فصل هشتم
داستان بناى مسجد مدينه
روايات جالبى در داستان بناى مسجد
در داستان بناى مسجد مدينه روايات جالبى نيز نقل شدهكه ذكر
آنها خالى از فايده و لطف نيست مانند اين روايت:
رسول خدا(ص)از خواندن شعر پرهيز مىكرد
اهل تاريخ گفتهاند:هنگامى كه مسلمانان و مهاجر وانصار دستبه
كار ساختمان مسجد شدند رسول خداصلى الله عليه و آله نيز براى تشويق
و ترغيب آنها شخصا بهكمك آنها آمد،و بهمين منظور رداى خود را از
دوش برگرفت وخشت و سنگ بدوش گرفته پاى كار مىبرد.
و چون مردم آن منظره را مشاهده كردند رداها را از دوشافكنده و
شروع به حمل مصالح و كمك به ساختمان مسجدشدند و اين ارجوزه را نيز
ميخواندند:
لئن قعدنا و النبي يعمل لذاك منا العمل المضلل
يعنى-اگر ما بنشينيم و رسول خدا كار كند براستى كه اين عمل از
ماگمراهى است و كار نابخشودنى.
و گاهى نيز اين ارجوزه را ميخواندند:
اللهم لا عيش الا عيش الآخرة اللهم ارحم الانصار و المهاجرة
بار خدايا زندگى نيست جز زندگى آخرت،بار خدايا انصار و مهاجرين
رامورد مهر و حمتخويش قرار ده.
رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز براى هماهنگى و تشويقآنان
مضمون شعر را زمزمه مىكرد،اما نه به صورت شعرى بلكه آنرا بصورت
نثر در مىآورد و ميگفت:
اللهم لا عيش الا عيش الآخرة فارحم المهاجرين و الانصار
و اين بخاطر آن بود كه از خواندن شعر و انشاد آن پرهيزمىكرد،كه
موارد مشابهى هم در تاريخ دارد...
و در وفاء الوفاء سمهودى آمده كه على بن ابيطالبعليه السلام
نيز در كار مسجد شركت كرده و كار مىكرد و براىخود رجزى داشت و
مىخواند:
لا يستوى من يعمر المساجدا يداب فيه قائما و قاعدا و من يرى عن
الغبار حائدا
يعنى مساوى نيست كسى كه تعمير مساجد مىكند و ايستاده و
نشستهدر آن تلاش و كوشش دارد،با آن كسى كه از غبار و گرد و
خاك(مسجد) روگردان است(و حاضر نيستحتى گرد و خاك آن هم به بينى او
برسد!).
مورخ مزبور،مىگويد:على بن ابيطالب وقتى اين رجزرا خواند كه
مشاهده كرد عثمان بن عفان كه مردى نظيف بودوقتى خشتى را برمىدارد
و بر زمين مىگذارد آستين خود راتكان داده و جامهاش را مىتكاند
تا گرد و خاك بر آنننشيند،و با مشاهده اين وضع بود كه على عليه
السلام به اونگريسته و اين رجز را خواند...
عمار بن ياسر نيز كه اين رجز را از على عليه السلام شنيدهبود
آن را مىخواند-بىآنكه بداند منظور على عليه السلام ازآنكس
كيست-در اين وقت گذار عثمان به عمار افتاد و چونشنيد كه آن رجز را
مىخواند با ناراحتى و با چوب دستى كه دردست داشتبه او اشاره كرده
گفت:
«يابن سمية...لتكفن او لاعترضن بها وجهك...!».
اى فرزند سميه...يا اين كه از خواندن اين رجز خوددارى كن يا
اينكهبا اين چوب بر ورتتخواهم زد!
و در سيره ابن هشام داستان را به همين گونه نقل كردهبى آنكه
اسم عثمان را ببرد و بجاى آن گفته:مردى كه در آنجابود و چون اين
رجز را شنيد به عمار گفت:
«قد سمعت ما تقول منذ اليوم يابن سمية،و الله انى لارانى
ساعرضهذه العصا لانفك».
اى پسر سميه من امروز مرتبا شنيدم آنچه را گفتى،و بخدا چيزى
نمانده كه اين«عصا»را به بينى تو بكوبم!
و در پاورقى آن نقل شده كه ابن هشام به خاطر اينكه كسىنام آن
مرد را به بدى نبرد نامش را ذكر نكرده و سپس از ابى ذرنقل كرده كه
نام آن مرد عثمان بن عفان بوده...
و بهر صورت در كتاب مزبور(يعنى سيره ابن هشام)آمدهكه وقتى رسول
خدا صلى الله عليه و آله،داستان مزبور را شنيدغضبناك شده و فرمود:
«ما لهم و لعمار يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار،ان
عماراجلدة ما بين عينى و انفى».
اينها را با عمار چه كار!او اينها را بسوى بهشت ميخواند و آنها
او رابسوى دوزخ ميخوانند! براستى كه عمار همانند پوست ميان دو چشم
و بينىمن است! (1) .
و در وفاء الوفاء سمهودى قسمت اول روايتيعنى جمله«ما لهم و
لعمار يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار»را نقل نكرده،وتنها
همان قسمت دوم يعنى«ان عمارا جلدة ما بين عينى و انفى»
را نقل كرده است.
يك تذكر كوتاه
در اينجا تذكر يك مطلب لازم است و آن اينكه بر طبقرواياتى كه
رسيده (2) مسجد مدينه در زمان رسول خداصلى الله عليه و
آله دوبار ساخته شد يك بار اصل بناى آن بود وبار دوم بناى دوم كه
بمنظور توسعه آن انجام شد،بناى اولهمان سال اول هجرت بود،و بناى
دوم در سال هفتم و پس ازفتح خيبر بوده بتفصيلى كه در تاريخ آمده و
داستان عثمان وبرخورد او با عمار بن ياسر-چنانچه از رويهمرفته
رواياتاستفاده ميشود در بناى دوم و سال هفتم بوده...زيرا
طبقروايات ديگر،عثمان بن عفان در سال اول هجرت هنوزدر حبشه بوده و
در حال هجرت بسر ميبرده و سال دوم هجرتبمدينه آمده است و براى
تحقيق بيشتر در اينباب به كتاب وفاءالوفاء سمهودى و الصحيح من
السيرة مراجعه فرمائيد (3) .
2-و اين هم فضيلتى ديگر از عمار و خبرى غيبى از رسولخدا(ص)
و در همين ماجراى بناى مسجد مدينه داستان جالبديگرى نقل شده كه
حاوى معجزهاى از رسول خدا(ص)استيعنى خبر از آيندهاى دور،و
فضيلتبزرگ ديگرى از عمار بنياسر-رضوان الله تعالى عليه-و آن
داستان چنين است كه درسيره ابن هشام و صحيح مسلم و كتابهاى ديگر به
سندهاىمختلف و با مختصر اختلافى نقل كردهاند كه:
در داستان بناى مسجد مدينه و نقل مصالح ساختمانى،مردم بيشترين
بار را بر دوش عمار ميگذاردند و بيشترين كار رااز او مىكشيدند و
او را خسته و كوفته كردند تا جائى كه وىبنزد رسول خدا صلى الله
عليه و آله آمده عرضكرد:
«يا رسول الله قتلونى».
اى رسول خدا-مرا كشتند!
ام سلمة گويد:پس رسول خدا(ص)را ديدم كه موهاىمجعد سر عمار را
با دست مبارك خود مىتكاند و به او ميفرمود:
«ليسوا بالذين يقتلونك،انما تقتلك الفئة الباغية» (4)
.
-اينها نيستند كه تو را مىكشند،بلكه تو را گروه ستمكار
خواهندكشت!
و در نقل ديگرى است كه به او فرمود:
«ابن سمية!للناس اجر و لك اجران،و آخر زادك شربة من لبنو تقتلك
الفئة الباغية».
اى فرزند سمية!مردم يك پاداش دارند و تو را دو پاداش است،و
آخرينتوشه تو(از دنيا) شربتى است از شير،و تو را گروه ستمكار
ميكشند.
و در روايت ابو سعيد خدرى كه ابن كثير و ديگران نقلكردهاند
اينگونه است كه فرمود:
«ويح عمار تقتله الفئه الباغية يدعوهم الى الجنة و يدعونه
الىالنار» (5) .
دريغ بر عمار كه او را گروه ستمكار مىكشند در حالى كهاو
ايشانرا بسوى بهشت ميخواند و آنها او را بسوى دوزخ دعوتميكنند!
و در برخى از روايات آمده كه بدنبال آن نيز به عمار فرمود:
«و انت من اهل الجنة» (6) .
و تو از اهل بهشتخواهى بود.
و چنانچه ميدانيم عمار در جنگ صفين در لشكر على بنابيطالب عليه
السلام بود و پس از آنكه مدتى از آن جنگخانمانسوز و تاسف بار كه
به توطئه معاويه و همدستانش واقعشد گذشت در يكى از روزها كه جنگ
سختى در گرفتعمار بن ياسر بدست لشكر معاويه ستمكار و يارانش به
شهادت رسيد،و همانگونه كه رهبر بزرگوارش رسول خداصلى الله عليه و
آله خبر داده بود آخرين توشه او هم كه نوشيدمقدارى شير بود كه
غلامش براى او آورد،و جالب اين استكه در آنروز وقتى شير را نوشيد
گفت:
«سمعتخليلى رسول الله يقول:ان آخر زادك من الدنيا شربةلبن».
-از خليل خود رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه
فرمود:براستى كهآخرين توشه تو از دنيا شربتى از شير خواهد بود.
و ما شرح ماجراى جانگداز شهادت عمار را در تاريخزندگانى امير
المؤمنين عليه السلام بتفصيل نقل كردهايم هر كهخواهد بدانجا
مراجعه كند. (7)
توجيهى نابجا و مضحك
ابن كثير پس از نقل حديث مزبور از منابع مختلف،و ذكراختلافهاى
آن گفته:
و اين حديث از نشانههاى نبوت است زيرا رسول خداصلى الله عليه و
آله خبر ميدهد كه عمار را گروه ستمكارمىكشند...و بدنبال آن گفته:
و عمار را اهل شام در واقعه صفين كشتند،و عمار درآنوقتبه همراه
على و مردم عراق بود،و سپس گفته.«و قد كانعلى احق بالامر من
معاويه»يعنى و براستى كه على(عليه السلام) از معاويه به خلافتسزاوارتر بود...آنگاه گويد:و اينكهرسول خدا
صلى الله عليه و آله ياران معاويه را ستمكار خواندهموجب كفر آنها
نخواهد شد و مستلزم تكفير آنها نيست چنانچهجاهلان فرقه ضاله شيعه
و ديگران پنداشتهاند زيرا اينها اگر چهدر واقع ستمكار
و«باغى»بودند،اما درباره جنگى كهميكردند آنها از روى اجتهاد خود
ميجنگيدند،و هر مجتهدىهميشه راه صواب نميرود بلكه هر مجتهدى كه به
صواب رفتدو اجر دارد و هر كه به خطا رفتيك اجر دارد.
«للمصيب اجران و للمخطىء اجر واحد» (8) و در توجيه
حديث:
«يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار».
گفته:
...عمار و يارانش اهل شام را به الفت و اتحاد دعوتميكردند ولى
اهل شام ميخواستند مردم پراكنده باشند و هرمنطقهاى براى خود امام
و رهبرى داشته باشد و اين موجب افتراق و جدائى مىشد و اين لازمه
راه و روش و نتيجه مسلكآنها بود اگر چه هدفشان اين نبود...و سپس
براى اينكه خود راراحت كند و بيش از اين ناچار نباشد دستبه
اينگونه تاويلاتو توجيهات بى معنى و رطب و يابسها بزند ميگويد:
منظور ما در اينجا نقل بناى مسجد است نه اين گفتارها و ازاين رو
بدنبال سخن خود باز ميگرديم. (9)
و ما هم ميگوئيم:اكنون جاى اين بحث نيست،و بايد دراينباره در
جاى ديگرى بتفصيل بحث كرد ولى براى رفع مغالطهو توجيهات بىجاى
ايشان ناچار به ذكر چند جمله هستيم و آناينكه،ميگوئيم:
اولا-اينكه ايشان با اين پيش داورى كه كردهاند و شيعه رافرقه
گمراه و ضاله خوانده و قبل از آنكه دعوا را طرح كنندقضاوت كرده
ظاهرا براى اين بوده كه ما را از اظهار نظر وسئوال باز دارند،ولى
براستى ما نفهميديم منظور ايشان از اينكهمعاويه و يارانش در جنگ
با على عليه السلام اجتهاد كردند،ودر اجتهادشان بخطا رفتند و اين
سبب تكفير و مذمت آنهانمىشود چيست؟
مگر خلافت على بن ابيطالب مورد ترديد بود تا اينها درباره آن
اجتهاد كنند؟و اگر بخطا رفتند يك اجر داشته باشند وگرنه دو اجر!
شما هر معيارى را كه براى خلافت قبول داشته باشيد از«نص و اجماع
اهل حل و عقد و غيره»همه آنها در آنحضرتبود و روى همه آن معيارها
على عليه السلام خليفه رسول خدابود، ديگر چه جاى اجتهادى بود؟و خود
معاويه هم يك چنينادعائى كه شما به او نسبت دادهايد و دفاعيه
براى او درستكردهايد نداشت و احتمال آنرا هم نميداد،و گرنه حتما
آنرا بهزبان ميآورد و اظهار ميكرد و يا در نامههائى كه به امير
المؤمنينعليه السلام مىنوشت ذكرى از آن بميان مىآورد.
و ثانيا اين حديث«للمصيب اجران و للمخطىء اجر واحد»راكه در
باب اجتهاد احكام آمده و بدنبال آن بحث مصوبه و مخطئهپيش آمده بر
فرض صحت،مربوط به شرعيات و فروع جزئى ديناست نه در عقليات و اصول
مانند توحيد و نبوت و امامت و معادكه در آنها جائى براى اجتهاد و
تخطئه و تصويب نيست و درآنجا همه قائل به تخطئه شدهاند و مسئله
مورد اتفاق شيعه وسنى است كه در اينگونه مسائل جاى اجتهاد
نيست-بشرحىكه در كتابهاى اصولى ذكر شدهو ثالثا-اگر شيعه قائل به
تكفير معاويه و ياران او هستند نهبخاطر اين حديثبوده تا شما
اينگونه توجيه كنيد بلكه بخاطر احاديث زياد ديگرى است كه در
كتابهاى اهل نتبطورمتواتر نقل شده،مانند آنكه رسول خدا(ص)به على
عليه السلامفرمود:
«يا على سلمك سلمى و حربك حربى».
و حديث:«على مع الحق و الحق مع على».
و حديث:«لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق اوكافر...»
و حديث:«من سب عليا فقد سب رسول الله...».
و احاديثبسيار و متواتر ديگر كه در كتابهاى اهل سنتمذكور است
(10) و بگفته ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه درهمين
باره:
«اليس يعلم معاويه و غيره من الصحابة انه قال له فى الف مقام:
«انا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت؟».و نحو ذلك من قوله:
«اللهم عاد من عاداه و وال من والاه».
و قوله:«حربك حربى و سلمك سلمى»و قوله:«انت مع الحقو الحق
معك».
و قوله:«هذا منى و انا منه»و قوله:«هذا اخى»و قوله:«يحب
اللهو رسوله و يحبه الله و رسوله».
و قوله:«اللهم اتنى باحب خلقك اليك»و قوله:«انه ولى كل
مؤمنبعدى».
و قوله فى كلام قاله:«خاصف النعل»و قوله:«لا يحبه الا مؤمن و
لايبغضه الا منافق».
و قوله:«ان الجنة تشتاق الى اربعة و جعله اولهم»و قوله لعمار:
«تقتلك الفئة الباغية».
و قوله:«ستقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين بعدى...الى
غيرذلك مما يطول تعداده جدا و يحتاج الى كتاب مفرد يوضع له...»
(11) يعنى آيا معاويه و ديگر از اصحاب نميدانستند كهرسول
خدا در هزار جا به على عليه السلام گفته بود:من درجنگم با آنكس كه
تو با او در جنگى و صلحم با آنكس كه تو بااو در صلح هستى،و مانند
آن از سخنان ديگر آنحضرت-و پساز شمردن مقدارى از اين احاديث كه
متن آن در بالا است ونيازى بترجمه ندارد...گويد:و غير اينها از
رواياتى كهشمارش آنها بطور جدى طولانى خواهد شد،و نياز به
تدوينكتاب جداگانهاى دارد...
و اكنون ميرسيم به اين سخن كه با وجود اينهمه روايات وتواتر
آنها ميان مسلمانان صدر اسلام و اصحاب رسول خدا(ص) ديگر جائى براى اجتهاد معاويه و امثال او درباره حقانيتامير
المؤمنين عليه السلام باقى نمانده بود و ابهامى در كار نبود تاما
بيائيم و درباره اجتهاد و صواب و خطاى آن بحث كنيم چونبه قول
معروف اجتهاد در مقابل نص بود...و راهى و محملى جزعناد و دشمنى،و
پيروى از هواهاى نفسانى باقى نمىماند،واين همان چيزى است كه شما
روى تعصبى كه داريد از آنفرار ميكنيد و همان مطلبى است كه در
كلمات خودامير المؤمنين عليه السلام و نامههاى آنحضرت كه
بمعاويهمىنويسد بطور مكرر و فراوان ديده ميشود كه بهتر
استبراىاطلاع بيشتر به نامههاى مذكور در نهج البلاغة و كتابهاى
ديگرمراجعه كنيد.
و در خاتمه اين را هم بد نيستبدانيد كه اينان در جاهاىديگر
نيز كه مورد سؤال قرار ميگيرند مانند سؤال در مورد بر پاكنندگان
جنگ جمل و ديگران همين پاسخ را داده و بهمينتوجيهات متوسل ميشوند
و ميگويند:اجتهادى كردند و بخطارفتند...،يعنى به توجيهات و تشبثاتى
كه حتى خود بر پا كنندگانآن جنگها و معاويه و دارو دستهاش هم با
همه فريبكارى و تزويربدان متشبث نشدند.چنانچه اهل تاريخ نوشتهاند:
هنگاميكه عمار كشته شد ولولهاى در لشكر معاويه افتاد،ولشكريان
به سوى خيمه معاويه و عمرو عاص هجوم آورده كه شما تا بحال به ما
مىگفتيد:ما بر حقيم،ولى اكنون كه عماركشته شد معلوم شد كه«فئه
باغيه»و گروه ستمكار شمائيد؟ومعاويه براى فرونشاندن غائله با عمرو
عاص مشورت كرد وبالاخره گفتند:
«انما قتله الذين جاؤا به».
يعنى قاتل عمار كسانى هستند كه او را به اينجا آوردهاند!
كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام اين توجيه مسخره وخندهآور
را شنيد فرمود:
«فالنبى قتل حمزة حين ارسله الى قتال الكفار».
يعنى روى اين توجيه بايد گفت:رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم حمزة راكشت كه او را به نبرد با كفار فرستاد؟
و اما در مورد توجيه قسمت دوم حديث هم بايد بطور
خلاصهبگوئيم:اين توجيه هيچ دليلى ندارد،جز درماندگى از پاسخ،وتعصب
بىجا در پافشارى از يك عقيده نادرست كه ايشان رامجبور كرده تا از
هر كس كه عنوان«صحابى»پيدا كرد وحتى يك لحظه پيغمبر را ديده دفاع
كرده و او را تطهير كنندو گرنه كسى كه با اصطلاحات قرآن و حديث
مختصر آشنائىداشته باشد بخوبى ميداند كه«جنه»و«نار»همه جا
بمعناىبهشت و دوزخ آمده مگر آنكه قرينهاى در كار باشد.
و روى همين جهتبوده كه ابن حجر هيثمى-با همه تعصب و حمايتى كه
از معاويه كرده و حتى كتابى در تطهيرمعاويه نوشته بنام«تطهير
الجنان و اللسان عن الخطور و التفوهبثلب سيدنا معاوية بن ابى
سفيان»وقتى به اين حديث ميرسددستبه چنين توجيه نادرست و مخالف با
لغت عرب نزده وبناچار در صدد تضعيف سند آن بر آمده و خواسته است از
اينراهحديث را از اعتبار بيندازد،و سپس گويد:اگر هم حديث
صحيحباشد مربوط استبه مردمان عادى كه همراه معاويه بودند نهخود
معاويه... (12)
و اين نيز حديثى ديگر در داستان بناى اوليه مسجدحاكم نيشابورى
بسند خود از عايشه روايت كرده كه درداستان بناى اوليه مسجد مدينه
نخستين سنگ را رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم برداشت،و سپس ابو
بكر سنگ دوم رابرداشت،و سنگ سوم را نيز عمر حمل كرد و سنگ چهارم
راعثمان!
عايشه گويد:من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
عرضكردم:اينان را مىبينى كه چگونه با تو كمك و
مساعدتمىكنند؟فرمود:اى عايشه اينان خلفاى پس از من هستند!
(13) .
و در كتابهاى ديگر نيز مانند سيره ابن كثير بهمين مضمونو با
مختصر اختلافى از سفينه آزاد شده رسول خدا صلى الله عليهو آله و
سلم آن را روايت كردهاند...
ولى از آنجا كه حديث مزبور اشكالاتى داشته خود همينابن كثير پس
از نقل آن بلا فاصله گفته است:
«و هذا الحديثبهذا السياق غريب جدا».
صدور اين حديثبا اين كيفيتخيلى بعيد و ناآشنا است،و سپس
گويد:آنچه معروف ستحديث ذيل است كه اماماحمد به سندش از سفينه
روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«الخلافة بعدى ثلاثون عاما،ثم يكون من بعد ذلك الملك»
(14) .
خلافت پس از من سى سال استسپس سلطنتخواهد بود. (15)
و از حافظ ذهبى نقل شده كه حديثسنگهاى خلافت رااز عايشه نقل
كرده و پس از آنكه سند حديث را تضعيف كردهگفته است:
«و لا يصح بوجه فان عايشه لم تكن يومئذ دخل بها النبي(ص)و
هىمحجوبة صغيرة،فقولها هذا يدل على بطلان الحديث» (16)
.
يعنى اين حديثبهيچوجه نمىتواند صحيح باشد زيرا رسول
خدا(ص)درآنوقتبا عايشه زفاف و عروسى نكرده بود،و او دخترى بود در
پرده وكوچك،و همين گفتار دليل بر باطل بودن حديث است.
نگارنده گويد:
گذشته از اشكالى كه«ذهبى»بر اين حديث كردهاشكالات ديگرى نيز
دارد كه نقلهاى ديگر اين حديث-مانندحديثسفينه-را نيز مخدوش و
بىاعتبار مىسازد مانند اينكه:
1-عثمان در سال اول هجرت در حبشه بسر مىبردهبشرحى كه در حديث
قبلى ذكر شد،و شايد روى همين جهتبوده كه سهيلى نام عثمان را در
اين حديث نياورده. (17) 2-در پارهاى از روايات آمده كه
نخستين بارى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مسجد مدينه را
بنا كرد ديوارهاىآن را با شاخههاى خرما و چوب ساخت و در سال
چهارم باخشت و سنگ آن را تجديد كرد (18) ...كه در اين
صورت با اين حديث اختلاف و منافات دارد و موجب ضعف حديث
مزبورمىگردد.
3-اين حديث مخالف استبا حديثهاى ديگر كه دربارهخلافت از رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده و بطور كلىاساس و زيربناى
خلافت ابو بكر و عمر و عثمان-كه بگفته خودعلماء و دانشمندان اهل
سنت در تصحيح داستان سقيفه ومسائل بعدى همه جا و هميشه گفتهاند
اين بوده كه:
رسول خدا(ص)از دنيا رفت و خليفهاى تعيين نكرد و نامكسى را به
عنوان خليفه خود ذكر نكرد،و اين گفتار خود عايشهاست كه از همين
حاكم نيشابورى كه آن حديث را از عايشهروايت كرده از وى نقل كرده
كه گفته است:
«لو كان رسول الله مستخلفا لاستخلف ابا بكر و عمر». (19)
يعنى عايشه گفته است:
اگر رسول خدا قرار بود خليفه تعيين كند ابو بكر و عمر را
بخلافتخودتعيين ميكرد...
و اگر قرار باشد كه سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
رادرباره خلافت و جانشين پس از آنحضرت بپذيريم چرا آنهمهروايات
معتبر و متواتر مانند حديث غدير و حديث منزلت و حديث ثقلين و غيره
كه على عليه السلام را به خلافت وجانشينى رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم معرفى كرده و صحابه وتابعين نقل كردهاند نپذيريم،و به
اينگونه روايات مخدوش وضعيف و اخبار واحد متشبثشويم!
و شايد روى همين اشكالات و جهات بوده كه امثال ابنكثير با همه
سهل انگارىهايى كه درباره اينگونه احاديثدارند نتوانسته آن را
بپذيرد،و ناآشنا بودن حديث را تاييد كردهاست.
خانههائى كه اطراف مسجد ساخته شد
چنانچه از رويهمرفته روايات استفاده مىشود،پس ازاينكه رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم از كار ساختمان مسجد(بشرحى كه ذكر
شد)فراغتيافت در صدد برآمد تا براى خود وخاندان خود و مسلمانانى
كه از مكه بدانجا هجرت كرده بودندو جا و مكانى نداشتند و عموما
بصورت ميهمان در خانههاىمردم مدينه زندگى مىكردند خانههائى
بسازد و از اين رودستور داد در كنار همان مسجد و پشت ديوارهاى آن
اطاقهايىبسازند،و در آن سكونت گزينند...
و از آنجا كه اين كار هم نتوانست مشكل بىخانمانى ياران رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم را برطرف سازد (20) و
گروهىبودند كه از مكه به مدينه آمده بودند و هيچگونه جا و مكان
وحتى وسائل خوراك و پوشاكى هم نداشتند آنحضرت ناچار شدآنها را
بصورت دسته جمعى در داخل مسجد جاى دهد و آنها رادر تاريخ به«اصحاب
صفه»ناميدهاند.
بدين ترتيب كه جايى را در آخر مسجد اختصاص بهسكونت و خوابيدن
آنها داد،و مجموع اين افراد كه بناماصحاب صفه معروف شدهاند،و
چنانچه ابو نعيم نام آنها را ذكركرده حدود يكصد نفر بودند كه به
تناسب فصول و سفرها ومرگ و مير و ازدواج گاهى اين عدد كم و زياد
مىشد...
و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز متكفل مخارج و
آذوقهو لباس آنها بود و گاهى مىشد كه چند روز آنها در گرسنگىبه
سر مىبردند و يا به اندك خرما و شيرى اكتفامىكردند... (21)
نزديكان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مانند امير
المؤمنين عليه السلام و حمزه و ابو بكر و عثمان و ديگرانى كه در
پشتمسجد براى خود اطاقى ساخته بودند هر كدام درى يا دريچهاىاز
خانه خود به داخل مسجد باز كرده بودند تا از وضع داخلمسجد آگاه
شده و يا در هنگام نماز نيز به راحتى بتوانند از آندريچه داخل
مسجد شده و ناچار نباشند از درب بيرونى خود بهسوى مسجد بيايند،كه
پس از گذشت مدتى رسول خدا دستورداد بجز در خانه على عليه السلام
بقيه آن دربها را ببندند،و اينمطلب بر بعضى گران آمد تا آنجا كه
زبان به اعتراض گشوده وگفتند چرا جوان نورسى را بر ما ترجيح داده،و
آن حضرت را بهافراط درباره دوستى على عليه السلام متهم سازند،و
رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم ناچار شد،در يك سخنرانى عمومى
پاسخآنها را داده و فرمود:
«من اين كار را از پيش خود نكردم،بلكه دستورى بود از طرفخداى
تعالى كه من مامور به ابلاغ آن گرديدم...».
و جالب اين است كه دشمنان امير المؤمنين عليه السلام كههمه جا
و پيوسته در صدد محو فضائل و افتخارات آن بزرگواربودند،چنانچه در
مقالات گذشته نمونههايى از آن را ذكركرديم، وقتى ديدند اين
فضيلتبزرگى براى آن حضرت بشمارمىآيد در صدد تضعيف اين روايات-كه
از حد تواتر مىگذردو يا تاويل آنها برآمده،و برخى هم نظائر آن را
براى ديگران نقل كرده و از اينراه خواستهاند آنرا تحت الشعاع قرار
داده و يا بهگفته امروزيها كمرنگ كنند-كه انشاء الله تعالى در
حوادثسال دوم هجرت بتفصيل روى آن بحثخواهيم كرد...
و اگر اجمال آن را بخواهيد مىتوانيد بگفتار ابنابى الحديد-كه
خود از بزرگان علماى اهل سنت است مراجعهكنيد كه ميگويد:بكريه و
طرفداران ابو بكر هر كجا فضيلتىبراى على عليه السلام ديدند مانند
حديث«مواخاة»و پيوند برادرىكه تفصيل آن بعدا خواهد آمد-و
حديث«سد ابواب»آمدند ومثل آنرا براى ابو بكر جعل كردند...
(22)
پىنوشتها:
1-سيره ابن هشام-ج 1 ص 497،وفاء الوفاء سمهودى-ج 1 ص
329.
2-براى اطلاع از اينگونه روايات به كتاب وفاء الوفاء-ج
1 ص 338 به بعد مراجعهشود.
3-وفاء الوفاء-ج 1 ص 332 و 338 و الصحيح من السيره-ج 3
ص 20.
4-سيرة ابن هشام-ج 1 ص 496.
5-سيره ابن كثير-ج 1 ص 307.
6-وفاء الوفاء سمهودى-ج 1 ص 331-332.
7-زندگانى امير المؤمنين-ج 2 ص 121 الى 131.
8-سيرة النبويه-ج 1 ص 308 و 309.
9-به زير نويس شماره 1 صفحه 118 مراجعه شود.
10-براى اطلاع بيشتر به جلدهاى 6 و 7 و 8 احقاق الحق
مراجعه كنيد.
11-شرح ابن ابى الحديد-ج 4 ص 221.
12-مستدرك حاكم-ج 3 ص 69 و 97.
13-كتاب تطهير الجنان و اللسان-ص 35.
14-و از ترمذى و نسائى روايت كرده كه حديث را اينگونه
نقل كردهاند:«... ثم يكون ملكا عضوضا»يعنى سپس سلطنتى
گزنده و خبيثخواهد بود...و ابناثير در نهايه اين حديث را
نقل كرده و«عضوض»را بمعناى«خبيثشريس»معناكرده يعنى
خبيث منفور...
15-سيره ابن كثير-ج 2 ص 309-310.
16-تلخيص المستدرك ذهبى-كه در حاشيه مستدرك حاكم چاپ
شده-ج 3ص 97.
17-وفاء الوفاء-ج 1 ص 252.
18-وفاء الوفاء-ج 1 ص 327.
19-مستدرك حاكم-ج 3 ص 78.
20-در برخى از روايات مساحت مسجد رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم را درآنروز صد متر در صد متر ذكر
كردهاند كه در چنين صورتى اطاقهاى اطراف مسجدهم
نمىتوانست پاسخگوى همه مهاجران باشد.
21-وفاء الوفاء-ج 1 ص 453.
22-شرح ابن ابى الحديد-ج 11 ص 49.