سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۵ -


هر كس با تاريخ اسلام آشناست، مى داند كه على عليه السلام به همان نسبت كه در حقوق شخصى پرگذشت بود و به حكم مصلحت سهل انگارى مى فرمود، در حمايت ضعيف و رعايت حقوق ديگران سخت گيرى و مبارزه داشت. ولى جاى ترديد نيست كه برخى از زمامداران و پيشوايان دروغين، بزرگترين دشمن اسلام بودند و پى فرصت مى گشتند و انتظار فرصت مى كردند كه مبارزه و معاوضه خود را با اسلام علنى كنند.
عبدالله علايلى - دانشمند معروف و نويسنده معاصر - در كتاب پرقيمت و ارجمند خود سمو المعنى فى سمو الذات مى گويد: خلفاى راشدين يا مقصود پيغمبر را نمى فهميدند، يا تجاهل مى كردند. دين اسلام خيلى مقدس تر از آن است كه آن ها معرفى كردند. آلوده كردن دين با اغراض ‍ شخصى، خيانت به دين است. اين تاخت و تازها و كشورگيرى ها به نام اسلام و پيشرفت قرآن بود و نتيجه آن شد كه اسلام را دين سرنيزه و شمشير معرفى كردند. در صورتى كه دين اسلام دين زور و سرنيزه نيست. براى پيشرفت اسلام كافى بود، اسلام را چنان كه هست بر مردم جهان عرضه كردن، دينى كه سياه و سفيد، عرب و عجم، ترك و ديلم را به يك چشم مى بيند و هيچ نژادى را بر نژاد ديگر برترى نمى دهد. ملاك و مناط فضيلت را در پارسايى و تقوى مى داند. كلكم من آدم و آدم من تراب؛(47) همه شما از آدم هستيد و آدم از خاك است.
مى گويد: هر كس لا اله الا الله بگويد، له مالنا و عليه ما علينا؛(48) براى اوست آن چه براى ماست و بر اوست، آن چه بر ماست.
قرشى و حبشى در نظر اسلام يكسان است. علايلى مى گويد: اسلام آن بود كه على بن ابى طالب عليه السلام معرفى مى كرد و فرمود:
عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم؛(49)
آفريدگار در نظرشان بزرگ است و از اين رو همه چيز را كوچك شمردند.
مكرر جان خود را فداى پيغمبر كرده، در حس فداكارى و گذشت در روى زمين نظير نداشت؛ بلكه فرشتگان نيز اعتراف كردند كه از سرمايه عمر صرف نظر نمى كنند و زيادى عمر خود را ايثار نمى نمايند و اين گذشت به حد اعلى در على عليه السلام وجود داشت.

جوانى پاكباز و پاكرو بود كه با پاكيزه رويى در كرو بود
چنين خواندم كه در درياى اعظم به گردابى در افتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد مبادا كاندران سختى بميرد
همى گفت از ميان موج تشوير مرا بگذار و دست يار من گير
چنين كردند ياران زندگانى زكار افتاده بشنو تا بدانى
حديث عشق از آن بطال منيوش كه در سختى كند ياران فراموش

در يكى از سفرها كه در خدمت پيغمبر بودند، اميرالمؤ منين تب كرد، آن شب پيغمبر تا صبح بيدار بود و خوابش نبرد. سجاده خود را نزديك به خوابگاه و بستر اميرالمؤ منين گسترده بود، دو ركعت نماز مى خواند و مى آمد به صورت امير عليه السلام نظر مى كرد. سحرگاهان كه اصحاب بيدار شدند و نماز صبح خواندند، پيغمبر سر به آسمان برداشت و گفت: خدايا، على را شفا بده من نمى توانم حال كسالت على را ببينم و تاب تب او را ندارم.

مرا عشقت چو موم زرد سوزد دلم بر خود همى زين درد سوزد
رخ زردم كند در اشك يارى گهى زركوبى و گه نقره كارى
چه كس جز تو ندارم يار غغمخوار مرا بى بار و بى غمخوار مگذار
شبى دارم سياه از صبح اميد در اين شب رو سفيدم كن چو خورشيد
غمى دارم هلاك شيرمردان بدين غم چون نشاط چيره گردان
نه زين ظلمت همى يابم امانى نه از نور سحر بينم نشانى
من آن شمعم كه در شب زنده دارى همه شب مى كنم چون شمع زارى
چو شمع از بهر آن سوزم در آتش كه باشد شمع وقت سوختن خوش
ندارم طاقت اين كوره تنگ خلاصى ده مرا چون نعل از سنگ
ندرام طاقت تيمار چندين اغثنى يا غياث المستغيثين
تويى يارى ده فرياد هر كس به فرياد من فرياد خوان رس
به آب ديده طفلان معصوم به آه سينه پيران محروم
به دور افتادگان از خانمان ها به واپس ماندگان از كاروان ها
به محتاجان در بر خلق بسته به مجروحان خون بر خون نشسته
به داور داور فرياد خواهان به يا رب يا رب صاحب گناهان
به هر طاعت كه نزديكت ثواب است به هر دعوت كه پيشت مستجاب است
كه رحمى بر دل پر خونم آور وزين غرقاب غم بيرونم آور

ابن ابى الحديد به نقل از سلمان گويد: يك روز قبل از رحلت پيغمبر به عيادت شرفياب شدم، احوال پرسى كردم، فقال لا تساءل عما كابدته الليلة؛(50) پس گفت: نپرس از آن چه شب بر من گذشت. معمولا شب مرض شدت پيدا مى كند و مريض سنگين مى شود. سلمان شايد چنين معنايى از بيان پيغمبر استفاده كرد، فرمود: مرض و بيمارى هر قدر سخت و شديد باشد، قابل شكايت نيست، اين كه اظهار نگرانى مردم، به خاطر على بن ابى طالب بود كه تا صبح نخوابيد؛ چه اين شب ها بيماردارى ميكند و پرستارى . من فكر مى كردم كه اين جوانمرد در تمام دوران زندگانيش آنى آسايش نداشته، تمام اوقات زندگانى او صرف خدمت من و ترويج دين من شده است. من نتوانسته ام يكى از هزار و كمى از بسيار حقوق او را جبران كنم، خدا به او عوض دهد. اين شب ها به خاطر من هيچ استراحت نمى كند. سلمان گويد: خواستم از موقع استفادت كنم، عرض ‍ كردم: يا رسول الله الا اسهر الليلة معك بدله؛ اجازه بفرمايند امشب افتخار پرستارى به من عنايت شود. ضمنا به اميرالمؤ منين اجازه فرمايند استراحت نمايد. فقال: لا يا سلمان هو احق بذلك منك؛(51) پس گفت: نه اى سلمان! من از تو به آن سزاوارتر هستم.

ز بيمارى دل شيرين چنان تنگ كه مى كرد از ملامت با جهان جنگ
خوش است اين داستان در شاءن بيمار كه شب باشد بلاى جان بيمار
بود بيمارى شب جان سپارى زبيمارى بدتر، بيمار دارى
دل شيريون در آن شب خيره ماند چراغش چون دل شب تيره ماند
زبان بگشاد و گفتا اى زمانه شب است اين يا بلاى جاودانه ؟
چه افتاد اى سپهر لاجوردى كه امشب چون دگر شب ها نگردى ؟
مگر دود دل من راه بستت فغان من خسك در پا شكست
مرا بنگر چه غمگين دارى از شب ندارم دين اگر دين دارى امشب
شبا امشب جوانمردى بياموز مرا يا زود كش يا زود روز
شبى تيره چه گويى زاغ بر سر كزان كو جنبش آرد زاغ بر پر
شبى دم سرد چون دل هاى بى سوز برات آورده از شب هاى بى روز
شبى ناخوش تر از سوگ عزيزان وز او خونين دل بيمار خيزان
كشيده در عقا بين سپاهى بر او منقار مرغ صبحگاهى
دهل زن را شده بر دست ها مار كواكب را شده بر دست ها خار
فتاده پاسبان را چوبك از دست جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سياست بر زمين دامن نهاده زمانه تيغ را گردن نهاده
زناشويى بهم خورشيد و مه را رحم بسته به زندان صبحگاه را
گرفته آسمان شب را در آغوش شده خورشيد مشرق را فراموش
زتاريكى جهان را بند در پاى فلك چون قطب حيران مانده بر جاى
جهان ز آن آفرينش بى خبر بود جهان را شب مگر جاى دگر بود
سواد شب كه برد از ديده ها نور نبات النعش را كرده زهم دور
نه موبد را خبر از زند خوانى نه مرغان را نشاط پر فشانى
به هر گام از براى نور باشى ستاد زنگيى با دور باشى
چراغ بيوه زن بى نور مرده خروس پير زن را خواب برده
شنيدم گر به شب ديوى زند راه خروس خانه بر دارد على الله
چو شب بود آن كه با صد ديو چون قير خروسى را نبود آواز تكبير
جنوبى طالعان را بيضه در آب شمالى پيكران را ديده در خواب
از آن گريان شدم چون زنگى تار كه زنگى خود نمى خندد به يك بار
گره بين بر سرم چرخ كهن را ببايد خواند و خنديد اين سخن را
براى شمع دوران ارمنى وار جهان بستان از اين زنگى خونخوار
بخوان اى مرغ اگر دارى زبانى بخند اى صبح اگر دارى دهانى
اگر كافه نه اى مرغ شبگير چرا بر ناورى آواز تكبير
اگر آتش شدى اى صبح روشن چرا نايى برون از سنگ و آهن
ز عشقت سازم و مى سوزم از دور كه پروانه ندارد طاقت نور
به حق آن كه يار حق شناسم كه جز مردان منه بر سر سپاسم
اگر زين زندگانى بازم رهانى كه مردن به بود زين زندگانى
به بخت من كس از مادر مزاياد به روز من ستاره بر مياياد
مسوز آن دل كه دلدارش تو باشى به گيتى چاره كارش تو باشى
شبى خواهم كه بينى زاريم را سحر خيزى و شب بيداريم را
گر از پولاد دارى دل نه از سنگ ببخشايى بر اين مجروح دل تنگ

فقال صلى الله عليه و آله و سلم لا يا سلمان؛ نه من راضى هستم، على راضى است در اين مدت كم و چند ساعت اندك كه از عمر من باقيمانده، من دوست دارم على را سير ببينم و على نيز مرا، اين است معنى برادرى و برابرى، اين است حقيقت فداكارى و خدمتگزارى. نخستين كسى كه به پيغمبر پيوسته و آخرين كسى كه از پيغمبر گسسته است، همه جا قدم به قدم و دوش به دوش پيغمبر بوده و مكرر جان خود را فداى رسول اكرم كرده است، و به حقيقت درس فداكارى به جهان انسانيت داده، اگر دم از برادرى مى زنيد، دعوى وفا و صفا و صميميت و حسن نيت مى كنيد، در مكتب اميرالمؤ منين وارد شويد.

هشتم ربيع الاول: عقل

چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستى صورتى در زير دارم هر چه بر بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهرى گر ابو نصرستى و گر بو على سيناستى
جان اگر نه عارضستى زير اين چرخ كهن اين بدن ها نيز دايم زنده و برپاستى
هر چه عارض باشد آن را جوهرى بايد نخست عقل بر اين دعوى ما شاهدى گوياستى
مى توانى گر زخورشيد اين صفت ها كسب كرد روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستى
صورت عقلى كه بى پايان و جاويدان بود با همه هم بى همه مجموعه و يكتاستى
جان عالم خوانمش گر ربط جان دارى به تن در دل هر ذره هم پنهان و هم پيداستى
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق هفت در از سوى دنيا جانب عقباستى
مى توانى از ره آسان شدن بر آسمان راست باش و راست رو كانجا نباشد كاستى
هر كه فانى شد به او بايد حيات جاودان ور بخود افتاد كارش بى شك از موتاستى
اين گهر در رمز دانايان پيشين سفته اند پى برد در رمزها هر كس كه او داناستى
زين سخن بگذر كه او مهجور اهل عالم است راستى پيدا كن و اين راه رو گر راستى
هر چه بيرون است از ذاتش نيابد سودمند خويش را كن ساز اگر امروز و گر فرداستى
نيست حدى و نشانى كردگار پاك را نى برون از ما و نى با ما و نى با ماستى
قول زيبا نيست بى كردار نيكو سودمند قول با كردار زيبا لايق زيباستى
گفتن نيكو به نيكويى نه چون كردن بود نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستى
اين جهان و آن جهان و بى جهان و با جهان هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستى
عقل كشتى آرزو گرداب و دانش بادبان حق تعالى ساحل و عالم همه درياستى
نفس را چون بندها بگسست يابد نام عقل چون به بى بندى رسى بند دگر برجاستى
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشرست و نشر هر عمل امروز كرد او را چرا فرداستى
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشكل است نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستى
گفت دانا نفس هم با جا و هم بى جا بود گفت دانا نفس بى جا و نى با جاستى
اين سخن ها گفت دانا و كسى از وهم خويش در نيابد اين سخن ها كين سخن معماستى
گفت دانا نفس را وصفى بيارم گفت هيچ نه به شرط شيئى باشد نه به شرط لاستى
بيتكى از بومعين آرم در استشهاد وى گر چه او در باب ديگر لايق اينجاستى
هر يكى بر ديگرى دارد دليل از گفته اى در ميان بحث و نزاع و شورش ‍ و غوغاستى
كاش دانايان پيشين مى بگفتندى تمام تا خلاف ناتمامان از ميان برخاستى
هر كسى چيزى همى گويد به تيره راءى خويش تا كمان آيد كه اوسطاى بين لوقاستى
خواهشى اندر جهان هر خواهشى را در پى است خواستى بايد كه بعد از وى نباشد خواستى
و لم ارا مثال الرجال تفاوتت لدى المجد حتى عدالف بواحد

افراد بشر از نظر صورت و ظاهر بدن مشابه يكديگراند. در ساختمان جسمى و بدنى تفاوت زياد نيست، ولى از نظر معنى و حقيقت تفاوت بسيار است. حقيقت انسان نفس ناطقه و فصل مقوم اوست كه درك كلى به اوست.
در جسميت مطلق با همه اجسام شريك و در قوه ناميه با همه نباتات سهيم است. در حركت ارادى و ادراكات جزيى و شهوات حيوانى با حيوانات مشاركت دارد. حكما گويند: ما به الاشتراك، غير از ما به الامتياز است.
اگر انسان به نيروى فكر و نظر و تكميل قوه عمليه، تحصيل مطالب كليه كرد و به حكمت عمليه و تهذيب اخلاق تنزه از مشتركات حيوانى و شهادت بهيمى جست، در دعوى انسانيت صادق و حيوان ناطق است.

تن آدمى شريف است به جان آدميت نه همين لباس رعناست نشان آدميت
به حقيقت آدمى باش وگرنه مرغ دانم كه سخن همى بگويد به زبان آدميت
اگر آدمى به چشم است و دهان و گوش و بينى چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت حيوان خبر ندارد زجهان آدميت
اگر اين درنده خويى زطبيعت بميرد همه عمر زنده باشى به روان آدميت
مگر آدمى نبودى كه اسير ديو ماندى كه فرشته ره ندارد به مكان آدميت
طيران مرغ ديدى تو زپاى بند شهوت به در آى تا ببينى طيران آدميت
رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

هيچ دينى به قدر اسلام ارزش علم را ندانسته و اين حقيقتى است كه دانشمندان اروپا اعتراف دارند و انصاف مى دهند و تازه اهميتى كه به تهذيب اخلاق و تصيفه نفس كه حقيقت ايمان است داده، يك درهم آن را براى علم و دانش قايل نشده است. اسلام مى گويد: اخلاق خدايى پيدا كنيد و نماينده صفات خدا شويد.
مهم ترين اثر اسلام در خدمت مدنيت، نتيجه همين ايمان و اثر اين عقيدت صادقانه است. فتوحات، پيشرفت هاى علمى و فنى، تشكيلات ادارى، اصول قضايى و بهترين طرز كشوردارى، آثار عقيده دينى و طهارت اخلاقى بود. ايمان و عقيده اگر صالح بود، هر فاسدى را به صلاح دعوت مى كند و موجبات و علل تقدم را براى ملل فراهم مى نمايد.
اعراب بعد از اسلام، از نظر قواى جسمى و بدنى همان عرب پيش از اسلام بود. چيزى كه او را به اين فتوحات توفيق داد و به خود حق داد كه در برابر بزرگ ترين ملت دنيا بايستد و با دو امپراطورى عظيم مبارزه كند و خود را برتر از هر دو بداند و سزاوار اين كه بر آن ها حكومت كند و راهنما شود و مدنيت آن ها را تعديل و تكميل كند، عقيده و ايمان بود. در آغاز اسلام امر تازه در زندگانى اعراب مسلمان، همان درس ايمان بود و بس. اين داستان در مسند ابن حنبل آمده است و براى نمونه كافى است تا دانسته شود، ايمان چه نيرويى به آدمى مى دهد و تا چه حد انسان قوى مى شود.
حذيفه يك تن از اصحاب رسول است. يكى از تابعين وى را پرسيد: كيف كانت طاعتكم لرسول الله؛ شما در مقام فرمانبردارى و اطاعت اوامر پيغمبر تا كجا امتحان داده و آزمايش شده ايد؟
حذيفه گفت: به اين موضوع كه مى گويم: خدا دانا است كه منظور من خودستايى و خودنمايى نيست. اين داستان شنيدنى است و از فوايد ايمان به خداست. در جنگ احزاب - كه به خندق معروف است -؛ البته مى دانيد كه عمرو بن عبدود به دست اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شد و كشته شدن فارس يليل و مردى كه او را با هزار سوار برابر مى دانستند، به دست جوان تازه كارى كه هنوزش بيست و سه سال بيش نبود، در مسلمانان حسن اثر كرد و روحى تازه دميد. شب آن روز حضرت ختمى مرتبت اصحاب خود را جمع كرده و فرمودند: براى ما را ضروريست كه روحيه دشمن را بدانيم كه وضع امروز و پيش آمد جنگ در سربازان دشمن چه اثرى بخشيده. دانستن اين حقيقت براى ما و مقدرات فردا بسيار لازم است؛ چه ممكن است دشمن مرعوب شده و روحيه خود را به كلى باخته باشد؛ زيرا در صورتى كه بزرگترين شخصيت جنگى و قهرمان مبارز در مقابل جوان بيست و سه ساله شكست بخورد و براى هميشه چشم از جهان بپوشد، تكليف ديگران معلوم است. اگر چنين تاءثيرى در روحيه سربازان كرده باشد، پيداست كه به اين سرباز نمى توان دل بست و نيز ممكن است كه كشته شدن قهرمان ميدان سربازان را عصبى كند و پايدارى در جنگ را بيشتر كنند و حس انتقام در خود بپرورند. جنگ با چنين سربازان و سلحشوران نيز خطرناك و قابل دقت است؛ چون اين هر دو وضع احتمالى است، دانستن يكى از اين دو براى ما چنان كه گفتيم، ضرورى است و اكنون مردى فداكار و لايق لازم است كه شبانه به اردوى دشمن برود و مركز ستاد را پيدا كند و خلاصه مذاكرات امراى لشكر و صاحب منصبان را بشنود و شبانه براى ما خبر باز آورد، و لازم است اين نكته را بگويم كه نهايت مراقبت لازم است، تا اولا خيمه ابوسفيان را پيدا كند و نطق او را بشنود و خود را به خدا بسپارد. پس از آن كه چنين پيشنهاد فرمود، سكوت مطلق كه حكايت از رعب عمومى مى كرد، فرا گرفت و هيچ كس جواب نگفت. من از جاى برخاستم و داوطلب گرديدم كه مرا اجازه دهيد و منت انجام اين خدمت بر ذمت من نهيد.
حذيفه گويد: از دروازه مدينه خارج شدم و به سوى اردوى دشمن به راه افتادم. به پاسبانان برخورد كردم، از خود آنان كمك مى گرفتم و راهنمايى مى شدم تا به چادر مخصوص كه افسران و صاحب منصبان بودند، رسيدم. دم در خيمه نشستم. ابوسفيان در حال نطق بود.
خوب موقعى رسيده بودم. ابوسفيان مى گفت: دوستان، ساعات و دقايق تلخى را مى گذرانيم. اوضاع و احوال نشان مى دهد كه ستاره ما در حضيض ‍ وبال و محمد را بخت و اقبال مساعد است. چشم و چراغ شجاعان عرب، عمرو بن عبدود بود كه ملاحظه كرديد به دست على بن ابى طالب كشته گرديد. اين منظره روحيه سربازان ما را از بين برده و ديگر از چنين افرادى انتظار پيروزى نمى توان داشت. اوضاع جوى را نيز ملاحظه مى كنيد كه چگونه بناى ناسازگارى دارد. حاليا مصلحت در آن مى بينم كه همين شبانه فرمان بازگشت دهيم، و به جانب مكه حركت كنيم و خود را براى موقع ديگر آماده سازيم.
وقتى سخن ابوسفيان بدين جا رسيد، يكباره گفت: كسى از اين در بيرون نرود، من چنان گمان مى كنم كه يك تن از پيروان محمد در ميان اين جمعيت به جاسوسى آمده و سخنان مرا شنيده است. واى بر من اگر آن چه مى پندارم به وقوع پيوسته باشد، تا افراد همديگر را نشناسند يك نفر از اين خيمه بيرون نرود. حذيفه گويد: نخستين كس كه اين فرمان ابوسفيان را اجرا كرد، من بودم كه آغاز بازجويى كردم و محكم چسبيدم. آن كس كه بر پهلوى من بود، گفتمش تو كى هستى خود را معرفى كن، سپس گفتم: تو ام از رفيق پهلوى خود بپرس و او را بشناس.
بدين ترتيب همه از يكديگر پرسيدند و مطمئن شدند كه بيگانه اى در ميان آنان نيست. سپس به در آمدند و من نيز با حالت آرامش و طماءنينه خارج شدم و شبانه به خدمت رسول اكرم بازگشتم و گزارش دادم. اين چنين آسايش فكر و اطمينان خاطر در موقع خطر جز در سايه دين حاصل نمى شود.
علم و دانش، صنعت و هنر، اختراعات و اكتشافات در مقابل ايمان و عقيده امور ثانويه است. اسلام در ابتدا امر اختراع نداشت. نظرات هندسى و فنى نداد، تشكيلات ادارى نمى دانست، فرمول هاى رياضى نداده بود؛ ولى چون ايمان آورد و مردم زنده ايجاد كرد، همه اينها را به مردم داد و از همه به نفع انسانيت استفاده كرد و هرگاه عقيده فاسد و اخلاق نكوهيده بود، ثروت موروث مى رود، علم و دانش نابجا مصرف مى شود.
ژون لابوم فرانسوى در مقدمه اى كه بر ترجمه قرآن نوشته است، دوازده امتياز براى دين مقدس اسلام مى نويسد. يكى از آن امتيازات، ارزش ‍ مخصوصى است كه اسلام براى عقل و علم قايل شده است. پيش از اسلام معتقدين به اديان چنان مى دانستند كه عقل و دين با هم سازش ندارند و نبايد داشته باشند؛ زيرا كه دين از عالم فوق منطق و عقل است و منشاء اين سخن، عقايد مذهبى بود كه با دانشگاه اختلاف شديد داشت و رؤ ساى اديان چنان تلقين مى كردند كه حقايق دينى از مدركات عقلى بالاتر است. بنابراين منطق و دليل در كنيسه و معبد عليل و از اين رو نخستين درسى كه در كليسا بود، يكى بودن اقانيم ثلثه بود. اين يك، عين آن سه و آن سه، عين يكى است. اب و ابن و روح القدس هر سه خدايند و يكى است. به عبارت روشن تر اگر شما بگوييد دو + دو چهار مى شود و كشيش بگويد پنج يا پانزده مى شود، حق چون و چرا نخواهيد داشت؛ زيرا دين عالى تر از آن است كه قبول منطق كند و زير بار فرمان عقل برود. فريد وجدى از لاروس ‍ نقل مى كند كه اين آقايان اصرار مى ورزند كه عقل را خفه كنند، حتى وقتى مى گوييم عقل نفع و ضرر و خير و شر خود را مى فهمد و بين عدل و ظلم فرق مى گذارد، مى گويند سخن عقل قابل نقل نيست، بايد ديده آن كور و گوش به زنگ كليسا باشد. نگويد، مگر آن چه كشيش مى گويد و نبيند، مگر از ديده او. فضيلت را رذيلت و سفيد را سياه و زشت را زيبا، و كوتاه سخن، كور باش دربرابر آن كه به نام خدا سخن مى گويد و اوامر او را به كار بند، هر چه بر تو دشوار باشد به كشتن پدر فرمان دهد؛ زيرا تو را فكرى و روحى و وجدانى نبوده و اراده تو مرده شود. مگر گاليله ايتاليايى را بدين جرم نكشتند كه گفت: زمين متحرك است و بر دور خورشيد مى گردد، گفتند: اءنّ المسيح اوقف الارض. زمين ثابت و آفتاب بر دور زمين گردش مى كند و مسيح چنين كرده است.