درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۱

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۸ -


قسمت هشتم

بازگشت به مكة و درگذشت مادر

به ترتيبى كه گفته شد حليمه سعديه رسولخدا(ص)را پس ازگذشت پنج‏سال از توقف آن حضرت در ميان قبيله،به مكه و نزدمادرش آمنه باز گرداند،و با اينكه اينكار بر خلاف ميل و خواست‏قلبى او بود ولى روى قرار قبلى و وعده‏اى كه به جدش‏عبد المطلب و مادرش آمنه داده بود آنحضرت را به مكه آورد وتحويل داد.

و در تاريخ براى اينكار حليمه كه بر خلاف رضاى قلبى اوبود جز آنچه گفته شد جهات ديگرى نيز ذكر كرده‏اند:ماننداينكه:

1-ابن هشام در سيره و طبرى در تاريخ خود از حليمه روايت‏كرده‏اند كه گويد:

پس از ماجراى شق صدر شوهرم به من گفت:من ترس آنرا دارم كه اين‏پسر دچار جن زدگى-يا جنون-شده باشد،او را به نزد خانواده‏اش‏باز گردان. حليمه گويد:من آنحضرت را برداشته و به نزد مادرش-آمنه-آوردم،و اوبه من گفت:چه شد با آن اصرارى كه براى نگهدارى اين فرزند داشتى اورا باز گرداندى؟

گفتم:فرزندم بزرگ شده و من وظيفه خود را نسبت به او انجام داده‏ام واينك از پيش آمدها و حوادث ناگوار بر او بيمناكم،و روى همين جهت‏همانگونه كه شما مايل بوديد او را به شما مى‏سپارم.

آمنه گفت:داستان اين نيست راست بگوى!

حليمه گويد:و بدنبال اين گفتار مرا رها نكرد تا بالاخره من اصل ماجرا رابراى او نقل كردم. آمنه گفت:آيا از شيطان بر او بيمناكى؟گفتم:آرى،گفت:هرگز نگران نباش كه بخدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست وفرزند مرا داستانى است،مى‏خواهى داستانش را براى تو باز گويم؟گفتم:

آرى...

حليمه گويد:سپس آمنه داستان دوران حاملگى و ولادت آنحضرت ومعجزاتى را كه مشاهده كرده بود براى من باز گفت...-كه ما قبل از اين‏در داستان ولادت نقل كرده و تكرار نمى‏كنيم-و آنگاه گفت:فرزندم رابگذار و برو (1)

2-و نيز در همان سيره ابن هشام آمده كه از جمله‏انگيزه‏هاى حليمه در باز گرداندن رسول خدا به نزد مادرش آمنه‏آن بود كه چند تن از نصاراى حبشه رسول خدا(ص)را با حليمه ديدند،و نگاههاى دقيق و خيره‏اى به آنحضرت نموده و او رابررسى كردند،و آنگاه بدو گفتند:

ما اين پسرك را ربوده و به شهر و ديار خود خواهيم برد كه‏او در آينده داستان مهمى دارد كه ما دانسته‏ايم و همين سبب شدتا حليمه آنحضرت را پيوسته از نظر آنان دور داشته و بالاخره هم‏ناچار شد او را به نزد آمنه بازگرداند. (2)

و نظير اين روايت در كتابهاى ديگر نيز با مختصر اختلافى‏نقل شده است.

و اما داستان وفات آمنه

پيش از اين گفته شد كه هاشم بن عبد مناف زنى از قبيله‏بنى النجار مدينه را به همسرى گرفت كه جد رسولخدا(ص)يعنى‏عبد المطلب از آن زن متولد شد،و از اين رو پيامبر خدا با قبيله‏بنى النجار مدينه قرابت نسبى داشت و دائيهاى پدرى و فاميلهاى‏ديگر ايشان در مدينه بسر مى‏بردند،و پس از آنكه حليمه‏آنحضرت را به مكه آورد و به مادرش آمنه سپرد،آمنه فرزند عزيزخود را برداشته و براى زيارت قبر شوهرش عبد الله و ديدار خويشان وى به مدينه آورد.و در اين سفر«ام ايمن‏»را نيز همراه‏خود بمدينه برد،و در مراجعت از همين سفر بود كه آمنه درهنگامى كه حدود سى سال از عمرش گذشته بود-چنانچه‏گفته‏اند (3) -در جائى بنام‏«ابواء» (4) از دنيا رفت و بنابر نقل مشهورآن مخدره را در همانجا دفن كردند.

ابن سعد در كتاب‏«طبقات‏»خود روايت كرده كه آمنه وام ايمن با دو شتر كه همراه داشتند آنحضرت را به مدينه بردند ومدت يكماه در مدينه نزد خويشان خود ماندند و از خود آنحضرت‏نقل مى‏كند كه رسول خدا بعدها كه بمدينه هجرت كرد.

خانه‏اى را كه در آن ورود و منزل كرده بودند و قبر پدرش عبد الله‏در آن خانه بود نشان مى‏داد و خاطراتى از روزهاى توقف درمدينه را بازگو مى‏كرد. (5)

و بدنبال آن نقل كرده كه ام ايمن مى‏گفت:مردمى ازيهوديان مى‏آمدند و به آنحضرت نگريسته و من شنيدم كه يكى ازآنها مى‏گفت:اين پيامبر اين امت است و هجرتگاه او همين‏شهر خواهد بود،و من اين سخن را بخاطر سپردم.

وى گويد:پس از آن،آمنه رسول خدا(ص)را برداشته وبسوى مكه حركت كرد و چون به‏«ابواء»رسيدند آمنه در همانجاوفات يافت و قبر او در همانجا است.

سپس ام ايمن آنحضرت را برداشته و با همان دو شترى كه‏همراه داشتند به مكه آورد،و ام ايمن در زمان حيات آمنه و پس‏از وفات او نيز از رسولخدا(ص)نگهدارى مى‏كرد.

ابن سعد دنباله داستان را اينگونه ادامه داده كه رسول‏خدا(ص)در سفر حديبيه به‏«ابواء»عبور كرد و به زيارت قبرمادر رفته و آنجا را مرمت نمود و در كنار قبر او گريست ومسلمانان نيز گريستند،و چون از آنحضرت در اين باره پرسيدندفرمود:مهر و محبت او بيادم آمد و گريستم! (6) نگارنده گويد:در اينجا تذكر دو مطلب لازم است:

1-اين قسمت از حديث پاسخ خوبى براى سخن ديگرى نيزكه مورد بحث واقع شده مى‏باشد، و آن سخن اين است كه برخى‏گفته‏اند:گريه براى مردگان و همچنين زيارت قبور مردگان‏جايز نيست و در چند جا نيز نقل شده كه عمر بن خطاب از گريه كردن براى مردگان نهى مى‏كرده و حتى دستور مى‏داد زنانى راكه براى مردگان خود گريه مى‏كنند با تازيانه بزنند (7) ،و از رسول‏خدا(ص)روايت كرده‏اند كه فرمود:

«ان الميت‏يعذب ببكاء الحي‏» (8) يعنى براستى كه مرده بواسطه گريه زندگان شكنجه مى‏بيند.. .!

زيرا گذشته از اينكه عايشه در روايات بسيارى كه دانشمندان‏اهل سنت از وى نقل كرده‏اند اين حديث را كه از عمر و پسرش‏عبد الله بن عمر نقل شده بود تكذيب كرده و گفته است:آن دونفر خطا كرده و اشتباه شنيده‏اند. (9) و مرحوم علامه امينى(قدس‏سره)روايات زيادى در اين باره از كتابهاى معتبر اهل سنت نقل‏كرده (10) ،همانگونه كه شنيديد با عمل خود رسولخدا(ص)دراينجا و در جاهاى بسيار ديگرى كه خود بر مردگان مى‏گريست‏و يا به ديگران دستور گريه بر مردگان را مى‏داد،منافات دارد،كه ان شاء الله در جاى خود ذكر خواهيم كرد،و در اينجا همين‏تذكر مختصر كافى است.

2-همانگونه كه در اين روايات خوانديد و آنچه پيش از اين‏نيز در داستان وفات عبد الله آمده بود،و مشهور ميان اهل تاريخ ومحدثين نيز همين است كه عبد الله در مدينه از دنيا رفت و درهمانجا او را دفن كرده و قبرش در همانجا است. (11) و آمنه مادرآنحضرت نيز در«ابواء»از دنيا رفت و همانجا او را دفن كردند،ولى در برخى روايات و كتابهاى شيعه و اهل سنت آمده كه قبرعبد الله و آمنه هر دو در مكه است و در برخى از آنها است كه‏تنها قبر آمنه در مكه است. (12) و مجلسى(ره)در بحار الانوار پس ازنقل چند حديث از كتابهاى شيعه كه ظهور در همين مطلب داردكه قبر آندو در شعب (13) مكه يا-قبرستان مكه-است و رسول خدادر اين دو جا آمده و با آنها گفتگو كرده،گفته است:

اين اخبار با آنچه مشهور است كه پدر و مادر آنحضرت در غير مكه از دنيارفته‏اند مخالف مى‏باشد و جمع ميان آنها ممكن است بدينگونه باشد كه پس از فوت بدن آندو را به مكه منتقل كرده باشند-چنانچه برخى ازسيره نويسان گفته‏اند-و ممكن است رسول خدا(ص) آندو را صدا زده وبصورت اعجاز روحشان-يا روح و بدنشان با هم در مكه-حاضر شده‏باشد. (14)

نگارنده گويد:گذشته از اينكه مجلسى(ره)نام اين برخى ازسيره نويسان را ذكر نكرده خيلى بعيد بنظر مى‏رسد كه با توجه‏بفاصله زياد مدينه و همچنين ابواء با شهر مكه و بخصوص باوسائل نقليه آنزمان چنين انتقالى انجام شده باشد،و چنان نيازى‏هم در كار نبوده كه احتياج به صدور معجزه‏اى در اين باره باشدو الله اعلم.

و بهر صورت اين بحث را رها كرده و بدنبال بحث‏خود بازمى‏گرديم.

و در بحار الانوار از كتاب‏«عدد»نقل شده كه آمنه آنحضرت‏را در مدينه بخانه مردى از بنى عدى بن النجار برد و يك ماه درآنجا توقف كردند،و براى رسول خدا(ص)از آن توقف يك ماهه‏خاطراتى بجاى مانده كه از آن جمله فرمود:

در آن روزها مردى از يهود ديدم كه بنزد من رفت و آمد مى‏كرد و دقيقا مرا زير نظر مى‏گرفت تا اينكه روزى تنهائى مرا ديدار كرده پرسيد:

-اى پسر،نامت چيست؟

گفتم:احمد

در اين وقت مرد يهودى نگاهى به پشت من كرد و شنيدم كه مى‏گفت:

اين پسر پيامبر اين امت است،و سپس به نزد دائيهاى من رفت و جريان رابه آنها نيز گزارش داد،و آنها نيز به مادرم گفتند،و او بر حال من بيمناك‏شده و از مدينه خارج شديم.

و از ام ايمن روايت كرده كه گفت:روزى دو مرد از يهوديان مدينه هنگام‏نيمه روز به نزد من آمده و گفتند:

احمد را پيش ما بياور،من آن حضرت را به نزد آنها بردم،و آن دو نفريهودى دقيقا او را زير نظر گرفته و پشت و روى بدن آنحضرت را بررسى‏كردند،سپس يكى از آنها بديگرى گفت:

«هذا نبي هذه الامة و هذه دار هجرته و سيكون بهذه البلدة‏من القتل و السبى امر عظيم‏».

-اين پيامبر اين امت است و اين شهر هم هجرتگاه او است و در آينده دراين شهر از كشتار و اسارت،داستان بزرگى اتفاق مى‏افتد (15) .

و بهر صورت ام ايمن آنحضرت را به مكه آورد،و هم چنان ازآنحضرت نگهدارى كرد و تا پايان عمر رسول خدا(ص)درخدمت آن بزرگوار بود،و تا پنج‏يا ششماه پس از رحلت رسول خدا(ص) نيز زنده بود و آنگاه از دنيا رفت.

و رسول خدا(ص)محبتها و خدمتهاى او را پيوسته يادآورى‏مى‏كرد،تا جائيكه بر طبق نقلى بديدار او مى‏رفت و مى‏فرمود:

«ام ايمن،امى بعد امى‏» (16)

ام ايمن پس از مادرم،مادر من بود.

و بر طبق روايت كتاب‏«عدد»كه مجلسى(ره)از آن نقل‏كرده پس از آنكه رسول خدا(ص)با خديجه ازدواج كرد ام ايمن‏را آزاد فرمود (17) و چون شوهر نداشت مسلمانان را به ازدواج با وى‏تشويق فرمود تا جائيكه بر طبق نقل كتاب‏«انساب بلاذرى‏»دراين باره فرمود:

من سره ان يتزوج امراة من اهل الجنة فليتزوج ام‏ايمن‏» (18)

كسى كه دوست دارد با زنى از اهل بهشت ازدواج كند با ام ايمن ازدواج‏كند.

و بدنبال همين گفتار رسول خدا(ص)بود كه زيد بن حارثه (19) با او ازدواج كرد،و اسامة بن زيد كه بعدها از مسلمانان بزرگ ومشهور گرديد و در چند مورد به ماموريتهائى از طرف رسول‏خدا(ص)مفتخر گرديد،و فرمانده لشكر از سوى آنحضرت شدثمره و محصول همين ازدواج بود.

در كنار عبد المطلب:

و از آن پس رسول خدا(ص)در كنار جدش عبد المطلب وتحت‏سرپرستى و كفالت او قرار گرفت.

ابن اسحاق گفته است:

رسم چنان بود كه براى عبد المطلب در كنار خانه كعبه فرش مخصوصى‏مى‏گستراندند و پسران وى در اطراف آن مى‏نشستند تا عبد المطلب بيايد،وبخاطر گرامى داشت و احترام وى كسى روى آن فرش نمى‏نشست.

گاه مى‏شد كه رسول خدا(ص)-كه در آنوقت پسركى كوچك بودمى‏آمد و روى آن فرش مى‏نشست،عموهايش كه چنان مى‏ديدند او رامى‏گرفتند تا از آن فرش دور سازند،ولى عبد المطلب كه آن منظره رامشاهده مى‏كرد بدانها مى‏گفت:

«دعوا ابنى فو الله ان له لشائا»

-فرزندم را واگذاريد كه بخدا سوگند او را مقامى بزرگ است...

و سپس او را در كنار خود روى آن فرش مخصوص مى‏نشانيد و دست برپشت او مى‏كشيد و از حركات و رفتار او خرسند مى‏شد (20)

و ابن سعد در طبقات روايت كرده كه پس از فوت آمنه،عبد المطلب رسول خدا(ص)را نزد خود برد و بيش از فرزندان‏خود نسبت به او محبت و مهر مى‏ورزيد و او را بخود نزديك‏مى‏كرد و در وقت تنهائى و خواب به نزد او مى‏رفت و از اومراقبت مى‏كرد...

و نيز روايت كرده كه مردمى از قبيله‏«بنى مدلج‏»به‏عبد المطلب گفتند:از اين فرزند محافظت كن كه ما جاى پائى‏را شبيه‏تر از جاى پاى او با جاى پائى كه در مقام‏«ابراهيم(ع)» است نديده‏ايم،و عبد المطلب با شنيدن اين سخن به ابو طالب‏گفت:بشنو كه اينان چه مى‏گويند و ابو طالب نيز پس از شنيدن‏اين گفتار از آن حضرت محافظت مى‏كرد.

و عبد المطلب به ام ايمن كه از رسول خدا(ص)نگهدارى‏مى‏كرد و دايگى و پرستارى او را بعهده داشت مى‏گفت:از اين‏فرزند من محافظت كن كه اهل كتاب او را پيغمبر اين امت‏مى‏پندارند.

و عبد المطلب چنان بود كه غذائى نمى‏خورد جز آنكه‏مى‏گفت:پسرم را نزد من آريد،و او را نزد وى مى‏بردند. (21) و در كتاب اكمال الدين صدوق(ره)بسندش از ابن عباس‏روايت كرده كه گويد:

در سايه خانه كعبه براى عبد المطلب فرشى مى‏گستراندند كه احدى بخاطرحرمت عبد المطلب بر آن جلوس نمى‏كرد و فرزندان عبد المطلب مى‏آمدند واطراف آن فرش مى‏نشستند تا عبد المطلب بيايد.و گاه مى‏شد كه رسول‏خدا(ص)-در حاليكه پسر كوچكى بود-مى‏آمد و بر آن فرش مى‏نشست واين جريان بر عموهاى آن حضرت(كه همان فرزندان عبد المطلب)بودندگران مى‏آمد و به همين جهت او را مى‏گرفتند تا از آن جايگاه و فرش‏مخصوص دور سازند و عبد المطلب كه آن وضع را مشاهده مى‏كردمى‏گفت:

پسرم را واگذاريد كه او را مقامى بس بزرگ خواهد بود،و من روزى رامى‏بينم كه او بر شما سيادت و آقائى خواهد كرد،و من در چهره اومى‏بينم كه روزى بر مردم سيادت مى‏كند...

اينرا مى‏گفت و سپس او را برداشته و كنار خود مى‏نشانيد و دست بر پشت‏او مى‏كشيد و او را مى‏بوسيد و مى‏گفت:من از اين فرزند پاك‏تر وخوش‏بوتر نديده‏ام...آنگاه متوجه ابو طالب-كه با عبد الله از يك مادربودند-مى‏شد و مى‏گفت:اى ابو طالب براستى كه براى اين پسر مقام بزرگى است او را نگهدارى كن و از وى دست باز مدار كه او تنها است وبراى او همانند مادرى مهربان باش كه صدمه‏اى به او نرسد...

سپس او را بر دوش خود سوار مى‏كرد و هفت بار اطراف خانه طواف‏مى‏داد و نظير اين روايت بطور اختصار در كتابهائى نظير مناقب ابن‏شهر آشوب و اصول كافى كلينى(ره)و جاهاى ديگر نقل شده. (22) و در همين روايت اكمال الدين آمده كه چون هنگام مرگ‏عبد المطلب فرا رسيد بسراغ فرزندش ابو طالب فرستاد و چون وى‏در بالين او حاضر شد در حالى كه عبد المطلب در حال احتضاربود و مى‏گريست و محمد(ص)روى سينه او قرار داشت بسوى‏ابو طالب متوجه شده و مى‏گفت:

«يا ابا طالب انظر ان تكون حافظا لهذا الوحيد الذى لم يشم‏رائحة ابيه.و لم يذق شفقة امه. انظر يا ابا طالب ان يكون من‏جسدك بمنزلة كبدك...»

اى ابا طالب بنگر تا نگهدار اين فرزندى كه تك و تنها است و بوى پدر رااستشمام نكرده و مهر مادر را نچشيده است باشى بنگر تا همانند جگر خوداو را عزيز دارى...

«يا ابا طالب ان ادركت ايامه فاعلم انى كنت من ابصر الناس و اعلم الناس به،فان استطعت ان تتبعه فافعل و انصره‏بلسانك و يدك و ما لك فانه و الله سيسودكم...»

اى ابو طالب اگر روزگار او را درك كردى بدان كه من نسبت به وضع اواز همه مردم بيناتر و داناترم و اگر توانستى از او پيروى كن و با دست وزبان و مال و دارائى خود،او را يارى نما كه بخدا سوگند وى بر شماسيادت خواهد نمود...» (23)

وفات عبد المطلب

بر طبق گفته مشهور از اهل حديث و تاريخ،رسول خدا(ص)

هشت‏ساله بود كه عبد المطلب در حالى كه بگفته ابن اثير دراسد الغابة بينائى خود را از دست داده بود (24) از دنيا رفت و در باره‏اينكه خود عبد المطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف‏زيادى در تاريخ ديده مى‏شود كه برخى عمر او را در هنگام وفات‏هشتاد و دو سال و برخى يكصد و چهل سال ذكر كرده‏اند (25) ،كه تفاوت آنها حدود شصت‏سال مى‏شود،كه البته اينگونه‏اختلافات در تاريخ گذشتگان تازگى ندارد،و در تاريخ وروايات نمونه‏هاى فراوانى دارد.

و گفته‏اند:خداوند به عبد المطلب ده پسر و شش دخترعنايت كرد كه پسران عبارت بودند از: حارث،ابو طالب،حمزه،زبير،عبد الله،عيذاق،مقوم،حجل،ابو لهب،عباس.كه البته‏در برخى از اينها اختلاف نيز هست و يعقوبى در تاريخ خود«عيذاق‏»و«حجل‏»را يكى دانسته و دهمى را«قثم‏»دانسته‏است. (26) چنانچه برخى مقوم و حجل را يكى دانسته‏اند. (27) و شيخ صدوق(ره) بجز عباس عدد آنها را ده نفر ذكر كرده ومانند برخى ديگر فرزندى بنام‏«ضرار»نيز براى عبد المطلب ذكركرده است. (28)

دختران او عبارتند از:عاتكة،اميمة،ام حكيم،برة،اروى،صفية(مادر زبير بن عوام)


پى‏نوشتها:

1-سيره ابن هشام ج 1 ص 165.تاريخ طبرى ج 1 ص 579.

2-سيره ابن هشام ج 1 ص 167.

3-سيرة المصطفى ص 47.

4-«ابواء»نام جائى است در چند ميلى مدينه كه از روستاهاى مدينه بشمار مى‏رفته وگويند فاصله‏اش تا جحفة-از سمت مدينه-23 ميل بوده.

5-الطبقات الكبرى ج 1 ص 116.

6-طبقات ابن سعد ج 1 ص 116-117.

7 و 8-الاصابه ج 3 ص 606 و كنز العمال ج 8 ص 118.

9-صحيح بخارى ابواب الجنائز صحيح مسلم ج 1 ص 344 سنن نسائى ج 4 ص 17.

10-الغدير ج 6 ص 159-167

11-بلكه در تاريخ طبرى از واقدى روايت كرده كه گفته است در اين باره ميان اصحاب مااختلافى نيست(تاريخ طبرى ج 2 ص 8).

12-طبقات ابن سعد ج 1 ص 117-و پاورقى سيرة ابن هشام ج 1 ص 168.اسد الغابة ج 1ص 15.

13-شعب به معناى دره است و مكه داراى دره‏هائى بوده كه در اينجا ذكر نشده كدام شعب‏و دره هم بوده تنها در پاورقى سيره‏«شعب ابى ذر»ذكر شده.و در اسد الغابة‏«ابى رب‏»

آمده كه بنظر مى‏رسد تصحيف شده باشد.

14-بحار الانوار ج 15 ص 111.

15-بحار الانوار ج 15 ص 116.

16 و 17-قاموس الرجال ج 10 ص 387-بنقل از استيعاب.

18-بحار الانوار ج 15 ص 116.

19-زيد بن حارثه نيز كسى بود كه از زمان ازدواج رسول خدا(ص)با خديجه در خانه‏آنحضرت بود و چندين سال افتخار خدمتگزارى رسول خدا(ص)را داشت تا اينكه در جنگ موته بشهادت رسيد به شرحى كه ان شاء الله تعالى در جاى خود مذكور خواهد گرديد.

20-سيره ابن هشام ج 1 ص 168.

21-طبقات ابن سعد ج 1 ص 118.

22-مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 24 و 25 و اصول كافى ج 1 ص 448.

23-اكمال الدين(ط جديد)ج 1 ص 171-172.

24-اسد الغابة ج 1 ص 15.

25-طبقات ابن سعد ج 1 ص 119-و بحار الانوار ج 15 ص 162-تاريخ يعقوبى ج 2 ص 8.

26-تاريخ يعقوبى ج 1 ص 7.

27 و 28-خصال ج 1 ص 150.