فصل هفتم
دستور مهاجرت به مدينه
بشرحى كه در مقاله پيشين گذشت.رسول خداصلى الله عليه و آله پس
از آنكه تصميم به هجرت به يثرب و مدينهرا گرفت تدريجا به
مسلمانانى كه در تحت فشار و شكنجهمشركان قرار داشتند دستور مهاجرت
به آن شهر را داد و احياناتصميم هجرت خويش را نيز،به آن شهر به
آنها گوشزدميفرمود.
و متن سخنانى كه از آنحضرت در اينباره نقل شده اينعبارت است كه
پس از دستور رفتن بمدينه بآنها فرمود:
«ان الله قد جعل لكم اخوانا و دارا تامنون بها.» (1)
-خداوند براستى براى شما در آن شهر برادرانى و خانههائى قرار
داده كهبوسيله آنها آرامش و امنيتخواهيد يافت.
و آنها نيز تدريجا بمدينه هجرت نمودند و خود آنحضرت نيز به
انتظار دستور و اذن الهى در اين باره روز شمارى ميكرد.
و بلكه در برخى از روايات آمده كه اين هجرت را بصورتيك وظيفه و
دستور دينى به آنها ابلاغ فرمود،چنانچه درمجمع البيان طبرسى(ره)در
ذيل آيه:
ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا
انربك من بعدها لغفور رحيم. (2)
-آنگاه محققا بدان كه خدا با مؤمنانيكه از شهر و ديار خود چون
به شر وفتنه كفار مبتلا شدند ناگزير هجرت كردند و در راه دين كوشش
و صبرنمودند از اين پس بر آنها بسيار غفور و مهربان خواهد بود.
از حسن نقل شده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايتكرده
كه فرمود:
«من فر بدينه من ارض الى ارض و ان كان شبرا من الارضاستوجب
الجنة و كان رفيق ابراهيم و محمد...» (3)
-كسى كه بخاطر حفظ دين و آئين خود از سرزمينى بسرزمين
ديگربگريزد و گر چه فاصلهاش يك وجب باشد مستوجب بهشتخواهد شد و
درآنجا رفيق ابراهيم و محمد صلى الله عليه و آله خواهد بود...
نخستين مهاجر
بارى پس از دستور مهاجرت،نخستين خانوادهاى كه عازمهجرت بشهر
يثرب گرديدند خانواده ابو سلمه بود،ابو سلمه كه ازآزار مشركين به
تنگ آمده بود قبلا نيز يك بار بحبشه هجرتكرده بود پس از اين
رخصت،همسرش ام سلمه را(كه بعدهابهمسرى رسولخدا-صلى الله عليه و
آله-در آمد)با فرزندش سلمهبرداشت تا بسمتيثرب حركت كند.
قبيله ام سلمه كه همان بنى مغيره بودند همينكه از ماجرابا خبر
شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند:ما نميگذاريم اين زنرا با خود
ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كندكه همسرش را
همراه خود ببرد و بالاخره ناچار شد ام سلمه را بافرزندش سلمه نزد
آنها گذارده و خود بتنهائى از مكه خارجشود.
از آنسو قبيله ابو سلمه-كه بنى عبد الاسد بودند-وقتىشنيدند
فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمدهگفتند:ما
نميگذاريم فرزندى را كه به ما منتسب ميباشد درميان شما بماند،و پس
از كشمكش زيادى كه كردند دستسلمه را گرفته و بهمراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده:كه اين ماجرا نزديك به يك سال طولكشيد،و در
طول اين مدت،كار روزنه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون
ميآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تاغروب در فراق شوهر و فرزندم
گريه ميكردم،تا بالاخره روزىيكى از عموزادگانم از آنجا گذشت و چون
وضع رقتبار مرامشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و بآنها گفت:اين چه
رفتارناهنجارى است؟چرا اين زن بيچاره را آزاد نمىكنيد شما كهميان
او و شوهر و فرزندش جدائى انداختهايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند:اگر ميخواهىپيش شوهرت
بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را
بمنبرگرداندند،و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنهابسوى
مدينه حركت كردم،و بخاطر تنهائى و طول راه ترسناكو خائف بودم،ولى
هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود،و باخود گفتم:اگر كسى را در
راه ديدم با او ميروم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بنابي طلحه-كه در
زمره مشركين بود-برخوردم او از من پرسيد:
-اى دختر ابا اميه بكجا ميروى؟
گفتم:به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد-آيا كسى همراه تو هست؟
گفتم:جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسىهمراه من نيست.
عثمان فكرى كرد و گفت:بخدا نمىشود تو را به اينحالواگذارد،اين
جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته بسوى مدينهبراه افتاد و بخدا
سوگند تا امروز همراه مردى جوانمردتر وكريمتر از او مسافرت نكرده
بودم،زيرا هر وقتبمنزلگاهىميرسيديم شتر مرا ميخواباند و خود
بسوئى ميرفت تا من پيادهشوم،و چون پياده ميشدم ميآمد و افسار شتر
مرا بدرختىمىبست و خود بزير درختى و سايبانى به
استراحتمىپرداخت،تا دوباره هنگام سوار شدن كه مىشد ميآمد و
شترمرا آماده ميكرد و بنزد من ميآورد و ميخواباند و خود بيكسوميرفت
تا من سوار شوم،و چون سوار مىشدم نزديك ميآمد ومهار شتر را
مىگرفت و راه ميافتاد،و بهمين ترتيب مرا تا مدينهآورد و چون
به«قباء»رسيديم بمن گفت:برو بسلامت،وارداين قريه شوكه شوهرت ابا
سلمه در همين جا است.
اينرا گفت و خودش از همانراهى كه آمده بود بسوى مكهبازگشت.
و بد نيستبدانيد كه اين عثمان بن ابي طلحه از خاندانابى طلحه
عبدرى است كه منصب كليد دارى خانه كعبه با آنهابود و در جنگ احد
نيز او و پدر و عمو و برادرانش بهمراهمشركان بجنگ با مسلمانان
آمده بودند و در همان جنگ پدر وبرادرانش بدست مسلمانان كشته
شدند...،و خداوند اين توفيق را به او داد كه تا سال فتح مكه زنده
بماند و اسلام را اختيارنموده و به شرف اسلام مشرف شود،حتى در
داستان ورودرسول خدا صلى الله عليه و آله بمسجد الحرام و باز كردن
درخانه كعبه بوسيله آنحضرت حضور يابد و كليد خانه را كه دردست او
بود به رسول خدا تقديم كند،و بر طبق برخى ازروايات پس از انجام اين
مراسم عباس بن عبد المطلب نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و
تقاضا كرد كه كليد خانه رابه او بدهند و اين افتخار نصيب او گردد،و
رسول خدا صلى اللهعليه و آله نيز بنا بدرخواست او اين كار را كرد،
ولى بدنبال آناين آيه نازل شد:
ان الله يامركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها... (4)
-خداوند به شما دستور ميدهد كه امانتها را به اهل آن واگذار
كنيد...
و پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله دستور داد كليد خانه را
بهعثمان بن ابى طلحه باز گردانند.. . (5) .
به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان بطور انفرادى و يا بصورتجمعى
مهاجرت به يثرب را آغاز كردند،و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در
خفا و پنهانى انجام ميشد و اگر مشركين مطلعميشدند كه فردى يا
خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنهاجلوگيرى مىكردند،و حتى
گاهى بدنبال آنان تا مدينهميآمدند و با حيله و نيرنگ آنها را بمكه
باز مىگرداندند، چنانچه ابن هشام در اينجا نقل مىكند كه عياش بن
ابى ربيعةبهمراه عمر بمدينه آمد،و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه
ازنزديكان او بودند از هجرت او مطلع شدند بتعقيب او از مكهبمدينه
آمدند،و براى اينكه او را كه حاضر به بازگشت نبودراضى كنند بدو
گفتند:مادرت از هجرت تو سخت پريشان وناراحتشده تا جائيكه نذر كرده
است كه تا تو را نبيند سرش راشانه نزند،و زير سقف و سايه نرود؟
عياش دلش بحال مادر سوخت و آماده بازگشتبمكه شد،و با اينكه عمر
به او گفت:اينان ميخواهند تو را گول بزنند واين سخن حيلهاى است كه
براى بازگرداندن تو طرح كردهاند، ولى عياش توجهى نكرده و بهمراه
آندو از مدينه بيرون آمد،وهنوز چندان از شهر دور نشده بودند كه
آندو عياش را سر گرمساخته و بروى حمله كردند و دستگيرش نموده و با
دستهاىبسته،وارد مكهاش ساختند،و در جائى او را زندانى كرده
وتحتشكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيلهاىفراهم شد و
او بمدينه آمد.
مصادره اموال
روز بروز بر تعداد مهاجرين افزوده ميشد و تدريجا مكهداشت از
مسلمانان خالى ميگرديد، مشركين با خطر تازهاىمواجه شده بودند كه
پيش بينى آنرا نميكردند زيرا تا به آنروزفكر ميكردند با شكنجه و
تهديد و اذيت و آزار ميتوان جلوىپيشرفت اسلام را گرفت،اما با گذشت
زمان،ديدند كه اينشكنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوى
تبليغات رسولخدا-صلى الله عليه و آله-را بگيرد.و در آغاز مهاجرت
افراد تازهمسلمان نيز،خطرى احساس نمىكردند، اما وقتى
ديدندمسلمانان پناهگاه تازهاى پيدا كرده،و شهر يثرب آغوش خود
رابراى استقبال اينان باز نموده با پيشرفتسريعى كه اسلام درخود آن
شهر و ميان مردم آنجا داشته است چيزى نخواهدگذشت كه اينان در آنجا
پايگاهى پيدا خواهند كرد و بدنبالآن لشكرى فراهم نموده و حمله
انتقامى مسلمانان ازهمانجا شروع خواهد شد،و با نيرو گرفتن آنها و
پيوند مهاجر وانصار در شهر يثرب پاسخ آنهمه اهانتها و قتل و
آزارها راخواهند داد،از اينرو بفكر مصادره اموال و تهديد
مسلمانانافتاده و خواستند از اينراه جلوى هجرت آنان را بگيرند،و
آنها رااز هر سو تحت فشار و شكنجه قرار دهند.
هجرت صهيب
درباره هجرت صهيب مىنويسند:وى مردى بود كه او رادر روم به
اسارت گرفته و بمكه آورده بودند،و در مكه بدستشخصى بنام عبد الله
بن جذعان كه از ثروتمندان و سخاوتمندانعرب بود آزاد گرديد،اين مرد
در همان سالهاى اول بعثترسولخدا-صلى الله عليه و آله-بدين اسلام
گرويد،و جزء پيروانرسولخدا-صلى الله عليه و آله-گرديد،و شغل او
تجارت وسوداگرى بود و از اينراه مال فراوانى بدست آورد،مشركين
مكهاو را هر روز بنوعى اذيت و آزار ميكردند تا جائيكه صهيبناچار
شد دست از كار و كسب خود بكشد،و مانند مسلمانانديگر به يثرب
مهاجرت كند،و مالى را كه سالها تدريجابدست آورده با خود ببرد.
هنگامى كه مشركين خبر شدند وى ميخواهد به يثرب برودسر راهش را
گرفته گفتند:وقتى تو به اين شهر آمدى مردى فقيرو بىنوا بودى و اين
ثروت را در اين شهر بدست آورده واندوختهاى،و ما نمىگذاريم آنرا
از اين شهر بيرون ببرى.
صهيب گفت:اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رهامىكنيد؟
گفتند:آرى؟
صهيب گفت:من هم آنچه دارم همه را بشما واگذار كردم.و بدين ترتيب
خود را از دست مشركين رها ساخته و بمدينه آمد.
و هنگامى كه اين خبر به سمع رسول خدا-صلى اللهعليه و آله-رسيد
دو مرتبه فرمود:
«ربح صهيب،ربح صهيب.»
-صهيب در اين معامله سود كرد،صهيب سود كرد...
هجرت قبيله بنى جحش
و يا در قبيله بنى جحش مىنويسند كه آنها هنگامى كهخواستند به
برادران مسلمان خود به پيوندند همه افراد خانواده واثاثيه منزل را
هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل كردندبه اميد آنكه روزى
بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنهارا فروخته و در شهر يثرب
يا جاى ديگرى بجاى آنها خانه وسكنائى بخرند.
اما ابو سفيان وقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه بابنى جحش هم
پيمان و هم سوگند بود خانههاى آنها را تصاحبكرده و به عمرو بن
علقمه-يكى از سركردگان مكه-فروخت وپول آنرا نيز بنفع خود ضبط كرد.
اين خبر كه بگوش عبد الله بن جحش-بزرگ بنى جحشرسيد متاثر شده
پيش رسولخدا-صلى الله عليه و آله-آمد و شكوه حال خود بدو كرد،و
حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالىدر بهشتبجاى آنها خانههائى
به بنى جحش عطا فرمايد و اوراضى شده بازگشت.
اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر بخاطر آن بود كهبقول معروف
زهر چشمى از ديگران بگيرند،و به آنها بفهماننددر صورت مهاجرت به
يثرب با چنين عكس العملها وواكنشهائى مواجه خواهند شد،و گرنه امثال
ابو سفيان با آنهمهثروت و مستغلاتى كه داشتند به اينگونه اموال و
درآمدهائى كهباعث ننگ و عار خود و دودمانشان ميگرديد احتياجى
نداشتند.
ولى اين سخت گيريها نيز كوچكترين تزلزلى در ارادهمسلمانان
ايجاد نكرد و نتوانست جلوى هجرت آنها را بگيرد،ازاينرو مشركين خود
را براى تصميمى قاطعتر و سختتر آمادهكردند و بفكر نابودى و يا
تبعيد و زندانى كردن رهبر اين نهضتمقدس يعنى رسولخدا-صلى الله
عليه و آله-افتاده و با تماممشكلات و خطراتى كه پيمودن اينراه
براى آنها داشت ناچار بهانتخاب آن شدند.
و شايد بيشتر ترس و بيمشان براى اين بود كه ترسيدند
خودآنحضرت-صلى الله عليه و آله-نيز به مهاجران ملحق شود و
تحترهبرى و لواى او نيروئى فراهم كرده بمكه بتازند و تمام مظاهربت
پرستى و سيادت آنها از ميان برود.
و از آنجا كه اين هجرت يكى از مهمترين حادثههاى تاريخاسلام و
سرنوشتسازترين ماجراهاى تاريخى است،و بهمين دليلهم آنرا مبدا
تاريخ اسلام قرار دادند،و كسانى هم كه به اين هجرتمبادرت كردند
مشكلات سختى را متحمل شده و فدا كارى زيادىدر اينراه نمودند جاى
آن دارد كه حد اقل نام جمعى از آنها را كه درتاريخ آمده ذكر نموده
و سپس بدنبال بحثخود باز گرديم.
و البته كسانى هم كه در مدينه به اين مهاجرين پناه و مسكن
دادهو از آنها در طول ماهها با كمال صفا و اخلاص پذيرائى كردند در
اجرو پاداش كمتر از آنها نيستند كه در قرآن كريم نيز از آنها تقدير
وسپاسگزارى شده.
و بهر صورت مهاجرانى كه پيش از رسول خدا صلى الله عليه و
آلهبمدينه هجرت كردند و ما دسترسى بنام آنها پيدا كرديم
عبارتبودند از:
عامر بن ربيعة با همسرش ليلى دختر ابى حثمة.
عبد الله بن جحش با خانواده و برادرش عبد،و اينها كه بهبنى غنم
بن دودان-يكى از اجدادشان-منسوب و معروف بودند،و همگى در مكه
مسلمان شده و دست جمعى بمدينه هجرتكردند بجز عبد الله و برادرش
عبارت بودند از:
عكاشة بن محصن،شجاع و عقبة فرزندان وهب،اربد بنجميرة،منقذ بن
نباته،سعيد بن رقيش،محرز بن نضلة،زيد بنرقيش،قيس بن جابر،عمرو بن
محصن،مالك بن عمرو،صفوان بن عمرو،ثقف بن عمرو،ربيعة بن اكثم،زبير
بن عبيدة،تمام بن عبيده،سنجرة بن عبيده، محمد بن عبد الله بن
جحش... اينها مردان اين قبيله بودند.
و زنانشان نيز كه بهمراه ايشان هجرت كردند عبارت بودنداز:
زينب دختر جحش،حمنة دختر جحش،ام حبيب دخترجحش،جدامة دختر
جندل،ام قيس دختر محصن،ام حبيبدختر ثمامة،آمنة دختر رقيش،سنجرة
دختر تميم...
و اينها كه همگى از يك قبيله و در يك محله در مكهسكونت
داشتند،پس از اينكه تصميم به هجرت گرفتند درهاىخانههاى خود را
قفل كرده و دست جمعى مهاجرت كردند،وبراى كسى كه پس از اين مهاجرت
دسته جمعى بمحله آنهاميرفت و آن سكوت كامل و مرگبار را مشاهده
مينمود هالهاىاز تاثر و اندوه او را فرا ميگرفت،و خوددارى
نمىتوانست...
از اينرو مىنويسند روزى چنان شد كه عتبة بن ربيعه وعباس بن عبد
المطلب و ابو جهل كه با يكديگر به ارتفاعاتاطراف مكه رفته بودند
گذارشان بمحله آنها افتاد،و چون آندرهاى بسته و آن سكوت مرگبار را
مشاهده كردند عتبة بنربيعة آه سردى از دل كشيد و اشگش جارى شده و
اين شعر را كه از ابى داود ايادى بود زمزمه كرد:
و كل دار و ان طالتسلامتها يوما ستدركها النكباء و الحوب
يعنى-هر خانهاى اگر چه پايدارى و سلامت آن طولانى شود
ولىبالاخره روزى دچار نكبت و ويرانى خواهد شد.
آنگاه گفت:براستى كه خانههاى بنى جحش خالى وخاموش از ساكنان
خود گرديده!...
ابو جهل كه چنان ديد گفت:اين چه تاثر و گريهاى استكه براى
اينان دارى!آنگاه رو به عباس بن عبدالمطلب كردهگفت:
«هذا من عمل ابن اخيك،هذا فرق جماعتنا و شتت امرنا و
قطعبيننا.»
-اين كار پسر برادر تو است،كه جماعت ما را پراكنده و كار ما را
بهمريخته و پيوند ما را بريد!
و بهر صورت عامر بن ربيعة و قبيله بنى جحش در مدينهبخانه مبشر
بن عبد المنذر وارد شدند.
و از آنجمله-همانگونه كه قبلا نيز ذكر شد-:عمر بنخطاب و عياش
بن ابى ربيعة بودند كه در محله قباء درخانههاى بنى عمرو بن عوف
سكونت گزيدند.
و از آنجمله بودند:مصعب بن عمير،و عبد الله بن ام مكتوم،وعمار،و
بلال،و سعد بن ابى وقاص، و زيد بن خطاب،و عمرو و عبد الله پسران
سراقة،و خنيس بن حذافه-داماد عمر و شوهرحفصة-و عموزاده عمر سعيد بن
زيد،و واقد بن عبد الله تميمى،و خولى بن ابى خولى،و مالك بن ابي
خولى،و اياس و خالد وعاقل و عامر پسران بكير،كه اينها همگى بر
رفاعة بن عبد المنذردر قبيله بنى عمرو بن عوف وارد شدند.
و حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابى مرثد وفرزندش مرثد،و
انسه و ابو كبشه كه بر همان قبيله بنى عمرو بنعوف وارد شدند.
و عبيدة بن حارث و دو برادرش طفيل و حصين و مسطح بناثاثة و
سويبط بن سعد و طليب بن عمير و خباب كه بر عبد الله بنسلمة در
قباء وارد شدند.
و عبد الرحمن بن عوف با جمعى ديگر بر سعد بن ربيع درآمدند.
و زبير و ابو بسره بر منذر بن محمد در آمدند.
و مصعب بن عمير بخانه دوست قديمى خود سعد بن معاذوارد شد.
و ابو حذيفه و سالم مولاى او بر سلمة در آمدند.
عتبة بن غزوان بر عباد بن بشر،و عثمان بن عفان بر اوس بنثابت
در آمد.
و آنها كه همسرى نداشتند و به اصطلاح«عزب»بودند بر سعد بن
خيثمه كه او هم عزب بود وارد شدند.
هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله
اهل سنتبطور عموم نوشتهاند كه مسلمانان عموما به مدينههجرت
كردند و كسى جز رسول خدا و على بن ابيطالبعليه السلام و ابو بكر
در مكه نماند،و رسول خدا صلى اللهعليه و آله نيز چشم براه دستور
الهى در اين باره بود تا اينكه آيهذيل نازل شد:
و قل رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعللى من لدنك
سلطانا نصيرا. (6)
-يعنى بگو پروردگارا مرا داخل گردان در جايگاهى نيك و بيرون آر
ازجايگاهى نيك و براى من از جانب خود دليلى نصرت آور مقرر دار.
و در تفسير آن گفتهاند يعنى مرا از مكه هجرت ده و درمدينه داخل
گردان و كتاب خدا و فرائض و حدود را براى مندليلى نصرت آور مقرر
فرما.
و بدنبال آن بود كه آنحضرت تصميم به هجرت از مكهگرفت و بمدينه
مهاجرت فرمود.
ولى بايد دانست كه اولا براى اين آيه تفسيرهاى گوناگونى شده كه
به پنج تفسير يا بيشتر ميرسد و يكى از آنها تفسير فوقميباشد.
(7) و ثانيا بگفته استاد فقيد علامه طباطبائى آيه شريفه
اطلاقدارد و وجهى ندارد كه آنرا مقيد و منحصر بمورد خاصىنمائيم،و
خلاصه معنائى كه از اين آيه استفاده ميشود اين استكه پروردگارا
كار مرا سرپرستى فرما همانگونه كه كار صادقانو نيكوكاران را
سرپرستى فرمائى.
و اگر كسى در اينباره به آيه شريفه:
و اصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا (8)
استشهاد كند شايد بهتر باشد چنانچه برخى احتمال داده وبعيد
ندانستهاند (9) .
و اما اصل داستان
پيش از اين در احوالات اجداد پيغمبر گفته شد:قصى بنكلاب جد
اعلاى رسولخدا صلى الله عليه و آله پس از اينكه برتمام قبائل قريش
سيادت و آقائى يافت از جمله كارهائى راخانهاى را براى مشورت در
اداره كه در مكه انجام داد اين بود كه كارها و حل مشكلات و پيش
آمدها اختصاص داد،و پس ازوى نيز بزرگان مكه براى مشورت در كارهاى
مهم خويش درآنجا اجتماع مىكردند و آن خانه را دار الندوة ناميدند.
اين جريان هم كه پيش آمد،قريش بزرگان خود را خبركرده تا براى
تصميم قطعى درباره حضرت محمد صلى اللهعليه و آله به شور و گفتگو
بپردازند،و قانونشان هم اين بود كهافراد پائينتر از چهل سال حق
ورود به دار الندوة را نداشتند.
محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اينگونه نقلكرده
و مىنويسد:
براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوةجمع
شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند درباندار الندوة
پيرمردى را ديد با قيافهاى جالب و ظاهر الصلاح كهدم در آمده و
اجازه ورود به مجلس را مىخواهد و چون از اوپرسيد:تو كيستى؟جواب
داد:
-من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما باخبر شدم
براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجارساندم شايد بتوانم
كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم، دربان موضوع را به اطلاع اهل
مجلس رسانده و اجازه ورود پيرنجدى به مجلس صادر گرديد.
و اين پير مرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايتبه اين
صورت در آمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهاداتشيطانى او
در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفىنموده است)!در اينوقت
ابو جهل به سخن آمده گفت:ما اهلحرم خدائيم كه در هر سال دو بار
اعراب به شهر ما مىآيند و مارا گرامى دارند،و كسى را در ما طمعى
نيست و پيوسته چنانبوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما
نشو و نما كرد و ما اورا به خاطر صلاح و راستى و
درستى«امين»خوانديم و چون بهمقام و مرتبهاى رسيد مدعى نبوت شد
و گفت:از آسمانها براىمن خبر مىآورند و بدنبال آن خردمندان ما را
سفيه و بىخردخواند،و خدايان ما را دشنام داد،و جوانانمان را تباه
ساخت وجماعت ما را پراكنده نمود،و چنين پندارد كه هر كه از ما
مردهدر دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من دربارهاو
فكرى بنظرم رسيده!
گفتند:چه فكرى؟
گفت:نظر من آنست كه مردى را بگماريم تا او را بقتلرساند!در
آنوقتبنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند بجاىيك خونبها ده
خونبها مىپردازيم!
پيرمرد نجدى گفت:اين راى درستى نيست!
گفتند:چرا؟ گفت:بخاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه
باشدخواهند كشت و هيچگاه حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روىزمين
راه برود و در اينصورت كداميك از شما حاضر است اقدامبه چنين كارى
بكند و جان خود را در اين راه بدهد!و انگهىاگر كسى هم حاضر به اين
كار بشود اينكار منجر بجنگ وخونريزى ميان قبائل مكه شده و در نتيجه
فانى و نابود خواهيدشد.
ديگرى گفت:من فكر ديگرى كردهام و آن اين است كهاو را در
خانهاى زندانى كنيم و هم چنان غذاى او را بدهيمباشد تا در
همانخانه مرگش فرا رسد چنانچه زهير و نابغةو امرىء القيس(شاعران
معروف عرب)مردند.
پيرمرد نجدى گفت:اين راى بدتر از آن نظر اولى است!
گفتند:چرا؟
گفت:بخاطر آنكه بنى هاشم هيچگاه اينكار را تحملنخواهند كرد و
اگر خودشان به تنهائى هم از عهده شما برنياينددر موسمهاى زيارتى كه
قبائل ديگر بمكه مىآيند از آنهااستمداد كرده او را از زندان بيرون
ميآورند!
سومى گفت:او را از شهر خود بيرون مىكنيم و با خيالىآسوده به
پرستش خدايان خود مشغول مىشويم.
شيطان محفل مزبور گفت:اين راى از آن هر دو بدتر است!
پرسيدند:چرا؟
گفت:براى آنكه شما مردى را با اين زيبائى صورت وبيان گرم و
فصاحت لهجه بدستخود به شهرها و ميان قبائلمىفرستيد و در
نتيجه،وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيروخود ميسازد و چندى
نمىگذرد كه لشكرى بىشمار را بر سرشما فرو خواهد ريخت!
در اينوقتحاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسىسخنى نگفت و همگى در
فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدوكرده گفتند:
-پس چه بايد كرد؟
شيطان مجلس گفت:يك راه بيشتر نيست و جز آن نيزكار ديگرى
نمىتوان كرد،و آن اين است كه از هر تيره وقبيلهاى از قبايل و
تيرههاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد راانتخاب كنيد و هر كدام
شمشيرى بدست گيرند و يك مرتبه براو بتازند و همگى بر او شمشير
بزنند و در قتل او شركت جويند،و بدين ترتيب خون او در ميان قبائل
عرب پراكنده خواهد شد وبنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت
داشتهاند نمىتوانندمطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن
خونبها راضى ميشوندو در آنصورت بجاى يك خونبها سه خونبها ميدهيد!
گفتند:آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته وهمگى راى پيرمرد
را تصويب نموده و گفتند:بهترين راىهمين است.و بدينمنظور از بنى
هاشم نيز ابو لهب را با خودهمراه ساخته و از قبائل ديگر نيز از هر
كدام شخصى را براىاينكار برگزيدند.
ده نفر يا بنقلى پانزده نفر كه هر يك نفر يا دو نفر آنها
ازقبيلهاى بودند شمشيرها و خنجرها را آماده كرده و بمنظور
كشتنپيامبر اسلام شبانه به پشتخانه رسولخدا صلى الله عليه و
آلهآمدند،و چون خواستند وارد خانه شوند ابو لهب مانع شده گفت:
در اينخانه زن و كودك خفتهاند و من نميگذارم شما شبانهبا
اينوضع بخانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه درگيرودار حملهبه اطاق و
بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرهاكشته شود،و اين ننگ
براى هميشه بر دامان ما بماند،بايدشب را در اطراف خانه بمانيم و
پاس دهيم،و همينكه صبحشد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.
از آنسو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را درضمن آيه
و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوكو يمكرون
و يمكر الله و الله خير الماكرين (10) .
به اطلاع آنحضرت رسانيد،رسولخدا صلى الله عليه و آله كه بگفته
جمعى از مورخينخود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و
مقدماتكار را فراهم ساخته بود تصميم گرفت همان شب از مكه
خارجشود،اما اينكار خطرهائى را هم در پى داشت كه مقابله با
آنهانيز پيش بينى شده بود.
زيرا با توجه به اينكه خانههاى مكه در آنزمان عموماديوارهاى
بلندى نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستندرفت و آمد افراد خانه
را زير نظر بگيرند رسولخدا صلى اللهعليه و آله بايد مردى را بجاى
خود در بستر بخواباند تا مشركيننفهمند او در بستر مخصوص خود نيست
و كار بتعويق نيفتد،وانتخاب چنين فردى هم آسان نبود.
زيرا كسى كه در آنشب در بستر پيغمبر ميخوابيد بايدشخصى فداكار و
از جان گذشته و مؤمن باشد و از نظر خلقياتو حركات نيز همانند
رسولخدا صلى الله عليه و آله باشد و با تمامخطرهائى كه اينكار
براى او دارد آماده باشد.
رسول خدا(ص)على عليه السلام را دستور داد در جاى او بخوابد
و انتخاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هم روى همينجهات و با
توجه بهمه اين پيش بينىها بوده،و بهمين منظور على عليه السلام را
كه نزديكترين شخص به آنحضرت و در عينحال فداكارترين و امينترين
افراد نسبتبه رسول خدا صلى اللهعليه و آله بود براى اينكار
انتخاب فرمود،و حوادث بعدى همنشان داد كه هيچكس جز على بن ابيطالب
عليه السلامنمىتوانست اين ماموريت پر مخاطره را در آنشب انجام
دهد،وبگونهاى عمل كند كه كوچكترين بهانهاى بدست دشمنانندهد و
حركات و رفتار او در بستر رسول خدا صلى الله عليه و آلهچنان باشد
كه دشمن حتى احتمال جابجائى شخص خفته دربستر و هجرت رسول خدا صلى
الله عليه و آله را در آنشب ندهد.
بارى پيغمبر به فرمان خدا،على عليه السلام را براى اينكار
انتخاب كرد و به او فرمود:تو بايد امشب در بستر من بجاىمن بخوابى
و پارچه مخصوص و روپوشى را كه من معمولا برسر ميكشم تو آنرا بر سر
كشى.
در روايات آمده كه وقتى رسولخدا صلى الله عليه و آلهجريان را
به على گزارش داد و به او فرمود:تو امشب بايد دربستر من بخوابى تا
من از شهر مكه خارج شوم تنها سئوالى كهعلى عليه السلام از رسولخدا
كرد اين بود كه پرسيد:
-اگر من اينكار را بكنم جان شما سالم مىماند؟ رسولخدا صلى الله
عليه و آله فرمود:آرى.
على عليه السلام سخنى ديگر نگفت و لبخندى زد-كهكنايه از كمال
رضايت او بود-و بدنبال انجام ماموريت رفت وديگر از سرنوشتخود
سئوالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرارخواهم گرفت و به سر من چه
خواهد آمد.
و راستى اين يكى از بزرگترين فضائل على عليه السلاماست كه
مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده وبيشتر آنها گويند اين
آيه شريفه كه خدا فرمود:
و من الناس منيشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (11)
درباره على عليه السلام وفداكارى او در آنشب نازل شده و غزالى و
ثعلبى و ديگر ازعلماى اهل سنت نقل كردهاند كه در آنشب خداى تعالى
بهجبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباطبرادرى
برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادمكداميك از شما
حاضر است كه عمر خود را فداى عمر ديگرىكند؟هيچيك از آندو حاضر به
اين گذشت و فداكارىنشدند، خداى تعالى به آندو وحى كرد:چرا مانند
على بن ابيطالبنبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على
بجاى اودر بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد،اكنون هر دوبه
زمين فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد،جبرئيل بالاىسر على آمد
و ميكائيل پائين پاى او و جبرئيل مىگفت:به به!
اى على!توئى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگانخويش
مىبالد!آنگاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:
و من الناس من يشرى...
تا بآخر (12) .
بارى اهل تاريخ نوشتهاند على عليه السلام با توجه بهحساسيت
ماموريت،و اهميت كارى را كه بعهده گرفته بودبخوبى آنرا انجام داد،و
تا بصبح در بستر رسول خدا صلى اللهعليه و آله خوابيد،و با اينكه
همه حركتها و اعمال او زير نظرمستقيم مشركين و دشمنانى كه اطراف
خانه جمع شده بودندقرار داشت كوچكترين عملى كه براى آنها حتى ترديد
ايجادكند كه آيا اين خفته در بستر همان رسول خدا استيا شخصديگرى
انجام نداد،و با اينكه بنوشته مورخين چند تن از آن مشركين كه از
طرفى نمىخواستند با سخن ابو لهب مخالفتكرده و شبانه بريزند و از
طرفى هم بخاطر خشم درونى كه بارسول خدا صلى الله عليه و آله داشتند
و كار آنحضرت را پايانيافته تلقى ميكردند نمىتوانستند آسوده و
بىحركتبنشينند وپيوسته بر روى بستر آنحضرت سنگ پرتاب ميكردند با
اينحالعلى عليه السلام بخود مىپيچيد آن سنگها را بر سر و سينه
وپشت و پهلوى خود تحمل ميكرد (13) و سخنى و يا حركتى و
حتىنالهاى كه موجب بشود تا آنها شخص خفته در بستر رابشناسند
نميكرد و بهر ترتيبى بود همچنان تا بصبح آنها را درپشتخانه مشغول
ساخت تا رسول خدا صلى الله عليه و آله باخيال راحتبتواند از دست
مشركين نجات يافته و برنامهاى راكه تنظيم كرده و در نظر گرفته بود
انجام دهد.
و اگر در آنشب اين ماموريتبه ابو بكر داده شده بود،و بهاصطلاح
ماموريت على و ابو بكر جابجا ميشد يعنى ابو بكربجاى آنحضرت خوابيده
بود معلوم نبود چه وضعى پيش ميآمد، باتوجه به اينكه ابو بكر كه
همراه رسول خدا رفتبمضمون آيه شريفه
...اذ قال لصاحبه لا تحزن...
با اينكه در كناررسول خدا بود و چنان يار و پشتوانه محكمى
داشت،مضطرب ونگران شد تا اينكه بالاخره رسول خدا او را دلدارى داده
و او رامطمئن ساخت كه دست مشركين به آنها نخواهد رسيد...
در اينجا بد نيست گفتار دو تن از دانشمندان بزرگ روز راكه يكى
از نويسندگان شيعه و ديگرى از اهل سنت استبراىشما نقل كرده و سپس
بدنبال ماجرا باز گرديم:
هاشم معروف حسنى درباره فداكارى امير المؤمنينعليه السلام در
آنشب ميگويد:
و در اينجا يكى از جالبترين داستانهاى فداكارى انسانهاكه در
تاريخ ثبتشده است جلب توجه ميكند.زيرا شجاعان وپهلوانانى كه در
ميدانهاى جنگ رو در روى دشمنانشانميايستند در حالى حماسه آفريده و
دفاع ميكنند كه سلاحجنگ در دست و ياران و انصارى بهمراه دارند، و
قانون معركه وجنگ با دشمن نيز آنها را وادار به ايستادگى در برابر
دشمنميكند...
اما اگر انسانى به استقبال مرگ رود با كمال علاقه واطمينان بدون
هيچگونه اسلحه و پشتيبان آنچنانكه ميخواهدمحبوبى را در آغوش كشد،در
بسترى بخوابد كه همه گونه خطرو حملهاى او را تهديد ميكند و بهيچ
چيز جز به ايمان و اعتماد بهپروردگارش و علاقه شديد به سلامت و
حفظ جان رهبر به چيزديگرى نينديشد...همانند كارى كه على عليه
السلام درآنشب انجام داد...چنين گذشت و پايدارى در تاريخ
شجاعاننامدار تاريخ نيامده،و چنين فداكارى در راه مبدء و
عقيده،تاريخ به ياد ندارد.
و اين نخستين بارى هم نبود كه على عليه السلام بمنظورحفظ جان
رسول خدا صلى الله عليه و آله در بستر آنحضرتميخوابيد بلكه پيش از
آن نيز در ايام محاصره شعب ابى طالب، بارها ابو طالب فرزندش على را
در بستر پيغمبر خدا خواباند،وهر بار على عليه السلام با رضايتخاطر
و طيب نفس دستور پدررا در اينباب اجرا مينمود (14) .
و دانشمند ديگرى كه در اينباره قلمفرسائى كرده،و اينداستان را
نشانهاى بر خلافت على عليه السلام پس ازرسول خدا دانسته يكى از
دانشمندان و نويسندگان اهل نتاستبنام«عبد الكريم خطيب»،كه از
وى نقل شده در كتابىكه درباره زندگانى و شخصيت على بن ابيطالب
عليه السلامنگاشته ميگويد:
«هذا الذي كان من علي في ليلة الهجرة،اذا نظر اليه في مجرى
الاحداث التي عرضت للامام علي في حياته بعد تلك الليلة،فانه
يرفعلعيني الناظر امارات واضحة،و اشارات دالة على ان هذا التدبير
الذيكان في تلك الليلة لم يكن امرا عارضا بالاضافة الى علي،بل هو
عنحكمة لها آثارها و معقباتها،فلنا ان نسال:
اكان لاءلباس الرسول صلى الله عليه و آله شخصيتهتلك الليلة ما
يوحى بان هناك جامعة تجمع بين الرسول وبين علي اكثر من جامعة
القرابة القريبة التي بينهما؟
و هل لنا ان نستشف من ذلك انه تخلف و تمثل اذاغياب شخص الرسول
كان عليا هوالشخصيته المهياة لانشخصه،و تقوم مقامه؟و احسب ان احدا
فبلنا لم ينظر الى هذا الحدثنظرتنا هذه اليه،و لم يقف عنده و
قفتنا تلك حتى شيعة علي...» (15) و همانگونه كه ملاحظه
ميكنيد نويسنده مزبور ضمن اينكهاين داستان را نشانهاى بر جانشينى
على عليه السلام ازرسول خدا دانسته و معتقد است كه اين موهبت و
شخصيتى راكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين ماجرا به
علىعليه السلام داد تنها بخاطر قرابت و خويشاوندى و نزديكى على به
رسول خدا نبود بلكه موهبتى فراتر و برتر از اين مسائلبود...و در
پايان نيز تعجب ميكند كه اين مطلبى است كهكسى بدان توجه نكرده حتى
شيعيان على عليه السلام...
نگارنده گويد:از آنجا كه اهل سنتبخاطر نداشتن دليلىبر
خلافتخليفه اول و اعتقاد آنها به اينكه رسول خدا از دنيارفت و
جانشين خود را تعيين نكرد،عادت كردهاند تا ازحوادث و اتفاقاتى كه
افتاده برداشتها و استحساناتى كرده واحيانا آنها را نشانه و دليلى
بر خلافتبگيرند چنانچه برخى ازآنها در همين داستان هجرت يار غار
بودن خليفه اول رانشانهاى بر جانشينى و خلافت او دانسته و آنرا به
رخ شيعيانكشيدهاند،نويسنده مزبور هم در اينجا روى دلسوزى يا
هرهدف ديگر شايد خواسته در اين ماجرا راهى را به شيعيان نشانداده
تا در برابر اهل سنتبدان تمسك جويند...
ولى ما ضمن سپاسگزارى از اين راهنمائى و استحسانىكه ايشان كرده
استبه او و همه كسانى كه در صدد تحقيق وقضاوت صحيح در اينباره
هستند ميگوئيم:شيعيان با داشتناحاديث و نصوص معتبر و متواترى
همچون حديث غدير خم وحديث منزلت و ديثيوم الدار و حديث طير و خيبر
و غيرهبحمد الله تعالى نيازى در باب خلافتبلا فصل امير
المؤمنينعليه السلام به اين استشهادات و استحسانات ندارد و مسئله
روشنتر از اين است كه نيازى به تمسك به اين گونه مطالبباشد.
و بهر صورت بهتر استبه اصل ماجرا بازگشته و اين بحثرا كه بحثى
كلامى است رها كرده به بحث تاريخى خودبپردازيم:
بارى على عليه السلام در آنشب ماموريت ديگرى هم پيداكرد كه خود
فضيلتبزرگ ديگرى براى او محسوب ميشود و آنرد ودايع و امانتهائى
بود كه مردم مكه نزد رسولخدا صلى اللهعليه و آله به امانت گذارده
بودند و امير المؤمنين عليه السلام مامورشد سه روز در مكه بماند تا
آن امانتها را بصاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه
در مكه بودند و ازنزديكان آنحضرت و رسولخدا بودند با خود به يثرب
منتقل كند.
و اگر كسى بخواهد از اين حوادث و ماموريتها استنباط وبرداشتى
بكند ميتواند بگويد:على عليه السلام روى ايمانى كهبه سخنان رسول
خدا صلى الله عليه و آله داشت از اين ماموريتاستنباط كرد كه خداى
تعالى او را از دست مشركان نجاتخواهد داد،و آنها صدمهاى به او
نخواهند زد،و زنده خواهد ماندتا ودائع مردم را به آنها برساند و
سپس به يثرب برود،و اينبرداشت و استنباط در پايدارى و مقاومت
آنحضرت اثر خوبىداشته و او را دلگرم ساخته است.
بسوى غار ثور
موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد،مسيرىبود كه براى
رفتن به يثرب انتخاب نمود،زيرا بخوبى معلوم بودكه چون مشركين از
خروج آنحضرت مطلع شوند با تمام قوائىكه در اختيار دارند در صدد
تعقيب و دستگيرى آنحضرتبرميآيند و رسولخدا صلى الله عليه و آله
بايد راهى را انتخاب كندو بترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او
را پيدا كرده و بمكهباز گردانند.
براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد بجاى آنكهراه معمولى
يثرب را در پيش گيرد، و اساسا به سمتشمالغربى مكه و ناحيه يثرب
برود،راه جنوب غربى را در پيشگرفت و خود را به غار معروف«غار
ثور»رسانيد.و سه روز درآن غار ماند آنگاه بسوى مدينه حركت كرد.
در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به
پيغمبررساند و با آنحضرت وارد غار شد (16) و يا بگفته
دستهاى از مورخين رسولخدا صلى الله عليه و آله همان شب او را از
ماجرامطلع كرده بهمراه خود به غار برد.
ابن هشام مىنويسد:ساعتى كه رسولخدا صلى الله عليه و آلهخواست
تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد بخانهابو بكر آمد و او را
برداشته از در كوچكى كه در پشتخانهابو بكر بود،بسوى غار ثور حركت
كردند غار مزبور در كوهى درقسمت جنوبى مكه قرار داشت، شب هنگام
بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر بفرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبارمكه و
قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و ازآنسو غلام خود
عامر بن فهيره را مامور كرد تا گوسفندان او رابعنوان چرانيدن به آن
حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غارسوق دهد تا بتوانند از شير
و يا احيانا از گوشت آنها در صورتامكان استفاده كنند،و براى اينكه
رد پاى عبد الله بن ابى بكرهم كه شبها بغار ميآمد از بين برود و
اثر پائى از او بجاى نماندعامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از
همان راهى كهعبد الله آمده بود و در همان خط به چرا مىبرد.
دعائى كه رسول خدا(ص)هنگام حركتبه سوى غار ثور خواند
در پارهاى از روايات آمده كه چون رسول خدا(ص)
خواستبه سوى مدينه هجرت كند اين دعا را خواند:
«الحمد لله الذي خلقني و لم اك شيئا،اللهم اعني على هول الدنياو
بوائق الدهر،و مصائب الليالي و الايام اللهم اصحبني في سفريو
اخلفني في اهلي و بارك لي فيما رزقتني،و لك فذللني،و على صالحخلقي
فقومني،و اليك رب فحببني،و الى الناس فلا تكلني.رب المستضعفين و
انت ربي.
اعوذ بوجهك الكريم الذي اشرقت له السماوات و الارض،و كشفتبه
الظلمات و صلح عليه امر الاولين و الآخرين ان تحل علي غضبك،اوتنزل
بي سخطك،اعوذ بك من زوال نعمتك و فجاة نقمتك،و تحولعافيتك و جميع
سخطك،لك العتبى عندي خير ما استطعت،لا حولو لا قوة الا بك»
(17) .
يعنى-ستايش خدائى را است كه مرا آفريد آنگاه كه هيچ نبودم،بار
خدايامرا بر نگرانيهاى هول انگيز دنيا و حوادث ناگوار روزگار و پيش
آمدهاىنگران كننده شبانه روزى كمكم كن، خدايا مرا در سفرم همراهى
كن و درخاندانم جانشينى فرما،و در آنچه روزيم كردهاى بركت ده،و در
برابر خويشافتادهگىام ده،و بر اخلاق نيكم استوارى ده،و محبتم را
به سوى خودتمتوجه فرما،و كارم را بمردم وامگذار اى پروردگار
ناتوانان كه تنها توئىپروردگار من.
پناه ميبرم به جلوه كريمانهات كه آسمانها و زمينها را روشن
ساخته وتاريكيها بدان منكشف گشته و كار گذشتگان و آيندگان بدان
اصلاح پذيرداز اينكه خشم تو مرا فراگيرد،يا غضب تو بر من فرو
ريزد،بتو پناه ميبرم ازاينكه نعمتت از من زائل گردد و انتقام تو بر
من ناگهانى در آيد و نعمتت رادگرگون سازد و از همه آنچه موجب خشم
تو است.تو را است كه مرا مورد عتاب و مؤاخذه قرار دهى بدانچه توان
آنرا دارم و قدرت و نيروئى جز بوسيلهتو نيست.
خروج از خانه
و بهر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته وخود را براى
قتل آنحضرت آماده ميكردند رسول خداصلى الله عليه و آله نيز در ميان
تاريكى از خانه خارج شد وشروع كرد بخواندن سوره يس تا آيه
و جعلنا من بين ايديهم سدا و منخلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا
يبصرون
آنگاه مشتى خاك برداشتهو بر سر آنها پاشيده و رفت.
در اينوقتشخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد:
-آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند:
-منتظر محمد!
گفت:خداوند نااميد و ناكامتان كرد بخدا محمد رفت و برسر همه شما
خاك ريخت مشركين بلند شده از ديوار سركشيدندو چون بستر آنحضرت را
بحال خود ديدند با هم گفتند:
نه!اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم بردمخصوص او است و
ديگرى جز او نيست!
مشركين قريش چه كردند؟
قريش آنشب را تا بصبح پشت ديوار خانه پاس دادند و از آنجا كه
نمىتوانستند آسوده بنشينند و كينه و عداوتشان بارسولخدا صلى الله
عليه و آله مانند آتشى از درونشان شعلهمىكشيد گاهگاهى سنگ روى
بستر پيغمبر مىانداختند وعلى عليه السلام آن سنگها را بر سر و
صورت و سينه خريدارىمىكرد اما حركتى كه موجب ترديد آنها شود و يا
بفهمند كهديگرى بجاى محمد صلى الله عليه و آله خوابيده است
نمىكرد.
گاهگاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگومىكردند و
چون كار محمد صلى الله عليه و آله را پايان يافتهمىدانستند زبان
به تمسخر و استهزاء گشوده و گفتههاى او رابصورت مسخره بازگو
مىنمودند،ابو جهل گفت:
-محمد خيال مىكند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنتبر عرب و
عجم را بدستخواهيد آورد،و بعد هم كه مرديددوباره زنده خواهيد شد و
باغهائى مانند باغهاى اردن(و شام)
بشما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد
ووقتى شما را زنده مىكنند آتشى برايتان بر پا خواهند كرد كهدر آن
بسوزيد!
و شايد ديگران هم در تاييد گفتار او سخنانى گفتند و بهرترتيبى
بود شب را سپرى كردند و همينكه صبح شد و براىحمله بخانه ريختند
ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه ازميان بستر رسولخدا صلى الله
عليه و آله بيرون آمد و از جا برخاست،و بر روى آنها فرياد زد و
گفت: چه خبر است؟
مشركين بجاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند:
محمد كجاست؟
على فرمود:مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگرشما او را به
بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاىخود از شهر شما بيرون
رفت.
اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفتهقرار
گرفته بودند ابتداء ابو لهب را به باد كتك گرفته به اوگفتند:تو
بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سرشبكار را يكسره كنيم
سپس با سرعتبه اينطرف و آنطرف و كوهو درههاى مكه در جستجوى محمد
رفتند.
تعقيب از طرف دشمنان
و در پارهاى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بودملقب
به«ابو كرز»كه از قبيله خزاعة بود و در شناختن رد پاىافراد
مهارتى بسزا داشت از اينرو چند نفر بدنبال او رفته و از وىخواستند
رد پاى محمد را بيابد.ابو كرز اثر قدمهاى رسولخداصلى الله عليه و
آله را از در خانه آنحضرت نشان داد و بدنبال آنهمچنان پيش رفتند
تا جائى كه ابو بكر به آنحضرت ملحق شده بود گفت:در اينجا ابى قحافة
يا پسرش نيز به او ملحق شده!
اينان بدنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.
و در روايات ديگرى بجاى ابو كرز نام سراقة بن مالك ذكرشده كه او
چنين كارى را كرد...
ولى بر فرض صحت اين روايات كيفيت پيدا كردن رد پاىرسول
خدا(ص)با اين دقت و خصوصيات جاى ترديد و موردبحث است زيرا اولا
رسول خدا(ص)و ابو بكر پابرهنه نبودهاندكه كسى بتواند جاى آنرا با
اين خصوصيات بشناسد،و ثانيامقدارى از اين راه روى سنگها و قسمتهاى
كوهستانى بوده كهاثرى از رفتن و جاى پا در آنها نميماند...و الله
العالم.
در غار ثور
از آنسو رسولخدا صلى الله عليه و آله و ابو بكر در غار آرميده
واز شكافى كه وارد شده بودند بيابان و صحرا را مىنگريستند وبر طبق
روايات خداى تعالى براى گم شدن رد پاى رسولخداصلى الله عليه و آله
عنكبوتى را مامور كرده بود تا بر در غار تار بهتند،و كبكهائى را
فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و بهر ترتيبى بودوقتى مشركين به در غار
رسيدند،ابو كرز و يا سراقة نگاه كرد ديدردپاها قطع شده از اينرو
همانجا ايستاد و گفت:
-محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشدهاند زيرا
اگر بدرون آن رفته بودند اين تارها پاره مىشد واين تخم كبكها
مىشكست،ديگر نميدانم در اينجا يا بزمينفرو رفتهاند و يا به
آسمان صعود كردهاند!
مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيداكردن
رسولخدا صلى الله عليه و آله بسوئى رفتند و برخى درحوالى غار
بجستجو پرداختند.اينجا بود كه ابو بكر ترسيد ومضطرب شد و چنانچه
خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)
فرموده است:رسولخدا صلى الله عليه و آله براى اطمينانخاطرش بدو
فرمود:«لا تحزن ان الله معنا...»محزون مباش كهخدا با ما است و در
پارهاى از روايات است كه با اينحالمطمئن نشد،در اينوقتيكى از
مشركين روبروى غار نشست تابول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود:اگر
اينها ما را ميديدند اين مرداينگونه برابر غار براى بول كردن
نمىنشست.و در روايتديگرى كه اهل سنت نيز نقل كردهاند (18)
آمده كه چون ديدابو بكر آرام نمىشود بدو فرمود:بنگر-و از
طريق اعجازدريائى و كشتى را بدو نشان داد كه در يكسوى غار بود-و
بدوفرمود:اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده وخواهيم
رفت.
بارى رسولخدا صلى الله عليه و آله سه روز هم چنان در غاربود و
در اينمدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسولخدامطلع بودند و
براى آنحضرت و ابو بكر غذا مىآوردند و اخبارمكه را به اطلاع
آنحضرت ميرساندند،يكى على عليه السلامبود كه مطابق چند حديث هر
روزه بدانجا ميآمد و سه شتر ودليل راه بمنظور هجرت بمدينه براى
آنحضرت و ابو بكر و غلاماو تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن
فهيرة بود چنانچه درپارهاى از تواريخ آمده.
راه امن شد
سه روز رسولخدا صلى الله عليه و آله در غار ماند و در اين
سهروز مشركين قريش جاهائى را كه احتمال ميدادند پيغمبر خدابدانجا
رفته باشد زير پا گذاردند و چون اثرى از آنحضرتنيافتند تدريجا
مايوس شده و موقتا از جستجو و تفحص منصرفشدند اما جايزه بسيار
بزرگى براى كسى كه محمد را بيابدتعيين كردند و آن جايزه«صد
شتر»بود،و راستى هم براىاعراب آنزمان كه همه ثروت و سرمايهشان در
شتر خلاصه ميشدجايزه بسيار بزرگى بود (19) .
ياس مشركين از يافتن محمد صلى الله عليه و آله سبب شدكه راهها
امن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غاربيرون آمده و به
سوى مدينه حركت كند.
چنانچه قبلا اشاره شد براى اينكار به دو چيز احتياج داشتنديكى
مركب و ديگرى راهنما و دليل راه،كه آنها را حتىالمقدور از بيراهه
ببرد،مطابق آنچه«سيوطى»در كتاب«درالمنثور»از ابن مردويه و
ديگران نقل كرده على عليه السلاماينكارها را انجام داد و سه شتر
براى آنها خريدارى كرده ودليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز
سوم آنها را بر در غارآورد و رسولخدا صلى الله عليه و آله بدين
ترتيب بسوى مدينهحركت كرد،و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر
قبلا سهشتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم
بنامعبد الله بن ارقط(يا اريقط)-كه خود از مشركين بود-ولى
بخاطراينكه مورد سوء ظن قرار نگيرد او را-اجير كردند،و دختر ابو
بكر«اسماء»نيز براى ايشان آذوقه آورد.
اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشتهاند:هنگامى كهرسولخدا
صلى الله عليه و آله خواستحركت كند ابو بكر ياعبد الله ابن ارقط
شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شودولى رسولخدا صلى الله عليه و
آله از سوار شدن خوددارى كرد وفرمود شترى را كه از آن من نيستسوار
نمىشوم و بالاخره پساز مذاكره رسولخدا صلى الله عليه و آله آن
شتر را از ابو بكرخريدارى كرد و آنگاه سوار آن شتر شد و براه
افتادند.
سراقة در تعقيب رسولخدا
سراقة بن مالك-يكى از افراد سرشناس مكه و سوار كارانعرب در
زمان خود بود-گويد:من با افراد قبيله خود دور همنشسته بوديم كه
مردى از همان قبيله از راه رسيد و در برابر ماايستاده گفت:
-بخدا سوگند من سه نفر را ديدم كه بسوى يثرب ميرفتندگمان من اين
است كه محمد و همراهانش بودند!
من دانستم راست ميگويد اما براى اينكه آنها كه اينحرف را
شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب براهنيفتند بدو
گفتم:نه آنها محمد و همراهانش نبودهاند بلكه آنانافراد فلان
قبيلهاند كه در تعقيب گمشده خود ميگشتهاند! آن مرد كه اين حرف را
از من شنيد باور كرد و گفت:شايدچنين باشد كه ميگوئى و بدنبال كار
خود رفت و ديگران همسرگرم گفتگوى خود شدند،اما من پس از اندكى
تامل برخاستهبخانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزهام
رابرداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و بالاخره خود را
بهرسولخدا صلى الله عليه و آله و همراهانش رساندم اما
همينكهخواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب بزمين فرو رفت و مناز
بالاى سر اسب بسختى بزمين افتادم و اين جريان دو يا سهبار تكرار
شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آنحضرت است و مرا بدو
دسترسى نيست از اينرو توبه كردهبازگشتم.
و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقلكردهاند
همينكه سراقة بدانها نزديك شد ابو بكر ترسيد و باوحشتبرسولخدا صلى
الله عليه و آله عرضكرد:يا رسول اللهدشمن بما رسيد!حضرت
فرمود:نترس خدا با ما است!و براىدومين بار از ترس گريست و
گفت:تعقيب كنندگان بمارسيدند!حضرت او را دلدارى داده و درباره
سراقة نفرين كرد وهمان سبب شد كه اسب سراقة بزمين خورده و سراقة
بيفتد...
تا بآخر.
و اينك تحقيقى درباره برخى از روايات هجرت
1-در پارهاى از روايات آمده كه سراقه گويد:وقتىدانستم كه
نيروى غيبى نگهبان رسول خدا است و كسى را براو دسترسى نيست فرياد
زدم و به آن حضرت و همراهانش امانداده و درخواست كردم بايستند،و
چون ايستادند نزديك رفتم وجريان صد شتر جايزه مشركين و مطالب ديگرى
را كه در اينرابطه و تصميم قريش بر قتل و دستگيرى آن حضرت شنيده
بودمبه اطلاع آن حضرت رساندم و از او خواستم تا اجازه دهد
قدرىتوشه راه براى آنها تهيه كنم و تيرى كه همراه داشتم به او
بدهمو عرض كردم در سر راهتان كه مىرويد شتران من در حال چراهستند
و غلام من آنها را مىچراند،اين تير را بگير تا نشانه وعلامتى باشد
كه اگر نيازمند شديد به غلام من بدهيد و از شيرشتران من استفاده
كنيد...
ولى آن حضرت نپذيرفت و فرمود:
«لا حاجة لي فيما عندك...»
-مرا بدانچه در نزد تو است نيازى نيست...
و شايد علت اين كار آن حضرت اين بوده كه نمىخواسته ازشخص مشركى
مانند سراقة بن مالك بر سر او منتى باشد...
چنانچه در موارد مشابه اين جريان نيز برخورد آن حضرت
اينگونهبود.
باز هم در مورد سراقة
2-و نيز در برخى از روايات آمده كه سراقه با مشاهده آنماجرا
دانست كه آن حضرت در آينده به عظمتخواهد رسيد ودشمنان خود را
شكستخواهد داد از اين رو تقاضا كرد تا آنحضرت براى او نامهاى
بنويسد،تا آن نامه وسيلهاى براىارتباط و آشنائى او با آن حضرت
باشد كه در هنگام لزوم از آناستفاده كند و حضرت نيز نامهاى در
تكه استخوانى و ياپارچهاى نوشت و بدو داد...و او نيز آن نامه را
نزد خودنگهداشت و در سال نهم هجرت هنگامى كه رسول خدا(ص)
از محاصره طائف برمىگشت در«جعرانة»آن نامه را نزد
رسولخدا(ص)آورد و رسول خدا(ص) بدو فرمود:
«يوم وفاء و برادنه».
-امروز روز وفاى عهد و نيكى است،نامه را نزديكبياور...
و سراقه نامه را به دست آن حضرت داده و مسلمان شد... (20)
كه با توجه به«امى»بودن رسول خدا(ص)و اينكه سوادخواندن و
نوشتن نداشته اين روايت مورد خدشه و ترديد است وپذيرفتن آن مشكل
است،مگر آنكه بگوئيم حضرت به يكى از همراهان خود دستور داده و او
چنين نامهاى براى سراقه نوشتهچنانچه در برخى روايات ديگر نقل
شده.
و اين هم داستانى ديگر
3-و نيز نقل شده كه سراقه گويد:تنها تقاضائى كه رسولخدا و
همراهان او از من كردند آن بود كه از من خواستند خبرآنها را به كسى
اظهار نكنم و او نيز تا وقتى كه آنها به مدينهرسيدند و خبر ورود
آنها به مدينه پخش شد ماجرا را به كسىاظهار نكرد و پس از آن بود
كه سراقه آنچه بر سرش آمده و ديدهبود براى مردم بازگو مىكرد و
داستان او مشهور گرديد...وسران قريش نيز از ترس آنكه اگر متعرض او
شوند ممكن استاين تعرض سبب اسلام او و قبيلهاش(يعنى قبيله بنى
مدلج كهسراقه امير و رئيس آنها بود)گردد،او را بحال خود
واگذاردندولى با اينحال ابو جهل،قبيله بنى مدلج را مخاطب ساخته
واشعارى در ذمتسراقه سرود كه از آنجمله است اين دو بيت:
بنى مدلج انى اخاف سفيهكم سراقة مستغو لنصر محمد (21)
عليكم به الا يفرق جمعكم فيصبح شتى بعد عز و سودد (22)
و سراقة نيز پاسخ او را با قصيدهاى داد كه از جمله آنقصيده
است ابيات زير:
اباحكم و الله لو كنتشاهدا لامر جوادى اذ تسوخ قوائمه
(23) عجبت و لم تشكك بان محمدا رسول و برهان فمن ذا يقاومه
(24) عليك فكف القوم عنه فانني اخال لنا يوما ستبدو معالمه
(25) بامر تود النصر فيه فانهم و ان جميع الناس طرا مسالمه
(26)
كه بايد گفت اگر اين اشعار از سراقه باشد دليل بر مسلمانشدن او
و ايمان وى به رسول خدا است و موجب ترديد درروايتبالا مىشود كه
اسلام او را در سال نهم هجرت و درداستان محاصره طائف ذكر
كردهاند...
داستانى درباره زبير
4-و در كتاب سيرة ابن كثير از بخارى نقل شده كه بسندش از عروة
بن زبير روايت كرده كه زبير بن عوام با جمعىاز مسلمانان كه از سفر
تجارتى شام باز مىگشتند رسولخدا(ص)را ديدار كرده و زبير دو جامه
سفيد به آن حضرت وابو بكر پوشانيد... (27) .
كه با توجه به بى اعتبارى عروة بن زبير در نقل حديث وسابقه او
در جعل حديثبراى بستگان خود مانندعبد الله بن زبير(برادرش)و
عايشه(خالهاش)و بطور كلى براىآل زبير كه چند سالى بعنوان رقيبان
بنى هاشم در صحنهحكومت اسلامى ظاهر شدند،و به كمك امثال همين عروة
بنزبير رواياتى هم از رسول خدا(ص)در مدح آنها شايعشد...
صحت اين روايت مورد ترديد است،بخصوص كه ازروايات ديگر ظاهر
مىشود كه رسول خدا(ص)بخاطر پنهانكارى از راه معمولى به سوى يثرب
نمىرفت تا به كاروانهابرخورد كند... و بلكه روى همين جهت پنهان
كارى و بخاطراينكه از گرماى طاقت فرساى روز در امان باشند در
رواياتآمده كه آن حضرت معمولا شبها راه مىرفتند و روزها را
درجاهاى امن و دور از جاده و آفتاب به استراحت مىپرداختند و
همچنين از روايات ديگرى كه خود همين آقاى ابن كثير درچند صفحه قبل
از اين داستان نقل كرده (28) ظاهر مىشود كهمسلمانان
بجز رسول خدا و على عليه السلام و ابو بكر همگى بهمدينه هجرت كرده
بودند جز آنهائى كه در زندان مشركين مكهمحبوس بوده و يا دچار فتنه
شده و دست از دين اسلام برداشتهبودند و پر واضح است كه زبير بن
عوام بخاطر شخصيت و قدرتىكه داشت از هيچ كداميك از اين دو دسته
نبود،و روى اينحساب زبير قبل از رسول خدا(ص)به مدينه هجرت
كردهبود...
و بنظر مىرسد كه عروة بن زبير از اين راه خواسته براىپدرش
سابقه خوبى بسازد كه بتواند از آن به نفع آل زبير وبرادرش عبد الله
بن زبير بهره بردارى نمايد.
داستان ام معبد
5-مورخين عموما نوشتهاند:همچنان كه رسول خداصلى الله عليه و
آله و همراهان به سوى مدينه مىرفتند چشمشان ازدور به خيمهاى
افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانبآن خيمه كج كردند
و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى
كه داشت در ميان آن خيمه نشسته وگوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه
بسته است.
از آن زن كه نامش«ام معبد»بود گوشت و خرمائىخواستند تا به
آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى پاسخ شنيدندكه گفت:
-بخدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچگونهمضايقهاى از
پذيرائى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم،رسول خدا صلى الله
عليه و آله بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود:
اى ام معبد اين گوسفند چيست؟
جواب داد:اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانستهبدنبال
گوسفندان ديگر به چراگاه برود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله-آيا شير دارد؟
ام معبد-اين گوسفند ضعيفتر از آن است كه شيرى داشتهباشد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش آمد و دستبر پستانهاىگوسفند
گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد ودرباره گوسفندان ام
معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستانگوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع
به دوشيدن شير كرد تاآنقدر كه آن ظرف پر شده نوشيد،آنگاه دوباره
دوشيد و بههمراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان
نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را
به«اممعبد»داده و رفتند.
چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرشديد با تعجب
پرسيد:اين شير از كجا است؟زن در جوابگفت:مردى اين چنين بر اينجا
گذشت و داستان را گفت،وچون اوصاف رسول خدا صلى الله عليه و آله را
براى شوهرشتعريف كرد آن مرد گفت:به خدا اين همان كسى است كهقريش
وصفش را مىگفتند و اى كاش من او را مىديدم وهمراهش مىرفتم و در
آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهمكرد.
و در پارهاى از روايات نيز آمده كه چون ام معبد اين معجزهبزرگ
را از آن حضرت مشاهده كرد فرزند افليجخود را كههمچون تكه گوشتى
روى زمين افتاده بود و قادر به حركت وتكلم نبود نزد آن حضرت آورد و
رسول خدا(ص)خرمائى رابرداشت و آن را جويده در دهان آن كودك نهاد و
آن فرزند ازجا برخاسته و شفا يافت.
و هسته آن خرما را نيز در زمين انداخت و در همان حالنخلهاى
سبز شد و خوشه داد و رطب تازه در آن ظاهر گرديد...
و همچنان بود تا هنگامى كه رسول خدا(ص)از دنيا رفتآن نخله رطب
نداد و چون امير المؤمنين عليه السلام به شهادت رسيد خشك شد و در
روز شهادت امام حسين عليه السلام نيزخون تازه از آن جارى شد.
و اين روايت از خرائج راوندى نقل شده و در روايات ديگرديده
نشد...و الله العالم.
در محله قباء
«قبا»نام جائى است در نزديكى مدينه كه فاصلهاش تا شهرمدينه
حدود دو فرسخ يا كمى بيشتر ميباشد و اكنون نيز مسجد بسيارزيبائى كه
اساس آن را رسولخدا صلى الله عليه و آله پى ريزى كردهاست در آنجا
وجود دارد و اطراف آنرا باغاتى سرسبز فرا گرفته.
كاروانهائى كه سابقا از راه مكه بمدينه مىآمدند از
آنجامىگذشتند و سر راه آنها بود، رسولخدا صلى الله عليه و آله
فاصله راهمكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه ميرفتند تا هم از
شردشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراىحجاز آسوده
باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيد.
از آنسو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولىعموما
پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند وقتى شنيدند آنحضرتبسوى يثرب
حركت كرده به اشتياق ديدار آنحضرت هر روزصبح از خانهها بيرون آمده
و تا نزديكيهاى ظهر به انتظارمىنشستند و چون مايوس مىشدند به
خانه خود باز مىگشتند. روزى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله
وارد«قباء»
شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم«قباء»كه مايوس شده بودند
بهخانهها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشستهو
سمت مكه را مىنگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتادكه از راه
رسيدند و در زير درختى آرميدند،حدس زد كه افرادتازه وارد،پيغمبر
اسلام و همراهان او باشند از اينرو فرياد زد:
«يا بنى قيلة هذا جدكم قد جاء».
اى فرزندان«قيله» (29) آن كسى كه روزها به انتظارش
بوديد وارد شد!.
حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همانرسولخدا صلى
الله عليه و آله و همراهان بودند.
مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و بهطرف
همان جائى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند ورسولخدا صلى
الله عليه و آله را به خانه بردند.
بحثى درباره يك روايت
در اينجا باز به رواياتى برميخوريم كه با توجه به رواياتديگر و
معيارهائى كه در دست داريم پذيرفتن آنها مشكل وصحت آنها مورد شك و
ترديد قرار گرفته و مجعول بنظر ميرسد مانند اين روايت:
«عن انس بن مالك قال:اقبل رسول الله صلى الله عليه و آله
الىالمدينة و هو مردف ابا بكر و ابو بكر شيخ يعرف و رسول الله شاب
لا يعرف،قال:فيلقى الرجل ابابكر فيقول:يا ابا بكر من هذا الرجل
الذى بينيديك؟فيقول:هذا الرجل الذى يهدينى السبيل،فيحسب
الحاسبانما يهديه الطريق،و انما يعنى سبيل الخير» (30)
.
يعنى انس بن مالك گفته:رسول خدا هنگاميكه به مدينه آمد ابو بكر
راپشتسر خود سوار كرده بود و در آن روز ابو بكر پيرمردى بود آشنا
و شناختهشده و رسول خدا جوانى بود ناآشنا و شناخته نشده...مردم
ابو بكر را(كهمىشناختند)ديدار كرده و از او مىپرسيدند:
-اى ابو بكر اين مرد كيست كه جلوى تو است؟
مىگفت:اين مردى است كه راه را بمن نشان ميدهد!
آنها خيال ميكردند منظورش از راه يعنى جاده،ولى منظور او راه
خيربود...
و حتى در برخى از روايات نقل شده كه بجاى لفظ«شاب»(يعنى
جوان)«غلام»(يعنى اين پسرك)نقلشده... (31) كه سئوال
ميشود:
اولا-چگونه ابو بكر پيرمردى بود و رسول خدا جوان و ياپسركى
بوده؟...
در صورتيكه خود اين آقايان مورخين نقل كردهاند كه ابو بكردو
سال كوچكتر از رسول خدا(ص)بوده،و در هنگام وفاتيعنى دو سال پس از
رحلت رسول خدا شصت و سه ساله بوديعنى در هنگام مرگ هم سن با رسول
خدا(ص)بوده و به اندازهآن حضرت در دنيا زندگى كرده،و در اين باره
اختلافى نداشتهو قولهاى ديگر را ضعيف و مردود دانستهاند
(32) ...؟
و ثانيا-چگونه بود كه ابو بكر براى مردم مدينه آشنا وشناخته شده
بود،ولى رسول خدا(ص) براى آنها ناآشنا وشناخته نشده؟
مگر اين مردم همانها نبودند كه بسيارى از آنها با رسول خدا(ص)
در عقبه منى بيعت كرده و آنحضرت را از نزديك ديده بودندو بگفته
همه مورخين در آن ماجرا نيز جز عباس و حمزه شخصديگرى حضور
نداشته؟و مگر برخى از همين مردم مدينه ماننداسعد بن زراره نبودند
كه پيش از آن بارها خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده سالها قبل از
داستان عقبه وبدست آنبزرگوار مسلمان شده و ايمان آورده بودند؟
و مگر بسيارى از همين مردم مانند قبيله بنى النجار نبودندكه با
رسول خدا(ص)پيوند خويشاوندى داشتند،و به اين پيوندنيز افتخار كرده
و رسولخدا صلى الله عليه و آله نيز روى همينرابطه و پيوند در سنين
كودكى بهمراه مادرش آمنه به آن شهرسفر كرده و حدود يك ماه در آنجا
زندگى كرد و پس از هجرتنيز از خاطرات آن دوران ياد ميكرد...
در صورتى كه ابو بكر هيچيك از اين سابقهها و پيوندها
وآشنائىها را با مردم مدينه نداشت...!
و آيا اساسا اين مطلب را نيز كه رسول خدا ابو بكر را درپشتسر
خود سوار كرده بود ميتوان پذيرفت در صورتيكه خوداين آقايان روايت
كرده بودند كه ابو بكر مركبهاى متعددى براىاين سفر تهيه كرده بود
و هر كدام بر مركب جداگانهاى سواربودند!...
راوى حديث را بهتر بشناسيم
آيا با چنين وضعى بهتر نيستبجاى پذيرفتن اين مطالبمشكوك و
خلاف واقع،اصل روايت را كنار گذارده و آنرامجعول بدانيم،بخصوص كه
انس بن مالك سابقه خوبى در نقل حديث ندارد و او همان كسى است كه در
داستان«شق صدر»
رسول خدا(كه پيش از اين بطور تفصيل روى آن بحث كرديم
وبىاعتبارى آنرا با دلائل و شواهدى نقل كرديم)گفته است:
من جاى بخيههاى فرشتگان را در سينه رسول خدا(ص) ميديدم...
در صورتى كه اگر آن داستان درست هم باشد جنبهاعجازى و ارهاصى
داشته،و احتمالا صورت تمثيلى داشته-چنانچه مرحوم علامه طباطبائى
بصورت جزم آنرا گفته (33) -ومانند شكافتن و دوختن شكم
در اطاق جراحى و غير آن نبودهاست...تا او بگويد:من جاى بخيهها را
در سينه آنحضرتمشاهده ميكردم.
و انس بن مالك همان كسى است كه هنگامى كهامير المؤمنين على
عليه السلام از او خواست آنچه را از رسولخدا(ص)درباره آنحضرت در
غدير خم يا جاهاى ديگر شنيدهبود براى طلحه و زبير و يا مردم ديگرى
بازگو كرده و شهادتبدهد و او كه با اداى آن شهادت منافع مادىاش
را در مخاطرهميديد،خود را به فراموشى زده و حاضر نشد شهادت بدهد،
وچون امير المؤمنين به او فرمود:
تو كه اين مطلب را شنيده بودى چرا شهادت ندادى؟
در پاسخ گفت:
«انى انسيت ذلك الامر».
-من آنرا فراموش كردم!
و امير المؤمنين دربارهاش نفرين كرده فرمود:
«ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعة لا تواريها
العمامة».
-اگر دروغ ميگوئى خداوند تو را به سپيدى درخشانى گرفتار سازد كه
عمامههم آنرا نپوشاند.. .
و چنانچه اهل تاريخ گفتهاند:در اثر نفرين آنحضرتپيسى و برصى
در سر و گردنش پيدا شد كه هر چه عمامهاش راپائين ميآورد
نمىتوانست آنرا بپوشاند...
بشرحى كه در نهج البلاغة(باب حكم،حكمت 311)
و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در شرح آن و جاهاى ديگر
ذكرشده...
و اساسا اين مطلب قابل بحث است كه آيا انس بن مالك درآن تاريخ
درك اين گونه مطالب و استنباطات را داشته كهبفهمد ابو بكر پيرمردى
بود شناخته شده و رسول خدا جوانى و ياپسركى بود ناشناخته...زيرا
بنا بگفته مورخين در آنروزى كهرسول خدا(ص)بمدينه وارد شد انس بن
مالك هشتساله يا نهساله و يا ده ساله بود،و پس از آنكه آنحضرت در
مدينه مستقر شدند مادرش دست او را گرفته و بنزد رسول خدا(ص)برده و
ازآنحضرت تقاضا كرد كه او را بخدمتكارى خود بپذيرند...و ازآنروز
بخدمتكارى آنحضرت مشغول گرديد... (34)
و بدين ترتيب اصل اين استنباط و اجتهاد آقاى انس بنمالك زير
سئوال ميرود...زيرا او اينمطلب را بصورت روايتىاز شخص ديگرى نقل
نكرده بلكه يك استنباط و نظر شخصى خوداو است...
و اينرا هم بد نيستبدانيد كه انس بن مالك از زمره معدودافرادى
است كه از رسول خدا(ص) بسيار حديث نقل كرده (35)
مانند ابو هريرة و عبد الله بن عمرو عايشه...و چنانچه ذهبى
درشذرات الذهب گفته:رواياتى كه انس بن مالك از رسولخدا(ص)نقل كرده
دو هزار و دويست و هفتاد و شش روايتاست (36) .. .
كه با توجه به هشت و نه سالى كه در خدمت رسولخدا(ص)بوده،و سنين
كودكى را ميگذارنده...و در سفرهاىجنگى و غزوات هم بندرت نام او
ديده شده و معمولا همبچههاى كم سن و سال را در آن سفرها بهمراه
نمىبردند...
معلوم نيست چگونه اين رقم حديث را از رسول خدا(ص)شنيده و ضبط
كرده...چنانچه اين سؤال و ابهام بنحوى درباره آنچند نفر ديگر نيز
كه هر كدام چند هزار حديث از رسول خداصلى الله عليه و آله نقل
كردهاند وجود دارد!...و از باب نمونهفقط بد نيستبدانيد ابو
هريره كه در سال هفتم هجرت مسلمانشده و مصاحبت او با رسول
خدا(ص)تا هنگام رحلتآنحضرت فقط سه سال بوده آن هم سه سالى كه
رسولخدا(ص)مسافرتهاى طولانى و چند ماهه مانند فتح مكه،ومحاصره
طائف،و جنگ تبوك،و سفر حجة الوداع داشته ونامى از ابو هريره در اين
سفرها نيست،با اينحال بگفته همانآقاى ذهبى پنجهزار و سيصد و هفتاد
و چهار حديث از رسولخدا روايت كرده (37) .
و اما توجيه اين آقايان
ولى چه ميشود گفت كه جواب همه اين ابهامات وسئوالات را آقايان
با يك جمله داده و گفتهاند:اينان«صحابى»بودهاند،و ما حق
هيچگونه سئوال و ترديد و تشكيكرا در اعمال و گفتارشان نداريم چشم
و گوش بسته بايدرواياتشان را بپذيريم،و بصورت يك تكليف شرعى بر ما
واجب است تعبدا آنها را عادل بدانيم...!
مگر گفتار ابن حجر هيثمى را(كه در مقالات قبل
نقلكردهايم)فراموش كردهايد كه با كمال صراحت ميگويد:
«اعلم ان الذى اجمع عليه اهل السنة و الجماعة انه يجب على
كلمسلم تزكية جميع الصحابة باثبات العدالة له...» (38)
.
يعنى بدانكه آنچه اهل سنت و جماعتبر آن اجماع كردهاند،اين
استكه واجب استبر هر مسلمانى تزكيه و تطهير همه صحابه و اينكه
عدالت رابراى آنها اثبات كند...و آنها را عادل بداند...
يعنى واجب استبر هر مسلمانى كه به زور و بى چون وچرا و خارج از
هرگونه ضابطه و معيارى بگويد كه همه صحابهعادل بوده و چشم و گوش
بسته بگويد كه آنها آدمهاى پاك وخوبى بودهاند...
و دليلش هم اين است كه خدا در قرآن فرموده:
كنتم خير امة اخرجت للناس...
و يا در جاى ديگر فرموده:
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس...
و بدنبال آن گفته:
فانظر الى كونه تعالى خلقهم عدولا و خيارا...
و سپس با اين استدلال و نتيجهگيرى،با الفاظ بسيارركيكى شيعه را
مورد حمله قرار داده و ميگويد:
«فكيف يستشهد الله تعالى بغير عدول او بمن ارتدوا بعد وفاة
نبيهمالا نحو ستة انفس منهم كما زعمته الرافضة قبحهم الله و لعنهم
و خذلهم،ما احمقهم و اجهلهم و اشهدهم بالزور و الافتراء و
البهتان...».
و الفاظ ديگرى كه او و امثال او به اين نحو استدلال ونتيجهگيرى
خندهآور و مسخره به اين گونه الفاظ شرمآورسزاوارتر از ديگران
هستند و ما همانند ايشان مقاله خود را آلودهبه اين گونه الفاظ
ركيك نمىكنيم...و ميگوئيم:نعوذ باللهمن التعصب الاعمى و الخذلان.
فقط ميگوئيم:شما اى خواننده محترم ببينيد چگونه ايننعمتبزرگ
يعنى نعمت عقلى را كه خداوند براى دركصحيح مطالب به اين آقايان
داده دگرگون ساخته و خود وديگران را بگمراهى كشاندهاند كه بايد در
اينجا همان گفتارقرآن كريم را درباره ايشان گفت كه در سوره ابراهيم
ميفرمايد:
الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله... (39) .
و گرنه كسى نيستبه اين شخص مدعى علم بگويد:آياسخن شيعه زور و
بهتان استيا گفتههاى شما؟و چقدر جاىتعجب است از كسانى كه امثال
ايشان را بعنوان يكى ازعلماى بزرگ اهل سنت پذيرفته و از او پيروى
مىكنند؟و بايد آن بيت مثنوى را زمزمه كرد كه ميگويد:
چشم باز و گوش باز و اين عمى×حيرتم از چشم بندى خداو اكنون كه
بحثبدينجا رسيد بد نيست روايت ديگرى رانيز كه در ماجراى ورود رسول
خدا(ص)بشهر مدينه از همينانس بن مالك نقل شده و ما قصد داشتيم
آنرا در جاى خود ذكركنيم در اينجا بياوريم تا وضع براى شما بهتر
روشن شود...وقضاوت درباره صحت و سقم آنرا نيز بعهده خود خواننده
محترمميگذاريم.
از بيهقى و ديگران نقل شده كه بسند خود از انس نقلكردهاند كه
وى در ماجراى ورود رسول خدا بشهر مدينه گفتهاست:
«...مر النبى(ص)بحى من بنى النجار و اذا جوار يضر بنبالدفوف
يقلن:
نحن جوار من بنى النجار×يا حبذا محمد من جارفقال رسول
الله(ص):اتحبوننى؟قلن:نعم يا رسول الله،فقال:و اللهو انا
احبكن،قالها ثلاثا،و فى رواية:يعلم الله انى احبكن» (40)
.
يعنى عبور رسول خدا(ص)به قبيلهاى از بنى النجار افتاد و در
آنحال كنيزكانى از آن قبيله پيش آمده و با دف ميزدند و اين بيت را
ميخواندند:
ما كنيزكانى هستيم از بنى النجار،وه!كه محمد چه نيكو
همسايهاىاست!
رسول خدا(ص)به آنها فرمود:مگر مرا دوست داريد؟گفتند:آرى اىرسول
خدا،پيامبر نيز سه بار به آنها فرمود:من هم شما را دوست
مىدارم...ودر روايت ديگرى است كه فرمود:خدا ميداند كه من هم شما
را دوستمىدارم!
البته بقول معروف مسئله آنقدر شور بوده كه صداى آشپز راهم در
آورده و آقاى ابن كثير بدنبال نقل آن ميگويد:
«هذا حديث غريب من هذا الوجه لم يروه احد من اصحابالسنن...»
يعنى اين حديث غريبى است از اينراه كه احدى از اصحاب سنن
آنراروايت نكردهاند.
ولى بدنبال آن(مانند كتاب وفاء الوفاء)ميگويد:حاكمدر مستدرك
آنرا بهمين گونه روايت كرده...
و جالب اين است كه حلبى در كتاب سيرة الحلبية بدنبالنقل اين
حديث گفته:
«و هذا دليل واضح لسماع الغناء على الدف لغير العرس» (41)
.
يعنى و اين دليل واضحى استبراى جواز شنيدن غناء با«دف»در
غيرعروسى...
كه بنظر ميرسد طرفداران آزادى غناء و مجالس لهو و لعب وبىبند و
بارى براى توجيه كارهاى خود بدنبال بهانهاى ودستاويزى ميگشتهاند
و اين روايت اين چنينى و مخدوش رادليلى بر جواز شنيدن آن گرفته و
دستاويز عمل خود قرار دادهاندو گرنه بقول برخى از اهل تحقيق اين
روايت هم بر فرض صحتنمىتواند دليلى بر اينمطلب باشد (42)
و در اين حديث جز ايننيست كه زنان شعرى را انشاد كرده و با ضرب
دف آنراميخواندند...و با غناء دو مقوله هستند...ولى اينگونه
افرادگويا باكى ندارند براى توجيه اعمال خود حتى شخصيتبزرگوار
رسول خدا(ص)را نيز زير سؤال برده و ملكوك سازند وشاهد اين مطلب نيز
روايت ديگرى است كه اينان در همينداستان ورود رسول خدا(ص)بمدينه و
محله قباء نقل كردهاندكه انشاء الله تعالى در مقاله بعدى روى آن
بحثخواهيم كرد.
بحث و تحقيق درباره حديثى ديگر
در اينجا حديث ديگرى در ماجراى ورود رسول خدا(ص) به مدينه نظير
روايت فوق رسيده كه از چند نظر بايد مورد بحث وبررسى قرار گيرد،و
آن حديثى است كه در سيرة النبوية وكتابهاى ديگر روايتشده كه چون
رسول خدا(ص)وارد محلهقبا شد زنان و كودكان سرود خوانده و
مىگفتند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعا لله داع
ايها المبعوث فينا جئتبالامر المطاع
«و فى رواية:فجعل رسول الله يرقض باكمامه (43) ».
يعنى ماه شب چهارده بر ما طلوع كرد از گردنههاى وداع.
سپاس و شكر بر ما واجب است تا هرگاه كه دعا كنندهاى بدرگاه
خدادعا كند.
اى پيامبرى كه بر ما برانگيخته شدهاى فرمانت مطاع(و همگى
آمادهدستور هستيم).
و در برخى از روايات نيز آمده كه رسول خدا(ص)نيزهماهنگ با حركات
و آهنگ آنها آستينهاى خود را بحالترقص حركت مىداد...
و اما آنچه قابل بررسى در اين حديث است:
1-درباره سند اين حديث كه در كتاب سيرة النبوية آن را ازشخصى
بنام ابن عايشه نقل كرده و در كتابهاى ديگر از
عايشهروايتشده...كه«ابن عايشه»شخص مجهولى است ونگارنده با
تتبعى كه كردم و كتابهائى كه در دسترس من بودمانند اسد الغابة و
الاصابة،در ميان صحابه بنام چنين شخصى برخوردنكردم...و عايشه نيز
كه در آن روايت ديگرى است در آنوقت در مكه بوده و همراه رسول
خدا(ص)نبوده تا بتواندمشاهدات خود را نقل كند و بايد همانگونه كه
در حديث وحىگفته شد آن را از ديگرى نقل كند كه راوى اصلى در
اينجاذكر نشده و از اين نظر مورد خدشه خواهد بود.
2-در اين روايت آمده كه زنان و كودكان محله قباء درسرود خود
مىگفتند:ماه تمام يعنى رسول خدا از گردنههاىوداع بر ما در
آمد...و روى اين حساب بايد«ثنيات الوداع»
-گردنههاى وداع در قسمت جنوبى شهر مدينه و محله قباباشد...
و نيز بايد اين نام يعنى نام وداع،سالها قبل از آن
روىگردنههاى مزبور گذارده شده و به اصطلاح از نامهاى
جاهلىباشد...
در صورتيكه همه اينها مورد بحث و اختلاف است. الف-ابن منظور در
كتاب مشهور و ارزشمند خود«لسان العرب»در ماده«ودع»ميگويد:
«و الوداع:واد بمكة،وثنية الوداع منسوبة اليه.و لما
دخلالنبي(ص)مكة يوم الفتح استقبله اماء مكة يصفقن و يقلن:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعا لله
داع»
و چنانچه ملاحظه مىكنيد ايشان بدون هيچگونه نقل قول واختلاف و
بصورت يك مطلب مسلم ميگويد:«ثنية الوداع»ناموادى اى است در
مكه...
و اصل اين ماجرا هم مربوط استبه سال هشتم هجرت وداستان فتح مكه
و ورود رسول خدا(ص)به شهر مكه و هيچارتباطى با مدينه و ورود
آنحضرت به محله قباء ندارد.
ب-همين آقاى سمهودى كه اين حديث را در اينجا بدوناظهار نظر و
شرح و توضيح روايت كرده در جاى ديگرى ازكتاب خود«وفاء الوفاء»گفته:
«ثنيات الوداع»در مدينه در سمتشام يعنى قسمتشمال غربى مدينه
قرار دارد نه سمت مكه(و قسمت جنوبى)وكسى كه از مكه به مدينه مىآيد
از آنجا عبور نمىكند مگر اينكهبطرف شام برود...و سپس در صدد
توجيه همين حديثبرآمدهو گفته:شايد رسول خدا(ص)هنگام ورود به
مدينه از سمت محله«بنى ساعده»كه در طرف شام(و شمال غربى مدينه)
بوده وارد شده و اين سرود را زنان و كودكان قبيله بنى ساعده
درهنگام عبور آنحضرت از آن محله خوانده باشند... (44) .
ولى اين توجيه درست نيست،زيرا همگى آنهائى كه اينداستان را نقل
كردهاند اين سرود و اشعار را در ماجراى نخستينروز ورود آنحضرت به
محله قبا ذكر كردهاند نه روزهاى بعد ازآن.. .
و بهر صورت سمهودى پس از اين سخنان ميگويد:
«و لم ار لثنية الوداع ذكرا فى سفر من الاسفار التى بجهة مكة».
يعنى من نامى از«ثنية الوداع»در هيچ يك از سفرهائى كهبه سوى
مكه مىرفتهاند نديدهام.و گفتار كسانى را كه آنرا درسمت مكه
دانسته«و همى ظاهر»توصيف مىكند (45) .
ج-و بالاخره تنها كسى كه«ثنية الوداع»را در مدينه و درسمت
جنوبى و طرف مكه ميداند«ياقوت حموى»است كه دركتاب معجم البلدان
خود در ماده«ثنيه»گفته است:
«ثنية الوداع نام گردنهاى است مشرف بر مدينه كه هركس بخواهد به
مكه برود از آن مىگذرد...»ولى خود او هم در وجه تسميه آن چند قول
ذكر مىكند،كه يكى از آنها با اينروايتسازگار است مانند اينكه
ميگويد:
يكى آنكه آنجا محل وداع مسافرينى است كه مىخواهنداز مدينه به
مكه بروند.
ديگر آنكه اين نامگذارى بدان خاطر بود كه رسول خدا دريكى از
سفرهائى كه مىخواست از شهر خارج شود با كسى كهبه جانشينى خود
منصوب فرموده بود در آن گردنه خدا حافظى ووداع كرد...
و قول سوم آنكه:وداع نام وادى اى است در مدينه...
و اما دنباله اين حديث كه در برخى از روايات آمده بودانتساب آن
را به رسول خدا(ص)به هيچوجه نمىتوان پذيرفت،و همانگونه كه در حديث
قبلى گفتيم به نظر مىرسد:طرفداران رقصو پايكوبى براى آنكه
بتوانند براى اعمال خود محملى بسازندروايت را جعل كرده و اين نسبت
ناروا را به پيامبر عظيم الشاناسلام دادهاند...و گرنه به گفته
مرحوم مظفر:و چنانچه ازفضل بن روزبهان نقل شده:اين عمل منافى با
مروت ومخالف عدالت و يك عمل سفيهانهاى است كه انتساب آن بهرهبر
اسلام و مرشد خلق خدا به هيچوجه صحيح نيست (46) .
و اينك دنباله ماجرا.
مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى بنامكلثوم بن
هدم-كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود-وارد شدهو در آنجا منزل
كرد،و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرى منزل كرد.
روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتاربسيارى از مورخين
روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم همان ماه
بود كه روى اين حساب پس ازورود به غار ثور و سه روز توقف در آن غار
و حركت از غار ثور تاورود به مدينه جمعا دوازده روز طول كشيده است
و در اينكهچند روز در قباء توقف كرده اختلافى در روايات هست
كهشرح آن خواهد آمد و آنچه از نظر مورخين مسلم است اينمطلب است
كه توقف آنحضرت بيشتر بخاطر آمدن علىعليه السلام بود و انتظار
ورود او را مىكشيد،و حتى در چندحديث است كه ابو بكر در فاصله آن
چند روز به شهر مدينه آمدو چون به قباء بازگشتبه رسول خدا صلى
الله عليه و آلهعرضكرد:مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر
حركتكنيد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:منتظر على
هستمو تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت: آمدنعلى
طول مىكشد!فرمود:نه،بهمين زودى خواهد آمد.و دربرخى از روايات آمده
كه اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ابو بكر سخت آمد اما
چيزى نگفت.
ورود على عليه السلام
چنانچه گفته شد طبق قول مشهور سه روز از ورود رسولخدا صلى الله
عليه و آله به قباء گذشته بود كه على عليه السلامنيز از مكه آمد و
بدان حضرت ملحق شد و به گفته ابن هشام، پيغمبر صلى الله عليه و آله
روز دو شنبه وارد قباء شد و روز جمعهاز آنجا به سوى مدينه حركت
كرد،على عليه السلام در اين چندروزه طبق دستور رسول خدا صلى الله
عليه و آله امانتهاى مردم راكه نزد آن حضرت گذارده بودند به
صاحبانشان بازگرداند و«فواطم»يعنى فاطمه دختر رسول خدا صلى الله
عليه و آله وفاطمه بنت اسد مادر آن بزرگوار و فاطمه دختر زبير را
برداشته وبه سوى مدينه حركت كرد،و به گفته برخى از مورخين چند زنو
مرد ديگر نيز كه از ماجرا مطلع شدند بدانها ملحق شده و يككاروان
كوچكى تشكيل داده و راه افتادند، و خدا مىداند كهعلى عليه السلام
در اين راه چه فداكاريها و گذشتى از خودنشان داد تا جائى كه هفت تن
از سوار كاران قريش وقتى ازحركت آنها مطلع شده به تعقيب آنان
پرداخته و در صدد برآمدندآنها را به مكه بازگردانند و در
نزديكى«ضجنان»به ايشانرسيدند و چون على عليه السلام آنها را
ديدار كرده و از قصدشان با خبر شد شمشير خود را به دست گرفته و يك
تنه به جنگشانآمد و با شجاعت عجيبى كه از خود نشان داد يك تن از
ايشانرا با شمشير دو نيم كرده و آن شش تن ديگر را فرارى داد و
بههمراهان خود دستور داد كاروان را حركت دهند و چون به مدينهوارد
شد رسول خدا صلى الله عليه و آله بدو مژده داد كه آيات
الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم...
تا آخر(آيات191-195 سوره آل عمران)در شان او و همراهانش
نازلگرديده است.
و خود رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در اين چند روزى كهدر
محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ريخت و بناى نخستينمسجد را در
مدينه پىريزى كرد و اتمام آن را موكول به بعدنمود،و سپس به سوى
مدينه حركت فرمود.
مدت توقف رسول خدا(ص)در قباء
در مدت توقف رسول خدا صلى الله عليه و آله در قباءاختلاف است:
در برخى از روايات اين مدت را بيست و دو روز،و بنابرنقل محمد بن
اسحاق از بنى عمرو بن عوف هيجده روز،و طبقگفته واقدى چهارده روز،و
بر طبق روايتبخارى از عروة بنزبير زياده از ده روز،و بگفته ابن
اسحاق چهار روز و يا كمىبيشتر ذكر كردهاند (47) .
و توقف على بن ابيطالب عليه السلام را نيز يك روز يا دوروز نقل
كردهاند (48) .
داستانى جالب از سهل بن حنيف
ابن اسحاق گفته:على بن ابيطالب عليه السلام پس ازرسول خدا سه
شبانه روز در مكه ماند تا ودائعى را كه رسول خدابه آنحضرت سپرده
بود به صاحبانش بازگرداند،همه را به آنهاداد آنگاه در قباء به
آنحضرت ملحق شد و در همان خانهكلثوم بن هدم كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله وارد شده بود اونيز در همانجا وارد شده و منزل كرد.
و سپس داستان جالبى از على عليه السلام نقل كردهگويد:
على عليه السلام فرمود:در محله قباء زن مسلمانى بود كهشوهر
نداشت،و من مردى را ديدم كه نيمههاى شب مىآمد درخانه آن زن را
مىكوبيد و آن زن بيرون مىآمد و آن مرد چيزى بهاو مىداد.من كه
آن جريان را ديدم در كار آن زن به شبههافتادم و بدو گفتم:
اى زن!اين شخص كيست كه هر شب بر در خانه تو مىآيدو در را
مىكوبد و تو ميروى و در را به روى او باز مىكنى وچيزى بتو مىدهد
كه من نمىدانم چيست؟در صورتيكه تو زنىمسلمان هستى و شوهر ندارى؟
پاسخداد:اين مرد سهل بن حنيف است،كه چون مىداندمن زنى
بىسرپرست و بى كس هستم شبها كه مىشود به سراغبتهاى قوم و قبيله
خود مىرود و آنها را شكسته چوبش را نزد منمىآورد و مىگويد:از
چوب اينها استفاده كن...و على بنابيطالب عليه السلام هنگامى كه در
عراق بود و سهل بن حنيفاز دنيا رفت از اين خاطره نيك او ياد
مىكرد (49) .
پىنوشتها:
1-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 215.
2-سوره نحل-آيه 110.
3-مجمع البيان-ج 3 ص 100.
4-سوره نساء-آيه 58.
5-بحار الانوار-ج 21 ص 116-117 و سيرة النبوية ابن
كثير-ج 2 ص 217.
6-سوره اسراء-آيه 80.
7-به تفسير مجمع البيان طبرسى و مفاتيح الغيب امام فخر
رازى مراجعه شود.
8-سوره مزمل-آيه 10.
9-بحار الانوار-ج 19 ص 36.
10-سوره انفال-آيه 30.
11-سوره بقره-آيه 207-يعنى و برخى از مردم كسانى هستند
كه جان خود را در راهجلب رضاى خدا ميفروشد...
12-براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه
اين حديث و شان نزولآيه را درباره على عليه السلام ذكر
كردهاند به كتاب شريف احقاق الحق-ط جديدج 3 ص 24-44
مراجعه شود.
13-اين مطلب هم در روايات شيعه آمده و هم در روايات اهل
سنت،به كتاببحار الانوار-ج 19 ص 78 و احقاق الحق-ج 8 ص
336 مراجعه شود و شايد درصفحات آينده متن آن را براى شما
ذكر كنيم.
14-سيرة المصطفى-ص 250،252.
15-نقل از كتاب على بن ابيطالب عبد الكريم خطيب-ص 105.
16-احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند
خود(ج 1 ص 331)
داستان را همينگونه نقل كرده كه مىگويد:على به جاى
پيغمبر صلى الله عليه و آلهخوابيد در اين وقت ابو بكر به
خانه رسولخدا صلى الله عليه و آله آمد و خيال كردپيغمبر
است كه خوابيده از اينرو صدا زد:يا نبى الله،اى پيغمبر
خدا-علىعليه السلام فرمود:پيغمبر خدا اينجا نيست و
بسوى«بئر ميمون»-چاه ميمون- رفت...و به دنبال آن ابو بكر
خود را به رسولخدا صلى الله عليه و آله رسانيد و واردغار
گرديد.
و طبرى-يكى از بزرگترين مورخان ايشان-نيز داستان را به
همين گونه(درج 2 ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد:هنگامى كه
ابو بكر بالاى بستر آمد وعلى عليه السلام بدو فرمود:
پيغمبر رفت.ابو بكر با سرعتبدان سمت كه رسولخداصلى الله
عليه و آله رفته بود براه افتاد و هنگامى كه پيغمبر صلى
الله عليه و آله صداىپاى او را شنيد دانستشخصى در تعقيب
او مىآيد در آن تاريكى گمان كرد يكىاز مشركين است از
اينرو پيغمبر نيز بسرعتخود افزود و همين كار او سبب شد
تابند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى
حضرت بسنگى خورد وشكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين
حال رسولخدا صلى الله عليه و آله از ترسشخصى كه او را
دنبال مىكرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا آنجا
كهابو بكر فرياد زد و رسولخدا صلى الله عليه و آله او را
شناخت و ايستاد تا ابو بكرنزديك شد و با يكديگر به غار
رفتند،و از پاى پيغمبر همچنان خون مىرفت...
و سيوطى نيز در درالمنثور چند حديثبه همين مضمون نقل
ميكند.
17-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 234.
18-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2-ص 243.
19-جالب اين است كه در پارهاى از روايات اهل سنت آمده
كه قريش براى
-دستگيرى ابو بكر نيز يكصد شتر جايزه تعيين كردند...
ولى بگفته اسكافى معتزلى(بر طبق نقل ابن ابى الحديد در
شرح نهج البلاغه-ج 13ص 269) مجعول بودن اينگونه روايات
روشن است،زيرا قريش نسبتبه ابو بكرهيچگونه حساسيتى
نداشتند كه حاضر شوند صد شتر براى دستگيرى او
بدهند،وهيچگاه در اين حد از اهميت قرار نداشت كه آن مردم
مال دوستبخيل براىدستگيرى او حاضر شوند چنين بهاى عظيمى
را بپردازند...
20-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 248.
21-اى بنى مدلج من بر شما بيمناكم از سفيه شما يعنى
سراقه كه فريبگمراهىهاى محمد را خورده و او را يارى كند.
22-و اين ترس را دارم كه جمع شما را پراكنده نموده و پس
از عزت و سيادتپراكنده و متفرق شويد.
23-اى ابا حكم(كنيه ابو جهل است)بخدا سوگند اگر تو شاهد
بودى و نظارهمىكردى داستان اسب مرا هنگامى كه دست و پايش
در زمين فرو رفت.
24-در شگفت مىشدى و ترديد نمىكردى كه محمد رسول و
برهانى است وچگونه كسى مىتواند در برابر او ايستادگى كند.
25-و من تو را سفارش مىكنم كه مردم را از دشمنى با او
بازدارى كه من روزى رامىبينم كه نشانههاى او آشكار گردد.
26-به چيزى كه تو يارى آن را دوست داشته باشى كه همه
مردم يكجا در برابرشتسليم شوند.
27-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 249.
28-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 227.
29-قيله نام زنى است كه نسب مردم مدينه به او ميرسد.
30-سيرة النبويه ابن كثير ج 2 ص 275.
31-الصحيح من السيره ج 2 ص 298.
32-به كتاب تاريخ ابن اثير ج 2 ص 418 و معارف ابن قتيبه
ص 75 و كتابهاى ديگركه در پاورقى الصحيح من السيره ج 2 ص
299 مذكور است مراجعه شود.
33-در تفسير سوره انشراح.
34-اسد الغابه ج 1 ص 127.
35-اسد الغابه ج 1 ص 128.
36-شذرات الذهب ج 1 ص 63.
37-به زير نويس شماره 1 صفحه 104 مراجعه شود.
38-الصواعق المحرقه ط مصر ص 206.
39-سوره ابراهيم آيه 28.
40-سيرة النبويه ابن كثير ج 2 ص 274،وفاء الوفاء ج 1 ص
262،و در سيرةالنبويه اينگونه است:«و انا و الله احبكم،و
انا و الله احبكم،و انا و الله احبكم»كهاز نظر معنى يكى
است.
41-سيره حلبية ج 2 ص 61.
42-براى توضيح بيشتر به كتاب الصحيح من السيره ج 2 ص
313 مراجعه شود.
43-سيرة النبوية-ج 2 ص 269.وفاء الوفاء سمهودى ج 1 ص
262.و ذيل اينحديث نيز در كتاب«الصحيح من السيرة»ج 2 ص
312 از كتاب نهج الموعود فىدلائل الصدق روايتشده است.
44- و 45-وفاء الوفاء-ص 1170 و ص 1172.
46-دلائل الصدق-ج 1 ص 390.
47- و 48-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 270 و 271.
49-سيرة النبوية ابن كثير-ج 2 ص 270،و سهل بن حنيف از
ياران امير المؤمنينعليه السلام بود كه سال 38 در كوفه از
دنيا رفت و آنحضرت بر جنازه او نمازخوانده و دفن كردند.