كعب الاحبار، مفسر قرآن و مشاور خليفه گرديد و قرآن وسيله
مقاصد مختلف شد. هر كس آن چه مى خواست از مقاصد سياسى، در لباس دين و به رنگ قرآن
به نام تفسير آيه پيرايه ساخته. بزرگترين دليل انحطاط امروز ما، حسن ظن داشتن، بسا
يقين است. به تازه مسلمانان، كهنه كار فيلسوف قرآن را با فلسفه تطبيق كرد، متكلم به
نفع خود استفاده نمود، يهود با افكار يهود و نصارى با مقاصد كنيسه و نصرانيت. عقلاى
بشر اين تفاسير ناروا و غلط را ديدند و از مسلمانان رميدند و از اسلام چشم پوشيدند.
همه ملل و نحل و اقوام و فرق اسلامى خون يكديگر را مى ريختند. يك روز به نام قدم يا
حدوث قرآن، جبر يا تفويض. همه از قرآن دليل اقامه مى كردند، براى تصحيح اعتقاد خود
و اين است معنى: من فَسَّر القرآن براءيِه فليتبوّء مقعده من
النار؛(111)
هر كس قرآن را به نظر شخصى خود تفسير كند، جايگاهش در آتش جهنم است. مجسمه خدا را
مجسمه داشتند، ديگران استناد جستند.
بايد آدمى خود را از همه عقايد برهنه كند و
از تمام افكار بركنار ماند، تا تواند از حقيقت قرآن بهره برد. افلاك پوست پيازى
بطلميوس، افكار افلاطون در باب ارباب انواع، همه از مقصود قرآن خارج است. در زمان
حيات خود رسول اكرم، اين ارتباط به خارج نبود و هر كس اجازه تفسير نداشت:
اءنّما يعرف القرآن من خوطب به؛(112)
قرآن را فقط مخاطب آن مى شناسد. پس از دو قرن از هجرت اسلام توسعه يافت و حوايج
زياد شد، علوم قرآن متفرق شد، خاندان رسالت جامع شتات بودند و به قدر مقدور
شاگردانى تربيت مى كردند و هر كدام را در يكى از علوم قرآن تقويت مى كردند.
هشام
در فلسفه و كلام، زراره در فقه، مؤ من طاق در مناقشات مذهبى و مجادلات، چون اين
قرآن كتابى جامع است، آن چه مورد احتياج بشر باشد، تا انقراض عالم براى مردم از
تهذيب اخلاق و تدبير منازل و سياست مدن، حقوق عمومى و خصوصى، ملى و بين المللى،
طبيعيات معرفة الارض، مطالعه در آفاق و انفس آورده و بيان فرموده است. اعترافات و
اشكالات به قرآن مجيد به حقيقت ارتباط نداشت؛ زيرا تفاسير نابجا و معانى ناروا كه
براى قرآن تراشيده بودند، آن اعتراضات را وارد مى دانستند و ائمه اين شبهات آن ها
را برطرف مى كردند.
الكندى نامش اسحق و فيلسوف عراق بود. يك تن از معاصران امام
حسن عسكرى، به تاليف كتابى در بيان تناقض قرآن مجيد شروع كرده بود كه همه كارهاى
خود را ترك و از همه كناره گرفته و مشغول اين كار بود. يكى از شاگردان وى به محضر
حضرت عسكرى عليه السلام شرفياب شده، روزى در ضمن سخن فرمود:
اما فيكم رجل رشيد يردع استاذكم الكندى عما اخذ فيه من تشاغله بالقرآن.(113)
يك تن مرد در ميان شما پيدا نمى شود كه اين مرد را از اين كار باز دارد و منصرف كند
و گويد:
آن شاگرد گفت: يابن رسول الله، ما شاگردان را آن جراءت نيست كه بر استاد اعتراض
كنيم. فرمود: اين جمله اى كه به تو مى گويم درست دقت كن و به او بگوى. فرمود: چون
از اين سفر بازگشتى، بيش از پيش خود را به او نزديك كن و خود را همفكر او معرفى كن
و چنان بنما كه تو نيز در اين كار او موافقت دارى و طريق مرافقت مى سپارى، چون توجه
او را به خود جلب كردى، به شكل سؤ ال طبيعى بپرس كه مدتى است، مرا اشكالى پيش آمده
و از جواب آن عاجز شده ام، مى خواستم از شما بپرسم، او طرح سؤ ال را اجازه مى دهد،
پس بگو: اگر آن كس كه گوينده و آورنده اين قرآن است بگويد كه مقصود من از اين گفتار
نه آن است كه تو فهميده اى، اين معنى كه تو براى گفتار من كردى درست نيست، اشكال تو
بر من نخواهد بود، معنى گفتار من اين است و مقصودم چنين به يقين كه او روا بيند. چه
مرد دانشمندى است و اگر موضوع را حالى شود و خوب بشنود، لجاج نورزد و تجويز چنين
احتمال قابل شك نيست؛ چون روا ديد و از او اعتراف گرفتى او را بگو: شايد همه گفتار
شما درباره قرآن مجيد از اين گونه باشد و تو غير معانى مقصود او را گرفته باشى!
آن مرد بازگشت، تا روزى كه بر طبق دستور اين پرسش را استفسار كرد. استاد گفت: يك
بار ديگر تكرار كن. تكرار كرد. استاد مدتى به فكر فرو رفت، ديد هم از نظر لغت اين
اشكال وارد و هم از نظر عقلى اين احتمال مى رود، گفت: به من بگو اين اشكال را از كى
آموختى ؟ گفتم: مدتى است اين اشكال به نظر من رسيده بود، خوددارى مى كردم. چون
نتوانستم پاسخ آن را بگويم، لازم شد از استاد استمداد بجويم. گفت: به من بايد راست
بگويى، تو مرد چنين اشكال نيستى و هيچ كدام از رفقا و هم درسى هاى تو هم نيستند.
عاقبت گفتم كه حضرت ابومحمد عليه السلام به من تعليم فرمود.
بى درنگ برخاست و هر
چه در اين زمينه نوشته بود، حاضر كرد و آتش بخواست و همه نوشتجات خود را سوخت و
گفت: خاندان بزرگ و با عظمتى هستند و اينان را با ديگران مقايسه نبايد كرد.(114)
ابوهاشم جعفرى گويد: مردى از حضرت عسكرى پرسيد:
ما بال
المراءة المسكينة تاخذ سهما واحدا و ياخذ الرجل سهمين ؟(115)
چرا، زن بى نوا يك سهم مى گيرد و مرد دو سهم ؟
جواب شنيد: بدان جهت كه مرد را
جهاد فرمايند و هزينه زندگى بر گردن وى نهند و در بعض حوادث مخارج پيش بينى نشده را
عهده وى قرار دهند و زن از همه اين ها بركنار است.
ابوهاشم گويد: من با خود گفتم
كه زمانى ابن ابى العوجا از حضرت صادق عليه السلام چنين پرسشى كرده بود و همين پاسخ
را به او داده بودند. حضرت ابومحمد فرمود: آرى، اين همان پرسش و پاسخ است و جواب من
با جواب جد امجدم مطابق؛ زيرا سؤ ال يكى است و بى شك هرگاه پرسش دو تن موافق و از
يك چيز باشد، به يقين پاسخ نيز مطابق خواهد بود.
اى روى داده صحبت دنيا را |
|
شادان و برافراشته او را |
قدت چو سرو و روى چو ديبا خوش |
|
و آراسته به ديبا دنيا را |
شادى بدين بهار چو مى بينى |
|
چون بوستان خسرو صحرا را |
برنا كند صبا به فسون اكنون |
|
اين پير گشته صورت برنا را |
تا تو بدين فسونش به برگيرى |
|
اين كنده پير جادوى رعنا را |
وز تو به مكر و افسون بربايد |
|
اين فرو زيب و زينت و سيما را |
چون كودكان به خيره نمى خرى |
|
زين كنده پير، لابه و شفرا را |
ليكن وفا نيايد از او فردا |
|
امروز ديد بايد فردا را |
دنيا به جملگى همه امروز است |
|
فردا شمرد بايد عقبى را |
فردات را ببين بدل امروز |
|
بگشاى تيره ديده بينا را |
عالم قديم نيست سوى دانا |
|
مشنو محال دهرى شيدا را |
چندين هزار بوى و مزه و صورت |
|
برد هريان بس است گواما را |
رنگين كه كرد و شيرين در خرما |
|
خاك درشت ناخوش غبرا را |
خرما گرى زخاك كه آموخته است |
|
اين نغزپيشه دانه خرما را |
خط خط كه كرد جزع يمانى را |
|
بوى از كجاست عنبر سارا را |
بنگر به چشم خاطر و چشم سر |
|
تركيب خويش و گنبد گردا را |
گر گشته اى دبير فرو خوانى |
|
اين خطهاى خوب معما را |
بر رس كه كردكار چرا كرده است |
|
اين گنبد مدور خضرا را |
ويران زبهر چه خواهد كرد |
|
باز اين بزرگ صنع مهيا را |
چون بند كرد در تن پيدايى |
|
اين جان كار جوى نه پيدا را |
وين جان كجا شود چو مجرد شد |
|
وينجا گذاشت اين تن رسوا را |
چون است كار از پس چندان حرب |
|
امروز مر سكندر و دارا را |
بهمن كجا شد و به كجا قارون |
|
زان پس كه قهر كردند اعدا را |
رستم چرا نخواند بروز مرگ |
|
آن تيز پر كه و چنگل عنقا را |
آن ها كجا شدند و كجا اين ها |
|
زين باز پرس يكسره دانا را |
غره مشو به زور و توانايى |
|
كاخر ضعيفى است توانا را |
برنا رسيدن از چه و چند و چون |
|
عار است نو رسيد، برنا را |
نشنوده اى كه چند(126)
بپرسيده است |
|
پيغمبر خداى بحيرا(127)
را |
والا نگشت هيچ كس
(128) و عالم |
|
ناديده ام مر معلم والا را |
شيرين و سرخ گشت چنان خرما |
|
چون برگرفت سختى گرما را |
بر رس برها شكيبايى |
|
زيرا كه نصرت است شكيبا را |
صبر است كيمياى بزرگى ها |
|
نستود هيچ دانا صفرا را |
باران به صبر پست كند گر چه |
|
نرم است روى آن كه خارا را |
از صبر نردبانت بايد كرد |
|
گر زير خويش خواهى جوزا را |
يوسف به صبر خويش پيمبر شد |
|
رسوا شتاب كرد، زليخا را |
يارى زصبر خواه كه يارى نيست |
|
بهتر زصبر مرتن تنها را |
صبر از مراد و نفس و هوا بايد |
|
اين بود قول عيسى شعبا را |
بنده مراد دل نبود مردى |
|
مردى مگوى مرد به سيما را |
در صبر كار بند تو، چون مردان |
|
هم چشم و گوش را و هم اعضا را |
تا زين جهان به صبر برون نايى |
|
چون يابى آن جهان مصفا را |
آن جات سلسلبيل دهند آن گه |
|
كاينجا پليد دانى صهبا را |
صبر است عقل را به جهان همتا |
|
فرمان نه اين بزرگ دو همتا را |
فضل تو چيست بنگر بر ترسا |
|
از سر هوس برون كن و سودا را |
تو مومنى گرفته محمد را |
|
او كافر و گرفته مسيحا را |
ايشان پيمبران و رفيقانند |
|
چون دشمنى تو بيهده ترسا را |
بشناس امام و مسجد آن گه |
|
قسيس را نكوى چليپا را |
حجت به عقل گوى و مكن درد دل |
|
با خلق چيره جنگ و معادا را |
حجت زبهر شيعت حيدر گفت |
|
اين خوب و خوش قصيده غرا را |