قسمت چهارم
مادر رسول خدا (ص) و ازدواج عبد الله
در تاريخ آمده كه پس از داستان ذبح عبد الله و نحر يكصدشتر،عبد
المطلب،عبد الله را برداشته و يك سر بخانه وهب بنعبد مناف...كه در
آنروز بزرگ قبيله خود يعنى قبيله بنى زهرهبود آورد و دختر او آمنه
را كه در آنروز بزرگترين زنان قريش ازنظر نسب و مقام بود به ازدواج
عبد الله در آورد (1) .
و يكى از نويسندگان اين كار را در آنروز-و بلا فاصله پس
ازداستان ذبح-غير عادى دانسته و در صحت آن ترديد كرده است،ولى
بگفته برخى با توجه به خوشحالى زائد الوصفى كه از نجاتعبد الله از
آن معركه به عبد المطلب دست داده بود،و عبد المطلبمىخواست با
اينكار زودتر ناراحتى خود و عبد الله را جبران كردهباشد،اينكار
گذشته از اينكه غير عادى نيست، طبيعى هم بنظرمىرسد.
و البته اين مطلب طبق گفته ابن اسحاق است كه در سيره ازوى نقل
شده،ولى طبق گفته برخى ديگر اين ازدواج يك سالپس از داستان ذبح
عبد الله انجام شده است، (2) و ديگر اين بحثپيش
نمىآيد.
يك داستان جنجالى
در اينجا باز هم يك داستان جنجالى در تاريخ آمده كهبرخى از
نويسندگان حرفهاى هم آنرا پر و بال داده و بصورتمبتذل و هيجان
انگيزى در آورده و سوژهاى بدست برخى دشمنانمغرض اسلام داده و از
اينرو برخى از سيره نويسان در اصل آنترديد كرده و آنرا ساخته و
پرداخته دست دشمنان دانستهاند.
و البته اين داستان بگونهاى كه در سيره ابن هشام نقل شدهمخدوش
و مورد ترديد است،ولى بر طبق نقل محدث بزرگوار مامرحوم ابن شهر
آشوب و برخى از ناقلان ديگر،قابل توجيه بوده ووجهى براى رد آن ديده
نمىشود.
آنچه را ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده اينگونه است كهگويد:
«هنگامى كه عبد المطلب دست عبد الله را گرفته بود و ازقربانگاه
باز مىگشت،عبورشان به زنى از قبيله بنى اسد بنعبد العزى بن قصى
بن كلاب افتاد كه آن زن كنار خانه كعبهبود و خواهر ورقة بن نوفل
بوده (3) و هنگامى كه نظرش به صورتعبد الله افتاد بدو
گفت:اى عبد الله كجا مىروى؟پاسخ داد:
بهمراه پدرم!زن بدو گفت:من حاضرم بهمان تعداد شترى كهبراى تو
قربانى كردند به تو بدهم كه هم اكنون با من درآميزى!عبد الله
گفت:من بهمراه پدرم هستم،و نمىتوانم بااو مخالفت كرده و از او جدا
شوم...!»
ابن هشام سپس داستان ازدواج عبد الله را با آمنه بهمانگونه
كهذكر شد نقل كرده و سپس مىنويسد:
«گفتهاند:پس از آنكه عبد الله با آمنه هم بستر شد،و آمنه
بهرسول خدا حامله شد،عبد الله از نزد آمنه بيرون آمده نزد همانزن
رفت و بدان زن گفت:چرا اكنون پيشنهاد ديروز خود راامروز نمىكنى؟آن
زن پاسخ داد:براى آنكه آن نورى كهديروز با تو بود امروز از تو جدا
شده،و ديگر مرا به تو نيازىنيست!و آن زن از برادرش ورقة بن
نوفل-كه به دين نصرانيتدر آمده بود و كتابها را خوانده بود-شنيده
بود كه در اين امت،پيامبرى خواهد آمد...» (4)
ابن هشام سپس داستان ديگرى نيز شبيه بهمين داستان از زنديگرى
كه نزد آمنه بوده نقل مىكند كه آن زن نيز قبل از ازدواجعبد الله
با آمنه از وى خواست با وى در آميزد ولى عبد الله پاسخ اورا نداده
بنزد آمنه رفت و پس از هم بستر شدن با آمنه بنزد آنزنبرگشت و بدو
پيشنهاد آميزش كرد ولى آنزن نپذيرفت و گفت:
ديروز ميان ديدگان تو نور سفيدى بود كه امروز نيست... (5)
البته نقل مذكور نه تنها با شان جناب عبد الله بن عبد المطلب-كه
در ايمان و عفت او جاى ترديد نيست-مناسب نيست،بلكهبا شيوه هيچ مرد
آزاده و با كرامتى كه پاى بند مسائل خانوادگى وعفت عمومى باشد
سازگار نخواهد بود،و ما هم نمىتوانيم آنرابپذيريم،و با دليل عقلى
و نقلى آنرا مردود مىدانيم،اگر چهديگر سيره نويسان نيز نوشته و
نقل كرده باشند!
اما بر طبق نقلى كه مرحوم ابن شهر آشوب و ديگرانكردهاند
(6) داستان اينگونه است:
«كانت امراة يقال لها:فاطمة بنت مرة قد قرات الكتب،فمر بهاعبد
الله ابن عبد المطلب، فقالت:انت الذي فداك ابوك بماة من
الابل؟قال:نعم،فقالت:هل لك ان تقع علي مرة و اعطيكمن الابل
ماة؟فنظر اليها و انشا:
اما الحرام فالممات دونه و الحل لا حل فاستبينه فكيف بالامر
الذي تبغينه
و مضى مع ابيه فزوجه ابوه آمنة فظل عندها يوما و
ليلة،فحملتبالنبي صلى الله عليه و آله،ثم انصرف عبد الله فمر بها
فلمير بها حرصا على ما قالت اولا،فقال لها عند ذلك مختبرا:
هل لك فيما قلت لي فقلت:لا؟
قالت:
قد كان ذاك مرة فاليوم لافذهبت كلمتا هما مثلا!
ثم قالت:اي شيء صنعت بعدي؟قال:زوجني ابي آمنة فبتعندها،فقالت:
لله ما زهرية سلبت ثوبيك ما سلبت؟و ما تدري
ثم قالت:رايت في وجهك نور النبوة فاردت ان يكون في و ابىالله
الا ان يضعه حيثيحب،ثم قالت:
بني هاشم قد غادرت من اخيكم امينة اذ للباه يعتلجان كما غادر
المصباح بعد خبوه فتائل قد شبت له بدخان و ما كل ما يحوى الفتى من
نصيبه بحرص و لا ما فاته بتواني
و يقال:انه مر بها و بين عينيه غرة كغرة الفرس.»
كه خلاصه ترجمهاش چنين است كه گفتهاند:در مكه زنىبود به
نام:«فاطمه دختر مرة»،كه كتابها خوانده و از اوضاعگذشته و آينده
اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد اللهرا ديدار كرده بدو
گفت:توئى آن پسرى كه پدرت صد شتر براىتو فدا كرد؟
عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتربگيرى؟
عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:
اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى منآسانتر از
اينكار است،و اگر از طريق حلال مىخواهى كهچنين طريقى هنوز فراهم
نشده پس از چه راهى چنين درخواستىرا مىكنى؟
عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب او را بهازدواج
آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و ازروى آزمايش بدو
گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآئىو آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى بصورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيراآن نورى كه
در صورت داشتى رفته، سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين تو چه
كردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه
گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم ومشتاق بودم كه
اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست، و اراده فرمود آنرا
در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيزبعنوان تاسف سرود.و گفتهاند:
هنگامى كه عبد الله بدو برخوردسفيدى خيره كنندهاى ميان ديدگان عبد
الله بود همانند سفيدىپيشانى اسب....
و همانگونه كه مشاهده مىكنيد تفاوت ميان اين دو نقلبسيار
است،و بدينصورت كه در نقل مرحوم ابن شهر آشوب استمنافاتى هم با
مقام شامخ جناب عبد الله ندارد،و براى ما نيز نقلمزبور قابل قبول
و پذيرش است،و دليل بر رد آن نداريم،و اللهالعالم.
داستان ولادت
و بهر حال ثمره اين ازدواج ميمون و مبارك تنها يك فرزندبود،و او
همان وجود مقدس رسول گرامى اسلام حضرتمحمد«ص»بود كه متاسفانه پس
از ولادت آنحضرت بفاصلهاندكى كه در برخى از روايات دو ماه،و در
نقل ديگرى هفتماه و بقولى يكسال ذكر شده،عبد الله در مدينه و در
سفرى كه ازشام باز مىگشت نزد دائيهاى خود در قبيله«بنى النجار»از
دنيارفت،و در همانجا دفن شد.
مكان ولادت
ولادت رسول خدا«ص»در مكه بوده،و در خانهاى در شعبابى طالب كه
بعدها رسول خدا آنرا به عقيل بن ابى طالببخشيد،و فرزندان عقيل
آنرا به محمد بن يوسف ثقفى فروختند ومحمد بن يوسف آنرا جزء خانه
خويش ساخت و به نام او مشهورگرديد.
و در زمان هارون،مادرش خيزران آنجا را گرفت و از خانهمحمد بن
يوسف جدا كرد و مسجدى ساخت و بعدها بصورتزيارتگاهى در آمد،و بعدا
كه وهابيون در حجاز تسلط يافته و مكهرا گرفتند روى نظريه عبد
الوهاب مؤسس مذهبشان كه تبرك بهقبور پيمبران و مردان صالح الهى را
شرك مىدانستند،و بهمينجهت قبور ائمه دين و بزرگان اسلام را در
مكه و مدينه ويرانكردند،آنجا را نيز ويران كرده و بصورت مزبله و
طويلهاىدر آوردند.
زمان ولادت و برخى گفتهاند:ولادت آنحضرت در خانهاى در نزديكى
كوه«صفا»بوده است. (7)
شايد يكى از پر اختلافترين مسائل تاريخ زندگانى پيغمبراسلام
اختلاف موجود در تاريخ ولادت آن بزرگوار باشد كه اگركسى بخواهد همه
اقوال را در اينباره جمع آورى كند به بيش ولى همين گونه كه
مىدانيد مشهور نزد محدثين شيعه (9) آنست كه ولادت
آنحضرت در هفدهم ربيع الاولو نزد دانشمندان اهل سنت در دوازدهم آن
ماه بود،و در مورد روزآن نيز مشهور نزد ما آنست كه اين ولادت
فرخنده در روز جمعهپس از طلوع فجر بوده و نزد آنان مشهور آن است
كه در روز دوشنبه بوده است.
حمل در ايام تشريق
در چند جا از كتابهاى حديثى و تاريخى مانند كافى ومناقب ابن شهر
آشوب و كتاب عدد (10) و برخى ديگر از كتابهاى اهلسنت
نيز ديده مىشود كه گفتهاند:زمان حمل در يكى از ايام تشريق-يعنى
يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ماه حج-انجام شده وروى اين جهت
گفتهاند: شايد قول به اينكه ولادت در ماهرمضان بوده صحيحتر
باشد،چون مدت حمل بطور طبيعى انجامشده و اعجازى در اينباره نقل
نشده و كمتر يا بيشتر از نه ماه نبودهاست و روى حساب فاصله مدت
حمل تا نه ماه بايد ولادت درماه رمضان بوده باشد.
ولى پاسخ اين اشكال را مرحوم شهيد و مجلسى«ره»وديگران به
اينگونه دادهاند كه اين تاريخ روى حساب«نسىء»
است كه در زمان جاهليت انجام مىدادند،و خلاصه معناى«نسىء»با
تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده اين بوده است كهآنها روى اغراض و
هدفهاى نامشروع و نادرستى كه داشتند طبقدلخواه بزرگانشان ماههاى
حرام را-كه يكى از آنها ماه ذى حجهبوده-پس و پيش و جلو و عقب
مىانداختند،و بجاى ماه حراماصلى و واقعى،ماه ديگرى را بصورت
قراردادى براى خود ماهحرام قرار ميدادند،و اعمال حج را بجاى ذى
حجه در آن ماهدلخواه خود انجام مىدادند،كه قرآن كريم اين عمل
را«زيادهدر كفر»ناميده و نادرستخوانده،آنجا كه فرمايد:
انما النسىء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا يحلونهعاما و
يحرمونه عاما ليواطئوا عدة ما حرم الله فيحلوا ما حرم الله،زين لهم
سوء اعمالهم و الله لا يهدى القوم الكافرين (11) و روى
اين حساب حج در آن سال در ماه جمادى الآخرة بودهچنانچه حمل نيز در
آنسال در همان ماه بوده همانگونه كه دربرخى از روايات آمده-مانند
روايت كتاب اقبال كه دربحار الانوار نقل شده- (12) و
برخى از نويسندگان احتمال ديگرى نيز داده و گفتهاند:
اعراب در دو موقع حج مىكردهاند يكى در موقع ذى الحجة وديگرى
در ماه رجب،و تمام اعمال حج را در اين دو فصل انجاممىدادند،و
بنابر اين ممكن است منظور از ايام تشريق، (يازدهمو دوازدهم و
سيزدهم)ماه رجب باشد كه در اينصورت تا هفدهمربيع الاول هشت ماه و
اندى مىشود. (13)
حديث:ولدت في زمن الملك العادل
اين حديث نيز در برخى از روايات بدون سند از رسولخدا«ص»نقل
شده كه فرمود:«ولدت فى زمن الملك العادلانوشيروان» (14)
من در زمان پادشاه دادگر يعنى انوشيروان متولدشدم...
ولى اين حديث گذشته از اينكه از نظر عبارت فصيح نيست وبسختى
مىتوان آن را به يك اديب عرب زبان نسبت داد تا چهرسد به پيامبر
اسلام و فصيحترين افراد عرب از چند جهت جاىخدشه و ترديد است:
1-از نظر سند كه بدون سند و بطور مرسل نقل شده...و
ازكتاب«الموضوعات الكبير على قارى»-يكى از دانشمندان اهلسنت-نقل
شده كه در باره اين حديث چنين گفته:
«...قال السخاوى لا اصل له،و قال الزركشى كذب باطل،و قال
السيوطى قال البيهقى فى شعب الايمان:تكلم شيخناابو عبد الله الحافظ
بطلان ما يرويه بعض الجهلاء عننبينا«ص»ولدت فى زمن الملك العادل
يعنى انوشيروان». (15)
يعنى سخاوى گفت:اين حديث اصلى ندارد،و زركشىگفته:دروغ باطلى
است،و سيوطى از بيهقى در شعب الايماننقل كرده كه استادش ابو عبد
الله حافظ در باره بطلان آنچه برخىاز نادانان از پيغمبر
ما«ص»روايت كردهاند كه فرمود:«ولدتفى زمن الملك العادل يعنى
انوشيروان»سخن گفته...
2-طبق اين حديث رسول خدا«ص»انوشيروان ساسانى رابه
عدالتستوده،و دادگر و عادل بودن او را گواهى داده،و بلكهبه ولادت
در زمان وى افتخار ورزيده،ولى با اطلاعى كه ما ازوضع دربار
ساسانيان و انوشيروان داريم نسبت چنين گفتارىبرسولخدا«ص»و تاييد
عدالت او از زبان رسول خدا«ص»قابلقبول و توجيه نيست،و ما در
اينجا گفتار يكى از نويسندگانمعاصر را كه در باره زندگى چهارده
معصوم عليهم السلام قلمفرسائىكرده و اكنون چشم از اين جهان بر
بسته ذيلا براى شما نقل مىكنيم،تا بهبينيم واقعا سلطان عادلى در
گذشته وجود داشته؟و آيا انوشيروانعادل بوده يا نه؟نويسنده مزبور
چنين مىنويسد:
انوشيروان كسرى به عدالت مشهور است ولى اگر نگاهىبى طرفانه
باوضاع اجتماعى ايران در زمان سلطنت وىبيفكنيم خواه و ناخواه
ناچاريم اين عدالت را يك«غلطمشهور»بناميم. زيرا در زمان سلطنت
انوشيروان عدالت اجتماعى بر مردم ايران حكومت نمىكرد.
در اجتماع از مساوات و برابرى خبرى نبود.ملت ايران در آنتاريخ
با يك اجتماع چهار طبقهاى بسر مىبرد كه محال بودبتواند از عدالت
و انصاف حكومت بهرهور باشد.
درست مثل آن بود كه ملت ايران را در چهار اتاق مجزا ومستقل جا
بدهند و هر يك از اين چهار اتاق را با ديوارىمحكمتر از آهن و
روى،از اتاق ديگر سوا و جدا بسازند.
گذشته از شاه و خاندان سلطنتى كه در راس كشور قرار داشتندنخستين
صف، صف«ويسپهران»بود كه از صفوف ديگرملت به دربار نزديكتر و از
قدرت دربار بهرهورتر بود. طبقهويسپهران از اميرزادگان
و«گاهپور»ها تشكيل مىيافت.
و بعد طبقه«اسواران»كه بايد از نجبا و اشراف ملت
تشكيلبگيرد...امراى نظام و سوارگاران كشور از اين طبقهبر
مىخواستهاند.
طبقه سوم طبقه دهگانان بود كه كار كتابت و دبيرى وبازرگانى و
رسيدگى بامور كشاورزى و املاك را بعهدهداشت.
طبقه چهارم كه از اكثريت مردم ايران تشكيل مىشدپيشهوران و
روستاييان بودند،سنگينى اين سه طبقه زورمند واز خود راضى بر دوش
طبقه چهارم يعنى پيشهوران و روستاييانفشار مىآورد.ماليات را اين
طبقه ادا مىكرد.كشت و كاربعهده اين طبقه بود رنجها و زحمتهاى
زندگى را اين طبقه مىكشيد و آن سه طبقه ديگر كه از دهگانان و
اسواران وو يسپهران تشكيل مىيافت به ترتيب از كيفها و
لذتهاىزندگى يعنى دسترنج طبقه چهارم استفاده مىكرد.
ميان اين چهار طبقه ديوارى از آهن و پولاد بر پا بود كه
مقدورنبود بتوانند با هم بياميزند. اصلا زبان يكديگر
رانمىفهميدند.
اگر از طبقه ويسپهران پسرى دل به يك دختر دهگانى يادخترى از
دختر اسواران مىبست ازدواجشان صورت پذير نبود.
انگار اين چهار طبقه چهار ملت از چهار نژاد عليحده وجداگانه
بودند كه در يك حكومت زندگى مىكردند.
تازه طبقه ممتازه ديگرى هم وجود داشت كه دوش به دوشحكومت بر
مردم فرمان مىراند. اين طبقه خود را مطلقا فوقطبقات مىشمرد زيرا
بر مسند روحانيت تكيه زده بود و اسمش«موبد»بود.فكر كنيد.آن كدام
عدالت است كه مىتواند براين ملت چهار اشكوبه بيك سان حكومت كند.
اين طبقه بندى در نفس خود بزرگترين ظلم است.اين خودنخستين سد در
برابر جريان عدالت است تا اين سد شكستهنشود و تا عموم طبقات بيك
روش و يك ترتيب بشمار نيايند، تا ويسپهران و پيشهوران دست برادرى
بهم نسپارند و پنجهدوستى همديگر را فشار ندهند محال است از عدالت
اجتماعىو برابرى در حقوق عمومى بيك ميزان استفاده كنند.
در حكومتساسانيان حيات اجتماعى بر دو
پايه«مالكيت»و«فاميل»قرار داشت.ملاك امتياز در خانوادهها لباس
شيكو قصر مجلل و زنهاى متعدد و خدمتگذاران كمر بسته بود.
«خسروانى كلاه و زرينه كفش علامت بزرگى بود»طبقاتممتاز يعنى
مؤبدان و ويسپهران در زمان ساسانيان از پرداختماليات و خدمت در
نظام مطلقا معاف بودند.
پيشهوران زحمت مىكشيدند،پيشه وران بجنگ مىرفتند،پيشه
ورانكشته مىشدند و در عين حال نه از اينهمه رنج وفداكارى تقدير
مىشدند و نه در زندگى خود روى آسايش وآرامش مىديدند.
تحصيل علم و معارف ويژه مؤبدان و نجبا بوده،بر طبقهچهارم حرام
بود كه دانش بياموزد و خود را جهت مشاغل عاليهمملكت آماده بدارد.
حكيم ابو القاسم فردوسى در شاهنامه خود حكايتى دارد
از«كفشگر»و«انوشيروان»روايت مىكند كه خيلى شنيدنىاست و ما اكنون
عين روايت را از شاهنامه در اينجا بعنوانشاهد صادق نقل مىكنيم:
بشاه جهان گفت بو ذرجمهر كه اى شاه با داد و با راى و مهر سوى
گنج ايران دراز است راه تهيدست و بيكار مانده سپاه بدين شهرها گرد
ما،در كس است كه صد يك ز مالش سپه را بس است ز بازارگانان و دهقان
درم اگر وام خواهى نگردد دژم بدان كار شد شاه همداستان كه داناى
ايران بزد داستان فرستادهاى جست بو ذرجمهر خردمند و شادان دل و
خوبچهر بدو گفت از ايدر دو اسبه برو گزين كن يكى نام بردار گو ز
بازارگانان و دهقان شهر كسى را كجا باشد از نام بهر ز بهر سپه اين
درم وام خواه بزودى بفرمايد از گنجشاه
فرستاده بزرگمهر در ميان دهقانان و بازرگانان شهر مرد كفشگرىرا
پيدا كرد كه پول فراوان داشت.
يكى كفشگر بود موزه فروش بگفتار او پهن بگشاد گوش درم چند
بايد؟بدو گفت مرد دلاور شمار درم ياد كرد چنين گفت كى پر خرد
مايهدار چهل مر درم،هر مرى صد هزار بدو كفشگر گفت كاين من دهم
سپاسى ز گنجور بر سر نهم بياورد قپان و سنگ و درم نبد هيچ دفتر
بكار و قلم
كفشگر با خوشرويى و رغبت ثروت خود را در اختيار فرستادهبزرگمهر
گذاشت.
بدو كفشگر گفت اى خوب چهر نرنجى بگويى به بو ذرجمهر كه اندر
زمانه مرا كودكيست كه آزار او بر دلم خوار نيست بگويى مگر شهريار
جهان مرا شاد گرداند اندر نهان كه او را سپارم به فرهنگيان كه دارد
سرمايه و هنگ آن فرستاده گفت اين ندارم برنج كه كوتاه كردى مرا راه
گنج
فرستاده به كفشگر وعده داد كه استدعاى او بوسيله بزرگمهر
بعرضانوشيروان برسد.و بزرگمهر هم با آب و تاب بسيار تقاضاى
كفشگررا كه اينهمه درهم و دينار بدولت تقديم داشته بود در پيشگاه
شاهمعروض داشت و حتى خودش هم خواهش كرد:
اگر شاه باشد بدين دستگير كه اين پاك فرزند گردد دبير ز يزدان
بخواهد همى جان شاه كه جاويد باد و سزاوار گاه
اما انوشيروان بيرحمانه اين تقاضا را رد كرد و حتى پول كفشگر
راهم برايش پس فرستاد و در پاسخ چنين گفت:
بدو شاه گفت اى خردمند مرد چرا ديو چشم ترا خيره كرد برو همچنان
باز گردان شتر مبادا كزو سيم خواهيم و در چو بازارگان بچه،گردد
دبير هنرمند و با دانش و يادگير چو فرزند ما بر نشيند به تخت دبيرى
ببايدش پيروز بخت هنر بايد از مرد موزه فروش سپارد بدو چشم بينا و
گوش بدستخردمند مرد نژاد نماند بجز حسرت و سرد باد شود پيش او
خوار مردم شناس چو پاسخ دهد زو نيابد سپاس
و دست آخر گفت كه دولت ما نه از اين كفشگر وام مىخواهد و
نهاجازه مىدهد كه پسرش به مدرسه برود و تحصيل كند زيرااين پسر
پسر موزه فروش استيعنى در طبقه چهارم اجتماع قراردارد و«پيروز
بخت»نيست در صورتيكه براى وليعهد مادبيرى«پيروز بخت»لازم است.
آرى بدين ترتيب پسر اين كفشگر و كفشگران ديگر و طبقاتىكه در صف
نجبا و روحانيون قرار نداشتند حق تحصيل علم وكسب فرهنگ هم نداشتند.
البته انوشيروان به نسبت پادشاهان ديگر از دودمانهاىساسانى و
غير ساسانى كه مردم را با شكنجه و عذابهاىگوناگون مىكشتند عادل
است.
آنچه مسلم است اينست كه كسرى انوشيروان ديوانعدالتى بوجود
آورده بود و تا حدودى كه مقتضيات اجتماعىاجازه مىداد به داد مردم
مىرسيد ولى اينهم مسلم است كهدر يك چنين اجتماع...در اجتماعى كه
به پسر كفشگر حقتحصيل علم ندهند و ويرا از عادىترين و طبيعىترين
حقوق اجتماعى و انسانى محروم سازند عدالت اجتماعى برقرارنيست.
گناه كفشگر به عقيده شاهنشاه ساسانى اين بود
كه«پيروزبخت»نبود...
در اينجا بايد بعرض خسرو انوشيروان رسانيد كه آيا اينكفشگر
زاده«نا پيروز بخت»ايرانى هم نبود؟
نگارنده گويد:تازه معلوم نيست چگونه اين داستان از لابلاىتاريخ
ساسانيان و پادشاهان كه پر از مديحه سرائى و تمجيدهاىآنچنانى است
نقل شده،و فردوسى كه معمولا افسانهپرداز آنانبوده و گاهى بگفته
خودش كاهى را به كوهى جلوه مىدادهچگونه اين داستان را با اين آب
و تاب نقل كرده؟و گويا اينبيدادگرى را عين عدالت و داد
مىدانسته،كه آنرا در كتاب خودبنظم درآورده و زحمتسرودن آنرا بخود
داده است!!و شايد-چنانچه بعضى احتمال دادهاند-هدف فردوسى نيز
همينافشاءگرى بوده كه از اين دروغ مشهور پرده بردارد و
عدالتدروغين انوشيروان را بر ملا سازد!
3-اختلاف در نقل حديث و بخصوص اختلاف در متن آنكه سبب ترديد در
اصل حديث و تضعيف آن مىشود زيرا دربرخى از روايات همانگونه كه
شنيديد«ولدت فى زمن الملك العادل انوشيروان»است،و در برخى ديگر
بدون لفظ«انوشيروان»و در برخى با اضافه
كلمه«يعنى»است،بگونهاىكه از نقل«على قارى»استنباط مىشد كه
معلوم نيست كلمه«يعنى»از اضافات راوى استيا جزء متن روايت است،و
دربرخى از نقلها متن اين روايت بگونه ديگرى نقل شده كه نه
لفظ«عادل»در آن است و نه لفظ«انوشيروان»مانند روايتاعلام
الورى طبرسى و كشف الغمه كه در آن اينگونه است:
«...ولدت فى زمان الملك العادل الصالح»
كه همين عبارت در نقل مجلسى«ره»در بحار الانوار
لفظ«العادل»هم ندارد و اينگونه نقل شده«ولدت فى زمان
الملكالصالح»كه طبق اين نقل معلوم نيست اين پادشاه عادل صالح،يا
اين پادشاه صالح و شايسته چه كسى بوده،چون بر فرض صحتحديث روى اين
نقل معلوم نيست منظور رسولخدا«ص»
انوشيروان باشد،و از اينرو مرحوم طبرسى و اربلى كه خود
متوجهاين مطلب بودهاند قبل از نقل اين قسمت در مورد سال
ولادتآنحضرت مىنويسند:
«...و ذلك لاربع و ثلاثين سنة و ثمانية اشهر مضت من ملككسرى
انوشيروان بن قباد...و هو الذى عنى رسول الله-صلى اللهعليه و
آله-على ما يزعمون:ولدت فى زمان الملك العادل الصالح».عام
الفيلمشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا درعام
الفيل بوده، و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيلبسركردگى
ابرهه بمكه حمله بردند و بوسيله پرندههاى ابابيلنابود شدند.
و اينكه آيا اين داستان در چه سالى از سالهاى ميلادى
بودهاختلاف است كه سال 570 و 573 ذكر شده،ولى با توجه بهاينكه
مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و مضبوطى نداشتهاندنمىتوان در
اينباره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد،و از اينرو ازتحقيق بيشتر در
اينباره خوددارى مىكنيم،و به داستان اصحابفيل كه از معجزات قرآن
كريم بشمار مىرود مىپردازيم،و البتهداستان اصحاب فيل با اجمال و
تفصيل و با اختلاف زيادىنقل شده،و ما مجموعهاى از آنها را در
زندگانى رسولخدا«ص»تدوين كرده و برشته تحرير در آوردهايم كه
ذيلا براىشما نقل مىكنيم،و سپس پارهاى توضيحات را ذكر خواهيم
كرد:
داستان اصحاب فيل
كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقهحاصلخيزى بود
و قبائل مختلفى در آنجا حكومت كردند و ازآنجمله قبيله بنى حمير بود
كه سالها در آنجا حكومت داشتند.
ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سالها بر يمنسلطنت
مىكرد،وى در يكى از سفرهاى خود به شهر«يثرب»
تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده بودند
قرارگرفت،و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود در آمد.طولىنكشيد كه
اين دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازيهوديان متعصب گرديد
و به نشر آن در سرتاسر جزيرة العرب وشهرهائيكه در حتحكومتش بودند
كمر بست،تا آنجا كهپيروان اديان ديگر را بسختى شكنجه مىكرد تا
بدين يهود درآيند،و همين سبب شد تا در مدت كمى عربهاى زيادى
بدينيهود درآيند.
مردم«نجران»يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمنچندى بود كه
دين مسيح را پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كردهبود و بسختى از آن
دين دفاع مىكردند و بهمين جهت از پذيرفتنآئين يهود سر پيچى كرده
و از اطاعت«ذونواس»سرباز زدند.
ذونواس بر آنها خشم كرد و تصميم گرفت آنها رابسختترين وضع
شكنجه كند و بهمين جهت دستور داد خندقىحفر كردند و آتش زيادى در
آن افروخته و مخالفين دين يهود رادر آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر
مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير
كرده و يا دست و پاو گوش و بينى آنها را بريد،و جمع كشتهشدگان
آنروز رابيست هزار نفر نوشتهاند و بعقيده گروه زيادى از مفسران
قرآنكريم«داستان اصحاب اخدود»كه در قرآن كريم(در سورهبروج)ذكر
شده است اشاره بهمين ماجرا است.
يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود ازشهر
گريخت،و با اينكه ماموران ذونواس او را تعقيب كردندتوانست از چنگ
آنها فرار كرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنيه-برساند،و خبر
اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كهبكيش نصارى بود رسانيد و
براى انتقام از ذونواس از وى كمكخواست.
امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخوى
اظهار داشت:كشور شما بمن دور است ولى من نامهاى به«نجاشى»پادشاه
حبشه مىنويسم تا وى شما را يارى كند، وبدنبال آن نامهاى در آن
باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى بهيمن
فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشكر را به«ابرهه»فرزند«صباح»كه
كنيهاش ابو يكسوم بود سپرد،و بنا به قول ديگرىشخصى را
بنام«ارياط»بر آن لشكر امير ساخت و«ابرهه»را كه يكى از جنگجويان
و سرلشكران بود همراه او كرد.
«ارياط»از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آنجابكشتيها
سوار شده اين سوى دريا در ساحل كشور يمن پيادهشدند،ذونواس كه از
جريان مطلع شد لشكرى مركب از قبائليمن با خود برداشته بجنگ حبشيان
آمد و هنگامى كه جنگشروع شد لشكريان ذونواس در برابر مردم حبشه
تاب مقاومتنياورده و شكستخوردند و ذونواس كه تاب تحمل اين
شكسترا نداشتخود را بدريا زد و در امواج دريا غرق شد.
مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا
حكومتكردند،و«ابرهه»پس از چندى«ارياط»را كشت و خود بجاىاو
نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى را نيز كهاز شوريدن او
به«ارياط»خشمگين شده بود بهر ترتيبى بود ازخود راضى كرد.
در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آننواحى چه
بت پرستان و چه ديگران توجه خاصى بمكه و خانهكعبه دارند،و كعبه در
نظر آنان احترام خاصى دارد و هر سالهجمع زيادى به زيارت آن خانه
مىروند و قربانيها مىكنند،وكمكم بفكر افتاد كه اين نفوذ معنوى و
اقتصادى مكه و ارتباطىكه زيارت كعبه بين قبائل مختلف عرب ايجاد
كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازهاى براى او و حبشيان ديگرى
كه درجزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود،و آنها رابفكر
بيرون راندن ايشان بياندازد،و براى رفع اين نگرانى تصميمگرفت
معبدى با شكوه در يمن بنا كند و تا جائى كه ممكن استدر زيبائى و
تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس اعراب آنناحيه را بهر وسيلهاى
كه هست بدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزيارت كعبه باز دارد.
معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد«قليس»نامنهاد و در
تجليل و احترام و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوششرا كرد ولى
كوچكترين نتيجهاى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده كرد كه
اعراب هم چنان با خلوص و شور وهيجان خاصى هر ساله براى زيارت خانه
كعبه و انجام مراسم حجبمكه مىروند،و هيچگونه توجهى بمعبد با شكوه
او ندارند.وبلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از
اعراب«كنانة»بمعبد«قليس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و
آلوده كرده و سپسبسوى شهر و ديار خود گريخته است.
اين جريانات،خشم ابرهه را بسختى تحريك كرد و با خودعهد نمود
بسوى مكه برود و خانه كعبه را ويران كرده و به يمنباز گردد و سپس
لشگر حبشه را با خود برداشته و با فيلهاى چندى و با فيل مخصوصى كه
در جنگها همراه مىبردند بقصد ويرانكردن كعبه و شهر مكه حركت كرد.
اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر
آمدند و از جمله يكى از اشراف يمن بنام«ذونفر»قوم خود رابدفاع از
خانه كعبه فرا خواند و ديگر قبايل عرب را نيز تحريككرده حميت و
غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگيخت و جمعى را با خود
همراه كرده بجنگ ابرهه آمد ولىدر برابر سپاه بيكران ابرهه نتوانست
مقاومت كند و لشكريانششكستخورده خود نيز به اسارت سپاهيان ابرهه
در آمد و چون اورا پيش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند
و«ذونفر»كهچنان ديد و گفت:مرا بقتل نرسان شايد زنده ماندن من براى
توسودمند باشد.
پس از اسارت«ذونفر»و شكست او،مرد ديگرى از رؤساىقبائل عرب
بنام«نفيل بن حبيب خثعمى»با گروه زيادى ازقبائل خثعم و ديگران
بجنگ ابرهه آمد ولى او نيز بسرنوشت«ذونفر»دچار شد و بدستسپاهيان
ابرهه اسير گرديد.
شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سببشد كه
قبائل ديگرى كه سر راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را ازسر بيرون
كنند و در برابر او تسليم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبيله
ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون ابرهه بدانسرزمين رسيد،
زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:مامطيع توايم و براى
رسيدن بمكه و وصول بمقصدى كه در پيشدارى راهنما و دليلى نيز همراه
تو خواهيم كرد و بدنبال اينگفتار مردى را بنام«ابورغال»همراه او
كردند،و ابو رغاللشكريان ابرهه را تا«مغمس»كه جائى در چهار
كيلومترى مكهاست راهنمائى كرد و چون بدانجا رسيدند«ابو
رغال»بيمار شد ومرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن كردند،و
چنانچهابن هشام مىنويسد:اكنون مردم كه بدانجا مىرسند بقبرابو
رغال سنگ مىزنند.
همينكه ابرهه در سرزمين«مغمس»فرود آمد يكى ازسرداران خود را
بنام«اسود بن مقصود»مامور كرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحيه را
غارت كرده و بنزد او ببرند.
«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و ياشترى
ديدند همه را تصرف كرده بنزد ابرهه بردند.
در ميان اين اموال دويستشتر متعلق به عبد المطلب بود كهدر
اطراف مكه مشغول چريدن بودند و سپاهيان«اسود»آنها را بهيغما
گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قريش كه از ماجرا مطلعشدند
نخستخواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى
هنگامى كه از كثرت سپاهيان با خبر شدند از اين فكرمنصرف گشته و به
اين ستم و تعدى تن دادند.
در اين ميان ابرهه شخصى را بنام«حناطه»حميرى بمكهفرستاد و
بدو گفت:بشهر مكه برو و از بزرگ ايشان جويا شو وچون او را شناختى
باو بگو:من براى جنگ با شما نيامدهام ومنظور من تنها ويران كردن
خانه كعبه است،و اگر شما مانعمقصد من نشويد مرا با جان شما كارى
نيست و قصد ريختنخون شما را ندارم.
و چون حناطه خواست بدنبال اين ماموريت برود بدو گفت:
اگر ديدى بزرگ مردم مكه قصد جنگ ما را ندارد او را پيش
منبياور.
حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد
المطلب راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را
رسانيد،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را
نداريم و نيروى مقاومت در برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا
است پس اگر خداى تعالى ارادهفرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد
كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نيستيم.
«حناطه»گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا
بنزد او برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا
بلشگرگاه ابرهه رسيد،و پيش از اينكه او را پيشابرهه
ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزدابرهه فرستاد و از
شخصيت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساختو بدو گفته شد:كه اين مرد
پيشواى قريش و بزرگ اين سرزميناست، و او كسى است كه مردم اين
سامان و وحوش بيابان رااطعام مىكند.
عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوشسيما و با وقار
بود همينكه وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و
هيبت را از او مشاهده كرد بسيار از او احترامكرد و او را در كنار
خود نشانيد و شروع بسخن با او كرده پرسيد:
حاجتت چيست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهىدويستشتر مرا كه
بغارت بردهاند بمن باز دهند!ابرهه گفت:
تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب
خود كرد ولى خواهش كوچك و مختصرى كه كردىاز آن هيبت و وقار
كاست!آيا در چنين موقعيتحساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در
خطر ويرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيلهات
در معرض هتك و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مىگوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب»!
من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آننگاهدارى
خواهد كرد!
ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدامكعبه
بگيرد!
عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!
بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز
دهند و عبد المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چونوارد
شهر شد بمردم شهر و قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و
درههاى اطراف مكه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه
محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه
در خانه را بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت
و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله
سخنانى كه بصورت نظم گفته اين دوبيت است:
يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت
من عاداكا امنعهم ان يخربوا قراكا
پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و
لطف خويش را از ايشان بازدار كه دشمن خانه همانكسى است كه با تو
دشمنى دارد و تو نيز آنانرا از ويرانىخانهات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاىاطراف
رفتند و در انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه
چهخواهد شد.
از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمانداد تا
بشهر حمله كنند و كعبه را ويران سازند.
نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه
مورخين نوشتهاند، فيل مخصوص را مشاهده كردند كهاز حركت ايستاد و
به پيش نمىرود و هر چه خواستند او را بهپيش برانند نتوانستند،و
در اين خلال مشاهده كردند كهدستههاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه
پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا پيش مىآيند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا
بوسيلهسنگريزههائى كه در منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن
سنگريزهها باندازه نخود و يا كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را
نابود كنند. ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و
سنگريزههارا رها كردند و بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد
وگوشت بدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع
بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير ودار بيشترشان بخاك
هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى سپاهيان خود
نابود گشتند.
خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در اماننماند و
يكى از سنگريزهها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد
اندكى كه سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و
پس از تلاش و رنج بسيارى كه بيمنرسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف
و بيحالى در نهايتبدبختى جان سپرد.
عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مىنگريست و دانستكه خداى
تعالى بمنظور حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستادهو نابودى ابرهه
و سپاهيانش فرا رسيده است فرياد برآورد و مژدهنابودى دشمنان كعبه
را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينانبجاى
مانده برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در
آنروز غنائم بسيارى نصيب اهل مكه شد، وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر
در چپاولگرى حريصتر بودند بيشاز ديگران غنيمت بردند،و زر و سيم
و اسب و شتر فراوانىبچنگ آوردند.
و اين بود آنچه از رويهمرفته روايات و تفاسير اسلامىاستفاده
مىشود.
و اينك چند تذكر:
1-برخى خواستهاند داستان اصحاب فيل را بر آنچه دركتب تاريخى
اروپائيان و ساسانيان و لشكركشى انوشيروان بهيمن و نابود شدن لشكر
ابرهه در سر زمين حجاز بوسيله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با
تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتىكه در عبارات كردهاند بنظر خود
جمع بين قرآن كريم و تواريخنمودهاند كه نمونههائى از آنرا در
ذيل مىخوانيد:
فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده«عرب»داستاناصحاب فيل
و حمله آنها را بمكه ذكر كرده و سپس مىگويد:
«فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه»
پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار شد كه ناچار شد ازتصميمى كه در
ويران كردن كعبه و مكه داشت باز گردد... و سپس سوره مباركه فيل را
ذكر كرده و آنگاه گويد:
«مفسران در تفسير پرندههاى ابابيل گفتهاند:آنها
پرندگانىبودند كه از دريا بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگهائى
كهدر منقار داشتند بزدند و آنها نابود شدند...»
وى سپس گويد:
«ولى صحيح است كه كلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حملكرد بخاطر
كثرت استعارات و مجازات در زبان عرب،و قرآنبه زبان لغت ايشان نازل
شده و صحيح است كه گفته شود آناتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر
ابرهه پيش آمد بصورتپرندگانى تصوير شد كه از آسمان آمده و آنها را
بوسيلهسنگهاى خود سنگ باران كردهاند». (16) و در
ماده«ابل»و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظابابيل گويد:
«اما روايات در باره شكلهاى اين پرندگان بسيار است وهمين كثرت
اقوال دليل آنست كه از رسول خدا«ص»دراينباره نص صحيح و صريحى يافت
نمىشود...»
«و ابن زيد گفته:كه آنها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند،و در
رنگ آنها اختلاف كردهاند، برخى گفتهاند سفيد بودند، و برخى
گويند:سياه بوده،و قول ديگر آنكه سبز بودند ومنقارهائى همچون منقار
پرندگان و دستهائى همچون دستسگان داشتند،و برخى گفتهاند: سرهاشان
همچون سراندرندگان بوده...»
«و در باره«سجيل»گفتهاند:گل متحجر بوده،و قول ديگرآنكه گل
بوده،و قول سوم آنكه: سجيل،همان«سنگ وگل»است،و قول ديگر آنكه
سنگى بوده كه چون به سوارمىخورد بدنش را سوراخ كرده و هلاكش
مىكرد،و عكرمهگفته:پرندگان سنگهائى را كه همراه داشتند مىزدند و
چونبه يكى از آنها اصابت مىكرد بدنش آبله در مىآورد،و عمروبن
حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبورسنگها را بدهان
خود گرفته بودند،و چون مىانداختند پوستبدن در اثر اصابت آن تاول
مىزد و آبله در مىآورد».
مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد:
«و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگانعبارت
بودند از ميكروبهائى كه حامل طاعون بودند،و يا پشهمالاريا بودند،و
يا ميكروب آبله بودهاند،و در آيه شريفه همكلامى كه منافات با اين
نظريه و معنى باشد وجود ندارد،وبدين ترتيب منقول با معقول با هم
متحد و موافق خواهدشد...»
وى سپس گويد:«و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد
مىكنيم،بخصوص كههيچ مانعى نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه
وجود نداردكه مانع تفسير پرنده به ميكروب گردد،و بسيار اتفاق
افتادهكه طاعون در لشگرها سرايت كرده و آنها را به هزيمت ونابودى
كشانده.»
و سپس داستان لشكر كشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس ازچند
ماه محاصره لشكرش به طاعون مبتلا شده و بناچار جان خودو لشكريانش
را برداشته و بمصر بازگشت... (17)
كه اظهار عقيده كرده بود (18) كه«ابابيل»جمع آبله
است،و«طير»هم بمعناى سريع است،و اشكال آنرا هم ذكركردهايم،و
نويسنده«اعلام قرآن»يك اظهار نظر ديگرى همكرده كه جالبتر از
نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل ونابودى ابرهه را به خود يمن
كشانده و اظهار عقيده كرده كهمنظور از«حجارة من سجيل»سنگهائى
باشد كه براى ويرانكردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده
بودند،و در اينباره چنين گويد:
«بعقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است،و سجين كه درقرآن نيز نام
آن ذكر شده دركهاى است از جهنم يا طبقه هفتمزمين است.اگر تصوير
اخير را براى سجيل قبول كنيم و ازقسمت استعارات ادبى بهرهور شويم
با عقيدهاى كه نسبت بهابابيل در فوق ذكر گرديد منافات و مباينتى
بوجود نمىآيد.
لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويمكه آيه
ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 و يا 576است و مغلوبيت
ايشان بوسيله لشكر انوشيروان حمله وجسارت ايشان بكعبه بوده است،و
خداوند بوسيله انوشيروانپيروان جسور ابرهه و فرزندان او را كيفر
داده است.در صورتىكه سومين آيه از سوره فيل اشاره به لشكركشى
ايرانيان باشددور نيست كه«طير»با«تيار»يا تياره كه بر لشكر
ساسانياناطلاق مىشده رابطهاى داشته باشد،و در اين صورت
آيهچهارم«ترميهم بحجارة من سجيل»با نوع جنگ ايرانىآنزمان تناسب
دارد،زيرا مسلما ايرانيان از قلل جبال يمناستفاده كرده و با
منجنيق آنان را سنگ باران كردهاند و يا بامنجنيق و سنگ،حصارهاى
ايشان را بتصرفدر آوردهاند...» (19)
و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخىكتابهاى ديگر
روز نيز مىتوانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونهبهمين دو قسمت
اكتفا مىكنيم و وقتخود و شما را بيش از ايننمىگيريم...
و ما قبل از هر گونه پاسخى به اين سخنان و تاويلاتمىخواهيم از
اين آقايان بپرسيم چه اصرارى داريد كه آياتكريمه قرآن را با
تاريخى تطبيق دهيد و ميان آنها را جمع كنيدكه صحت و سقم آن معلوم
نيست و دستهاى مرموز و غير مرموز وتاريخ نويسان جيره خوار و دربارى
ساسانيان و ديگران هر يكبنفع خود و اربابانشان و براى كوبيدن
حريفان،تاريخ را تحريفكردهاند تا جائيكه
گفتهاند:«تاريخ»«تاريك»است و واژهتاريخ از همان واژه تاريك
گرفته شده...!!
و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كهمىگويد:
«...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد»
معقول كدام و منقول كدام است،آيا قرآن معقول استيا منقول،و ما
نمىدانيم چرا يك معتقد به قرآن كريم و وحى الهى بايداينگونه قضاوت
كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و بهپسندد! و يا اين
گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كهمىگويد:
«...اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقدشويم كه آيه
ناظر به لشكر كشى ايران به يمن در سال 570 يا576 است...»
و اين چه ملازمهاى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كردهو
چه«بايد»ى است كه خود را ملزم به اعتقاد آن كرده،و چهاصرارى به
اين انطباقها داريد؟و اساسا ما در برابر قرآن و تاريخچه وظيفهاى
داريم؟آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ منطبق سازيميا تاريخ را
با قرآن،آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟
و بهتر است در اينجا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سورهمباركه
را با ترجمهاش براى شما نقل و آنگاه پاسخ جامعى بهاينگونه
تاويلات داده شود
بسم الله الرحمن الرحيم
«الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،الم يجعل كيدهمفى تضليل و
ارسل عليهم طيرا ابابيل، ترميهم بحجارة منسجيل،فجعلهم كعصف
ماكول».
ترجمه:
آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را
در تباهى نگردانيد و بر آنان پرندهاى گروه گروهنفرستاد و آنها را
بسنگى از«سجيل»ميزد،و آنانرا مانند كاهىخورد شده گردانيد.
اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره،بخوبىروشن مىشود
كه سياق اين آيات و لسان آن،صورت معجزه وخرق عادت دارد،و يك مطلب
تاريخى را نمىخواهد بيانفرمايد، مانند ساير داستانهائى كه در
قرآن كريم با جمله«المتر...»آغاز شده مانند اين آيه:
«الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت...»
(20)
كه مربوط است بداستان گروهى كه از ترس مردن ازشهرهاى خود بيرون
رفتند و به امر خداى تعالى مردند و سپسزنده شدند...بشرحى كه در
تفاسير و تواريخ آمده كه همهاشصورت معجزه دارد...
و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آنذكر شده
و آن نيز بصورت اعجاز نقل شده كه فرمايد:
«الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى...» (21)
و هم چنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آنداستان
يكى ديگر از پيغمبران الهى كه معروف است«عزير»
پيغمبر بوده و چنين مىفرمايد:
«الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...» (22)
و پس از آن بدون فاصله مىفرمايد:
«او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انىيحيى هذه
الله...» (23)
و بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله«الم تر كيف»نيز آمده
مانند:
«الم تر كيف فعل ربك بعاد...» (24)
كه خداى تعالى مىخواهد قدرت كامله خود را در كيفيتنابودى
ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمانهاى گذشته باتمام امكانات و
نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوشزد ديگرطاغيان تاريخ نموده تا
عبرتى براى اينان باشد.
و هم چنين آيات ديگرى كه لفظ«كيف»در آنهااست،و منظور بيان
كيفيتخلقت موجودات و يا كيفيت ذلت و خوارى ملتها و نابودى آنها
بصورت.
اعجاز،و خارج از اين جريانات طبيعىمىباشد مانند اين آيات:
«و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين» (25)
و اغرقنا الذين كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان
عاقبةالمنذرين» (26)
(27)
و بخصوص آيه اخير كه در باره كيفيت نابودى قوم ثمود نازلشده و
از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه است با اينتفاوت كه در
آنجا لفظ «كيد» آمده و در اينجا لفظ «مكر»
بارى اين آقايان گويا با اين تاويلات و توجيهاتخواستهاند جنبه
اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و آنراقابل خوراك براى
اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كهعقيدهاى به معجزه و كارهاى
خارق عادت نداشتهاند بنمايند،در صورتى كه تمام اهميت اين داستان
بهمين اعجاز آن است،واين داستان بگفته اهل تفسير از معجزاتى بوده
كه جنبهارهاص (28) داشته،و بمنظور آماده ساختن زمينه
براى ظهوررسولخدا صادر شده،و ملا جلال الدين رومى بصورت زيبائى
آنرابنظم آورده و بيان داشته است كه گويد:
چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم هست بر
اسباب اسبابى دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبياء در قطع اسباب
آمدند معجزات خويش بر كيوان زدند بى سبب مر بحر را بشكافتند بى
زراعت جاش گندم كاشتند ريگها هم آرد شد از سعيشان پشم بر ابريشم
آمد كشكشان جمله قرآنست در قطع سبب عز درويش و هلاك بولهب مرغ با
بيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفتحبش را بشكند پيل را سوراخ سوراخ
افكند سنگ مرغى كو ببالا پر زند دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود
زنده هماندم در كفن حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون
پالاى خويش هم چنين ز آغاز زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و
السلام
2-ما در آنچه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان
معناىصحيحى كه با اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته
باشد براى آنها پيدا كرد كه با ساير نقلها و تواريخ انطباق پيدا
كند آنرامىپذيريم،و خيال نشود كه ما نظر خاصى روى نقلى يا تاريخى
ازتواريخ اسلامى و يا غير اسلامى داريم كه نمىخواهيم آنها را
بپذيريمبلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد،مثلا در
پارهاى ازنقلها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى«ره»آمده كه اين
سنگها بهركس مىرسيد بدنش آبله مىآورد،و پيش از آن هرگز آبله در
آنجا ديدهنشد.
و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده
كهگفتهاند:
«لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجرعلى احد منهم
الا نفط جلده و ثار به الجدرى» (29)
يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچيك از
آن سنگها بر احدى از آنها نخورد جز آنكه پوست بدنش زخمشده و آبله
بر آورد.
و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آنسنگها به
لشكريان ابرهه خورد...
«فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة،فكان لا يحك
(30)
هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آنكه مبتلا به خارش بدنگرديد،و
چون پوست بدن خود را مىخاريد گوشتش مىريخت...
چنانكه پارهاى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه
اطهارعليهم السلام نقل شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل
الشرايعاز امام باقر عليه السلام روايتشده كه پس از ذكر وصف آن
پرندههاكه سرها و ناخنهائى همچون سرها و ناخنهاى درندگان داشتند و
هركدام سه عدد از آن سنگها بهمراه داشتند يعنى دو عدد به پاها و
يكى بهمنقار.
آنگاه فرمود:
«فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بهاو ما كان قبل ذلك
رؤى شيىء من الجدرى،و لا رؤا ذلك منالطير قبل ذلك اليوم و لا
بعده...» (31)
يعنى مرغهاى مزبور همان سنگها را به ايشان زدند تا
اينكهبدنهاشان آبله در آورد و بدانها ايشانرا كشت،و پيش از اين
واقعه چنينآبلهاى ديده نشده بود،و نه آنگونه پرندههائى ديده
بودند نه پيش از آنروزو نه بعد از آنروز.
اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگهاكه
بوسيله آن پرندگان به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدنبدنشان
و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ آنها گرديد،و همانگونهكه قرآن
كريم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده گرديد مااز پذيرش آن
امتناعى نداريم،اما اگر بخواهيد«سنگ»را بر ذراتگرد و غبار
و«طير»را بر ميكروبهاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خودآبلهها و«عصف
ماكول»را بر چرك و خون بدنهاى آنها،و يا امثالاينها حمل كنيد
نمىتوانيم بپذيريم،چون مخالف صريح آيات وكلمات قرآنى است.
اين داستان از ارهاصات بوده
3-همانگونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجازداشته،و اگر
كسى سئوال كند مگر در معجزه شرط نيست كهبدست پيغمبر انجام شود؟در
پاسخ مىگوئيم:برخى از معجزات بودهكه جنبه ارهاصى داشته و از
ارهاصات بوده،و آنها به اتفاقاتخارق العاده و معجزاتى اطلاق
مىشود كه معمولا مقارن با ظهور و ياولادت پيغمبرى اتفاق مىافتد
مانند اتفاقات شگفت انگيز وخارق العاده ديگرى كه در شب ولادت رسول
خدا«ص»در جهانواقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده
مانند آنكه در آن شب درياچه ساوه خشك شد،و آتشكده فارس خاموش گشت و
چهاردهكنگره در ايوان كسرى فرو ريخت...و امثال آن كه شايد در
بخثهاىآينده بدان اشاره شود،كه اينها زمينهساز ظهور پيغمبرى بزرگ
بودهاست.
و ارهاص در لغت عرب بمعناى آماده باش و آژير خطر و آمادهكردن
مردم براى يك اتفاق مهم مىباشد كه معمولا مقارن با ولادتپيغمبران
بزرگ ديگر نيز چنين اتفاقاتى بوقوع مىپيوسته،چنانچه درولادت موسى
و عيسى و ابراهيم عليهم السلام نيز وجود داشته است.
پىنوشتها:
1-سيره ابن هشام ج 1 ص 156.
2-تاريخ پيامبر اسلام تاليف مرحوم آيتى ص 47.
3-در پاورقى سيره آمده كه نامش رقيه بوده.
4-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
5-سيره ابن هشام ج 1 ص 157-155.
6-مناقب آل ابيطالب-ط قم-ج 1 ص 26.و پاورقى سيره ابن
هشام ج 1 ص 156.
7-سيره ابن هشام(پاورقى)ج 1 ص 158.
8-مقريزى كه بيشترين قولها را در اينباره جمع آورى كرده
در كتاب خود«امتاع الاسماع: «3»گويد:تاريخ ولادت آنحضرت را
برخى روز دوشنبه 12 ربيع الاول،و برخى شب دومهمين ماه،و
برخى شب سوم،و برخى دهم و برخى هشتم اين ماه گفتهاند،و
برخىگفتهاند:ولادت آنحضرت در روز دوازدهم رمضان در وقت
طلوع فجر انجام شد.و اينگفتار زبير بن بكار است كه گر چه
شاذ است ولى با گفتار ديگرى كه از علماء نقل شدهكه زمان
حمل ايام تشريق(يعنى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى
الحجه)بوده سازگار است.
و سال ولادت را نيز«عام الفيل»گفتهاند كه برخى 50 روز
پس از آمدن اصحاب فيل،وبرخى يك ماه،و برخى 40 روز و برخى
حدود دو ماه،و برخى 58 روز،و برخى ده سال،و برخى سى سال
دانسته و برخى گفتهاند:آنحضرت پانزده سال پيش از داستان
اصحابفيل بدنيا آمد،و برخى گفتهاند:چهل سال،و برخى
گفتهاند:همان روز و برخى گفتهاند:
بيست و سه سال پس از عام الفيل.
و قول ديگر تاريخ ولادت آنحضرت آن است كه در ماه صفر
بدنيا آمد،و قول ديگرروز عاشورا،و قول سوم ربيع
الآخرمقريزى پس از نقل اقوال ذكر شده گويد:راجح در اين
اقوال آن است كه بگوئيم:
آنحضرت در همان عام الفيل در سال چهل و دوم سلطنت انو
شيروان بدنيا آمده كه مصادفبا سال 881 غلبه اسكندر مقدونى
بردارا است،و آن سال 1316 از سلطنت بخت نصر بودهاست.
نگارنده گويد:تازه اين آقاى مقريزى قول هفدهم ربيع
الاول را كه بيشتر شيعيانگفتهاند،و نيز قول دهم ربيع
الاول را كه ابن اثير در اسد الغابة ذكر كرده،و برخى
اقوالديگر را نيز نقل نكرده است.
9-البته در ميان محدثين شيعه نيز مرحوم ثقة الاسلام
كلينى با اهل سنت در تاريخ ولادترسول خدا«ص»هم عقيده است
و دوازدهم ربيع الاول را اختيار كرده كه مرحوم
مجلسىاحتمال تقيه را در آن داده است.
10-بحار الانوار ج 15 ص 254-250.
11-سوره توبه آيه 37 يعنى«نسىء»افزايش در كفر است كه
كافرانرا بجهل و گمراهىكشد سالى ماه حرام را حلال
مىشمرند و سالى ديگر حرام تا ماههائى را كه خدا حرامكرده
پايمال كنند و حرام خدا را حلال گردانند،اعمال زشت آنها در
نظرشان جلوه كرده وخدا مردمان كافر را هدايت نخواهد كرد.
12-بحار الانوار ج 15 ص 251.
13-فروغ ابديت ج 1 ص 125.
14-بحار الانوار ج 15 ص 250.مناقب ج 1 ص 172.
15-«الموضوعات الكبير»على قارى-ط كراچى-ص 136.
16-دائرة المعارف ج 6 ص 254-253.
17-دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.
18-به قسمت(ب)از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.
19-اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.
20-سوره بقرة آيه 243.
21-آيه 246.
22-آيه 258.
23-آيه 259.
24-سوره فجر آيه 6.
25-سوره اعراف آيه 84.
26-سوره يونس آيه 73.
27-سوره نمل آيه 51.
28-معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاء الله تعالى
مىخوانيد.
29-تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.
30-بحار الانوار ج 15 ص 138.
31-بحار الانوار ج 15 ص 142 و 159.