وصية ابى محمد الحسن العسكرى عليه
السلام، ليشعته قال: اوصيكم بتقوى الله، والورع فى دينكم، و الاجتهاد لله، و صدق
الحديث، و اداء الامانة الى من ائمنكم من برّ اءو فاجر، و طول السجود، و حسن
الجوار، فبهذا جاء محمد له عليه و آله و سلم، صلوا فى عشائركهم و اشهدوا جنائزهم، و
عودوا مرضاهم، و ادُّوا حقوقهم، فانّ الرجل منكم ءِاذَا ورع فى دينه، و صدق فى
حديثه، و ادَّى الامانة، و حسن خلقه مع الناس قيل: ((هذا
شيعى )) فيسرنى ذلك. اتقوا الله و كونوا لنا زينا و لا
تكونوا شينا جروا الينا كل مودة و ادفعوا عنا كل قبيح، فانه ما قيل فينا من حسن
فنحن اهله و ما قيل فينا من سوء فما نحن كذلك لنا حق فى كتاب الله و قرابة من رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم و تطهير من الله لا يدعيه احد غيرنا الا كذاب
اكثروا ذكر الله و ذكر الموت و تلاوة القرآن و الصلوة على النبى صلى الله عليه و
آله و سلم فان الصلوة على النبى صلى الله عليه و آله و سلم عشر حسنات احفظوا ما
وصيتكم به و استودعكم الله و اقرء عليكم السلام؛
از وصيت امام حسن عسكرى
عليه السلام به شيعيانش فرمود: شما را توصيه مى كنم به: پرواى از خدا، پارسايى در
دين، كوشش در راه خدا، راستگويى، اداى امانت به نيك و بد، طول سجده، خوش همسايگى كه
اين ها برنامه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است. به فاميلهايتان محبت و احسان
كنيد، جنازه هايشان را تشييع كنيد، از بيمارانشان عيادت كنيد، حقوقشان را بپردازيد،
كه چون يكى از شما در دين پارسا و در سخن راستگو، امانتدار و خوش اخلاق باشد، گويند
اين شيعه بمذهب است و من خرسند شوم. از خدا پروا كنيد و زينت ما باشيد، ننگ ما
نباشيد، محبت ها را به سوى ما جلب كنيد، زشتى ها را از ما دفع نماييد، كه هر گونه
خوبى به ما نسبت دهند ما اهلش هستيم، و هر عيبى كه به ما اسناد دهند ما از آن به
دوريم، ما را در كتاب خدا حقى است و با پيغمبر نسبتى، و از جانب خدا طهارتى، غير از
ما هيچ كس دعوى اين مقام نكند، جز شخص دروغگوى. فراوان به ياد خدا و در فكر مرگ
باشيد، قرآن بخوانيد، بر پيغمبر صلوات فرستيد كه ده حسنه دارد، سفارش هاى مرا به
خاطر بسپاريد. شما را به خدا مى سپارم، و سلام بر شما.
شيخ صدوق از پدر بزرگوار
خود و ابن وليد نقل كرده است كه در سال 278 - يعنى هيجده سال پس از رحلت حضرت عسكرى
عليه السلام - در مجلس احمد بن عبيدالله بن خاقان - كه مستوفى شهرستان قم و نواحى
آن بود - نشسته بوديم و نگفته نماند كه او، نسبت به خاندان پيغمبر دوستى نداشت؛
بلكه نصب مى ورزيد. بر حسب تصادف سخن از علويان مقيم سامرا در ميان بود و اختلاف
عقايد و افكار مذهبى و احترامات ايشان در مقامات ظاهرى. احمد بن عبيدالله گفت: من
هيچ وقت كسى را به عظمت و بزرگوارى چون امام حسن عسكرى ابن الرضا نديدم و بلكه
نشنيدم؛ چه در جميع فضايل و كرايم اخلاقى بى نظير بود. داراى مقام بلند و درجه
ارجمند جاه او در نزد همه اشراف محفوظ بود؛ زيرا سادات علوى و فاطمى و چه عباسيان و
بنى هاشم همه پيرمردان و سالخوردگان نسبت به او كوچكى مى كردند و همچنين وزرا و
مستوفيان و امرا لشكر و درباريان، عموما قدردانى از وى مى كردند. فراموش نمى كنم كه
پدر من پذيرايى داشت و من ايستاده بودم، ناگهان خبر دادند كه حضرت ابن الرضا عليه
السلام تشريف آوردند. پدر من به استقبال شتافت و من كتمان نمى كنم كه پدر من با هيچ
كس چنين برخورد نمى كرد، چه وزرا و امرا لشكر و كشور، اركان دولت و اعيان مملكت كه
به خانه ما مى آمدند. حتى نسبت به وليعهد چنين احترام نمى كرد. مردى را ديدم گندم
گون، خوش رو و اندامى زيبا داشت، تنومند قيافه و هياءت او جوان بود، ولى آثار جلالت
و هيئت پيران از او نمايان بود.
پدرم با او معانقه كرد و دست او را صميمانه
فشرد، آن گاه او را بر مسند خود نشانده و با نهايت ادب در كنار وى قرار گرفت و در
سخن گفتن هم به نظر من عجيب بود؛ زيرا پدر من جمله جعلت فداك
را مكرر گفت و گاهى بابى و امى اضافه مى كرد.
من سخت در شگفت بودم كه خبر آوردند كه موفق مى آيد و موفق برادر معتمد خليفه، نامش
طلحه و كنيه اش ابواحمد بن المتوكل و وليعهد بود. عادت اين بود كه چون وليعهد مى
آمد، از نظاميان و امرا و سربازان، از در باغ تا جلو عمارت از دو طرف صف تشكيل مى
دادند. هر گاه وليعهد مى آمد و باز ميگشت، اين تشريفات به عمل مى آمد، گويى احساس
ناراحتى در ابن الرضا كرد كه ظاهرا مايل به ملاقات وليعهد نيستند. پدرم با نهايت
ادب گفت: اگر بايل باشيد، از پشت صف تشريف ببريد.
باز پدرم برخاست و با وى
معانقه كرد و چند قدم او را بدرقه نمود.من پرسيدم از بستگان و كسان نزديك خودمان كه
او را معرفى كنند. اجمالا گفتند: مردى از اشراف علوى و نامش حسن بن على و شهرتش ابن
الرضا است. تعجب من بيشتر شد و تمام آن روز از فكر او خارج نشدم. رفتار و گفتار
پدرم از ياد نمى رفت.
شب شد. رسم پدرم اين بود، نماز مغرب را مى خواند و سپس
نامه ها را مى ديد، آن چه بايد به عرض برسد و برخى بايد خلاصه شود و آن چه را كه
خود بايد جواب بدهد، رسيدگى مى كرد. من در اين موقع رفتم و مقابل پدرم نشستم. به من
گفت: كارى دارى ؟ گفتم: اگر اجازه بفرمايند، خواستم اين مرد علوى را كه تا اين پايه
مورد تكريم قرار داديد، بشناسم. پدرم گفت: بلى فرزند من، اين شخص ابن الرضا پيشواى
رافضيان است.
كمى تاءمل كرد و گفت: اگر روزى خلافت از خاندان بنى العباس رخت بر
بندد، در آل هاشم كسى لايقتر از او نيست و بالاستحقاق وارث خلافت است؛ چه در فضل و
فضيلت زيبايى و پارسايى و شرافت و حسن اخلاق و عبادت نظير ندارد. تو پدر بزرگوار او
را نديده بودى؛ پدر او نيز نيك مردى و بزرگ فردى بود، براى نشان دادن معنى شرف و
عظمت.
از شمار دو چشم يك تن كم |
|
وز شمار خرد هزاران بيش |
من كه هرگز انتظار نداشتم كه چنين سخنى از هيچ كس درباره علويان بشنوم، اكنون از
پدرم كه مهم ترين شخص اجتماع به شمار مى رود، شنيدم. بسيار ناراحت شدم، بر پدر
خشمگين شدم. حس كنجكاوى مرا بر آن داشت كه در اين باره تحقيقات بيشترى كرده باشم.
با هر كس در اين باره وارد مذاكره شدم، از امراى لشكر و قضات عالى مقام كشور، علما
و دانشمندان و طبقه ممتاز، از مردم بازارى، خواص و عوام، همه مثل پدر من او را
معرفى كردند و براى او مقام مخصوص قايل بودند و اين كلمه پيشواى شيعيان را همه
گفتند. از اين رو كه دوست و دشمن و خويش و بيگانه او را بزرگ مى داشتند، عظمت و
بزرگوارى او مرا گرفت.
چون سخن او به اين جا رسيد، يك تن از اشعريان پرسيد:
برادر او جعفر را نيز ديده بوديد؟ احمد گفت: من از كى سخن مى گويم و تو از چه كسى
مى پرسى! جعفر قابل ذكر نيست، مردى فرومايه، پست، ميگسار، شرابخوار، سبك سر،
نابكار، كم عقل و پرده در. دريغ از آن كه نام برادر بر او گذارده و او را در برابر
وى ياد كنند. سپس همچنين دنباله سخن را گرفته و داستان رحلت او را بيان كرد. و در
اين باره چنين گفت:
روزى كه بيمار شد، نخست پدر من مطلع گشت. بر حسب معمول، به
دربار رفت و طولى نكشيد با پنج تن از پيشخدمت هاى مخصوص بازگشت و دستور داد، كه اين
پرستاران شبانه روزى باشند و چندين نفر پزشك به بالين او آورد و پيوسته وضع و حال
او را به دربار اطلاع مى دادند. دو روز گذشت و بيمارى رو به فزونى گذاشت.پدرم
پزشكان را امر به مراقبت دايمى كرد و دستور داد، شب و روز در آن جا بماند و رييس
قضات را گفت: ده تن از قضات عالى مقام كه مورد اعتماد باشند، تعيين كند و اينها نيز
در خانه امام عليه السلام بمانند.
اين تشريفات، با دقت كامل و مراقبت پدرم انجام
گرفت، تا روز هشتم ربيع الاول از دنيا رحلت فرمود. شهر سامرا يكپارچه ضجه و شيون
شد. انعكاس اين خبر، اول در كاخ سلطنت بود و مقام خلافت خود را سوگوار و عزادار
نشان داد. تعطيل رسمى اعلام گرديد. هاشميان و صاحب منصبان لشكرى و همه طلقات در
تجهيز آن حضرت شركت كردند. اوضاع سامرا به كلى تغيير كرد و پايتخت سياه پوش شد.
ابو عيسى - پسر متوكل - را گفتند، كه بر جنازه نماز بگزارد. چون تشريفات برگزار شد
روى جنازه را باز و به علويان و عباسيان گفت: اينك همه طبقات از كشورى و لشكرى،
دبيران و قضات دادگسترى و تجار و بازارى بنگرند و ببينند كه حسن بن على به اجل
طبيعى از دنيا رفته است و در يك هفته آن حضرت بسترى بوده اند، پرستاران مورد اعتماد
و مهربان از دربار خلافت فرستاده شده اند.
سپس جنازه را حركت داده و به آن حجره
كه پدر بزرگوارش دفن شده بود، آوردند و دفن كردند و بلافاصله مفتشين و بازجويان زن
و مرد، به خانه حضرت حسن عسكرى فرستادند كه اثرى از فرزند آن حضرت پيدا كنند و بدين
مناسبت از تقسيم ميراث خوددارى كردند.
محمد بن الحسين گويد: ساعت رحلت حضرت امام
حسن عسكرى، بامداد روز هشتم ربيع الاول بود، بعد از نماز صبح از دنيا رفت. با اين
كه در همان شب چندين نامه به شهرستان ها نوشته بودند و در آن ساعت صيقل كنيز و عقيد
خادم بودند و يك تن ديگر كه خدا داناست. عقيد خادم گويد: آب مصطكى، به دستور آن
حضرت جوشانيده و آماده كرده بودم، آوردم . فرمود: اكنون نماز مى خوانم، آب خواستند
و وضو گرفتند و نماز صبح را در بستر خواندند. سپس فرمود: بياوريد آب مصطكى را، ظرف
را راست گرفته كه بياشامد، دست مى لرزيد و ظرف به دندان ها مى خورد.
صيقل گويد:
من ظرف را از دست حضرت گرفتم و ناگاه روحش به شاخسار جنان پرواز كرد و اين خبر را،
ابوسهل نوبختى و ديگران به كيفيتى ديگر نقل كرده اند.
نگفته نماند كه رحلت حضرت
امام حسن عسكرى عليه السلام را برخى روز اول و جمعى روز هشتم دانسته اند. ظاهر اين
است كه روز اول ماه بيمار شده و روز هشتم از دنيا رحلت كرده اند.
هفدهم ربيع الاول: ولادت حضرت صادق
عليه السلام
شَهِدَ
اللّهُ اءَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلا هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَاءُوْلُواْ الْعِلْمِ
قَآئِمَا بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ؛(73)
خدا كه همواره به عدل، قيام دارد، گواهى مى دهد كه جز او هيچ معبودى نيست؛ و
فرشتگان [او] و دانشوران [نيز گواهى مى دهند كه:] جز او، كه توانا و حكيم است، هيچ
معبودى نيست.
مهم ترين مقام انسان، مقام معرفت است كه نخستين پايه دين مى باشد،
به طورى كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است: اول الدين
معرفت و اين اوليت به جميع معانى براى معرفت ثابت است، چه به معنى آغاز و
شروع و چه به معنى ماءيول اليه الشى ء باشد، كه اول و
برگشت هر چيز دين، به معرفت است و ساختمان دين، بر پايه معرفت بنيان شده، روح دين
معرفت است، قوام دين به اوست و باز علت غايى خلقت معرفت است، چنان كه گفته شد:
كنت كنزا مخفيا فاحببت اءن اعرفا؛ فخلقت الخلق لكى اعرف؛(74)
من گنج مخفى بودم، پس واجب بود كه شناخته شوم، پس انسان را خلق كردم تا شناخته شوم.
خلاصه تحقيقات دانشمندان درباره معرفت در سه مقام گفته مى شود.
اُسُّ المطالب ثلاثة عُلِم |
|
مطلب ((ما))، مطلب
((هل ))، مطلب
((لم )) |
فما هو الشارح و الحقيقى |
|
و ذو شتباك مع هل انيق |
و هل بسيطا و مركبا اتت |
|
لمية ثبوتا اثباتا حوت |
سه چيز پايه مطلب دانسته شده است / پرسش ((چه چيز))،
پرسش ((آيا)) و پرسش
((براى چه )) ((ما))
به دو صورت شارحه و حقيقية است / و امور صاحب اشتباه با ((هل
)) نيكوست.
و ((هل
)) به دو صورت ساده و مركب آمده است / و ((لِمَ))
دو مقام ثبوت و اثبات را داراست.
نخست، ماء شارحه است كه شرح الاسم كند. در
مرحله دوم، ماء حقيقيه است كه بيان حقيقت آن كند. سوم، احكام آن است. معرفت كه به
فارسى به معنى شناختن و شناسايى است و غالب استعمال آن، در عرف علم خاص است كه
بعد از ذهول و غفلت براى انسان حاصل شود و ممكن است كه در وضع اول موضوع له آن
همينمعنى باشد و عرفا مى گويند: سر اين كه خداشناسى گفته مى شود و ماموريم به تحصيل
اين گونه علم، آن است كه در بدايت وجود و آغاز بشر خداوند جل شاءنه تمام ذرات وجودى
بشر را، در آدم ابوالبشر جمع كرد و آن ها را بر خودشان گواه گرفت و
الست بربكم گفت: و قالوا بلى
گفتند. چون بدين عالم آمدند و غفلت آن ها استيلا يافت و خدا را از ياد بردند، انبيا
را و به منظور ياد آورى فرستاد.
ذَكِّرهم باءَيَّئم الله؛(75)
و روزهاى خدا را به آنان ياد آورى كن.
فَذكِّر اءِنَّما
اءنتَ مُذكِّر؛(76)
پس تذكر ده كه تو تنها تذكر دهنده اى.
آن ها را وادار به معرفت كنند و از اين رو
در همه اخبار و روايات تعبير به معرفت فرمود و علم. و اگر در بعض موارد به علم
تعبير شده باشد، منظور بر همين فعل است.
از شگفتى هاى قابل ذكر اين است كه علم
الهدى - سيد مرتضى - متكلم و فقيه با ادله قويه، گفتار مثبتين عالم ذر را كه به اين
آيه استناد و استدلال مى كنند: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من
ظهورهم آه.(77)
رد كرده و مى فرمايد: از اين آيه هرگز چنين معانى استفاده نمى شود، اولا، آدم نيست
و بنى آدم است و ظهره نيست و ظهورهم است. آن چه را كه يافته اند، قابل قبول نيست و
حضرت صدر المتالهين، ده دليل براى اثبات چنان عالمى وارتباط با چنين آيتى اقامه
فرموده اند.
مقام دوم، ماى حقيقيه است.بدان كه حقيقت معرفت علم خاص است و اقوالى
كه در علم است، در او نيست كه از مقوله كيف يا اضافه و يا نسبت به معلوم است و
معلوم ملاحظه مى شود. اگر جوهر است، جوهر و اگر عرض است، عرض و يا آن كه عبارت
است از: ترقى نفس و كمال وجود. در هر صورت مقول به تشكيك است و مراتب مختلف دارد:
1. علم اليقين، چون ديدن دود آتش يا شنيدن صداى آب.
2. عين اليقين، كه به چشم
ببينند آب و آتش را.
3. حق اليقين، كه در آب يا آتش افتد، دستخوش غرق يا حريق
كرد.
كلَّا لو تَعلمونَ عِلمَ اليَقينَ # لَتَرونَّ
الجَحيمَ # ثُمَّ لَتَرَونَّها عينَ اليَقينِ؛(78)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد! به يقين دوزخ را مى بينيد. سپس آن را
قطعا به عين اليقين در مى يابيد.
اءنَّ هذا لَهوَ حقُّ
اليَقينِ؛(79)
اين است همان حقيقت راست [و] يقين.
و هر كس در هر مرتبه اى كه دارد، از معرفت
بهره خود را مى برد.
كل من فى الوجود قد نال حظا |
|
و نصيبا من هذه الصهبا |
و اختلاف الهيوليات دليل |
|
لاختلاف الحظوظ و الانصباء |
و متعلق اين معرفت كه محل كلام آغاز و انجام است علم كلام است كه عبارت از آن است
كه فرمود. و كمال معرفته التصديق به و يك مرتبه از معرفت كه عبارت از اكتناه بذات
است، مخصوص به ذات واجب تعالى است. لا احصى ثناء عليك انت
كما اثنيت على نفسك؛ براى ممكن تحصيل آن مرتبه ممكن نيست، چه علم به شيى فرع
احاطه به اوست و محال است كه ممكن، محيط به واجب شود فاذن لا
يحيطون به علما؛ و شايد آن عنيبى كه مخصوص به اوست لا
يعلم الغيب الا هو؛ همان مقام غيب الغيوب و غيب مصون، غيب مكنون است.
وَ مَا اءُوتيتُم مِّن العلمِ قليلا؛(80)
و به شما از دانش جز اندكى داده نشده است.
مرتبه عين اليقين، نسبت به غير ذات
براى ممكن، ممكن است، چنان كه غيب به معنى اطلاع بر سراير و ضماير و بلايا و منايا
است كه اولياى خدا را حاصل است.
فَلا يُظهِرُ عَلى
غَيبِهِ اءَحَدا # اءلّا مَنِ ارتَضى؛(81)
و كسى را بر غيب خود آگاه نمى كند، جز پيامبرى را كه از او خشنود باشد.
در زيارت
جامعه است: و ارتضيكم لغيبه يكى از بزرگان در معنى
انفسكم فى النفوس گفته است، كه نفوس مقدسه احاطه دارند بر ديگر نفوس.
سيد
بن طاوس در كتاب فرج المهموم فى بيان الحلال و الحرام من علم النجوم گويد: آن چه
براى من از احوال حكماى يونان ثابت شده است، اين است كه بسيارى از آنان پيمبرانند و
بر جمهور مردم اشتباه شده است و اين اسامى يونانى حقيقت را مشتبه ساخته، چه هرمس
همان ادريس است و مردم نمى دانند و از سخنان اوست كه در نوادر الحكم آورده است.
لن ذاتا روحانية الفت الى المعارف فقلت له من انت قَالَ انا
طباعك التام. خلاصه مقصود اين است كه در عالم وجود يك انسان عقلى موجود است
كه افراد عالم، شاءن و كون را تربيت مى كند و به فيض مى رساند.القا كلمات بر آن
ها مى كند و از انباد قاس آورده است كه گويد: گاهى براى من حالى دست مى دهد كه به
كلى از خود غافل مى شوم، بدن و قواى بدنى را از خود دور مى بينم و خود را شخصى جدا
و متخلق به اخلاق خدا و نماينده صورت رحمانى مى بينيم؛ چه انسان كامل نماينده اسما
و صفات خداست و هر آن گاه كه از ما سواى ذات غفلت كند، صورت رحمانى مى بينم؛ چه
انسان كامل نماينده اسما و صفات خداست و هر آن گاه كه از ماسواى ذات غفلت كند، صورت
اسما و صفات را از خود خواهد ديد و همو گويد: كه آغازيمون بر منبر خطابه شاگردان
خود را مى گفت: اين حقايقى كه به شما گفتم و اقامه برهان بر آن كردم، من خود به چشم
ديده ام؛ يعنى صور معارفه عقليه، كليات حقايقى هستند كه من به عين اليقين مى بينم،
با حد و برهان براى شما بيان كردم.
شيخ ابوسعيد ابوالخير را با شيخ ابوعلى بن
سينا اتفاق ملاقاتى افتاد. ابوسعيد گفت: آن چه تو مى دانى ما مى بينيم. ابن سينا
گفت: آن چه تو مى بينى ما مى دانيم. ارسطو گفت: اين گفتار و اقاويل متداوله، چون
نردبانى است كه آدمى را به پشت بام گردون برساند و مقصود وصول به چنين مطلوب است.
فمن اراد اءن يحصلها، فليحصل لنفسه فطرة اخرى لن يلج ملكوت
السماء من لم يولد مرتين.
شيخ در مقامات العارفين مى فرمايد:
فمن احب اءن يتعرفها فليتدرج الى اءن يصير من اهل المشاهدة
دون المشافهة، و من الواصلين الى العين دون السامعين الى الاثر؛
پس هر
كس دوست دارد آن را بشناسد، بايد پله پله بالا رود تا به جاى سخن گفتن، اهل دين شده
به جاى سخن شنيدن، به سرچشمه رسد.
عنوان بصرى گويد: من با مالك بن انس، انس
داشتم و دستورات دينى خود را از او مى گرفتم. چون حضرت صادق عليه السلام به مدينه
باز گشتند، من چند روز به محضر آن بزرگوار شرفياب شدم و چنان مى خواستم كه حضرت
صادق عليه السلام به من توجه فرمايند و آن چه دستگيرى ناميده مى شود، بفرمايند.
روزى مرا گفت: من اشتغالات گوناگون دارم، شما كم تر مزاحمت بفرماييد. تا كنون به
هرجا مى رفته و با هر كس انس گرفته بودى ترك عادت خود مكن و همان جا برو. من از آن
جا بيرون آمدم، ولى دلم بشكست و سخت اندوهگين شدم كه چنان معلوم است كه من لياقت
براى هدايت ندارم، وگرنه مرا نمى راند و طرد نمى كرد؛ چه اين در خانه به روى خويش و
بيگانه باز است. كبر و ناز و حاجب و درباريان در اين درگاه نيست. پس من نالايق
هستم. هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست.
شب را با حسرت گذراندم و بامداد
به روضه متبركه نبويه مشرف شدم و دوگانه براى خداى يگانه به جاى آوردم واز خداى
درخواست كردم كه دل حضرت جعفر را به من مهربان كند و مرا از علمش بهره ور گرداند و
به راه مستقيم هدايت فرمايد و سپس به خانه خودم آمدم و پيوسته تنها و در مراقبه
بودم.هيچ دل به مالك مايل نشد و تمام توجه قلب من به حضرت صادق عليه السلام بود، با
آن كه عذر مرا خواسته بود، ولى در همه قلب من جاى گرفته و دل من خواستار او بود.
روزى چند بگذشت، حال خلوت و تنهايى گزيدم و از خانه خود جز براى نماز واجب بيرون
نرفتم. يك روز بعد از نماز عصرى بود. ديدم قلب فوق العاده به ملاقات حضرت صادق عليه
السلام اشتياق دارد و گويى جاذبه مرا بدان سوى مى كشيد. خود را بر در خانه آن حضرت
ديدم. خادم گفت: چه كار داريد؟ گفتم: مى خواهم شرفياب شوم. گفت: به نماز مشغول
هستند. بر در خانه نشستم. غلام ديگر به در آمد و گفت: بفرماييد. من وارد شدم و سلام
كرده، ايستادم. فرمودند: بنشين. اطاعت كردم. آن حضرت سر به زير انداختند و كمى
تاءمل فرمود، سپس سر بلند كردند:
فقال: ابو من ؟ قلت
ابوعبدالله. قالت: ثبت الله كنيتك و وفّقك يا اباعبدالله؛(82)
و فرمود: كنيه ات چيست ؟ گفتم: ابوعبدالله. فرمود: خداوند كنيه ات را مستدام بدارد
در آن چه رضاى اوست موفق بدارد.
فرمودند: اسم شما چيست ؟ گفتم: ابوعبدالله.
فرمود: خدا حقيقت بدهد و شما را موفق بدارد، كه حقا بنده او باشيد و او را پرستش
كنيد. من با خود گفتم: اگر هيچ نتيجه ديگرى هم نباشد، همين دعاى او مرا كافى است.
پس فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض كردم، يابن رسول الله! من از خدا خواسته ام كه دل
شما به من مهربان شود و از دانش شما مستفيض شوم و كوشش تحصيل نمى شود؛ بلكه علم
نورى است الهى تا در دل هايى كه بخواهد بر افروزد. اگر تو طالب علمى، بايد نخست
حقيقت بندگى را در خود بخواهى. از خود بطلب هر آنچه مى يابى و دانش را به كار بستن
به آن ارزش مى دهد، دانش را به كار بند و از خدا توفيق بخواه، تو را گمراه نمى
گذارد.
گفتم: يا اباعبدالله! حقيقت عبوديت يعنى چه و چگونه بايد به دست آيد؟
فرمودند: يعنى اين كه بنده خود را مالك نداند؛ زيرا بنده قابل مالكيت نيست. پس آن
چه به او داده، عاريت است و در غير از مواردى كه او تعيين فرمايد هرگاه به مصرف
رساند، خيانت در امانت كرده است. ديگر آن كه بنده را راءيى و تدبيرى براى خود نيست
و نبايد باشد. سه ديگر آن كه همه همّ بنده، فرمان مولى بردن و اطاعت امر كردن بود؛
زيرا وقتى كه بنده خود را صاحب مال و مالك نشناخت، بذل و ايثار مال بر او آسان بود؛
چه آن كه صاحب مال موارد استعمال آن را تعيين كرده است و چون آدمى را تدبير و راءى
نيست، حوادث و پيش آمدهاى جهان بر انسان آسان مى گذرد و مصائب بزرگ عالم بر آدم
كوچك مى شود و چون تمام همت خود را بر فرمانبردارى گماشت و مبناى كار خود بر آن
گذاشت كه اوامر خداى را به كار بندد از نواهى بپرهيزد، هرگز به مراء و مباهات با
مردم نپردازد و با رد و قبول خلق كارى ندارد و چون خداوند اين سه نعمت را به بنده
ارزانى داشت، قدر و قيمت خود را مى داند و خود را ارزان نمى فروشد؛ چه دنيا را پست
مى شمارد و ابليس را خوار مى دارد و اقبال و ادبار مردم را اعتبارى نمى دهد. از اين
رو دنيا را قابل تفاخر نمى داند و به تكاثر مشغول نگردد و از آن چه مردم خواهانند،
گريزان بود. از فرصت ايام زندگانى بهره كافى برد و روزگار خود ضايع نكند و چون به
اين مرحله رسيد، به نخستين منزل تقوى رسيده است.
قَالَ
الله تعالى: ((تلك الدار الآخرةُ نَجعلُها للَّذينَ لا
يُريدونَ عُلوّا فِى الاءَرضَ و لا فَسادا و العَقِبةُ للمُتَّقينَ؛(83)
خداوند مى فرمايد: آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار
برترى و فساد نيستند، و فرجام [خوش ] از آن پرهيزگاران است.
گفتم: مرا وصيتى
فرما. فرمود: كارى جز اين نيست كه بندگان خدا را وصيت كنم و راهروان را رهبر شوم.
نيك بختان پندپذير بودند.
پيوسته دستور من به طالبان حقيقت نُه امر مهم بوده
است. تو را نيز به اين نُه چيز وصيت مى كنم و از خدا مى خواهم كه تو را توفيق كار
بستن عطا فرمايد. سه دستور آن مربوط به رياضت نفس و سه ديگر به جهات اخلاقى به ويژه
حلم و سه موضوع ديگر درباره علم و دانش است. باز تاءكيد مى كنم، اين دستورات را كار
بند و نيكو به خاطر سپار و هرگز سهل انگارى مكن، عنوان گويد دل خود را به وى سپردم
و در اختيار گذاردم. هميشه گوشيم تا چه فرمايى.
فرمودند: اما آن چه مربوط به
رياضت نفس است: نخست آن كه از شكمبارگى بر كنار باش. آن چه دوست ندارى، نخور كه سبب
حمق و بلاهت است، و ديگر آن كه تا گرسنه نباشى به سفر نزديك مشو و چون غذا خواهى
خورد، مراقب باش تا جز حلال نخورى. نام خدا از ياد نبرى و گفتار پيغمبر به ياد دارى
كه فرمود: هيچ ظرفى كه پركننده آن آدمى است، بدتر از شكم نيست. اگر گويند به حكم
ضرورت و ناچارى است.
اين شكم بى هنر پيچ پيچ |
|
صبر ندارد كه بازد به هيچ |
پس لا اقل سه قسمت كند. يك سوم را جاى طعام و يك سوم را براى آب و يك سوم ديگر را
براى تنفس خالى گذارد.
و اما، آن سه كه به كمال اخلاقى و فضيلت حلم باز بسته
است. هر كس به تو گويد: اگر تو يكى گفته، من ده خواهم گفت، او را بگو: اگر تو ده
بگويى من يكى نگويم. هرگاه كسى تو را دشنام دهد، او را بگو اگر گفتار تو موافق واقع
بود و آن چه به من نسبت دادى راست بود، از خداوند مى خواهم كه از من در گذرد و مرا
بيامرزد و اگر گفتار تو مطابق واقع بود، تو دروغ زن باشى. از خداى خواهم كه تو را
بيامرزد و بر تو ببخشايد. سه ديگر آن كه هر كس با تو بدى كند و يا تهديد به شر كند،
تو به وى نيكى كن و از نصيحت و دعاى وى دريغ مدار.
اما، آن سه چيز كه درباره علم
و دانش است. اول آن كه، آن چه نمى دانى بپرس و از دانشمندان هم مسالت كن، براى آن
كه پرسش به منظور تجربه و آزمايش يا نكوهش و سرزنش نباشد. سه ديگر آن كه از خود
راءيى بر كنار باش و تا بتوانى در هر كار طريق احتياط از دست مده و براى سراى ديگر
انديشه كن. از فتوى بگريز، چنان كه از شير بگريزى و گردن خود را پل مردم كردن، شرط
عقل نيست. اكنون كه گفتنى ها را گفتم، برخيز و دنبال كار خود گير. مرا به حال خويش
بگذار چه نيكوست كه آدمى عمر عزيز را به رايگان از دست ندهد.
ابوجعفر الاشعث به
صفوان بن يحيى گفت: ما از تشيع بهره نداشتيم؛ بله خانواده ما دربارى و خدمتگزار
خليفه بودند. پدرم مورد اعتماد منصور بود.
روزى او را گفت: كه مرد زرنگ و
هوشمندى را به من معرفى كن كه بتواند دستورات محرمانه مرا اجرا كند. پدرم گفت: دايى
من مردى مجرب و آزموده، سرد و گرم چشيده و جهان ديده است، در اختيار مقام خلافت
است.(84)
ابوالدوانيق پول هايى را به او داد و گفت: بايد به مدينه بروى، عبدالله بن الحسن و
ساير شرفا، به ويژه جعفر بن محمد را ديدن كنى و خود را مردى خراسانى و شيعه معرفى
كنى و اين پول ها را به عنوان آن كه شيعيان خراسان پرداخته اند، به آن ها تحويل
داده و رسيد بگيرى. اگر خوددارى كنند، بگو من واسطه اى بيش نيستم. مردم بايد
اطمينان پيدا كنند كه پول هايشان به مقصد رسيده، خواهشمندم امضا نيز بفرمايند. آن
مرد به مدينه آمد و ماموريت خود را انجام داد و چون به بغداد بازگشت، در گزارش خود
به خليفه چنين گفت: كه از همه امضا گرفتم، ولى هر وقت به سراغ جعفر بن محمد رفتم،
مرا نپذيرفتند. به ناچار حاضر شدم او را در مسجد ملاقات كنم. پشت سر او نشستم و
انتظار آن كه چون برخيزد، من از پى او بروم و حرف خود را بگويم. چون نمازش تمام شد،
برگشت به من گفت:
حيا كن، از خدا بترس. اولاد پيغمبر را مفريب. آن مرد را بگو،
تو را به يك عده مردم فقير و بينوا كه تازه از زير بار حكومت ننگين بنى مروان نجات
يافته اند و با نهايت فقر به سر مى برند چه كار؟ من خواستم خود را آشناى با اين
گونه مطلب نكنم.
گفتم: مقصود شما را نمى فهمم! اهل خراسانم و عربى را كمى مى
دانم. فرمود: ولى من مقصود تو را مى دانم و تو را خوب مى شناسم. سپس مرا نزديك
خواند و در گوش من همه مطالب شما را گفت كه گويى در آن جلسه حاضر بوده است.
ابوالدوانيق گفت: من او را محدث مى دانم و بزرگترين شخصيت خانواده مى شناسم.(85)