حمد و سپاس
بى حد و حصر خداوندى را سزاست كه تمام موجودات را از كتم عدم به عالم وجود آورد و
از ميان تمامى آنان انسان را به تاج وَ لَقَد كَرَّمنا بَنِى
آدَم مفتخر ساخت. پس، بر اساس قاعده لطف، براى او پيامبر و آن گاه امامان را
در طول تاريخ مقرر داشت تا زمين از حجّت خالى نماند و بشر از سعادت در دنيا و آخرت
بهره مند گردد.
درود بى پايان بر تمام انبيا و اوصياى خداوند كه براى ارشاد خلق
فرستاده شدند كه هر يك به نوبه خويش انجام وظيفه نموده اند؛ بالاخص بر سرور انبيا،
محمد مصطفى و بهترين اوصيا، على مرتضى و يازده فرزند پاكش كه يكى بعد از ديگرى به
امر خداوند متعال سِمَتِ رهبرى خلق را بر عهده گرفته اند كه در راهنمايى مردم كوچك
ترين قصورى نورزيدند.
مجموعه حاضر سلسله سخنرانى هاى حجج اسلام آقايان مرحوم
دكتر محمدابراهيم آيتى و مرحوم دكتر سيد محمدباقر سبزوارى كه براى هشتاد روز سال
تهيه شده (ماه رمضان سى مجلس، محرم و صفر 25 مجلس، بقيه ايام سال 25 مجلس ) است كه
در سال 1339 به پيشنهاد آقاى فروزانفر - رئيس دانشكده معقول و منقول (الهيات ) - در
سه مجلد جهت استفاده منبرى ها در مجالس دينى و مذهبى چاپ شده است.
چاپ اول اين
مجموعه سخنرانى از آقايان آيتى و سبزوارى و جلد دوم سخنرانى آقاى آيتى و جلد سوم
سخنرانى آقاى سبزوارى است.
هم اكنون اين مجموعه به سفارش انتشارات دارالفكر
تجديد چاپ شده و اصلاحاتى كه در اين سه جلد صورت گرفته به شرح زير است:
1 -
تمامى آيات و روايات و بسيارى از متون عربى ترجمه شده است.
2 - نكات دستورى و
ويرايشى در آن به كار رفته است.
3 - مصادر آيات و روايات استخراج شده است.
4
- هر مجلس بر اساس مضمون آن عنوان گذارى شده است.
در پايان از آقاى محمد قنبرى
كه با راهنمايى هاى خود بنده را در انجام رساندن اين مجموعه يارى كردند قدردانى و
تشكر مى كنم.
اميد است كه اين اندك مورد توجه و قبول درگاه حضرت حق قرار گيرد.
برخيز شتربانا بر بند كجاوه |
|
كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه |
بر شاخ شجر برخاست آواى چكاوه |
|
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه |
بگذر به شتاب اندر از رودِ سماوه |
|
در ديده ى من بنگر درياچه ى ساوه |
وز سينه ام آتش كده ى پارس نمودار
|
از رودِ سماوه ز رهِ نجد و يمامه |
|
بشتاب و گذر كن به سوى ارضِ تهامه |
بردار پس آن گه گهرافشان سرِ خامه |
|
اين واقعه را زود نما نقش به نامه |
در مُلكِ عجم بفرست با پر حمامه |
|
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه |
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار
|
بنويس يكى نامه به شاپور ذوالاكتاف |
|
كز اين عربان دست مبر، نايژه مشكاف |
هشدار كه سلطانِ عرب داورِ انصاف |
|
گسترده به پهناى زمين دامنِ الطاف |
بگرفته همه دهر، ز قاف اندر تا قاف |
|
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف |
آن را كه درد نامه اش از عُجب و زِ پندار
|
با ابرهه گو خيره به تعجيل نيايد |
|
كارى كه تو مى خواهى از فيل نيايد |
رو تا به سرت جيشِ ابابيل نيايد |
|
بر فرقِ تو و قومِ تو سجّيل نيايد |
تا دشمنِ تو مهبطِ جبريل نيايد |
|
تا كيد تو در موردِ تضليل نيايد |
تا صاحبِ خانه نرساند به تو آزار
|
زنهار بترس از غضب صاحب خانه |
|
بسپار به زودى شتر سبط سبط كنانه |
برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه |
|
بنويس به نجاشى اوضاع، شبانه |
آگاه كنش از بد اطوار زمانه |
|
وز طير ابابيل يكى بر به نشانه |
كانجا شودش صدق كلام تو پديدار
|
زى كشور قسطنتين، يك راه بپويد |
|
وز طاق اياصوفى، آثار بجوييد |
با بطرك و مطران و بقسيس بگوييد |
|
كز نامه انكليون اوراق بشوييد |
مانند گياه بر سر هر خاك مروييد |
|
در باغ نبوت گل توحيد ببويد |
چونان ببوييد مسيحا بر سر دار
|
اين است كه ساسان به دساتير خبر داد |
|
جاماسب به روزِ سيُمِ تير خبر داد |
بر بابكِ برنا پدر پير خبر داد |
|
بودا به صنم خانه ى كشمير خبر داد |
مخدومِ سرائيل به ساعير خبر داد |
|
وان كودكِ ناشسته لب از شير خبر داد |
ربّيون گفتند و نيوشيدند احبار
|
از شقّ سطيح، اين سخنان پرس زمانى |
|
تا بر تو بيان سازند اسرارِ نهانى |
گر خوابِ انوشروان تعبير ندانى |
|
از كنگره ى كاخش تفسير توانى |
بر عبدِ مسيح اين سخنان گر برسانى |
|
آرد به مداين درت از شام نشانى |
بر آيتِ ميلادِ نبى، سيدِ مختار
|
فخرِ دو جهان خواجه ى فرخ رخِ اسعد |
|
مولاى زمان، مهترِ صاحب دلِ امجد |
آن سيد مسعود و خداوند مويد |
|
پيغمبرِ محمود ابوالقاسم احمد |
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد |
|
اين بس كه خدا گويد ما كَانَ محمد |
بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار
|
اندر كف او باشد از غيب مفاتيح |
|
واندر رخ او تابد از نور مصابيح |
خاك كف پايش به فلك دارد ترجيح |
|
نوش لب لعلش به روان سازد تفريح |
قدرش ملك العرش به ما ساخته تصريح |
|
وين معجزه اش بس كه همى خواند تسبيح |
سنگى كه ببوسد كف آن دست گهربار
|
اى لعل لبت كرده سبك، سنگ گهر را |
|
وى ساخته شيرين كلمات تو، شكر را |
شيرويه به امر تو، درد ناف پدر را |
|
انگشت تو فرسوده كند، قرص قمر را |
تقدير به ميدان تو افكنده سپر را |
|
و آهوى ختن نافه كند، خون جگر را |
تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار
|
تا كاخ صمد ساختى ايوان صنم را |
|
پرداختى از هر چه به جز دوست، حرم را |
برداشتى از روى زمين رسم ستم را |
|
سهم تو دريده دل ديوان دژم را |
كرده تهى از اهرمنان كشور جم را |
|
تاييد تو به بنشانده شهنشاه عجم را |
بر تخت چو بر چرخ برين ماه ده و چهار
|
برخيز و صبوحى زن بر زمره مستان |
|
كاينان زتو مستان در اين نغز شبستان |
بشتاب و تلافى كن تاراج زمستان |
|
كو سوخته سرو چمن لاله بستان |
داد دل بستان زدد و بهمن، بستان |
|
بين كودك گهواره جدا گشته زپستان |
مادرش به بستان شده بيمار و نگون سار
|
ماهت به محاق اندر وشاهت به غرى شد |
|
وز باغ تو ريحان و سپر غم سپرى شد |
انده زسفر آمد و شادى سپرى شد |
|
ديوانه به ديوان تو گستاخ و جرى شد |
و آن اهرمن شوم، به خرگاه پرى شد |
|
پيراهن نسرين تن گلبرگ، طرى شد |
آلوده به خون دل و چاك از ستم خار
|
مرغان بساتين را منقار بريدند |
|
اوراق رياحين را طومار دريدند |
گاوان شكم خواره، به گلزار چريدند |
|
گرگان زپى يوسف، بسيار دويدند |
تا عاقبت، او را سوى بازار كشيدند |
|
ياران بفروختندش و اغيار خريدند |
آخ زفروشنده، دريغا زخريدار
|
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم |
|
زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم |
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم |
|
اموال و ذخايرشان تارج گرفتيم |
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم |
|
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم |
وانديشه نكرديم زطوفان وز تيار
|
در چين و ختن، ولوله از هيبت ما بود |
|
در مصر و عدن، غلغله از شوكت ما بود |
در اندلس و روم عيان، قدرت ما بود |
|
غرناطه و اشبيليه، در طاعت ما بود |
صقليه نهان در كنف رايت ما بود |
|
فرمان همايون فضا آيت ما بود |
جارى به زمين و فلك و ثابت و سيار
|
خاك عرب از مشرق اقصى گذرانديم |
|
وز ناحيه غرب به باقريقيه رانديم |
درياى شمالى را بر شرق نشانديم |
|
وز بحر جنوبى به فلك گرد فشانديم |
هند از كف هند و ختن از ترك ستانديم |
|
ماييم كه از خاك به افلاك رسانديم |
نام هنر و رسم كرم را به سزاوار
|
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم |
|
در داد فره باخته اندر شش و پنجيم |
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم |
|
چون زلف عروسان همه در چين و شكنجيم |
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم |
|
ماييم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم |
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار
|
اى مقصد ايجاد، سر از خاك به در كن |
|
وز مرغ دين، اين خس و خاشاك به در كز |
زين پاك زمين، مردم ناپاك به در كن |
|
از كشور جم، لشكر ضحاك به در كن |
از مغز خرد، نشاءه ترياك به در كن |
|
اين جوق شغالان را از تاك به در كن |
وز گله اغنام بر آن گرگ ستمكار
|
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته |
|
دهقان مصيبت زده را خواب گرفته |
خون دل ما رنگ مى ناب گرفته |
|
وز سوزش تاب پيكرمان تاب گرفته |
رخسار هنرگونه مهتاب گرفته |
|
چشمان خرد پرده زخوناب گرفته |
ثروت شده بى مايه و صحت شده بيمار
|
اى قاضى مطلق كه تو سالار قضايى |
|
وى قائم بر حق كه در اين خانه خدايى |
تو حافظ ارضى و نگهدار سمايى |
|
بر لوح مه و مهر فروغى و ضيايى |
در كشور تجريد مهين راهنمايى |
|
بر لشكر توحيد اميرالامرايى |
حق را تو ظهيرى و دين را تو نگهدار
|
چهارده قرن پيش از اين، بشريت را انحطاط خاصى فرا گرفته بود و تاريك ترين دوران
تاريخى را مى پيمود. افكار و عقايد دينى، سستى گرفته، اخلاق و روش عمومى رو به پستى
رفته، عادات و آداب ملى فساد كلى داشت. اباحه منكرات و اشاعه مسكرات، خونريزى و
غارتگرى، مصادره اموال و عقول و مقيد ساختن آرا و تذليل نفوس، پايمال كردن حقوق
ضعفا، پيدايش قدرت و نمايش استعلا از دو دولت بزرگ كه بر همه جهان مسيطر بودند، به
حد اعلى رسيده بود. مانى و مزدك به نام مذهب و دعوى نبوت، اباحه زنان و اموال
كردند.
بر خلاف دين زردشت - كه دين قديم ايرانيان بود - نظر دادند و عجب آن كه
قضات و كاهنان و قايدان لشكرى نيز پيروى كردند و تن به چنين رسوايى در دادند.
دو
ملت يهود و نصارى، حقيقت دين را از دست داده، وسيع ترين قاره (آسيا)، كه ملت هند در
آن بودند، نيز گرفتار اين مرض مسرى و وباى عمومى شده، با آداب و اخلاق و عفت و شرف
وداع كرده بودند. ننگ و عار نبود كه كاهن هندو به عروس جديد در ايام عروسى اختصاص
يابد، تا آن عروس را بركت دهد و اين زناشويى مبارك باشد.
در مردم جزيرة العرب،
آدم كشى، امر عادى، دشمنى و غارتگرى، شغل معمولى بود. دختران خود را زنده به گور مى
كردند، اولاد خود را به دست خود مى كشتند و سعادت مندى بهره آنان بود كه به دست
كسانى نابود شوند؛ چه اگر باقى مى ماندند، آن ها را به زنا وادار مى كردند و از اين
عمل ننگين ارتزاق مى نمودند. انسانيت به فرياد آمده و بشريت استغاثه مى كرد، يكى به
داد من برسد و مرا از اين بدبختى برهاند. چشم ها كور و گوش ها كر بود. نه گوش آن ها
مى شنيد ناله انسانيت را و نه چشم آن ها مى ديد؛ زيرا چشم و گوش وقتى با مناظر
جنايت آشنا شود و با خيانت مانوس گردد، ديگر به نظر او گناه نمى آيد و كار بد نمى
داند.
هَل نُنَبِّئُكُم بِالاءَخسَرِينَ اءَعمَالا
الَّذِينَ ضَلَّ سَعيُهُم فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ هُم يَحسَبُونَ اءَنَّهُم
يُحسِنُونَ صُنعا؛(2)
بگو: ((آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه گردانم ؟))
[آنان ] كسانى اند كه كوشش شان در زندگى دنيا به هدر رفته و خود مى پندارند كه كار
خوب انجام مى دهند.
در چنين كشورى و در ميان چنين مردمى، مردى برانگيخت كه به
فرياد انسانيت برسد، و دست بشريت را بگيرد و از منجلاب بدبختى اش نجات بخشد. و روز
ولادت عيد انسانيت است. عيد يك موضوع اختصاصى ملى يا دينى نيست؛ بلكه در همه ملل و
اقوام و شعب و اديان موجود است. اين حقيقت در تاريخ ملل و نحل و عالم روشن و آشكار
است.
بلى اعياد به طور كلى از اين دو قسم كه اشاره شد خارج نتواند بود؛ زيرا يك
روز فيروز، يا بايد از نظر ملت باشد، يا از نظر مذهب، عيد گرفتن روزهايى كه غير اين
دو باشد، به مسخره شبيه تر است؛ چه از نظر دين بدعت و ضلالت است و از نظر ملت،
نادانى و جهالت.
ملل شرق عموما و به طور كلى اعياد مذهبى و جشن هايى دينى را
رسمى تر دانسته و مهم تر از اعياد ملى گرفته اند. در مقابل ملل غربى كه اعياد شعبى
و ملى را از ديگر اعياد بيشتر اهميت داده اند؛ بدان جهت است كه شرق محل پيدايش
اديان بوده است و دين در اين سرزمين ارزش داشته و چون دستورات دينى به حكم دين و
مصالح واقعى و نفس الامرى است، علل و عوامل مختلفى ايجاب مى كند عظمت و اهميت و
پيروزى آن را.
روز ميلاد رسول اكرم يكى از پرارزش ترين روزهاى جشن و سرور
انسانيت است و در تاريخ بشريت فراموش نشدنى است؛ زيرا ولادت با سعادت او، اعلان
بطلان استبداد و پايان بت پرستى و جهالت بود و اعلام آغاز تمدن و آزادى. و فلسفه
اين عيد، جلب توجه مسلمانان به گذشته درخشان باشد كه روح وحدت در آنان تجديد و مجد
و عظمت خود را به دست آورند و سبب آزادى و آبادى افكار و عقول و كشور و مملكت شوند.
نگفته نباشد كه اين عيد در زمان حضرت ختمى مرتبت معمول نبود و نه در دوران پيشوايان
دين. از قرن هشتم به بعد، روز ولادت پيغمبر را عيد گرفتند و به حقيقت اين عيد را
عيد ملى بايد گفت نه عيد مذهبى؛ زيرا اعياد مذهبى و دينى آن است كه: حضرت رسول اكرم
عيد گرفته و به نماز عيد رفته باشند؛ بلكه عيد انسانيت و بشريت است. عظمت مقام
رسالت همين اقتضا داشت كه او روز ولادت خود را ياد نكند و هميشه آينده را در نظر
آورد. هرگز بزرگى خود را نديد. آفتاب تابش را وظيفه مى داند و نمايش نمى دهد. كسى
را به تماشا نمى خواند. دوست نداشت كه مردم از او بترسند. او هميشه مردم را اميدوار
مى خواست.
پيمبران خدا، چون آفتاب عالم تاب اند. دين و دانش وطن ندارند.
فرستادگان خدا چون آفتاب و ماه اگر از شرق بتابند، نه بر شرق؛ بلكه بر سراسر گيتى
تابش كنند. جويندگان دين و طالبان دانش، حالت هاله اى دارند كه بر گرد ماه دور زنند
يا سايه وار به دنبال آفتاب بروند، هر كدام به قدر سعه وجودى و ظرفيت و استعدادى كه
دارند، از فروغ دانش و تابش دين استفاده كرده و بهره مند شوند.
اءنّ هذِهِ القُلُوبِ اِوعِيِة فَخَيرهَا اَوعاهَا؛(3)
همانا اين دل ها ظرف است، و ظرفى از همه بهتر است كه نگه دارنده تر باشد.
هرگز
خصوصيات نژادى ملحوظ نيست.
لافضل لعربى على عجمى انّما
الفضل بالتقوى؛ ((يَا اءَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا
خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ اءُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَائِلَ
لِتَعَارَفُوا إِنَّ اءَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ اءَتْقَاكُمْ))؛(4)
عرب بر عجم برترى ندارد، مگر به وسيله تقوا: اى مردم، ما شما را از مرد و زن
آفريديم، و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل
حاصل كنيد. در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.
اسلام، دين خداست و او خداى عالميان است و دين او دين شرق و غرب است، نه دين غرب.
حضرت ختمى مرتبت پيغمبر گيتى و همه جهان است، نه پيغمبر تازيان.
يكى از دوستان
دانشمند مى گفت: در دوران تحصيل كه در پاريس بودم، با بعضى از دوستان فرانسوى كه
بسيار فاضل و ادب دوست بودند، محاوره داشتم. در ضمن سخن خواستم شعرى از سعدى
بخوانم، گفتم: سعدى ما مى گويد؛ رفيق فرانسوى من بر آشفت و گفت: ببخشيد! سعدى به
شما مربوط نيست. سعدى فرزند دنيا است نه ايران. دانشمند فرزانه و اديب يگانه اى كه
با شعار آبدار و لطايف ادبى و ظريف طبع تواناى خود، جهانى را كامياب ساخته و با
گلستانى كه پرداخته و بوستانى كه دماغ ادب دوستان را مسخر كرده، هرچند در كشور
ايران و منطقه فارس تولد يافته؛ ولى آفتاب ادبيات او بر همه گيتى بتافته است. ملت
ايران حق ندارد او را تنها از آن خود بداند. او به همه جهان مربوط است، نه كشور
ايران و اين سخن را نسبت به همه مردان بزرگ مى گوييم، ويكتور هوگوى فرانسوى، سقراط،
افلاطون و ارسطوى يونان هم مربوط به همه جهان اند.
بزرگترين افتخار سعدى آن است
كه حضرت ختمى مرتبت او را كوچك ترين فردى از امت خود بشناسد و شناسنامه مليت اسلامى
به او اعطا نمايد. جهان آبروى و افتخار دنيا موجب سرافرازى گيتى است. جاى بسى تاءسف
است كه جمعى به ظاهر مردم، يا بهتر بگويم، حيوانات بى شاخ و دم به نام وطن پرستى و
به نام غرور ملى، با اسلام دشمنى كنند و پيغمبر اكرم را عرب بنامند و پيغمبر تازى
بخوانند، هر چند دشمنى اينان با اسلام نيست؛ بلكه با ايران است؛ چه يگانه عامل بقاى
ايران، دين اسلام بود. نياكان ما در آغاز ندانسته با اسلام جنگيدند؛ بلكه با
تازيان، چه آن تصور مى كردند، منظور كشور ستانى و مملكت گيرى يا فشار اقتصادى است؛
ولى چون آشنا شدند و قرآن مجيد را شناختند، با آغوش باز آن را گرفتند و دين را
پذيرفتند.
مقارن ظهور اسلام، ممالك شرقى - يعنى ايران و آسياى صغير و شام و مصر - به واسطه
فسادى كه در افكار و عقايد مردم راه يافته بود، به حال ضعف و ناتوانى افتاده،
مخصوصا تنازعات داخلى و جنگ هاى متوالى اساس امنيت و عدالت را - كه دو ركن استوار
ترقى و آبادى است - متزلزل ساخته بود.
انوشيروان عادل با تمام كوشش هايى كه براى
نشر تمدن و علم و حكمت و ادبيات مبذول داشت؛ اگر چه معارف قديم را از محو و انقراض
مانع شد، ليكن چون فساد باطنى، قابليت را از مردم سلب كرده بود، پيشرفتى حاصل نگشت؛
بلكه بعد از آن پادشاه كه از جهت معارف خواهى و تشويق علم و ادب و قدردانى عالم و
هنرمند در سلسله ساسانى؛ بلكه در ميان سلاطين قديم ايران نظير ندارد. يك مرتبه
مساعى جميله او عقيم ماند و سلسله ساسانى پنجاه سال بعد منقرض گرديد. اين امر چنان
كه شواهد ديگر نيز دارد، مى فهماند هر زمينى استعداد پرورش نهال علم و ادب را
ندارد. نيكى تخم و سعى باغبان هم در اين امر چندان دخيل نيست و آن چه قبل از همه
لازم است، استعداد است. تخم علم را بايد در دل پاك بى آلايش پاشيد و با حسن تربيت و
تعليم آبيارى نمود و در سايه امنيت و عدالت به ثمر رسانيد و اين سر ترقى و پيشرفت
است. قائدين اوليه اسلام، از حسن تعليم و تربيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم اين سر تحصيل مجد و ترقى را به خوبى مى دانستند و مطلع بودند كه پيش از هر چيز
بايد امنيت و عدالت را فراهم كرده، مردم را از چنگال خرافات و مفاسد اخلاقى كه
بنيان كن اجتماع و اساس مدنيت است، نجات بخشيد.
اگر چه در طى اين مرحله، اعراب
قدرى تند رفتند و به آب غرض، بسيارى از حقايق را نيز شستند؛ ليكن بايد بى تعصب گفت:
آن چه را كه لازم تر بود و بى آن زندگانى امكان نمى يافت؛ يعنى امنيت و عدالت و
شريعت عالى ترى را كه مويد و مساعد ترقى و اصلاح بود، آوردند و هياءت اجتماعيه
مشرق، مخصوصا جامعه فاسد ايرانى را از بلاى عظيم انقراض، به دست هياطله و اتراك و
رومى ها خلاصى بخشيدند. كسانى كه به نام ايرانيت در اين مرحله هم تعصب شديد دارند و
به همان چشم كه به يونانى و اشكانى و هياطله و ترك و مغول مى نگرند. عرب را نيز به
نظر مى آورند، حقيقتا طريق خلاف و راه بى انصافى مى روند. البته استيلاى عرب ضرر و
صدمه داشته، و به قوميت و آثار ملى ايران لطمه بزرگى وارد آورده؛ ليكن با تمام اين
صدمات و لطمات، بايد استيلاى عرب را در آن موقع براى قوم ايرانى نعمت و سعادت بزرگى
شمرد؛ چه ايران آن وقت لياقت حيات و قابليت بقا نداشت و خواهى نخواهى هر حمله اى كه
به عمل مى آمد، او را از ميان مى برد.
دولت ساسانى كه به حد ضعف؛ بلكه به حالت
احتضار رسيده بود، مى بايست منقرض شود و محكوم آيين و شريعتى عالى گردد كه پس از
رفع فساد، جامعه او را به سرعت تمام در مسير ترقى و شاهراه رشد و ارتقا اندازد و
حمله عرب اين مقصود را انجام داد.
بارى، ايرانى مدت صد سال به خوارى سخت در قيد
استيلاى عرب به سر برد و از متعصبين آن قوم، مخصوصا از بنى اميه كه به جهات عديده
از عنصر عجمى متنفر بودند، اهانت ها ديد، ولى از تعليم و تحصيل دانش، كه عرب اين
دوره از آن محروم و بى نصيب بودند، دست بر نداشت. علم و ادب اجداد خود را از زبان
فارسى عهد ساسانى (پهلوى ) به عربى - كه زبان علمى و ادبى عصر او بود - در آورد تا
هم ديگران از آن ها بهره بردارند و تعليم يابند و هم به وسيله قرائت مآثر جليله
فرس، به عظمت شاءن اين قوم پى ببرند، مخصوصا عده اى از ايرانى ها كتب قديمه پهلوى
را به عربى ترجمه كردند تا به آن وسيله به اعراب مفاخرت نمايند. اين نوع كوشش هاى
ايرانيان ملت پرست و اختلاط ايشان با عرب، سبب شد كه تازى نژادان نيز به علم و ادب
توجه كنند و در انتشار علوم و آداب قديمه، مؤ يد و ناصر ايرانى ها و ملل قديمه ديگر
شوند.
مقصود از تمام اين مقدمات، آن است كه دانسته شود آثار قديمه ايرانى در
ابتداى امر فداى استيلاى عرب شد و چون توجهى به آن ها نبود، مقدار زيادى از آن ميان
رفت. و اما وقتى كه به اقتضاى احتياج، انظار به آثار مزبور متوجه گشت، ايرانيانى كه
آن ها را محفوظ داشته و به آداب قديمه آشنا بودند، آن ها را به خلفا و زمامداران
عرب آموختند و در ممالك اسلامى منتشر ساختند.
مطلبى كه در اين مقاله منظور كلى
گوشزد كردن آن بود، اين كه تمام آثار ايرانى را تعصب عرب از ميان نبرده؛ بلكه با
تمام كوششى كه قوم ايرانى در حفظ شئون و شعائر قديمه و آثار و آداب اجدادى خويش
داشته اند، باز جماعتى از خيانت پيشگان عجم به محو آثار مزبور آلوده است؛ يعنى كاسه
هاى گرم تر از آش كه به اقتضاى مهمان نوازى، همه وقت در اين مرز و بوم بوده اند،
براى تملق و خودنمايى، يا به غرض شخصى در انقراض آداب و آثار قديمه به عرب كمك
كردند؛ بلكه در بعضى موارد از ايشان هم پيش تر رفته اند.
نگارنده، عين گفتار يك
تن از فضلاى معاصر را - كه در مجله بهار انتشار يافته - نقل كردم؛ چه آن كه از
نويسنده همين مقاله نيز در مجله دانشكده مقاله اى خوانده بودم كه فردوسى بزرگوار را
متهم كرده بود كه او از شعوبيه بود و عرب را خوار شمرده و قوم خود را تمجيد و تحسين
كرده است و در موقع ذكر استيلاى عرب بر عجب و تصرف تاج و تاخت ايران گويد:
به عقيده اين بنده، فاضل نويسنده تجاهل عارف فرموده اند؛ زيرا چنان نويسنده اى را
نمى توان گفت ندانسته و نفهميده نوشته؛ چه اين شعر مضمون نامه اى است كه رستم به
سعد وقاص نوشته و فقط فردوسى نقل كرده است و در همان صفحه سخنان سعد وقاص را نيز به
عنوان جواب شفاهى به پيروز شاپور فرخ نژاد و هم پاسخ كتبى او نقل كرده است.
هرگاه، در سنى گرى يا شيعه بودن برخى از بزرگان شعراى ايرانى سخنى باشد، در باب
فردوسى جاى سخن نيست؛ چه پاكدلى و صراحت او ما را از استدلال بى نياز مى سازد.
در آن ايام بود كه اين شعر منقول زياد خوانده مى شد. اين جانب به شاهنامه مراجعه
كردم و اين قسمت را يادداشت نمودم و اكنون چنان ديدم كه در اين جا نيز نقل كنم:
اشخاص در اظهار عقيده شخصى آزاد هستند؛ ولى مردمى اگر از قلم و نگارش و گفتار و
گزارش ارتزاق مى كنند، نبايد فردوسى را از دريچه چشم خود ببينند. فردوسى، نان مى
خورد كه بنويسد، اينان مى نويسند، كه نان بخورند. تفاوت از زمين تا آسمان است. از
اين گذشته، نويسندگان بايست دقت بيشتر كنند و در غير اين صورت، يا اعلان غرض ورزى و
دشمنى است، و يا اعلام جهل و نادانى؛ زيرا به راستى اگر نمى داند فردوسى مسلمان و
شيعه پاكدل و پاك دين است و درباره او نظر مخالف مى دهد، نادان خواهد بود و اگر مى
داند و با دانستن انكار مى كند، خائن است. و در برابر تاريخ و وجدان، سرافكنده و
خجلت زده خواهد بود.
فردوسى بزرگوار در اين كتاب، داستان سرايى مى كند. گفتار هر
دو طرف را با كمال بى طرفى كه نخستين وظيفه يك گوينده و نويسنده است، نقل كرده.
نادانك ديگرى اشعار بعدى را كه در جواب شير شتر گفته و نوشته است ، الحاقى دانسته و
ساحت فردوسى را از اين آلودگى شسته است. از اين رو لازم دانستم اين داستان را از
شاهنامه نقل كنم:
به پيوندم اين عهد نوشيروان |
|
به پيروزى شهريار جهان |
جهان را نمايش چو كردار نيست |
|
نهانيش جز درد و تيمار نيست |
اگر تاج دارى اگر درد و رنج |
|
همان بگذرى زين جهان سپنج |
يكى نامنه شهرياران بخوان |
|
نگر تا كه باشد چو نوشيروان |
بداد و به راءى و به بزم و به جنگ |
|
چو روزش سر آيد، نبودش درنگ |
تو اى پير فرتوت بى توبه مرد |
|
خرد گير و از بزم شادى بگرد |
جهان تازه شد تا قدح يافتى |
|
روان از در توبه برتافتى |
اگر بخردى سوى توبه گراى |
|
هميشه بود باك دين باك راءى |
پس از پيريت روزگاران نماند |
|
تموز و خريف و بهاران نماند |
از آن پس كه تن جاى گيرد به خاك |
|
نگر تا كجا باشد اين جان پاك |
بدان اى پسر، كاين جهان بى وفاست |
|
پر از درد و تيمار و رنج و بلاست |
هر آن گه كه باشى بدو شادتر |
|
! رنج زمانه دل آزادتر |
همان شادمانى نماند به جاى |
|
ببايد شدن زين سپنجى سراى |
گر ايمن كنى مردمان را به داد |
|
خود ايمن بخسبى و از داد شاد |
به پاداش نيكى بيابى بهشت |
|
خنك آن كه جز تخم نيكى نكشت |
نگر تا نباشى جز از بردبار |
|
كه تيزى نه خواب آيد از شهريار |
جهاندار و بيدار و فرهنگ جوى |
|
بماند همه ساله با آبروى |
به گرد دروغ هيچ گونه مگرد |
|
چون گردى، بود بخت را روى زرد |
دل و مغزرا دور دار از شتاب |
|
خرد با شتاب آن كه آيد به خواب |
به نيكان گراى و به نيكى بكوش |
|
به هر نيك و بد پند دانا نيوش |
نبايد كه گردد به گرد تو بد |
|
كه از بد تو را بى گمان بد رسد |
به يزدان پناه و به يزدان گراى |
|
چو خواهى كه باشد تو را رهنماى |
جهان را چو آباد دارى به داد |
|
بود گنجت آباد و تخت از تو شاد |
چو نيكى نمايد، پاداش كن |
|
ممان تا شود رنج نيكان كهن |
هنرمند را شاد و نزديك دار |
|
جهان بر بد انديش تاريك دار |
به هر كار با مرد دانا سگال |
|
به رنج تن از پادشاهى منال |
چو يابد خردمند نزد تو راه |
|
بماند به تو تخت و گنج و سپاه |
هر آن كس كه باشد تو را زير دست |
|
مفرماى در بينوايى نشست |
بزرگان و آزادگان شهر |
|
زنيكيت بايد كه يابند بهر |
ز نيكى فرومايه را دور دار |
|
به بيدادگرد مرد مگذار كار |
همه گوش و دل سوى درويش دار |
|
غم كار او چون غم خويش دار |
چو از خويشتن نامور داد داد |
|
جهان گشت از او شاد و او نيز شاد |
بر ارزانيان گنج بسته مدار |
|
ببخشاى بر مرد پرهيزگار |
ور ايدونكه دشمن شود دوستدار |
|
بشوره زمين تخم نيكى مكار |
گراين پند ما را شوى كاربند |
|
هميشه كلاهت بماند بلند |
كه نيكى دهش نيكخواه تو باد |
|
خرد تخت و دولت كلاه تو باد |