منصور دوانيقى را پسرى بود كه اكبر و ارشد فرزندانش بود
و او را بدان مناسبت ابوجعفر كنيه دادند. وفات يافت، پدر بسيار متاءثر بود و از
پى جنازه پسر تا مقابر قريش بيامد، تا او را به خاك سپردند و چون به قصر خود
بازگشت، ربيع حاجت را گفت: از بنى اعمام و بستگان و اقوام كسى را بگو كه نزد من
آيد و قصيده عينيه ابوذويب را بخواند و خود را به شنيدن آن تسلى دهم. ربيع
گويد: هر يك از فاميل و خويشان خليفه را ديدم و ميل خليفه را گفتم؛ همه معذرت
خواستند. در همه بنى العباس كسى نبود كه اشعار را بداند. گويد: چون به منصور
گفتم كه هيچ يك از اشراف نمى دانند، منصور گفت: تاءثر من از اين خبر بيشتر از
مرگ فرزند است كه شاهزادگان و منسوبان دربار اين قدر از معارف دور و از ادبيات
مهجورند. سپس گفت: در ميان طبقات ديگر مردم ببين و از مردم گمنام سراغ بگير.
مقصود من اين است كه اين قصيده را بشنوم و گوينده هر كه باشد.
انظر الى ما قَالَ و لا تنظر الى من قال؛ نگاه كن
ببين چه مى گويد و نگاه نكن چه كسى مى گويد.
عاقبت يك تن از دانشمندان فاضل
كه در گوشه يكى از مدارس به سر مى برد و از بى كفنى زنده مانده بود، پيدا كردند
و به حضور بردند و قصيده را انشا كرد.
امن المنون و ريبه تتوجع |
|
و الدهر ليس بمعتب من يجزع |
اودى نبى فاعقبونى حسرة |
|
عند الرقاد و عبره لا تقلع |
فالعين بعدهم كَانَ حداقها |
|
كحلت بشوك فهى عور تدمع |
فعبرت بعدهم بعيش ناصب |
|
و اخال انى لا حق مستتبع |
سبقوا هواى واعنقوا لهويهم |
|
فتحرموا و لكل جنب مصرع |
و لقد حرصت بان ادفع عنهم |
|
فاذا المنية اقبلت لا تدفع |
و ءِاذَا المنية انشبت اظفارها |
|
الفيت كل تميمة لا تنفع |
بتجلدى للشامتين اريهم |
|
انى لريب الدهر لا اتضعضع |
حتى كانى للحوادث مروة |
|
بصفا المشرق كل يوم تقرع |
والدهر لا يبقى على حدثانه |
|
جون السراة له جدايد اربع |
و النفس راغبة ءِاذَا رغبتها |
|
و ءِاذَا ترد الى قليل تقنع |
كم من جميل الشمل ملتئم القوى |
|
كانوا بعيش قبلنا فتصرعوا |
روز و شب بيهده با اختر خود جنگ مكن |
|
بر دل خويش فراخ هاى جهان تنگ مكن |
هر چه دانى كه به انجام نخواهى بردن |
|
هم از آغاز به او بيهده آهنگ مكن |
دل داننده بود صورت آيينه غيب |
|
به عبث آيينه را دستخوش زنگ مكن |
پيش فرزانه دانا ره استيزه مپوى |
|
مستى و عربده بر دانش و فرهنگ مكن |
ننگ نادانيت از ننگ تعلم بيش است |
|
اى فرومايه زآموزش كس ننگ مكن |
پيشرفته همه كارت به جهان راستى است |
|
قوت كار خود از حيله و نيرنگ مكن |
چاره از صبر بجو حادثه رانى زجزع |
|
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مكن |
اءلا فى سبيل المجد ما اءنا فاعل |
|
عفاف وإ قدام و حزم و نائل |
اءعندى، وقد مارست كل خفية، |
|
يصدق واشٍ، اءو يخيب سائل ؟ |
تعد ذنوبى، عند قومٍ كثيرةً، |
|
ولا ذنب لى إ لا العلى والفضائل |
وإ نى، وإ ن كنت الا خير زمانه، |
|
لا تٍ بما لم تستطعه الا وائل |
كاءنى، ءِاذَا طلت الزمان واءهله، |
|
رجعت، وعندى للا نام طوائل |
وقد سار ذكرى فى البلاد، فمن |
|
لهم بإ خفاء شمسٍ ضوؤ ها متكامل |
يهم الليالى بعض ما اءنا مضمر؛ |
|
ويثقل رضوى دون ما اءنا حامل |
واءغدو، ولو اءن الصباح صوارم، |
|
واءسرى، ولو اءن الظلام جحافل |
و اءنى جوادٍ لم يحل لجامه، |
|
ونضوٍ يمانٍ اءغفلته الصياقل |
فلو بان عضدى ماتاءسف منكبى، |
|
ولو مات زندى ما بكته الا نامل |
ءِاذَا وصف الطائى، بالبخل، مادر، |
|
وعيّر قسا، بالفهاهة، باقل |
وقال السهى للشمس: اءنت خفية، |
|
وقال الدجى: ياصبح لونك حائل |
وطاولت الا رض السماء، سفاهةً، |
|
وفاخرت الشهب الحصى والجنادل |
فيا موت زر! إ ن الحياة ذميمة، |
|
ويا نفس جدى! إ ن دهرك هازل |
آوخ زوضع اين كره وز كارش |
|
زين دايره بلا وز پرگارش |
رنجست و درد قطب مدار وى |
|
به هراج چرخ آه زرفتارش |
عكس مراد ما و تو كار وى |
|
شاهد بس است شكل نگون سارش |
اين بوى ساى اين فلكى هاون |
|
مى سايدم به دسته آزارش |
حصن هزار ميخه عجب دارم |
|
سست است سخت پايه استوارش |
اين بافت كار دنيى جولاهه |
|
رشتن زهچى و هيچ بود كارش |
بازيچه خانه ايست پر از كودك |
|
لهوست و لعب پايه ديوارش |
بر دامنش نه غير غرض چيزى |
|
هم پود از غرض همه هم تارش |
زربفت جامه گر دهت رنگين |
|
باور مكن كه پشم بود شارش |
پشم است و مى نمايدت انگليون |
|
شكر نمايد او به تو شبيارش |
لعلت دهد مگير كه اين نعل است |
|
فعل و خزف بود همه ايثارش |
دنيى و دنيوى نه جز انديشه |
|
جز خواب نيست عالم بيدارش |
مهان كند خزينه تو و من را |
|
مهان كشى است شيوه و هنجارش |
دار غم است و خانه پر محنت |
|
محنت محنت ببارد از در و ديوارش |
از خون چشم بيوه زنان لعلش |
|
از اشك چشم من در شهوارش |
مستان كشند ناز زن |
|
نى مردمان عاقل و هشيارش |
هم قلتبان به چشم من آن مردى |
|
كو دل نهد به زيور و تيمارش |
معشوقه ايست عاريتى زيور |
|
او كشته تو است و تو تيمارش |
من را كه عقل و فضل و هنر دارم |
|
هيچم نيارد سر انكارش |
اين پشك خانه جاى من و تو نى |
|
اهلش ستور وز خرفه بشمارش |
زو برگرفت جامه پشمينى |
|
زو برگزيد كاسه سوفارش |
بكشيد سوى احمد مرسل رخت |
|
بربست زآن ديار كرم يارش |
شمس وجود احمد و خود زهرا |
|
ماه ولايت است زاطوارش |
دخت ظهور غيبت احد آمد |
|
ناموس حق و صندوق اسرارش |
هم مطلع جمال خداوندى |
|
هم مشرق طليعه انوارش |
صد چون مسيح زنده زانفاسش |
|
روح الامين تجلى پندارش |
هم از دمش مسيح شود پران |
|
هم مريم آرميد زگفتارش |
هم ماه بارد از لب خندانش |
|
هم مهر ريزد از كف مهبارش |
اين گوهر از جناب رسول الله |
|
پاك است و داور است خريدارش |
كفوى نداشت حضرت صديقه |
|
گر مى نبود حيدر كرارش |
جنات عدن خاك در زهرا |
|
رضوان زهشت خلد بود عارش |
رضوان بهشت خلد نيارد سر |
|
صديقه گر به حشر بود يارش |
باكش زهفت دوزخ سوزان نى |
|
زهرا چو هست يار و مددكارش |
آخرت من هم با خداست. با كريمان كارها دشوار نيست، ولى مردم بيچاره و رعيت
محروم اند. بايستى به فكر آن ها بود. دعا درباره آن ها بايد كرد و خير دنيا و
آخرت براى آنان مى خواست.
دوردستان را به احسان ياد كردن همت است |
|
ورنه هر نخلى به پاى خود ثمر مى افكند |
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران |
|
حديث چشم مگوى با جماعت كوران |
اگر چه از رگ گردن به بنده نزديك است |
|
خداى دور بود از بر خدا دوران |
درون خويش بپرداز تا برون آيند |
|
زپرده ها به تجلى زما و مستوران |
چه نيست عشق تو را بندگى به جامى آر |
|
كه حق فرو نهلد مزدهاى مزدوران |
بدان كه عشق خدا مكسب سليمان است |
|
كجاست دخل سليمان و مكسب موران |
لباس فكرت و انديشه ها برون انداز |
|
كه آفتاب نتابد مگر كه بر عوران
(152) |