درس چهارم: حكومت هاى زيدى
مقدمه
قيام هاى شيعى در دوران امويان و عباسيان
در اغلب موارد به شكست انجاميد و فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
نتوانستند به حكومت رسيده و عدالت را برقرار سازند. در فصل گذشته ديديم كه
چگونه قيام هاى علويان يكى پس از ديگرى به خاك و خون كشيده شد و حكومت هاى
آنها از چند ماه تجاوز نمى كرد. علويان با عنوان الرضا من آل محمد و با
شعار امر به معروف و نهى از منكر وارد كارزار جنگ شده و چون سياست علوى را
پيشه مى كردند، سريع مغلوب حيله ها و نيرنگ هاى طرف مقابل خود قرار
مى گرفتند و مردم نيز كه به تعبير ائمه «الناس عبيد الدنيا»اند، در ميانه
راه كه عرصه را بر خود تنگ مى ديدند از اطراف آل الرسول پراكنده شده و آنها
را تنها و بى كس رها مى كردند. شايد اشتباه علويان به غير از تكيه بر مردمى
كه بارها آنها را آزموده بودند، اين بود كه مركز جهان اسلام را براى قيام
انتخاب مى كردند و حال آن كه از زمانيكه از مركز دست كشيده و به اطراف جهان
اسلام سفر كردند، با موفقيت بيشترى روبرو شده و توانستند، دولت هايى ـ
هرچند كوچك ـ برپا ساخته و به حكومت بپردازند. زيديان كه قيام گرهايى قهّار
بودند، توانستند در شمال آفريقا، شمال ايران و يمن به حكومت رسيده و تاكنون
با فراز و نشيب فراوان ـ حداقل در يمن ـ باقى بمانند. انتظار مى رفت كه
گسترش فكر آنها بيشتر از اين باشد، ولى گويا قعود ائمه اطهار و كار فرهنگى
كردن ثمره بيشترى داد ونشان داد كه ائمه آنچه را در خشت مى ديدند، امامان
زيدى حتى در آينه هم نمى ديدند. بر هر دو طيف سلام و صلوات فرستاده و از
خداوند متعال ظهور حكومت حق را خواستاريم.
ادريسيان در مغرب
ترويج فكر قيام عبدالله بن حسن محض كه در
نفس زكيه تجلى يافت، به ديگر برادران نفس زكيه و پسران عبدالله بن حسن محض
سرايت كرد و ابراهيم در بصره قيام كرد; يحيى به ديلم رفت و بعد از قيام و
امان به حبس افتاد و وفات كرد. ادريس به شاخ آفريقا فرار كرد و سليمان
برادرش را به دنبال خود كشيد و حكومت ادارسه را بنيان نهاد. اين شش پسر
عبدالله بودند كه همگى جنگيدند و برخى شهيد شده و برخى با اين كه در خيلى
از قيام ها شركت كردند، ولى مرگ به صورت شهادت به سراغ آنها نيامد و در
بستر ـ چه در زندان يا در قصر ـ از دنيا رفتند.
ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن در كنار
بردارش يحيى، در قيام حسين بن على بن حسن مثلث در فخّ حضور داشت، ولى از آن
قيام جان سالم به در برد و به شمال آفريقا فرار كرد. وى با كمك غلامش راشد
و يكى از شيعيان مصر به مراكش رفته و در شهر وليه (وليلى) مورد استقبال
رئيس قبيله أوربه قرار گرفت و با وى به عنوان امام بيعت كردند و اين چنين
در سال 172 هجرى پايه دولتى كوچك را در مغرب بنا نهاد. ادريس براى گسترش
حكومت خود به اطراف حمله كرد و شهر تلمسان را تصرف كرد و مسجدى را بنا
نهاد. پس از اين نبرد، ادريس به نام خود سكّه ضرب كرد و اين چنين حكومت
عباسيان را به چالش فراخواند. در اين هنگام عباسيان براى معدوم ساختن اين
حكومت مستقل دست به كار شدند. گويا بُعد مسافت و عدم آشنايى با منطقه،
عباسيان را براى لشكركشى منصرف ساخته و در پى نقشه ديگرى برآمدند. برخى از
مورّخان مثل ابوالفرج اصفهانى بيان كرده اند كه عباسيان، سليمان بن جرير از
متكلمان بتريّه زيدى مذهب[1]
را به عنوان كسى كه زيدى است، ولى نقشه قتل ادريس را به همراه دارد، روانه
آفريقا كرده و وى توانست با مسموم كردن ادريس به تزلزل حكومت ادريسيان كمك
كند.[2]
يعقوبى كه نزديك به اين زمان زندگى مى كرده است، مى نويسد: «مردم مغرب
مى گويند كه خليفه عباسى كسى فرستاد و ادريس را با زهر كشت».[3]
در زمان مرگ ادريس، فرزندش در شكم مادرش بود و همين باعث برخى شك و شبهه ها
در نسبت ادريسيان به اهل بيت بود. با تولد فرزندش، وى را ادريس ناميدند. تا
زمان بلوغِ اين فرزند، حكومت در دست مشاوران و غلامان و وزيران ادريس اوّل
بود. ادريس به سنّ رشد رسيده و مردم با وى به عنوان امام بيعت كردند. ادريس
در اوائل حكومت خويش شهر فاس را بنيان نهاد و مركز حكومت خويش قرار داد. در
دوران ادريس لشكركشى هاى فراوانى به اطراف شد و بعد از بيست و يك سال
حكومت، در سال 213 هجرى در سنّ سى و شش سالگى از دنيا رفت.
بعد از وى پسر بزرگش، محمد جانشين پدر شد.
وى قلمرو خود را بين برادرانش تقسيم كرد و برخى برادران وى، به جاى
قدردانى، بر او شوريدند و به اين نكته توجه نداشتند كه او نيز مثل خيلى از
شاهان و اميران مى توانست به جاى تقسيم حكومت، آنها را از سر راه خود
بردارد. محمد با حكومتى نه چندان استوار، در سال 221 هجرى در فاس درگذشت و
فرزندش على در سنّ 9سالگى به حكومت نشست. گويا مقدر بود در دولت ادريسيان،
آن اميرانى كه در سنّ كم به حكومت مى رسند، بهتر از بقيه حكومت كرده و براى
مردم آرامش و آسايش بيشتر بياورند. على بن محمد بن ادريس بن ادريس را به
عدالت پرورى و فضائل نيكو ستوده اند و روزگار وى را، از بهترين دوران هاى
حكومت أدارسه دانسته اند، ولى او در سنّ كم در 22سالگى درگذشت و زمام امور
را در سال 234 هجرى به برادرش يحيى سپرد. يحيى نيز به رتق و فتق امور
پرداخته و حكومتى آرام، با رفاه نسبى براى مردم ايجاد كرد و پانزده سال بر
قلمرو ادارسه حكومت كرد و در سال 249 هجرى از دنيا رفت و فرزندش يحيى بر
اريكه قدرت تكيه زد.
از اين زمان به بعد زمان ناخوشى ها و
بى تدبيرى هاى حكومت ادريسيان آغاز شد و به مصداق «اذا فسد العالِم فسد
العالَم» و به تعبير «الناس على دين ملوكهم»; چون رهبر سياسى كه رهبر معنوى
مردم نيز بود، فاسد شد، جنگ هاى داخلى نيز شروع شد و يحيى بعد از سه سال،
بر اثر شورش مردم گريخت و جان باخت. مردم فاس بعد از يحيى، با على بن عمر
بن ادريس بن ادريس كه از عموزادگان يحيى بود، بيعت كرده و او رهبر سياسى ـ
مذهبى زيديان مغرب شد، ولى هنوز نيامده از عبدالرّزاق خارجى (از خوارج
صُفرى مذهب) شكست خورده و ناپديد شد. مردم مغرب عليه خوارج شوريدند و با
يحيى بن قاسم بن ادريس بن ادريس بيعت كردند. او حدود چهل سال بر مغرب حكومت
كرد. اكثر عمر يحيى بن قاسم به جنگ با خوارج صُفرى مذهب طى شد و جان خود را
بر سر همين جنگ ها نهاد. وى در سال 292 هـ. از ربيع بن سليمان خارجى شكست
خورد و در آن جنگ كشته شد.[4]
بعد از كشته شدن يحيى، مردم فاس با يحيى
بن ادريس بن عمر بن ادريس بن ادريس بيعت كرده و وى را كه مردى فقيه بود،
امام خود دانستند. مردم مغرب كه اسلامشان را مديون علويان مى دانستند،
هميشه از امامت علويان حمايت كرده و آنها را بر خوارج و عباسيان ترجيح
مى دادند. يحيى بن ادريس مردى مقتدر بود، ولى توفيق ياريش نكرد و دوران
حكومت آن با تشكيل حكومت فاطميان مصادف شد. جنگ دو علوى با دو علوى منتسب
به اهل بيت منجر به زيردست قرار گرفتن علويان زيدى شده و حكومت فاطميان را
به رسميت شناختند. از اين دوره به بعد ديگر از حكومتى مستقل خبرى نبود و
فرمانداران فاس دست نشاندگان دولت فاطمى بودند. بنابراين از سال 305 هجرى
عملا ديگر دولتى به نام ادريسيان نبود، ولى جنگ و گريزها ادامه داشت تا
اين كه در سال 375 هجرى دولت ادريسان براى هميشه، به تاريخ پيوستند. اگر
دولت ادارسه به تاريخ پيوست، كم كم تفكر زيديه نيز در شمال آفريقا محو شد و
ديگر اثرى از آن باقى نماند، ولى نسل بنى الحسن از بين نرفت و سادات
بنى الحسن در مغرب با عنوان شرفاء و در مذهب اهل سنت ـ با گرايش مالكى و
شافعى ـ به راه خود ادامه داده و اكنون نيز از احترام بالايى برخوردارند.[5]
خلاصه مطالب
1. ادريس بن عبدالله در قيام شهيد فخ حضور داشت و جان سالم به
در برد و به شمال آفريقا فرار نمود. در مراكش با وى به عنوان امام بيعت
كردند و توانست در سال 172 هجرى دولت كوچكى را در مغرب بنيان نهد.
2. عباسيان به دليل بعد مسافت و عدم آشنايى با منطقه، از لشكر
كشى عليه ادريس منصرف شده و احتمالا سليمان بن جرير را نزد وى فرستادند و
او ادريس را بين سال هاى 175 تا 178 هجرى مسموم نمود.
3. پس از ادريس، فرزندش ادريس مثنى كه در هنگام مرگ پدر در
شكم مادر بود، به امامت رسيد و شهر فاس را بنيان نهاد و مقر حكومت خويش
قرار داد. وى در سال 213 هجرى در سن 36سالگى درگذشت.
4. پس از ادريس مثنى، پسرش محمد جانشين وى شد. وى قلمرو خود
را بين برادرانش تقسيم نمود، اما برادرانش بر او شوريدند و سرانجام وى در
سال 221 هجرى درگذشت و فرزند 9ساله اش على به حكومت رسيد و او در سال
234 هجرى از دنيا رفت و برادرش يحيى به حكومت رسيد. يحيى در سال 249 هجرى
از دنيا رفت و فرزندش يحيى به حكومت رسيد كه پس از سه سال در اثر شورش مردم
و جنگ هاى داخلى گريخت و جان باخت.
5 . پس از يحيى مردم با عموزاده اش على بن عمر بيعت كردند و
او نيز در سال 292 هجرى از ربيع بن سليمان خارجى شكست خورد و در جنگ با وى
كشته شد. پس از او مردم فاس با يحيى بن ادريس بيعت نمودند. دولت وى با
تشكيل حكومت فاطميان مصادف شد و پس از سال 305 هجرى ادريسيان عملا حكومتى
نداشتند و فرمانداران فاس دست نشانده فاطميان بودند. سرانجام در سال
375 هجرى دولت ادريسيان كلا برچيده شد و تفكر زيدى در شمال آفريقا محو
گرديد. امروزه سادات حسنى با عنوان شرفا و در مذهب مالكى و شافعى، در مغرب
مورد احترام اند.
پرسش هايى درباره متن
1. دولت ادريسيان توسط چه كسى، در چه تاريخى و در كجا پايه
گذارى شد؟
2. واكنش و اقدام عباسيان در برابر دولت ادريسى چه بود؟
3. پس از ادريس بن عبدالله چه كسانى در دولت ادريسيان به
امامت رسيدند و ارزيابى تان از حكومت ادريسيان در شمال آفريقا چيست؟
4. دولت ادريسيان در شمال آفريقا تا چه تاريخى دوام داشت و
چگونه از بين رفت؟
منابع براى مطالعه بيشتر
1. الادارسة (172ـ375 هـ. )، نوشته دكتر محمد اسماعيل،
انتشارات مكتبة مدبولى قاهره.
2. دولة الادارسه فى المغرب والاندلس، نوشته دكتر سعدون
نصرالله، انتشارات دارالنهفته العربيه، بيروت.
3. فاس عاصمة الادارسة، نوشته محمد المنتصر الكتانى، انتشارات
دار ادريس، بيروت.
4. مدخل «آل ادريس»، دائرة المعارف بزرگ اسلامى، تهران.
5 . أخبار فخ و خبر يحيى بن عبدالله و أخيه ادريس بن عبدالله،
نوشته احمدبن سهل رازى، انتشارات دارالغرب الاسلامى، بيروت.
درس پنجم: علويان طبرستان
سركوبى ظالمانه قيام هاى علويان در قرن
دوّم هجرى، باعث پراكنده شدن علويان در سراسر جهان اسلام شد و اين پراكندگى
باعث ترويج فكر شيعه و علاقه مردم به اهل بيت نبوى گرديد. همچنان كه ذكر شد
شهادت يحيى بن زيد در خراسان چنان داغى بر دل مردمِ آن ديار گذاشت كه اولاد
خود را يحيى ناميدند، تا ياد و خاطره آن شهيد سرافراز، براى هميشه در تاريخ
زنده بماند. به خاطر فشارهاى عباسيان، بلاد ديلم و گيلان، يكى از مكان هايى
بود كه علويان به آن روى آوردند. گويا يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن
على بن ابيطالب، برادر نفس زكيه، اولين علويى است كه به سوى ديلم[6]
رهسپار شد. يحيى بن عبدالله محض در سال 169 هـ. در قيام فخّ شركت كرده و
بعد از اتمام جنگ مخفيانه و به همراه حُجّاج ايرانى به سوى ايران آمد و در
مناطق كوهستانى و دور دست ديلم سكنى گزيد. يحيى در آن مناطق به تبليغ امامت
خويش پرداخته و توانست يارانى بيابد. خبر جمع آورى يار و ياور و تهيه
مقدمات قيام به گوش هارون الرشيد رسيده و وى فضل بن يحيى برمكى را با سپاهى
پنجاه هزار نفر راهى ديلم كرد. فضل در ديلم به وسيله تطميع و تهديد، بزرگان
و صاحب منصبان را از پيرامون يحيى پراكند و با دادن امان به يحيى، با وى به
مصالحه رسيد و يحيى صلح را پذيرفت. يحيى به همراه فضل برمكى به بغداد وارد
شده و مورد استقبال هارون الرشيد قرار گرفت و اموال زيادى به يحيى بن
عبدالله بخشيد. اما وى شديداً تحت مراقبت جاسوسان حكومت بود. يحيى با اجازه
از فضل بن يحيى برمكى به حجاز سفر كرد، و ديون حسين فخى را پرداخت. هارون
الرشيد از سفر يحيى ناراحت شده و با فتواى ابوالبخترى، فقيه و محدّث معروف،
فرمان دستگيرى يحيى را صادر كرد و وى به زندان افكند. يحيى بن عبدالله در
زندان مخوف عباسيان در سال 176 هجرى بر اثر سختى هاى زندان و بيمارى
درگذشت. يعقوبى در اين باره مى نويسد: «از مردى كه با يحيى در زندان بود
شنيدم كه يحيى به او گفته است كه نُه روز است كه بدون آب و غذا سپرى كرده
است...».[7]
طبرستان و داعى كبير
حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن
زيد بن حسين بن على بن ابيطالب، ملقّب به داعى اوّل، داعى كبير و داعى الى
الحق[8]
(داعى الحق) كه در زمان متوكل به رى فرار كرده بود، به درخواست مردم
طبرستان در سال 250 هجرى از رى به طبرستان رفته و از مردم بيعت گرفت. حسن
با كمك مردم، عامل حكومت طاهريان در طبرستان را اخراج كرده و در شوال
250 هجرى وارد آمل، مركز طبرستان شد. حسن بن زيد بعد ازهفت روز كه در آمل
بود، رهسپار سارى شد و مردم سارى كه از ظلم هاى حاكم طاهريان به ستوه آمده
بودند، دعوت حسن بن زيد را پذيرفته و شهر سارى با مقاومت كمى تسخير شده و
داعى كبير با پرچم هاى سفيد وارد سارى شد. او بعد از چهل روز اقامت در سارى
به آمل بازگشت. طاهريان ساكت ننشسته وسپاهى عظيم رهسپار طبرستان كردند و
آمل را بازپس گرفتند، ولى دوباره داعى آن را پس گرفته و به سوى گرگان
رهسپار گرديد. اين جنگ و گريز تا پايان عمر داعى الى الحق ادامه داشت، ولى
داعى را از اجراء امور مذهبى بازنداشت. ابن حوقل در كتاب صورة الارض كه در
حدود سال هاى 320ـ340 هجرى كتاب خود را نوشته است، درباره مسلمان شدن مردم
ديلم مى نويسد: «مردم ديلم در تمام ايام اسلام كافر بودند تا ايام حكومت
حسن بن زيد كه برخى از آنان مسلمان شدند و اگرچه تا امروز ـ در حدود سال
320 هـ. در كوه هاى آن كافر وجود دارد...».[9]
داعى كبير در سال 252 هـ. در آمل به اطراف نامه نوشت و مردم را به اسلام
شيعى دعوت كرد. مرعشى در تاريخ طبرستان عين نامه را آورده است. وى
مى نويسد: «داعى به ديلمان و گيلان نوشت: ما از شما مى خواهيم كه به كتاب
خدا و سنّت رسول و آنچه از حضرت امير مؤمنان و امام متقين على بن ابيطالب
عليه السلام در اصول دين و فروع رسيده است، عمل نماييد و على را برتر از
تمام امت دانسته و شديداً شما را از قول به جبر و تشبيه نهى مى كنم و شما
را امر مى كنم به جهر به بسم الله الرحمن الرحيم و خواندن قنوت در نماز صبح
و پنج تكبير بر ميت و ترك مسح بر خُفّين و به حى على خير العمل در اذان و
اقامه ـ هر كس امر ما را مخالفت كند، از ما نيست...».[10]
از نكات قابل توجه اين فرمان تأكيد به
شعائر شيعى، نقد شديد جبرگرايى و تشبيه و تجسيم و تفصيل حضرت امير بر ديگر
صحابه است كه اصول اساسى تشيع را تشكيل مى دهند.
حسن بن زيد بعد از بيست سال حكومت ـ كه
هميشه در جنگ و گريز گذشت ـ در سال 269 هجرى بيمار گشته و در سال 270 از
دنيا رفت و طبق وصيتش، برادر وى، محمد بن زيد فرمانرواى طبرستان شد.[11]
محمد بن زيد در گرگان
برخى از نويسندگان از محمدبن زيد با لقب
داعى صغير ياد كرده اند، ولى مرعشى اين را نپذيرفته و معتقد است كه داعى
صغير لقب حسن بن قاسم، جانشين ناصر اطروش، كه از سال 304 هـ. تا 316 بر
طبرستان و گيلان حكومت كرد[12]
مى باشد. محمدبن زيد با اطلاع از مرگ بردار از گرگان ـ مقرّ حكومتش در زمان
حسن بن زيد ـ به آمل وارد شد و مردم با وى بيعت كردند. هفده سال حكومت وى
بر طبرستان به جنگ و گريز سپرى شد. وى بيش از ده بار جنگيد و هميشه در حال
جنگ بود، تا اين كه در سال 278 هـ. سامانيان با سپاهى عظيم به طبرستان لشكر
كشيده و محمد بن زيد در جنگ با سامانيان كشته شد. سامانيان سر او را از تنش
جدا كرده و بدنش را در گرگان مدفون ساختند و اكنون نيز قبرى به نام داعى در
آن جا مشهور است.[13]
حكومت زيديان در طبرستان با كشته شدن محمدبن زيد به صورت موقت از بين رفت،
ولى خيلى زود به دست ناصر اطروش احياء شد.
ابن نديم در فهرست خود حسن بن زيد، داعى
كبير را صاحب تأليفاتى با عناوين كتاب الجامع فى الفقه، كتاب البيان و كتاب
الحجة فى الامامة معرفى مى نمايد،[14]
ولى عبدالرفيع حقيقت در كتاب جنبش زيديه در ايران به اشتباه، اين كتابها را
به محمدبن زيد نسبت داده است.[15]
قيام ناصر اطروش در ديلمان
ابومحمد، حسن بن على بن حسن بن على بن
عُمر بن على (امام سجاد) بن حسين الشهيد، ملقب به ناصر كبير، ناصر اطروش،
ناصر الحق، سيدنا، داعى الى الحق، يكى از مردان خدا و انسانى شريف از سلاله
نبوى و علوى است. گويا وى در زمان داعى كبير به طبرستان آمده و به تعليم و
تعلّم مردم آن ديار كه به تازگى مسلمان شده بودند، پرداخته است. بعد از
كشته شدن محمدبن زيد، ناصر الحق به دعوت از مردم پرداخته و خلق بسيارى از
اهالى گيلان و ديلمان با وى بيعت كردند. مرعشى در اين زمينه مى نويسد:
«]مردمانى كه[ از طريق زردشتى به يُمن انفاس متبركه او به دين محمدى نقل
كردند و مذهب او اختيار كردند و هزاربار هزار آدمى تقريباً بر او جمع شدند
و در سنه سبع و ثمانين و مأتين ]287 هـ. [خروج كرد و با خلقى انبوه رو به
آمل نهاد... ]در جنگ با سامانيان[ سيد منهزم گشت و ديالم بسيار كشته
شدند... سيّد ديگرباره ]در سال 290 هـ. [روى به طبرستان نهاد... چهل شبانه
روز حرب و ضرب بود، عاقبت سيّد مُظفّر گشته. سيد بعد از چند ماه كه در
طبرستان بود، ]به علت شكست مجدد از سامانيان [باز به گيلان رفت... سيد ناصر
مدت چهارده سال به اجتهاد و علم مشغول بود... تا وقتى كه اهالى گيلان و
ديلمان سيّد را به استخلاص طبرستان رغبت نمودند. سيّد متوجه طبرستان شد...
و ]در سال 301 هـ. [به آمل شد و به سراى حسن بن زيد ]داعى كبير [نزول
فرمود و با خلق طريقه انصاف و عدل پيش گرفت و گناه ها عفو فرمود... سيد
احكام پادشاهى و امر و نهى مُلك را به سيد حسن بن قاسم كه ابن عم ]پسرعمو
[بود، بازگذاشت و او را بر فرزندان صُلبى خود ترجيح داد... سيّد را پسرى
بود ابوالحسين احمد... و او امامى المذهب بود... حرص دنيا او را ]حسن بن
قاسم[ از راه سلامت بگردانيد... سيد را گرفته و دست بسته به قلعه لارجان
]لاريجان [فرستاد... ]و اين چنين دستمزد ناصر اطروش را داد و معرفت را به
كمال رسانيد[...».[16]
تعدادى از سپاهيان حسن بن قاسم كه اين
واقعه را ديدند، به خانه ناصر اطروش ريخته و به غارت اموال پرداخته، اهل و
عيال ناصر اطروش را با خود بُردند. برخى از سپاهيان به حسن بن قاسم اعتراض
كرده و حسن بن قاسم كه اوضاع را وخيم يافت، به مقابله با شورشيان پرداخت،
ولى در اين حين مجروح گشت و خانه نشين شد. در اين هنگام ليلى بن نعمان،
نماينده سيد ناصر در سارى با عجله خود را به آمل رسانده و اوضاع را به دست
گرفت و سيد ناصر را آزاد كرد. سيد مردانگى را به اتمام رسانده و حسن بن
قاسم را بخشيد و بعد از چندى دخترش را به عقد حسن بن قاسم درآورد و حكومت
گرگان را به وى سپرد. حلم ناصر اطروش يادآور رفتار بسيار زيباى جدش، رسول
خدا(صلى الله عليه وآله) است كه در فتح مكه، خانه ابوسفيان را كه نماد شرك
و رئيس دشمنان او بود، خانه أمن معرفى كرده و فرمود: «هر كس در خانه
ابوسفيان است، در أمان است، همچنانكه هر كس در مسجد الحرام است، در أمان
است». با شرايط پيش آمده ناصر كبير سياست را كنار گذاشته و به طاعت و تأليف
مشغول گشت. مدرسه اى بنا نهاده و به تعليم و تربيت شاگردان پرداخت.
ناصرالحق با عمرى تلاش در راه ترويج تشيع در سال 304 هجرى دار فانى را وداع
گفت و دعوت حق را لبيك نمود. مرقد وى از آن زمان تاكنون در آمل زيارتگاه
عام و خاص است.[17]
ابن نديم درباره تأليفاتش مى نويسد: «... او داراى آثارى است; مثل كتاب
الطهارة; كتاب الاذان و الاقامة... ]و بعد از شمردن پانزده كتاب از وى،
مى نويسد: [اين ها، كتاب هايى بود كه ما ديديم. برخى از زيديه معتقدند كه
ناصر اطروش حدود يك صد كتاب دارد، ولى ما آنها را نديده ايم. پس هر كس كه
كتاب ما را ديده و از كتب ناصر اطروش خبر دارد، به كتاب هاى ناصر اطروش در
موضع كتاب ما بيفزايد...».[18]
طبرستان بعد از ناصر اطروش
گويا بعد از مرگ ناصرالحق، فرزند ناصر،
حسن بن قاسم را به فرماندهى علويان طبرستان انتخاب كرده و او را به داعى
صغير ملقب ساخت. از مشكلات پيش روى حسن بن قاسم، مخالفت ديگر فرزندان ناصر
با اين انتخاب بود، ولى خيلى زود مسئله به نفع داعى صغير پايان پذيرفت. حسن
بن قاسم بعد از فراغت از اختلافات داخلى به تصرف نواحى جديد انديشيد. او
ليلى بن نعمان را در سال 309 هـ. به سوى سمنان و دامغان فرستاده و وى
توانست اين نواحى را به تصرف خود درآورد. ولى در جنگى با سامانيان آنها را
از دست داده و ليلى بن نعمان نيز كشته شد. سامانيان در سال 310 هـ. و
316 هـ. به آمل لشكر كشيده و حسن بن قاسم در اين سال كشته شد و اين چنين
حكومت زيديان در طبرستان، بعد از حدود شصت و اندى سال به پايان رسيد. بعد
از انحلال حكومت علويان در طبرستان، زيديان اين مناطق به كوه ها پناه برده
و به زندگى خود ادامه دادند و هر از چند گاهى از فردى از علويان كه در آن
مناطق قيام مى كرد، حمايت مى كردند و خيلى سريع سركوب مى شدند.[19]
ابن داعى در گيلان
ابوعبدالله محمدبن حسن بن قاسم، فرزند
داعى صغير، معروف به المهدى لدين الله، در جوانى به همراه معزالدولة بويهى
ـ كه به تازگى قدرت آل بويه را گسترش داده بود ـ به بغداد رفت و به كسب
دانش پرداخت. پس از چندى شورش نموده و تعدادى ديلميان را همراه خود ساخت.
اين عمل باعث زندانى شدن وى گرديد. معزالدوله به وى نقابت علويان بغداد را
پيشنهاد كرد و وى پذيرفت، ولى طاقت نياورده و در سال 353 هـ. به سوى ديلم
رهسپار گرديد و قيام كرد. او تا سال 359 هجرى با حاكمان محلى در جنگ بود،
تا اين كه در اين سال درگذشت.[20]
زيديه شمال ايران از قرن چهارم تا
ظهور صفويه
در اين زمان كه سلسله حكومت علويان در
شمال ايران برچيده شد، سلسله اى شيعى با نام آل بويه در حال نضج بود.
آل بويه در شمال ايران و از ديلم بپاخاسته و در سال 322 هـ. شيراز را تسخير
كردند و حكومت آل بويه را بنا نهادند و در سال 334 هـ. بغداد را فتح كردند
و حدود يكصد و بيست سال بر بسيارى از مناطق جهان اسلام حكمرانى كردند. برخى
آل بويه را طرفداران شيعى زيدى دانسته كه با حضور در مناطق سنّى نشين، با
سياست حكومت كرده و هيچ گاه ديدگاه رسمى خود را به ظهور نرساندند. در اين
دوران زيديان شمال ايران در انزوا و در كوه ها زيسته و هر از چند گاهى
امامت فردى از علماى زيديه آل على را مى پذيرفتند. بعد از ابن داعى از چند
قيام، همچون قيام سيد ثائربالله برادر زاده ناصر كبير ياد كرده اند كه همه
آنها سريع به شكست انجاميده است.[21]
از ائمه زيديه شمال ايران مى توان از
سيد مؤيدبالله هارونى (م411ق) ياد كرد. وى مكنّى به ابوالحسين و به اسم
احمد بن حسين بن هارون، از نسل زيد بن امام حسن مجتبى(عليه السلام) است. وى
در ابتدا امامى مذهب بود، ولى در اثر درس ابوالعباس احمد بن ابراهيم به
مذهب زيديه گرايش پيدا كرده و علم كلام را بر مشرب معتزله فراگرفت. وى گويا
در درس ابوعبدالله بصرى و صاحب بن عباد و قاضى عبدالجبار معتزلى شركت كرده
و از آنها علم آموخت و شايد وى از كسانى است كه شيوه تفكر معتزلى حنفى را
به شمال ايران آورد. زيرا ناصر اطروش به اماميه نزديك است و فتاوايش شبيه
اماميه است. زيديان شمال ايران در سال 380 هـ. با وى بيعت كرده و وى خروج
كرد، ولى توفيق چندانى نيافت. زيرا شايع شده بود كه ابوالحسين هارونى،
ناصرى (طرفدار مكتب ناصر اطروش) نيست. وى در سال 411 هـ. در سن هفتاد و
نه سالگى ]يا هفت سالگى [وفات يافت و سيد مانكديم بر وى نماز خواند.
ابوالحسين هارونى كتب بسيارى تأليف كرد و بعد از وى مورد توجه زيديان ايران
قرار گرفت.[22]
يكى ديگر از بزرگان زيديه شمال ايران، ابوطالب يحيى بن حسين هارونى، ملقب
به سيد الناطق بالحق، برادر ابوالحسين هارونى است. وى نيز نزد ابوالعباس و
ابوعبدالله بصرى معتزلى درس خواند و به تأييد فقه هادى ]هادى الى الحق،
رهبر زيديه يمن، در مقابل فقه ناصريّه [پرداخت. و حدود شانزده كتاب در شرح
و تفسير فقه هادى نگاشت. تعدادى از زيديان گيلان، بعد از وفات ابوالحسين
هارونى، با وى بيعت كردند و وى را امام خويش دانستند. وى بعد از سيزده سال
امامت در سال 424ق ]يا 422ق [از دنيا رفت و در آمل مدفون گشت.[23]
بعد از وى ابوعبدالله حسين بن أبى احمد،
معروف به حسين الناصر در سال 432 به امامت زيديان شمال ايران برگزيده شد و
به عنوان رهبر معنوى زيديان مشغول به تدريس و تأليف گرديد و تا سال 472ق
امامت را به عهده داشت و در اين سال دار فانى را وداع گفت.[24]
يكى ديگر از ائمه زيديه شمال ايران هادى
حُقَينى است كه نام اصلى آن على بن جعفر از نسل امام سجاد(عليه السلام) است
كه با دوران حكومت حسن صباح در الموت همزمان بوده و به دست اسماعيليان در
سال 490 هجرى كشته شده است.[25]
يكى ديگر از ائمه زيديه شمال ايران احمدبن
يحيى معروف به سيد ابوطالب اخير است. وى از نوادگان ابوالحسين هارونى است
كه در سال 502 ق مردم گيلان را به خويشتن دعوت كرد، ولى با مخالفت برخى از
سادات ديگر زيدى روبرو شد. وى با اسماعيليان وارد جنگ شده و از دو طرف
افراد بسيارى كشته شدند. زيديان يمن امامت وى را پذيرفته و قاضى ابوطالب بن
ابى جعفر، فقيه زيديه در يمن از امامت وى حمايت كرد.
وى در سال 520 ق در ديلم از دنيا رفت و
وصيت كرد كه قبرش مخفى باشد. زيرا مى ترسيد كه اسماعيليان وى را نبش قبر
كرده و جسد او را به آتش بسپارند.[26]
عبدالجليل قزوينى در كتاب النقص خود ـ كه
آن را در سال 560 ق تأليف كرده است ـ درباره حضور زيديه در ايران مى نويسد:
«زيديان... در شهر رى مدرسه هاى معروف دارند و فقهاى بسيار بر اين مذهب. در
بلاد عالم چون جبال جيلان و ديلمان و يمن و طائف و كوفه و مكه اين مذهب
معروف است... در رى سادات بسيارى از نقيبان و رئيسان بر اين مذهب اند و
مقبول الشهادة والعدالة... مثل سيد امام ابوالفتح ونكى... و اهل كوفه بيشتر
اين مذهب دارند... و امير مكه اين مذهب دارد...».[27]
گويا از زمان سيد ابوطالب اخير تا قرن
هشتم، فردى از زيديان شمال ايران خروج نكرده و بنيان گذار حكومتى نگرديد،
تا اين كه در قرن هشتم سلسله آل كيا[28]
در گيلان به وسيله سيد على بن سيد امير كيا ملاطى در سال 776ق بنيان نهاده
شد. از مذهب اين خاندان اطلاعات چندانى در دست نيست. ولى بنابر برخى شواهد
موجود در كتاب تاريخ گيلان و ديلمستان مى تواند حس زد كه مذهب آل كيا زيديه
بوده است. وى درباره سيد مهدى كيا مى نويسد: «]هنگامى كه...[ حضرت هدايت
شعارى به لاهيجان نزول اقبال فرمودند و فقهاء و داعيان شرع... بيعت كردند،
مجموع بر آن قائل شدند كه آنچه شرط امامت است در مذهب زيد بن على
عليه السلام كه خصايل خمسه است، در او موجود است...».[29]
آل كيا تا ظهور صفويه در مناطق لاهيجان به فرمانروايى پرداخته و آخرين فرد
اين خاندان كاركيا احمد دوّم ملقب به خان احمد گيلانى در سال 974 ق از
شاه طهماسب صفوى شكست خورده و سلسله آل كيا منقرض گرديد. استاد رسول
جعفريان از منوچهر ستوده، مصحح كتاب تاريخ گيلان و ديلمستان و نويسنده كتاب
از آستارا تا استرآباد نقل مى كند كه خان احمد گيلانى در سال 960 هجرى آيين
زيدى را كنار گذاشته و به تدريج توده هاى مردم از مرام زيدى به مذهب اماميه
درآمدند.[30]
اين احتمال وجود دارد كه با پذيرش مذهب اماميه توسط خان احمد گيلانى، وى
به وسيله شاه طهماسب بر ولايت گيلان گمارده مى شود و بعد از چندى خصومتى
بين اين دو پيش آمده و باعث گرفتارى خان احمد گيلانى مى گردد، همچنان كه
دوباره خان احمد در سال 985 هجرى توسط شاه عباس اوّل بر ولايت گيلان گماشته
مى شود و در سال 1001 هجرى دوباره اختلافات بالا گرفته و خان احمد در مقابل
قواى شاه عباس اوّل شكست خورده و خان احمد به شيروان فرار كرده و در غربت
از دنيا مى رود و اين چنين زيديه شمال ايران به مذهب اماميه گرديده و ديگر
نام و يادى از زيديان به جز در تاريخ نيست.[31]
خلاصه مطالب
1. احتمالا يحيى بن عبدالله بن حسن مثنى
اولين علوى اى است كه وارد ديلم شد و با تبليغ امامت خويش، توانست يارانى
را جمع كند. هارون الرشيد به دنبال يحيى، فضل بن يحيى برمكى را با لشكرى به
ديلم فرستاد و فضل با تطميع بزرگان ديلم، يحيى را وادار به صلح نمود. پس از
صلح، يحيى به بغداد آمد و سپس به حجاز رفت و ديون شهيد فخ را پرداخت نمود.
هارون الرشيد از اين موضوع ناراحت شد و يحيى را به زندان افكند و سرانجام
وى در سال 176 هـ. در زندان در گذشت.
2. داعى كبير به درخواست مردم طبرستان در
سال 250 هـ. به طبرستان رفته و از مردم بيعت گرفت. وى آمل و سارى را تسخير
نمود و عامل طاهريان را از طبرستان اخراج كرد. وى در فرمانش به اهل طبرستان
كه هنوز مسلمان نشده بودند، بر اصول تشيع و شعائر شيعى و تفضيل امام
على(عليه السلام) بر ساير صحابه تأكيد نمود و جبرگرايى و تشبيه را مردود
اعلام نمود. وى پس از 20 سال حكومت، در سال 270 هـ. درگذشت.
3. محمد بن زيد برادر داعى كبير كه در
زمان برادرش حاكم گرگان بود، به آمل آمد و مردم با وى بيعت كردند. وى هفده
سال با جنگ و گريز در طبرستان حكومت كرد تا اين كه در سال 278 هـ. توسط
سپاه سامانيان به قتل رسيد.
4. امام ناصر اطروش در زمان داعى كبير به
تعليم مردم طبرستان مشغول بود و پس از كشته شدن محمد بن زيد، به دعوت مردم
پرداخت و تعداد زيادى از گيلان و ديلمان با او بيعت كردند و چندين بار با
سامانيان درگير شد. در نهايت وى سياست را كنار نهاده و به فعاليت علمى
پرداخت و مدرسه اى بنا نهاد. از كتب وى مى توان به كتاب الطهاره و كتاب
الاذان و الاقامه اشاره نمود و وى در سال 304 هـ. در آمل درگذشت.
5 . پس از مرگ ناصر، فرزندش حسن بن قاسم
پسر عموى ناصر را به فرماندهى طبرستان انتخاب نمود و او را به داعى صغير
ملقب ساخت. داعى صغير در سال 316 هـ. به دست سامانيان كشته شد.
6 . محمد فرزند داعى صغير كه در بغداد
مشغول تحصيل بود، در سال 353 هـ. در ديلم قيام نمود و تا سال 359 هـ. با
حاكمان محلى در جنگ بود و در اين سال درگذشت.
7. از قرن چهارم، سلسله حكومت زيديان در
شمال ايران برچيده شد و زيديان در كوه ها منزوى بودند. افرادى از علويان
دست به قيام هايى زدند كه همه در نهايت منجر به شكست مى شد. در سال 776 هـ.
سلسله آل كيا توسط سيد على بن سيد امير كيا در گيلان بنيان نهاده شد كه تا
ظهور صفويه فرمانروايى كردند. آخرين فرد اين خاندان، خان احمد گيلانى بود
كه به مذهب امامى درآمد. وى در سال 1001 هـ. در درگيرى با سپاه شاه عباس
دوم شكست خورد و به شيروان فرار نمود و در غربت از دنيا رفت و زيديه شمال
ايران به مذهب امامى گرويدند.
پرسش هايى درباره متن
1. علويان چگونه و در چه تاريخى وارد
طبرستان شدند؟
2. درباره زندگانى و شخصيت داعى كبير و
فعاليت هاى وى در طبرستان توضيح دهيد.
3. محمد بن زيد چگونه به حكومت طبرستان
رسيد و سرانجام حكومت وى چه بود؟
4. درباره شخصيت و فعاليت هاى علمى و
سياسى امام ناصر اطروش توضيح داده و تأليفات وى را نام ببريد.
5 . داعى صغير كى بود و سلسله علويان در
طبرستان چگونه از بين رفت؟
6 . درباره قيام ابن داعى در طبرستان
توضيح دهيد.
7. پس از برچيده شدن حكومت علويان در
طبرستان، زيديه طبرستان در چه وضعيتى به سر مى بردند، چه كسانى دست به قيام
زدند و سرانجام اين قيام ها چه بود؟
8 . سلسله آل كيا چگونه و در چه تاريخى بر
طبرستان مسلط شدند و سرانجام اين سلسله و زيديان طبرستان چه بود؟
منابع براى مطالعه بيشتر
1. تاريخ طبرستان و رويان و مازندران،
نوشته سيد ظهيرالدين بن سيد نصيرالدين مرعشى، تصحيح عباسى شايان، چاپخانه
فردوسى، 1333 شمسى، تهران.
2. تاريخ گيلان و ديلمستان، نوشته
سيد ظهيرالدين بن سيد نصيرالدين مرعشى، تصحيح دكتر منوچهر ستوده، انتشارات
اطلاعات، 1364 شمسى، تهران، چاپ دوّم.
3. اخبار ائمه الزيديه فى طبرستان و
ديلمان و جيلان، جمع آورى و تحقيق ويلغرد مادلونگ، دارالنشر فرانتس شتانير،
بيروت، 1987م. (جمع آورى مطالب حدود ده كتاب قديمى درباره زيديه شمال
ايران)
4. جنبش زيديه در ايران، عبدالرفيع حقيقت،
انتشارات فلسفه، تهران، 1363 شمسى.
5 . علويان طبرستان، نوشته دكتر ابوالفتح
حكيميان، انتشارات دانشگاه تهران، 1368ش، چاپ دوّم.
پىنوشتها:
[1].
دقيقاً مشخص نيست كه آيا اين همان سليمان بن جرير، رئيس فرقه سليمانيه است
يا غير آن، ولى از ظاهر كلام ابوالفرج برمى آيد كه همان فرد است، برخى اسم
او را سليمان بن حزير دانسته اند.
[2].
مقاتل الطالبيين، ص407.
[3].
تاريخ يعقوبى، ج2، ص407، ترجمه آيتى.
[4].
ر.ك: نصرالله سعدون، دولة الادارسة فى المغرب والاندلس، صص13ـ19.
[5].
ر.ك: مدخل «آل ادريس»، دائرة المعارف بزرگ اسلامى.
[6].
اصطخرى (م346 هـ. ) در كتاب مسالك و ممالك، ص168 درباره ديلم و طبرستان
مى نويسد: «زمين ديلميان بهرى كوه است و بهرى هامون. آنچه هامون (دشت) است،
زمين گيلان است... و آن چه كوهستان است، ديلمان اصل باشد... و آن را رودبار
خوانند... اين ناحيه همه بيشه و درخت باشد... و طبرستان، زمين هامون است...
زبانى دارند نه تازى و نه پارسى... و تا روزگار حسن بن زيد رضى الله عنه
مردمان طبرستان و ديلمان كافر بودند، تا اين روزگار علويان در ميان ايشان
آمدند و بهرى مسلمان شدند. گويند در كوه هاى ديلمان هنوز كافران هستند...
]سال هاى 320ـ340ق[...».
[7].
تاريخ يعقوبى، ترجمه آيتى، ج2، صص412ـ413; تاريخ طبرى، ج6، صص449ـ457 (ذيل
سال 176); مقاتل الطالبيين، صص388ـ406; الافادة فى تاريخ ائمه الزيديه،
صص97ـ107.
[8].
ابن عنبه، عمدة الطالب، ص111ـ112.
[9].
ابن حوقل، صورة الارض، ص377، تصحيح ليدن.
[10].
سيد ظهيرالدين مرعشى، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، ص206.
[11].
همان، صص201ـ210 (فصل خروج داعى كبير).
[12].
همان، ص210.
[13].
همان، صص210ـ214.
[14].
فهرست ابن نديم، تحقيق رضا تجدّد، ص244 (ذيل نام الداعى الى الحق).
[15].
عبدالرفيع حقيقت، جنبش زيديه در ايران، صص139ـ140.
[16].
مرعشى، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، صص216ـ221.
[17].
احمد بن ابراهيم حسنى، المصابيح، صص602ـ607; جنبش زيديه در ايران،
صص141ـ 155; ويلفرد مادلونگ، اخبار ائمه الزيديه فى طبرستان و ديلمان و
جيلان، صص24ـ33 و 71ـ 75 و 85 ـ101 و 209ـ241 و... .
[18].
ابن نديم، فهرست، ص244.
[19].
مرعشى، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، صص221ـ 225.
[20].
مادلونگ، اخبار ائمه الزيديه فى طبرستان و ديلمان و جيلان، صص243ـ259.
ابن عنبه، عمدة الطالب، صص103ـ106; نيز بنگريد مدخل «ابن داعى» در
دائرة المعارف بزرگ اسلامى.
[21].
مرعشى، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، صص225ـ 228.
[22].
مادلونگ، اخبار ائمه الزيديه فى طبرستان و ديلميان و جيلان، صص261ـ293.
[23].
مادلونگ، اخبار ائمه الزيديه فى طبرستان و ديلمان و جيلان، صص317ـ321.
[24].
همان، صص322ـ324.
[25].
همان، صص325ـ329.
[26].
همان، ص335.
[27].
عبدالجليل قزوينى، نقض معروف به بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح
الروافض، صص420ـ421.
[28].
كيا در زبان گيلكى به معناى پادشاه بزرگ است ولى براى حاكم و رئيس ده هم
اطلاق مى شود. ر.ك: لغت نامه دهخدا، ماده كيا.
[29].
مرعشى، تاريخ گيلان و ديلمستان، صص40ـ41 و 45.
[30].
رسول جعفريان، صفويه در عرصه دين، فرهنگ و سياست، ج1، صص43ـ 45.
[31].
درباره آل كيا بنگريد: دائرة المعارف تشيع، ج، ص211. متأسفانه
دائرة المعارف فارسى (مصاحب) و دائرة المعارف بزرگ اسلامى در اين زمينه
مطلبى را بيان نكرده اند.