سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۶ -


روزگاران درازى كشيش ها حكومت و سلطنت مى كردند. اجازه مطالعه كتابى جز انجيل مى دادند و حرام مى دانستند. چه بسا مردمى آزاده كه به جرم نقل سخن حكيمى در بيان معارف و فرهنگ، مورد تعقيب و آزار و رنج و شكنجه قرار مى گرفتند.
ولى از چندى به اين طرف، تحول علمى دنيا و بسط فرهنگ در جهان، بساط كشيشان در هم نورديد. آنان نيز به هوش آمدند كه با دانش و فرهنگ جنگ نمى شود و مقاومت در برابر عقل و دانش مخالف خرد و بينش ‍ است، و همين معنى سبب شد كه برنامه خود را عوض كنند و محيط كليسا را به دين تخصيص داده و به حدود عقل و فكر محدود نسازند. نغمه تازه و ساز جديد آغاز كردند و حساب خود را از دانشگاه جدا نمودند و به حقيقت اكنون خداى كليسا از خداى دانشگاه جداست؛ زيرا خداى معبد گاهى متشكل مى شود و به طايفه مخصوص مى گردد و قبول چنين خدا از نظر يك مرد علم و فلسفه كه با منطق و عقل و دليل و برهان سر و كار دارد، بسيار دشوار و مشكل به نظر مى آيد، ولى انصاف را بايد گفت. آفرين بر اين مردم دانشمند، نخواستند عواطف مردم را مجروح و بر خلاف افكار عمومى سخن گفته باشند. گفتند: دين يك موضوع وجدانى و حساب آن از عقل و منطق جداست. دين وسيله ارتباطى است بين آدمى و خداوند، و براى آرامش دل و آسايش قلب سودمند. اما درامور مربوط به زندگى و رفع نيازمندى هاى اجتماع، رفع مشكلات سياسى، اقتصادى، تجارى و تشكيلات ادارى حسابى ديگرست. اين افكار زاييده محيط مسيحيت است. در اسلام دين و علم با هم و عقل و مذهب تواءمند. سخنان دينى را همه جا مى توان گفت و با خداوند در همه جا ارتباط مى توان گفت.
جعلت لى الارض مسجدا و طهورا؛(52)
زمين را محل سجده گاه و پاك قرار داديم.
دين يك موضوع تشريفاتى نيست؛ بلكه در كاخ سلطنت و در كوخ رعيت، قابل اجرا و مورد لزوم و ضرورت است. از آن جا كه مسيحيت در سايه امپراطورى رم بوجود آمد، در آن موقع دين يهود كهنه و مندرس شده، تبديل به يك سلسله آداب خشك و جامد گرديده بود و امپراطورى رم در بحبوحه اقتدار و از نظر قانون گذارى و اصول اجتماعى و نظامات مدنى و فصول قضايى، هنوز هم مورد احترام و سرچشمه قوانين اروپاست. مسيحيت را آن روز نيازى به تجديد قانون نبود. يا بهتر بگويم، قدرت و توانايى نداشت كه در مقابل آن امپراطورى و اجتماع وسيع قانون گذاى كند يا فرمان صادر كند. مسيح آمده بود، براى دعوت به صفاى نفس و تهذيب اخلاق شخص و نرمى و گرمى و اعراض از دنيا و پاكدامنى؛ بلكه مسيح واگذار كرد، آن چه قيصر را بود به قيصر داد و آن چه براى خداست او راست و آيين مسيح به طهارت روحى و تهذيب وجدان توجه و عنايت دارد و بس. پس در اين اوضاع و شرايط، دين عبارت است از ارتباط با خدا و قانون ربط فرد است با دولت و اجتماع محتاج به بيان نيست، مسيحيت كه در پناه امپراطورى ايجاد شده باشد، جز اين نتواند بود كه اگر كسى سيلى به صورت راست تو زد، صورت چپ را نيز پيش آر و اگر كسى عباى تو را خواست، قباى خود را هم بده و از آن جا كه بايد حجت بر مردم تمام شود.دين مسيح درياها را پشت سر گذاشت، با اين همه عفو و گذشت و تهذيب اخلاق كه داشت، امتحان خود را داد كه براى دستمال قيصريه، آتش مى زند.همين تناقض در گفتار و رفتار و اختلاف علم و دين در نظر صاحبان افكار و دانشمندان اروپا، سبب شده كه حساب خود را جدا كنند و از اين چنين دين بركنار شوند. اسلام مناط تكليف و ملاك عمل را عقل دانست و ميزان تميز بين حق و باطل قرار داد. در قرآن مجيد از عقل و فكر مردم عاقل و اهل نظر و فكر تمجيد كرد. اين همه آيات قرآن سخن از دليل و برهان و عقل و منطق گويد:
هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ؛ اءَفَلا تَعقِلونَ؛(53)
((آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند يكسانند؟)) تنها خردمندانند كه پندپذيرند.
لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ اءَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِى اءَصْحَابِ السَّعِيرِ؛(54)
((اگر شنيده [و پذيرفته ] بوديم يا تعقل كرده بوديم در [ميان ] دوزخيان نبوديم.))
وَ مَا يَعقِلُها اءِلَّا العَلِمُونَ(55) الدين هو العقل؛(56) و[لى ] جز دانشوران آن ها را درنيابند دين همان عقل است. لا دين لمن عقل له،(57) لا يعجبكم اسلام الرجل حتى تنظروا ماذا عقله؛(58) دين عقل است؛ دين نيست براى كسى كه عقل ندارد؛ تعجب نكن از اسلام مرد، بلكه نگاه كن عقل او چگونه است.
جمعى از صحابهپ، مردى را ستودند و فراوان تمجيد كردند كه پيوسته مشغول عبادت است و در انجام كارهاى خير كوشاست.
فقال: كيف عقل الرجل؛(59) پس فرمود: عقل اين مرد چگونه است.
گفتند: يا رسول الله، ما سخن از كارش مى گوييم و نكوكاريش را مى ستاييم. فرمود: در پيشگاه خداوند ارزش هر كس به قدر عقل اوست؛ زيرا مردمى كه عقل ندارند، زيان غير قابل جبران دارند.
بلكه در بيان ارزش عقل و دانش، سلطنت مطلق بر افكار دينى و عقايد مذهبى داده است؛ زيرا هر اعتقادى را كه مستند به دليل و برهانى نباشد، قابل قبول ندانست. و از اين رو از همه مطالبه دليل مى كند و ايمان تقليدى را نمى پذيرد. بزرگترين انتقاد كه از كفار و مشركين مى كند، اين است كه اينان بدون منطق سخن مى گويند و دليلى براى مدعاى خود ندارند.
وَ مَن يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ؛(60)
و هر كس با خدا معبود ديگرى بخواند، كه براى آن برهانى نخواهد داشت، حسابش فقط با پروردگارش مى باشد.
قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ؛(61)
اگر راست مى گوييد، دليل خود را بياوريد.
وَ مَا يَتَّبِعُ اءَكْثَرُهُمْ إِلا ظَنًّا إَنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِى مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا؛(62)
و بيشترشان جز از گمان پيروى نمى كنند [ولى ] گمان به هيچ وجه [آدمى را] از حقيقت بى نياز نمى گرداند.
وَ إِن تُطِعْ اءَكْثَرَ مَن فِى الاَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللّهِ إِن يَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ؛(63)
و اگر ازبيشتر كسانى كه در [اين سر]زمين مى باشند پيروى كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند. آنان جز از گمان [خود] پيروى نمى كنند.
و در بيان خطر اعتقاد بدون عقل و علم گويد:
وَ لاَ تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ اءُولئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولا؛(64)
و چيزى را كه بدان علم ندارى دنبال مكن؛ زيرا گوش و چشم و قلب، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.
مهمترين برنامه اسلام، مبارزه با جهل و نادانى و كورى و بى سوادى است؛ چه ايمان اگر مبتنى بر پايه عقل و علم نبود، به تشكيك مشكك زايل مى شود و اگر برهان و منطق دارد، گمراه نمى شود. و بدين نكته است كه اسلام براى دانش ارزش قايل است و به صاحبان بينش اهميت مى دهد. بنى اسراييل در غيبت موسى بن عمران، پى سامرى رفتند و به گوساله سجده كردند؛ چه ايمان شان بر اصول محكمى استوار نبود.اگر به دليل و برهان، نبوت موسى بن عمران را دانسته بودند، تسليم سامرى نمى شدند؛ چون امرى عجيب از موسى ديدند، ايمان آوردند و ديگر روز امرى عجيب از سامرى ديدند، بدو گرويدند. ايمانى كه با عصا پيدا شود، با صداى گوساله از بين ميرود.
حضرت امام حسن عسكرى در بيان آيه مباركه:
وَ مِنْهُمْ اءُمِّيُّونَ لاَ يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلا اءَمَانِيَّ؛(65)
و [بعضى ] از آنان بى سوادانى هستند كه كتاب [خدا] را جز خيالات خامى نمى دانند.
مى فرمودند: امى منسوب به مادر است، كسى را گويند كه مكتب نرفته و درس نخوانده، قدرت بر خواندن و نوشتن ندارد؛ يعنى چنان است كه از مادر متولد شده، كتاب نمى دانند؛ يعنى كتاب آسمانى و آن كس كه تكذيب آن مى كند، نمى شناسند و فرق نميگذارند؛ چون بر آن ها خوانده مى شود و بگويند: اين است كتاب خدا و گفتار وى، اگر رؤ سا و پيشوايان خيانت پيشه باشند، كتاب را بر خلاف آن چه هست بخوانند و حضرت محمد را تكذيب كنند و انكار نبوت و ولايت نمايند.
اين مردم بى سواد يا كوران مادرزاد، به دنبال گفتار آنان مى روند و از آنان پيروى و تمكين مى كنند، در صورتى كه اين پيروى نارواست و اين تقليد حرام و نابجا.
فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِاءَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ؛(66)
پس واى بر كسانى كه كتاب [تحريف شده اى ] با دستهاى خود مى نويسند، سپس مى گويند: ((اين از جانب خداست )).
اينان همان ملت يهودند كه از پيش خود چيزهايى نوشته و به نام صفات پيغمبر نگاشته اند، به منظور گمراه كردن مردم، مانند اين كه نوشته اند: پيغمبرى كه در آخر زمان به نبوت مبعوث مى شود، عظيم الجثه و درشت اندام خواهد بود، مويى چنين و رويى چنان دارد و اين اوصاف بر خلاف اوصاف پيغمبر اكرم است و از اين ها گذشته، پانصد سال ديگر، تولد خواهد يافت و همه مقصود اين است كه مقام و رياست خود را حفظ و از فرماندهى به فرمانبردارى تنزل نكنند. از اين رو خداوند فرمايد: واى بر آن ها از آن چه گذشته و واى بر آن ها از آن چه براى خود كاشته اند! نتيجه اين دغل كارى و خيانت شعارى و تحريف و تصحيف، آن است كه شديدترين عقوبت و مجازات را در دوزخ بچشند و يكبار ديگر هم مجازات شديد و كيفر سخت ببينند، به سبب اموالى كه از اين راه به دست آورده و عوام يهود را گمراه كرده اند.
چون سخن حضرت به اينجا رسيد، فرمود: يكى از ياران جد امجد ما، به حضرت جعفر بن محمد عليهماالسلام اعتراض يا استفهام كرد. و پرسيد: يابن رسول الله، تقصير اين مردم بى سواد و گمراه چيست ؟ خود كه اطلاع ندارند.وسيله آن ها براى تحقيق همان علما و احبارند، بايد از آن ها كسب اطلاعات و اخبار كنند، چگونه قابل توبيخ و نكوهش هستند و چرا ملامت و سرزنش مى شوند؟ تقليد جاهل از عالم و نادان از دانا مگر گناه است ؟ و پرسش ديگر اين كه، چه فرقى دارند عوام ما با عوام يهود كه آنان به تقليد و پيروى از پيشوايان نكوهش و ملامت شوند، و ما عوام خود را تشويق و تمجيد نماييم به پيروى و تقليد؟ فرمود: بين عوام ما و عوام يهود فرق است، از يك جهت و تساوى است از جهت ديگر، كه از جهت تساوى، قابل ملامت و نكوهش اند؛ همانند عوام يهود و از اين رو خداوند، آن ها را مذمت و نكوهش فرمود.
و اما از آن جهت فرق دارند كه عوام يهود علماى خود را خوب مى شناختند؛ چه دروغگويى و حرام خوارى و رشوه و تغيير احكام بر وفق دلخواه متقاضيان چيزى نبود كه بر آن ها مخفى بماند، به ويژه تعصب شديد و لجاجت مخصوص در آن ها بود كه همه مى دانستند، اگر به سمتى توجه كنند و عنايت نشان دهند، تا آن كس كه مورد توجه آنهاست حاكم شود و مال را ببرد. مكرر در مواقع ترافع و محاكمات اين امور را ديده و دانسته بودند، و اين معنى در فطرت هر كس موجود است كه به چنين افراد اطمينان و اعتماد نداشته باشند، به ويژه در امور دينى و مذهبى، آن ها را امين خدا ندانند و واسطه نشناسند، چون با تمام اين احوال و اعمال كه از آن ها مى ديدند و لازم بود كه از آن ها صرف نظر كنند، نه كسب خبر، و خود اشخاص در مقام تحقيق و تفتيش بر آيند و در خصوصيات اخلاقى پيغمبر دقت كنند؛ چه دلايل و براهين پيغمبر اكرم واضح تر از آن بود، كه بر كسى مستور بماند.
كتمان نمى كنم و نگفته نمى گذارم كه عوام ما نيز، مشغول همين نكوهش و سرزنش هستند كه چون از فقها و علما نابكارى و خيانت ببينند و تعصب شديد و حرص و آز، آرزوى دراز، همواره حمايت از مردم خائن كرده و از عنايت به افراد خادم سر باز زده و امتناع ورزيده اند، پيوسته شريك دزد و رفيق قافله بوده اند.
عوام ما نيز مستحق ملامت و سزاوار نكوهش هستند، چنان كه عوام يهود به دنبال پيشوايان دروغين و نابكاران خيانت پيشه رفتند و مستحق ملامت گرديدند.
فامّا من كَانَ من الفقها صائنا لنفسه حافظا لدينه مخالفا لهويه مطيعا لامر مولاه فللعوام اءَن يُقَلِّدوه؛(67)
اما هر فقيهى كه خويشتندار و نگهبان دين خود باشد و با هواى نفسش ‍ بستيزد و مطيع فرمان مولايش باشد، بر عوام است كه از او تقليد كنند.
و اين صفات در همه فقها نباشد؛ بلكه گروهى مخصوص از شيعه باشند، چه برخى كه بر مركب ناهنجارى سوارشده و بى حيايى و وقاحت را اسباب كار و وسيله رسيدن به مقاصد شوم قرار داده اند و داد از كهتر و مهتر گرفته و بعضى از آن ها كار بى شرمى را به جايى رسانده كه سخنانى از ما گرفته و تغييراتى در آن داده و گاهى از روى نادانى تفسير و به ناروايى به تحريف و تصحيف پرداخته اند و جمعى ديگر تعمد در خيانت دارند، مى دانند و جنايت مى كنند، دروغ مى بندند و افترا مى زنند و براى رسيدن به مقاصد دنيا، از هيچ خيانت و جنايتى باك ندارند. در اين ميان جمع ديگرند كه باطنا دشمن ما هستند، ولى قدرت و جراءت و جسارت اظهار ندارند، بعضى از علوم ما را فرا گرفته، نان به نرخ روز مى خورند، چون به شيعيان ما مى رسند، براى جلب توجه از آن، احاديث به قالب مى زنند و كاسبى مى كنند و چون به دشمنان ما رسيدند، مضايقت ندارند كه در مقام قدح بر آيند و دل مستمعان بربايند و اگر مقتضى ببينند، دروغى چند بر آن بيفزايند و براى گرم كردن مجلس خود، پيرايه ها بسته و به جعل اكاذيب بازار خويش رونق دهند، ساده دلان را اغفال و اضلال كنند.
هم اضر على ضعفاء شيعتنا من جيش يزيد بن معاويه على الحسين بن على عليهماالسلام و اصحابه؛(68)
و اين طايفه بر ضعفاى شيعه ما در ضرر رساندن بيشتر از لشكر يزيد بن معاويه بر حضرت حسين بن على عليهماالسلام و اصحاب آن حضرت است.
چه دشمنان ما در كربلا اموال و ارواح آن ها را ربودند و اين عالم نمايان دروغگو و خائنان خود را دوستان ما معرفى كرده و به لباس دوستى در آمده و حتى دعوى دشمنى با دشمنان ما نيز مى كنند، ايجاد شبهه در قلوب ضعفاى شيعه مى نمايند و سموم افكار خود را در آن ها تزريق كرده و از راه صواب منحرف مى سازند.
ولى با همه اين اوضاع و احوال، حقيقت جويى و ديندارى، اثرى مخصوص ‍ دارد كه اگر خدا در كسى ببيند در سر صفايى دارد و در دل وفايى، مايل است دين خود را از دستبرد شيطان نگهدارى كند و نسبت به پيشواى خود وفادار باشد، او را در دست اين نابكاران نمى گذارد؛ بلكه مرد با ايمانى را همنشين او مى كند كه او را به راه مستقيم ثابت بدارد، و چنان اثرى در گفتار او مى گذارد كه منطق وى را بپذيرد و بدين وسيله دين او محفوظ بماند. حضرت صادق عليه السلام فرمود: قَالَ رسول الله له عليه و آله و سلم:
شرار علماء امتنا المضلون عنا، القاطعون للطرق الينا، المسمون اضدادنا باسمائنا، الملقبون اندادنا بالقابنا، يصلون عليهم و هم للعن مستحقون، و يلعوننا و نحن بكرامات الله مغمورون، و بصلوات الله و صلوات ملائكته المقربين علينا عن صلواتهم علينا مستغنون؛
(69)
زبون ترين علماى امت ما آن طايفه اند كه مردمان را از ما گمراه كنند و قطع طريق مردم از طرف ما نمايند و اضداد ما را با اسما و انداد ما را ملقب به القاب ما فرمايند، پس ايشان را گمراه سازند.
آن جماعت به لعن سزاوار و به عذاب گرفتارند. مع هذا لعن ما مى نمايند و حال آن كه ما به كرامات خداى تعالى معمور و به صلوات رب العالمين و طلب مغفرت مليكه مقربين به سوى ماست و از صلوات و تحيت اين جماعت بر ما مستغنى و بى نيازيم.
و باز آن حضرت از جد امجدش اميرالمؤ منين عليه السلام در اين باره چنين نقل فرمودند:
قيل لاميرالمؤ منين عليه السلام: من خير خلق الله بعد ائمة الهدى و مصابيح الدجى ؟
قال: العلماء ءِاذَا صلحوا.
قيل: فمن شرار خلق الله بعد ابليس، و فرعون، و نمرود، و بعد المتسمين باسمائكم، و المتلقبين بالقابكم، و الاخذين لامكنتكم، و المتامرين فى ممالككم.
قال: العلماء ءِاذَا فسدوا، هم المظهرون للاباطيل، الكاتمون للحقايق، و فيهم قَالَ الله عز و جل: ((اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللعنون ))(70)؛
(71)
شخصى به اميرالمؤ منين گفت: يا ولى الله خير خلق الله، بعد از ائمه الهدى و مفاتيح الفلاح و مصابيح الدجى عليهم السلام چه كسانند؟
فرمود: علما هستند هرگاه بر صلاح و رستگارى و بر فلاح و اطاعت ايزد بارى تعالى باشد. پرسيد شرورترين خلق خدا بعد از ابليس، فرعون ، نمرود و جمعى كه متسمين به اسما ايشان و ملقب به القاب آنان و آخذ مكان و متاخر به اماكن آن روساى اهل عصيان باشند، كدام صفت از اصناف خلقان در روز حساب و ميزان خواهند بود؟
فرمود: علما هرگاه بر صنعت فساد و الحاد باشند و اظهار اباطيل و كتمان حق و برهان و دليل نمايند؛ زيرا خداوند در حق اين طايفه مى فرمايد: ((آنان را خدا لعنت مى كند و لعنت كنندگان لعنتشان مى كنند)).
حكما گويند: در هر نوع يا جنس كه اشرف و افضل در آن نوع يا جنس پيدا شود، اخس و ارذل هم در همان نوع و جنس خواهد بود. لقمان حكيم را پرسيدند: شريف ترين و مقدس ترين عضو در انسان چيست و كدام اندام است ؟ فرمود: دل. پرسيدند: اكنون بگوى پليدترين و پست ترين آن ها كدام است ؟ فرمود: دل. گفتند: چگونه چون تو دانشمند حكيم فرزانه و فيلسوف يگانه، دو پرسش متضاد را با يك پاسخ جواب گفتى ؟ فرمود: پاسخى جز اين نبايد. گفت: به همان دليل كه دل بهترين عضو است، بدترين عضو خواهد بود، چه آن كه دل اگر به خدا متصل شد و يا به تعبير بهتر خانه خدا شد، بهترين عضو است. دل سراپرده محبت اوست و اگر محل وساوس ‍ نفسانيه و جايگاه شيطانيه بود، بدترين عضو خواهد بود. از اين رو حضرت ختمى مرتبت فرمودند:
خيار الناس العلماء و شرار الناس العلماء؛(72)
بهترين مردم و بدترين آن ها علما هستند.

اى نفس اگر به ديده ى تحقيق بنگرى درويشى اختيار كنى بر توانگرى
هشدار تا نيفكندت پيروى نفس در ورطه اى كه سود ندارد شناورى
تا جان معرفت نكند زنده شخص را نزديك عارفان حيوانى محقرى
گر قدر خود بدانى قدرت فزون شود نيكونهاد باش كه پاكيزه منظرى
چندت نياز و آز دواند به بر و بحر درياب وقت خويش كه درياى گوهرى
گر كيمياى دولت جاويدت آرزوست بشناس قدر خويش كه گوگرد احمرى
اى مرغ پاى بسته به دام هواى نفس كى بر هواى عالم روحانيان پيرى
باز سپيد روضه ى انسى چه فايده كاندر طلب چو بال بريده كبوترى
چون بوم بدخبر مفكن سايه بر خراب در اوج سدره كوش كه فرخنده طايرى
آن راه دوزخست كه ابليس مى رود بيدار باش تا پى او راه نسپرى
راهى به سوى عاقبت خير مى رود راهى به سؤ عاقبت اكنون مخيرى
گوشت حديث مى شنود، هوش بى خبر در حلقه اى به صورت و چون حلقه بر درى
دعوى مكن كه برترم از ديگران به علم چون كبر كردى از همه دونان فروترى
از من بگوى عالم تفسيرگوى را گر در عمل نكوشى نادان مفسرى
بار درخت علم ندانم مگر عمل با علم اگر عمل نكنى شاخ بى برى
علم آدميتست و جوانمردى و ادب ورنه ددى به صورت انسان مصورى
از صد يكى به جاى نياورده شرط علم وز حب جاه در طلب علم ديگرى
هر علم را كه كار نبندى چه فايده چشم از براى آن بود آخر كه بنگرى
امروزه غره اى به فصاحت كه در حديث هر نكته را هزار دلايل بياورى
فردا فصيح باشى در موقف حساب گر علتى بگويى و عذرى بگسترى
مردان به سعى و رنج به جايى رسيده اند تو بى هنر كجا رسى از نفس پرورى

حاج شيخ عباس قمى، از كتاب حلية الابرار رسيد هاشم بحرانى نقل كرده است كه مردى نصرانى انوش نام از نويسندگان دربارى بود و مردى مذهبى. دو فرزند وى به سختى بيمار شدند. يك نفر از دربار به خدمت حضرت امام حسن عسكرى آمد و گفت: خليفه سلام مى رسانند و مى گويد: اين منشى دربار مورد علاقه ما است و نظر به ارادتى كه نسبت به شما پيدا كرده است، از مقام خلافت خواست شده است كه قبول زحمت بفرمايند و عيادتى از بيمارانش كنند، خليفه ميل دارد كه منظور وى انجام گيرد و علت اين كه مقام خلافت به قبول زحمت شما راضى شد، اين بود كه منتهاى خلوص را در او مى دانيم، مردى مسيحى است؛ ولى مكرر در غياب شما اظهار ارادت كرده است كه من سيماى نبوت در ايشان مى بينم، ارزش دارد چنين مردى به تشريف فرمايى شما خرسند شود و فرزند او نيز شفا يابد.
احمد بصرى كه ابوجعفر كنيه داشت، گويد: من حضور داشتم كه پيغام خليفه را يك تن از مخصوصين دربار اعلام كرد و حضرت نيز قبول فرمودند و اين جمله را اضافه كردند. شكر خداى را كه مسيحيان از گروهى مدعيان اسلام حق شناس ترند. چون به آن مرد اطلاع دادند كه حضرت تشريف مى آورند، سر و پاى برهنه استقبال كرد و بر حسب اتفاق يا به حكم سابقه، گروهى از مسيحيان نيز بر در خانه او بودند، شخصيت هاى محترمى از كشيشان و رهبانان حضور داشتند كه حضرت تشريف آوردند و ميزبان در صورتى كه انجيل مقدس را حمل كرده و به سينه آويخته بود، گفت: پيش از همه، من اين كتاب را شفيع قرار مى دهد كه گناه من در ايجاد اين زحمت ببخشايى و مرا عفو كنى، به حق مسيح سوگند، اين تقاضايى كه من از دربار كردم بى اختيار بود؛ زيرا به فرزندان بيمارم علاقه بسيار دارم و امروز شما را مسيح زمان مى دانم و دست توسل به دامن شما انداخته ام.
امام عليه السلام به داخل اطاق تشريف برده، بر كنار تخت بيماران تشريف آوردند و بيماران را عيادت نمودند و سپس فرمودند: يكى از اين دو فارسند سه روز بيشتر مهمان شما نخواهند بود.
مسيحيان ايستاده بودند. فرمود: و اين فرزند ديگر شما به زودى بهبود يابد و از بستر برخيزد و اين نهال برومند كه توفيق قبول اسلام رفيق اوست، فرزند شما خوشبخت و سعادتمند خواهد بود و نور اسلام و ايمان در دل وى تابيدن خواهد گرفت و قبول دوستى و ولايت خاندان نيز خواهد كرد.
انوش گفت: اين بشارت و مژده سلامت و سعادت اين فرزند، تلخى مرگ ديگرى را آسان خواهد كرد.
ابوجعفر احمد قيصر گويد: سه روز بعد يك تن از آن دو بيمار بدرود زندگى گفت و ديگرى بهبود يافت و يك سال بعد قبول اسلام كرده و با ما در خدمت حضرت عسكرى مى بود.