درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۱

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۴ -


قسمت چهارم

مادر رسول خدا (ص) و ازدواج عبد الله

در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بن‏عبد مناف...كه در آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهره‏بود آورد و دختر او آمنه را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج عبد الله در آورد (1) .

و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است،ولى بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجات‏عبد الله از آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلب‏مى‏خواست با اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كرده‏باشد،اينكار گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمى‏رسد.

و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سال‏پس از داستان ذبح عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحث‏پيش نمى‏آيد.

يك داستان جنجالى

در اينجا باز هم يك داستان جنجالى در تاريخ آمده كه‏برخى از نويسندگان حرفه‏اى هم آنرا پر و بال داده و بصورت‏مبتذل و هيجان انگيزى در آورده و سوژه‏اى بدست برخى دشمنان‏مغرض اسلام داده و از اينرو برخى از سيره نويسان در اصل آن‏ترديد كرده و آنرا ساخته و پرداخته دست دشمنان دانسته‏اند.

و البته اين داستان بگونه‏اى كه در سيره ابن هشام نقل شده‏مخدوش و مورد ترديد است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر آشوب و برخى از ناقلان ديگر،قابل توجيه بوده ووجهى براى رد آن ديده نمى‏شود.

آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده اينگونه است كه‏گويد:

«هنگامى كه عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه باز مى‏گشت،عبورشان به زنى از قبيله بنى اسد بن‏عبد العزى بن قصى بن كلاب افتاد كه آن زن كنار خانه كعبه‏بود و خواهر ورقة بن نوفل بوده (3) و هنگامى كه نظرش به صورت‏عبد الله افتاد بدو گفت:اى عبد الله كجا مى‏روى؟پاسخ داد:

بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى كه‏براى تو قربانى كردند به تو بدهم كه هم اكنون با من درآميزى!عبد الله گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمى‏توانم بااو مخالفت كرده و از او جدا شوم...!»

ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه كه‏ذكر شد نقل كرده و سپس مى‏نويسد:

«گفته‏اند:پس از آنكه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه به‏رسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بيرون آمده نزد همان‏زن رفت و بدان زن گفت:چرا اكنون پيشنهاد ديروز خود راامروز نمى‏كنى؟آن زن پاسخ داد:براى آنكه آن نورى كه‏ديروز با تو بود امروز از تو جدا شده،و ديگر مرا به تو نيازى‏نيست!و آن زن از برادرش ورقة بن نوفل-كه به دين نصرانيت‏در آمده بود و كتابها را خوانده بود-شنيده بود كه در اين امت،پيامبرى خواهد آمد...» (4)

ابن هشام سپس داستان ديگرى نيز شبيه بهمين داستان از زن‏ديگرى كه نزد آمنه بوده نقل مى‏كند كه آن زن نيز قبل از ازدواج‏عبد الله با آمنه از وى خواست با وى در آميزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزن‏برگشت و بدو پيشنهاد آميزش كرد ولى آنزن نپذيرفت و گفت:

ديروز ميان ديدگان تو نور سفيدى بود كه امروز نيست... (5)

البته نقل مذكور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-كه در ايمان و عفت او جاى ترديد نيست-مناسب نيست،بلكه‏با شيوه هيچ مرد آزاده و با كرامتى كه پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد سازگار نخواهد بود،و ما هم نمى‏توانيم آنرابپذيريم،و با دليل عقلى و نقلى آنرا مردود مى‏دانيم،اگر چه‏ديگر سيره نويسان نيز نوشته و نقل كرده باشند!

اما بر طبق نقلى كه مرحوم ابن شهر آشوب و ديگران‏كرده‏اند (6) داستان اينگونه است:

«كانت امراة يقال لها:فاطمة بنت مرة قد قرات الكتب،فمر بهاعبد الله ابن عبد المطلب، فقالت:انت الذي فداك ابوك بماة من الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لك ان تقع علي مرة و اعطيك‏من الابل ماة؟فنظر اليها و انشا:

اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبينه فكيف بالامر الذي تبغينه

و مضى مع ابيه فزوجه ابوه آمنة فظل عندها يوما و ليلة،فحملت‏بالنبي صلى الله عليه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها فلم‏ير بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلك مختبرا:

هل لك فيما قلت لي فقلت:لا؟

قالت:

قد كان ذاك مرة فاليوم لافذهبت كلمتا هما مثلا!

ثم قالت:اي شي‏ء صنعت بعدي؟قال:زوجني ابي آمنة فبت‏عندها،فقالت:

لله ما زهرية سلبت ثوبيك ما سلبت؟و ما تدري

ثم قالت:رايت في وجهك نور النبوة فاردت ان يكون في و ابى‏الله الا ان يضعه حيث‏يحب،ثم قالت:

بني هاشم قد غادرت من اخيكم امينة اذ للباه يعتلجان كما غادر المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما كل ما يحوى الفتى من نصيبه بحرص و لا ما فاته بتواني

و يقال:انه مر بها و بين عينيه غرة كغرة الفرس.»

كه خلاصه ترجمه‏اش چنين است كه گفته‏اند:در مكه زنى‏بود به نام:«فاطمه دختر مرة‏»،كه كتابها خوانده و از اوضاع‏گذشته و آينده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد الله‏را ديدار كرده بدو گفت:توئى آن پسرى كه پدرت صد شتر براى‏تو فدا كرد؟

عبد الله گفت:آرى.

فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتربگيرى؟

عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:

اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى من‏آسان‏تر از اينكار است،و اگر از طريق حلال مى‏خواهى كه‏چنين طريقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنين درخواستى‏را مى‏كنى؟

عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب او را به‏ازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و ازروى آزمايش بدو گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآئى‏و آنچه را گفتى بدهى؟

فاطمه نگاهى بصورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيراآن نورى كه در صورت داشتى رفته، سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين تو چه كردى؟

عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم ومشتاق بودم كه اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست، و اراده فرمود آنرا در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيزبعنوان تاسف سرود.و گفته‏اند: هنگامى كه عبد الله بدو برخوردسفيدى خيره كننده‏اى ميان ديدگان عبد الله بود همانند سفيدى‏پيشانى اسب....

و همانگونه كه مشاهده مى‏كنيد تفاوت ميان اين دو نقل‏بسيار است،و بدينصورت كه در نقل مرحوم ابن شهر آشوب است‏منافاتى هم با مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نيز نقل‏مزبور قابل قبول و پذيرش است،و دليل بر رد آن نداريم،و الله‏العالم.

داستان ولادت

و بهر حال ثمره اين ازدواج ميمون و مبارك تنها يك فرزندبود،و او همان وجود مقدس رسول گرامى اسلام حضرت‏محمد«ص‏»بود كه متاسفانه پس از ولادت آنحضرت بفاصله‏اندكى كه در برخى از روايات دو ماه،و در نقل ديگرى هفت‏ماه و بقولى يكسال ذكر شده،عبد الله در مدينه و در سفرى كه ازشام باز مى‏گشت نزد دائيهاى خود در قبيله‏«بنى النجار»از دنيارفت،و در همانجا دفن شد.

مكان ولادت

ولادت رسول خدا«ص‏»در مكه بوده،و در خانه‏اى در شعب‏ابى طالب كه بعدها رسول خدا آنرا به عقيل بن ابى طالب‏بخشيد،و فرزندان عقيل آنرا به محمد بن يوسف ثقفى فروختند ومحمد بن يوسف آنرا جزء خانه خويش ساخت و به نام او مشهورگرديد.

و در زمان هارون،مادرش خيزران آنجا را گرفت و از خانه‏محمد بن يوسف جدا كرد و مسجدى ساخت و بعدها بصورت‏زيارتگاهى در آمد،و بعدا كه وهابيون در حجاز تسلط يافته و مكه‏را گرفتند روى نظريه عبد الوهاب مؤسس مذهبشان كه تبرك به‏قبور پيمبران و مردان صالح الهى را شرك مى‏دانستند،و بهمين‏جهت قبور ائمه دين و بزرگان اسلام را در مكه و مدينه ويران‏كردند،آنجا را نيز ويران كرده و بصورت مزبله و طويله‏اى‏در آوردند.

زمان ولادت و برخى گفته‏اند:ولادت آنحضرت در خانه‏اى در نزديكى كوه‏«صفا»بوده است. (7)

 

شايد يكى از پر اختلاف‏ترين مسائل تاريخ زندگانى پيغمبراسلام اختلاف موجود در تاريخ ولادت آن بزرگوار باشد كه اگركسى بخواهد همه اقوال را در اينباره جمع آورى كند به بيش ولى همين گونه كه مى‏دانيد مشهور نزد محدثين شيعه (9) آنست كه ولادت آنحضرت در هفدهم ربيع الاول‏و نزد دانشمندان اهل سنت در دوازدهم آن ماه بود،و در مورد روزآن نيز مشهور نزد ما آنست كه اين ولادت فرخنده در روز جمعه‏پس از طلوع فجر بوده و نزد آنان مشهور آن است كه در روز دوشنبه بوده است.

حمل در ايام تشريق

در چند جا از كتابهاى حديثى و تاريخى مانند كافى ومناقب ابن شهر آشوب و كتاب عدد (10) و برخى ديگر از كتابهاى اهل‏سنت نيز ديده مى‏شود كه گفته‏اند:زمان حمل در يكى از ايام تشريق-يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه حج-انجام شده وروى اين جهت گفته‏اند: شايد قول به اينكه ولادت در ماه‏رمضان بوده صحيح‏تر باشد،چون مدت حمل بطور طبيعى انجام‏شده و اعجازى در اينباره نقل نشده و كمتر يا بيشتر از نه ماه نبوده‏است و روى حساب فاصله مدت حمل تا نه ماه بايد ولادت درماه رمضان بوده باشد.

ولى پاسخ اين اشكال را مرحوم شهيد و مجلسى‏«ره‏»وديگران به اينگونه داده‏اند كه اين تاريخ روى حساب‏«نسى‏ء»

است كه در زمان جاهليت انجام مى‏دادند،و خلاصه معناى‏«نسى‏ء»با تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده اين بوده است كه‏آنها روى اغراض و هدفهاى نامشروع و نادرستى كه داشتند طبق‏دلخواه بزرگانشان ماههاى حرام را-كه يكى از آنها ماه ذى حجه‏بوده-پس و پيش و جلو و عقب مى‏انداختند،و بجاى ماه حرام‏اصلى و واقعى،ماه ديگرى را بصورت قراردادى براى خود ماه‏حرام قرار ميدادند،و اعمال حج را بجاى ذى حجه در آن ماه‏دلخواه خود انجام مى‏دادند،كه قرآن كريم اين عمل را«زياده‏در كفر»ناميده و نادرست‏خوانده،آنجا كه فرمايد:

انما النسى‏ء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا يحلونه‏عاما و يحرمونه عاما ليواطئوا عدة ما حرم الله فيحلوا ما حرم الله،زين لهم سوء اعمالهم و الله لا يهدى القوم الكافرين (11) و روى اين حساب حج در آن سال در ماه جمادى الآخرة بوده‏چنانچه حمل نيز در آنسال در همان ماه بوده همانگونه كه دربرخى از روايات آمده-مانند روايت كتاب اقبال كه دربحار الانوار نقل شده- (12) و برخى از نويسندگان احتمال ديگرى نيز داده و گفته‏اند:

اعراب در دو موقع حج مى‏كرده‏اند يكى در موقع ذى الحجة وديگرى در ماه رجب،و تمام اعمال حج را در اين دو فصل انجام‏مى‏دادند،و بنابر اين ممكن است منظور از ايام تشريق، (يازدهم‏و دوازدهم و سيزدهم)ماه رجب باشد كه در اينصورت تا هفدهم‏ربيع الاول هشت ماه و اندى مى‏شود. (13)

حديث:ولدت في زمن الملك العادل

اين حديث نيز در برخى از روايات بدون سند از رسول‏خدا«ص‏»نقل شده كه فرمود:«ولدت فى زمن الملك العادل‏انوشيروان‏» (14) من در زمان پادشاه دادگر يعنى انوشيروان متولدشدم...

ولى اين حديث گذشته از اينكه از نظر عبارت فصيح نيست وبسختى مى‏توان آن را به يك اديب عرب زبان نسبت داد تا چه‏رسد به پيامبر اسلام و فصيح‏ترين افراد عرب از چند جهت جاى‏خدشه و ترديد است:

1-از نظر سند كه بدون سند و بطور مرسل نقل شده...و ازكتاب‏«الموضوعات الكبير على قارى‏»-يكى از دانشمندان اهل‏سنت-نقل شده كه در باره اين حديث چنين گفته:

«...قال السخاوى لا اصل له،و قال الزركشى كذب باطل،و قال السيوطى قال البيهقى فى شعب الايمان:تكلم شيخناابو عبد الله الحافظ بطلان ما يرويه بعض الجهلاء عن‏نبينا«ص‏»ولدت فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان‏». (15)

يعنى سخاوى گفت:اين حديث اصلى ندارد،و زركشى‏گفته:دروغ باطلى است،و سيوطى از بيهقى در شعب الايمان‏نقل كرده كه استادش ابو عبد الله حافظ در باره بطلان آنچه برخى‏از نادانان از پيغمبر ما«ص‏»روايت كرده‏اند كه فرمود:«ولدت‏فى زمن الملك العادل يعنى انوشيروان‏»سخن گفته...

2-طبق اين حديث رسول خدا«ص‏»انوشيروان ساسانى رابه عدالت‏ستوده،و دادگر و عادل بودن او را گواهى داده،و بلكه‏به ولادت در زمان وى افتخار ورزيده،ولى با اطلاعى كه ما ازوضع دربار ساسانيان و انوشيروان داريم نسبت چنين گفتارى‏برسولخدا«ص‏»و تاييد عدالت او از زبان رسول خدا«ص‏»قابل‏قبول و توجيه نيست،و ما در اينجا گفتار يكى از نويسندگان‏معاصر را كه در باره زندگى چهارده معصوم عليهم السلام قلمفرسائى‏كرده و اكنون چشم از اين جهان بر بسته ذيلا براى شما نقل مى‏كنيم،تا به‏بينيم واقعا سلطان عادلى در گذشته وجود داشته؟و آيا انوشيروان‏عادل بوده يا نه؟نويسنده مزبور چنين مى‏نويسد:

انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است ولى اگر نگاهى‏بى طرفانه باوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وى‏بيفكنيم خواه و ناخواه ناچاريم اين عدالت را يك‏«غلطمشهور»بناميم. زيرا در زمان سلطنت انوشيروان عدالت اجتماعى بر مردم ايران حكومت نمى‏كرد.

در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود.ملت ايران در آن‏تاريخ با يك اجتماع چهار طبقه‏اى بسر مى‏برد كه محال بودبتواند از عدالت و انصاف حكومت بهره‏ور باشد.

درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا ومستقل جا بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارى‏محكم‏تر از آهن و روى،از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.

گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در راس كشور قرار داشتندنخستين صف، صف‏«ويسپهران‏»بود كه از صفوف ديگرملت به دربار نزديكتر و از قدرت دربار بهره‏ورتر بود. طبقه‏ويسپهران از اميرزادگان و«گاه‏پور»ها تشكيل مى‏يافت.

و بعد طبقه‏«اسواران‏»كه بايد از نجبا و اشراف ملت تشكيل‏بگيرد...امراى نظام و سوارگاران كشور از اين طبقه‏بر مى‏خواسته‏اند.

طبقه سوم طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى وبازرگانى و رسيدگى بامور كشاورزى و املاك را بعهده‏داشت.

طبقه چهارم كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مى‏شدپيشه‏وران و روستاييان بودند،سنگينى اين سه طبقه زورمند واز خود راضى بر دوش طبقه چهارم يعنى پيشه‏وران و روستاييان‏فشار مى‏آورد.ماليات را اين طبقه ادا مى‏كرد.كشت و كاربعهده اين طبقه بود رنج‏ها و زحمت‏هاى زندگى را اين طبقه مى‏كشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و اسواران وو يسپهران تشكيل مى‏يافت به ترتيب از كيف‏ها و لذت‏هاى‏زندگى يعنى دسترنج طبقه چهارم استفاده مى‏كرد.

ميان اين چهار طبقه ديوارى از آهن و پولاد بر پا بود كه مقدورنبود بتوانند با هم بياميزند. اصلا زبان يكديگر رانمى‏فهميدند.

اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يادخترى از دختر اسواران مى‏بست ازدواجشان صورت پذير نبود.

انگار اين چهار طبقه چهار ملت از چهار نژاد عليحده وجداگانه بودند كه در يك حكومت زندگى مى‏كردند.

تازه طبقه ممتازه ديگرى هم وجود داشت كه دوش به دوش‏حكومت بر مردم فرمان مى‏راند. اين طبقه خود را مطلقا فوق‏طبقات مى‏شمرد زيرا بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش‏«موبد»بود.فكر كنيد.آن كدام عدالت است كه مى‏تواند براين ملت چهار اشكوبه بيك سان حكومت كند.

اين طبقه بندى در نفس خود بزرگترين ظلم است.اين خودنخستين سد در برابر جريان عدالت است تا اين سد شكسته‏نشود و تا عموم طبقات بيك روش و يك ترتيب بشمار نيايند، تا ويسپهران و پيشه‏وران دست برادرى بهم نسپارند و پنجه‏دوستى همديگر را فشار ندهند محال است از عدالت اجتماعى‏و برابرى در حقوق عمومى بيك ميزان استفاده كنند.

در حكومت‏ساسانيان حيات اجتماعى بر دو پايه‏«مالكيت‏»و«فاميل‏»قرار داشت.ملاك امتياز در خانواده‏ها لباس شيك‏و قصر مجلل و زنهاى متعدد و خدمتگذاران كمر بسته بود.

«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت بزرگى بود»طبقات‏ممتاز يعنى مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداخت‏ماليات و خدمت در نظام مطلقا معاف بودند.

پيشه‏وران زحمت مى‏كشيدند،پيشه وران بجنگ مى‏رفتند،پيشه وران‏كشته مى‏شدند و در عين حال نه از اينهمه رنج وفداكارى تقدير مى‏شدند و نه در زندگى خود روى آسايش وآرامش مى‏ديدند.

تحصيل علم و معارف ويژه مؤبدان و نجبا بوده،بر طبقه‏چهارم حرام بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليه‏مملكت آماده بدارد.

حكيم ابو القاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى دارد از«كفشگر»و«انوشيروان‏»روايت مى‏كند كه خيلى شنيدنى‏است و ما اكنون عين روايت را از شاهنامه در اينجا بعنوان‏شاهد صادق نقل مى‏كنيم:

بشاه جهان گفت بو ذرجمهر كه اى شاه با داد و با راى و مهر سوى گنج ايران دراز است راه تهيدست و بيكار مانده سپاه بدين شهرها گرد ما،در كس است كه صد يك ز مالش سپه را بس است ز بازارگانان و دهقان درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى ايران بزد داستان فرستاده‏اى جست بو ذرجمهر خردمند و شادان دل و خوبچهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام بردار گو ز بازارگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين درم وام خواه بزودى بفرمايد از گنج‏شاه

فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر مرد كفشگرى‏را پيدا كرد كه پول فراوان داشت.

يكى كفشگر بود موزه فروش بگفتار او پهن بگشاد گوش درم چند بايد؟بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت كى پر خرد مايه‏دار چهل مر درم،هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت كاين من دهم سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر بكار و قلم

كفشگر با خوشرويى و رغبت ثروت خود را در اختيار فرستاده‏بزرگمهر گذاشت.

بدو كفشگر گفت اى خوب چهر نرنجى بگويى به بو ذرجمهر كه اندر زمانه مرا كودكيست كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم برنج كه كوتاه كردى مرا راه گنج

فرستاده به كفشگر وعده داد كه استدعاى او بوسيله بزرگمهر بعرض‏انوشيروان برسد.و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى كفشگررا كه اينهمه درهم و دينار بدولت تقديم داشته بود در پيشگاه شاه‏معروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:

اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه

اما انوشيروان بيرحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر راهم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:

بدو شاه گفت اى خردمند مرد چرا ديو چشم ترا خيره كرد برو همچنان باز گردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازارگان بچه،گردد دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما بر نشيند به تخت دبيرى ببايدش پيروز بخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و گوش بدست‏خردمند مرد نژاد نماند بجز حسرت و سرد باد شود پيش او خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيابد سپاس

و دست آخر گفت كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مى‏خواهد و نه‏اجازه مى‏دهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند زيرااين پسر پسر موزه فروش است‏يعنى در طبقه چهارم اجتماع قراردارد و«پيروز بخت‏»نيست در صورتيكه براى وليعهد مادبيرى‏«پيروز بخت‏»لازم است.

آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتى‏كه در صف نجبا و روحانيون قرار نداشتند حق تحصيل علم وكسب فرهنگ هم نداشتند.

البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمانهاى‏ساسانى و غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذاب‏هاى‏گوناگون مى‏كشتند عادل است.

آنچه مسلم است اينست كه كسرى انوشيروان ديوان‏عدالتى بوجود آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعى‏اجازه مى‏داد به داد مردم مى‏رسيد ولى اينهم مسلم است كه‏در يك چنين اجتماع...در اجتماعى كه به پسر كفشگر حق‏تحصيل علم ندهند و ويرا از عادى‏ترين و طبيعى‏ترين حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند عدالت اجتماعى برقرارنيست.

گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود كه‏«پيروزبخت‏»نبود...

در اينجا بايد بعرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اين‏كفشگر زاده‏«نا پيروز بخت‏»ايرانى هم نبود؟

نگارنده گويد:تازه معلوم نيست چگونه اين داستان از لابلاى‏تاريخ ساسانيان و پادشاهان كه پر از مديحه سرائى و تمجيدهاى‏آنچنانى است نقل شده،و فردوسى كه معمولا افسانه‏پرداز آنان‏بوده و گاهى بگفته خودش كاهى را به كوهى جلوه مى‏داده‏چگونه اين داستان را با اين آب و تاب نقل كرده؟و گويا اين‏بيدادگرى را عين عدالت و داد مى‏دانسته،كه آنرا در كتاب خودبنظم درآورده و زحمت‏سرودن آنرا بخود داده است!!و شايد-چنانچه بعضى احتمال داده‏اند-هدف فردوسى نيز همين‏افشاءگرى بوده كه از اين دروغ مشهور پرده بردارد و عدالت‏دروغين انوشيروان را بر ملا سازد!

3-اختلاف در نقل حديث و بخصوص اختلاف در متن آن‏كه سبب ترديد در اصل حديث و تضعيف آن مى‏شود زيرا دربرخى از روايات همانگونه كه شنيديد«ولدت فى زمن الملك العادل انوشيروان‏»است،و در برخى ديگر بدون لفظ‏«انوشيروان‏»و در برخى با اضافه كلمه‏«يعنى‏»است،بگونه‏اى‏كه از نقل‏«على قارى‏»استنباط مى‏شد كه معلوم نيست كلمه‏«يعنى‏»از اضافات راوى است‏يا جزء متن روايت است،و دربرخى از نقلها متن اين روايت بگونه ديگرى نقل شده كه نه لفظ‏«عادل‏»در آن است و نه لفظ‏«انوشيروان‏»مانند روايت‏اعلام الورى طبرسى و كشف الغمه كه در آن اينگونه است:

«...ولدت فى زمان الملك العادل الصالح‏»

كه همين عبارت در نقل مجلسى‏«ره‏»در بحار الانوار لفظ‏«العادل‏»هم ندارد و اينگونه نقل شده‏«ولدت فى زمان الملك‏الصالح‏»كه طبق اين نقل معلوم نيست اين پادشاه عادل صالح،يا اين پادشاه صالح و شايسته چه كسى بوده،چون بر فرض صحت‏حديث روى اين نقل معلوم نيست منظور رسولخدا«ص‏»

انوشيروان باشد،و از اينرو مرحوم طبرسى و اربلى كه خود متوجه‏اين مطلب بوده‏اند قبل از نقل اين قسمت در مورد سال ولادت‏آنحضرت مى‏نويسند:

«...و ذلك لاربع و ثلاثين سنة و ثمانية اشهر مضت من ملك‏كسرى انوشيروان بن قباد...و هو الذى عنى رسول الله-صلى الله‏عليه و آله-على ما يزعمون:ولدت فى زمان الملك العادل الصالح‏».عام الفيل‏مشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا درعام الفيل بوده، و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيل‏بسركردگى ابرهه بمكه حمله بردند و بوسيله پرنده‏هاى ابابيل‏نابود شدند.

و اينكه آيا اين داستان در چه سالى از سالهاى ميلادى بوده‏اختلاف است كه سال 570 و 573 ذكر شده،ولى با توجه به‏اينكه مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و مضبوطى نداشته‏اندنمى‏توان در اينباره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد،و از اينرو ازتحقيق بيشتر در اينباره خوددارى مى‏كنيم،و به داستان اصحاب‏فيل كه از معجزات قرآن كريم بشمار مى‏رود مى‏پردازيم،و البته‏داستان اصحاب فيل با اجمال و تفصيل و با اختلاف زيادى‏نقل شده،و ما مجموعه‏اى از آنها را در زندگانى رسول‏خدا«ص‏»تدوين كرده و برشته تحرير در آورده‏ايم كه ذيلا براى‏شما نقل مى‏كنيم،و سپس پاره‏اى توضيحات را ذكر خواهيم كرد:

داستان اصحاب فيل

كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه‏حاصلخيزى بود و قبائل مختلفى در آنجا حكومت كردند و ازآنجمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت داشتند.

ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سالها بر يمن‏سلطنت مى‏كرد،وى در يكى از سفرهاى خود به شهر«يثرب‏»

تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود در آمد.طولى‏نكشيد كه اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازيهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب وشهرهائيكه در حت‏حكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كه‏پيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مى‏كرد تا بدين يهود درآيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى بدين‏يهود درآيند.

مردم‏«نجران‏»يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمن‏چندى بود كه دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كرده‏بود و بسختى از آن دين دفاع مى‏كردند و بهمين جهت از پذيرفتن‏آئين يهود سر پيچى كرده و از اطاعت‏«ذونواس‏»سرباز زدند.

ذونواس بر آنها خشم كرد و تصميم گرفت آنها رابسخت‏ترين وضع شكنجه كند و بهمين جهت دستور داد خندقى‏حفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود رادر آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست و پاو گوش و بينى آنها را بريد،و جمع كشته‏شدگان آنروز رابيست هزار نفر نوشته‏اند و بعقيده گروه زيادى از مفسران قرآن‏كريم‏«داستان اصحاب اخدود»كه در قرآن كريم(در سوره‏بروج)ذكر شده است اشاره بهمين ماجرا است.

يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود ازشهر گريخت،و با اينكه ماموران ذونواس او را تعقيب كردندتوانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنيه-برساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كه‏بكيش نصارى بود رسانيد و براى انتقام از ذونواس از وى كمك‏خواست.

امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخ‏وى اظهار داشت:كشور شما بمن دور است ولى من نامه‏اى به‏«نجاشى‏»پادشاه حبشه مى‏نويسم تا وى شما را يارى كند، وبدنبال آن نامه‏اى در آن باره به نجاشى نوشت.

نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به‏يمن فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشكر را به‏«ابرهه‏»فرزند«صباح‏»كه كنيه‏اش ابو يكسوم بود سپرد،و بنا به قول ديگرى‏شخصى را بنام‏«ارياط‏»بر آن لشكر امير ساخت و«ابرهه‏»را كه يكى از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.

«ارياط‏»از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آنجابكشتيها سوار شده اين سوى دريا در ساحل كشور يمن پياده‏شدند،ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبائل‏يمن با خود برداشته بجنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگ‏شروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت‏نياورده و شكست‏خوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين شكست‏را نداشت‏خود را بدريا زد و در امواج دريا غرق شد.

مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومت‏كردند،و«ابرهه‏»پس از چندى‏«ارياط‏»را كشت و خود بجاى‏او نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كه‏از شوريدن او به‏«ارياط‏»خشمگين شده بود بهر ترتيبى بود ازخود راضى كرد.

در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آن‏نواحى چه بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى بمكه و خانه‏كعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله‏جمع زيادى به زيارت آن خانه مى‏روند و قربانيها مى‏كنند،وكم‏كم بفكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطى‏كه زيارت كعبه بين قبائل مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازه‏اى براى او و حبشيان ديگرى كه درجزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود،و آنها رابفكر بيرون راندن ايشان بياندازد،و براى رفع اين نگرانى تصميم‏گرفت معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جائى كه ممكن است‏در زيبائى و تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آن‏ناحيه را بهر وسيله‏اى كه هست بدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزيارت كعبه باز دارد.

معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد«قليس‏»نام‏نهاد و در تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوشش‏را كرد ولى كوچكترين نتيجه‏اى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده كرد كه اعراب هم چنان با خلوص و شور وهيجان خاصى هر ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حج‏بمكه مى‏روند،و هيچگونه توجهى بمعبد با شكوه او ندارند.وبلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از اعراب‏«كنانة‏»بمعبد«قليس‏»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و سپس‏بسوى شهر و ديار خود گريخته است.

اين جريانات،خشم ابرهه را بسختى تحريك كرد و با خودعهد نمود بسوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمن‏باز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فيلهاى چندى و با فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مى‏بردند بقصد ويران‏كردن كعبه و شهر مكه حركت كرد.

اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله يكى از اشراف يمن بنام‏«ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريك‏كرده حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده بجنگ ابرهه آمد ولى‏در برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانش‏شكست‏خورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه در آمد و چون اورا پيش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند و«ذونفر»كه‏چنان ديد و گفت:مرا بقتل نرسان شايد زنده ماندن من براى توسودمند باشد.

پس از اسارت‏«ذونفر»و شكست او،مرد ديگرى از رؤساى‏قبائل عرب بنام‏«نفيل بن حبيب خثعمى‏»با گروه زيادى ازقبائل خثعم و ديگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نيز بسرنوشت‏«ذونفر»دچار شد و بدست‏سپاهيان ابرهه اسير گرديد.

شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سبب‏شد كه قبائل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را ازسر بيرون كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدان‏سرزمين رسيد، زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:مامطيع توايم و براى رسيدن بمكه و وصول بمقصدى كه در پيش‏دارى راهنما و دليلى نيز همراه تو خواهيم كرد و بدنبال اين‏گفتار مردى را بنام‏«ابورغال‏»همراه او كردند،و ابو رغال‏لشكريان ابرهه را تا«مغمس‏»كه جائى در چهار كيلومترى مكه‏است راهنمائى كرد و چون بدانجا رسيدند«ابو رغال‏»بيمار شد ومرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و چنانچه‏ابن هشام مى‏نويسد:اكنون مردم كه بدانجا مى‏رسند بقبرابو رغال سنگ مى‏زنند.

همينكه ابرهه در سرزمين‏«مغمس‏»فرود آمد يكى ازسرداران خود را بنام‏«اسود بن مقصود»مامور كرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و بنزد او ببرند.

«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و ياشترى ديدند همه را تصرف كرده بنزد ابرهه بردند.

در ميان اين اموال دويست‏شتر متعلق به عبد المطلب بود كه‏در اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان‏«اسود»آنها را به‏يغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قريش كه از ماجرا مطلع‏شدند نخست‏خواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان با خبر شدند از اين فكرمنصرف گشته و به اين ستم و تعدى تن دادند.

در اين ميان ابرهه شخصى را بنام‏«حناطه‏»حميرى بمكه‏فرستاد و بدو گفت:بشهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما نيامده‏ام ومنظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است،و اگر شما مانع‏مقصد من نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختن‏خون شما را ندارم.

و چون حناطه خواست بدنبال اين ماموريت برود بدو گفت:

اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش من‏بياور.

حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى اراده‏فرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نيستيم.

«حناطه‏»گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا بنزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا بلشگرگاه ابرهه رسيد،و پيش از اينكه او را پيش‏ابرهه ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت‏و بدو گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين‏است، و او كسى است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان رااطعام مى‏كند.

عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوش‏سيما و با وقار بود همينكه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترام‏كرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع بسخن با او كرده پرسيد:

حاجتت چيست؟

عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهى‏دويست‏شتر مرا كه بغارت برده‏اند بمن باز دهند!ابرهه گفت:

تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردى‏از آن هيبت و وقار كاست!آيا در چنين موقعيت‏حساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيله‏ات در معرض هتك و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مى‏گوئى؟!

عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب‏»!

من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن‏نگاهدارى خواهد كرد!

ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمى‏تواند جلوى مرا از انهدام‏كعبه بگيرد!

عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!

بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چون‏وارد شهر شد بمردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و دره‏هاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.

آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله سخنانى كه بصورت نظم گفته اين دوبيت است:

يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت من عاداكا امنعهم ان يخربوا قراكا

پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همان‏كسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز آنانرا از ويرانى‏خانه‏ات بازدار.

آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاى‏اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چه‏خواهد شد.

از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمان‏داد تا بشهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.

نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخين نوشته‏اند، فيل مخصوص را مشاهده كردند كه‏از حركت ايستاد و به پيش نمى‏رود و هر چه خواستند او را به‏پيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند كه‏دسته‏هاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا پيش مى‏آيند.

پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا بوسيله‏سنگريزه‏هائى كه در منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن سنگريزه‏ها باندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را نابود كنند. ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزه‏هارا رها كردند و بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد وگوشت بدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير ودار بيشترشان بخاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى سپاهيان خود نابود گشتند.

خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در امان‏نماند و يكى از سنگريزه‏ها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنج بسيارى كه بيمن‏رسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بيحالى در نهايت‏بدبختى جان سپرد.

عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مى‏نگريست و دانست‏كه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستاده‏و نابودى ابرهه و سپاهيانش فرا رسيده است فرياد برآورد و مژده‏نابودى دشمنان كعبه را بمردم داد و بآنها گفت:

بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينان‏بجاى مانده برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در آنروز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد، وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاول‏گرى حريص‏تر بودند بيش‏از ديگران غنيمت بردند،و زر و سيم و اسب و شتر فراوانى‏بچنگ آوردند.

و اين بود آنچه از رويهمرفته روايات و تفاسير اسلامى‏استفاده مى‏شود.

و اينك چند تذكر:

1-برخى خواسته‏اند داستان اصحاب فيل را بر آنچه دركتب تاريخى اروپائيان و ساسانيان و لشكركشى انوشيروان به‏يمن و نابود شدن لشكر ابرهه در سر زمين حجاز بوسيله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتى‏كه در عبارات كرده‏اند بنظر خود جمع بين قرآن كريم و تواريخ‏نموده‏اند كه نمونه‏هائى از آنرا در ذيل مى‏خوانيد:

فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده‏«عرب‏»داستان‏اصحاب فيل و حمله آنها را بمكه ذكر كرده و سپس مى‏گويد:

«فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه‏»

پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار شد كه ناچار شد ازتصميمى كه در ويران كردن كعبه و مكه داشت باز گردد... و سپس سوره مباركه فيل را ذكر كرده و آنگاه گويد:

«مفسران در تفسير پرنده‏هاى ابابيل گفته‏اند:آنها پرندگانى‏بودند كه از دريا بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگهائى كه‏در منقار داشتند بزدند و آنها نابود شدند...»

وى سپس گويد:

«ولى صحيح است كه كلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حمل‏كرد بخاطر كثرت استعارات و مجازات در زبان عرب،و قرآن‏به زبان لغت ايشان نازل شده و صحيح است كه گفته شود آن‏اتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر ابرهه پيش آمد بصورت‏پرندگانى تصوير شد كه از آسمان آمده و آنها را بوسيله‏سنگهاى خود سنگ باران كرده‏اند». (16) و در ماده‏«ابل‏»و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظ‏ابابيل گويد:

«اما روايات در باره شكلهاى اين پرندگان بسيار است وهمين كثرت اقوال دليل آنست كه از رسول خدا«ص‏»دراينباره نص صحيح و صريحى يافت نمى‏شود...»

«و ابن زيد گفته:كه آنها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند،و در رنگ آنها اختلاف كرده‏اند، برخى گفته‏اند سفيد بودند، و برخى گويند:سياه بوده،و قول ديگر آنكه سبز بودند ومنقارهائى همچون منقار پرندگان و دستهائى همچون دست‏سگان داشتند،و برخى گفته‏اند: سرهاشان همچون سران‏درندگان بوده...»

«و در باره‏«سجيل‏»گفته‏اند:گل متحجر بوده،و قول ديگرآنكه گل بوده،و قول سوم آنكه: سجيل،همان‏«سنگ وگل‏»است،و قول ديگر آنكه سنگى بوده كه چون به سوارمى‏خورد بدنش را سوراخ كرده و هلاكش مى‏كرد،و عكرمه‏گفته:پرندگان سنگهائى را كه همراه داشتند مى‏زدند و چون‏به يكى از آنها اصابت مى‏كرد بدنش آبله در مى‏آورد،و عمروبن حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبورسنگ‏ها را بدهان خود گرفته بودند،و چون مى‏انداختند پوست‏بدن در اثر اصابت آن تاول مى‏زد و آبله در مى‏آورد».

مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد:

«و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگان‏عبارت بودند از ميكروبهائى كه حامل طاعون بودند،و يا پشه‏مالاريا بودند،و يا ميكروب آبله بوده‏اند،و در آيه شريفه هم‏كلامى كه منافات با اين نظريه و معنى باشد وجود ندارد،وبدين ترتيب منقول با معقول با هم متحد و موافق خواهدشد...»

وى سپس گويد:«و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد مى‏كنيم،بخصوص كه‏هيچ مانعى نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه وجود نداردكه مانع تفسير پرنده به ميكروب گردد،و بسيار اتفاق افتاده‏كه طاعون در لشگرها سرايت كرده و آنها را به هزيمت ونابودى كشانده.»

و سپس داستان لشكر كشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس ازچند ماه محاصره لشكرش به طاعون مبتلا شده و بناچار جان خودو لشكريانش را برداشته و بمصر بازگشت... (17)

كه اظهار عقيده كرده بود (18) كه‏«ابابيل‏»جمع آبله است،و«طير»هم بمعناى سريع است،و اشكال آنرا هم ذكركرده‏ايم،و نويسنده‏«اعلام قرآن‏»يك اظهار نظر ديگرى هم‏كرده كه جالب‏تر از نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل ونابودى ابرهه را به خود يمن كشانده و اظهار عقيده كرده كه‏منظور از«حجارة من سجيل‏»سنگهائى باشد كه براى ويران‏كردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده بودند،و در اين‏باره چنين گويد:

«بعقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است،و سجين كه درقرآن نيز نام آن ذكر شده دركه‏اى است از جهنم يا طبقه هفتم‏زمين است.اگر تصوير اخير را براى سجيل قبول كنيم و ازقسمت استعارات ادبى بهره‏ور شويم با عقيده‏اى كه نسبت به‏ابابيل در فوق ذكر گرديد منافات و مباينتى بوجود نمى‏آيد.

لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويم‏كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 و يا 576است و مغلوبيت ايشان بوسيله لشكر انوشيروان حمله وجسارت ايشان بكعبه بوده است،و خداوند بوسيله انوشيروان‏پيروان جسور ابرهه و فرزندان او را كيفر داده است.در صورتى‏كه سومين آيه از سوره فيل اشاره به لشكركشى ايرانيان باشددور نيست كه‏«طير»با«تيار»يا تياره كه بر لشكر ساسانيان‏اطلاق مى‏شده رابطه‏اى داشته باشد،و در اين صورت آيه‏چهارم‏«ترميهم بحجارة من سجيل‏»با نوع جنگ ايرانى‏آنزمان تناسب دارد،زيرا مسلما ايرانيان از قلل جبال يمن‏استفاده كرده و با منجنيق آنان را سنگ باران كرده‏اند و يا بامنجنيق و سنگ،حصارهاى ايشان را بتصرف‏در آورده‏اند...» (19)

و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخى‏كتابهاى ديگر روز نيز مى‏توانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونه‏بهمين دو قسمت اكتفا مى‏كنيم و وقت‏خود و شما را بيش از اين‏نمى‏گيريم...

و ما قبل از هر گونه پاسخى به اين سخنان و تاويلات‏مى‏خواهيم از اين آقايان بپرسيم چه اصرارى داريد كه آيات‏كريمه قرآن را با تاريخى تطبيق دهيد و ميان آنها را جمع كنيدكه صحت و سقم آن معلوم نيست و دستهاى مرموز و غير مرموز وتاريخ نويسان جيره خوار و دربارى ساسانيان و ديگران هر يك‏بنفع خود و اربابانشان و براى كوبيدن حريفان،تاريخ را تحريف‏كرده‏اند تا جائيكه گفته‏اند:«تاريخ‏»«تاريك‏»است و واژه‏تاريخ از همان واژه تاريك گرفته شده...!!

و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كه‏مى‏گويد:

«...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد»

معقول كدام و منقول كدام است،آيا قرآن معقول است‏يا منقول،و ما نمى‏دانيم چرا يك معتقد به قرآن كريم و وحى الهى بايداينگونه قضاوت كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و به‏پسندد! و يا اين گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كه‏مى‏گويد:

«...اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقدشويم كه آيه ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 يا576 است...»

و اين چه ملازمه‏اى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كرده‏و چه‏«بايد»ى است كه خود را ملزم به اعتقاد آن كرده،و چه‏اصرارى به اين انطباق‏ها داريد؟و اساسا ما در برابر قرآن و تاريخ‏چه وظيفه‏اى داريم؟آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ منطبق سازيم‏يا تاريخ را با قرآن،آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟

و بهتر است در اينجا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سوره‏مباركه را با ترجمه‏اش براى شما نقل و آنگاه پاسخ جامعى به‏اينگونه تاويلات داده شود

بسم الله الرحمن الرحيم

«الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،الم يجعل كيدهم‏فى تضليل و ارسل عليهم طيرا ابابيل، ترميهم بحجارة من‏سجيل،فجعلهم كعصف ماكول‏».

ترجمه:

آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى نگردانيد و بر آنان پرنده‏اى گروه گروه‏نفرستاد و آنها را بسنگى از«سجيل‏»ميزد،و آنانرا مانند كاهى‏خورد شده گردانيد.

اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره،بخوبى‏روشن مى‏شود كه سياق اين آيات و لسان آن،صورت معجزه وخرق عادت دارد،و يك مطلب تاريخى را نمى‏خواهد بيان‏فرمايد، مانند ساير داستانهائى كه در قرآن كريم با جمله‏«الم‏تر...»آغاز شده مانند اين آيه:

«الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت...» (20)

كه مربوط است بداستان گروهى كه از ترس مردن ازشهرهاى خود بيرون رفتند و به امر خداى تعالى مردند و سپس‏زنده شدند...بشرحى كه در تفاسير و تواريخ آمده كه همه‏اش‏صورت معجزه دارد...

و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آن‏ذكر شده و آن نيز بصورت اعجاز نقل شده كه فرمايد:

«الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى...» (21)

و هم چنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آن‏داستان يكى ديگر از پيغمبران الهى كه معروف است‏«عزير»

پيغمبر بوده و چنين مى‏فرمايد:

«الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...» (22)

و پس از آن بدون فاصله مى‏فرمايد:

«او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى‏يحيى هذه الله...» (23)

و بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله‏«الم تر كيف‏»نيز آمده مانند:

«الم تر كيف فعل ربك بعاد...» (24)

كه خداى تعالى مى‏خواهد قدرت كامله خود را در كيفيت‏نابودى ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمان‏هاى گذشته باتمام امكانات و نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوشزد ديگرطاغيان تاريخ نموده تا عبرتى براى اينان باشد.

و هم چنين آيات ديگرى كه لفظ‏«كيف‏»در آنهااست،و منظور بيان كيفيت‏خلقت موجودات و يا كيفيت ذلت و خوارى ملتها و نابودى آنها بصورت.

اعجاز،و خارج از اين جريانات طبيعى‏مى‏باشد مانند اين آيات:

«و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين‏» (25) و اغرقنا الذين كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان عاقبة‏المنذرين‏» (26)

(27)

و بخصوص آيه اخير كه در باره كيفيت نابودى قوم ثمود نازل‏شده و از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه است با اين‏تفاوت كه در آنجا لفظ «كيد» آمده و در اينجا لفظ «مكر»

بارى اين آقايان گويا با اين تاويلات و توجيهات‏خواسته‏اند جنبه اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و آنراقابل خوراك براى اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كه‏عقيده‏اى به معجزه و كارهاى خارق عادت نداشته‏اند بنمايند،در صورتى كه تمام اهميت اين داستان بهمين اعجاز آن است،واين داستان بگفته اهل تفسير از معجزاتى بوده كه جنبه‏ارهاص (28) داشته،و بمنظور آماده ساختن زمينه براى ظهوررسولخدا صادر شده،و ملا جلال الدين رومى بصورت زيبائى آنرابنظم آورده و بيان داشته است كه گويد:

چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم هست بر اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبياء در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند بى سبب مر بحر را بشكافتند بى زراعت جاش گندم كاشتند ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بر ابريشم آمد كشكشان جمله قرآنست در قطع سبب عز درويش و هلاك بولهب مرغ با بيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفت‏حبش را بشكند پيل را سوراخ سوراخ افكند سنگ مرغى كو ببالا پر زند دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود زنده هماندم در كفن حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون پالاى خويش هم چنين ز آغاز زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلام

2-ما در آنچه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان معناى‏صحيحى كه با اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته باشد براى آنها پيدا كرد كه با ساير نقلها و تواريخ انطباق پيدا كند آنرامى‏پذيريم،و خيال نشود كه ما نظر خاصى روى نقلى يا تاريخى ازتواريخ اسلامى و يا غير اسلامى داريم كه نمى‏خواهيم آنها را بپذيريم‏بلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد،مثلا در پاره‏اى ازنقلها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى‏«ره‏»آمده كه اين سنگها بهركس مى‏رسيد بدنش آبله مى‏آورد،و پيش از آن هرگز آبله در آنجا ديده‏نشد.

و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده كه‏گفته‏اند:

«لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجرعلى احد منهم الا نفط جلده و ثار به الجدرى‏» (29)

يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچ‏يك از آن سنگها بر احدى از آنها نخورد جز آنكه پوست بدنش زخم‏شده و آبله بر آورد.

و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آن‏سنگها به لشكريان ابرهه خورد...

«فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة،فكان لا يحك

(30)

هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آنكه مبتلا به خارش بدن‏گرديد،و چون پوست بدن خود را مى‏خاريد گوشتش مى‏ريخت...

چنانكه پاره‏اى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه اطهارعليهم السلام نقل شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل الشرايع‏از امام باقر عليه السلام روايت‏شده كه پس از ذكر وصف آن پرنده‏هاكه سرها و ناخنهائى همچون سرها و ناخنهاى درندگان داشتند و هركدام سه عدد از آن سنگها بهمراه داشتند يعنى دو عدد به پاها و يكى به‏منقار.

آنگاه فرمود:

«فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بهاو ما كان قبل ذلك رؤى شيى‏ء من الجدرى،و لا رؤا ذلك من‏الطير قبل ذلك اليوم و لا بعده...» (31)

يعنى مرغهاى مزبور همان سنگها را به ايشان زدند تا اينكه‏بدنهاشان آبله در آورد و بدانها ايشانرا كشت،و پيش از اين واقعه چنين‏آبله‏اى ديده نشده بود،و نه آنگونه پرنده‏هائى ديده بودند نه پيش از آنروزو نه بعد از آنروز.

اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگهاكه بوسيله آن پرندگان به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدن‏بدنشان و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ آنها گرديد،و همانگونه‏كه قرآن كريم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده گرديد مااز پذيرش آن امتناعى نداريم،اما اگر بخواهيد«سنگ‏»را بر ذرات‏گرد و غبار و«طير»را بر ميكروبهاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خودآبله‏ها و«عصف ماكول‏»را بر چرك و خون بدنهاى آنها،و يا امثال‏اينها حمل كنيد نمى‏توانيم بپذيريم،چون مخالف صريح آيات وكلمات قرآنى است.

اين داستان از ارهاصات بوده

3-همانگونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجازداشته،و اگر كسى سئوال كند مگر در معجزه شرط نيست كه‏بدست پيغمبر انجام شود؟در پاسخ مى‏گوئيم:برخى از معجزات بوده‏كه جنبه ارهاصى داشته و از ارهاصات بوده،و آنها به اتفاقات‏خارق العاده و معجزاتى اطلاق مى‏شود كه معمولا مقارن با ظهور و ياولادت پيغمبرى اتفاق مى‏افتد مانند اتفاقات شگفت انگيز وخارق العاده ديگرى كه در شب ولادت رسول خدا«ص‏»در جهان‏واقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده مانند آنكه در آن شب درياچه ساوه خشك شد،و آتشكده فارس خاموش گشت و چهارده‏كنگره در ايوان كسرى فرو ريخت...و امثال آن كه شايد در بخثهاى‏آينده بدان اشاره شود،كه اينها زمينه‏ساز ظهور پيغمبرى بزرگ بوده‏است.

و ارهاص در لغت عرب بمعناى آماده باش و آژير خطر و آماده‏كردن مردم براى يك اتفاق مهم مى‏باشد كه معمولا مقارن با ولادت‏پيغمبران بزرگ ديگر نيز چنين اتفاقاتى بوقوع مى‏پيوسته،چنانچه درولادت موسى و عيسى و ابراهيم عليهم السلام نيز وجود داشته است.


پى‏نوشتها:

1-سيره ابن هشام ج 1 ص 156.

2-تاريخ پيامبر اسلام تاليف مرحوم آيتى ص 47.

3-در پاورقى سيره آمده كه نامش رقيه بوده.

4-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.

5-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.

6-مناقب آل ابيطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سيره ابن هشام ج 1 ص 156.

7-سيره ابن هشام(پاورقى)ج 1 ص 158.

8-مقريزى كه بيشترين قولها را در اينباره جمع آورى كرده در كتاب خود«امتاع الاسماع: «3»گويد:تاريخ ولادت آنحضرت را برخى روز دوشنبه 12 ربيع الاول،و برخى شب دوم‏همين ماه،و برخى شب سوم،و برخى دهم و برخى هشتم اين ماه گفته‏اند،و برخى‏گفته‏اند:ولادت آنحضرت در روز دوازدهم رمضان در وقت طلوع فجر انجام شد.و اين‏گفتار زبير بن بكار است كه گر چه شاذ است ولى با گفتار ديگرى كه از علماء نقل شده‏كه زمان حمل ايام تشريق(يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه)بوده سازگار است.

و سال ولادت را نيز«عام الفيل‏»گفته‏اند كه برخى 50 روز پس از آمدن اصحاب فيل،وبرخى يك ماه،و برخى 40 روز و برخى حدود دو ماه،و برخى 58 روز،و برخى ده سال،و برخى سى سال دانسته و برخى گفته‏اند:آنحضرت پانزده سال پيش از داستان اصحاب‏فيل بدنيا آمد،و برخى گفته‏اند:چهل سال،و برخى گفته‏اند:همان روز و برخى گفته‏اند:

بيست و سه سال پس از عام الفيل.

و قول ديگر تاريخ ولادت آنحضرت آن است كه در ماه صفر بدنيا آمد،و قول ديگرروز عاشورا،و قول سوم ربيع الآخرمقريزى پس از نقل اقوال ذكر شده گويد:راجح در اين اقوال آن است كه بگوئيم:

آنحضرت در همان عام الفيل در سال چهل و دوم سلطنت انو شيروان بدنيا آمده كه مصادف‏با سال 881 غلبه اسكندر مقدونى بردارا است،و آن سال 1316 از سلطنت بخت نصر بوده‏است.

نگارنده گويد:تازه اين آقاى مقريزى قول هفدهم ربيع الاول را كه بيشتر شيعيان‏گفته‏اند،و نيز قول دهم ربيع الاول را كه ابن اثير در اسد الغابة ذكر كرده،و برخى اقوال‏ديگر را نيز نقل نكرده است.

9-البته در ميان محدثين شيعه نيز مرحوم ثقة الاسلام كلينى با اهل سنت در تاريخ ولادت‏رسول خدا«ص‏»هم عقيده است و دوازدهم ربيع الاول را اختيار كرده كه مرحوم مجلسى‏احتمال تقيه را در آن داده است.

10-بحار الانوار ج 15 ص 254-250.

11-سوره توبه آيه 37 يعنى‏«نسى‏ء»افزايش در كفر است كه كافرانرا بجهل و گمراهى‏كشد سالى ماه حرام را حلال مى‏شمرند و سالى ديگر حرام تا ماههائى را كه خدا حرام‏كرده پايمال كنند و حرام خدا را حلال گردانند،اعمال زشت آنها در نظرشان جلوه كرده وخدا مردمان كافر را هدايت نخواهد كرد.

12-بحار الانوار ج 15 ص 251.

13-فروغ ابديت ج 1 ص 125.

14-بحار الانوار ج 15 ص 250.مناقب ج 1 ص 172.

15-«الموضوعات الكبير»على قارى-ط كراچى-ص 136.

16-دائرة المعارف ج 6 ص 254-253.

17-دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.

18-به قسمت(ب)از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.

19-اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.

20-سوره بقرة آيه 243.

21-آيه 246.

22-آيه 258.

23-آيه 259.

24-سوره فجر آيه 6.

25-سوره اعراف آيه 84.

26-سوره يونس آيه 73.

27-سوره نمل آيه 51.

28-معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاء الله تعالى مى‏خوانيد.

29-تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.

30-بحار الانوار ج 15 ص 138.

31-بحار الانوار ج 15 ص 142 و 159.