قسمتششم
پيوند رسول خدا (ص) با يثرب (مدينه) و ماجراى دوران رضاع و
شيرخوارگى
مطلبى كه تذكر آن در اينجا لازم است و شايد لازم بود پيشاز اين
تذكر داده شود،و در سفر رسول خدا در شش سالگى بهيثرب،دخالت داشته
و بلكه مىتوان گفت در هجرت آنحضرتبه يثرب و انتخاب آن شهر براى
هجرت بىاثر نبوده،پيوند نسبىآنحضرت با يثرب بود،زيرا همانگونه كه
مىدانيم هاشم بن عبدمناف جد آن بزرگوار در يكى از سفرهاى خود به
يثرب با«سلمى»دختر عمر بن زيد...
خزرجى-كه از طائفه بنى عدى بن نجاربود-ازدواج كرد،و عبد المطلب
پدر عبد الله-و جد رسول خدا-ازهمين زن متولد شد،و مدتى هم در همان
شهر يثرب(مدينه)بودتا هنگامى كه هاشم بن عبد مناف از دنيا رفت
برادرش-مطلببن عبد مناف-به مدينه رفت و عبد المطلب را كه
نامش«شيبةالحمد»و نام اولش«عامر»بود با اصرار زيادى از مادرش
سلمىباز گرفته و با خود بمكه برد،و چون هنگام ورود بمكه پشتسر
عمويش مطلب سوار شده و صورتش در اثر آفتاب بيابان حجازرنگين شده
بود مردم مكه خيال كردند آن پسرك برده مطلب است كهاز يثرب يا جاى
ديگر خريدارى كرده و به او«عبد المطلب»
گفتند،و با اينكه مطلب بارها بمردم گفت كه او برادر زاده وى
وفرزند هاشم است ولى همان نام عبد المطلب براى او معروفگرديد و
نام اصلى وى يعنى«شيبة الحمد»از ياد رفت.
وفات عبد الله
مشهور آن است كه عبد الله قبل از آنكه فرزند بزرگوارشرسول
خدا(ص)بدنيا بيايد در مدينه از دنيا رفت،و در همان شهردر جائى
بنام«دار النابغة»او را دفن كردند،ولى قول ديگر آناست كه رسول
خدا(ص)بدنيا آمده بود و دو ماه يا بيشتر از عمرشريف آنحضرت گذشته
بود كه عبد الله از دنيا رفت (1) و يعقوبى وبرخى ديگر
معتقدند كه اين قول دوم اجماعى است و مورد قبولبيشتر علماء و
دانشمندان است (2) .
ولى ابن اثير در كتاب اسد الغابة قول اول را ثابتتر ومحكمتر
مىداند (3)
و ماجراى وفات عبد الله را نيز اينگونه نوشتهاند كه
بمنظورتجارت بهمراه كاروان قريش رهسپار شام گرديد،و در مراجعتاز
شام بيمار شد،و روى همان پيوند خويشاوندى كهگفته شد در ميان«بنى
عدى بن نجار»توقف كرد،ولى بيمارىاو طولانى شده و پس از يك ماه كه
بسترى بود از دنيا رفت،وچون كاروان قريش بمكة رفت و عبد المطلب از
حال وى جوياشد و دانست كه در مدينه بيمار است بزرگترين فرزند خود
يعنىحارث را نزد او بمدينه فرستاد، ولى هنگامى كه حارث بمدينهآمد
متوجه شد كه عبد الله از دنيا رفته!
آنچه از عبد الله به رسول خدا(ص)بعنوان ارث رسيد:
چنانچه ابن اثير در اسد الغابة نوشته آنچه از عبد الله به
رسولخدا(ص)به ارث رسيد عبارت بود از يك كنيز بنام«ام ايمن»و
پنجشتر و يك گله گوسفند و شمشيرى و مقدارى پول (4) .
و نظير همين گفتار از واقدى در كتاب«المنتقى فى
مولودالمصطفى»نقل شده كه بجز شمشير و پول اموال ديگر را ذكر كرده
(5) .
و بايد دانست كه«ام ايمن»همان كنيزكى است كه پساز وفات آمنه
تربيت رسول خدا(ص)را بعهده گرفت و پيوسته باآن حضرت بود تا وقتى كه
رسول خدا بزرگ شده و او را آزادكرده و بهمسرى زيد بن حارثه در
آورد،و تا پنجيا شش ماه پساز رحلت رسول خدا(ص)نيز زنده بود و
آنگاه از دنيا رفت.
دوران رضاع و شيرخوارگى رسول خدا(ص)
چنانچه مورخين نوشتهاند رسول خدا پس از ولادت،هفتروز از مادرش
آمنه شير خورد و چون روز هفتم شد جد بزرگوارشعبد المطلب گوسفندى
براى او عقيقه كرد و سپس آنحضرت را به«ثويبه»كنيز عبد المطلب
دادند و چند روز نيز«ثويبه»
آنحضرت را شير داد (6) ،و پس از آن تا پايان دوران
رضاع اين سعادت نصيب حليمه سعديه گرديد،و«ثويبه»حمزة بنعبد
المطلب را نيز شير داده بود و از اينرو حمزه برادر رضاعىآنحضرت
بود،و اين ثويبه تا سال هفتم هجرت زنده بود و آنگاهاز دنيا رفت و
رسول خدا(ص)پيوسته او را اكرام كرده و مورد مهرو محبتخويش قرارش
مىداد.
حليمه سعديه
حليمه دختر ابو ذؤيب«عبد الله بن حارث»و از قبيله بنىسعد و
نسبش به قبائل هوازن مىرسد،چنانچه شوهرش حارث بنعبد العزى(كه پدر
رضاعى رسول خدا(ص)است)از همان قبيلهاست و نسبش به«هوازن»مىرسد.
و فرزندان حليمه نيز از شوهرش حارث بن عبد الله سه فرزندبود يك
پسر بنام«عبد الله»و دو دختر بنامهاى«انيسه»و«حذافة»كه اين
حذافة نام ديگرى هم داشت و آن«شيماء»
بود،و بهمان نام دوم معروف شد،و همين«شيماء»بود كه درجنگ
حنين،يا پس از آن،هنگام محاصره طائف بدست مسلماناناسير شد و چون
خود را معرفى كرد،او را بنزد رسولخدا(ص)
آوردند و آنحضرت او را آزاد كرده و مورد اكرام خويش قرار
داد-بشرحى كه در جاى خود مذكور است (7)
و اين حليمه عمو زاده رسول خدا(يعنى ابو سفيان بن حارثبن عبد
المطلب)را نيز شير داده بود،و او نيز برادر رضاعىآنحضرت بود.
و چنانچه از مقريزى در كتاب«امتاع الاسماع»نقل شده كهحمزة بن
عبد المطلب نيز در همين قبيله«بنى سعد»شير خورده وبزرگ شده،و زنى
كه حمزه را شير داده بود روزى بنزد حليمهرفت و رسول خدا را نزد وى
ديد و به آنحضرت شير داد،و ازاينرو حمزه از دو سوى برادر رضاعى
رسول خدا(ص)بود،يكى ازسوى«ثويبه»و ديگرى از سوى زن شير ده قبيله
سعديه.
انگيزه اينكه رسول خدا را به دايه سپردند-آن هم بهحليمه-چه
بود؟
در اينجا جاى اين سؤال هست و در پارهاى از نوشتهها نيزعنوان
شده كه علت اينكه رسول خدا را به دايه سپردند چه بود؟وبر فرض اينكه
اينكار ضرورت و لزومى داشت در قبيله بنى سعد وحليمه خصوصيتى بوده
كه آنحضرت را بدان قبيله و بدان زنسپردند و يا اينكه از باب اتفاق
و بصورت برخوردى اين ماجرابوقوع پيوسته؟
در پاسخ سئوال نخست بايد بگوئيم بر خلاف آنچه پارهاى
ازنويسندگان مغرض و يا بى اطلاع مسيحى نوشتهاند و درمقطعهائى از
زندگانى پيامبر اسلام مسئله فقر و تنگدستى ويتيمى آنحضرت را عنوان
كرده و قسمتى از آنها را معلولهمان فقر و تنگدستى دانستهاند،قدر
مسلم آن است كه انگيزهسپردن آنحضرت به دايه اين مسئله نبوده،زيرا
بر فرض آنكهعبد الله پدر آنحضرت قبل از ولادت آنبزرگوار از دنيا
رفته باشدولى همانگونه كه در آغاز همين سمتخوانديد رسول خدا از
پدرخود،اموال بسيارى را به ارث برده بود و فقير و تنگدست
نبود،گذشته از اينكه مادرش آمنه نيز دختر رئيس قبيله بنى زهره
وداراى ثروت بوده،و جدش عبد المطلب نيز كه كفالت آنحضرت را بعهده
داشت،رئيس قريش و مردى ثروتمند بوده كه يك قلمثروت او طبق تاريخى
كه در داستان اصحاب فيل خوانديددويست عدد شتر باركش بوده...!
و بنابر اين،علتسپردن آنحضرت به دايه مسلما فقر وتنگدستى
نبوده،و بايد علت ديگرى داشته باشد،و در روايات دوعلت براى اينكار
ذكر شده يكى نبودن شير براى آنحضرت وديگرى رسم و عادت اهل مكه در
اينكار.
1-در كتاب شريف كافى و مناقب ابن شهر آشوب از امامصادق عليه
السلام روايتشده كه چون رسول خدا بدنيا آمد چندروز گذشت كه آنحضرت
شير نداشت و ابو طالب در صدد بر آمدتا حليمه را پيدا كرده و آن
نوزاد شريف را به وى سپرد. (8)
2-در بحار الانوار از كتاب الانوار ابو الحسن بكرى روايتكرده
كه گويد:بزرگان و گذشتگان ما روايت كردهاند كهعادت مردم مكه چنان
بود كه چون نوزادشان هفت روزه مىشدبه جستجوى دايهاى براى او
مىرفتند تا او را به دايه دهند،و ازهمين رو به عبد المطلب گفتند:
براى فرزند خود دايهاى پيدا كنتا او را به دايه دهيم... (8)
و اين دو روايت اگر چه از نظر سند ضعيف است امامىتوانند راه
گشائى براى ما باشند تا به علت و انگيزهاى در اينراه دستيابيم،و
از اينرو در توضيح اين دو روايت مىگوئيمهيچ بعيد نيست كه آمنه،با
اينكه جوان بوده و علاقهمند بهنگهدارى تنها فرزندش در نزد خود
بوده ولى احتمالا در اثر اندوهبسيارى كه از مرگ شوهر جوان و محبوب
خود بدو دست دادهشيرش خشك شده و پاسخگوى غذاى كودك عزيزش
نبوده،ويا اينكه طبق عادت و شيوه مردم مكه-با اينكه شير
داشته-ناچاربوده نوزادش را بدايه بسپارد،كه البته براى اين رسم و
عادتمردم مكه نيز جهاتى را ذكر كردهاند مانند اينكه گفتهاند:
1-شهر مكه و با خيز بوده و بخصوص نوزادان بيشتر مورد خطرسرايت
اين بيمارى خطرناك بودند،و مردم مكه براى حفظسلامت آنها نوزادان
خويش را به دايههائى كه در خارج شهرمكه سكونت داشتند مىسپردند تا
دوران شيرخوارگى رابگذرانند.چنانچه در روايت كازرونى در
كتاب«المنتقى فىمولود المصطفى»-باب 4 قسم 2-آمده كه
حليمه،رسولخدا«ص»را در سن چهار سالگى بنزد آمنه آورد ولى آمنه
بدوگفت:
«ارجعى بابنى فانى اخاف عليه و باء مكه...»پسرم را بازگردان كه
من از وباى مكه بر او بيمناكم. .. (9)
2-هواى آزاد و محيط بى سر و صدا و دور از جنجال صحراموجب محكم
شدن استخوان،و رشد بهتر و تربيتسالم جسم وجان نوزاد
مىگرديد،همانگونه كه بطريق وجدان مشاهدهمىكنيم افرادى كه در
روستاها و بيابانها تربيت مىشوند از نظرجسم و جان نيرومندتر از
مردمانى هستند كه در شهرها و مراكزتمدن پرورش مىيابند...
(10)
3-زنانى كه بچههاى خود را به دايه مىدادند فرصت بيشترو بهترى
براى شوهر دارى و جلب رضايتشوهر داشتند و اينمسئله در زندگى
داخلى و محيط خانه آنان بسيار مؤثر بود كهالبته اين جهت در آمنه
نبوده چون شوهرش از دنيا رفته بود.
4-اعراب صحرا عموما-و قبيله بنى سعد خصوصا-زبانشانفصيحتر از
شهريان بود،و اين يا بدان جهت بود كه زبان مردمشهر در اثر رفت و
آمد كاروانيان و اختلاط و آميزش با افراد گوناگون اصالتخود را از
دست مىداد،و يا اينكه هواى آزادبيابان در اينجهت مؤثر بود،و
اتفاقا قبيله بنى سعد به فصاحتلهجه مشهور بود،و بهمين منظور مردم
مكه بيشتر بچههاى خود رابراى شيرخوارگى بهمين قبيله مىسپردند.و
اين حديث نيزمىتواند مؤيد اين مطلب باشد كه از رسول خدا نقل
كردهاند كهفرمود:
«انا اعربكم،انا قرشى و استرضعت فى بنى سعد» (12)
من از همه شما فصيحترم زيرا هم قرشى هستم،و هم درقبيله بنى سعد
شير خوردهام.
در ميان قبيله بنى سعد
و به ترتيبى كه گفته شد رسول خدا(ص)را به حليمه سعديهسپردند،و
از حليمه در اينباره رواياتى نيز نقل شده كه كيفيت بردنآنحضرت و
خصوصيات زندگى او را در آن مرحله از زندگى و رعايت عدلو انصاف آن
كودك معصوم را در شيرخوارگى با برادر رضاعى خودذكر كرده،و نيز خير
و بركت بسيارى را كه در اثر ورودآنحضرت نصيب قبيله بنى سعد گرديد
بيان مىدارد كه در كتابهاى تاريخى به تفصيل نوشتهاند،و بنظر ما
نقل آنها دراينجا ضرورتى ندارد جز قسمتهائى از آن كه مورد بحث و رد
وايراد قرار گرفته است مانند اينكه ابن هشام در سيره از ابناسحاق
بسند خود از حليمه روايت كرده كه گويد:چون ما بمكهآمديم با زنان
ديگر قبيله بوديم كه براى پيدا كردن نوزادى از مردممكه به جستجو
پرداختيم...
«فما منا امراة الا و قد عرض عليها رسول الله-صلى اللهعليه و
آله-فتاباه اذا قيل لها انه يتيم،و ذلك انا انما كنا نرجوالمعروف
من ابى الصبى،فكنا نقول:يتيم!و ما عسى انتصنع امه و جده! فكنا
نكرهه لذلك». (13)
«يعنى هيچ زنى از آنها نبود جز آنكه رسول خدا را نزد او
بردندولى همينكه به آنها مىگفتند او يتيم است از پذيرفتن
اوخوددارى مىكرد،زيرا ما اميد كمك از پدر نوزاد داشتيم و باخود
مىگفتيم:او يتيم است!و مادر و جدش چه كمكىمىتوانند در مورد او
بكنند،و از همين رو پذيرفتن آن كودك يتيمرا خوش نداشتيم...»
وى سپس نقل مىكند كه چون ديگر هنگام رفتن شد و نوزاد ديگرى
پيدا نشد ناچار شدم همان كودك رابگيرم كه دستخالى از مكه نرفته
باشم...»
اما با توجه به شخصيت عظيم عبد المطلب در مكه،و همچنين مادرش
آمنة كه دختر رئيس قبيله بنى زهره بود،و ثروتبسيارى كه نزد آنها
بود اين نقل مخدوش بنظر مىرسد،و از اينروبرخى از اهل تحقيق
گفتهاند راوى اين حديث هر كه بود-اگرچه خود حليمه باشد-خواسته است
تا با ذكر اين مقدمه عظمترسول خدا را جلوهگر سازد،ولى از روى
بىاطلاعى برخلافيك واقعيت تاريخى سخن گفته،و ندانسته رسول خدا را
ورداهانتخويش قرار داده...در صورتيكه با توجه به شخصيتاجتماعى
عبد المطلب و مادرش آمنه نه تنها هيچ دايهاى ازپذيرفتن آن بچه
خوددارى نمىكرد بلكه براى گرفتن چنيننوزادى بر حسب معمول و قاعده
بر يكديگر سبقت جسته و آنراافتخار و بهره بزرگى براى خود
مىدانستند...
نگارنده گويد:
مرحوم ابن شهر آشوب(ره)در مناقب داستان را بگونهاى ديگرنقل
كرده كه اين اظهار نظرها و اجتهادهاى راوى در آن نيست ودر نتيجه
چنين خدشه و ايرادى بر آن وارد نيست و به واقعيتنزديكتر است،وى
مىنويسد:«ذكرت حليمة بنت ابى ذؤيب عبد الله بن حارث من مضر،زوجة
الحارث بن عبد العزى المضرى ان البوادى اجدبت،و حملناالجهد على
دخول البلد فدخلت مكة و نساء بنى سعد قد سبقن الىمراضعهن فسالت
مرضعا فدلونى على عبد المطلب و ذكر ان لهمولودا يحتاج الى مرضع له
فاتيت اليه...» (14)
يعنى حليمه دختر ابى ذؤيب-عبد الله بن حارث از قبيلهمضر و همسر
حارث بن عبد العزى مضرى-گويد:خشكسالىشد،و سختى زندگى ما را ناچار
كرد از باديه به شهر بيائيم وبهمين منظور بمكه آمديم و زنان قبيله
بنى سعد هر كدام نوزادشيرخوار خود را يافتند،و من نيز سراغ نوزاد
شير خوارى را گرفتم ومرا به عبد المطلب راهنمائى كرده و گفتند:او
را نوزادى استكه نياز به دايه دارد،و من بنزد او رفتم...
سپس گفتگوى عبد المطلب را با حليمه و پذيرفتن نوزاد واوصاف بارز
نوزاد را از زبان حليمه بازگو مىكند...
پىنوشتها:
1-قول دو ماه در روايتى از امام صادق عليه السلام
روايتشده و مرحوم كلينى هم آنرااختيار فرموده(اصول كافى ج
1 ص 439)و اقوال ديگرى نيز مانند يكسال و 28 ماه و 7
ماهپس از ولادت آنحضرت نيز نقل شده(تاريخ پيامبر
اسلام«آيتى»ص 47،و پاورقى سيرهابن هشام ج 1 ص 158)
2-تاريخ پيامبر اسلام ص 47 پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص
158 و از اشعار عبد المطلب كه هنگام مرگ خود خطاب به ابو
طالب و در مورد سفارش رسول خدا(ص)گفته است نيز همينقول
تاييد مىشود،و آن اشعار در صفحات آينده خواهد آمد.
3-اسد الغابة ج 1 ص 13 و 14
4-اسد الغابة ج 1 ص 13 و 14
5-بحار الانوار ج 15 ص 125
6-جزرى و يعقوبى و ديگران نوشتهاند كه
اين«ثويبه»حمزة بن عبد المطلب و جعفر بنابيطالب و عبد
الله بن جحش را نيز شير داده و از اينرو آنها برادران
رضاعى رسول خدا بودهاند.و در فروغ ابديت آمده
كه«ثويبه»چهار ماه آنحضرت را شير داد،و اين مطلب رااز
كتاب بحار الانوار(ج 15 ص 384)و مناقب(ج 1 ص 119)نقل
مىكند،ولى نگارنده بههر دو كتاب طبق همان آدرس مراجعه
كردم و در هر دوى آنها با مختصر اختلافى عبارتچنين بود:
«ارضعته ثويبه بلبن ابن لها يقال له«مسروح»اياما قبل
ان تقدم حليمة...»و بهرصورت مدت چهار ماه را در جائى
نديدم.
7-مىتوانيد براى اطلاع بيشتر به زندگانى پيغمبر
اسلام-تاليف نگارنده ص 588-مراجعهنمائيد.
8-اصول كافى ج 1 ص 448.مناقب ج 1 ص 32.
9-بحار الانوار ج 15 ص 371.
10-بحار الانوار ج 15 ص 401.
11-على عليه السلام در نامهاى كه بعثمان بن حنيف
مىنويسد در مورد اينكه چگونه باغذاى اندك آن شجاعت بى
نظير از آنحضرت ديده مىشد مىفرمايد:«الا و ان
الشجرةالبرية اصلب عودا و الروائع الخضرة ارق جلودا،و
النباتات البدوية اقوى وقودا و ابطاخمودا...»
12-سيره ابن هشام ج 1 ص 176
13-سيره ابن هشام ج 1 ص 162.
14-مناقب آل ابيطالب ج 1 ص 32-33.