قسمتيازدهم
نخستين سفر محمد (ص) به شام و داستان سفر بحيرا
و ماجراى گوسفند چرانى و جنگهاى فجار...
عموم مورخين و اهل حديث از دانشمندان شيعه و اهل سنتبا اندك
اختلافى داستان سفر محمد(ص)را به شام در معيتعمويش ابو طالب و بر
خورد آنحضرت را با«بحيرا»نقلكردهاند، مانند شيخ صدوق(ره)در اكمال
الدين و ابن شهر آشوبدر مناقب و ابن هشام در سيره و طبرى و يعقوبى
و ابن سعد نيز دركتابهاى خود آنرا نقل كردهاند و نويسندگان معاصر
نيز عمومابدون نقد و ايرادى آنرا ترجمه و نقل كردهاند (1)
و بلكه برخى ازآنها در برابر برداشتهاى غلطى كه دشمنان اسلام
از اين داستانكرده،و خواستهاند از اين راه تهمتهائى به اسلام و
رهبر بزرگوارآن بزنند از آن دفاع كرده و در صدد پاسخگوئى دشمنان بر
آمدهو بدين ترتيب اصل داستان را پذيرفته و چنان است كه در صحتآن
ترديد نداشتهاند (2) .ولى در برابر اينان برخى از
نويسندگان و ناقلان اين داستان،در صحت آن ترديد كرده و راويان يا
راوىآنرا دروغگو و جعال خوانده و بلكه برخى آنرا ساخته و
پرداختهدشمنان اسلام دانستهاند،و برخى نيز قسمتهائى از آنرا
مردود ومجعول دانسته ولى اصل آنرا بنوعى پذيرفتهاند،و ما در آغاز
اصلداستان را به تفصيلى كه ابن هشام در سيره از ابن اسحاق
روايتكرده با مختصر اختلافى كه از ديگران ضميمه آن كردهايم ازروى
كتاب زندگانى پيامبر اسلام خود براى شما نقل مىكنيم وسپس گفتار
نويسندگان و ناقدان و يا منكران را مىآوريم.
اصل داستان
بنابر نقل مشهور نه سال و به قولى دوازده سال از عمر
رسولخدا(ص)گذشته بود (3) كه ابو طالب به همانگونه كه
گفتيممانند ساير مردم قريش-عازم سفر شام شد،تا با مال
التجارهمختصرى كه داشت تجارت كند و از اينراه كمكى به مخارجسنگين
خود بنمايد.
قرشيان هر ساله دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به«يمن» در
زمستان و ديگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاءو الصيف».
مقصد در اين سفر شهر بصرى بود كه در آنزمان يكى ازشهرهاى بزرگ
شام و از مهمترين مراكز تجارتى آن عصر بشمارميرفت.
در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسائى وجود داشت ومردى دير نشين و
ترسائى گوشه گير بنام«بحيرا»در آن كليسازندگى ميكرد،و مسيحيان
معتقد بودند كه كتابها و هم چنينعلومى كه در نزد دانشمندان گذشته
آنان بوده دست بدست وسينه بسينه به بحيرا منتقل گشته است.
و برخى گفتهاند:صومعه«بصرى»-كه تا شهر 6 ميل فاصلهداشت
مانند صومعههاى عادى و معمولى ديگر نبود بلكهمخصوص بسكونت آن
دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم ودانشش از ديگران فزونتر و در
مراحل سير و سلوك از همگان برترباشد،و«بحيرا»داراى چنين اوصافى
بود.
هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت بفكر يتيمبرادر
افتاد و با علاقه فراوانى كه باو داشت نميدانست آيا او را درمكه
بگذارد يا همراه خود بشام ببرد. وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز
و سختى مسافرت باشتر را در كوه و بيابان بنظر ميآورد ترجيح ميداد
محمد را-كهكودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبرو نشده
بود-درمكه بگذارد و از رنجسفر او را معاف دارد،ولى از آنطرف با
آنعلاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او
داشتنمىتوانستخود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و
خيالشدر اينباره آسوده نبود،و تا آن ساعتى كه ميخواستحركت
كندهمچنان در حال ترديد بود.
هنگامى كه كاروان قريش خواستحركت كند ناگهانابو طالب فرزند
برادر را مشاهده كرد كه با چهرهاى افسرده به عمونگاه مىكند و چون
خواست با او خدا حافظى كند چند جملهگفت كه ابو طالب تصميم گرفت
محمد را همراه خود ببرد.
رسولخدا-صلى الله عليه و آله-با همان قيافه معصوم وجذاب رو بعمو
كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهستهگفت:عمو جان!مرا كه
كودكى يتيم هستم و پدر و مادرىندارم به كه مىسپارى؟
همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرونآورد و
تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اينرو بلا درنگبهمراهان خود
گفت: بخدا سوگند او را با خود مىبرم و هيچگاه از او جدا
نخواهمشد.
كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجهشدند كه
اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى وآرامش بيشترى
مىكنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبلداشت ندارد و از گرما
بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مىشدنداحساس ناراحتى نمىكنند.اين
اوضاع براى همه مردم كاروانتعجب آور بود تا جائى كه يكى از آنها
چند بار گفت: اين سفر چه سفر مباركى است.
ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همانكودك
دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمدهبود.
بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوستهبالاى
سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرمسايه مىافكند،و
اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شدكه به صومعه و
دير«بحيرا»نزديك شدند.
خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به
لبدريچهاى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و
چشمبكاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر بسوى آسمان مىكشيد و گويا
همان لكه ابر را جستجو ميكرد كه بر سر كاروانيان سايهمىافكند.
و هيچ بعيد نيست كه روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود واخبارى كه
از گذشتگان بدو رسيده بود منتظر ديدن چنين منظره وچشم براه آمدن آن
قافله بود،و جريانات بعدى اين احتمال راتاييد ميكند،زيرا مورخين
مانند ابن هشام و ديگران مىنويسند:
كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور ميكرد وگاهى در
آنجا منزل ميكردند و تا آن سفر هيچگاه بحيرا با آنانسخنى نگفته
بود،اما اين بار همينكه كاروان در نزديكى صومعهمنزل كردند غذاى
زيادى تهيه كرد و كسى را بنزد ايشان فرستادكه من غذاى زيادى تهيه
كردهام و دوست دارم امروز تمامىشما از كوچك و بزرگ و بنده و
آزاد،هر كه در كاروان است برسر سفره من حاضر شويد.
بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود
كهبالاى سر كاروان ميآيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى
كهكاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.
ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده كه:خود بحيرا پس ازديدن
اينمنظره از صومعه بزير آمد و از كاروان قريش دعوت كردتا براى صرف
غذا بصومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا بخدا سوگند
مثل اينكه اين بار براى تو ماجراىتازهاى رخ داده زيرا چندين بار
تاكنون ما از اينجا عبور كردهايم وهيچگاه مانند امروز بفكر
پذيرائى ما نيفتادى؟
بحيرا گويا نمىخواست راز خود را به اين زودى فاش كنداز اينرو
در جواب او گفت:
راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد برمن
هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت بشما اكرامى كردهباشم و بهمين
جهت غذائى آماده كرده و دوست دارم همگىشما از آن بخوريد.
قرشيان بسوى صومعه حركت كردند،اما محمد-صلى اللهعليه و آله-را
بخاطر آنكه كودكى بود و يا بملاحظات ديگرىهمراه نبردند،و بعيد هم
نيست كه خود آنحضرت كه بيشتر مايلبود در تنهائى بسر برد و به
اوضاع و احوال اجتماعى كه در آنبسر مىبرد انديشه كند از آنها
خواست تا او را نزد مال التجارهبگذارند و بروند،وگرنه معلوم نيست
ابو طالب به اين سادگىحاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه بود كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد واوصافى را
كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود درچهره آنها
نديد،از اينرو با تعجب پرسيد: كسى از شما بجاى نمانده؟
يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظرسن كوچكترين
افراد كاروان بود كسى نمانده!
بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارىنكنيد!
مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ماسرافكندگى نيست كه
فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ماباشد!اين سخن را گفته و
برخاست و از صومعه بزير آمد و محمد-صلى الله عليه و آله-را با خود
بصومعه برد و در كنار خويشنشانيد.
بحيرا با دقت بچهره آنحضرت خيره شد و يك يك اعضاءبدن آنحضرت را
كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زيرنظر گذرانيد.
قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات ورفتار
محمد-صلى الله عليه و آله-را دقيقا زير نظر گرفته و چشماز آنحضرت
بر نميدارد،و يكسره محو تماشاى او شده.
ميهمانان سير شدند و سفره غذا بر چيده شد در اينموقع بحيراپيش
يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزىسوگند
ميدهم كه آنچه از تو مىپرسم پاسخ مرا بدهى؟-و البته بحيرا از
سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جزآنكه ديده بود كاروانيان بدان
قسم ميخورند.
اما همينكه آنبزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا بهلات و
عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوضتر از اين دونيست.
بحيرا گفت:پس تو را بخدا سوگند ميدهم سؤالات مرا پاسخدهى!
حضرت فرمود:هر چه ميخواهى بپرس!
بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتىخواب و بيدارى
آنحضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب ميداد،بحيرا پاسخهائى را كه
مىشنيد با آنچه در كتابها در باره پيغمبراسلام ديده و خوانده بود
تطبيق ميكرد و مطابق ميديد،آنگاه ميانديدگان آنحضرت را با دقت
نگاه كرد،سپس برخاسته و ميانشانههاى آنحضرت را تماشا كرد و مهر
نبوت را ديد و بى اختيارآنجا را بوسه زد.
قرشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند
بيكديگرگفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آنسو ابو
طالبنگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدىنسبت
به برادر زادهاش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده
پرسيد:
اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالب-فرزند من است!
بحيرا-او فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!
ابو طالب-او فرزند برادر من است.
بحيرا-پدرش چه شد؟
ابو طالب-هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيارفت.
بحيرا-مادرش كجاست؟
ابو طالب-مادرش نيز چند سالى است مرده!
بحيرا-راست گفتى.اكنون بشنو تا چه ميگويم:
او را بشهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن ومواظب
باش تا آنها او را نشناسند كه بخدا سوگند اگر آنچه مندر مورد اين
جوان ميدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مىكنند.
و سپس ادامه داده گفت:
اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زادهات بزرگ و عظيمخواهد
گشت و بنابر اين هر چه زودتر او را بشهر خود باز گردان.
و در پايان سخنانش گفت:
من آنچه لازم بود بتو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را بتو
بنمايم.
سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد بر آمد تا هر چهزودتر
به مكه باز گردد و از اينرو كار تجارت را بزودى انجام دادو به مكه
بازگشت و حتى برخى گفتهاند:از همانجا محمد(ص) را با بعضى از
غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارترفت.
و در پارهاى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شدابو
طالب بدو گفت:اگر مطلب اينطور باشد كه تو مىگوئى او درپناه خدا
است و خداوند او را محافظتخواهد كرد.و در روايتىكه طبرى و برخى
ديگر در اين باره از ابو موسى اشعرى نقل كردهبدنبال داستان بحيرا
آمده است كه بحيرا هم چنان ابو طالب راسوگند داد تا اينكه ابو طالب
آنحضرت را به مكه باز گرداند...واين جمله را هم اضافه كرده كه:
«و بعث معه ابو بكر بلالا،و زوده الراهب من الكعك و الزيت»
يعنى ابو بكر بلال را بهمراه آنحضرت فرستاد،و راهب نيزتوشه راهى
از«كاك» (4) و زيتون به آنحضرت داد (5)
بهانهاى در دست برخى از مغرضان
ما قبل از آنكه به نقد و بررسى اين داستان بپردازيم بايد
بهاطلاع شما برسانيم كه اين داستان به اين شكلى كه نقل
شدهبهانهاى بدست مغرضان و برخى از خاور شناسان داده است آنهاكه
پيوسته مىگردند تا از تاريخ و روايات پراكنده اسلامىبهانهاى
بدست آورده و بصورت حربهاى عليه اسلام و رهبرگرامى آن استفاده
كنند،اينان اين داستان و امثال آن راوسيلهاى براى تشكيك در نبوت
پيغمبر اكرم(ص)قرار داده وچنانچه در كتاب فروغ ابديت از آنها نقل
شده گفتهاند:
«محمد بر اثر عظمت روح و صفاى قلب،و قوت حافظه ودقت فكر كه
طبيعت بر او ارزانى داشته بود،بوسيله همانملاقات سرگذشت پيامبران
و گروه هلاك شدگان را مانند عاد وثمود و بسيارى از تعاليم حيات بخش
خود را از همين راهب فراگرفت» (6) .
كه در پاسخ بايد بگوئيم:صرفنظر از صحت و سقم حديث بحيراى راهب
كه بعدا در آن حثخواهيم كرد،بطلان اينتهمت و پندار واضحتر از آن
است كه ما بخواهيم وقت زيادى ازشما و خود را روى آن صرف كنيم زيرا
با توجه به اينكه:
اولا-عمر رسول خدا در اين سفر آنقدر نبود كه بتواند آن
همهمطالب متنوع و گوناگون را در ذهن خود بسپارد و دهها سال پساز
آن با آن زيبائى و فصاحت معجزه آميز براى مردم بيان دارد...
و ثانيا-عمر آن سفر و بخصوص مدت ديدار آنحضرت با بحيرابه آن
مقدار نبود كه بتواند يك دهم از آن مطالب متنوع و بسيار رابياموزد
و يا ديرنشين نصرانى(و يا يهودى)به آن بزرگوار ياد دهد،بخصوص آنكه
طبق تحقيق و مدارك قطعى آن بزرگوار«امى» بوده و سواد خواندن و
نوشتن هم نداشته است و معمولا اينگونهامور احتياج به ضبط و ياد
داشت و داشتن سواد خواندن و نوشتندارد.
و ثالثا-آنچه پيغمبر بزرگوار اسلام دهها سال بعد از اينماجرا
در ضمن آيات بسيار زياد قرآنى ابراز فرمود با بسيارى ازآنچه نزد
راهبان و دير نشينانى همچون بحيرا بوده و ريشه آن ازتورات و انجيل
است تفاوت بسيار دارد،و اثرى از خرافاتى كهبدستخرافه سازان در آن
دو كتاب مقدس وارد شده در اين آياتمباركه ديده نمىشود و جائى
براى اين پندار باطل كه اين از آن گرفته شده باقى نمىماند...
و رابعا-همه اين پندارهاى غلط و تهمتهاى ناروا روى اينفرض است
كه اصل اين داستان صحيح و بدون خدشه و ترديدباشد،در صورتيكه ذيلا
خواهيد خواند كه صدور اين داستان موردترديد جمعى از تاريخ نويسان و
ناقلان حديث بوده،و راويان آنراعموما تضعيف كرده و روايتشان را
مخدوش داشتهاند...
و در پايان اين را هم بد نيست بدانيد كه اينگونه اتهامات
ونسبتهاى ناروا تازگى نداشته و در زمان خود آن بزرگوار هم
ازاينگونه سخنان و گفتارهاى نادرست وجود داشته تا آنجا كهخداى
تعالى در صدد پاسخگوئى و دفاع از پيامبر بزرگوار خويشبر آمده و
ميفرمايد:
و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر،لسان الذي يلحدوناليه
اعجمي و هذا لسان عربي مبين×ان الذين لا يؤمنونبآيات الله لا
يهديهم الله و لهم عذاب اليم×انما يفتري الكذبالذين لا يؤمنون
بآيات الله و اولئك هم الكاذبون (7)
يعنى-و به راستى ما مىدانيم كه اينان مىگويند قرآن رابشرى به
او تعليم كرده و ياد داده،در صورتيكه زبان آنكس كه بدو اشاره
مىكند عجمى است،و اين(قرآن)زبان عربىروشنى است، همانا آنها كه
آيات خدا را باور ندارند خداهدايتشان نمىكند و عذابى دردناك
دارند.دروغ را فقط آنهائىمىسازند كه به آيات خدا ايمان ندارند،و
آنها خودشاندروغگويانند.
كه البته اين سخن ناروا را در باره مردى مسيحى مذهب رومىكه
نامش«ابو فكيهه»يا«مقيس»يا«ابن حضرمى»و يا«بلعام»بوده
مىگفتند كه ساكن مكه بود و رسول خدا گاهىنزد او رفت و آمد
مىكرد.
بارى بهتر است اين بحث را رها كرده و بدنباله بحثخود،يعنى
تحقيق و بررسى اين داستان باز گرديم.
نقد و بررسى داستان بحيرا
اكنون كه اصل اين داستان را شنيديد بايد بدانيد كه اينداستان
از چند نظر مورد انتقاد و ايراد قرار گرفته و صحت آن موردترديد و
خدشه واقع شده است:
اولا-اينكه در چند روايت آمده بود كه ابو بكر آنحضرت رااز
همان«بصرى»پيش از آنكه به شام بروند بهمراه بلال به مكهباز
گرداند از چند نظر مخدوش و بلكه غير قابل قبول است:
1-از اين نظر كه بر طبق رواياتى كه خود راويان و مورخاننقل
كردهاند ابو بكر دو سال يا بيشتر از رسول خدا كوچكتر بودهو بلال
نيز چند سال از ابو بكر كوچكتر بوده (8) ،و با توجه به
آنچهدر مورد عمر رسول خدا(ص)در آغاز اين داستان شنيديد ابو بكردر
آن زمان شش ساله و يا نه ساله و ده ساله بوده و بلال هم شايدهنوز
بدنيا نيامده بود و اگر هم بدنيا آمده بوده دو سه سال بيشتر ازعمرش
نگذشته بود،و بدين ترتيب حضور ابو بكر در كاروان درآن سنين از عمر
بسيار بعيد بنظر مىرسد چنانچه تولد بلال و بدنياآمدن او نيز در
آنروز خيلى بعيد است،و اگر هم بدنيا آمده بوده در حبشه بوده نه در
مكه.
2-فرض مىكنيم ابو بكر شش ساله و يا نه ساله و ده سالهدر اين
سفر حضور داشته و بهمراه كاروان مزبور به بصرى و شامرفته،ولى
اينكه ابو بكر در آن سنين از عمر داراى ثروت وتجارت و غلام و نوكرى
بوده كه بتواند امرى و يا نهيى صادركند،و غلام و يا نوكر خود را به
اين سو و آن سو بفرستد بسياربعيد و بطور معمول غير قابل قبول است.
3-فرض مىكنيم هر دو مطلب فوق را تعبدا بپذيريم.اساسابلال حبشى
در آنروزگار چه ارتباطى با ابو بكر داشته!مگر نهاين است كه خود
اينان نوشتهاند:بلال در آغاز بعثت در خانهامية بن خلف بصورت
بردهاى زندگى مىكرد،و با ايمان بهرسول خدا و پذيرش اسلام از
جانب وى تحت آزار و شكنجهارباب خود يعنى امية بن خلف قرار گرفت تا
آنجا كه او را درروزهاى گرم طاقت فرساى مكه برهنه مىكرد و روى
ريگهاىداغ مكه مىخواباند و سنگ بزرگى روى سينهاش مىگذارد...
تا آنجا كه مىنويسند:
تا اينكه روزى ابو بكر بر وى گذشت و آن منظره را ديد و بهامية
اعتراض كرد و پس از مذاكرهاى كه كردند قرار شد ابو بكربلال را از
امية خريدارى كند و از اين شكنجه و عذاب آسودهاش گرداند.و بالاخره
او را با غلامى ديگر كه ابو بكر داشت مبادلهكردند و ابو بكر او را
آزاد كرد. (9)
گذشته از اينكه اين قسمت،يعنى آزاد شدن بلال بدستابو بكر نيز
مورد اختلاف و ترديد زيادى است،و در بسيارى ازروايات آمده كه بلال
را رسول خدا خريدارى كرده و آزاد فرمود، چنانچه از واقدى و ابن
اسحاق نقل شده (10) و بلكه در پارهاى ازروايات نيز
آمده كه عباس بن عبد المطلب اينكار را كرد (11)
واختلافات ديگرى در اين باره كه اگر خواستيد مىتوانيد به
كتاب«الصحيح من السيرة»مراجعه نمائيد. (12)
4-همه اين مطالب را هم كه بپذيريم آيا اين مطلب راچگونه مىتوان
پذيرفت كه ابو طالب با شدت علاقهاى كه به يتيمبرادر داشت و
همانگونه كه قبلا شنيديد حاضر نبود ساعتى اينكودك را از خود جدا
كند و حتى در اين باره به عموهاى ديگرآنحضرت نيز اعتماد نمىكرد،
در اينجا او را با يك كودك كوچكتر از خود يعنى«بلال»از آن فاصله
دور به مكه بفرستد،وبه قضا و قدر و آن بيابان بى آب و علف و پر از
خطر بسپارد،وبدين ترتيب او را از خود جدا كرده و با خيالى آسوده
بدنبالتجارت و ادامه سفر تجارتى رفته باشد!بخصوص پس از آنسفارشى
كه راهب مزبور به ابو طالب كرده كه آن كودك را ازشر يهود و ديگران
محافظت كن و هر چه زودتر او را به مكه بازگردان!
و ثانيا-از همه اينها گذشته اصل اين داستان از نظر سندمخدوش است
چه آنها كه در كتب شيعه نقل شده و چه آنها كهدر كتابهاى اهل سنت
آمده،زيرا ابن شهر آشوب آغاز آنرا ازمفسران و دنباله آنرا نيز از
طبرى روايت كرده،و ضمانت آنرا ازعهده خود برداشته است.
و مرحوم صدوق نيز از دو طريق آنرا روايت كرده كه طريقاول از
نظر سند مقطوع و ضعيف است،و روايت دوم نيز مرفوعهاست كه هيچكدام
قابل اعتماد نيست گذشته از آنكه روايتنخست مشتمل بر امور غريبهاى
است كه به افسانه شبيهتر استتا به يك داستان واقعى (13)
و روايات اهل سنت نيز هيچكدام به رسول خدا(ص)و يا معصومى
ديگر منتهى نمىشود،و آنچه درسيره ابن هشام و تاريخ طبرى و طبقات و
جاهاى ديگر نقل شدهيا از ابن اسحاق و يا از داود بن حصين و يا از
ابو موسى اشعرىروايتشده كه هيچكدام در آنزمان-يعنى زمان سفر
رسولخدا(ص)و بر خورد با بحيرا-بوجود نيامده و متولد نشده
بودند،وسند خود را نيز در اين باره نقل نكردهاند تا در صحت و سقم
آنتحقيق شود،و از اينرو از ابو الفدا نقل شده (14) كه
گفته استيكىاز راويان اين حديث ابو موسى اشعرى است كه وى در
سالهفتم هجرت مسلمان شد و از اينرو اين حديث را بايد از
احاديثمرسله اصحاب بشمار آورد...گذشته از اشكال ديگرى كه ما دربحث
قبلى در ذيل خدشه و ايراد-4-نقل كرديم.
و ترمذى نيز چنانچه از وى نقل شده اين روايت را غريبدانسته و
گفته است:در سند آن عبد الرحمان بن غزوان ديدهمىشود كه روايتهائى
بر خلاف موازين از او نقل شده (15) و ذهبىنيز
گفته:«گمان مىرود كه ساختگى باشد و قسمتى از آندروغ است»
(16) و ابن كثير و دمياطى و مغلطاى نيز در آن ترديد كردهاند
(17)
و مرحوم استاد شهيد آيت الله مطهرى قدس سره الشريف
دركتاب«پيامبر امى»فرموده:
«پرفسور ماسى نى يون»اسلام شناس و خاور شناسمعروف،در كتاب
سلمان پاك در اصل وجود چنينشخصى،تا چه رسد به برخورد پيغمبر با او
تشكيك مىكندو او را شخصيت افسانهاى تلقى مىنمايد،مىگويد:
«بحيرا سرجيوس و تميمدارى و ديگران كه روات درپيرامون پيغمبر
جمع كردهاند اشباحى مشكوك ونايافتنىاند.
و ثالثا-مطلب ديگرى كه موجب تضعيف اين داستان مىشوداختلاف در
مورد شخصيت بحيرا است كه آيا نام اصلى اوجرجيس يا سرجس يا جرجس
بوده،و يا اينكه از علماء يهود و ازاحبار يهود«تيماء»بوده-چنانچه
برخى گفتهاند-و يا ازكشيشهاى مسيحى و از قبيله عبد القيس بوده
چنانچه برخى ديگرگفتهاند، (18) كه اين خود موجب ضعف در
رواياتى كه رسيدهمىشود.
و اينها قسمتى است از بحثهائى كه در باره اين داستان دركتابها
بچشم مىخورد،و شايد روى آنچه گفته شد برخى ازسيره نويسان اين
داستان را يكسره ساخته و پرداخته دشمناناسلام كه پيوسته در صدد
تضعيف اسلام و زير سؤال بردن رسولگرامى آن و ايجاد شبهه و ترديد
در سلامت عقل و دستوراتروح بخش اسلام بودهاند دانسته و نويسنده
كتاب سيرةالمصطفى در اين باره چنين گويد:
...در رواياتى كه در مورد سفرهاى تجارتى رسول خدا در آن برههاز
زندگى رسيده اختلافهائى ديده مىشود كه موجب ترديد درصدور آنها
مىشود بخصوص كه راويان آنها از كسانى هستند كهمتهم به كذب بوده و
رواياتشان در عرض حوادث تاريخى به ثبتنرسيده...
و سپس گويد:
و من در كتاب خود بنام«الموضوعات»اين مطلب را ترجيحدادهام
كه نقل اين سفرها با اين كرامات ساخته و پرداختهدشمنان اسلام است
كه مىخواستهاند بدينوسيله ابواب تشكيك وترديد را در رسالتحضرت
محمد(ص)و نبوت آن بزرگوار بازكنند...و اين افسانهها را در تاريخ
اسلام وارد كرده تا موجباتتشويش در باره پيامبر بزرگوار اسلام و
رسالت آنحضرت را فراهمسازند... و شايد كعب الاحبار و ابو هريرة و
وهب بن منبه و تميم الدارمى وامثال آنها قهرمانهاى اين افسانه
پردازان بوده چنانچه شيوه اينان دروارد ساختن اسرائيليات و
مسيحياتى كه در احاديث اسلامى وتفسير و غيره وارد كردهاند اين
موضوع ايشان را تاييد مىكند... (19)
نگارنده گويد:نظر ما در قسمت اول اين بحث همان استكه گفتيم،و
وجود ابو بكر و يا بلال در اين سفر با هيچ معيارىجور در نمىآيد و
اما در مورد اصل داستان نظر ما همان نظرىاست كه در باره شق صدر و
امثال آن گفتيم كه اگر روايتصحيحى در اين باره داشتيم آنرا
مىپذيريم و اگر نه اصرارى براثبات آن نداريم اگر چه در همه
كتابهاى تاريخى و سيره همنقل شده باشد،و ظاهرا به چنين روايتى در
اين داستان دستنخواهيم يافت،چنانچه گذشت و العلم عند الله.
و بنابر آنچه گفته شد ديگر مجالى براى ياوه گوئى برخى
ازمستشرقين مزدور كليساها و كشيشان مغرض باقى نمىماند كهبمنظور
خدشهدار كردن نبوت رسول خدا و وحى،اين داستان رادستاويزى قرار
داده و گفتهاند:
«پيامبر اسلام در آن سفر از بحيرا تعليماتى آموخت و در مغز
فراگير و حافظه قوى خود نگهدارى كرد و پس از گذشتسى سال از
آنديدار همان تعليمات را اساس دين خود قرار داد، و بعنوان وحى
وقرآن به پيروان خود آموخت».
زيرا گذشته از همه آنچه گفته شد و بر فرض صحت اينداستان از نظر
سند و دلالت،مگر مدت توقف آنحضرت نزد بحيراچقدر طول كشيده كه
بتواند منشا اينهمه معارف عاليه وداستانهاى شگفت انگيز شده و آن
آئين انقلابى و جهانى راپىريزى كند!
آيا يك ملاقات نيم ساعته و يا حداكثر يك ساعته در دهسالگى يا
دوازده سالگى پيامبر امى درس نخوانده مىتواند پساز گذشتسى سال
منشا آنهمه تحولات و بيان آنهمه آياتمعجزه آسا باشد كه همه فصحا و
سخنوران را به مبارزه و تحدىدعوت كرده و بگويد:
و ان كنتم في ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثلهو
ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين،فان لمتفعلوا و لن
تفعلوا فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارةاعدت للكافرين
(20)
داستانها و خاطرات ديگرى از دوران جوانى آنحضرت (گوسفند
چرانى)
در چند روايت كه از طريق اهل سنت و پارهاى از كتابهاىشيعه نقل
شده آمده است كه رسول خدا(ص)در دوران جوانىمدتى هم گوسفند چرانى
مىكرد،و اين موضوع نيز نزد برخى ازنويسندگان مورد خدشه و ايراد
قرار گرفته،كه ما در آغاز رواياتىرا كه در اين باره رسيده نقل
مىكنيم و سپس به بحث و بررسىدر باره آنها مىپردازيم.
1-بخارى در كتاب صحيح خود(در كتاب الاجاره) بسندش از ابو هريره
روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود:
«ما بعث الله نبيا الا راعى الغنم،قال له اصحابه و انتيا
رسولالله؟قال:نعم،و انا رعيتها لاهل مكه على قراريط» (21)
يعنى-خداوند پيغمبرى نفرستاد جز گوسفند چران(جز اينكهگوسفند
چرانى مىكرد) اصحاب آنحضرت عرض كردند:شما نيزاى رسول
خدا؟فرمود:آرى،من نيز براى اهل مكه در برابر چندقيراط (22)
گوسفند چراندم!
و نظير اين روايت در كتابهاى ديگر حديث و سيره نيز روايتشده
مانند سيره نبويه قاضى دحلان و سيره حلبيه و فتح البارى وطبقات ابن
سعد (23) .
2-و در روايت ديگرى كه در طبقات از زهرى از جابر بنعبد الله
روايتشده گويد:ما به همراه رسول خدا بوديم و ميوهدرخت اراك
(24) را جمع كرده و مىچيديم،رسول خدا(ص)
فرمود:سياه رنگهاى آنرا بچينيد كه گواراتر و پاكيزهتر است و
مننيز هنگامى كه گوسفند مىچراندم!،آنها را مىچيدم!ما
عرضكرديم:شما نيز گوسفند مىچراندى اى رسول خدا؟ «قال:نعم،و ما من
نبى الا قد رعاها»فرمود:آرى و هيچ پيغمبرى نبوده جزآنكه گوسفند
چرانده!
3-و در روايت ديگرى كه از ابن اسحاق روايت كردهگويد:ميان
گوسفند داران و شتر داران نزاعى در گرفت وشتر داران بر گوسفند
داران تكبر مىورزيدند،و چنانچه براى ما نقل كردهاند رسول خدا در
اين باره فرمود:
«بعث موسى عليه السلام و هو راعى غنم و بعث داود عليه السلامو
هو راعى غنم،و بعثت و انا ارعى غنم اهلى باجياد».
-موسى عليه السلام مبعوث شد در حالى كه گوسفندمىچرانيد،و داود
عليه السلام مبعوث شد و گوسفند مىچرانيد ومن مبعوث شدم و گوسفند
خاندانم را مىچراندم در«اجياد».
و ظاهرا«اجياد»نام جائى بوده كه طبق اين روايت رسولخدا(ص)در
آنجا گوسفند چرانى مىكرده.چنانچه قراريط را نيزبرخى گفتهاند:نام
جائى در مكه بوده (25) اگر چه بعيد بنظرمىرسد.
و بدنبال اين مطلب داستان موهن ديگرى در تاريخ طبرى ازآنحضرت
نقل شده كه متن آن چنين است كه فرمود:
«...ما هممت بشىء مما كان اهل الجاهلية يعملون به غير مرتينكل
ذلك يحول الله بينى و بين ما اريد من ذلك ثم ما هممتبسوء حتى
اكرمنى الله عز و جل برسالته،فانى قد قلت ليلة لغلاممن قريش كان
يرعى معى باعلى مكة لو ابصرت لي غنمى حتىادخل مكة فاسمر بها كما
يسمر الشباب فقال افعل فخرجت اريد ذلك حتى اذا جئت اول دار من دور
مكة سمعت عزفا بالدفوفو المزامير،فقلت ما هذا؟قالوا فلان بن فلان
تزوج بفلانه بنتفلان،فجلست انظر اليهم فضرب الله على اذنى فنمت
فما ايقظنىالا مس الشمس،قال فجئت صاحبى فقال ما فعلت؟ قلتما
صنعتشيئا ثم اخبرته الخبر،قال ثم قلت له ليلة اخرى مثل ذلكفقال
افعل فخرجت فسمعتحين جئت مكة مثل ما سمعتحيندخلت مكة تلك الليلة
فجلست انظر فضرب الله على اذنى،فواللهما ايقظنى الا مس
الشمس،فرجعت الى صاحبى فاخبرته الخبر،ثم ما هممت بعدها بسوء حتى
اكرمنى الله عز و جل برسالته» (26) .
...من آهنگ انجام كارى از كارهاى زمان جاهليت نكردمجز دو بار
كه در هر بار ميان من و كارى را كه آهنگ انجامش راكرده بودم خداوند
حائل و مانع شد،و پس از آن ديگر آهنگ كاربدى نكردم،تا وقتى كه خداى
عز و جل مرا به رسالتخويشمفتخر ساخت،و داستان بدينگونه بود كه در
يكى از شبها بهپسركى از قريش كه در قسمت بالاى مكه با من
گوسفندمىچرانيد گفتم:چه خوب بود اگر تو از گوسفندهاى منمواظبت
مىكردى تا من به مكه بروم و همانند جوانهاى مكهشبى را به شب
نشينى و قصه گوئيهاى شبانه بگذرانم؟
آن پسر قرشى گفت:من اينكار را مىكنم!
من هم بدنبال منظور خود براه افتادم و همچنان تا به
نخستينخانههاى شهر مكه رسيدم و در آنجا صداى
نواختن«دف»ومزمارهائى (27) شنيدم،پرسيدم:اين چيست؟(چه
خبر هست؟)
گفتند:فلان پسر با فلان دختر ازدواج مىكند،من هم بهتماشاى
ايشان نشستم ولى خدا گوشم را بست و خوابم برد،وچيزى جز تابش خورشيد
مرا بيدار نكرد(و هنگامى بيدار شدم كهماجرا به پايان رسيده بود).
رسول خدا فرمود:من بنزد رفيق خود(يعنى همان پسركقرشى)باز گشتم
وى از من پرسيد: چه كردى؟گفتم:هيچكارى نكردم!و جريان را براى او
شرح دادم.
اين جريان گذشت تا دو باره در يكى از شبها همان سخنرا تكرار
كردم و او مانند شب قبلى حفاظت گوسفندانم را بعهدهگرفت و من به
مكه آمدم و همانند گذشته در آن شب نيز صداىدف و مزمار شنيدم و به
تماشا نشستم و خدا بهمانگونه گوشم رابست و بخواب رفتم و بخدا سوگند
جز تابش خورشيد چيز ديگرىمرا بيدار نكرد،آنگاه بنزد رفيق خود باز
گشتم و داستان را براىاو باز گفتم،و از آن پس ديگر آهنگ كار بدى
را نكردم تا اينكهخداى عز و جل مرا به مقام رسالتخود مفتخر
فرمود.
4-و در كتابهاى شيعه از علل الشرايع صدوق(ره)نقل شدهكه امام
صادق(ع)فرمود:
«ما بعث الله نبيا قط حتى يسترعيه الغنم يعلمه بذلك
رعيهالناس» (28) .
يعنى هيچگاه خداوند پيامبرى نفرستاد تا آنكه او را بهچرانيدن
گوسفندان وا مىداشت تا بدينوسيله راه تربيت مردم رابدو ياد دهد.
نگارنده گويد:قبل از آنكه به بررسى و تحقيق در باره اينداستان
و اين روايات بپردازيم بد نيست پارهاى از توجيهاتفيلسوف مآبانه و
عارفانهاى را نيز كه در توجيه اين رواياتكردهاند بشنويد،و آنگاه
اين روايات را از جهات ديگر موردبررسى قرار دهيم.
توجيهاتى در باره اين روايات
از آنجا كه اين روايات در نظر بسيارى از اهل سنت مورد قبول واقع
شده و نتوانستهاند در سند و يا متن آنها ترديد كننداصل مطلب را
پذيرفته و با سخنانى عارفانه و فيلسوف مآبانه درصدد توجيه آن بر
آمدهاند كه از آنجمله گفتار زير است:
اول-«و حكمتخداى عز و جل در اين باره چنان بوده كه انسانوقتى
گوسفندان را كه ناتوانترين حيوانات چهار پا هستند بچراندمهر و
عطوفتى در دلش جاى گير مىشود و چون به سر پرستىانسانها مامور
گردد دلش از تنديهاى طبيعى و ستمهاى غريزىپاك و مهذب مىشود و به
حد اعتلاى اعتدال مىرسد» (29) .
كه البته به اين گفتار ايرادهائى شده،از آنجمله اينكه:
1-گفته شده:چگونه كسى مىتواند باور كند كه پيامبربزرگوار الهى
و نبى اعظم-صلى الله عليه و آله-نيازى به تهذيب وپاك كردن دل از
تنديهاى طبيعى و ستمهاى غريزى داشت. آنپيامبرى كه خدا در بارهاش
فرمود:
لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص
عليكمبالمؤمنين رؤف رحيم؟ (30)
2-اگر هم ظلمى در وجود آنحضرت بود آيا مدرسهاى بهتر از مدرسه
گوسفند چرانى براى تهذيب آن نبود؟!
3-اين مطلب مخالف است با حديثى كه در باره آنحضرتاز ائمه
معصومين(ع)روايتشده كه فرمودند:
«و لقد قرن الله به من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من
ملائكتهيسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و
نهاره...» (31) .
يعنى و براستى كه خداى تعالى از زمان شيرخوارگى،بزرگترين فرشته
خود را قرين آنحضرت قرار داد كه راههاىكرامت و اخلاقهاى نيكوى
جهانيان را در شب و روز به وىبياموزد...
4-اساسا مگر ظلم و ستم و يا ساير اخلاق زشت و ناپسندغريزى است
كه احتياج به تهذيب داشته باشد؟!...
5-از همه اينها گذشته اين گفتار نيز مورد سئوال و خدشه استكه
چرانيدن گوسفندان دشوارتر از چرانيدن حيوانات چهار پاىديگر است؟
و خلاصه آنكه اين توجيه از جهاتى مورد خدشه است گذشتهاز اينكه
خود اين روايات از جهاتى مخدوش است كه در بحثآينده خواهيد خواند.
دوم-و نظير اين توجيه،گفتار ديگرى است كه در شرح صحيحبخارى در
ذيل همين حديث آمده كه گفتهاند:
حكمت در گوسفند چرانى پيغمبران الهى آن بود كه چون اينان
باگوسفندان مخالطت و آميزش داشته باشند بر حلم و شفقتشانافزوده
گردد،زيرا وقتى اينان در برابر دشواريهاى گوسفند چرانى وگرد آوردن
گوسفندان مختلف الطبيعه و چراگاههاى پراكنده وبخصوص با توجه به
ناتوانى و نياز گوسفندان صبر و بردبارى بخرجدادند،در اينصورت در
مقابل دشواريهاى مردمان امتخود بااختلافى كه در طبيعت و اصناف خود
دارند سزاوارتر و شايستهترخواهند بود... (32) .
و البته بايد دانست كه اين گفتار مضمون همان روايتعلل الشرايع
است كه اگر صحت آن روايت تاييد شود نيازى بهاين گفتار نيست و همان
روايت براى ما معتبر است،ولى ظاهراروايت از نظر سند ضعيف است.
سوم-توجيه ديگرى كه قدرى بىاشكالتر از دو توجيه سابقاست آنست
كه گفته شود:
از آنجا كه محيط شهر مكه محيطى آلوده به گناه و ظلم و شرك و بت
پرستى و بىعدالتى و مفاسد ديگرى بود،و رسولخدا(ص)كه از كودكى با
انواع مفاسد و مظالم مبارزه مىكرد واز مشاهده آن وضع رقت بار و
ظلم و ستمهائى كه بوسيلهسركردههاى شهر به افراد ضعيف و ناتوان
مىشد وبىعدالتيهائى كه عموم مردم آن زمان بدان دچار بودند
رنجمىبرد،و از طرفى قدرت جلوگيرى آنها را نداشت،بدنبالوسيلهاى
مىگشت تا هر چه بيشتر از آن منطقه و محيط و مشاهدهآن وضع
ناهنجار،كنار و دور باشد و بهترين وسيله براى وصول بهاين منظور
خروج از شهر و سرگرمى با آن حيوانهاى صامت وزبان بسته و محيط
بيابان بىسر و صدا و بدور از فحشاء و فسادبود،و روى همين منظور
رسول خدا(ص)بى آنكه نيازى به اصلاين كار و يا دريافت مزدى در اين
باره داشته باشد داوطلب اينكار شد و خود وسائل اين سرگرمى را براى
خود فراهم كرده ومشتاقانه بدنبال آن مىرفت.
گذشته از اينكه براى مردم مكه چرانيدن گوسفندان و شترانبهترين
سرگرمى و شغل محسوب مىشد و بسيارى از آنهابى آنكه نيازى به اين
كار و يا دريافت مزدى در برابر آن داشتهباشند علاقهمند به انجام
آن بودند و آنرا شغل خوبى مىدانستند ومورد پسندشان بوده. و البته
اگر اصل مسئله مورد قبول باشد و صحت آن موردترديد و خدشه نباشد اين
توجيه خوبى است و شايد در صفحاتآينده نيز توضيحى بيشتر براى آن
بدهيم.
سخنى در باره اصل اين داستان و روايات وارده در اين باره
ما بهتر است اين روايات را جداگانه تحت بررسى و تحليلقرار دهيم
و از اينرو مىگوئيم: روايت نخست كه در صحيحبخارى نقل شده از چند
جهت مورد خدشه است:
1-از نظر سند،چون راوى حديث ابو هريرة است و اوكسى است كه به
بازرگان حديث معروف شده و پيش از اين درقسمت اول بحث در باب
معيارها (33) شواهدى براينمطلب ذكر كرديم و گويند:كار
وى بجائى رسيد كه هر كسكسب و كارش كساد مىشد و كالاى تجارتى روى
دستشمىماند با پرداخت مال و يا وجه و يا آش و پلوئى به ابو هريره
وجعل حديثى در آن باره از زبان رسول خدا(ص)از ورشكستگىنجات
مىيافت (34) و بهمين خاطر است كه برخى گفتهاند:
هيچ بعيد نيست كه ابو هريرة خود اين نوع حديثها را جعلكرده تا
براى شغل خود آبروئى تحصيل كند زيرا وى در دوران حيات زندگى خود را
به چوپانى مىگذرانيد و بهمين خاطر نيزاين نام بر او غالب گرديد
زيرا وى«هرة»-يعنى گربهاى-راپيوسته همراه خود داشت كه با آن
بازى مىكرد،و چون در زمرهمسلمانان در آمد اين نام ملازم او
گشت،ولى وى اين نام راخوش نداشت و از اينرو اين نوع احاديث را جعل
كرد تا آبروئىبه خود بدهد،و در زير پوشش اين گونه روايات وجههاى
براىخود دست و پا كند. (35)
2-اين حديث مخالف است با روايت ديگرى كه ابن كثيردر كتاب
البداية و النهاية،و يعقوبى در تاريخ خود از عمار بنياسر روايت
كردهاند كه در باره آنحضرت گفته:
«...و لا كان اجيرا لاحد قط» (36)
يعنى هرگز آنحضرت اجير كسى نبود-و بصورت كارگر ومزدور براى كسى
كار نكرد-و اگر نوبت به ترجيح نيز مياناين دو روايت برسد روايت
عمار بن ياسر نزد ما ترجيح دارد.
3-اين حديث با روايت ديگرى نيز كه ذكر شد و در آنآمده بود كه
فرمود:
«...و بعثت و انا ارعى غنم اهلي باجياد»
مخالف است زيرا در روايت ابو هريره«اهل مكه»است،ودر اين
روايت«اهلى»است،و از اين نظر نيز روايت ابو هريرهغير قابل
اعتبار و ضعيف مىشود.
اين در مورد روايت ابو هريره.
و اما در مورد روايات ديگر نيز بايد بگوئيم از نظر سند
ضعيفاست،گذشته از اينكه اصل پذيرفتن اين مطلب يعنى تن دادنابو
طالب به چنين كارى براى رسول خدا مورد ترديد و قابل خدشهاست.
زيرا با توجه به علاقه شديد ابو طالب در حفاظت و نگهدارىآنحضرت
و بخصوص با سخنانى كه از كاهنان و پيشگويان وديگران در باره آينده
آنحضرت و دشمنى يهود با وى شنيده بود وخود همين راويان و تاريخ
نويسان آن را با آب و تاب و طول وتفصيل نقل كردهاند چنانچه در
داستان بحيرا نمونهاى از آنسخنان را شنيديد،و روايات ديگرى كه
ابو طالب پس از شنيدنآن اخبار لحظهاى رسول خدا را از خود جدا
نمىكرد و سخت درحراست و حفاظت آنحضرت مىكوشيد،پذيرفتن اين مطلب
كهآنحضرت را روزها و شبها به تنهائى رها مىكرد تا در
بيابانهاىمكه تك و تنها براى مردم مكه گوسفند چرانى كند بسيار
بعيد بنظر مىرسد.
و با توجه بدانچه گفته شد اين قسمت از تاريخ نيز كهبسيارى از
سيره نويسان و اهل حديث آنرا بصورت يك خاطرهمسلمى در زندگانى
آنحضرت آورده و نقل كردهاند مورد خدشه وترديد است و در نتيجه
موردى براى اظهار نظر و اجتهادنويسندگانى همچون نويسنده كتاب«محمد
پيامبرى كه از نوبايد شناخت»باقى نمىماند كه مىگويد:
«...در دورهاى از عمر كه اطفال ديگر تمام اوقات خود را
صرفبازى مىكنند محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خود راصرف
كار براى تحصيل معاش نمايد،آن هم يكى از سختترينكارها يعنى
نگاهدارى گله».
زيرا همانگونه كه گفتيم اصل قضيه مورد ترديد است تا چهرسد به
اجتهادهاى ديگر...كه ما با تفصيل بيشترى در قسمتاول از همين سلسله
مقالات پاسخ آنرا ذكر كرديم.
و در خاتمه بايد بگوئيم:با توجه به همه روايات و احاديثىكه در
باره گوسفندچرانى رسول خدا(ص)در دوران كودكى و ياجوانى وارد شده و
با جرح و تعديل و جمع و تفريقى كه ميان آنهابكنيم و بخواهيم اصل
قضيه را بنحوى پذيرفته و مردود ندانيم،و از اشكالات و ايرادها نيز
تا حدودى در امان باشيم بايد همانگفتارى را كه در مقاله نخست ذكر
كردهايم بپذيريم،و بگوئيم:
از آنجا كه تلاش براى تحصيل معاش و تحميل نشدن برديگران در
زندگى،يكى از برنامههاى سازنده و شيوههاى آموزندهزندگى پيمبران
الهى بوده و پيوسته سعى مىكردهاند تا كارهاىخود را بديگران
واگذار نكنند و خود انجام دهند،ديگران را نيز بهاين شيوه پسنديده
تشويق و تحريص مىنمودند....
و از آنجا كه چرانيدن گوسفندان نيز يكى از شغلهاى پسنديدهو
كارهاى مورد پسند پيمبران الهى بوده و در شرح حال و زندگىابراهيم
خليل و موساى كليم و حضرت شعيب و ديگر از انبياءعظام نمونههائى از
آن ديده مىشود،و در قرآن كريم نيز بداناشاره شده... (37)
و شايد يكى از علل آن نيز همان باشد كه درروايت علل الشرايع
ذكر شده،البته اگر از نظر سند ضعيفنباشد....
و از آنجا كه گوسفند چرانى در زندگى اعراب آنزمان نيزيكى از
رسوم معمولى و بلكه از كارهاى تفريحى كودكان وجوانان آنزمان
بوده...
و از آنجا كه رسول خدا خود داراى شتران و گوسفندانى بودهكه از
پدرش عبد الله و احيانا از مادرش آمنه به ارث برده بود (38)
،واحتمالا گوسفندان و شترانى نيز از عمويش ابو طالب بوده كه
نيازبه چرا داشتهاند....
و از آنجا كه محيط شهر مكه محيطى آلوده به شرك و فساد وظلم و
فحشاء و زنا و ميخوارگى و دهها آلودگى و زشتىهاىديگر بوده،و روح
پاك و با صفاى رسول خدا كه از آغاز زندگىو اوان جوانى با اين نوع
آلودگيها مخالف بود و سخت ازمشاهده آنها رنج مىبرد و قدرت مبارزه
و دفاع مظلومان را نيزنداشت،و دنبال بهانهاى مىگشت تا از آن محيط
آلوده و پر ازفساد به دور باشد و حتى المقدور آن مناظر زننده و زشت
رانبيند....
مىتوان قبول كرد كه براى مدتى آنوجود مقدس روزها كهمىشده
گوسفندان و شتران خود و خاندانش را-همانگونه كه درآن روايت به
تعبير«اهلى»نيز آمده بود-بصحرا مىبرده و بهبهانه چرانيدن آنها
خود را از محيط شهر مكه بكنارى مىكشيده و شب هنگام بشهر مىآمده و
گاهى شبها را نيز در همان محيطبى سر و صداى بيابان بسر مىبرده
است،و اين هايتسخنىاست كه مىتوان در اينباره پذيرفت،وگرنه اصل
مطلب خالىاز خدشه نيست بهمانگونه كه شنيديد،و ماجراى حلف
الفضولنيز كه در صفحات آينده مىخوانيد مىتواند شاهدى بر اين
گفتارباشد،و الله اعلم.
جنگهاى فجار و شركت رسول خدا
فجار در لغت از مفاجره و فجور بمعناى فسق و عصيان گرفتهشده،و
چنانچه گفتهاند در زمان جاهليت جنگهاى چندى ميانقبائل عرب اتفاق
افتاده كه چون در ماههاى حرام بوده و حرمتماه حرام را شكستند و يا
بخاطر اينكه مشتمل بر خلافهاى ديگرىبوده است اين جنگها
را«فجار»ناميدهاند،و گويند:آنها چهارفجار بوده كه در آخرين
آنها-كه در سن چهارده سالگى ياپانزده سالگى و يا هفده سالگى و يا
بيستسالگى عمر رسولخدا(ص)اتفاق افتاده-آنحضرت نيز بهمراه عموهاى
خويششركت داشته است.
و اين داستان در روايت ابن هشام اين گونه آمده كه گويد:
«چون رسول خدا به سن چهارده سالگى و يا پانزده سالگى رسيدچنانچه
ابو عبيده نحوى از ابى عمرو بن علاء حديث كرده استجنگ فجار ميان
قريش و كنانه از يكسو و قبيله قيس عيلان ازسوى ديگر در گرفت...و
سپس انگيزه اين درگيرى و جنگ راذكر كرده تا آنجا كه گويد:
«....رسول خدا(ص)نيز در برخى از روزها در جنگ حاضرمىشد و
عموهاى آنحضرت او را بهمراه خود ميبردند،و خودآنحضرت فرموده:كه من
چوبههاى تيرى را كه بطرف عموهايم پرتاب مىكردند بر
مىگرداندم....»
و بالاخره در پايان حديث از ابن اسحاق نقل كرده كه گفتهاست:
«رسول خدا در آنروز بيستسال از عمر شريفش گذشته بود» (39)
و ابن سعد نيز در كتاب«الطبقات الكبرى»پس از آنكهبتفصيل
داستان فجار را ذكر كرده در پايان از رسول خدا(ص)
روايت كرده كه فرمود:
«...من نيز با عموهايم در آن جنگ حاضر شدم و تيرهائى نيززدم و
دوست هم ندارم كه نكرده باشم....»
و در پايان گويد:عمر آنحضرت در آنروز بيستسال بود.
و سپس از حكيم بن حزام روايت كرده كه گويد:من رسولخدا را ديدم
كه در جنگ فجار شركت كرده بود (40) و يعقوبى درتاريخ
خود در اينباره بيش از ديگران مطلب نقل كرده ولىپراكنده و مختلف و
ترديد آميز،زيرا در آغاز فصل گويد:
«و شهد رسول الله الفجار و له سبع عشرة سنة،و قيل عشرون سنة».
يعنى-رسول خدا در فجار حضور داشت و در آنوقت هفدهسال داشت و
برخى گفتهاند يستسال داشته و سپس داستانجنگ فجار را نقل كرده و
آنگاه گويد:
...«آنها در ماه رجب مقاتله و كارزار كردند و جنگ دراثناء آن
ماه نزد آنها حرام بود كه خونريزى نمىكردند و از اينجهت آنرا
فجار ناميدند زيرا حرمت ماه حرام را شكستند و هرقبيلهاى را
سركردهاى بود و سر كرده بنى هاشم زبير بنعبد المطلب بود....»
و بدنبال آن گويد:
«و در روايتى آمده كه ابو طالب مانع شد از اينكه احدى ازبنى
هاشم در اين جنگ شركت كنند و علت آنرا نيز اينگونه بيانكرده
فرمود:
«هذا ظلم و عدوان و قطيعة و استحلال للشهر الحرام و لا احضرهو
لا احد من اهلي فاخرج الزبير بن عبد المطلب مستكرها..»
اين ستمگرى و تجاوز و قطع رحم و شكستن حرمت ماه حراماست و نه
من و نه هيچيك از خاندانم در آن حاضر نخواهيم شد،ولى بالاخره زبير
بن عبد المطلب را اجبارا و اكراها به جنگبردند.و علت اين اجبار و
اكراه را نيز اينگونه ذكر كرده كهگويد:
عبد الله بن جدعان تيمى و حرب بن اميه گفتند:كارى كه بنى هاشم
در آن حضور نداشته باشند ما هم حاضر نمىشويم وبدينجهت زبير از روى
ناچارى شركت كرد...
و سپس قول ديگرى نقل مىكند كه ابو طالب روزها درجنگ حاضر مىشد
و رسول خدا نيز با وى حضور مىيافت،وهرگاه آنحضرت در جنگ حاضر
مىشد قبيله كنانه بر قبيله قيسپيروز مىشد،و آنها دانستند كه اين
پيروزى از بركتحضورآنحضرت است و از اينرو به آنحضرت گفتند:
«يابن مطعم الطير و ساقي الحجيج لا تغب عنا فانا نرى معحضورك
الظفر و الغلبة»
-اى پسر غذا دهنده پرندگان و سيرآب كننده حاجيان،مارا از حضور
خود در جنگ محروم مكن كه ما ببركتحضور توشاهد پيروزى و ظفر بر
دشمن خواهيم بود.
و رسول خدا در پاسخشان فرمود:
«فاجتنبوا الظلم و العدوان و القطيعة و البهتان فاني لا
اغيبعنكم»
شما نيز از ستم و تجاوز و قطع رحم و بهتان خوددارى كنيد تامن
نيز در كنار شما باشم!
و آنها چنين قولى دادند،و رسول خدا پيوسته با ايشان بود تابر
دشمن پيروز شدند يعقوبى گويد:و در روايت ديگرى از رسول خدا(ص)
روايتشده كه فرمود:
«شهدت الفجار مع عمي ابي طالب و انا غلام»
من در جنگ فجار بهمراه عمويم ابو طالب حاضر شدم و درآنوقت پسركى
بودم و در پايان گويد:
«و روى بعضهم انه شهد الفجار و هو ابن عشرين سنة،و طعنابا براء
ملاعب الاسنة فاراده عن فرسه و جاء الفتح من قبله»
و برخى روايت كردهاند كه آنحضرت در فجار شركت كرد ودر آنوقت
بيستساله بود،و نيزهاى بر ابو براء«ملاعب الاسنه»
زد و او را از اسب بر زمين افكند،و همان سبب پيروزى ايشانگرديد
(41) .
نظر تحقيقى در اينباره
نگارنده گويد:براى آنكه ما وقت زيادى از خود و شما رانگيريم
بطور اجمال مىگوئيم:
داستانى كه روايت معتبرى در باره آن نرسيده....و آنها نيز
كهبما رسيده از جهاتى مختلف است:
1-از نظر سن رسول خدا در آن روز كه يكى 14 ساله و جاىديگر 15
ساله،و در حديث ديگر 17 ساله،و در چند جا 20ساله آمده بود و در يك
جا نيز به تعبير«غلام»آمده كه معمولا بهسنين 7 تا 14 سال اطلاق
مىشود...
2-از نظر شركت و عدم شركت بنى هاشم،و در نتيجهشركت و عدم شركت
رسول خدا(ص) كه در برخى اثبات شده ودر برخى نفى شده...
3-و از نظر شركتساير افراد و قبائل نيز مانند حرب بناميه و
ديگران در اين روايات اختلاف زيادى ديده مىشود.
4-و از نظر سال وقوع اين جنگ كه در برخى آمده بيستسال پس از
داستان فيل و در برخى 14 سال ذكر شده....و ازاينها گذشته اين
داستان در بسيارى از كتب قديم و جديدتاريخى و حديثى ذكر نشده و
بحثى از آن بميان نيامده،مانندتاريخ طبرى و كامل ابن اثير و
كتابهاى شيعه و ديگران....
و با توجه به اينكه بگفته خود اينان،اين جنگ در ماه حرامواقع
شد و اين گناه بزرگى بود كه موجب ظلم و عدوان وقطع رحم گرديد و
بدان خاطر آنرا«فجار»گفتند....و از آنسوما در قسمتهاى گذشته گفتيم
كه رسول خدا از كودكى با اعمالخلاف و فسق و فجور و گناهان مردم
زمان جاهليت مبارزه مىكرد،و هر جا كه مىتوانست مخالفتخود را با
كارهاىناشايست ايشان ابراز مىنمود و ابو طالب عموى آنحضرت
نيزصرفنظر از مقام والا و سيادتى كه بر بنى هاشم داشت طبقرواياتى
كه به برخى از آنها قبلا اشاره كرديم،و در صفحاتآينده نيز شايد
روايات بيشترى در اينباره نقل كنيم،از اوصياءپيمبران الهى و تابع
دين حنيف ابراهيم عليه السلام بود،و داراىمقام وصايت و حامل اسرار
پيمبران الهى بوده...و چگونهمىتوان پذيرفت كه رسول خدا و عمويش
ابو طالب در چنينجنگى شركت جسته و حتى كمك به جنگجويان قريش
وكنانه كنند....
بنابر اين اصل پذيرفتن اين داستان مشكل و دليل معتبرى برآن
نداريم.
پىنوشتها:
1-تاريخ پيامبر اسلام دكتر آيتى ص 256-به كتاب فروغ
ابديت ج 1 ص 141 به بعد مراجعه فرمائيد.
2-بگفته يعقوبى و جمعى ديگر آنحضرت آنروز نه ساله بود و
بگفته مسعودى درمروج الذهب(ج 1 ص 399)سيزده سال داشت و
بسيارى هم گفتهاند از عمرآنحضرت در آنروز دوازده سال
گذشته بود.
3-«كعك»كه در عبارت عربى آمده معرب«كاك»است كه نوعى
نان روغنىو كلوچه است.
4-تاريخ طبرى ج 2 ص 34-و البداية و النهاية ج 2 ص 285
سيره حلبية ج 1 ص 120
-و جالب است بدانيد كه در سالهاى اخير ديرى در كشور
اردن-در نزديكى شهر درعا-كشف شده كه گويند«دير»همين بحيرا
است و توريستها را براى تماشا و زيارتبدانجا مىبرند.
5-فروغ ابديت ج 1 ص 142
6-سوره نحل آيه 103-105
7-براى اطلاع از مدرك اين گفتار به كتاب«الصحيح من
السيرة»ج 1 ص 91-92 مراجعه شود.
8-سيره ابن هشام ج 1 ص 318 و كتابهاى ديگر.
9-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 13 ص 273.
10-سيره قاضى دحلان ج 1 ص 126 و سيره حلبيه ج 1 ص 299.
11-ج 2 ص 34-38.
12-براى اطلاع بيشتر به اكمال الدين چاپ مكتبه صدوق ج 1
ص 182-187 وپاورقىهاى آن مراجعه شود.
13-سيرة المصطفى ص 54.
14-پاورقى فقه السيره ص 64.
15-الصحيح من السيره ج 1 ص 93.
16-الصحيح من السيره ج 1 ص 93.
17-به پاورقى ج 1 سيره ابن هشام ص 180 مراجعه شود.
18-سيرة المصطفى ص 54-55.
19-سوره بقره آيه 22-23.
20-صحيح بخارى ج 10(كتاب الاجاره باب رعى الغنم على
قراريط)ص 96-طدار احياء التراث العربى.
21-قيراط كمترين واحد پول آنزمانها بوده كه بگفته برخى
هر قيراطى نيم دانگ و-
22-هر دانك يك ششم درهم بوده.
23-سيره دحلان ج 1 ص 97 و سيره حلبيه ج 1 ص 150 و فتح
البارى ج 4 ص 364 وطبقات ج 1 ص 125.
24-اراك نوعى از درختهاى بيابانى است كه از چوب آن
مسواك تهيه مىكنند.
25-فتح البارى ج 4 ص 364.
26-تاريخ طبرى ج 2 ص 34.
27-«دف»در فارسى به دائره ساده و دائره زنگى گويند و
مزامير جمع مزمار بهمعناى نى و ترانه آمده.
28-بحار الانوار ج 11 ص 64-65.
29-سيرة الحلبيه ج 1 ص 150-سيره زينى دحلان(حاشيه سيره
حلبيه)ج 1 ص 97.
30-سوره توبه-آيه 128.
31-نهج البلاغه قسمتخطب و اوامر خطبه 190.
32-شرح صحيح بخارى ج 8 ص 96-شرح كرمانى.
33-به صفحه 37 تا 40 همين كتاب مراجعه نمائيد.
34-براى اطلاع بيشتر در اينباره به كتاب«ابو هريرة
بازرگان حديث»تاليف علامه شيخمحمود ابوريه-يكى از علماء
مصرى اهل سنت-كه به فارسى ترجمه شده و كتابفروشىمحمدى
تهران آنرا چاپ كرده مراجعه نمائيد.
35-سيرة المصطفى صفحه 61.
36-البداية و النهاية جلد 1 صفحه 295.296.تاريخ يعقوبى
ج 2 ص 12.
37-به سوره قصص و داستان رفتن موسى به مدين و ازدواج با
دختر شعيب و گوسفند چرانىآنحضرت كه در تفاسير و تواريخ
نقل شده مراجعه شود.
38-در مقالات گذشته ذكر شد كه بنا بگفته ابن اثير در
اسد الغابة(ج 1 ص 14)و واقدى(چنانچه در بحار الانوار ج 15
ص 125 از وى نقل شده):رسول خدا از پدرش عبد الله پنجراس
شتر و يك گله گوسفند به ارث برده بود.
39-سيره ابن هشام ج 1 ص 184-186.
40-الطبقات الكبرى ج 1 ص 126-128.
41-تاريخ يعقوبى ج 2 ص 9-10.