فصل دوم
وفات ابو طالب و خديجه
مورخين عموما نوشتهاند:سه سال قبل از هجرت رسول خدابمدينه مرگ
ابو طالب و خديجه اتفاق افتاد،و رسول خدا(ص)درمرگ آندو به اندوه
سختى دچار شد و آن سال را«عام الحزن» ناميدند.
ابو طالب و خديجه دو پشتيبان بزرگ و كمك كار نيرومند وبا وفائى
براى پيشرفت اسلام و حمايت رسولخدا صلى الله عليه و
آلهبودند،خديجه با دلدارى دادن رسولخدا صلى الله عليه و آله و
ثروتمادى خود به پيشرفت اسلام و دلگرم كردن آنحضرت كمكميكرد،ابو
طالب با نفوذ سياسى و سيادتى كه در ميان قريشداشت پناهگاه و حامى
مؤثرى در برابر آزار دشمنان بود.
و معروف آنست كه مرگ هر دو در سال دهم بعثت،سه سالپيش از هجرت
اتفاق افتاد،و ابو طالب پيش از خديجه از دنيارفت و برخى نيز مانند
يعقوبى عكس آنرا نوشتهاند،و فاصله ميانمرگ خديجه و ابو طالب را
نيز برخى سه روز و جمعى سى و پنج روز،و برخى نيز ششماه نوشتهاند،و
در كتاب مصباح،وفاتابو طالب را روز بيست و ششم رجب ذكر كرده،و
يعقوبى وفاتخديجه را در ماه رمضان نوشته و گويد:
خديجه دختر خويلد در ماه رمضان سه سال پيش از هجرتدر سن شصت و
پنجسالگى از دنيا رفت...
-و پس از چند سطر-گويد:و ابو طالب سه روز پس ازخديجه در سن
هشتاد و شش سالگى از دنيا رفت و برخى هم سناو را نود سال
نوشتهاند.
ابن هشام در سيره مىنويسد:هنگامى كه بيمارى ابو طالبسختشد
قريش با يكديگر گفتند:كار محمد بالا گرفته و افرادسرشناس و دليرى
چون حمزة بن عبد المطلب نيز دين او راپذيرفتهاند اگر ابو طالب از
ميان برود بيم آن ميرود كه محمد بهجنگ ما برخيزد خوب است تا ابو
طالب زنده استبنزد او رفته وبا وساطت او از محمد پيمانى(پيمان عدم
تعرض) بگيريم كه ماو او به كار همديگر كارى نداشته باشيم و بدنبال
اين گفتگو عتبةو شيبة و ابو جهل و امية بن خلف و ابو سفيان و چند
تن ديگر بخانهابو طالب آمده و پس از احوالپرسى و عيادت گفتند:
-اى ابو طالب مقام و شخصيت تو در ميانه قريش چنان استكه خود
ميدانى،و اكنون بيمارى تو سختشده و بيم آن ميرودكه اين بيمارى تو
را از پاى درآورد،و از سوى ديگر اختلاف ما را با برادر زادهات
محمد ميدانى،خواهشى كه ما از تو داريم آنستكه او را به اينجا دعوت
كنى و از او بخواهى تا دست از مخالفتبا ما و اعمال و رفتار و آئين
ما بردارد،ما نيز مخالفتبا اونخواهيم كرد و در مرام و آئينش او را
آزاد خواهيم گذارد.
ابو طالب بدنبال رسولخدا صلى الله عليه و آله فرستاد و چونحضرت
حاضر شد جريان را بدو گفت،و رسولخداصلى الله عليه و آله در جواب
فرمود:
-من از اينها چيزى نمىخواهم جز گفتن يك كلمه كه آنرابگويند و
بر تمام عرب سيادت و آقائى كرده،عجم را نيززير قدرت و فرمان خود
گيرند!
ابو جهل گفت:بحق پدرت سوگند ما حاضريم بجاى يككلمه ده كلمه
بگوئيم،بگو آن يك كلمه چيست؟فرمود:آنكلمه اين است كه بگوئيد:«لا
اله الا الله»و بدنبال آن ازبت پرستى دستباز داريد...
ابو جهل و ديگران نگاهى بهم كرده دستها را(بعنوانمخالفتبا
اينحرف)بهم زده گفتند:آيا ميخواهى همه خدايانرا يك خدا قرار
دهى!براستى كه اين كارى شگفتانگيزاست!و بدنبال آن بيكديگر
گفتند:بخدا اين مرد حاضربهيچ گونه قول و پيمانى با ما نيستبرخيزيد
و بدنبال كار خودبرويد. هنگامى كه خبر مرگ ابو طالب را برسولخدا
صلى الله عليه و آلهدادند اندوه بسيارى آنحضرت را فرا گرفت و
بيتابانه خود را بهبالين ابو طالب رسانده و جانب راست صورتش را
چهار بار وجانب چپ را سه بار دست كشيد آنگاه فرمود:عموجان دركودكى
مرا تربيت كردى و در يتيمى كفالت و سرپرستى نمودىو در بزرگى يارى
و نصرتم دادى خدايت از جانب من پاداشنيكو دهد،و در وقتحركت دادن
جنازه پيشاپيش آن ميرفت و دربارهاش دعاى خير مىفرمود.
در بالين خديجه
هنوز مدت زيادى و شايد چند روزى از مرگ ابو طالب و آنحادثه
غمانگيز نگذشته بود كه رسولخدا صلى الله عليه و آله بهمصيبت
اندوه بار تازهاى دچار شده بدن نحيف همسر مهربان وكمك كار وفادار
خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهىفراوان در كنار بستر
او نشسته و مراتب تاثر خود را از مشاهده آنحال بوى ابلاغ فرمود
آنگاه براى دلدارى خديجه جايگاهى را كهخدا در بهشتبراى وى مهيا
فرموده بدو اطلاع داده و خديجه راخورسند ساخت.
هنگامى كه خديجه از دنيا رفت رسولخدا صلى الله عليه و آلهجنازه
او را برداشته و در«حجون»(مكانى در شهر مكه)دفن كرد،و چون خواست
او را در قبر بگذارد،خود بميان قبر رفت وخوابيد و سپس برخاسته
جنازه را در قبر نهاد،و خاك روى آنريخت.
در تاريخ يعقوبى است كه چون خديجه از دنيا رفت فاطمهعليها
السلام نزد پدر آمده ستبدامن او آويخت و با چشمگريان
مىگفت:مادرم كجاست؟در اين وقت جبرئيل نازلشده عرضكرد:بفاطمه
بگو:خداى تعالى در بهشتخانهاى براىمادرت بنا كرده كه در آنجا
ديگر هيچ گونه دشوارى و رنجىندارد.
اين دو مصيبت ناگوار آن هم در اين فاصله كوتاه بمقدارزيادى در
روحيه رسول خدا صلى الله عليه و آله و بلكه در پيشرفتاسلام و هدف
مقدس آنحضرت اثر داشت و كار تبليغ دين را براو دشوار ساخت تا
بدانجا كه از عروة بن زبير نقل شده كه گويد:
روزى همچنان كه رسولخدا صلى الله عليه و آله در كوچههاى
مكهميگذشت مقدارى خاك بر سرش ريختند و حضرت با همانوضع بخانه
آمد،يكى از دختران آن بزرگوار كه آن حال رامشاهده كرد از جا
برخاسته و از مشاهده آنوضع بگريه افتاد و باهمان حال گريه مشغول
پاك كردن خاكها شد،پيغمبر خدا اورا دلدارى داده فرمود:
دختركم گريه مكن كه خدا پدرت را محافظت و نگهبانى خواهد كرد،و
گاهى نيز ميفرمود:تا ابو طالب زنده بود قريشنسبتبمن چنين رفتار
ناهنجارى نداشتند،و ما در داستانازدواج خديجه شمهاى از فضائل آن
بانوى بزرگوار را نوشتهايم كهديگر در اينجا تكرار نمىكنيم
(1) .
در اينجا قبل از اينكه وارد بحث ديگرى بشويم لازم استچند
جملهاى درباره ايمان ابو طالب-كه متاسفانه برخى ازنويسندگان اهل
سنت دربارهاش ترديد كردهاند (2) -ذيلا براىشما ذكر
كرده و بدنبال بحث تاريخى خود برويم،گرچه مطلب از نظر ما و هر شيعه
ديگرى مسلم و جاى بحث نيست.
اين مطلب مسلم است كه چون پس از شهادت امير المؤمنينعليه
السلام دستگاه خلافت و زمامدارى مسلمانان بدستبنى اميه و پس از آن
بدستبنى عباس افتاد،و آنها نيز بنى هاشمو بخصوص فرزندان امير
المؤمنين عليه السلام را رقيب خود درخلافت مىپنداشتند و براى
كوبيدن رقيب و استقرار پايههاىحكومتخود از هيچگونه تبليغ بنفع
خود و تهمت و افتراء و انكارفضيلت رقيب دريغ نداشتند اگر چه منجر
به انكار فضيلت رهبراسلام و اهانتبه شخص پيغمبر گرامى و شريعت
مقدسه اسلامگردد.چون براى آنها هدف اساسى و مسئله اصلى همانحكومت
و رياستبود و بقيه همگى وسيله بودند،و اين مطلببراى هر محقق و
متتبع بىنظر و منصفى قابل ترديد نيست.
و ظاهرا براى هر كس كه كمترين آشنائى با تاريخ اسلامداشته باشد
براى اثبات اين مطلب نيازى به اقامه دليل و برهان،و ذكر شاهد
تاريخى و حديثى نباشد.
تا جائيكه مىتوانستند فضائل امير المؤمنين عليه السلام و هركس
را كه به آنبزرگوار ارتباط و بستگى داشت انكار كرده
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد: (3)
معاويه مردم شام و عراق و ديگران را مامور ساخت تا در منابرو
مجامع على عليه السلام را دشنام داده و از او بيزارى جويند،واينكار
عملى گرديد،و در زمان بنى اميه اين جريان سنتى شد تااينكه عمر بن
عبد العزيز از آن جلوگيرى كرد.
و از ابى عثمان روايت كرده كه جمعى از بنى اميه
بمعاويهگفتند:تو اكنون به آرزوى خود رسيدى خوب است جلوى لعناين
مرد را بگيرى!
گفت:نه بخدا،تا وقتى كه خردسالان به لعن او بزرگشوند،و بزرگ
سالان با آن پير گردند.و سپس داستانهائى دربارهكسانى كه نسبتبه
على عليه السلام عداوت داشته و از معاويهپول ميگرفتند و در مذمت
امير المؤمنين حديث جعل ميكردند نقلكرده و اسامى آنها را ذكر
ميكند مانند ابو هريره،و مغيرة بن شعبة،و عروة بن زبير،و زهرى و
سمرة بن جندب،و انس بن مالك،وسعيد بن مسيب و وليد بن عتبة و امثال
ايشان (4) و از هر كدام نيزبرخى از احاديث جعلى آنها را
ذكر ميكند.
و در همين رابطه فضائل بسيارى را از فاطمه زهراعليها السلام و
بانوى محترم آنبزرگوار و حسن و حسين عليهما السلام و ديگر فرزندان
آن حضرت و ابو طالب و جعفر و عقيلپدر و برادران آن امام مظلوم
انكار كرده و علتى جز همين رابطه باامير المؤمنين عليه السلام
نداشته است.
و بگفته يكى از نويسندگان:
«جناب ابو طالب هيچ جرمى و گناهى نداشته كه اين چنينمورد اتهام
نارواى كفر و شرك قرار گيرد جز آنكه پدرامير المؤمنين عليه السلام
بوده،و در حقيقت هدف واقعى در ايناتهام شنيع و ناروا فرزند برومند
او بوده كه همچون خارى درچشم امويان و فرزندان زبير و همه دشمنان
اسلام فرو ميرفت،واز اعمال خلاف و ضربههائى كه ميخواستند به پيكر
اسلام جوانبزنند جلوگيرى ميكرد».
«و بسيار عجيب و شنيدنى است كه ابو سفيان پدر معاويه كهدر مجلس
عثمان آشكارا گفت: سوگند بدانكه ابو سفيان بدو قسمميخورد كه نه
بهشتى وجود دارد و نه جهنمى!او مؤمن و پرهيزكارو عادل است،اما ابو
طالب و پدر امير المؤمنين كافر،و مشرك،ودر گودال آتش است... !!!»
(5) .
و گرنه كسى كه با تاريخ اسلام و حمايتهاى بىدريغابو طالب از
رسول خدا و آئين مقدس آنحضرت يعنى اسلام آشنا باشد،و آنهمه فداكارى
و ايثار او را در اينراه از نظر بگذراند، وسخنان و اشعار زياد او
را كه در دفاع از رسول خدا به عنوان پيامبربرگزيده از طرف خدا گفته
استبشنود جاى ترديد براى او دراين باره باقى نمىماند كه او
والاترين مؤمنان و سابقهدارترينمسلمانان بوده است.
كسى كه وقتى پيغمبر و على عليهما السلام را مىبيند كهنماز
ميخوانند و على در طرف راست آنحضرت ايستاده به جعفرفرزند ديگرش نيز
دستور ميدهد تا با آندو نماز بگذارد و در اين بارهبدو ميگويد:
«صل جناح ابن عمك و صل عن يساره» (6) .
و در اين باره آن اشعار معروف را ميگويد كه از آنجمله است:
ان عليا و جعفرا ثقتى عند ملم الزمان و النوب لا تخذلا و انصرا
ابن عمكما اخى لامى من بينهم و ابى و الله لا اخذل النبى و لا
يخذله من بنى ذو حسب (7)
و شخصيتبزرگوارى كه وقتى مسلمانان به حبشه هجرتميكنند
قصيدهاى انشاد فرموده و براى نجاشى پادشاه حبشهمىفرستد و در آن
قصيده ميگويد:
ليعلم خيار الناس ان محمدا وزير لموسى و المسيح بن مريم اتانا
بهدى مثل ما اتيا به فكل بامر الله يهدى و يعصم (8)
و يا در قصيده ديگرى كه راويان شعر و حديث نقل كردهانددرباره
آنحضرت گويد:
امين حبيب فى العباد مسوم بخاتم رب فاهر فى الخواتم نبى اتاه
الوحى من عند ربه و من قال لا يقرع بها سن نادم (9) .
و يا در جاى ديگر كه گويد:
الم تعلموا انا وجدنا محمدا رسولا كموسى خط فى اول الكتب
(10)
و چون هنگام مرگ آن جناب فرا ميرسد فرزندان عبد المطلبرا گرد
آورده و بدانها ميگويد:
«يا معشر بنى هاشم!اطيعوا محمدا و صدقوه تفلحوا و ترشدوا»
(11) .
و اشعار و سخنان بسيار ديگرى كه هر كه خواهد بايد بههمان كتاب
شريف الغدير و شرح ابن ابى الحديد(ج 3 ص 318310)مراجعه نمايد.و اگر
بخواهيم همه را در اينجا برشته تحريردر آوريم كتاب جداگانهاى
خواهد شد (12) .
و آيا كسى بعد از آنهمه اشعار و سخنان بسيار ميتواند براىترديد
در ايمان ابو طالب محملى و توجيهى جز همان كه گفتيمبيابد.
و مضمون سخن ابن ابى الحديد در اينجا جالب است كهميگويد:
اين اشعار را وقتى بصورت مجموع بنگريم متواتر استاگر چه آحاد
آن متواتر نباشد-و مجموعه آنها دلالتبر امر واحدمشتركى دارد و آن
تصديق حضرت محمد صلى الله عليه و آلهاست،چنانچه هر كدام از
داستانهاى شجاعت على عليه السلامبصورت خبر واحد نقل شده ولى مجموع
آنها متواتر است و براىما موجب علم بديهى به شجاعت على عليه
السلام ميگردد.و اينتواتر مانند تواتر در اخبار سخاوت حاتم و حلم
احنف و ذكاوت اياس و غير اينها است كه جاى ترديد در آنها نيست
(13) .
اكنون پس از ذكر اين مقدمه بد نيستبدانيد رواياتى كه درباره
عدم ايمان ابى طالب و يا ايمان او در پايان عمر و هنگاممرگ،و يا
بودن او در گودال آتش و امثال آن رسيده سند آنهابيشتر بهمان عروة
بن زبير و يا زهرى و يا سعيد بن مسيب بازميگردد (14) كه
دشمنى و انحراف آنها نسبتبهامير المؤمنين عليه السلام آشكار و به
اثبات رسيده،و يا از كسانىنقل شده كه نزد خود اهل سنت نيز متهم
بدروغ و وضع حديثهستند (15) .
و از نظر علماء شيعه نيز مطلب اجماعى و اتفاقى استچنانچه شيخ
مفيد(ره)در اوائل المقالات فرموده:
«امامية اتفاق دارند بر اينكه ابو طالب مؤمن از دنيا رفت»
(16) .
و شيخ طوسى(ره)در تبيان فرمايد:
از امام باقر و صادق عليهما السلام روايتشده كه ابو طالبمؤمن
و مسلمان بود،و اجماع امامية نيز بر آن است كه در آناختلافى
ندارند (17) .
و مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار گويد:
شيعيان اجماع دارند بر اسلام ابو طالب،و اينكه او در آغازكار به
رسولخدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد،و هيچگاه بتى راپرستش
نكرد،بلكه او از اوصياء ابراهيم عليه السلام بودهاست... (18)
.
و از نظر روايات نيز بيش از حد تواتر در اين باره از رسول خداو
ائمه اطهار حديثبما رسيده كه مرحوم علامه امينى(ره)بيشاز چهل
حديث از آنها را در كتاب شريف الغدير (19) نقل كرده وما
براى تيمن و تبرك بذكر سه حديث از آنها اكتفا مىكنيم:
1-از ابو بصير روايتشده كه گويد:به امام باقر عليه
السلامعرضكردم:اى آقاى من مردم ميگويند:ابو طالب در گودالى ازآتش
است كه مغز سرش از آن بجوش ميآيد؟فرمود:دروغ گويندبخدا
سوگند،براستى اگر ايمان ابو طالب را در كفهاى از ترازوبگذاريد و
ايمان اين مردم را در كفه ديگرى،قطعا ايمانابو طالب بر ايمان
ايشان ميچربد... (20) .
2-از امام سجاد عليه السلام درباره ايمان ابو طالب پرسيدند كه
آيا مؤمن بود؟فرمود:آرى! عرض شد:در اينجا مردمى هستند
كهمىپندارند او كافر بوده؟فرمود:خيلى شگفت است!آيا اينان بهابو
طالب طعن زده و ايراد ميگيرند يا برسولخدا؟با اينكه خداىتعالى
پيغمبر خود را در چند جاى قرآن نهى فرموده از اينكه زن باايمانى را
در نزد مرد كافرى نگاه دارد!و كسى شك ندارد كهفاطمه بنت اسد از
زنهائى است كه به ايمان برسولخدا سبقتجست و او پيوسته در خانه ابو
طالب و در عقد او بود تا وقتى كهابو طالب از دنيا رفت (21)
.
3-شيخ مفيد(ره)به اسناد مرفوعى روايت كرده كه چونابو طالب از
دنيا رفت امير المؤمنين عليه السلام بنزد رسول خداصلى الله عليه و
آله آمده و رحلت او را به اطلاع آنحضرت رسانيد، رسول خدا صلى الله
عليه و آله سخت غمگين شد و بشدت محزونگرديد سپس به على عليه
السلام فرمود:اى على برو و كار غسل وكفن و حنوط او را بعهده گير،و
چون جنازه او را برداشتيد مراخبر كن!امير المؤمنين دستور رسولخدا
را انجام داد و چون پيغمبرگرامى آمد اندوهناك گشته و فرمود:اى
عموجان صله رحمكردى و پاداش خير و نيكو دادى!براستى كه در كودكى
تربيتو سرپرستى كردى،و در بزرگى يارى و كمك دادى!سپس رو بمردم
كرده فرمود:
هان بخدا سوگند كه من براى عموى خود شفاعتى خواهمكرد كه اهل دو
عالم را به شگفت اندازد (22) .
و در پايان تذكر اين نكته لازم است كه چون طبق رواياتبسيار
جناب ابو طالب ايمان خود را مخفى ميداشت و براى اينكهبهتر بتواند
از رسولخدا صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت كند ومشركين در برابر
او موضع نگيرند و او را از خويش بدانند اسلامخود را ظاهر نميكرد و
شايد همين امر براى برخى از برادران اهلسنتسبب اشتباه شده كه
نسبت كفر به آنجناب دادهاند، وگاهى نيز شيعه را در مورد اين عقيده
زير سؤال بردهاند كه اگرابو طالب مسلمان بود چرا هيچ كجا ديده نشد
نماز بخواند و مانندفرزندانش و ديگر مسلمانان در نماز آنها شركت
جويد؟ و چرا در«يوم الدار»و ماجراى دعوت رسولخدا از خويشان سبقتبه
ايمانبه آنحضرت نجست؟ و چرا در هيچيك از مراسم اسلامىشركت
نميكرد؟
و همانگونه كه گفتيم پاسخ آنرا ائمه اطهار دادهاند چنانچهدر
يك حديث است كه امام صادق عليه السلام فرمود:براستىكه ابو طالب
تظاهر به كفر كرد و ايمان خود را پنهان داشت،و چون وفات او فرا
رسيد خداى عز و جل به رسولخداصلى الله عليه و آله وحى فرمود كه از
مكه خارج شو كه ديگر درمكه ياورى ندارى،و رسولخدا بمدينه هجرت كرد
(23) .
و در حديث ديگرى از آنحضرت روايتشده كه فرمود:
حكايت ابو طالب حكايت اصحاب كهف است كه ايمان خود رامخفى داشته
و تظاهر به شرك كردند،و خداى تعالى دوبار بهايشان پاداش عنايت
فرمود. (24) و اين بود فشرده و خلاصهاى از اين بحث كه
ما قبلا نيز در تاريخ زندگانى رسولخدا(ص)نگاشتهايم،و تحقيق و
تحليلى بيش از اين در اين باره از وضع تدوين اينمقاله و بحث
تاريخى ما خارج است و چنانچه بخواهيد ميتوانيد به جلد هفتم و
هشتمالغدير مرحوم علامه امينى(ره)و يا كتاب«ابو طالب مؤمن
قريش»عبد الله خنيزىمراجعه نمائيد.
گفتار ابن كثير درباره تاريخ وفات خديجه
دانسته و برخى بعكس آن ذكر كردهاند،ولى در اينجا ابن
كثيرگفتارى دارد كه از چند نظر مورد خدشه و ايراد است كه
ذيلاميخوانيد:
همانگونه كه گفته شد وفات ابو طالب و خديجه هر دو دريكسال اتفاق
افتاد و آن سال دهم بعثت رسول خدا(ص)بود،بااين تفاوت كه برخى مرگ
خديجه را قبل از وفات ابو طالب گفتهاند
و اينك چند جمله درباره تاريخ وفات خديجه
ابن كثير در سيرة النبويه(ج 2 ص 132)از عروة بن زبير وزهرى نقل
كرده كه گفتهاند: «توفيتخديجه قبل ان تفرض الصلاة».
خديجه پيش از فرض نماز وفات يافت...
ابن كثير سپس گويد:منظور آنها اين بوده كه قبل از فرضنمازهاى
پنجگانه در شب معراج وفات يافته...
نگارنده گويد:اين گفتار از دو نظر مخدوش است:
يكى از نظر تاريخ معراج،زيرا همانگونه كه قبلا در داستانمعراج
گفته شد از نظر روايات و تواريخ آنچه قوىتر بنظر ميرسدآن است كه
معراج،قبل از وفات ابو طالب و خديجه اتفاق افتادهو شواهدى نيز بر
اين مطلب وجود دارد كه از آنجمله است اينكه:
الف-از نووى نقل شده كه گفته است:
«ان معظم السلف و جمهور المحدثين و الفقهاء على ان الاسراء و
المعراجكان بعد البعثة بستة عشر شهرا» (25) .
يعنى بيشتر گذشتگان و جمهور محدثين و فقهاء برآنند كهاسراء و
معراج رسول خدا(ص) شانزده ماه پس از بعثت آنحضرتبود.
ب-و از آنجمله روايت ذيل كه در بيش از بيست كتاب ازكتابهاى شيعه
و اهل سنت از ابن عباس و سعد بن مالك وسعد بن ابى وقاص و عايشه و
ديگران روايتشده كهرسول خدا(ص) فاطمه را زياد مىبوسيد،و اينكار
بر عايشه گرانآمد و چون به رسول خدا(ص)در اين باره اعتراض كرد
آنحضرتدر پاسخ عايشه فرمود:
«...نعم يا عايشه لما اسرى بى الى السماء دخلنى جبرئيل الجنة
فناولنىمنها تفاحة فاكلتها فصارت نطفة فى صلبى،فلما نزلت
واقعتخديجة ففاطمةمن تلك النطفة،ففاطمة حوراء انسية،و كلما اشتقت
الى الجنة قبلتها» (26) .
يعنى-فرمود:آرى اى عايشه هنگامى كه بمعراج رفتمجبرئيل مرا داخل
بهشت كرد،و سيبى از بهشتبمن داد كه آنراخوردم و بصورت نطفه در صلب
من در آمد،و چون فرود آمدم باخديجه در آميختم و فاطمه از آن نطفه
است،پس فاطمه حوريهاى استبصورت انس،و هرگاه اشتياق به بهشت پيدا
ميكنم او رامىبوسم.
ج-روايتى كه ميگويد:شبى كه رسول خدا(ص)بمعراجرفت و ابو طالب از
مفقود شدن آنحضرت مطلع گرديد سختنگران شد و بهمراه بنى هاشم بمسجد
الحرام آمده و شمشير خود رابرهنه كردند و در كنار حجر اسماعيل
ايستاده و ابو طالب روبدانها كرده گفت:
«لو لم اره ما بقى منكم عين تطرف».
اگر او را ديدار نكنم كسى از شما را زنده نخواهمگذارد...
و ثانيا از نظر تاريخ فرض نمازهاى پنجگانه كه آن هم موردخدشه
است زيرا محدث بزرگوار ابن شهر آشوب در مناقب بطورجزم گويد:نمازهاى
پنجگانه در سال نهم بعثت فرض شد (27) وابن اسحاق و ابن
هشام نيز در سيرههاى خود فرض نماز را در سالاول بعثت و قبل از
اسلام على عليه السلام ذكر كردهاند و در روايتىكه ابن هشام از
ابن اسحاق روايت كرده اينگونه است كه پس ازماجراى بعثت و نزول وحى
و اسلام خديجه ميگويد:
«و افترضت الصلاة عليه فصلى رسول الله صلى الله عليه و آله».
سپس داستان تعليم وضوء را بوسيله جبرئيل به آنحضرت نقلكرده و
بدنبال آن گويد:رسول خدا(ص)بنزد خديجه آمد وبهمانگونه كه جبرئيل
بآنحضرت تعليم كرده بود وضوء را بخديجهنيز ياد داد آنگاه روايت
زير را از ابن اسحاق از نافع بن جبير بنمطعم از ابن عباس روايت
كرده كه گويد:
«...لما افترضت الصلاة على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
اتاه جبريلعليه السلام،فصلى به الظهر حين مالت الشمس،ثم صلى به
العصر حين كانظله مثله،ثم صلى به المغرب حين غابت الشمس،ثم صلى به
العشاء الآخرةحين ذهب الشفق،ثم صلى به الصبح حين طلع الفجر، ثم
جاءه فصلى بهالظهر من غد حين كان ظله مثله،ثم صلى به العصر حين
كان ظله مثليه، ثمصلى به المغرب حين غابت الشمس لوقتها بالامس،ثم
صلى به العشاء الآخرةحين ذهب ثلث الليل الاول،ثم صلى به الصبح
مسفرا غير مشرق،ثم قال:يامحمد،الصلاة فيما بين صلاتك اليوم و صلاتك
بالامس» (28) يعنى-هنگامى كه نماز بر رسول خدا(ص)فرض
شدجبرئيل آمده و نماز ظهر را در هنگام تمايل خورشيد(از دائرهنصف
النهار)خواند،و نماز عصر را پس از رفتن سايه باندازه او،ونماز مغرب
را هنگام غروب خورشيد،و نماز عشاء را پس از رفتنشفق و نماز صبح را
پس از طلوع فجر خواند،و روز ديگر آمده نماز ظهر را باندازه رفتن
سايه او و نماز عصر را هنگامى كه سايهدو مقابل آن شد خواند و نماز
مغرب را هنگام غروب خورشيد،وعشاء را پس از گذشتن ثلث اول شب بخواند
و نماز صبح راهنگامى كه هوا روشن شده بود و هنوز آفتاب نزده بود
بخواند وگفت:نماز را در ميان اين اوقات بايد خواند...
و در تاريخ طبرى و كامل ابن اثير نيز در حوادث سال اولبعثت و
قبل از ماجراى معراج و ايمان على بن ابيطالب و ديگرانو هم چنين
قبل از اظهار دعوت رسول خدا(ص)كه در سال سومبعثت اتفاق افتاده
داستان فرض نماز را ذكر كرده و عبارتكامل ابن اثير اينگونه است كه
پس از ذكر ماجراى وحى و نزولقرآن بر رسول خدا گويد:
«ثم كان اول شىء فرض الله من شرايع الاسلام عليه بعد الاقرار
بالتوحيدو البراءة من الاوثان الصلاة...» (29) يعنى
نخستين چيزى را كه خداى تعالى پس از اقرار به توحيدو بيزارى جستن
از پرستش بتها فرض نمود نماز بود...
يك تذكر
ممكن است منظور ابن كثير از اين گفتار ماجراى مناظرهرسول
خدا(ص)با موسى بن عمران عليه السلام درباره فرض نماز در داستان
معراج رسول خدا(ص)باشد كه در پارهاى از رواياتاهل سنت و كتابهاى
شيعه آمده كه رسول خدا(ص)در آنشب درهنگام مراجعت از معراج بموسى
عليه السلام برخورد و موسى ازآنحضرت پرسيد:
خداوند چند نماز بر امت تو فرض كرد؟رسول خدا(ص)درپاسخ
فرمود:پنجاه نماز،موسى عليه السلام به آنحضرت گفت:
من بنى اسرائيل را آزمودهام و مردم طاقت انجام آنرا ندارند باز
گردو از خداى تعالى تخفيف بخواه،و رسول خدا بازگشته و ده نمازتخفيف
گرفت،و باز موسى به آنحضرت گفتباز هم تخفيفبگير...و هم چنان هر
بار ده نماز تخفيف گرفت تا به پنج نمازرسيد و رسول خدا(ص)
فرمود:ديگر حيا مىكنم كه برگردم...وفرض روى همين پنج نماز مقرر
شد... (30)
كه اين گفتار نيز گذشته از اشكال فوق يعنى تاريخ معراجكه عموما
آنرا قبل از سال دهم بعثت ذكر كردهاند همانگونه كهنقل كرديم،اصل
اين روايات نيز مورد خدشه است،و سؤالاتىرا بدنبال دارد كه چگونه
خداى تعالى نميدانست كه امت رسولخدا طاقت آنرا ندارند و موسى عليه
السلام آنرا به رسول خدا تذكرداد؟و اينكه آيا مصلحت فرض نماز با
گفتن موسى و در خواسترسول خدا(ص)هر بار عوض ميشد؟و سؤالات ديگر كه
بر خواننده محترم پوشيده نيست!.
و از اينرو مرحوم سيد مرتضى در كتاب تنزيه الانبياء كهمتوجه
اين اشكالها گرديده فرموده است:اينها روايات آحادىاست كه موجب علم
نمىشود و از نظر سند نيز ضعيف است (31) .
يك تذكردر پايان اين بحث تذكر اين مطلب نيز مناسب است كه
درپارهاى از نقلها مانند روايتى كه ابن شهر آشوب از
كتاب«المعرفة»ابن مندة نقل مىكند اينگونه آمده است كه:
«توفيتخديجة بمكة من قبل ان تفرض الصلاة على الموتى». (32)
يعنى خديجه در مكه از دنيا رفت پيش از آنكه نماز مردگانواجب
شده باشد...
و روى اين نقل ممكن است كسى بگويد:
در گفتار ابن كثير هم ممكن است تصحيف يا سقطى رخداده و
جمله«على الموتى»افتاده باشد و منظور همين نمازمردگان باشد..
ولى صرفنظر از اصل مطلب كه بايد در جاى خود درباره صحتو سقم آن
بحثشود كه آيا نماز ميت چه زمانى فرض شد و آيا جداى از ساير
نمازها فرض شده...
در ذيل همين روايت ابن شهر آشوب كه از كتاب مزبور نقلمىكند
مطلبى هست كه بر خلاف مشهور و بلكه نقل متواتر اهلتاريخ است و باز
هم موجب ضعف اين روايت ميشود، زيرابدنبال عبارت فوق كه ذكر شد چنين
است كه ميگويد:
«و سمى ذلك العام عام الحزن،و لبثبعدهما بمكة ثلاثة
اشهر،فامراصحابه بالهجرة الى الحبشه فخرج جماعة من اصحابه
باهاليهم،و ذلك بعدخمس من نبوته...».
يعنى و آن سال سال اندوه ناميده شد و رسول خدا پس از مرگ
آندو(يعنىخديجه و ابو طالب)سه ماه در مكه ماند سپس به ياران خود
دستور هجرتبحبشه را داد و گروهى از يارانش بهمراه خانوادههاى خود
بدانجا هجرتكردند،و همه اين ماجرا پنجسال پس از بعثت آنحضرت
بود...
كه همانگونه كه ميدانيد اين مطلب برخلاف همه نقلها استكه هجرت
به حبشه و مرگ ابو طالب و خديجه همگى در سالهاىهفتم و دهم بوده و
با اين عبارت سازگار نيست...
بارى بهتر آن است كه اين بحث را بهمين جا خاتمه داده وبه بحث
ديگرى بپردازيم و آن ماجراى سفر رسول خدا به طائفاست كه ما در
آغاز اصل ماجرا را از روى كتابهاى تاريخى نقلمىكنيم و سپس به
تذكراتى كه لازم است مىپردازيم:
سفر طائف
از رويهمرفته تواريخ چنين بر مىآيد كه پس از فوت ابو طالبو از
دست دادن آن حامى و پناه بزرگ،رسول خدا صلى اللهعليه و آله در صدد
برآمد تا در مقابل مشركين حامى و پناه تازهاىپيدا كند و در سايه
حمايت او بدعوت آسمانى خويش ادامه دهد،از اينرو در موسم حج و ايام
زيارتى ديگر بنزد قبائلى كه بمكهميآمدند ميرفت و ضمن دعوت آنها به
اسلام از آنها ميخواست اورا در پناه حمايتخويش گيرند تا بهتر
بتواند رسالتخويش را تبليغكند و از آنجمله به ايشان ميفرمود:من
شما را مجبور به چيزىنمىكنم،هر كه خواهد از روى ميل و رغبت دعوتم
را بپذيرد وگرنه من كسى را مجبور نمىكنم،من از شما ميخواهم مرا
ازنقشهاى كه دشمنان براى قتل من كشيدهاند محافظت كنيد تاتبليغ
رسالت پروردگار خود را بنمايم و بالاخره هر چه خداميخواهد نسبتبمن
و پيروانم انجام دهد.
ابو لهب نيز كه همه جا مراقب بود تا پيغمبر خدا با قبائل
عربتماس نگيرد و از پيشرفت اسلام جلوگيرى ميكرد بدنبالآنحضرت
ميآمد و مىگفت:اين برادرزاده من دروغگو استسخنش را نپذيرند،و
برخى هم مانند قبيله بنى حنيفه آنحضرت رابه تندى از خود راندند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين ميان بفكر قبيله ثقيفافتاد و
در صدد برآمد تا از آنها كه در طائف سكونت داشتنداستمداد كند و
بهمين منظور با يكى دو نفر از نزديكان خود چونعلى عليه السلام و
زيد بن حارثة و يا چنانچه برخى گفتهاند:تنهادر يكى از شبهاى آخر
ماه شوال سال دهم بعثت (33) بسوى طائفحركت كرد
(34) و در آنجا بنزد سه نفر كه بزرگ ثقيف و هر سه برادرو
فرزندان عمرو بن عمير بودند رفت،نام يكى عبدياليل و آنديگرى مسعود
و سومى حبيب بود.
پيغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذيت وآزارى
را كه از قوم خود ديده بود به آنها گفت و از آنها خواست تااو را در
برابر دشمنان و پيشرفت هدفش يارى كنند،اما آنهاتقاضايش را نپذيرفته
و هر كدام سخنى گفتند يكى از آنهاگفت:من پرده كعبه را دريده باشم
اگر خدا تو را به پيغمبرىفرستاده باشد!
ديگرى گفت:خدا نمىتوانست كس ديگرى را جز تو به پيامبرى
بفرستد!سومى-كه قدرى مؤدبتر بود گفت:بخدا منهرگز با تو گفتگو
نمىكنم زيرا اگر تو چنانچه ميگوئى فرستاده ازجانب خدا هستى و در
اين ادعا كه ميكنى راست مىگوئى پسبزرگتر از آنى كه من با تو
گفتگو كنم،و اگر دروغ ميگوئى و برخدا دروغ مىبندى پس شايستگى آنرا
ندارى كه با تو سخنبگويم.
رسولخدا صلى الله عليه و آله مايوسانه از نزد آنها برخاست-وبنقل
ابن هشام-هنگام بيرون رفتن از آنها درخواست كرد كهگفتگوى آن مجلس
را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانىكه ميان ايشان رد و بدل
شده بود آگاه نسازند،و اين بدانجهتبود كه ميخواستسخنان عبدياليل
و برادرانش گوشزد مردمطائف و موجب گستاخى آنان سبتبدانحضرت
گردد،و شايدهم نميخواست گفتار آنها بگوش بزرگان قريش در مكه برسد
وموجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پيغمبر خدا را ناديده گرفته و ماجرا را بهگوش
مردم رساندند،و بالاتر آنكه اوباش شهر را وادار به دشنامو استهزاء
آنحضرت كردند،و همين سبب شد تا چون رسولخداصلى الله عليه و آله
خواست از ميان شهر عبور كند از دو طرف او رااحاطه كرده و زبان
بدشنام و استهزاء بگشايند و بلكه پس از چند روز توقف،روزى بر
آنحضرت حمله كرده سنگ بر پاهاىمباركش زدند و بدين وضع ناهنجار آن
بزرگوار را از شهر بيرونكردند.
رسولخدا صلى الله عليه و آله بهر ترتيبى بود از دست
آنفرومايگان خود را نجات داده از شهر بيرون آمد،و در سايهديوارى
از باغهاى خارج شهر آرميد تا قدرى از خستگى رهائىيابد و خون پاهاى
خود را پاك كند،و در آنحال روبدرگاهمحبوب واقعى و پناهگاه هميشگى
خود-يعنى خداى بزرگكرده و شكوه حال بدو برد،و با ذكر او دل خويش
را آرامشبخشيد و از آنجمله گفت:
«اللهم اليك اشكو ضعف قوتى،و قلة حيلتى و هوانى على الناس يا
ارحمالراحمين،انت رب المستضعفين و انت ربى،الى من تكلنى،الى
بعيديتهجمنى،ام الى عدو ملكته امرى،ان لم يكن بك على غضب فلا
ابالىو لكن عافيتك هى اوسع لى،اعوذ بنور وجهك الذى اشرقت له
الظلماتو صلح عليه امر الدنيا و الآخرة من ان تنزل بى غضبك او يحل
على سخطك،لك العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بك».
-پروردگارا من شكوه ناتوانى و بىپناهى خود و استهزاء مردم را
نسبتبخويش بدرگاه تو ميآورم اى مهربانترين مهربانها!تو خداى
ناتوانان و پروردگارمنى،مرا در اينحال بدست كه
مىسپارى؟بدستبيگانگانى كه با ترشروئى مرا برانند يا دشمنى كه
سرنوشت مرا بدو سپردهاى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناك نباشى باكى ندارم ولى عافيت تو بر
منفراختر و گواراتر است.
من بنور ذاتت كه همه تاريكيها را روشن كرده و كار دنيا و آخرت
رااصلاح مىكند پناه مىبرم از اينكه خشم تو بر من فرود آيد يا سخط
و غضبتبرمن فرو ريزد،ملامت(يا بازخواست)حق تواست تا آنگاه كه
خوشنود شوى ونيرو و قدرتى جز بدست تو نيست.
ديوار باغى كه آنحضرت بدان تكيه زده و به راز و نياز باخداى خود
مشغول بود،تاكستانى بود متعلق به عتبه و شيبه دو تناز بزرگان مكه
كه خود در آنجا بودند،و چون از ماجرا مطلع شدندبحال آن بزرگوار
ترحم كرده و به غلامى كه در باغ داشتند ونامش«عداس»و به كيش
مسيحيت ميزيست دستور دادند خوشهانگورى بچيند و براى آنحضرت ببرد.
عداس طبق دستور آندو خوشه انگورى چيده و در ظرفى نهادو براى
رسولخدا صلى الله عليه و آله آورد،عداس ديد چون رسولخداصلى الله
عليه و آله خواست دستبطرف انگور دراز كند و خواستدانهاى از آن
بكند و تناول نمايد«بسم الله»گفت و نام خدا را برزبان جارى كرد،
عداس با تعجب گفت:اين جمله كه تو گفتىدر ميان مردم اين سرزمين
معمول نيست، رسولخدا پرسيد:-تو اهل كدام شهر هستى و آئين تو چيست؟
عداس-من مسيحى مذهب و اهل نينوى هستم!
رسولخدا صلى الله عليه و آله از شهر همان مرد شايسته-يعنىيونس
بن متى؟
عداس-يونس بن متى را از كجا مىشناسى؟
فرمود-او برادر من و پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر و
فرستادهخدايم.
عداس كه اين سخن را شنيد پيش آمده سر آنحضرت رابوسيد و سپس روى
پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند بيكديگر گفتند:اينمرد
غلام ما را از راه بدر برد!
و چون عداس بنزد آندو برگشت از او پرسيدند:چرا سرودست و پاى اين
مرد را بوسيدى؟
گفت:كارى براى من بهتر از اينكار نبود،زيرا اين مرد ازچيزهائى
خبر داد كه جز پيغمبران كسى از آن چيزها خبر ندارد!
عتبه و شيبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش اين مرد تو را از دين و آئينى كه دارىبيرون نبرد
كه آئين تو بهتر از دين او است.
ضمنا مدت توقف آنحضرت را در طائف،برخى ده روز و برخى يك ماه ذكر
كردهاند (35) .
بازگشت رسولخدا صلى الله عليه و آله بمكه
طبرسى(ره)از على بن ابراهيم نقل كرده هنگاميكه رسولخداصلى الله
عليه و آله از طائف بازگشت و بنزديكى مكه رسيد چونبحال عمره بود و
ميخواست طواف و سعى انجام دهد در صددبر آمد تا در پناه يكى از
بزرگان مكه در آيد و با خيالى آسوده ازدشمنان اعمال عمره را انجام
دهد،از اينرو مردى از قريش را كهدر خفاء مسلمان شده بود ديدار
كرده فرمود:بنزد اخنس بن شريقبرو و بدو بگو:محمد از تو ميخواهد او
را در پناه خود در آورى تااعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى بنزد اخنس آمد و پيغام را رسانيد و او در جوابگفت:من
از قريش نيستم بلكه جزء هم پيمانان آنها هستم و ترسآنرا دارم كه
اگر اينكار را بكنم آنها مراعات پناه مرا نكنند وعملى از آنها
سرزند كه براى هميشه موجب ننگ و عار منگردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را بحضرت گفت،پيغمبرباو فرمود:نزد
سهيل بن عمرو برو و همين سخن را باو بگو،و چونمرد قرشى پيغام را
رسانيد سهيل نپذيرفت و براى بار سومرسولخدا صلى الله عليه و آله
او را بنزد مطعم بن عدى فرستاد ومطعم حاضر شد كه آنحضرت را در پناه
خود گيرد تا طواف وسعى و عمره را انجام دهد،و بدين ترتيب رسولخدا
صلى الله عليهو آله وارد مكه شد و براى طواف بمسجد الحرام آمد.
ابو جهل كه آنحضرت را ديد فرياد زد:اى گروه قريش اينمحمد است
كه اكنون تنها است و پشتيبانش نيز از دنيا رفتهاكنون شما دانيد با
او!
طعيمة بن عدى پيش رفته گفت:حرف نزن كه مطعم بنعدى او را پناه
داده!
ابو جهل بيتابانه نزد مطعم آمد و گفت:از دين بيرون رفتهاىيا
فقط پناهندگى او را پذيرفتهاى؟مطعم گفت:از دين خارجنشدهام ولى
او را پناه دادهام،ابو جهل گفت:ما هم به پناه تواحترام ميگذاريم،و
از آنسو رسولخدا صلى الله عليه و آله چونطواف و سعى را انجام داد
نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشكرفرمود:پناه خود را پس بگير!مطعم
گفت:چه ميشود اگر از اينپس نيز در پناه من باشى؟فرمود دوست ندارم
بيش از يك روزدر پناه مشركى بسر برم، مطعم نيز جريان را به قريش
اطلاع داده و اعلان كرد:محمد از پناه من خارج شد.
داستان ايمان جنيان
برخى از سيره نويسان چون ابن هشام در سيره و ابن اثير دركامل و
طبرى در تاريخ خود (36) ماجراى ايمان جنيان برسول خدا
راكه در سوره احقاف و سوره جن در قرآن كريم ذكر شده مربوطبهمين سفر
دانسته و گفتهاند:
هنگاميكه رسول خدا(ص)از طائف باز ميگشتبجائىرسيد بنام«نخلة»
(37) در آنجا در دل شب به نماز ايستاد،و درآنحال چند تن از
جنيان عبورشان بدانجا افتاد،و قرآنى را كهرسول خدا(ص)ميخواند
شنيدند و پس از استماع آيات قرآنىايمان آورده و بنزد قوم خود
بازگشته و آنها را به اسلام و ايمانبرسول خدا(ص)دعوت نمودند...
متن آياتى كه در سوره مباركه احقاف است اينگونه است:
و اذ صرفنا اليك نفرا من الجن يستمعون القرآن فلما حضروه قالوا
انصتوافلما قضى ولوا الى قومهم منذرين،قالوا يا قومنا انا سمعنا
كتابا انزل من بعدموسى مصدقا لما بين يديه يهدى الى الحق و الى
طريق مستقيم،يا قومنا اجيبواداعى الله و آمنوا به يغفر لكم من
ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم،و من لا يجبداعى الله فليس بمعجز فى
الارض و ليس له من دونه اولياء اولئك فى ضلالمبين (38)
يعنى-و چون تنى چند از جنيان را سوى تو آورديم كه قرآن را
بشنوند و چوننزد او حاضر شدند بيكديگر گفتند:گوش فرا دهيد،و چون
بپايان رسيد آنهابنزد قوم خود در حاليكه بيم دهندگانى بودند
بازگشتند،و بدانها گفتند:اى قومما،ما كتابى را استماع كرديم كه پس
از موسى نازل شده و تصديق كنندهكتابهاى پيش از آن است و به حق و
راه راست هدايت ميكند،اى قوم مادعوتگر خدا را اجابت كنيد و بدو
ايمان آوريد،تا گناهان شما را بيامرزد واز عذاب دردناك شما را
برهاند،و كسى كه پاسخ دعوتگر خدا را ندهد درروى زمين فرار نتواند
كرد.و جز خدا دوستدار و پشتيبانى ندارد كه آنها درگمراهى آشكار
هستند.
و در آغاز سوره مباركه جن اينگونه است:
...قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرانا
عجبا،يهدى الى الرشد فآمنا به و لن نشرك بربنا احدا....
تا بآخر آياتى كه در آن سوره مباركه درباره جنيان ذكرشده...
اما بيشتر مفسران براى اين آيات و ماجراى ايمان جنيان شاننزول
ديگرى ذكر كرده و آنرا مربوط به سفر رسول خدا(ص)
بهمراه جمعى از اصحاب به بازار«عكاظ»دانستهاند،و بهمينمضمون
رواياتى هم در صحيح مسلم و بخارى آمده است.
و در حديث ديگرى كه در تفسير مجمع البيان آمده ازعلقمه بن قيس
روايت كرده كه گويد:به عبد الله بن مسعودگفتم:چه كسى از شما در
داستان شب جن همراه رسولخدا(ص)بوديد؟
وى گفت:كسى از ما با آنحضرت نبود،سپس داستان رااينگونه بيان
كرده گفت:
شبى آنحضرت را نيافتيم و مفقود گرديد،و ما نگران شدهفكر كرديم
دشمنان او را ربوده و يا از ترس آنها گريخته و بهمينمنظور بجستجوى
آنحضرت به درههاى مكه رفتيم و ناگهان ديديمكه از
طرف«حراء»ميآيد،عرض كرديم:
اى رسول خدا كجا بودى كه ما نگران شديم و شب را درناراحتى و
نگرانى بسر برديم؟
حضرت فرمود:
«انه اتانى داعى الجن فذهبت اقرئهم القرآن».
دعوت كننده جنيان نزد من آمد و من رفتم تا قرآن را برايشان
بخوانم... عبد الله بن مسعود گويد:سپس آنحضرت ما را بهمراه خودبرد
و جاى آنها و جائى را كه آتش در آن افروخته بودند بما نشانداد،ولى
قبل از آن كسى از ما همراه آنحضرت نرفته بود (39) .
و در پارهاى از روايات و تفاسير نام و عدد آنها را نيز ذكركرده
و گفتهاند:آنها هفت نفر بودند،و در روايت ديگرى آمدهكه ايشان از
قبيله«بنى شيصبان»بودند كه شمارهشان از جنيانديگر بيشتر و
عموما لشكر شيطان از همانها است (40) .
و بهر صورت در اين روايات نامى از سفر طائف و برخوردآنحضرت با
جنيان در آن سفر ذكر نشده و برخى آنرا مربوط بهسالهاى نخستبعثت
دانسته و برخى از سيره نويسان وتحليل گران احتمال تعدد آنرا داده و
گفتهاند ممكن است:
ماجراى ايمان جنيان برسول خدا(ص)و قرائت قرآن برايشانچند بار
اتفاق افتاده باشد (41) و الله العالم.
پىنوشتها:
1-مىتوانيد به جلد دوم تاريخ تحليلى(سلسله مقالات)ص
55-60 مراجعه نمائيد2-چنانچه ابن هشام در حديثى كه صدر آن
در صفحه قبل گذشت دنباله حديث را اين چنيننوشته كه گويد:
آنان رفتند و رسولخدا صلى الله عليه و آله را با ابو
طالب در اطاق تنها گذاردند.
ابو طالب برسولخدا گفت:اى فرزند برادر بخدا سوگند
پيشنهادى كه تو بايشان كردىپيشنهاد بيجا و زورى
نبود!رسولخدا كه اين سخن را از ابو طالب شنيد در اسلام او
طمعبست و فرمود:عموجان آن كلمه را تو بگو تا تو را در روز
قيامتشفاعت كنم!ابو طالب كهاشتياق محمد صلى الله عليه و
آله را در اسلام او ديد گفت:اى برادر زاده بخدا اگر ترس
آننبود كه قريش تو و فاميلت را سرزنش كنند و بگويند:من از
ترس مرگ اين كلمه را گفتمهرآينه آنرا بر زبان جارى
ميكردم،و اكنون نيز فقط بخاطر اينكه تو خوشحال شوى
آنراميگويم و چون مرگش نزديك شد عباس بن عبد المطلب ديد
لبان ابو طالب حركت ميكند،گوش فرا داد و برسول خدا صلى
الله عليه و آله گفت:اى فرزند برادر بخدا سوگند آن كلمه
راكه تو ميخواستى گفت،و بدين ترتيب ابو طالب از دنيا
رفت(سيره ابن هشام ج 1 ص 418).
و ابن كثير در سيره النبويه خود حتى در اين حديث هم
ترديد كرده و طبق روايتى كه ازبخارى نقل كرده اين مطلب را
كه ابو طالب كافر از دنيا رفته است ترجيح مىدهد.
2-شرح نهج البلاغه ج 1 ص 356.
3-شرح نهج البلاغه ج 1 ص 356-364.
4-الصحيح من السيرة ج 2 ص 156.
5-اسد الغابه ج 1 ص 287 شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص
315.الاصابة ج 4 ص 116.
6-ديوان ابى طالب ص 36 و شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 314.
7-مستدرك حاكم نيشابورى،ج 2،ص 623.
8-ديوان ابى طالب ص 32 و شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 314.
9-سيره ابن هشام ج 1 ص 373 و خزانة الادب ج 1 ص 261 و
تاريخ ابن كثير ج 3 ص 87.
10-تذكره ابن جوزى ص 5.الخصائص الكبرى ج 1 ص 87 سيره
حلبيه ج 1 ص 372 اسنىالمطالب ص 10.
11-مرحوم علامه امينى نام حدود بيست نفر از دانشمندان و
علماى بزرگ شيعه و اهل سنترا در الغدير(ج 7 ص 400)نقل
كرده كه درباره ايمان ابو طالب بطور جداگانه كتاب نوشتهو
براى كتابهاى خود نامهائى گذاردهاند مانند كتاب«اسنى
المطالب فى ايمانابى طالب»و كتاب«الحجة على الذاهب الى
تكفير ابى طالب»و كتاب«القول الواجبفى ايمان ابى
طالب».
و چنانچه ميدانيم در سالهاى اخير نيز يكى از دانشمندان
سعودى از منطقه احساء وقطيف-استاد عبد الله خنيزى-كتابى در
اين باره نوشت و«ابو طالب مؤمن قريش»نام نهاد، وپس از
انتشار با سعايت علماء سعودى دولت آنجا او را بزندان
افكنده و محكوم به اعدام كردندكه با وساطت مرحوم آية الله
العظمى بروجردى(ره)از مرگ نجات يافته و آزاد گرديد.
12-شرح نهج البلاغة ج 2 ص 315.
13- 14-سيرة المصطفى ص 216-219.
15-اوائل المقالات ص 45.
16-تبيان-چاپ سنگى-ج 2 ص 287.
17-بحار الانوار-ج 9 چاپ كمپانى-ص 29.
18-الغدير ج 7 ص 342-400.
19-الغدير ج 7 ص 390.
20-الغدير ج 7 ص 389.
21-الغدير ج 7 ص 386.
22-الفصول المختارة ص 80-اكمال الدين صدوق ص 103.
23-روضة الواعظين ص 121-امالى صدوق ص 366.الغدير ج 7 ص
390.شرح ابنابى الحديد ج 3 ص 312.
24-شرح الشفاء للقارى ج 1 ص 222.
25-تاريخ بغداد ج 5 ص 87 و ذخائر العقبى ص 36 و ميزان
الاعتدال ج 2 ص 297 ومستدرك حاكم ج 3 ص 156 و بحار الانوار
ج 18 ص 315 و علل الشرايع ص 72 وكتابهاى ديگرى كه در
پاورقى ج 1 الصحيح من السيره ص 271 نام آنها ذكر شده.
26-بحار الانوار ج 18 ص 384-مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص
180.
27-مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 43.
28-سيره ابن هشام ص 243-245.
29-تاريخ طبرى ج 2 ص 53 و ص 55 و كامل التواريخ ج 2 ص
50 و 55 وبحار الانوار ج 8 ص 335 و 348.
30-به زير نويس شماره 1 صفحه 20 مراجعه شود.
31-تنزيه الانبياء ص 121.
32-مناقب-ج 1 ص 150.
33-الصحيح من السيره-ج 2 ص 164.
34-در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(ج 14 ص 97-ط
جديد)نقل كرده كه فقطعلى عليه السلام همراه آن حضرت بود،و
در همان كتاب(ج 4 ص 127)از مدائنىروايت كرده كه على عليه
السلام و زيد هر دو با آن حضرت بودند،و در سيرهابن هشام
آمده كه تنها به طائف سفر كرد.
35-سيرة المصطفى ص 221 و الصحيح من السيرة ج 2 ص 164.
36-سيره ابن هشام-ج 1 ص 422،كامل-ج 2 ص 92،تاريخ طبرى-ج
2 ص 82.
37-نخله-چنانچه گفتهاند-نام دو وادى است در يك منزلى
مكه كه به يكى از آنهانخله شامى و بديگرى نخله يمانى
گويند.
38-سوره احقاف-آيات 29-32.
39- و 40-مجمع البيان-ج 5 ص 368.
41-فقه السيره دكتر بوطى ص 142.