سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۲ -


عهدنامه انوشيروان براى هرمز

فراوان بر آن عهد كسرى گريست پس از عهد، يك سال كسرى بزيست
در اين سال يك شب نيايش كنان بخواب اندرون شد ستايش ‍ كنان
چنان ديد روشن روانش به خواب كه در شب بر آمد يكى آفتاب
چهل پايه نردبان از برش كه مى رفت تا اوج كيوان سرش
بر آمد برين نردبان از حجاز خرامان خرامان به كشى و ناز
جهان قاف تا قاف پر نور كرد به هر جا كه بد ماتمى سور كرد
در آفاق هر جا زنزديك راند جز ايوان كسرى كه تاريك ماند
بجست آن گه از خواب شه نيم شب به كس بر از اين كار نگشاد لب
چو برقع برافكند از چهر مهر بخواندش بر خويش بوذر جمهر
بدان تا شهنشاه اندر نهفت زخوابى كه جا ديده بد باز گفت
چو بشنيد بوذر جمهر اين سخن نگه كرد آن خواب سر تا به بن
چنين گفت: كاى خسرو كام ران همانا كه رازى است اندر نهان
بدو گفت خسرو كه بر گوى راست كز انديشگانم زتن جان بكاست
وز آن پس چنين گفت بوذر جمهر كه اى راءى تو برتر از ماه و مهر
نگه كردم اين خواب را سر به سر تو اندر جوابش شگفتى نگر
از اين روز در تا چهل سال بيش نهد مردى از تازيان پاى پيش
كه در پيش گيرد ره راستى بپيچد زهر كژى و كاستى
بهم بر زند دين زردشت را به مه چون نمايد سر انگشت را
بدو نيمه گردد زانگشت او بكوشش نبيند كسى پشت او
جهود و مسيحى نماند به جاى در آرد همى دين پيشين زپاى
به تخت سه پايه بر آيد بلند دهد مر جهان را به گفتار پند
چو او بگذرد زين سراى سپنج از او باز ماند به گفتار گنج
شود زو جهان قرن تا قرن شاد جز ايوان شه كَانَ بر آيد به باد
پس از وى زتو يك نبيره بود كه با پيل و كوس و تبيره بود
سپاهى بتازد بر او از حجاز اگر چه ندارد سليح و جهاز
زتخت اندر آرد مر او را به خاك زگردان كند مر جهان جمله پاك
بيفتد همه رسم جشن سده شود خاكدان جمله آتشكده
نه آتش پرستند و نى آفتاب سر بخت گردان در آيد بخواب
به گشتاسب جاماسب خود گفته بود از اين راز و اين راه آشفته بود
چو بشنيد كسرى زبوذر جمهر از اين سان بگرديدش از رنگ چهر
همه روز با درد و غم بود جفت زانديشه چون شب در آمد نخفت
چنان شد كه از شب گذشته سه پاس يك آواز آمد چنان پر هراس
كه گفتى جهان سر به سر گشته است پس آن گه يكى گفت ايوان شكست
بر آمد همى شاه را دل زجاى بدانست آن كار را سر زپاى
به بوذر جمهر آن گه آواز داد زطاق شكسته پس آغاز كرد
چو آن ديد دانا هم اندر زمان چنين گفت كاى شاه انوشيروان
بخواب اندرون هر چه ديدى تو دوش از آن مهر امشب بر آمد خروش
چنان دان كه ايوانت آواز داد كه آن ماه پيكر زمادر بزاد
در اين بود كآمد سوارى چو گرد كه آذر كشسب اين زمان گشت سرد
از اين كار دل تنگ شد شاه را همى هر زمان بر كشيد آه را
بدو گفت بوذر جمهر آن زمان كز اين كار شاها چه باشى نوان
زمان چون تو را از جهان كرد دور پس از تو جهان را چه ماتم چه سور
پس از اين سخن شاه ديرى نزيست بمرد و بر او بر جهانى گريست
پس از شه به يك ماه بوذر جمهر بپوشيد در پرده خاك چهر
برفت و بماند اين سخن يادگار تو اين يادگارش بزنهار دار
چو با او جفا كرد گردان سپهر نبايد كه جويى از او داد و مهر

مؤ بد مؤ بدان، در خواب چنان ديد كه اشتران چندى سربازان جنگ ورزنده را حامل اند و از دجله گذشته و بلاد عربى را پشت سر گذاشته و در شهرستان ها پراكنده اند. چون براى انوشيروان گفت، سخت بر آشفت. كسى را به نعمان بن منذر فرستاد كه يك تن از كاهنان تازى را به من فرست كه او را نزد سطيح فرستم. نعمان عبدالمسيح نام را فرستاد. او بر شترى نشست و به سوى دمشق رهسپار گشت و به سراغ او رفت و چون بر او وارد شد، او را در آخرين لحظات زندگانى ديد. با وى سخن گفت. پاسخ نيافت. دهن بر گوش ‍ او نهاد و فرياد كرد، سطيح چشم بگشاد و گفت سقوط شرفات ثمان.
فقال: عبدالمسيح على جمل يسيح الى سطيح قد اوفى على ضريح بعثك ملك بنى ساسان لارتجاس الايوان، و خمود النيران و رؤ يا المؤ بدان، راءى ابلا صعابا تقود خيلا عربا قد قطعت الدجلة، و انتشرت فى البلادها يابن ذى يزن تكون هنة و هنات و يمودت ملوك و ملكات بعدد الشرافات ،غاضت بحيرة ساوة و ظهرت البلاد بارض عقابه و ظهر صاحب الهراوة فليست الشام لسطيح شامافاضت نفسه.(5)
عبدالمسيح بازگشت و سوى كسرى آمد و خبر بداد از آن چه سطيح گفت. كسرى گفت: تا به عدد شرف ها از ما زنان و مردان پادشاهان نشينند، كارها و آسايش ها باشد.
اءَلم يَجدكَ يَتيما فَاءوَى # وَ وَجدكَ ضآلَّا فَهدى # وَ وَجدَكَ عآئِلا فاءَغنَى؛(6)
مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟ و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟ و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟
مفسران در باب يتيم بودن پيغمبر عللى بيان كرده اند، و به نكات بسيارى اشاره كرده، كه شايد مهم ترين آن ها از سوق آيات استفاده مى شود، كه در مقام حمايت ايتام بر آيد و رعايت حقوق آنان بنمايد؛ چه آن كه اگر انسان دردى را نديده و رنجى را نكشيده باشد، از حال دردمندان چنان كه بايد خبر ندارد.
گويند: يوسف صديق در دوران سلطنت و روزگار قدرت و سيطرت، هر روز ضعيف و لاغر مى شد. از علت آن استفسار كردند، يوسف خوددارى كرد و بيان علت نفرمود. اصرار كردند، گفت: نفس مايل است كه از نان گندم و لذايذ اغذيه استفاده كند و من او را رياضت مى دادم و گرسنه مى دارم. با تعجب پرسيدند: با اين وسعت ملكت و عظمت سلطنت چرا تا اين حد بر خود سخت گيرى كنى ؟
گفت: براى مسووليت بزرگى كه بر عهده دارم. من اگر غذاى سير بخورم و سر به بستر راحت بنهم، از حال گرسنگان بى خبر مانم و اين همان حقيقتى است كه مولاى متقيان اميرمؤ منان على عليه السلام مى فرمود:
ءاءقنع من نفسى بان يقال لى اميرالمؤ منين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر؛(7)
بازداشتم نفسم را از اين كه به من اميرالمؤ منين بگويند و با آنان در مكر روزگار شركت نكردم.

تندرستان را نباشد درد ريش جز به همدردى نگويم درد خويش
تا تو را حالى نباشد همچو من حال من باشد تو را افسانه پيش

از اين رو آن همه سفارش درباره ايتام فرمود:
اءنا و كافل اليتيم كهاتين فى الجنة و جمع بين السبابة و الوسطى؛(8)
من و سرپرست يتيم، در بهشت مانند اين دو انگشت اشاره و ميانى هستيم.
شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است:
ما من عبد يمسح يده على راءس يتيم ترحما له الا اعطاه الله عز و جل بكل شعرة نورا يوم القيامة؛(9)
هيچ بنده اى نيست كه دست بر سر يتيم از روى ترحم بكشد، مگر اين كه خداوند عز وجل به هر مويى كه از زير دستش عبور مى كند، نورى در قيامت به او مى بخشد.

پدر مرده را سايه بر سر فكن غبارش بيفشان و خارش بكن
چو بينى يتيمى سر افكنده پيش مده بوسه بر روى فرزند خويش
يتيم ار بگريد كِه نازش خَرَد؟ وگر خشم گيرد كه بازش بَرَد؟
الا، تا نگريد كه عرش عظيم بلرزد همى چون بگريد يتيم
به شفقت بيفشانش از چهره خاك به رحمت بكن آبش از ديده پاك
اگر باب را سايه رفت از سرش تو در سايه خويشتن پَروَرش
مرا باشد از درد طفلان خبر كه در طفلى از سر برفتم پدر

ديگر آن كه، ايتام شركت اسمى با پيغمبر پيدا كرده و اين قسمى از تسليت است؛ چه بر شركت اسمى هم آثارى ترتيب داده شود. از آن جا كه اول شخص عالم امكان نيز يتيم بود، پس يتيمى نقص و ننگ نيست.
وجه ديگر آن كه، از آغاز عمر و ابتدا امر، اتكا به غير خدا نكند و اميدوار به پروردگار باشد و لا غير. كه اين سير ابراهيمى است كه در خطرناك ترين مواقع زندگى به غير خداوند متوسل نشد. جبرئيل گويد: يا ابراهيم، اءلك حاجة قال: بلى، اما اليك فلا؛(10) ((آيا حاجتى دارى ؟ گرامى اسلام بله، اما از تو نه از ديگرى )).
و از اين رو مى فرمود: من على ربى و هو اهل المن.(11)
تنها خداى مرا، بر من منت است و من زير بار احدى نيستم؛ چه منت از غير خداى تلخ است و از منت خداى منان به منظور ايذا و آزار نيست؛ بلكه اين امتنان و اطمينان براى آينده است؛ يعنى چنان كه خداوند در گذشته احسان كرده، در آينده نيز مى كند و اين يادآورى موجب مزيد شكر مى شود و بالنتيجه، سبب ازدياد نعمت و روح اعتماد به نفس در آدمى قوى مى شود.
در سايه ايمان به خداوند روى پاى خود قرار مى گيرد، در اين مشهد كه انوار تجلى است، سخن دارم، ولى ناگفتن اولى است؛ گر چه اين رشته درازتر و اين نكته سر بازتر، اولى است؛ چه مدت ها است لغت اعتماد به نفس به غلط در افواه منتشر است، در صورتى كه اين كلمه اگر از اسلام گرفته شود، درست ترين لغات و داراى شريف ترين معانى است. ولى بدبختانه اين كلمه از اروپا گرفته شده و درست در مقابل درس انبيا گفته مى شود.
فضلت على الانبياء بست: جعلت لى الارض مسجدا و طهورا. و احلت لى الغنائم، و نصرت بالرعب مسيرة شهر، و اُعطيت الشفاعة، و بعثت الى الخلق كافة، و ختم بى النبيون؛(12)
بر ساير پيامبران به شش خصلت برترى داده شده ام: زمين برايم سجده گاه و پاك كننده قرار داده شده، غنايم جنگى برايم حلال گرديده، به وسيله ترس ‍ از يك ماهه راه يارى شده ام، شفاعت داده شده ام، به سوى تمامى خلايق مبعوث گرديده ام و پيامبران توسط من به پايان رسيده اند.
خداوند نسبت خواجه را از آدم و آدميان منقطيع و با عالم نبوت و رسالت درست مى كند. مامحمد ابا احد من رجالكم؛ و لكن رسول الله و خاتم النبيين؛ محمد نه از شما و عالم شماست؛ بلكه همه عالم را از او روشنايى است. او را با آب و گل چه آشنايى ؟ آدم طفيل محمد است كه:
آدم و من دونه تحت لوايى؛(13) آدم و غير او زير پرچم او هستند.

تا ظن نبرى كه ما ز آدم بوديم كَانَ دم كه نبود آدم، آن دم بوديم
بى زحمت عوش وق و گل و دل معشوقه و ما و عشق همدم بوديم

اگر شهبازى بر دست شاهى پر باز كند و به طلب صيدى پرواز، در ميان ساعتى بر كنار ديوار پيرزنى نشيند، بدان سبب ملك پيرزن نگردد و هر چند بماند؛ چون آواز طبل يا صفير بشنود، زود به يك پرواز به دست شاه باز آيد.
خواجه فرمود:
ما لى و للدنيا؟ انما مثلى كمثل راكب راح فى يوم صائف فنزل و استراح فى ظل شجرة ثُمَّ ركب و راح؛(14)
مرا با دنيا چه كار؟ همانا مَثَل من با او چون مَثَل شترسوارى است كه در روز گرمى در سايه درختى استراحت كند و سپس برود و آن را به جا گذارد.
من آنم كه در مقام سدره، هر چه در خزانه غيب بود - از جواهر ملك و ملكوت - جمله بر من عرضه كردند، به گوشه چشم همت به جمله باز ننگريستم. اذ يغشى السدرة ما يغشى ما زاغ البصر و ما طغى؛ بلكه نقد وجود نيز زدم و پرواز كنان از دروازه عدم، به آشيان اصلى او ادنى باز شدم؛ زيرا حسب من حبى الله و نسب من ربى الله بود و من نسبت خود از آخرت و بهشت آن روز بريدم، كه نسب انا من الله درست كردم. لا جرم هر نسبت كه به حدوث تعلق دارد، منقطع شود و نسبت من باقى بود. كل حسب و نسب منقطع يوم القيامة الا حسبى و نسبى و ديگران را فرمود: فلا انساب بينهم، گوى اوليت و مسابقت هر ميدان من ربودم. اگر در فطرت اولى بود، اول نوباوه كه بر شجره فطرت پديد آمد، من بودم. اول ما خلق الله نورى، اگر بر دشت قيامت باشد، اول گوهرى كه از صدف خاك سر بر آرد، من باشم. انا اول من تنشق عنه الارض يوم القيامة.
اگر در مقام شفاعت بود، اول كسى كه غرقه درياى معاصى را دستگيرى كند، منم. انا اول شافع و مشفع، و اگر به پيشروى صراط گويى، انا اول من يجوز على الصراط، اگر به صدارت جنت است:
انا اول من يفتح له ابواب الجنة؛(15)
من اولين كسى هستم كه درهاى بهشت برايش گشوده مى شود.
اگر به سرورى عاشقان نگرى، اول عاشقى كه دول وصال معشوق يابد، من باشم. انا اول من تجلى له الرب، اين طرفه كه اين همه من باشم و مرا خودى نباشد. اين كه شنيده اى خواجه را سايه نبود، راست است؛ زيرا كه از يك وجه آفتاب بود و داعيا الى الله و سراجا منيرا، و آفتاب را سايه نباشد و از وجهه ديگر آن كه، سايه حق بود السلطان ظل الله سايه را سايه نباشد، چون سر و كار او با خلق بودى، آفتاب نوربخش بودى، خلق اولين و آخرين را از پرتو نور محمد آفريد، و چون با حضرت عزت افتاد، سايه آن حضرت بودى، تا هر كه خواستى در حق گريزد، در پناه دولت او گريختى، و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه و هر وقت كه با خود افتاد، در پناه حق گريختى.
لى مع الله حالات لا يسعنى فيها ملك مقرب و لا نبى مرسل،(16) خواجه اگر آفتاب بود، عالميان را سايه پرورد ابيت عند ربى، غذا از خوان يطعمنى بخورد.

خوان تو ابيت عند ربى خواب تو و لا ينام قلبى

خاك قدم تو اهل عالم زير علم تو نسل آدم
طاوس ملائكه بريدت سر خيل مقربان مريدت
چون نيست بضاعتى زطاعت از ما گنه وز تو شفاعت

آن محب خاص الخاص كه ابيت عند ربى و آن مريد صاحب اخلاص كه ولا ينام قلبى، آن كه و الليل ءِاذَا سجى، قسمى است به موى مشكبارش و النهارتجلى، قسمى است از رنگ رخسارش، بزرگترين درخت نبوت و بهترين ميوه رسالت انسان العين و عين الانسان، جهان انسان شد و انسان جهانى. مظهر اسم جامع خداوند، كه اسم الله است، وجود مقدس خاتم است. حكما گويند:
اراد الله اءن يظهر ذاته الجامعة فى صورة جامة فاظهرها فى صورة الانسان، و اراد اءن يظهر الاسماء و الصفات و الافعال فى صورة مفصلة، فاظهرها فى صورة العالم؛(17)
خداوند اراده كرد كه تمام ذاتش را به صورت كامل نشان دهد، پس آن را به صورت انسان ظاهر كرد و خواست كه همه اسما و صفات و افعال خود را به صورت مفصل ظاهر كند، پس آن ها را به صورت دنيا ظاهر كرد.
فى المثل شخص كامل و صنعت گر لايق، چون خواهد صفتى از صفات كماليه خود را ببيند، كتابتى كند، يا عمارتى بسازد، يا قطعه ادبى يا شاهكارى در نقاشى بسازد و مانند اين ها از صفات و كمالات و هنرهاى خود را ظاهر كند. و ديگرى هم چون آن اثر را ببيند، پى به كمال مؤ ثر ببرد، و علم به موصوف تا درجه اى پيدا كند و او را هنرمند بشناسد. مثلا ديدار خط زيبا، نمايش از حال نويسنده است، چنان كه يك كتاب تاليف شده و مطالب علمى و ادبى موجود در آن، نماينده علم و فهم مؤ لف خواهد بود؛ بلكه مؤ لف را در آن تصنيف خواهد ديد، نه به جهت جامعه؛ بلكه به وجه خاص ‍ بروز و ظهور آن صفت. و اگر شخص كاملا خواهد صورت جامعه و كامله خود را ببيند، و آيينه سازد و همه زيبايى خود را در آن تماشا كند، و كليه آثار و صفات خود را به وجه جمع ببيند و ديگرى نيز كه در آن آيينه بنگرد، صورت آن شخص را ببيند. عجب آيينه كرده است پيدا!

مى نيارد ديد دل آيينه در دست حبيبم تا مبادا فتنه خود گردد و گردد رقيبم
روز و شب با من بود وز درد هجرش بى قرارم جاودانى با وى ام وز وصل رويش بى نصيبم
گفتم از زنجير زلف او مگر يابم رهايى ؟ چون كنم شب تيره ره پر پيچ و تاب و من غريبم
گر چه پژمردش بهار رو و رستش مو و ليكن همچنان من در هوايش با نواى عندليبم
گر چه دانم در دل او ناله تاءثيرى ندارد چون كنم با ياد او از ناله چون نبود شكيبم
من خطا هرگز نخواهم كرد در طرز قوافى آهوى چشمش اگر بگذارد و ندهد فريبم
چاره بيمارى من چند جوييد از طبيبان در تب عشق حبيبم چاره نتواند طبيبم
يا حبيب الوصل يا من حبه نفلى و فرضى اى به ياد تو همه عنوان تشبيب و نسيبم
گر زمن پرسند جز روى تو نشناسم بهشتى اختيار اين است و من در اختيار خود مصيبم
من دل خود بيش از اين سودايى و شرويده خواهم با چنين سودا كجا سودى دهد پند اديبم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن هر زمانى با طرازى تازه و طرزى عجيبم
هم عراقى هم حجازى هم حقيقى هم مجازى هم صفا و هم كدورت، هم لباب و هم لبيبم
هم امين وحيم و هم وحى و هم موحى الهيم هم دعاى مستجاب و هم خداى مستجيبم
در كمون ذاتم و پيدا زمرآت صفاتم با نياز غيب او سرگرم بازار حبيبم
گاه در اطلاق ذاتم گاه در اشراق وصفم گاه غيبم گه شهودم گاه ربم گه ربيبم
گاه زدشتم پديد آرنده پازند و زندم گه مسيحايم جمال آراى زنار و صليبم
هم اياغ قطب كل، هم بزم باب الله اعظم معنى نصر من الله فاتح فتح قريبم
سالك سر منزل تجريد را بهتر دليلم سائل هر مشكل توحيد را نعم المجيبم
مدرسه دارالفنون عشق را دانا مدرس منبر والا شئون عقل را شيوا خطيبم
قلزمم، آبم، هوايم، نقطه ام، صوتم، مدادم چشم دل بگشاى بر مرآت تمثال غريبم
با هيولاى مهيب ذات يكتايم وليكن قابل هر گونه صورت با هيولاى عجيبم

از بسيارى بسايط عنصريه، كمى را معدن قرار داد و از معادن، قليل را از نبات و از نباتات، كمى را حيوان و از حيوانات، قليل را انسان و از اناسى، كمى را عاقل، و از عقلا، اندكى را مسلم و از مسلمين، كمى را مؤ من و از مؤ منان، جمعى را عالم و از علما، قليلى را عامل و از عاملين، اندكى را عابد و از عباد، جمعى را زاهد، و از زهاد، قدرى را عارف و از عرفا، اندكى را كامل و از كاملين، اندكى را ولى و از اوليا، قليلى را نبى و از انبيا، كمى را رسل و از رسولان، معدودى اولوالعزم و از پنج نفر و گرنه شش تن و يا هفت نفر انبياى اولوالعزم يك تن را انتخاب و خاتم پيامبران فرمود و نبوت را به وى ختم كرد و او حقيقة المحمدية له عليه و آله و سلم است.

اى بيش از آفرينش و كم زآفريدگار وى كائنات را به وجود تو افتخار

درياچه ساوه خشكيدن گرفت؛ آتشكده فارس خاموش شد؛ هشت يا چهارده كنگره از ايوان مدائن فرو ريخت؛ آن شكست عجيب در طاق كسرى پديد آمد؛ همه بتان در بتكده ها سرنگون گرديد و بر زمين افتاد. امور عجيبه در جهان به ظهور پيوسته، اين ها همه نشان مى داد كه يك مولود فوق عادت و موجود فوق طبيعى قدم به عالم گذاشته است.
السلام على نعمة الله على الابرار و نقمته على الفجار.(18)
مظهر اسم مقدس الله، هم مظهر جلال خدا، و هم مظهر جمال خداست، هم مظهر مهر و هم نماينده قهر خداست.

همى شاه را مهر و كين بايدى دو درياش در آستين باشدى

محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحمآء بينهم؛(19)
محمد له عليه و آله و سلم پيامبر خداست؛ و كسانى كه با اويند بر كافران، سختگير [و] با همديگر مهربانند.

تخته اول كه الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست
حلقه حا را كالف اقليم داد طوق زدال و كمر از ميم داد
لا جرم او يافت از آن ميم و دال دايره دولت و خط كمال
بود در اين گنبد فيروزه خشت تازه ترنجى زسراى بهشت
رسم ترنج است در اين روزگار پيش دهد ميوه پس آرد بهار
كنت نبيا چو علم پيش برد ختم نبوت به محمد سپرد
امى گويا به زبان فصيح از الف آدم و ميم مسيح
همچو الف راست به عهد وفا اول و آخر شده بر انبيا