز امام زمانه |
|
سوى عاقلان خراسان سفيرم |
شيخ مفيد در ارشاد آورده است: پس از آن كه ماءمون تصميم گرفت كه دختر خود - ام
الفضل - را به حضرت جواد تزويج كند و عباسيان اين امر را تجويز نمى كردند و مقدمه
انقراض خلافت مى دانستند، نظير آن چه درباره وليعهدى على بن موسى مى گفتند، كسانى
را بر آن داشتند كه در ملاقات هاى سرى و محرمانه خليفه را تهديد كنند و صريح به او
گفتند: در اين موضوع ولايت عهد چنان اشتباه كردى، ولى آن مهم را خدا كفايت كرد و
اكنون تجديد مطلع كرده و كار خود را از سر گرفته. بيا به خودت و فاميل و
خويشاوندانت رحم كن. ماءمون در پاسخ آنان گفت: در باب دشمنى و خصومت شما با خاندان
ابى طالب، شما را مجرم و بزهكار مى دانم و در اين باره كوچكترين تقصير در آل ابى
طالب نبوده و عباسيان پيش از من قاطع رحم بوده و سودى نبرده اند. من رويه سابقين را
نپسنديده ام و خود در اين باره فكرى مستقل دارم. چنان كه گفتيد: درباره حضرت رضا
عليه السلام من خلافت را تفويض كردم، پس از آن كه جدا نپذيرفت، به وليعهدى او تن
داده و راضى شدم و اما فرزند ارجمند او - ابوجعفر محمد بن على - فردى بى مانند و
مردى بى نظير است. اعجوبه دوران و يگانه جهان است و ديرى نمى گذرد، مگر آن كه پى به
اشتباه خود ببريد و از من معذرت بخواهيد. گفتند: اكنون كه از تصميم خود باز نمى
گردى و همچنان سر خود سرى و خودراءيى دارى، پس او را مهلتى ده، تا دانش بياموزد و
پى تحصيلى رود. باشد كه معلوماتى بيندوزد كه درباره خلافت را بشايد. ماءمون گفت:
عجبا كه شما نمى خواهيد باور كنيد كه اين خاندان مردمى ديگرند و به خود قياس نبايد
كردن.
اينان در مكتب ديگرى درس خوانده و از سرچشمه نبوت بهره بردارى كرده و اگر بخواهيد
آزمايش كنيد، تعيين وقت و شخص با شماست.
عند الامتحان
يكرم الرجل او يهان؛(356)
در هنگام امتحان است كه آدمى سربلند يا سرافكنده مى شود.
عباسيان گفتند: انصاف را انصاف دادى. مقصود ما نيز همين بود. اجازه بفرمايند مجلسى
براى امتحان تشكيل يابد و بعضى پرسش هاى علمى به عمل آيد، اگر از عهده بر آمد و
پاسخ نيكو گفت، ما اعتراض خود را پس گرفته و اقرار و اعتراف به صحت راءى و درستى
فكر شما خواهيم كرد و حجت تمام خواهد شد. با اين عزم از نزد ماءمون رفتند كه
بزرگترين شخصيت علمى آن روز را براى مناظره آماده كنند. يك سر به خانه قاضى القضات
رفتند و او را وعده ها و نويدها دادند. روز جلسه را معين كردند و به ماءمون اطلاع
دادند، مجلس امتحان تشكيل يافت. مسند جواد الائمه را پهلوى مسند ماءمون قرار دادند.
امام نهم در نهمين سال زندگانى كوتاه خود به مجلس موعود ورود فرمودند و در مقام خود
قرار گرفتند. چون جلسه رسمى شد، يحيى به اكثم از ماءمون اجازه خواست كه پرسش هاى
خود را آغاز كند. ماءمون گفت: از خود ايشان اجازه بايد خواست. يحيى پرسيد: يابن
رسول الله اجازه مى فرمايند پرسشى كنم ؟ فرمود: تشكيل اين مجلس براى چنين امرى
است:
فقال: ما تقول فى محرم قتل صيدا؛(357)
پس گفت: درباره مردى كه در حال احرام شكارى را بكشد چه مى فرماييد؟
فرمود: اين
پرسش را شقوق مختلف است. چه بايد دانست كه اين صيد در حل بوده يا حرم، محرم جاهل
بوده يا عالم، عمدا كشت يا خطا، بنده بود يا آزاد، صغير يا كبير، نخستين بار مرتكب
اين كار شده، يا تكرار كرده است، صيد از پرندگان بود يا نى از صغار حيوانى بود يا
كبار آن، پشيمان بود يا همچنان در عمل خود اصرار مى ورزيد. در شب واقع شده يا روز،
محرم به عمره بود يا حج، اين شقوق مختلف كه در بيان سئوال گفته شد، يحيى بن اكثم
دست و پاى خود را گم كرد و ندانست تا چه گويد و عجز و ناتوانى او بر همه ظاهر گشت.
ماءمون گفت: الحمدلله على التفويق. سپس رو به
خويشاوندان خود كرد و گفت: ديگر پرسشى و اعتراضى نيست ؟ و بعد به حضرت جواد متوجه
شد و گفت: يابن رسول الله، اگر دختر مرا براى خدمتگزارى مى پذيرى و خواستگارى مى
كنى چنان كه پيش مذاكره بود، من دختر خود - ام الفضل - را به شما تزويج كنم و خود
را سعادتمند بدانم. هر چه كه جمعى ناراضى باشند. استدعا مى كنم كه خطبه را جارى
بفرمايند.
فقال عليه السلام الحمدلله اقرارا بنعمته، و لا
اله الا الله اخلاصا لوحدانيته، و صلى الله على محمد سيد بريته، و الاصفياء من
عترته.
اما بعد: فقد كَانَ من فضل الله على الانان اءنْ اغناهم بالحلال عن
الحرام. فقال سبحانه:
((وَ اءَنكِحُوا الاَْيَامَى
مِنكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَ إِمَائِكُمْ إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ
يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ))؛(358)
ثُمَّ اءنّ محمد بن على بن موسى يخطب ام الفضل بنت عبدالله المامون، و قد بذل لها
من الصداق مهر جدته فاطمه بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خمسمائة درهم جيادا
افهل زوجته. يا اميرالمؤ منين بها على هذا الصداق المذكور؟
قال: المامون نعم قد
زوجتك يا اباجعفر ام الفضل ابنتى على الصداق المذكور، فهل قبلت النكاح ؟
فقال
ابوجعفر عليه السلام: نعم قد قبلت ذلك و رضيته به؛(359)
سپس امام عليه السلام فرمود: حمد و ثناى خداوند اقرار و اعترافى بر نعمات اوست، و
كلمه لا اله الا الله اخلاص در وحدانيت او، و درود
خدا بر محمد آقاى مردمان، و برگزيده عترتش باد.
اما بعد: از جمله فضل خداوند بر
خلايق اين است كه با حلال؛ ايشان را از ارتكاب حرام بى نياز ساخته، و فرموده:
((بى همسران خود، و غلامان و كنيزان درستكارتان را همسر
دهيد. اگر تنگدستند، خداوند آنان را از فضل خويش بى نياز خواهد كرد، و خدا گشايشگر
داناست )). آن گاه چنين فرمود: ((همانا
محمد بن على بن موسى؛ ام الفضل دختر عبدالله ماءمون را خواستگارى مى كند، و صداق و
مهريه اش را مهريه جده اش فاطمه دخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرار مى
دهد كه پانصد درهم خالص تمام عيار باشد، پس اى اميرالمؤ منين، آيا به اين مهريه
او را به همسرى من در خواهى آورد؟
ماءمون گفت: آرى، اى ابوجعفر؛ ام الفضل دخترم
را به اين مهرى كه گفتى به همسرى تو در آوردم، آيا شما نيز اين ازدواج را پذيرفتى
اى ابوجعفر؟
امام فرمود: آرى، پذيرفتم و بدان خشنود گشتم.
پس مردم را دستور
داد كه شكل مجلس را عوض كرده و نظم جلسه را رعايت كنند و هر كسى به جاى مناسب خود
قرار گيرد.
در اين حال مردم صداهاى شبيه به صداى كشتى رانان و ملاحان شنيدند.
ناگاه ديدند كه از در مجلس كشتى اى كه از نقره ساخته شده، وارد گرديد، در صورتى كه
او را روى چرخ گذاشته اند و جمعى اطراف آن را گرفته و آن كشتى پر از اقساط عطر و
انواع جوايز بود. بسيارى به مردم دادند و سفره گستردند، مردم را وليمه دادند و چون
عامه مردم رفتند و مجلس خصوصى گشت، ماءمون گفت:
جعلت فداك
يا اباجعفر، اءنّ راءيت اءن تذكر الفقه فيما فصلته من وجوه قتل المحرم لنعلمه و
نستفيده؛(360)
فدايت شوم اى اباجعفر، اگر وقت باشد و صلاح مى دانيد ذكر فقه در امور مفصله از وجوه
قتل صيد محرم از روى كرم بيان فرمايى تا از آن استفاده نمايم.
و شما نيز از يحيى
بن اكثم سوالى بفرماييد، چنان كه او پرسيد. حضرت جواد، يحيى را فرمود: آيا من نيز
از شما سوالى بپرسم ؟ يحيى گفت: گمان مى كنم جواب آن را نيز خود بفرماييد. من بايد
در محضر شما استفاده كنم. هم سؤ ال از علم خيزد هم جواب.
فرمود: چه گويى درباره
مردى كه در اول روز زنى را ديد و حرام بود، چون آفتاب بر آمد و بدو نگريست حلال
بود. عصر آن روز نگاه كرد حرام بود، در شب نگريست حلال شد، چون شب به نيمه رسيد،
حرام گشت و چون صبح دميد حلال شد؟
يحيى گفت: يابن رسول الله من اطمينان دارم كه
هر قدر هم وقت صرف نمايم، پاسخى براى اين پرسش نيابم. خوب است ما را بيشتر بهره مند
فرماييد.
فرمود: اين مردى است كه كنيز غيرى را ببيند و در او به شهوت نظر كند.
چون آفتاب بر آيد او را از صاحبش خريدارى نمايد و حلال او شود و چون ظهر رسد او را
آزاد كند بر او حرام گردد، چون عصر در آيد او را به زنى گيرد و با وى ازدواج نمايد،
حلال گردد و چون مغرب شود ظهار كند و حرام شود و در موقع عشا كفاره ظهار دهد، حلال
شود و چون نيمه شب شود طلاق دهد حرام گردد و صبح رجوع كند حلال شود.
ماءمون از
حاضران پرسيد: آيا هيچ كدام از شما چنين پاسخى شنيده بوديد، يا چنين فرض مى كرديد،
يا فروع مختلفه و شقوق فرع سابق را مى دانستيد؟ همه سرها به زير انداخته و اقرار به
نادانى خود كرده و عذرخواهى نمودند.
ماءمون گفت: من مى دانم كه اين خاندان در
مكتب و علمك ما لم تكن تعلم درس خوانده اند.
در موقع رحلت حضرت ابوالحسن الرضا عليه السلام، سن مبارك ابوجعفر الجواد هفت سال
بود. از اين رو در بغداد و ديگر شهرهاى اسلام اختلاف بسيار پديدار شد.
ريان بن
شبيب و صفوان بن يحيى و محمد بن حكيم و چند تن ديگر از وجوه مختلف شيعه، در خانه
عبدالرحمن بن الحجاج اجتماعى كردند و تشكيل مجلس سوگوارى براى حضرت على بن موسى
الرضا، يونس بن عبدالرحمن گفت: اكنون بايد فكرى درباره امامت كرد، تا آن گاه كه اين
كودك به سن رشد برسد.
ريان بن صلت برخاست و گلوى او را گرفت و سيلى چند بر او
نواخت و گفت: دوران حقه بازى و نفاق سپرى شد. دور بنى اسراييل گذشت. امروز ديگر
گوساله پرستى نمى كنند و گول سامرى نمى خورند. من از ديرزمان تو را شناخته ام كه تو
به ظاهر دعوى تشيع و ديندارى دارى و به باطن كافرى. امامت امانت خداست. كودك خردسال
و پير سالخورده يكسان و برابرند.
اءنّ الله تعالى احتج
بالامامة كما احتج بالنبوة، حيث قال: ((و آتيناه الحكم صبيا))؛(361)
به راستى خدا در امامت ما حجتى آورده به مانند آن چه در نبوت آورده و فرمود: و از
كودكى به او نبوت داديم.
آن جلسه برگزار شد و مؤ منين چنان مصلحت ديدند كه در آن
سال به مكه روند. ايام حج نزديك بود، گروهى از علما و فقهاى بغداد و شهرستان ها كه
بالغ بر هشتاد تن مى شدند، به قصد حج حركت كردند و چون به مدينه رسيدند، به خانه
حضرت صادق آمدند كه خالى از سكنه بودند و بساطى گسترده. عبدالله بن موسى ورد نمود و
در صدر مجلس نشست. بلند گويى برخاست و گفت: اينك پسر پيغمبر تشريف فرما هستند. هر
كسى پرسشى دارد، وقت و فرصت را غنيمت شمرده و سؤ ال خود را بنمايد. علما سوالاتى
تهيه كرده، هر كدام پرسشى كردند، جواب هاى بى ربط و ياوه شنيدند. حالت بهت و حيرت
به همه دست داد و غصه دار شدند و كم كم ياس و نوميدى بر آن ها چيره شد و تصميم
گرفتند، برخيزند و بروند. سكوت مطلق بر مجلس حكم فرماست. ناگهان درى از بالاى مجلس
باز شد و موفق خادم گفت: ابوجعفر در اين جا تشريف دارند.
همه يكباره قيام كردند
و بدان سوى شتافتند و حق را در مركز يافتند و سوالات خود را گفتند و جواب گرفتند و
خوشحال و شادمان ثناخوان او را ترك گفتند.
شيخ طبرسى در احتجاج آورده است كه: پس
از تزويج ام الفضل، روزى جلسه اى تشكيل يافت كه ماءمون و يحيى بن اكثم بودند و حضرت
جواد الائمه عليه السلام نيز تشريف فرما بودند. جمعى زياد نيز در آن مجلس شركت
كرده بودند. يحيى بن اكثم گفت: يابن رسول الله، عقيده شما درباره اين خبر چيست كه
گويند روزى جبرئيل بر پيغمبر نازل شده و گفته است:
يا
محمد، اءنّ الله عز و جل يقرئك السلام و يقول لك سل ابابكر هل هو عنى راض، فانى عنه
راض ؟(362)
اى محمد، خداى عز و جل تو را به اسلام فرا مى خواند و مى گويد از ابوبكر بپرس آيا
از من راضى است ؟ همانا من از او راضى هستم.
فرمودند: من منكر فضيلت ابى بكر
نيستم، ولى به گوينده اين خبر بايد ياد آورى كرد: گفتار حضرت رسول اكرم را كه در
سفر حجة الوداع مى فرمود:
قد كثرت على الكذابة و ستكثر
بعدى، فمن كذب على متعمدا فليتبوء مقعده من النار. فاذا اتاكم الحديث
(363) عنى فاعرضوه على كتاب الله و سنتى فما وافق كتاب الله و سنتى
فخذوه و ما خالف فلا تاءخذوا به؛(364)
همانا دروغ گويان بعد از من زياد مى شوند. پس هر كس عمدا به من دروغ بندد، همانا
جايگاه خود را در آتش جهنم آماده كرده است. پس هنگامى كه حديثى به شما رسيد، آن را
با كتاب خدا و سنت بسنجيد، اگر موافق آن دو بود بپذيريد، وگرنه به آن ها عمل نكنيد
(رد كنيد).
دروغ زنان بسيار شدند و سخنانى از قول من جعل كرده اند و اين وضع
دنباله خواهد داشت. ولى بايد بدانند كه چنين گناه قابل بخشايش نبوده و نخواهد بود و
از چنين خيانت نخواهم گذشت. خود را در دوزخ بدانند و جايگاه خود را در آتش ببينند.
اينك براى جويندگان حق و طالبان حقيقت مى گويم: سخنانى كه به من نسبت داده اند، بر
كتاب خدا و روش هميشگى من عرضه كنيد، آن چه موافق باشد بپذيريد و آن چه مخالف باشد،
قبول نكنيد.
اين خبر را بر حسب دستور پيغمبر به قرآن عرضه مى كنيم، تا دروغ بودن
او بر ما ثابت و مسلم گردد؛ زيرا خداوند فرمايد:
وَ
لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ
اءَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ؛(365)
و ما انسان را آفريده ايم و مى دانيم كه نفس او چه وسوسه اى به او مى كند، و ما از
شاهرگ [او] به او نزديك تريم.
قابل قبول است كه خداوند رضايت ابوبكر و غضب او،
خشم و خشنودى او را نداند و از دل او بى خبر بماند. اين به يقين محال است.
يحيى
گفت: و هم روايت كرده اند كه ابوبكر و عمر در زمين چون جبرئيل و ميكائيل اند.
فرمود: قبول و رد اين خبر نيز محتاج به تاءمل است؛ چه جبرئيل و ميكاييل دو فرشته
مقرب بساط ربوبيت اند و هيچ گاه نافرمانى نكرده و عصيان نورزيده اند. در صورتى كه
نام بردگان قسمت عمده عمر خود را در شرك و بت پرستى به سر برده. اين چگونه رواست كه
موحد و مشرك را در يك ميزان سنجيده و به يك چشم ديده باشند؟ به يقين اين تشبيه
نابجاست.
يحيى گفت: پس چه مى فرماييد در اين خبر معروف كه
انهما سيد اكهول اهل الجنة ؟ فرمود: كه جعل اين خبر به وسيله امويان مسلم
است كه در مقابل گفتار حضرت رسول اكرم الحسن و الحسين سيد
الشباب اهل الجنة ساختند، و دليل بر دروغ بودن اين خبر است كه اهل بهشت
عموما جوان هستند و در بهشت پيرى وجود ندارد.
يحيى گفت: مى گويند:
اءنّ عمر بن الخطاب سراج اهل الجنة. فرمود: با وجود
فرشتگان مقرب و انبياى مرسل، بعيد به نظر مى رسد كه نوبت به ايشان رسد يا چراغ او
را نورى بود.
يحيى گفت: شنيده ام كه، اءنّ السكينة تنطق
على لسان عمر؛ فرمود: با حفظ احترام خليفه بگويم كه، ابوبكر از ايشان نيكوتر
و فاضل تر بود و بر منبر آمد و گفت:
اءنّ لى شيطانا
يعترينى، فاذا ملت فسد دونى؛(366)
مرا شيطانى است كه بر من عارض مى شود، هرگاه منحرف شدم مرا به راه آوريد!!
يحيى
گفت: از پيغمبر روايت كرده اند كه فرمود:
لو لم ابعث لبعث
عمر؛
اگر من به پيامبرى برگزيده نمى شدم، عمر مبعوث مى شد.
فرمود:
قرآن شريف گويد:
وَ إِذْ اءَخَذْنَا مِنَ النَّبِيِّينَ
مِيثَاقَهُمْ وَ مِنكَ وَ مِن نُّوحٍ؛(367)
و [ياد كن ] هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، و از تو و از نوح.
بر خدا
جايز نيست، بر خلاف پيمان، پيمانى بندد و به علاوه از شرط نبوت، بت نپرستيدن است و
پيش گفتيم، سابقه شرك او مسلم و بيشتر عمر عمر در خدمت بت گذشته است و انتقال نبوت
از موحد به مشرك دور از باور است. علاوه بر همه اين ها پيغمبر مى فرمود:
كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين؛(368)
زمانى كه آدم بين آب و گل بود، من پيامبر بودم.
يحيى گفت: مى گويند كه پيغمبر
فرموده است:
ما احتبس الوحى عنى قط الا ظنته قد نزل على
آل الخطاب؛(369)
هيچ وقت حبس وحى بر من شد: الا آن كه مرا گمان چنان بود كه البته وحى بر عمر الخطاب
نازل شده است.
فرمود: اين كه اسائه ادب به حضرت رسول اكرم است؛ چه ترديد در نبوت
خود كردن و شك آوردن بر او روا نيست.
يحيى گفت: و هم گويند كه پيغمبر فرمود:
لو نزل العذاب لما نجى منه الا عمر، معذبهم و هم يستغفرون؛(370)
هرگاه عذاب نازل شود، كسى نجات پيدا نمى كند، مگر عمر، ايشان عذاب نمى شوند و آن ها
استغفار مى كنند.
خداوند تصريح فرموده است كه تا شخص حضرت رسول اكرم در ميان
مسلمانان باشد، آن ها را عذاب نفرمايد و مادام كه استغفار كنند.