فصل سوم
داستان سفر رسول خدا(ص)به طائف
و اما چند تذكر در مورد اين داستان
در اين داستان بنحوى كه خوانديد و آن خلاصه و مجموعهاىاز
روايات وارده در اين باره بود مواردى ديده ميشود كه براىانسان
حالت ترديدى در صحت قسمتهائى از اين داستان ايجادميكند كه از
آنجمله است:
1-«عداس»كه نامش در اين داستان آمده،بگونهاى كهنقل
كردهاند،بنظر ميرسد كه تا به آن روز رسول خدا(ص)راديدار نكرده
بود.
و اطلاعى از بعثت و نبوت آن بزرگوار نداشته.
و چيزى در اين باره نشنيده بوده...
و اساسا چنين استفاده ميشود كه وى ساكن طائف بوده وسالها در
آنجا ميزيسته و از اوضاع مكه و آنچه در آن شهرميگذشته بىاطلاع
بوده...
در صورتيكه در روايات ديگرى مانند روايت كازرونى در
كتاب«المنتقى»و روايت ابن كثير و ديگران آمده كه در آغازبعثت و
نزول وحى هنگامى كه رسول خدا(ص)از غار حرا بخانهآمد و جريان نبوت
و ديدار با جبرئيل را براى خديجه شرح داد،خديجه آنحضرت را در خانه
گذارده و بنزد«عداس»راهب آمد ودنباله روايت و متن آن اينگونه است:
«و اتت عداسا الراهب و كان شيخا قد وقع حاجباه على عينيه من
الكبرفقالت:يا عداس اخبرني عن جبرئيل عليه السلام ما هو؟فقال:قدوس
قدوسو خر ساجدا،و قال:ما ذكر جبرئيل في بلدة لا يذكر الله فيها و
لا يعبد قالت:
اخبرني عنه؟قال:لا و الله لا اخبرك حتى تخبرنى من اين عرفت اسم
جبرئيل؟
قالت:لي عليك عهد الله و ميثاقه بالكتمان؟قال:نعم،قالت:اخبرنى
بهمحمد بن عبد الله انه اتاه!قال عداس:ذلك الناموس الاكبر الذي
كان ياتيموسى و عيسى عليهم السلام بالوحي و الرسالة،و الله لئن
كان نزل جبرئيل علىهذه الارض لقد نزل اليها خير عظيم،و لكن يا
خديجة ان الشيطان ربما عرضللعبد فاراه امورا،فخذي كتابي هذا
فانطلقى به الى صاحبك فان كان مجنونافانه سيذهب عنه،و ان كان من
امر الله فلن يضره!ثم انطلقتبالكتاب معها، فلما دخلت منزلها اذا
هي برسول الله صلى الله عليه و آله مع جبرئيل عليه السلامقاعد
يقرؤه هذه الآيات:
ن*و القلم و ما يسطرون*ما انتبنعمة ربك بمجنون*و ان لك لاجرا
غيرممنون*و انك لعلى خلق عظيم*فستبصر و يبصرون*بايكم المفتون
اى الضال،او المجنون فلما سمعتخديجة قراءته اهتزت فرحا،ثم
رآهصلى الله عليه و آله عداس فقال:اكشف لي عن ظهرك!فكشف فاذا خاتم
النبوة يلوح بين كتفيه،فلما نظر عداس اليه خر ساجدا يقول:قدوس
قدوس،انت و الله النبي الذي بشر بك موسى و عيسى عليهما السلام اما
و الله يا خديجةليظهرن له امر عظيم،و نبا كبير،فوالله يا محمد ان
عشتحتى تؤمر بالدعاءلاضربن بين يديك بالسيف،هل امرت بشىء
بعد؟قال:لا،قال:ستؤمر ثم تؤمرثم تكذب ثم يخرجك قومك و الله ينصرك و
ملائكته» (1) .
يعنى خديجه از نزد آنحضرت بيامد بنزد«عداس راهب»و اوپيرمردى
بود كه از شدت پيرى ابروانش بر روى چشمانش افتادهبود،خديجه بدو
گفت:
-اى عداس بمن بگو جبرئيل كيست؟عداس(كه نامجبرئيل را
شنيد)گفت:پاك است!پاك و منزه!و سپسبحالتسجده بر خاك افتاده و
پاسخ داد:نام جبرئيل در آنآبادى كه نام خدا در آنجا نيست و پرستش
نمىشود برده نخواهدشد!خديجه گفت:برايم بازگو كه او كيست؟
عداس گفت:نه بخدا نخواهم گفت تا بمن بگوئى از كجانام جبرئيل را
شناختهاى؟خديجه گفت:پيمان خدائى و تعهدىالهى با من ميكنى كه آنرا
پوشيده و پنهان دارى؟گفت:آرى،در اين وقتخديجه فرمود:
-محمد بن عبد الله(ص)بمن خبر داد كه جبرئيل نزدش آمده.عداس
گفت:اين همان ناموس اكبرى است كه بنزدموسى و عيسى عليهما السلام
ميآمد و وحى و رسالت را بر آنهاآورد.و بخدا سوگند اگر جبرئيل در
اين سرزمين فرود آيد خيربزرگى را بر اينجا آورده.ولى اى خديجه
بدانكه شيطان گاهى بربنده خدا درآيد و چيزهائى بر او
بنماياند،اكنون اين نامه مرا بگيرو بنزد او ببر پس اگر ديوانه شده
با اين نامه از نزدش برود وديوانگيش بر طرف گردد و اگر از جانب خدا
باشد به او زياننرساند.
خديجه نامه را گرفت و چون بنزد رسول خدا(ص)آمدجبرئيل را در كنار
آنحضرت نشسته ديد و مشاهده كرد كه آياتسوره قلم را بر آنحضرت
ميخواند...«ن و القلم»...تا آيه...
«بايكم المفتون»...خديجه كه آن منظره را ديد از خوشحالى بهوجد
آمد...و پس از اين ماجرا نيز خود عداس رسول خدا(ص)راديدار كرد و از
آنحضرت خواست تا پشتخود را(جاى مهر نبوت)
به او نشان دهد،چون نشان داد و مهر نبوت را كه در ميان دوكتف
آنحضرت مشاهده كرد كه ميدرخشد بسجده افتاد و گفت:
«قدوس،قدوس»توئى بخدا سوگند همان پيغمبرى كه موسى وعيسى بدان
مژده دادهاند.
بخدا سوگند اى خديجه بطور حتم از وى داستانى بزرگ وخبرى عظيم
پديد خواهد آمد،و بخدا سوگند اى محمد!اگر من زنده بمانم تا وقتى كه
مامور به دعوت گردى در راه يارى توشمشير خواهم زد،آيا مامور بچيزى
شدهاى؟فرمود:نه.
عداس گفت:بهمين زودى مامور خواهى شد و هم چناندوباره مامور شوى
و تو را تكذيب كنند و قوم تو بيرونت كنند،ولى خدا و فرشتگانش تو را
يارى خواهند كرد.
كه از اين روايت معلوم ميشود:
اولا-عداس قبل از آن از نبوت آنحضرت اطلاع داشته وبا خبر
بوده...
و ثانيا-ظاهر ميشود كه وى در مكه سكونت داشته،نه درطائف..
و ثالثا-آزاد بوده نه غلام و زر خريد...
و رابعا-در سنينى بوده كه تا هنگام سفر رسول خدا(ص)بهطائف يا
از دنيا رفته بوده و اگر هم زنده بوده از نظر جسمى دروضعى نبوده كه
بتواند خدمتكارى و يا باغبانى عتبة و شيبة رابكند.
و تنها احتمالى كه ميتواند اين اشكالات را برطرف سازدآنست كه
بگوئيم آنها دو نفر بودهاند، و آن عداسى كهرسول خدا(ص)را در طائف
ديدار كرده و به آنحضرت ايمانآورده غير از عداسى بوده كه در آغاز
نبوت در مكه بوده و اينسخنان را به خديجه و رسول خدا(ص)گفته
است... و اگر اين احتمال قوتى پيدا كند ميتواند بقول آقايان
وجهجمعى ميان اين روايات باشد...
ولى با توجه به چند روايت كه ابن كثير در سيرة النبويه خوداز
سعيد بن مسيب و سليمان بن طرخان تيمى نقل كرده ايناحتمال نيز از
بين ميرود و اشكال قوىتر ميگردد،زيرا متنروايتى كه وى از سعيد بن
مسيب در داستان وحى و تلاشخديجه براى شناختن جبرئيل ذكر ميكند
اينگونه است:
«...ثم انطلقت من مكانها فاتت غلاما لعتبة بن ربيعة بن عبد
شمس،نصرانيا من اهل نينوى يقال له عداس،فقالت له:يا عداس اذكرك
بالله الاما اخبرتنى:هل عندك علم من جبرئيل؟ فقال:قدوس،قدوس...»تا
بآخرروايت (2) كه نظير همان روايتى است كه ما با
ترجمهاش ازكازرونى نقل كرديم.
ابن كثير پس از اين بلا فاصله روايت ديگرى از ابن عساكربسندش از
سليمان بن طرخان تيمى روايت ميكند كه در آن نيزپس از داستان نزول
وحى بر رسول خدا(ص)و رفتن نزد خديجه ونقل ماجرا و آمدن خديجه نزد
ورقه و راهبى ديگر گويد:
«...ثم اتت عبدا لعتبة بن ربيعة يقال له عداس فسالته فاخبرها
بمثل مااخيرها...» (3) .
و بدين ترتيب براى اهل فن روشن است كه جائى براىاحتمال مذكور
باقى نميماند و رفع شبهه نمىشود...
جز اينكه بگوئيم اصل آن روايات-يعنى رواياتى كه در موردآمدن
خديجه بنزد ورقه و راهب نصرانى و عداس و ديگرانرسيده-مخدوش است و
پايهاى از اعتبار و صحت ندارد،بشرحىكه در داستان وحى در مقالات
گذشته مشروحا بيان داشتيم (4) و الله اعلم.
گذشته از اينكه رواياتى كه دلالت دارد براينكه خديجه بنزد«ورقة
بن نوفل»رفت و گفتگوئى كه از وى با«ورقه»نقل شدهدر بسيارى از
آنها مثل روايت طبرى با اين روايات از نظر جملاتو مضمون خيلى با
همديگر شباهت دارند كه از اين نظر نيزاحتمال اتحاد آنها ميرود...و
بهر صورت روايات مغشوش ودرهم ريختهاى بنظر ميرسند.
و آخرين مطلبى كه موجب ترديد در اين روايت ميشود اينكهظاهر
روايت آن است كه رسول خدا(ص)هديه عتبه و شيبه راقبول كرد،در
صورتيكه اين مطلب نيز بر خلاف سيره آنحضرتاست كه حاضر نبود بهيچ
نحوى از مشركين حقى بر گردن او بيايد و زير بار منت احدى از مشركين
قرار گيرد،و هديه يا چيزىاز آنها بپذيرد.
2-در مورد اينكه رسول خدا(ص)در مراجعت از طائف ازترس آنكه مورد
اهانتيا سوء قصد و خطر جانى قرار گيرد ناچارشد بنزد اخنس بن شريق
و سهيل بن عمرو و بالاخره مطعم بنعدى بفرستد و از آنها درخواست
كند تا او را در پناه خود قراردهند،و در پناه آنها بمكه در
آيد-چنانچه مورخين نقل كردهاندبرخى ترديد كرده و احتمال جعل آنرا
دادهاند...كه ما ذيلااصل خبر را نقل كرده و سپس ضمن بيان چند مطلب
تذكراتىدرباره آن خواهيم داد:
و اصل اين خبر بگونهاى كه طبرى و ديگران نقل كردهانداينگونه
است كه چون رسول خدا(ص)در مراجعت از سفر طائفبنزديكيهاى مكه رسيد
از مردى بنام«اريقط»خواست تا بنزداخنس بن شريق برود و از او
بخواهد تا آنحضرت را در پناه خودقرار داده كه بتواند وارد شهر مكه
شود و به دور از آزار مشركينطواف خود را انجام داده و زندگى
كند،ولى اخنس بن شريق درپاسخ گفت:
«ان حليف قريش لا يجير على صميمها».
يعنى-حليف و هم پيمان قريش نمىتواند كسى را كه ازخود قريش است
در پناه خود گيرد. سپس رسول خدا همان مرد(و يا ديگرى)را بنزد سهيل
بنعمرو فرستاد و از او خواست تا آنحضرت را در پناه گيرد وسهيل بن
عمرو نيز پاسخ داد:
«ان بنى عامر بن لوى لا تجير على بنى كعب بن لوى».
يعنى من كه از بنى عامر بن لوى هستم نمىتوانم كسى را كهاز بنى
كعب بن لوى است در پناه خود گيرم.و رسول خدا(ص)
بناچار كسى را بنزد مطعم بن عدى فرستاد و همين درخواست رااز او
كرد و او به آنحضرت پناه داد و رسول خدا(ص)در پناه اوبمكه درآمد و
شب را در نزد او بيتوته كرد،و چون صبح شد از خانهمطعم بيرون آمد و
مطعم بن عدى و پسران ششگانه و يا هفتگانه اونيز در حاليكه شمشير
خود را حمائل كرده(و مسلح شده)بودندبهمراه آنحضرت خارج شده و بمسجد
الحرام آمدند،آنگاه مطعمبه رسول خدا گفت:طواف كن.
و خود و فرزندانش نيز اطراف محل طواف را با شمشيرهاىخود
پوشانده بودند.
ابو سفيان كه چنان ديد پيش مطعم آمده گفت:
-آيا پناهش دادهاى يا پيرو او گشتهاى؟
گفت:نه،بلكه پناه دادهام.
ابو سفيان گفت:در اينصورت ما پناه تو را محترممىشماريم در
اينوقت مطعم با ابو سفيان نشستند تا هنگامى كهرسول خدا(ص)طواف را
تمام كرد و بخانه رفتند.
و در برخى از روايات بجاى«ابو سفيان»ابو جهل ذكر شدهكه همان
گفتگو را با مطعم بن عدى انجام داده است و در روايتابن كثير اين
روايت دنبالهاى دارد بدينگونه كه راوى ميگويد:
«...فمكث اياما ثم اذن له فى الهجرة».
يعنى-چند روزى كه از اين ماجرا گذشت،خداى تعالىاجازه هجرت(به
مدينه)را به او داد.و چون رسول خدا(ص)بهمدينه هجرت فرمود پس از
اندك زمانى مطعم بن عدى از دنيارفت و حسان بن ثابت گفت:من براى او
مرثيه خواهم گفت،وقصيدهاى در مرثيه او سرود.
و ابن كثير پس از نقل ابياتى از آن قصيده گويد:
-و بهمين خاطر بود كه رسول خدا درباره اسيران جنگ بدرفرمود:
«لو كان مطعم بن عدى حيا ثم سئلنى فى هؤلاء النتنى لوهبتهم
له».
يعنى-اگر مطعم بن عدى در اينروز زنده بود و از من آزادىابن
خبيتان(بدبو)را درخواست ميكرد بخاطر او آنها را آزادميكردم!
(5) .
و اينك چند تذكر
تذكر 1-درباره نام«اريقط»كه در اين حديث آمده اينحقير تا
جائى كه فرصت و وقت اجازه ميداد در كتب تراجممراجعه كردم ولى اثرى
از اين نام نديدم و احتمال تصحيف همدادم ولى باز هم بجائى
نرسيدم،و در پارهاى از روايات نامى ازكسى ذكر نشده و تنها
نوشتهاند رسول خدا(ص)مردى،و ياكسى را بنزد اخنس بن شريق و ديگران
فرستاد...
و اما«اخنس بن شريق»،او مردى است در قبيله ثقيف و ازهم پيمانان
و خلفاء بنى زهره،و از اشراف قوم خود و صاحب نفوذو قدرت در ميان
آنها بود،و بگفته برخى از اهل تفسير، آياتسوره قلم كه خدا فرموده:
و لا تطع كل حلاف مهين،هماز مشاء بنميم...
درباره او نازل گشته،چون نسبتبه رسول خدا(ص)
جسارت و مخالفت ميكرد...و ما داستانى از وى در مورد تاثيرروانى
قرآن در وى با ابو سفيان و ابو جهل پيش از اين نقل كرديمكه
خواندنى و جالب است...
و انشاء الله تعالى پس از اين نيز در جاى خود خواهيم خواند،كه
در جنگ بدر وى مانع شد از اينكه بنى زهره در آن جنگشركت كنند،چون
قبيله مزبور از وى اطاعت كرده و حرف شنوى داشتند...و برخى
گفتهاند:از همين جهت نيز او را«اخنس»
گفتند،چون«خنس»در لغتبمعناى كنارهگيرى كردن وغيبت از حضور
در جمع مردم است (6) .
و«سهيل بن عمرو بن عبد شمس»نيز مرد زبانآور وسخنورى بود،كه
پيوسته از رسول خدا مذمت كرده و بدگوئىمينمود و در ميان قريش مقام
و منزلتى داشت،و بشرحى كه درجاى خود ذكر خواهد شد در جنگ بدر اسير
شد،و برخىخواستند زبان او را قطع كنند كه رسول خدا(ص)مانع
اينكارشده و فرمود:اميد است در آينده جبران كند...
و فرزندى داشتبنام«عبد الله»كه جزء جوانان مكهمسلمان شده
بود ولى پدرش او را ميآزرد،و پس از هجرترسول خدا(ص)به مدينه نيز
نتوانست جزء مهاجرين بمدينه بيايدتا در جنگ بدر كه بهمراه پدرش به
بدر آمد و در آنجا از فرصتاستفاده نموده و فرار كرد و خود را
بلشگريان اسلام ورسول خدا(ص)رسانيد.
و داستان سهيل بن عمرو در ماجراى صلح حديبية و تنظيمصلحنامه
مشهور است...و بالاخره پس از فتح مكه مسلمان شد وهمانگونه كه رسول
خدا(ص)خبر داده بود با سخنرانيهائى كهبنفع رسول خدا(ص)و بطرفدارى
از آنحضرت انجام ميداد جبرانگذشته خود را نمود.
و اما مطعم بن عدى او فرزند نوفل بن عبد مناف است كه درجد اعلاى
خود نسبش با رسول خدا(ص)به يك نفر ميرسند،واو در ميان سران قريش
دشمنى كمترى نسبتبه آنحضرت ابرازميكرد و بلكه در برخى از جاها
بنفع آن بزرگوار اقدامهائى داشته،كه از آنجمله در ماجراى نقض صحيفه
ملعونه و رفع حصر ازبنى هاشم و مسلمانان-بشرحى كه در جاى خود
گذشت-نقشمؤثرى داشت.
و از حديثبالا كه در نهايه ابن اثير هم در ماده«نتن»ذكرشده
معلوم ميشود كه وى قبل از جنگ بدر در مكه از دنيا رفته ومرگش فرا
رسيده است.
تذكر 2-ذيل روايت مزبور به ترتيبى كه ابن كثير نقل كردهكه راوى
گويد:«فمكث اياما ثم اذن له فى الهجرة»و ظهور اين جملهدر اينكه
هجرت رسول خدا(ص)چند روز پس از سفر طائفانجام شده،مخالف با همه
روايات و تواريخى است كه ماجراىسفر طائف رسول خدا(ص)را ذكر
كردهاند،زيرا همگىگفتهاند:كه سفر طائف در سال دهم بعثت انجام
شده و اينمطلبى است كه كازرونى در كتاب المنتقى بدان تصريح كرده
(7) و در حوادث سال دهم گفته:«و فى هذه السنة خرج الىالطائف
و الى ثقيف».
و ابن اثير نيز در كامل پس از اينكه ميگويد:«سه سال قبل ازهجرت
ابو طالب و خديجه وفات كردند...و اذيت و آزار مشركينبر آنحضرت
زيادتر شد...»پس از آن ميگويد:رسول خدا(ص)
كه چنان ديد بهمراه زيد بن حارثه بنزد ثقيف در طائف رفت...
(8) و اين مطلب ضعف و وهن اين نقل نيز ميشود.
3-سومين مطلبى كه موجب ضعف اين روايت ميشود اصلاين مطلب است كه
چگونه ميتوان پذيرفت كه رسول خدا(ص)
براى امنيت ورود بمكه بمشركى پناهنده شود و آيا اين داستاناگر
صحيح باشد با آيه شريفه:
و لا تركنوا الى الذى ظلموا فتمسكم النار (9)
چگونه جمع ميشود،و اساسا با عمل رسول خدا(ص)درطول زندگى آنحضرت
سازگار نيست كه سعى ميكرد هيچگاه ازمشركى حقى بر گردن آن حضرت
نباشد!
4-چهارمين سؤالى كه بر طبق اين روايتبنظر ميرسد و باز هم موجب
ضعف آن ميشود اين مطلب است كه رسول خدا(ص)
با اينكه خود اهل مكه بود و بيش از پنجاه سال از عمر شريف
اوگذشته بود و از سنتها و قوانين اجتماعى شهر مكه و قبائل آناطلاع
كامل داشت چگونه از اين مطلب بىاطلاع بود كه«حليف»نمىتواند
به«صميم»پناه دهد،و يا اينكه«بنى عامر»نمىتوانند«بنى كعب»را
در پناه گيرند...؟!
و از همه اينها گذشته مگر بنى هاشم و حمزة بن عبد المطلبو
ديگران كه به شجاعت و غيرت معروف بودند نبودند كه اينمقدار
نتوانند از آنحضرت دفاع كنند تا آنجا كه مجبور شود در پناهمشركى
وارد مكه شود...
و بدين ترتيب به اين نتيجه ميرسيم كه اصل داستان سفرطائف رسول
خدا(ص)از نظر تاريخ و روايات مسلم است،امااين جزئيات و قسمتهاى
ديگر آن مورد ترديد و اختلاف است كهنمىتوان درباره آنها و صحت آن
مطلبى اظهار كرد...و اللهالعالم.
پىنوشتها:
1-بحار الانوار-ج 18 ص 228.سيره نبوى دحلان-ج 1 ص
83.سيره حلبيه-ج 1ص 243.
2- و 3-سيرة النبويه ابن كثير-ج 1 ص 406-408.
4-براى تحقيق بيشتر ميتوانيد به جلد دوم تاريخ تحليلى
كه مجموعه اين مقالات رابصورت كتابى جداگانه بچاپ
رساندهاند مراجعه نمائيد.
5-تاريخ طبرى-ج 2 ص 82.سيرة النبويه ابن كثير-ج 2 ص
153-154. سيره ابن هشام-ج 1 ص 381.
6-سيره ابن هشام-ج 1 ص 282.
7-بنقل بحار الانوار-ج 19 ص 22.
8-كامل ج 2 ص 90-91.
9-سوره هود آيه 113-يعنى به كسانى كه ستم كردهاند اميد
نبنديد كه آتش جهنمشما را فرا خواهد گرفت.