قَالَ الصادق عليه السلام: العباد
ثلاثة: عبدوا الله خوفا فتلك عبادة العبيد و قوم عبدوا الله طمعا فتلك عبادة
الاجراء و قوم عبدوا الله حبا فتلك عبادة الاحرار؛(153)
امام صادق عليه السلام فرمود: بندگان در بندگى سه دسته اند: دسته اول، به خاطر ترس
خدا را عبادت مى كنند، پس اين عبادت بردگان است. دسته دوم، به خاطر بهشت و پاداش
خدا را عبادت مى كنند، كه اين عبادت كارگران است و دسته سوم، به خاطر عشق و محبت
خدا را عبادت مى كنند، كه اين عبادت انسان هاى آزاده است.
در آيات و روايات كه
در باب طبقات مختلفه ذكرى به ميان آمده است، غالبا به سه دسته تقسيم شده و نوع بشر
را بيرون از اين سه ندانسته:
فَاءَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ
مَا اءَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ؛(154)
و ياران راست؛ ياران راست كدامند؟
وَ اءَصْحَابُ
الْمَشْاءَمَةِ مَا اءَصْحَابُ الْمَشْاءَمَةِ؛(155)
و ياران چپ؛ كدامند ياران چپ ؟
وَالسَّابِقُونَ
السَّابِقُونَ اءُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ؛(156)
و سبقت گيرندگان مقدمند؛ آنانند همان مقربان [خدا].
در سخنان اميرالمؤ منين على
عليه السلام آمده است:
الناس ثلاثة: عالم ربانى و متعلم
على سبيل النجاد و همج رعاع؛(157)
مردم سه دسته اند: عالم ربانى، متعلم كه بر راه نجات است و شخصى كه نه عالم است و
نه متعلم (بارى به هر جهت ).
حضرت صادق عليه السلام نيز در اين روايت مردم را به
سه دسته تقسيم فرمود: برخى از بيم و مجازات و ترس كيفر خداوندى بندگى مى كنند، ولى
اين بندگى را ارج و قيمتى نخواهد بود، چه آن كه چون فرمان بردارى بندگان است، كه از
بيم مجازات اطاعت مى كنند. جمعى ديگر عبادت كنند خداى را به طمع رسيدن به بهشت و
بهره بردارى از نعمت هاى خداوند، اين عبادت نيز ارزشى ندارد؛ زيرا چون كارگران و
مزدوران كه براى گرفتن مزد بامدادان تا شامگاهان رنج برده و تحمل زحمت مى كنند، ولى
در اين ميان، گروهى ديگرند كه نه براى ترس از اين و نه به طمع رسيدن به آن؛ بلكه
صرفا خدا را مى جويند و از نفس اطاعت و بندگى لذت مى برند.
از خدا غير خدا را خواستن |
|
ظن افزونى است كلى كاستن |
الهى زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بين...
اين است عبادت احرار، چنين بندگى
آزادگان كه سرخيل و رييس آزادگان جهان مولاى متقيان اميرمؤ منان على عليه السلام در
مناجات عرض مى كند:
الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا
طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة؛(158)
خدايا تو را به خاطر ترس از آتش يا به طمع بهشت عبادت نمى كنم؛ بلكه به دليل اين كه
شايسته عبادتى، تو را عبادت مى كنم.
حكما مى گويند: خوبى را براى خوبى بايد
خواست و از بدى براى بدى بايست كاست و پرهيز كرد، نه از ترس مجازات يا اميد پاداش؛
چه اگر كسى دزدى نكند، براى آن كه محاكمه كيفرى نشود و به مجازات نرسد، هرگاه مطمئن
بود كه كسى نمى فهمد يا مجازات نمى بيند، دزدى مى كند.
برخى از فلاسفه گفته اند:
اين بيم و اميد نه تنها از خلق؛ بلكه از خدا نيز نباشد و نگفته نماند، كه اين چنين
گفتار نارواست. مقصود قانون گذار اين است كه امنيت اجتماعى برقرار شود. علل و اسباب
و عوامل هر چه باشد، وقتى نتيجه حاصل باشد، حقايق تغيير نمى كند.
چنين توقع و
انتظار در يكى از هزار و كمى از بسيار مردم دين دار هم نيست و از اين رو دين اسلام
بدين مقدار اكتفا كرده است، كه عاقل بداند عمل خير او پيش خدا كم نمى شود و كيفر شر
را مى بيند و او غافل نخواهد بود.
و ما الله بغافل عما
يعمل الظالمون؛ ((وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ كِرَامًا
كَاتِبِينَ يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ))؛(159)
و خداوند از آن چه ظالمانه انجام مى دهند، غافل نيست؛ و قطعا بر شما نگهبانانى
[گماشته شده ] اند: [فرشتگان ] بزرگوارى كه نويسندگان [اعمال شما] هستند؛ آن چه را
مى كنيد، مى دانند.
حضرت صادق عليه السلام مى فرمود:
رياكاران را با سه نشانه
مى توان شناخت، در تنهايى كسل و تنبل است، چون گروهى تماشاچى را ببيند كوشا و ساعى
شود و دوست دارد به گفته قرآن مجيد به كار نكرده تمجيد شود و تمجيد بشوند.
بلى،
آنان كه از پى منفعت شخصى مى روند و خودپرست مى شوند، چيزى جز منفعت خود نمى بينند
و براى رسيدن به اين مقصود به هر وسيله متشبت مى شوند و به گفته اينان
اءنّ الغاية تبرر الواسطه هر خيانت و جنايت و مكرو
فريب در راه رسيدن به مقصود و گرفتن نتيجه رواست. هرگز معنويات را پيش او ارزش نيست
و فضيلت كسى به حساب بزرگوارى ومروت گذاشته نمى شود، وجدان او ناراحتى دارد، مگر آن
گاه كه مقاصد شوم او انجام نبايد و نقشه هاى خائنانه او نقش بر آب شود.
براى
چنين مردمى، نبايد خدا و قيامت و اخلاق و فضيلت گفت و انتظار نتيجه داشت و با كمال
تاسف بايد اقرار كرد، كه اين موضوع از دردهاى عمومى و امراض اجتماعى شد، و اين
بيمارى در تمام طبقات و نفوس مختلف نفوذ يافته، شما ملاحظه مى كنيد شهرى و دهاتى،
عموما، لشكرى و كشورى، رجال دين و سياست، مردان ادارى و بازارى، وكيل مجلس و
دادگسترى، پزشكان و معلمان مبتلايان به اين درد در صفوف طبقات و صنوف بسيارند، دليل
بر آن اين است كه همه ناراضى اند و ناراحت، پيوسته شكايت؛ بلكه از اخلاق عمومى
شكايت دارند.
ادارى، از دست بازارى ناله دارد و آنان را بى انصاف داند و بازارى
نيز از او زارى مى كند. دانشجو، مردم را به باد ناسزا گرفته كه اين مرتجعان به ارزش
دانش پى نبرده و قدر علم را نمى دانند و براى نوابع ارزش قايل نيستند و خود او از
ستم به همكاران و دوستان خوددارى نمى كند.
مردان دين، از فساد اخلاق جامعه به
ستوه آمده و زبان به شكايت گشوده اند. در صورتى كه خود آنان مشمول اين آيت اند:
الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَا اءَتَواْ وَّ يُحِبُّونَ اءَن
يُحْمَدُواْ بِمَا لَمْ يَفْعَلُواْ فَلاَ تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِّنَ
الْعَذَابِ؛(160)
البته گمان مبر كسانى كه بدانچه كرده اند شادمانى مى كنند و دوست دارند به آنچه
نكرده اند مورد ستايش قرار گيرند، قطعا گمان مبر كه براى آنان نجاتى از عذاب است،
[كه ] عذابى دردناك خواهند داشت.
او نيز وظيفه سنگين ترى داشته و انجام نداده.
پزشك بيمارستان و معلم آموزگار دبستان، وكيل دادگسترى بالجمله بر هر كه بنگرى.
و
چون بيمارى اخلاقى به اين حد شيوع يافت و عموميت پيدا كرد، خطر انقراض آن جامعه را
تهديد مى كند؛ زيرا دردها و امراض متفاوت است، بعضى اوقات امراض عادى و معمولى است
و قابل معالجه و بهبودى، فى المثل فقر و نادارى قابل علاج و بيمارى بيكارى قابل
تداوى است، ولى فقر اخلاقى، تنها راه علاجش ديندارى است كه آدمى متوجه شود كه يك
نيروى مرموز و قوه مخصوصى مراقب اعمال و حركات اوست.
يَعْلَمُ خَائِنَةَ الاَْعْيُنِ وَمَا تُخْفِى الصُّدُورُ؛(161)
[خدا] نگاه هاى دزدانه و آنچه را كه دل ها نهان مى دارند، مى داند.
اثر اين توجه
در اعمال و اقوال آدمى منعكس شود، تنها به اين چنين ايمان به خداوند جهان و قواى
مرموز و پليس هاى مخفى آن و بيم و اميد، مى توان اخلاق بشرى را تهذيب كرد باشد كه
رذايل رخت بربندد و جاى فضايل باز شود و تعاون عمومى پديد و محبت بشرى در دل ها
پديد شود.
اين كه خاندان رسالت دوست داشتند محافل دينى و مجالس مذهبى را تشويق
مى كردند تا تشكيل اين گونه مجالس داده شود، تا اخلاق عاليه خانواده رسالت و نبوت
را آموخته و قدم جاى آنان بگذارند كه:
اءنّ ذكر الخير
كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و ماءويه و منتهاه؛(162)
اگر سخن از خير به ميان آيد، شما سر آغاز و اصل و فرع و معدن و ماءوا و منتهاى
آنيد.
و از اين رو ارزش هر كس به قدر تشبه و تقرب او است به خاندان رسالت. چنان
چه اميرالمؤ منين على عليه السلام، ميزان اعمال مردان مسلمان است. حضرت عليه عاليه،
صديقه طاهره زهراى مرضيه عليهاالسلام، ميزان اعمال بانوان اسلام است. رفتار حضرت
صديقه بايستى سرمشق زنان مسلمان باشد و درس خانه دارى، شوهردارى و تربيت فرزند و
تدبير منزل فرا گيرند.
و من القابلها عليها السلام
الحانية، بمعنى المشفقة على زوجها و ولدها؛(163)
و از القاب او حانيه است، به معنى زنى كه در تربيت فرزند و شوهردارى نظير نداشت.
صفات و اخلاق در مرد و زن يكسان و مساوى نيست؛ چه وظايف و تكاليف مختلف و متفاوت
است.
بعضى از صفات براى زنان پسنديده و زيباست و براى مردان ناپسند و نابجاست.
مرد بايد بخشنده و بذول باشد و اين صفت در زنان موجب نقصان و وبال است. زن بايد
تدبير منزل بداند، خانه دارى بتواند، شوهر دوست باشد، آبروى خود و شوهر را نگه
دارد، شهامت و شجاعت، تواضع و فروتنى، براى مردان بسيار نيكو و زيباست، ولى زن بايد
متكبره باشد و شجاعت ادبى در زن مستحسن است، و گرنه از شير حمله خوش بود و از غزال
رَم.
در بعضى اخبار به اين بيان فرموده اند: خير صفات
الرجال شر صفات النساء.
ولى صفت محبت و وفا، علاقه مندى و صفا، در مرد و
زن هر دو كمال و سبب خوشبختى و نيكى مال است.
درخت مودت، درخت بارورى است كه در
هر سرزمين برويد، سرانجام موجب كاميابى و سعادت مردم آن سرزمين شود، به خصوص در
محيط خانواده و تربيت اولاد، پايه ازدواج بايد بر اصل و مايه محبت گذاشته شود، تا
استحكام پيدا كند وگرنه:
عشق هايى كز پى رنگى بود |
|
عشق نبود عاقبت ننگى بود |
زن، ملكه اى است زيبا و مملكتى كوچك دارد كه ما آن را خانه مى ناميم. شايد كسانى از
اين تشبيه تعجب مى كنند، ولى آن ها كه از فلسفه اجتماع مستحضرند و در جامعه شناسى
صاحب نظر، اين تشبيه را بسيار به موقع مى دانند.
اين خانه كوچك، اين كاشانه، اين
كوى مشك بوى كه اداره امور آن به دست زن سپرده شده، اساس موجوديت انسان و بنيان
محكم ترقى و تقدم جهان است.
يكى از فرانسوى ها مى گويد: هر وقت اين كشور زنان
هنرور مى داشت، مى توانستيم بشارت و مژده سعادت به مردم اين كشور داده باشم؛ چه
اولين مدرسه انسان، دامن مادر است. مادران پاك مى توانند، فرزندان پاك دل و نيكو
سرشت به جامعه تحويل دهند و سرنوشت كشور را به نيكى تعيين كنند.
حضرت رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
السعيد سعيد فى بطن
امه و الشقى شقى فى بطن امه؛(164)
سعادتمند در شكم مادر سعادتمند است و بدبخت در شكم مادر بدبخت است.
هر چند
فيلسوف بزرگ و دانشمند عالى مقام، حضرت سيد محمد باقر - معروف به ميرداماد - كه از
مفاخر حكماى اسلامى به شمار مى رود، اين حديث را از موضوعات مى شمارد، ولى هر قدر
بر عمر علم و دانش مى گذرد و تجربت و بينش بشر بيشتر مى گردد، وضوح اين حقيقت
روشن تر و جلوه آشكار آن بر عارف و عامى بيشتر مى گردد. قابل انكار نيست كه سهم مهم
سعادت انسان در گرو سعادت مادران است.
روان شناسان بدون ترديد بيشتر فضايل و
رذايل مردم را مربوط به مادر مى دانند. نقش مهم اجتماع به دست آنان سپرده شده:
قَالَ رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: تخيروا لنطفكم؛(165)
براى نطفه هايتان جاهاى خوبى اختيار كنيد.
و قَالَ صلى
الله عليه و آله و سلم: الناكح مغترس، فلينظر احدكم اين يضع غرسه؛(166)
كسى كه نكاح (عروسى ) مى كند همانند زارع است پس ببينيد در كجا كشت مى كنيد.
اگر
بخواهيد قدر و منزلت و ارزش و اهميت بانوان را بدانيد و از تاءثيرات آنان در هيات
اجتماع بشرى آگاهى حاصل كنيد، به خانه بنگريد و كلاس تهيه را تماشا كنيد، اگر
ديديد زنان از زمان كودكى مبادى آدميت و معانى انسانيت را به كودكان نوآموز و اطفال
خود مى آموزند و درس صداقت و سعادت، سعى و كوشش، پاكى در عمل، نظافت و پاكيزگى،
دانستن قدر وقت، ارزش دانش، ضرورت كسب علم، مقاومت در ميدان زندگى، صبر و تحمل،
استقامت و شهامت، بزرگوارى و شرافت، احتراز از عادات زشت واعمال نكوهيده را از روى
دانايى و بصيرت به فرزندان خود ياد مى دهند، به يقين بدانيد كه امور چنين مملكت كه
اين حسن ترتيب و تربيت در آن حكم فرما است، منظم و دولتى كه بر آن حكومت مى كند،
معظم خواهد بود. و اگر مشاهده كنيد كه زنان آن كشور از اين عوالم به طور مطلق بى
خبرند، فكرى جز آرايش و توالت ندارند، از خود آرايى و خودراءيى نمى كاهند، خويشتن
دارى و بردبارى نمى خواهند، بى ترديد مملكتى كه از چنين خانواده اى تشكيل مى شود،
روى سعادت نمى بيند. ملتى است نالايق، شايسته پستى و ذلت و در هر قدم دچار لغزش و
زلت و در سراشيبى انحطاط و سقوط در پرتگاه محو و اضمحلال قرار دارد. طولى نمى كشد
كه نام ننگ او از ميان ملل زنده عالم نابود و رفتار زننده او موجب عبرت مردم زنده
جهان خواهد بود، عنقريب است كه از ما اثرى باقى نيست.
قَالَ النبى صلى الله عليه و آله و سلم: اياكم و خضراء الدمن. قيل: و ما خضراء
الدمن ؟ قال: المرئة الحسناء فى المنبت السوء؛
پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم فرمود: سبزه مزبله روييده در لجن زار دورى كنيد. گفتند: منظور از سبزه
مزبله در لجن زار چيست ؟ فرمود: زن زيبايى كه در خانواده فاسد رشد كرده باشد.
يك
تن از حكما مى گويد: زن و مرد كه مسووليت تكثير نسل را به عهده گرفته اند، در تربيت
اين نسل كه به وجود آورده اند، مسؤ ول هستند.
موضوع آموزگارى مرد قابل انكار
نيست، اما انصاف اين است كه تاءثير زن در تدبير منزل اختصاصى است. فقط زن مى تواند
در الواح صيقلى و قلوب حساس كودكان خردسال، تخم صفات عاليه بكارد. طفلى خردسال كه
پس از چند سال در حوزه سالخوردگان وارد خواهد شد، از آغاز تولد تا هنگام بلوغ و
ورود به محفل رجال غالبا همدم و مونسى جز مادر ندارد.
بى شك سرنوشت آينده عالم
به دست تربيت زنان سپرده است.
ژان ژاك روسو مى گويد: طفل به دلخواه مادر تربيت
مى شود. اگر مى خواهيد معنى شرف و فضيلت را بفهمد، مادر او را تربيت كنيد.
ديگرى
گفته است: زن موجودى است كه با دست لطيف خود پايه محكم فضايل و اخلاق عاليه را در
معموره بشريت بنا مى كند و اين ساختمان مهم بشرى را پى ريزى مى نمايد. تنها چاره
بلندى مقام بشرى در پرورش و آموزش بانوان است.
ژول سيمون از هموطنان خود مى
پرسد: مى خواهيد داراى يك هيات اجتماعى با شرف و افتخار باشيد؟ مى خواهيد اندام
مليت خود را از سموم امراض و معايب اخلاق فاسده حفظ كنيد؟ مى خواهيد از رذالت و
دنائت و پستى همت، اثرى در جامعه شما نمانده و رشوه مثل جريان خون در بدن به جيب
اشخاص مرتشى جارى نشود؟ مايل هستيد كينه توزى و نفاق از انجمن بشرى رخت بربندد؟ اگر
اين ها را مى خواهيد، به ناچار بايد به پناه تربيت برويد، تربيتى كه محسنات فردا در
آن موجود و قبايح ديروز در آن معدوم باشد. اگر بخواهيد اين كار صورت بگيرد، پيش از
هر چيز بايد به تعليم دختران اقدام كنيد.
چشم دل باز كن كه جان بينى |
|
آن چه ناديدنى است آن بينى |
گر به اقليم عشق رو آورى |
|
همه آفاق گلستان بينى |
آن چه بينى دلت همان خواهد |
|
و آن چه خواهى دلت همان بينى |
بر همه اهل آن زمين به مراد |
|
گردش دور آسمان بينى |
بى سر و پا گداى آن جا را |
|
سر زملك جهان گران بينى |
هم در آن پا برهنه جمعى را |
|
پاى بر فرق فرقدان بينى |
هم در آن سر برهنه قومى را |
|
بر سر از عرش سايبان بينى |
گاه وجد و سماع هر يك را |
|
بر دو كون آستين فشان بينى |
دل هر ذره اى كه بشكافى |
|
آفتابيش در ميان بينى |
هر چه دارى اگر به عشق دهى |
|
كافرم گر جوى زيان بينى |
جان گدازى اگر به آتش عشق |
|
عشق را كيماى جان بينى |
از مضيق جهات در گذرى |
|
وسعت ملك لا مكان بينى |
آن چه نشنيده گوشت، آن شنوى |
|
و آن چه ناديده چشمت، آن بينى |
تا به جايى رساندت كه يكى |
|
از جهان و جهانيان بينى |
با يكى عشق وز و از دل و جان |
|
تا به عين اليقين عيان بينى |
كه يكى هست و هيچ نيست جز او |
|
وحده لا اله الا هو |
بهترين زن در اسلام، زنى است كه نسبت به شوهر و فرزند دلبند و علاقه مند باشد.
حضرت صديق طاهره ملكه اسلام از پدر بزرگوارش حانيه لقب گرفت. اين لقب اختصاص به
بانويى داشت كه در تربيت فرزند و شوهردارى نظير نداشت. علاقه اش به شوهر، به حد
فداكارى رسيد. او خود را فداى اميرالمؤ منين كرد. آن روزى كه بر در خانه آمدند، كسى
به حضرت صديقه كارى نداشت. مقصود بردن اميرالمؤ منين بود براى گرفتن بيعت. صديقه
طاهره ديد، دارند اهانت مى كنند. مقصودشان شكستن صولت علوى است. از نظر اين كه على
را امام خود دانسته و جان او را در خطر ديد، جان خود را فدا كرد. راستى روزى بر
اميرالمؤ منين گذشت كه هر دلى به حال اميرالمؤ منين سوخت.
شتان ما يومى على كورها. و كيفيت دستگيرى، هر بيننده را متاءثر مى كرد.
قَالَ عدى بن حاتم: فو الله ما رحمت احدا قط، كرحمتى على بن
ابى طالب حين اُتى به ملببا الى ابى بكر؛(167)
عدى بن حاتم گفت: به خدا قسم هرگز دلم براى كسى به رحم نيامد، آن گونه كه براى على
بن ابى طالب به رحم آمد آن هنگام كه او را گريبان بسته نزد ابوبكر آوردند.
اين
منظره بود كه جمعى را تهييج كرد، تا در مقام حمايت بر آمدند و سخنانى در يارى
اميرالمؤ منين گفتند. تنها كسى كه با شمشير در مقام حمايت بر آمد و فرياد كشيد:
يا آل عبدالمطلب اى فعل هذا بعلى و انتم احياء؛(168)
زبير بود كه مى گفت: بنى هاشم آيا شما زنده ايد و على را سر و پاى برهنه مى برند؟
سلمان برخاست و گفت: كرديد و نكرديد و ندانستيد چه كرديد! ابوذر، مقداد، عمار و
مجملا شش تن از مهاجران و شش تن از انصار در مقام حمايت بر آمده و سخنانى گفتند.
اين داستان به قدرى براى عالم اسلام موهن است كه دوستان ما از اهل سنت و جماعت نمى
توانند باور كنند و اين طرز عمل را قابل قبول نمى دانند، كه هنوز بدن پيغمبر دفن
نشده و جنازه بر زمين مانده است و چنين فتنه آغازيده و چنان وحشيانه رفتار كرده
باشند، كه منجر به سقط جنين شود. بلى، پايدارى صديقه كبرى در مقام منع دشمن از
دستگيرى اميرالمؤ منين، كار را به آن جا رساند كه از ارتكاب هر جنايت خوددارى
نداشتند. چه وقتى نام مصلحت اسلام بر آن گذاشتند، هر خيانت را در پرده اين خدمت
مرتكب مى شوند. ابن عبد ربه مى گويد: كسانى كه از بيعت با ابوبكر تخلف ورزيدند، در
خانه فاطمه عليهاالسلام اجتماع كردند. ابوبكر عمر را فرستاد كه آن ها را بيرون آورد
و به او دستور داد كه اگر نيامدند، با آن ها جنگ كن. عمر با خود آتش برد كه خانه را
با آن ها بسوزاند. فاطمه گفت: تو مى خواهى خانه مرا بسوزانى ؟ گفت: باكى ندارم.
عبدالحميد بن ابى الحديد معتزلى گويد: ((ابوبكر عمر را گفت:
خالد كجاست ؟ گفت: همين جاست. گفت: الان شما دو نفر برويد و آن دو نفر را بياوريد.
مقصود على و زبير بود. عمر به درون خانه رفت و خالد را دم در گذاشت. عمر شمشيرى در
دست زبير ديد و جمع كثيرى كه جمهور هاشميان بودند و مقداد بن اسود نيز بود. عمر از
زبير پرسيد: اينجا چه مى كنى ؟ گفت: اين شمشير را آماده كرده ام و در راه حمايت على
به كار مى برم. عمر شمشير را بر سنگى كه آن جا بود، بزد و شمشير او بشكست. سپس دست
زبير را گرفت و او را به در خانه آورد و به خالد سپرد و در اين موقع جمع كثيرى به
خالد پيوسته بودند، كه ابوبكر آن ها را فرستاد به كمك و مدد. عمر و خالد در اين
موقع بود كه اطمينان كامل پيدا كردند و به خانه آمده، على را بردند و ناله فاطمه در
اين وقت بلند شد و بر در خانه آمد و ابوبكر را مخاطب و نكوهش كرد. سپس گويد: عقيده
شخص من اين است كه تا وقتى فاطمه از دنيا رفت، بر آن دو تن خشمگين بود و به همين
جهت وصيت كرد كه آن دو بر او نماز نگزارند، هر چند اين گناه به عقيده اصحاب ما از
صغاير گناهان است، ولى مناسب آن دو بزرگ، يعنى شيخين نبود. آن ها بايد احترام فاطمه
را از هر جهت رعايت مى كردند، ولى چه مى توان كرد، مصلحت عمده به نظر آن ها همان
بود كه كردند)).
ابن قتيبه در الامامة و السياسة مى
نويسد: چگونگى آن كه على را به نزد ابوبكر آوردند، گويد: ابوبكر اطلاع يافت كه جمعى
از بيعت با وى امتناع دراند و در خانه على اجتماع كرده، عمر را به سوى ايشان
فرستاد، آن ها را صدا زد. آنان بيرون نيامدند. هيزم خواست و گفت: به خدا قسم يا
بايد بيرون آيى يا آن كه اين خانه و هر كه در اوست مى سوزانم! يكى به او گفت:
اءنّ فيها فاطمة فقال وان.
مسعودى در مروج الذهب آورده است: كه چون
عبدالله بن زبير قصد بنى هاشم كرد كه در مكه بودند، آنان را در شعب محصور كرد و
دستور داد، هيزم بسيارى جمع آورى كردند. اگر مختصر شراره به آن مى رسيد، يك تن از
بنى هاشم زنده نمى ماند. محمد بن الحنفيه نيز در آن ميان بود تا وقتى كه خيلى
(لشكرى ) رسيد، با چهار هزار سوار از طرف مختار و آنان را از محاصره نجات داد.
مسعودى گويد: كه عروة بن الزبير در مقام اعتذار از اين عمل زشت برادر خود مى گفت:
مقصود برادر من ارعاب و ارهاب بنى هاشم بود، تا آنها را مجبور سازد كه با او بيعت
كنند؛ زيرا خلافت و سلطنت به قدرى شيرين است كه با همه اين ها ارزش دارد، مگر در
آغاز كار و ابتداى امر كه بنى هاشم از بيعت ابوبكر امتناع ورزيدند و اين عمل را
نكردند و هيزم نبردند كه آنان را بسوزانند.