قسمتسوم
داستان نذر عبد المطلب
از جمله مطالبى كه در مورد اجداد رسول خدا(ص)بايد دراينجا مورد
بحث قرار گيرد، داستان نذر عبد المطلب و ذبح عبد اللهو حديث«انا
ابن الذبيحين»است كه از نظر ثبوت و اثبات و نيزكيفيت ماجرا مورد
بحث قرار گرفته،و ما در اينجا نيز بطوراجمال مىگوئيم.
اصل حديث«انا ابن الذبيحين»كه از رسول خدا(ص)نقلشده در
كتابهاى محدثين شيعه و اهل سنت آمده است.مانندكتاب عيون الاخبار و
خصال صدوق«ره»و تفسير على بنابراهيم و تفسير مفاتيح الغيب فخر
رازى (1) و منظور از ذبيح اول،عموما گفتهاند حضرت
اسماعيل عليه السلام بوده،و منظور از«ذبيح»دوم نيز را
گفتهاند«عبد الله»پدر رسول خدا«ص»بودهاست.
و داستان ذبح عبد الله را نيز بسيارى از اهل حديث و تاريخ وسيره
نويسان با مختصر اختلافى در كتابهاى خود آوردهاند (2)
وداستان-كه خود در كتاب زندگانى پيغمبر اسلام برشته تحريردر
آوردهايم-از اينجا شروع مىشود كه سالها قبل از رياستاجداد رسول
خدا در مكه دو قبيله بنام جرهم و خزاعه در آنجاحكومت داشتند كه
نخست جرهميان بودند و سپس قبيله خزاعهآنها را بيرون كرده و خود در
مكه بحكومت رسيدند.
و آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با
خزاعه شكستخورد شخصى بود بنام عمرو بنحارث كه چون ديد نمىتواند
در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكستخواهند خورد بمنظور حفظ
اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و
هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى
طلائى و مقدارىشمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون
چاه زمزمريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و
برخىگفتهاند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان
هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را
با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان
حكومتخزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص»كسى از جاى
زمزم و محل دفن هدايا اطلاعىنداشت و با اينكه افراد زيادى از
بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر
آمدند اما بداندست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و
خارج آنبراى سقايتحاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد
استفادهآنان بود.
عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيلهاى بلكه بتواندجاى
چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا
اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه
زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچناندو بار و سه بار تكرار شد تا
از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميمبه حفر آن گرفت.
روزى كه مىخواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در
آنوقت داشت و نامش«حارث»بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت
و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.
قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:
اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو
مىرسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك
گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است
كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمىكنم،قريش به اين
سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى
طرفين،حكميتزن كاهنهاى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى
شام مسكنداشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم
كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه
به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراهداشتند تمام شد
و نزديك بود بهلاكت برسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير
پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگىاز آن آب خوردند و همين سبب
شد كه همراهان قرشى او مقامعبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع
حفر زمزم از مخالفت باوى دست بردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز
منصرف گشته،بمكه باز گردند.
و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريشرا ديد
بفرزندش حارث گفت: اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه
داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از
مخالفت با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه
بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى
طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه
را براى ساختندرهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم
مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهرهمند گشتند.
گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفتقريش و
اعتراضهاى ايشان را نسبت بخود ديد و مشاهده كرد كهبراى دفاع خود
تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو
عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى
كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر
پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر
ديگر بدين شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامشعبد مناف
بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مىگفتندمقوم،ضرار،ابو لهب.
داستان ذبح عبد الله
با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده
تنرسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و
از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع
ايشانرسانيد.
فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد
المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد آنانرا
بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكىاز ايشان قرعه زد،و قرعه
بنام عبد الله در آمد،كه گويند:
عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.
در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دستديگر
كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا
قربانى نموده بنذر خود عمل كند.
مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند
بوسيلهاى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولىمشاهده كردند
كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادرانعبد الله،ابو طالب
بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت بيش ازديگران متاثر و نگران
حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:
پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!
در اينهنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش
آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان
ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:
تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دستبه چنين
كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اينبصورت سنتى در
ميان مردم در خواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كردهامو
بايد به نذر خود عمل نمايم.
تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد (3) كه
شترانچندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت بياورند و
براىتعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه
بنامشتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز
بنامعبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند
وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد
المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند
بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند
قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم
بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه
زدند و همچنان عبد الله در مىآمد تا وقتى كه عدد شتران بهصد شتر
رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله
زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگىخوشحال شدند،اما عبد المطلب
قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مىزنم و چون دو بار ديگر نيز
قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به
اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را
قربانى كردهگوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.
و شيخ صدوق«ره»گذشته از اينكه اين داستان را در كتابعيون و
خصال به تفصيل از امام صادق عليه السلام روايت كرده،در كتاب من لا
يحضره الفقيه نيز از امام باقر عليه السلام اجمالآنرا در باب
احكام قرعه روايت كرده است (4) .
ولى در پاورقى همان كتاب من لا يحضره الفقيه فاضلارجمند و صديق
گرانقدر آقاى غفارى حديث مزبور را سختمخدوش دانسته و از نظر
سند،ضعيف و بى اعتبار خوانده،و اينداستان را ساخته و پرداخته دست
داستان سرايان و محدثان عامه ذكر كرده كه در مقابل عقيده شيعيان كه
معتقد به ايمان اجدادبزرگوار رسول خدا«ص»بودهاند،خواستهاند با
جعل اين حديثجناب عبد المطلب را در زمره مشركانى قلمداد كنند كه
براىخدايان خود فرزندانشان را قربانى مىكرده و يا نذر
مىنمودهاندو خداوند تعالى اين عمل آنها را در قرآن كريم يك عمل
زشتو شيطانى معرفى كرده و مىفرمايد:
و كذلك زين لكثير من المشركين قتل اولادهم شركاؤهمليردوهم و
ليلبسوا عليهم دينهم... (5) و ملخص آنكه اين عمل عبد
المطلب،با آن شخصيتروحانى و مقام و عظمتى كه از وى نقل شده و رسول
خدا بدوافتخار مىكند سازگار نيست زيرا در روايات آمده كه
وىسنتهائى را بنا نهاد كه اسلام نيز آنها را تاييد نمود،مانند:
حرمتخمر،و زنا،و قطع دست دزد،و جلوگيرى از كشتندختران و نكاح
محارم و طواف خانه كعبه عريان،و وجوب وفاءبنذر و امثال آن...
ولى در مقابل ايشان برخى ديگر از دانشمندان معاصر،همينسنتها را
كه ايشان دليل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبد
المطلب،دليل بر سير تكاملى ايمان عبد المطلب دانستهو نشانه قوت آن
گرفته و در تصحيح همين روايت«انا ابنالذبيحين»و داستان ذبح عبد
الله اينگونه قلمفرسائى كردهاند:
...ما ملاحظه مىكنيم كه عبد المطلب در آغاز زندگى در حدىبوده
كه حتى فرزندان خود را به نامهائى چون عبد مناف وعبد العزى
(6) نامگذارى كرده،ولى تدريجا بحدى از تسليم و ايمانبخداى
تعالى مىرسد كه ايمان وى ابرهه-صاحب فيل-را مرعوبخود مىسازد،و
بدانجا مىرسد كه سنتهائى را مانند قطع دستدزد،و حرمتخمر و زنا و
حرمت طواف عريان،و وجوب وفاءبنذر...بنا مىنهد،و مردم را به مكارم
اخلاق ترغيب نموده و ازاشتغال به امور پست دنيائى باز مىدارد،...
و بالاخره بمقامى مىرسد كه مستجاب الدعوه شده و بتها را
يكسرهرها مىكند...
و بخصوص پس از ولادت نوه عزيز و مورد علاقهاش
حضرتمحمد«ص»،بدان حد از ايمان مىرسد كه بسيارى از
نشانههاىنبوت آنحضرت را به چشم ديده و بسيارى از كرامات و
نشانههاىقطعى نبوت آنحضرت را مشاهده مىكند...
و بنابر اين چه مانعى دارد كه گفته شود:اعتقاد اوليه وى آن
بودكه چنين تصرفى در باره فرزند خود و چنين نذرى را
مىتواندبكند...
و اين مطلب را هم به گفته بالا اضافه كنيد كه در شرايع
گذشتهحرمت و جايز نبودن چنين نذرى ثابت نشده بود،چنانچه در
قرآنكريم آمده كه مادر عمران در مورد فرزندى كه در شكم دارد
نذرمىكند كه او را به خدمتخانه خدا بسپارد تا خدمتكارى خانهخدا
را انجام دهد،يا آنكه خداى تعالى پيامبر خود ابراهيمعليه السلام
را به ذبح فرزندش اسماعيل دستور داده و امرمىفرمايد...! (7)
و دوست ديگرمان دانشمند گرانمايه جناب آقاى سبحانى نيزدر كتاب
فروغ ابديت بدون دغدغه و خدشه و بصورت يكداستان مسلم و
قطعى،داستان مزبور را نقل كرده،و در پاورقىآنرا نشانه عظمت و
قاطعيت جناب عبد المطلب دانسته و گويد:
اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه بزرگى روح ورسوخ
عزم و اراده عبد المطلب را مجسم مىسازد،و درستمىرساند كه تا چه
اندازه اين مرد پاى بند به عقايد و پيمان خودبوده است...! (8)
و ما در امثال اينگونه روايات كه نظيرش را در آينده نيزخواهيم
خواند-مانند داستان شق صدر-مىگوئيم:اگر روايت صحيحى در اينباره
بدست ما برسد،و اصل داستان و يا اجمالآن در حديث معتبرى نقل شده
باشد ما آنرا مىپذيريم،و استبعادو بعيد دانستن داستان با ذكر
شواهد و دليلهائى نظير آنچه شنيديدنمىتواند جلوى اعتقاد و پذيرفتن
حديث و روايت معتبر را بگيرد،و خلاصه استبعاد نمىتواند بجنگ حديث
معتبر برود،زيرا اگربناى قلمفرسائى و ذكر شاهد و دليل باشد طرفين
مىتوانند براىمدعاى خود قلمفرسائى كرده و دليل بياورند،و بلكه
همانگونهكه خوانديد،همان دليلهائى را كه يك طرف دليل بر ضعف
وبطلان داستان دانسته،طرف ديگر همانها را شاهد و دليل برصحت و
تقويت داستان مىداند،و از اينرو بايد بسراغ سند اينروايت برويم و
براى ما بىاعتبارى اين روايات و احاديث درحدى كه برادر ارجمندمان
آقاى غفارى گفتهاند هنوز ثابت نشدهاست.
و بلكه مىتوانيم بگوئيم اگر ما اين داستان را از بعد
ديگرىبنگريم،همانگونه كه ذكر شد مىتوانيم دليل بر كمال ايمانعبد
المطلب بگيريم نه دليل بر ضعف ايمان او بخداى تعالى و ياخداى نكرده
نشانه بىايمانى او،زيرا عبد المطلب اينكار را براىتقرب هر چه
بيشتر بخداى تعالى انجام داد نه براى هدفهاى ديگركه برخى عمدا يا
اشتباها فهميدهاند چنانچه در گفتههاى برادرمحترم ما بود،و از
اينرو مىبينيم محدث خبير و متتبع بزرگوارشيعه مرحوم ابن شهر آشوب
داستان را با همين بعد مورد بحث قرارداده و از روى همين ديد
مىنگرد،و بدون ذكر سند و بعنوان يكداستان مسلم در كتاب نفيس
خود«مناقب آل ابيطالب»اينگونهعنوان مىكند:
و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من
حالاسماعيل عليه السلام فنذر انه متى رزق عشرة اولاد ذكور ان
ينحراحدهم للكعبة شكرا لربه،فلما وجدهم عشرة قال لهم،يا بني
ماتقولون في نذري؟فقالوا:الامر اليك،و نحن بين يديك فقال:
لينطلق كل واحد منكم الى قدحه و ليكتب عليه اسمه ففعلوا و
اتوهبالقداح فاخذها و قال:
عاهدته و الان او في عهده اذ كان مولاي و كنت عبده نذرت نذرا لا
احب رده و لا احب ان اعيش بعده
فقدمهم ثم تعلق باستار الكعبة و نادى:«اللهم رب البلد الحرام،و
الركن و المقام،و رب المشاعر العظام،و الملائكة
الكرام،اللهمانتخلقت الخلق لطاعتك،و امرتهم بعبادتك،لا حاجة منك
فيكلام له»ثم امر بضرب القداح و قال:«اللهم اليك اسلمتهم و لك
اعطيتهم،فخذ من احببت منهم فاني راض بما حكمت،و هب لياصغرهم سنا
فانه اضعفهم ركنا»ثم انشا يقول:
يا رب لا تخرج عليه قدحي و اجعل له واقية من ذبحي
فخرج السهم على عبد الله فاخذ الشفرة و اتى عبد الله حتى
اضجعهفي الكعبة،و قال:
هذا بني قد اريد نحره و الله لا يقدر شيء قدره فان يؤخره يقبل
عذره
و هم بذبحه فامسك ابو طالب يده و قال:
كلا و رب البيت ذي الانصاب ما ذبح عبد الله بالتلعاب
ثم قال:«اللهم اجعلني فديته،وهب لي ذبحته»،ثم قال:
خذها اليك هدية يا خالقي روحي و انت مليك هذا الخافق
و عاونه اخواله من بني مخزوم و قال بعضهم: يا عجبا من فعل عبد
المطلب×و ذبحه ابنا كتمثال الذهبفاشاروا عليه بكاهنة بني سعد فخرج
في ثمان ماة رجل و هو يقول:
تعاورني امر فضقت به ذرعا و لم استطع مما تجللني دفعا نذرت و
نذر المرء دين ملازم و ما للفتى مما قضى ربه منعا و عاهدته عشرا
اذا ما تكملوا اقرب منهم واحدا ما له رجعا فاكملهم عشرا فلما هممت
ان افيء بذاك النذر ثار له جمعا يصدونني عن امر ربي و انني سارضيه
مشكورا ليلبسني نفعا
فلما دخلوا عليها قال:
يا رب اني فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد فقالت:كم
دية الرجل عندكم؟قالوا:عشرة من الابل،قالت:واضربوا على الغلام و
على الابل القداح،فان خرج القداح علىالابل فانحروها،و ان خرج عليه
فزيدوا في الابل عشرة عشرة حتى يرضى ربكم،و كانوا يضربون القداح
على عبد الله و على عشرةفيخرج السهم على عبد الله الى ان جعلها
ماة،و ضرب فخرجالقداح على الابل فكبر عبد المطلب و كبرت قريش،و
وقععبد المطلب مغشيا عليه،و تواثبت بنو مخزوم فحملوه على
اكتفاهم،فلما افاق من غشيته قالوا:قد قبل الله منك فداء ولدك،فبينا
همكذلك فاذا بهاتف يهتف في داخل البيت و هو يقول:قبل الفداء.ونفذ
القضاء،و آن ظهور محمد المصطفى،فقال عبد المطلب:
القداح تخطىء و تصيب حتى اضرب ثلاثا،فلما ضربها خرج علىالابل
فارتجز يقول:
دعوت ربي مخلصا و جهرا يا رب لا تنحر بني نحرا فنحرها كلها فجرت
السنة في الدية بماة من الابل (9)
كه چون تقريبا ترجمه آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقلداستان
گذشته،از ترجمه آن خوددارى مىكنيم.اما روايت رابتمامى براى دوستان
متتبعى كه بخصوص با تاريخ و ادبياتعرب آشنا هستند نقل كرديم تا
معلوم شود كه هدف عبد المطلباز آغاز تا بانجام و در همه فصلها و
فرصتها يك هدف الهى بوده و بمنظور تقرب بخداى تعالى اينكار انجام
گرفته، و همه جاسخن از خدا و ايثار و فداكارى در راه او و دعا و
نيايش بدرگاه اوبوده،و مىتوان اين داستان را به گونهاى كه ابن
شهر آشوب«ره»
نقل كرده نمونهاى از عالىترين تجليات روحى و ايثار و گذشتو
فداكارى عبد المطلب دانست،و بهترين پاسخ براى امثالفخر رازى بشمار
آورد،و اين شبهه را نيز با اين روايتبگونهاى كه نقل شد برطرف
كرد،اگر چه نقل مزبور در برخى ازجاها خالى از نقل اجتهادى نيست ولى
از مثل ابن شهر آشوبكه خود خريت اين فن و امين در نقل مىباشد،
پذيرفته است.
پىنوشتها:
1-عيون الاخبار ص 1170 و خصال صدوق ص 56 و 58.تفسير قمى
ص 559 و مفاتيح الغيبج 7 ص 155.
2-مصادر گذشته و سيره ابن هشام ج 1 ص.151-155.
3-و در پارهاى از تواريخ است كه قرار شد بنزد
زن«كاهنه»قبيله بنى سعد كه نامش«سجام»و يا«قطبه»بود و
در خيبر سكونت داشت بروند و هر چه او گفت بهمان گفته اوعمل
كنند،و پس از آنكه بنزد وى آمدند او اين راه را بآنها نشان
داد،و در روايت صدوقاست كه اين پيشنهاد را عاتكه دختر عبد
المطلب كرد و عبد المطلب نيز آنرا پسنديد.
4-من لا يحضره الفقيه چاپ مكتبه صدوق ج 3 ص 89.
5-سوره انعام آيه 137.
6-در بحث قبلى گفتيم كه عبد مناف نام ابو طالب و عبد
العزى نام ابو لهب بوده.
7-الصحيح من السيرة ج 1 ص 70-69.
8-فروغ ابديت ج 1 ص 94.
9-مناقب آل ابيطالب ج/1 ص 15 و 16