درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۴

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۳ -


فصل سوم

داستان سفر رسول خدا(ص)به طائف

و اما چند تذكر در مورد اين داستان

در اين داستان بنحوى كه خوانديد و آن خلاصه و مجموعه‏اى‏از روايات وارده در اين باره بود مواردى ديده ميشود كه براى‏انسان حالت ترديدى در صحت قسمتهائى از اين داستان ايجادميكند كه از آنجمله است:

1-«عداس‏»كه نامش در اين داستان آمده،بگونه‏اى كه‏نقل كرده‏اند،بنظر ميرسد كه تا به آن روز رسول خدا(ص)راديدار نكرده بود.

و اطلاعى از بعثت و نبوت آن بزرگوار نداشته.

و چيزى در اين باره نشنيده بوده...

و اساسا چنين استفاده ميشود كه وى ساكن طائف بوده وسالها در آنجا ميزيسته و از اوضاع مكه و آنچه در آن شهرميگذشته بى‏اطلاع بوده...

در صورتيكه در روايات ديگرى مانند روايت كازرونى در كتاب‏«المنتقى‏»و روايت ابن كثير و ديگران آمده كه در آغازبعثت و نزول وحى هنگامى كه رسول خدا(ص)از غار حرا بخانه‏آمد و جريان نبوت و ديدار با جبرئيل را براى خديجه شرح داد،خديجه آنحضرت را در خانه گذارده و بنزد«عداس‏»راهب آمد ودنباله روايت و متن آن اينگونه است:

«و اتت عداسا الراهب و كان شيخا قد وقع حاجباه على عينيه من الكبرفقالت:يا عداس اخبرني عن جبرئيل عليه السلام ما هو؟فقال:قدوس قدوس‏و خر ساجدا،و قال:ما ذكر جبرئيل في بلدة لا يذكر الله فيها و لا يعبد قالت:

اخبرني عنه؟قال:لا و الله لا اخبرك حتى تخبرنى من اين عرفت اسم جبرئيل؟

قالت:لي عليك عهد الله و ميثاقه بالكتمان؟قال:نعم،قالت:اخبرنى به‏محمد بن عبد الله انه اتاه!قال عداس:ذلك الناموس الاكبر الذي كان ياتي‏موسى و عيسى عليهم السلام بالوحي و الرسالة،و الله لئن كان نزل جبرئيل على‏هذه الارض لقد نزل اليها خير عظيم،و لكن يا خديجة ان الشيطان ربما عرض‏للعبد فاراه امورا،فخذي كتابي هذا فانطلقى به الى صاحبك فان كان مجنونافانه سيذهب عنه،و ان كان من امر الله فلن يضره!ثم انطلقت‏بالكتاب معها، فلما دخلت منزلها اذا هي برسول الله صلى الله عليه و آله مع جبرئيل عليه السلام‏قاعد يقرؤه هذه الآيات:

ن*و القلم و ما يسطرون*ما انت‏بنعمة ربك بمجنون*و ان لك لاجرا غيرممنون*و انك لعلى خلق عظيم*فستبصر و يبصرون*بايكم المفتون

اى الضال،او المجنون فلما سمعت‏خديجة قراءته اهتزت فرحا،ثم رآه‏صلى الله عليه و آله عداس فقال:اكشف لي عن ظهرك!فكشف فاذا خاتم النبوة يلوح بين كتفيه،فلما نظر عداس اليه خر ساجدا يقول:قدوس قدوس،انت و الله النبي الذي بشر بك موسى و عيسى عليهما السلام اما و الله يا خديجة‏ليظهرن له امر عظيم،و نبا كبير،فوالله يا محمد ان عشت‏حتى تؤمر بالدعاءلاضربن بين يديك بالسيف،هل امرت بشى‏ء بعد؟قال:لا،قال:ستؤمر ثم تؤمرثم تكذب ثم يخرجك قومك و الله ينصرك و ملائكته‏» (1) .

يعنى خديجه از نزد آنحضرت بيامد بنزد«عداس راهب‏»و اوپيرمردى بود كه از شدت پيرى ابروانش بر روى چشمانش افتاده‏بود،خديجه بدو گفت:

-اى عداس بمن بگو جبرئيل كيست؟عداس(كه نام‏جبرئيل را شنيد)گفت:پاك است!پاك و منزه!و سپس‏بحالت‏سجده بر خاك افتاده و پاسخ داد:نام جبرئيل در آن‏آبادى كه نام خدا در آنجا نيست و پرستش نمى‏شود برده نخواهدشد!خديجه گفت:برايم بازگو كه او كيست؟

عداس گفت:نه بخدا نخواهم گفت تا بمن بگوئى از كجانام جبرئيل را شناخته‏اى؟خديجه گفت:پيمان خدائى و تعهدى‏الهى با من ميكنى كه آنرا پوشيده و پنهان دارى؟گفت:آرى،در اين وقت‏خديجه فرمود:

-محمد بن عبد الله(ص)بمن خبر داد كه جبرئيل نزدش آمده.عداس گفت:اين همان ناموس اكبرى است كه بنزدموسى و عيسى عليهما السلام ميآمد و وحى و رسالت را بر آنهاآورد.و بخدا سوگند اگر جبرئيل در اين سرزمين فرود آيد خيربزرگى را بر اينجا آورده.ولى اى خديجه بدانكه شيطان گاهى بربنده خدا درآيد و چيزهائى بر او بنماياند،اكنون اين نامه مرا بگيرو بنزد او ببر پس اگر ديوانه شده با اين نامه از نزدش برود وديوانگيش بر طرف گردد و اگر از جانب خدا باشد به او زيان‏نرساند.

خديجه نامه را گرفت و چون بنزد رسول خدا(ص)آمدجبرئيل را در كنار آنحضرت نشسته ديد و مشاهده كرد كه آيات‏سوره قلم را بر آنحضرت ميخواند...«ن و القلم‏»...تا آيه...

«بايكم المفتون‏»...خديجه كه آن منظره را ديد از خوشحالى به‏وجد آمد...و پس از اين ماجرا نيز خود عداس رسول خدا(ص)راديدار كرد و از آنحضرت خواست تا پشت‏خود را(جاى مهر نبوت)

به او نشان دهد،چون نشان داد و مهر نبوت را كه در ميان دوكتف آنحضرت مشاهده كرد كه ميدرخشد بسجده افتاد و گفت:

«قدوس،قدوس‏»توئى بخدا سوگند همان پيغمبرى كه موسى وعيسى بدان مژده داده‏اند.

بخدا سوگند اى خديجه بطور حتم از وى داستانى بزرگ وخبرى عظيم پديد خواهد آمد،و بخدا سوگند اى محمد!اگر من زنده بمانم تا وقتى كه مامور به دعوت گردى در راه يارى توشمشير خواهم زد،آيا مامور بچيزى شده‏اى؟فرمود:نه.

عداس گفت:بهمين زودى مامور خواهى شد و هم چنان‏دوباره مامور شوى و تو را تكذيب كنند و قوم تو بيرونت كنند،ولى خدا و فرشتگانش تو را يارى خواهند كرد.

كه از اين روايت معلوم ميشود:

اولا-عداس قبل از آن از نبوت آنحضرت اطلاع داشته وبا خبر بوده...

و ثانيا-ظاهر ميشود كه وى در مكه سكونت داشته،نه درطائف..

و ثالثا-آزاد بوده نه غلام و زر خريد...

و رابعا-در سنينى بوده كه تا هنگام سفر رسول خدا(ص)به‏طائف يا از دنيا رفته بوده و اگر هم زنده بوده از نظر جسمى دروضعى نبوده كه بتواند خدمتكارى و يا باغبانى عتبة و شيبة رابكند.

و تنها احتمالى كه ميتواند اين اشكالات را برطرف سازدآنست كه بگوئيم آنها دو نفر بوده‏اند، و آن عداسى كه‏رسول خدا(ص)را در طائف ديدار كرده و به آنحضرت ايمان‏آورده غير از عداسى بوده كه در آغاز نبوت در مكه بوده و اين‏سخنان را به خديجه و رسول خدا(ص)گفته است... و اگر اين احتمال قوتى پيدا كند ميتواند بقول آقايان وجه‏جمعى ميان اين روايات باشد...

ولى با توجه به چند روايت كه ابن كثير در سيرة النبويه خوداز سعيد بن مسيب و سليمان بن طرخان تيمى نقل كرده اين‏احتمال نيز از بين ميرود و اشكال قوى‏تر ميگردد،زيرا متن‏روايتى كه وى از سعيد بن مسيب در داستان وحى و تلاش‏خديجه براى شناختن جبرئيل ذكر ميكند اينگونه است:

«...ثم انطلقت من مكانها فاتت غلاما لعتبة بن ربيعة بن عبد شمس،نصرانيا من اهل نينوى يقال له عداس،فقالت له:يا عداس اذكرك بالله الاما اخبرتنى:هل عندك علم من جبرئيل؟ فقال:قدوس،قدوس...»تا بآخرروايت (2) كه نظير همان روايتى است كه ما با ترجمه‏اش ازكازرونى نقل كرديم.

ابن كثير پس از اين بلا فاصله روايت ديگرى از ابن عساكربسندش از سليمان بن طرخان تيمى روايت ميكند كه در آن نيزپس از داستان نزول وحى بر رسول خدا(ص)و رفتن نزد خديجه ونقل ماجرا و آمدن خديجه نزد ورقه و راهبى ديگر گويد:

«...ثم اتت عبدا لعتبة بن ربيعة يقال له عداس فسالته فاخبرها بمثل مااخيرها...» (3) .

و بدين ترتيب براى اهل فن روشن است كه جائى براى‏احتمال مذكور باقى نميماند و رفع شبهه نمى‏شود...

جز اينكه بگوئيم اصل آن روايات-يعنى رواياتى كه در موردآمدن خديجه بنزد ورقه و راهب نصرانى و عداس و ديگران‏رسيده-مخدوش است و پايه‏اى از اعتبار و صحت ندارد،بشرحى‏كه در داستان وحى در مقالات گذشته مشروحا بيان داشتيم (4) و الله اعلم.

گذشته از اينكه رواياتى كه دلالت دارد براينكه خديجه بنزد«ورقة بن نوفل‏»رفت و گفتگوئى كه از وى با«ورقه‏»نقل شده‏در بسيارى از آنها مثل روايت طبرى با اين روايات از نظر جملات‏و مضمون خيلى با همديگر شباهت دارند كه از اين نظر نيزاحتمال اتحاد آنها ميرود...و بهر صورت روايات مغشوش ودرهم ريخته‏اى بنظر ميرسند.

و آخرين مطلبى كه موجب ترديد در اين روايت ميشود اينكه‏ظاهر روايت آن است كه رسول خدا(ص)هديه عتبه و شيبه راقبول كرد،در صورتيكه اين مطلب نيز بر خلاف سيره آنحضرت‏است كه حاضر نبود بهيچ نحوى از مشركين حقى بر گردن او بيايد و زير بار منت احدى از مشركين قرار گيرد،و هديه يا چيزى‏از آنها بپذيرد.

2-در مورد اينكه رسول خدا(ص)در مراجعت از طائف ازترس آنكه مورد اهانت‏يا سوء قصد و خطر جانى قرار گيرد ناچارشد بنزد اخنس بن شريق و سهيل بن عمرو و بالاخره مطعم بن‏عدى بفرستد و از آنها درخواست كند تا او را در پناه خود قراردهند،و در پناه آنها بمكه در آيد-چنانچه مورخين نقل كرده‏اندبرخى ترديد كرده و احتمال جعل آنرا داده‏اند...كه ما ذيلااصل خبر را نقل كرده و سپس ضمن بيان چند مطلب تذكراتى‏درباره آن خواهيم داد:

و اصل اين خبر بگونه‏اى كه طبرى و ديگران نقل كرده‏انداينگونه است كه چون رسول خدا(ص)در مراجعت از سفر طائف‏بنزديكيهاى مكه رسيد از مردى بنام‏«اريقط‏»خواست تا بنزداخنس بن شريق برود و از او بخواهد تا آنحضرت را در پناه خودقرار داده كه بتواند وارد شهر مكه شود و به دور از آزار مشركين‏طواف خود را انجام داده و زندگى كند،ولى اخنس بن شريق درپاسخ گفت:

«ان حليف قريش لا يجير على صميمها».

يعنى-حليف و هم پيمان قريش نمى‏تواند كسى را كه ازخود قريش است در پناه خود گيرد. سپس رسول خدا همان مرد(و يا ديگرى)را بنزد سهيل بن‏عمرو فرستاد و از او خواست تا آنحضرت را در پناه گيرد وسهيل بن عمرو نيز پاسخ داد:

«ان بنى عامر بن لوى لا تجير على بنى كعب بن لوى‏».

يعنى من كه از بنى عامر بن لوى هستم نمى‏توانم كسى را كه‏از بنى كعب بن لوى است در پناه خود گيرم.و رسول خدا(ص)

بناچار كسى را بنزد مطعم بن عدى فرستاد و همين درخواست رااز او كرد و او به آنحضرت پناه داد و رسول خدا(ص)در پناه اوبمكه درآمد و شب را در نزد او بيتوته كرد،و چون صبح شد از خانه‏مطعم بيرون آمد و مطعم بن عدى و پسران ششگانه و يا هفتگانه اونيز در حاليكه شمشير خود را حمائل كرده(و مسلح شده)بودندبهمراه آنحضرت خارج شده و بمسجد الحرام آمدند،آنگاه مطعم‏به رسول خدا گفت:طواف كن.

و خود و فرزندانش نيز اطراف محل طواف را با شمشيرهاى‏خود پوشانده بودند.

ابو سفيان كه چنان ديد پيش مطعم آمده گفت:

-آيا پناهش داده‏اى يا پيرو او گشته‏اى؟

گفت:نه،بلكه پناه داده‏ام.

ابو سفيان گفت:در اينصورت ما پناه تو را محترم‏مى‏شماريم در اينوقت مطعم با ابو سفيان نشستند تا هنگامى كه‏رسول خدا(ص)طواف را تمام كرد و بخانه رفتند.

و در برخى از روايات بجاى‏«ابو سفيان‏»ابو جهل ذكر شده‏كه همان گفتگو را با مطعم بن عدى انجام داده است و در روايت‏ابن كثير اين روايت دنباله‏اى دارد بدينگونه كه راوى ميگويد:

«...فمكث اياما ثم اذن له فى الهجرة‏».

يعنى-چند روزى كه از اين ماجرا گذشت،خداى تعالى‏اجازه هجرت(به مدينه)را به او داد.و چون رسول خدا(ص)به‏مدينه هجرت فرمود پس از اندك زمانى مطعم بن عدى از دنيارفت و حسان بن ثابت گفت:من براى او مرثيه خواهم گفت،وقصيده‏اى در مرثيه او سرود.

و ابن كثير پس از نقل ابياتى از آن قصيده گويد:

-و بهمين خاطر بود كه رسول خدا درباره اسيران جنگ بدرفرمود:

«لو كان مطعم بن عدى حيا ثم سئلنى فى هؤلاء النتنى لوهبتهم له‏».

يعنى-اگر مطعم بن عدى در اينروز زنده بود و از من آزادى‏ابن خبيتان(بدبو)را درخواست ميكرد بخاطر او آنها را آزادميكردم! (5) .

و اينك چند تذكر

تذكر 1-درباره نام‏«اريقط‏»كه در اين حديث آمده اين‏حقير تا جائى كه فرصت و وقت اجازه ميداد در كتب تراجم‏مراجعه كردم ولى اثرى از اين نام نديدم و احتمال تصحيف هم‏دادم ولى باز هم بجائى نرسيدم،و در پاره‏اى از روايات نامى ازكسى ذكر نشده و تنها نوشته‏اند رسول خدا(ص)مردى،و ياكسى را بنزد اخنس بن شريق و ديگران فرستاد...

و اما«اخنس بن شريق‏»،او مردى است در قبيله ثقيف و ازهم پيمانان و خلفاء بنى زهره،و از اشراف قوم خود و صاحب نفوذو قدرت در ميان آنها بود،و بگفته برخى از اهل تفسير، آيات‏سوره قلم كه خدا فرموده:

و لا تطع كل حلاف مهين،هماز مشاء بنميم...

درباره او نازل گشته،چون نسبت‏به رسول خدا(ص)

جسارت و مخالفت ميكرد...و ما داستانى از وى در مورد تاثيرروانى قرآن در وى با ابو سفيان و ابو جهل پيش از اين نقل كرديم‏كه خواندنى و جالب است...

و انشاء الله تعالى پس از اين نيز در جاى خود خواهيم خواند،كه در جنگ بدر وى مانع شد از اينكه بنى زهره در آن جنگ‏شركت كنند،چون قبيله مزبور از وى اطاعت كرده و حرف شنوى داشتند...و برخى گفته‏اند:از همين جهت نيز او را«اخنس‏»

گفتند،چون‏«خنس‏»در لغت‏بمعناى كناره‏گيرى كردن وغيبت از حضور در جمع مردم است (6) .

و«سهيل بن عمرو بن عبد شمس‏»نيز مرد زبان‏آور وسخنورى بود،كه پيوسته از رسول خدا مذمت كرده و بدگوئى‏مينمود و در ميان قريش مقام و منزلتى داشت،و بشرحى كه درجاى خود ذكر خواهد شد در جنگ بدر اسير شد،و برخى‏خواستند زبان او را قطع كنند كه رسول خدا(ص)مانع اينكارشده و فرمود:اميد است در آينده جبران كند...

و فرزندى داشت‏بنام‏«عبد الله‏»كه جزء جوانان مكه‏مسلمان شده بود ولى پدرش او را ميآزرد،و پس از هجرت‏رسول خدا(ص)به مدينه نيز نتوانست جزء مهاجرين بمدينه بيايدتا در جنگ بدر كه بهمراه پدرش به بدر آمد و در آنجا از فرصت‏استفاده نموده و فرار كرد و خود را بلشگريان اسلام ورسول خدا(ص)رسانيد.

و داستان سهيل بن عمرو در ماجراى صلح حديبية و تنظيم‏صلحنامه مشهور است...و بالاخره پس از فتح مكه مسلمان شد وهمانگونه كه رسول خدا(ص)خبر داده بود با سخنرانيهائى كه‏بنفع رسول خدا(ص)و بطرفدارى از آنحضرت انجام ميداد جبران‏گذشته خود را نمود.

و اما مطعم بن عدى او فرزند نوفل بن عبد مناف است كه درجد اعلاى خود نسبش با رسول خدا(ص)به يك نفر ميرسند،واو در ميان سران قريش دشمنى كمترى نسبت‏به آنحضرت ابرازميكرد و بلكه در برخى از جاها بنفع آن بزرگوار اقدامهائى داشته،كه از آنجمله در ماجراى نقض صحيفه ملعونه و رفع حصر ازبنى هاشم و مسلمانان-بشرحى كه در جاى خود گذشت-نقش‏مؤثرى داشت.

و از حديث‏بالا كه در نهايه ابن اثير هم در ماده‏«نتن‏»ذكرشده معلوم ميشود كه وى قبل از جنگ بدر در مكه از دنيا رفته ومرگش فرا رسيده است.

تذكر 2-ذيل روايت مزبور به ترتيبى كه ابن كثير نقل كرده‏كه راوى گويد:«فمكث اياما ثم اذن له فى الهجرة‏»و ظهور اين جمله‏در اينكه هجرت رسول خدا(ص)چند روز پس از سفر طائف‏انجام شده،مخالف با همه روايات و تواريخى است كه ماجراى‏سفر طائف رسول خدا(ص)را ذكر كرده‏اند،زيرا همگى‏گفته‏اند:كه سفر طائف در سال دهم بعثت انجام شده و اين‏مطلبى است كه كازرونى در كتاب المنتقى بدان تصريح كرده (7) و در حوادث سال دهم گفته:«و فى هذه السنة خرج الى‏الطائف و الى ثقيف‏».

و ابن اثير نيز در كامل پس از اينكه ميگويد:«سه سال قبل ازهجرت ابو طالب و خديجه وفات كردند...و اذيت و آزار مشركين‏بر آنحضرت زيادتر شد...»پس از آن ميگويد:رسول خدا(ص)

كه چنان ديد بهمراه زيد بن حارثه بنزد ثقيف در طائف رفت... (8) و اين مطلب ضعف و وهن اين نقل نيز ميشود.

3-سومين مطلبى كه موجب ضعف اين روايت ميشود اصل‏اين مطلب است كه چگونه ميتوان پذيرفت كه رسول خدا(ص)

براى امنيت ورود بمكه بمشركى پناهنده شود و آيا اين داستان‏اگر صحيح باشد با آيه شريفه:

و لا تركنوا الى الذى ظلموا فتمسكم النار (9)

چگونه جمع ميشود،و اساسا با عمل رسول خدا(ص)درطول زندگى آنحضرت سازگار نيست كه سعى ميكرد هيچگاه ازمشركى حقى بر گردن آن حضرت نباشد!

4-چهارمين سؤالى كه بر طبق اين روايت‏بنظر ميرسد و باز هم موجب ضعف آن ميشود اين مطلب است كه رسول خدا(ص)

با اينكه خود اهل مكه بود و بيش از پنجاه سال از عمر شريف اوگذشته بود و از سنتها و قوانين اجتماعى شهر مكه و قبائل آن‏اطلاع كامل داشت چگونه از اين مطلب بى‏اطلاع بود كه‏«حليف‏»نمى‏تواند به‏«صميم‏»پناه دهد،و يا اينكه‏«بنى عامر»نمى‏توانند«بنى كعب‏»را در پناه گيرند...؟!

و از همه اينها گذشته مگر بنى هاشم و حمزة بن عبد المطلب‏و ديگران كه به شجاعت و غيرت معروف بودند نبودند كه اين‏مقدار نتوانند از آنحضرت دفاع كنند تا آنجا كه مجبور شود در پناه‏مشركى وارد مكه شود...

و بدين ترتيب به اين نتيجه ميرسيم كه اصل داستان سفرطائف رسول خدا(ص)از نظر تاريخ و روايات مسلم است،امااين جزئيات و قسمتهاى ديگر آن مورد ترديد و اختلاف است كه‏نمى‏توان درباره آنها و صحت آن مطلبى اظهار كرد...و الله‏العالم.


پى‏نوشتها:

1-بحار الانوار-ج 18 ص 228.سيره نبوى دحلان-ج 1 ص 83.سيره حلبيه-ج 1ص 243.

2- و 3-سيرة النبويه ابن كثير-ج 1 ص 406-408.

4-براى تحقيق بيشتر ميتوانيد به جلد دوم تاريخ تحليلى كه مجموعه اين مقالات رابصورت كتابى جداگانه بچاپ رسانده‏اند مراجعه نمائيد.

5-تاريخ طبرى-ج 2 ص 82.سيرة النبويه ابن كثير-ج 2 ص 153-154. سيره ابن هشام-ج 1 ص 381.

6-سيره ابن هشام-ج 1 ص 282.

7-بنقل بحار الانوار-ج 19 ص 22.

8-كامل ج 2 ص 90-91.

9-سوره هود آيه 113-يعنى به كسانى كه ستم كرده‏اند اميد نبنديد كه آتش جهنم‏شما را فرا خواهد گرفت.