گفتار
دوم : روزگار خلفا چگونه گذشت
نگاهى به سقيفه
[
سقيفه برپا شد. طرفين بحث ها كردند و گفتنى ها
گفته شد.] پرسيدم: «انصار چه گفتند؟» گفتند:
«رهبرى از ما و رهبرى از شما.»
گفتم: چرا بر آنان به اين سخن رسول خدا(ص) احتجاج
نكرديد آنجا كه توصيه فرمود: «با نيكان انصار نيكى
شود و بدانشان مورد گذشت قرار گيرند؟»
پرسيدند: در اين حديث چه برهانى به زيان آنهاست؟
گفتم: اگر قرار بود فرمانروايى در ميان آنان باشد،
ديگر توصيه آنان معنى نداشت. حال قريش چه مى
گفتند؟
پاسخ
دادند: قريش چنين احتجاج كردند كه شاخه اى از شجره
پيامبرند.
گفتم: در مقام احتجاج به درختى تكيه كردند كه ميوه
اش را پايمال مى كنند.
[ از
جمله شنيدم كه گفته اند: خلافت به مصاحبت با رسول
خدا استوار مى شود]، «شگفتا آيا همدمى و همراه
بودن با پيامبر، ملاك خلافت است ولى مصاحبت و
خويشاوندى ملاك نيست؟
گر
به شورا سرورى بر مردمان را يافتى***از مشيران با
چه حجت روى خودبرتافتى
ور
اميد خود به خويشى با پيمبر بسته اى***ديگرى اولى
و اقرب بود وخود دانسته اى
سكوت على(عليه السلام)
[
ابوسفيان و عمويم عباس نزد من آمدند و پيشنهاد
كردند كه با من بيعت نمايند كه اگر اين بيعت سر
گيرد كسى را ياراى مخالفت نيست. به جمعيت حاضر
]گفتم:
اى
مردم با قايق هاى نجات، دل امواج فتنه را بشكافيد
و از خط پست كين توزى فراتر آييد و تاج هاى
فخرفروشى را زير پا له كنيد. پيروزى را تنها دو كس
نصيب برند، يكى آنكه با نيروى كافى برخيزد و به
پرواز درآيد، دو ديگر آنكه; با مسالمت جويى،
نيروهايش را فرصت آسايش دهد. اين، آبى است گنديده
و لقمه اى گلوگير. هر آنكه ميوه را پيش از رسيدن
بچيند، كشت گرى ناكام را ماند كه در شوره زار بذر
مى افشاند.
اگر
لب به اعتراض بگشايم، گويند كه او آزمند رياست
باشد و اگر خاموشى بگزينم، گويند كه از مرگ مى
هراسد. هيهات! پس از آن همه سوابق، به خدا سوگند
كه انس پسر ابى طالب به مرگ بيش از انسى است كه
نوزاد به پستان مادرش دارد.
حقيقت اين است كه من در رازى سر به مهر فشرده شده
ام كه اگر از آن دم زنم بسان ريسمان هاى رهاشده در
امتداد چاهى عميق سخت مرتعش خواهيد شد.
در
هنگامه صفين نيز يكى از ياران سؤال كرد: در حالى
كه شما از هركس ديگر تصدى خلافت را سزاوارتر بوديد
چگونه قومتان شما را از آن بازداشت؟ گفتم:
داستان خودكامگى اى كه در مورد خلافت بر ما تحميل
شد، با آنكه ما هم برترى نَسَبى داشتيم و هم
همبستگى فكرى و فرهنگيمان با رسول خدا(صلى الله
عليه وآله)شديدتر بود، جز نوعى انحصارطلبى از جانب
گروهى و گذشت و ايثار گروهى ديگر چيزى نبود. به هر
حال داور مطلق خداست و بازگشت همه، در روز قيامت
به سوى اوست.
بار
خدايا، بر قريش و ياورانشان يارى تو را چشم دارم.
آنان با من پيوند خويشى بريدند و پيمانه ام را
واژگون كردند و در كشاكش حقى كه من از ديگران بدان
سزاوارتر بودم، بر ضد من همدست شدند و مرا گفتند
كه: حق تو آن است كه آن را بگيرى، امّا اين نيز حق
است كه از آن محروم شوى. اينك يا غمزده شكيبا باش
و يا از تأسف بمير. لذا ژرف نگريستم در وضعى دور
از انتظار دريافتم كه جز از خاندانم هيچ ياور و
مدافعى ندارم. پس دريغم آمد كه به كام مرگشان
بسپارم. چنين بود كه بر خاشاك، پلك فرو بستم و با
استخوان در گلو آب دهان فرو دادم، و در فرو نشاندن
خشم خود بر تلخ تر از عقلم و دل سوزتر از دشنه
زهرآگين، شكيبايى ورزيدم.
بيعت با ابوبكر
هان
به خدا سوگند ابن ابى قحافه جامه خلافت پوشيد و
نيك مى دانست خلافت جز مرا نشايد كه آسياسنگ، تنها
گرد استوانه به گردش درآيد. آرى من آن بلند قله ام
كه امواج معارف، سيل آسا از دامنه هايش سرازير
باشد و هيچ پروازگر آسمان سايى را ياراى تسخير
بلنداى آن نباشد. پس ميان خود و مقام خلافت پرده
اى آويختم و از همه چيز كناره گزيدم و به چاره
جويى نشستم كه: آيا با شانه هايى بى نصيب مانده از
دست، يورش برم يا چنان ظلماتى را تاب آرم كه در آن
پير، فرسوده و كودك، پير شود، و مؤمن تا ديدار
پروردگارش دست و پا زند. پس خردمندانه تر آن ديدم
كه با خارى در چشم و استخوانى در گلو، صبر پيشه
كنم، و كردم، در حالى كه به يغما رفتن ميراثم را
به تماشا نشسته بودم.
لزوم
اطاعت از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر بيعت
پيشى گرفته بود و راهى به امتناع از بيعت نمانده
بود. پيمان كرده بودم كه آنچه آيد بپذيرم و از
ايجاد تفرقه و دودستگى در امتش دورى گزينم.
نكوهش معاويه در اعتراض به سكوت
من
[ به
ياد دارم در ايام خلافت، معاويه بيعت كردنم را
نكوهش كرد. به وى نوشتم:]
گفته
اى كه «من چونان شتر در مهار كشيده شدم تا از من
بيعت گرفته شود.» به خداوندى خدا سوگند كه آهنگ
نكوهش مرا داشته اى اما در ستايشم قلم زده اى،
رسوايى مرا خواسته اى ولى خود را به رسوايى كشانده
اى. مسلمان، تا زمانى كه در دين خود شك نكرده، در
باورهاى يقينش ترديدى راه نيافته باشد، به هيچ روى
نبايد از مظلوم واقع شدن خويش احساس كاستى كند.
اين حجّت كه آوردم براى جز تو خواندم امّا به هر
حال به ميزانى كه هم اينك به خاطرم رسيد از تو نيز
دريغ نداشتم.
پاسخ به يكى از يهوديان
يهودى گفت: پيامبر خود را به خاك نسپرده، دچار
اختلاف شديد، گفتم:
ما
درباره روايات آن حضرت و نه شخص او اختلاف كرديم.
ليكن شما پس از گذر از دريا و پيش از آنكه پايتان
بخشكد به پيامبرتان گفتيد: «براى ما خدايى بساز
چنان كه آنان را خدايانى است» و او گفت: «شما
گروهى جاهل ايد.»
غصب فدك
آرى
ما را از تمامى آنچه در زير اين آسمان كبود است
تنها فدكى بود كه گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى
گذشت نشان دادند. در هر حال خدا داور خوبى است.
مرا با فدك و جز فدك چه كار، در حالى كه جايگاه
نفس به فردا، خانه گورى باشد كه در سياهى آن آثارش
گسسته گردد و اخبارش به فراموشى سپرده شود.
در مزار فاطمه(عليها السلام)
اى
رسول خدا، سلام من و دخترت ـ كه اينك در جوار تو
فرود آمده، شتابان به تو پيوسته است ـ بر تو باد!
اى رسول خدا، از فراق برگزيده تو شكيبايى من كاستى
گرفته، در غم فقدانش تاب و توانم نمانده است. اما
آنچه از اندوه اين فاجعه مى كاهد، فراق عظيم حضرت
و مصيبت سنگين و كمرشكن تو است كه بس توانفرساتر
باشد! آرى، اين من بودم كه سر نازنينت را بر لحد
گور نهادم و ميان گردن و سينه ام جانت را ـ كه از
كالبد برون مى شد ـ احساس كردم، «همه از آن خداييم
و به سوى او باز مى گرديم». اينك آن امانت مقدس
باز گردانده مى شود، و آن گروگان عزيز بازپس گرفته
مى شود. از اين پس اندوهم هميشگى و شبم گاه بى
تابى و بيدارى است تا به هنگامى كه خداوند مرا نيز
سرائى برگزيند كه تو را در آن جايگاه باشد.
زود
باشد كه دخترت تو را در جريان اخبار همداستانى
امتت در جهت هضم وى قرار دهد، با اين همه تو نيز
با اصرار از او بپرس و چگونگى رفتارشان را با ما
از او بجوى كه آن همه به زمانى بود كه چندانى از
رحلتت نگذشته بود و يادت از خاطره ها نرفته بود.
اينك من با شما دو عزيزان وداع مى كنم بى آنكه از
بودن با شما احساس خستگى و تنگى كنم، كه اگر به
خانه بازگردم نه از خستگى است و اگر بمانم نه از
بدبينى به آن وعده هاست كه خداى صابران را بدان
نويد داده است
خلافت عمر بن خطاب
خليفه اول به پايان راه خود گام نهاد و خلافت را
به سمت پسر خطاب گسيل داد.
روز
جابر كجا و اين كوهان ببين تفاوت كجا است تا به
كجا!
اى
شگفتا! با آنكه او در زمان زندگى خويش، بارها و
بارها خلافت را واگذارد، ناگهان پس از مرگش به
ديگرى وانهاد. راستى را، كه آن دو به پستانى از آن
چسبيدند و سخت دوشيدند. عمر، خلافت را در جوّى پر
خشونت قرار داد. در جوّى كه گفتگوها درشت آهنگ، و
برخوردها خشك و سخت بود و همراه با اين همه،
لغزيدن و پوزش خواستن بود كه همى تكرار مى شد. پس
زمامدار آن رژيم سواركارى را ماننده بود كه بر
اشترى سركش و فرمان ناپذير سوار است. چنان كه اگر
مهارش را سخت بركشد پره هاى بينى شتر را مى درد و
اگر وانهد، خودسرى و سركشى را پذيرا شده باشد.
چنين بود كه انبوه مردم به اشتباه كارى، بدخوئى،
تلون و درجازدن گرفتار آمدند. پس من ـ با سختى و
درد تمام ـ روزگارى دراز، صبورى گزيدم و تاب
آوردم.
مشورت در جنگ با روميان
[
عمر بن خطاب جهت شركت در جبهه نبرد با روميان با
من رايزنى كرد. به او] گفتم:
حقيقت اين است كه خداوند شكوه بخشيدن قلمرو اهل
اين كيش و پوشاندن نقاط ضعفشان را ضمانت كرده است.
آنكه ديروز از اينان دفاع كرد و به پيروزيشان
رساند ـ در حالى كه خود چنان نيرويى نبودند كه
توان دفاع و كسب پيروزيشان باشد ـ خداى هميشه زنده
و بى مرگ است.
بارى
اگر تو، به تن خويش، به سوى دشمن روان شوى و در
رويارويى با آنان درهم بشكنى، مسلمانان را در
دورترين نقاط مرزى حمايت گر نباشى. و پس از خود،
آنان را بى مرجع واگذارى. پس بايد مردى رزم آور
برانگيزى، و خيرانديشان سرد و گرم چشيده اى همراهش
سازى و به سوى آنان گسيل دارى، كه اگر خداوند
پيروزشان كرد، همان پيش آمده است كه دوست مى دارى،
و اگر به گونه اى ديگر، تو پناه و تكيه گاه
مسلمانان باشى.
صداقت در مشاوره
[ در
نبرد و مشاوره اى ديگر] به پسر خطاب گفتم:
اين
جريان، نه چنان است، كه پيروزى و شكست آن به كمبود
و افزونى نيرو وابسته باشد، چراكه اسلام كيشى الهى
است و طرفدارانش لشكريان حق، كه خداوند، خود
ياريشان مى رساند تا به هدفى كه مقدر است دست
يابند و فروغى كه براى بعثت معين شده است، تا هر
آن جايى كه بايد، پرتوافكن شود و تكيه ما بر وعده
الهى باشد، و خداوند وعده خويش را تحقق مى بخشد، و
به لشكريان خويش يارى مى رساند. كسى كه سرپرستى
نظامى را عهده دار است، درست همانند رشته اى است
كه مهره ها را نظام مى بخشد، و تا رشته بگسلد،
تمامى مهره ها پراكنده شوند و چه بسا كه ديگر هرگز
فراهم نيايند.
امروز گرچه عرب ـ در كميت ـ نيروى ناچيزى است،
امّا به يُمن اسلام، نيروى توانمند است كه در پرتو
وحدت، شكست ناپذير است. پس، تو همچنان محور باش، و
با نيروى عرب گردونه اين نظام را به گردش وادار، و
بى آنكه خود در جبهه حضور يابى، آتش نبرد را
بيفروز. چراكه با كوچ تو از اين سرزمين، اندك اندك
نيروى عرب ـ در گوشه و كنار و به زيان تو ـ درهم
شكند، تا جايى كه اخبارى سرى كه فراپشت دارى، از
جنگ كه فراروى تو است، اهميتى افزون تر مى يابد. و
از ديگر سو پارسيان چون تو را در جبهه ببينند، با
خويش چنين گويند: «اين ريشه ى عرب است و با
بركندنش آسوده خواهيم شد». بدين سان، حضور تو در
جبهه انگيزه اى مى شود تا سخت تر يورش آرند و
طمعشان بيش از پيش برانگيخته شود.
و
امّا حركت دشمن براى پيكار با مسلمانان كه يادآور
شده اى، در پاسخ بايد گفت، كه اين را خداى بيش از
تو ناخوش مى دارد، و در دگرگونيش نيز، تواناتر
باشد.
و
امّا از انبوهى سپاه دشمن كه يادآور شدى، بدان كه
در گذشته، پيكار ما نه با نيروى بسيار، كه تنها با
تكيه بر يارى و امداد الهى بود و بس.
رايزنى در خصوص فروش پرده كعبه
[
روزى ديگر سخن از پرده كعبه به ميان آمد، گروهى را
عقيده آن بود كه پرده برگرفته شود و به مصرف
تداركات سپاهيان اسلام رسانده شود تا بازده بيشترى
داشته باشد كه آرايه و پيرايه، كعبه را به چه كار
آيد؟ عمر پذيرفت و از من نظرخواهى كرد،] گفتم:
روزى
كه قرآن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرود آمد،
دارايى مسلمانان با چهار عنوان تقسيم پذير بود:
ـ
دارايى شخصى مسلمانان كه بر حسب قوانين ارث ميان
وارثان تقسيم مى شد.
ـ
دستاورد مادى بعثت كه بر تقسيم آن ميان مستحقان،
حكم صادر مى شد.
ـ
خمس كه خدايش در جايگاهى مشخص قرار داد
ـ
صدقات كه حكم الهى آن نيز روشن بود.
در
آن روزگار، كعبه را پرده اى آرايه بود، كه پيامبر
به همان حالش وانهاد، وانهادنى كه نه از سر
فراموشى بود و نه پنهان بودن جايگاه آن بر او. پس
تو نيز آن را بر جاى وانه، چنان كه خداى و رسولش
بر جاى وا نهادند.
عمر
پرده را با چگونگى پيشين وانهاد و گفت: «اگر تو
نبودى كارمان به رسوايى مى كشيد.»
نصيحت به شوراى خلافت
و
بالأخره چون زندگانى او به سر آمد، خلافت را در
جماعتى واگذاشت كه مرا به گمان
خود يكى از آنها مى پنداشت.
پناه
به خدا از آن شورا! كجا و كى در اولويت من در قياس
با نخستين فردشان جاى ترديدى بود كه اينك در رديف
چنين كسان قرار گيرم؟ امّا به هر حال ـ براى مصالح
اسلام و انقلاب و امت ـ در نشيب و فرازهاى پرواز،
خود را با آنان هماهنگ ساختم. پس يكى را حسادت و
كينه انگيزه شد و بر تمايلش حاكميت يافت، و ديگرى
داماد خود را بهتر ديد! و مسائل ديگر و ديگرى كه
ناگفتنى است.
به
اهل شورا گفتم:
در
پذيرش دعوت حق، صله ى رحم و ايثار و بزرگى، هيچ
كسى چونان من پيشتاز نبوده است. پس، سخنم را گوش
بسپاريد و منطقم را دريابيد كه، در آينده اى نه
چندان دور، جريان خلافت را به سرنوشتى دچار ببينيد
كه شمشيرها آخته و عهد و پيمان ها شكسته خواهد شد.
چونان كه گروهى از شما، در حالى كه نادانان گذشته
را پيروانيد، گمراهانى را رهبر شويد.
شما
نيك مى دانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت منم،
با اين همه به خدا سوگند تا لحظه اى كه امور
مسلمانان به سامان باشد، و تنها شخص من تخته نشان
تيرهاى ستم حق كشى باشم، در مسالمت پاى مى فشارم،
چراكه اجر چنان گذشت و فضيلتش را چشم مى دارم و به
زرق و برق رياست ـ كه ميدان رقابت شما است ـ دل
نمى سپارم!
يكى
از ايشان (سعد بن ابىوقاص) گفت: اى پسر ابى طالب،
تو بر اين كار سخت آزمندى! گفتم: نه! كه به خدا
سوگند اين شماييد كه گرچه از آن دورتر و بيگانه
تريد، آزمنديتان فزون تر است، اما من به آن نزديك
تر و از ويژگى هايش برخوردارترم. واقعيت جز اين
نيست كه من حق مسلم خويش را مى طلبم و شما ميان من
و حق مسلمم حايل شده ايد و به زور از آن بازم مى
داريد. همين كه در حضور جمع با برهان روشن مجابش
كردم، چنان از خود بى خود شد كه پندارى مبهوت و
منگ، نمى دانست چه پاسخ گويدم!
بار
خدايا، از قريش و از تمامى آنها كه ياريشان كردند،
به پيشگاه تو دادخواهى مى كنم، كه با من قطع رحم
كردند و پايگاه سترگم را كوچك شمردند و بر سر كارى
كه تنها از آن من بود، بر محورِ ستيز با من متحد
شدند و سپس گفتند: «گرچه حق اين بود كه زمام امر
را تو به دست گيرى، اما اين نيز حق است كه در وضع
كنونى رهايش كنى!»
خلافت عثمان بن عفّان
سرانجام سومين فردِ گروهشان با دو پهلوى برآمده به
پا خاست، كه شعاع ديدش از آخور، تا آبريز فراتر
نمى رفت، و همراه پدرزادگانش ـ همسان اشتران كه
گياه بهاره را نشخوار مى كنند ـ به ثروت عمومى
يورش آورد، تا اينكه كار به دست و پايش پيچيد و
پرخورى به خوارى و خوارى به نگونسارى كشيد.
سخنى با ابوذر در آستانه تبعيد
ابوذر، تو براى خدا خشمگين شدى، پس تنها تكيه گاه
اميد خويش را نيز خدايى قرار ده كه برايش به خشم
آمدى. اين قوم از تو بر دنيايشان ترسيدند، و تو از
آنان بر دينت ترسيدى. پس آنچه را كه از تو بر آن
ترسيدند، بديشان واگذار و براى آنچه از آنان بر آن
ترسيدى، از آنان بگريز! كه به آنچه از اين قوم
دريغ داشته اى چه بسيار نيازمنداند، و تو چه بى
نيازى از آنچه از تو دريغ كرده اند! و ديرى نمى
پايد كه فردا معلومت مى شود چه كسى سود برده باشد
و رشك برندگان افزون ترى دارد.
اگر
آسمان ها و زمين بنده اى را به هم فشارد و او
همچنان به تقواى الهى پايبند بماند، هر آينه
خداوند از ميان آن دو برايش گريزگاهى بگشايد. پس
هرگز جز با حق انس مگير و جز از باطل مگريز. كه
اگر تو دنياى ايشان را مى پذيرفتى، دل به دوستيت
مى سپردند، چنان كه تو هم اگر سهمى مى بردى،
امنيتت ارزانى مى داشتند
توزيع عادلانه بيت المال
[
روزى ديگر مى رسد. سعيد بن عاص كه از جانب عثمان
حاكم كوفه است هديه اى را همراه نامه اى براى من
فرستاده و نوشته است كه براى هيچ كس هديه به اين
اندازه نفرستاده ام.]
فرزندان اميه ميراث محمد(صلى الله عليه وآله) را
اندك اندك به من مى رسانند، چنان كه شتربچه را
اندك اندك شير بنوشانند، به خدا كه اگر زنده مانم
بيت المال را پراكنده گردانم، چنان كه قصاب پاره
شكمبه خاك آلوده را به دور افكند.
نصيحت به عثمان
[
انبوه مردم جمع شدند و از من تقاضا كردند با عثمان
گفتوگو كنم و از او بخواهم رضايت مردم را فراهم
سازد،] لذا نزد وى رفتم و گفتم:
مردم
پشت سر من اند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى كرده
اند، امّا به خدا سوگند نمى دانم كه تو را چه
بگويم! آخر در اين زمينه چيزى را نمى شناسم كه بر
تو ناشناخته باشد، تا ما تو را به آن راهنمايى
كنيم. هر آنچه را كه ما مى دانيم تو نيز بدان
آگاهى دارى و مسأله اى نيست كه ما بيش از تو بدان
آشنايى يافته باشيم و بخواهيم تو را از آن آگاه
كنيم. رازى نيست كه در پنهان بدان دست يافته باشيم
و اينك در پى ابلاغ آن به تو باشيم. تمام حقايق را
تو خود دريافته اى و شنيده اى، آن گونه كه ما
شنيده ايم و دريافته ايم. تو خود چونان ما از
همدمى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سود جسته اى.
آخر فرزند ابى قحافه و پسر خطاب، در عمل به حق به
هيچ روى از تو سزاوارتر نبودند، چراكه تو از آن دو
به رسول خدا نزديك ترى، و بى ترديد بهره ى تو از
پيوند سببيت بيش از آن دو بوده است. پس خدا را خدا
را در خصوص خويشتن خويش، كه به ذات خدا سوگند، كه
تو نه كورى و نه نادان تا به بينش و دانش نيازمند
باشى، كه بى گمان راه ها روشن و پرچم ها افراشته
است. اين را بدان كه برترين بندگان خدا، در
پيشگاهش، رهبرى دادگستر باشد كه ره يابد و ره
نمايد. پس سنتى روشن و شناخته را برپا دارد و
بدعتى گم چهره را بميراند. آرى سنت ها روشن و روشن
گرند و پرچم هايى ويژه دارند. بدعت ها نيز پيدايند
و پرچم هاى خاص خويش را دارند. و نيز بى گمان، در
پيشگاه حق، بدترين مردم رهبر ستمگرى است كه خود
گمراه و ديگران را گمراه گر باشد. سنتى را كه
دستاورد بعثت است، بميراند و بدعت فراموش شده را
از نو زنده كند. و من خود از رسول خدا(صلى الله
عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود: «در روز قيامت امام
ستم پيشه را در حالى مى آورند كه هيچ ياور و
مدافعش نباشد، پس به دوزخش مى افكنند، و چونان
آسياسنگ مى چرخد تا در قعر دوزخ به زنجير كشيده
شود.» اينك به خدايت سوگند مى دهم و از تو مى
خواهم كه اين امت را چنان رهبرى نباشى كه به
دستشان كشته شوى; چراكه پيش از اين همواره گفته مى
شد: «در ميان اين امت امامى به قتل خواهد رسيد و
به بهانه آن كشت و كشتار را در گشوده خواهد شد و
تا قيامت ادامه خواهد يافت». در اين تنش پايان
ناپذير، جريان هايى در پرده هايى از ابهام پوشيده
مى ماند و بذر فتنه هايى افشانده مى شود، در
نتيجه، حق را از باطل جدا نمى بينند. در موج هايش
مى غلتند و همچنان در تنش و درگيرى گرفتار مى
مانند. پس مباد، كه در پى ساليان دراز و عمرى
تجربه، سياست مروان را بازيچه شوى و به دلخواهش به
هر سو بغلتى!
عثمان در پاسخ گفت:
با
مردم سخن گوى و بخواه كه مهلتى دهند، تا ستم هايى
را كه بر آنان رفته است جبران كنم.
گفتم:
آنچه
به مدينه مربوط است، به مهلتى نياز ندارد و آنچه
بيرون از مدينه است، مهلت طبيعى اش مقدار زمانى
است كه فرمانت بدانجا برسد.
خروج از مدينه به درخواست عثمان
[
عبداللّه بن عباس نامه اى از عثمان ـ كه در محاصره
شورشيان معترض بود ـ آورد. در نامه خواسته است به
ملك خود در ينبع روم. قبلا نيز چنين درخواست هايى
كرده است. به او گفتم:]
اى
پسر عباس! عثمان را خواستى كم از اين نيست كه مرا
تا حد اشتران آبكش ـ كه مدام در آمد و شدند ـ فرو
كشد يك بار خواست كه از اين جا بيرون شوم، ديگر
بار بازم گرداند. اينك دوباره خواسته است كه بيرون
شوم! به خدا سوگند، كه من تا بدان جا به دفاع وى
پاى فشردم كه ديگر بيم آن دارم كه گنهكار باشم