تاريخ اسلام به روايت امام علي عليه السلام

محمد حسين دانش کيا

- ۳ -


گفتار سوم : آغاز حكومت علوى

بيعت با على(عليه السلام)

[ بالأخره فتنه بالا گرفت و عثمان كشته شد.] در اين ميان، ناگهان ديدم، انبوه مردم بسان يال كفتاران از هر سو به طرفم روى آوردند. چنان كه حسن و حسين در زير دست و پاها ماندند و ردايم از دو سوى شانه ها دريده شد. در پيرامونم چونان گله بى چوپان اجتماع كرده بودند. به آنها گفتم:

مرا رها كنيد و ديگرى را به جستوجوى برآييد، چراكه ما جريانى چند چهره و رنگارنگ را فرا روى داريم، كه در برخورد با آن قلب ها را توان ايستادن و انديشه ها را امكان به جاى ماندن نيست.

اينك افق ها تيره و راه ها ناشناخته است. بايد بدانيد اگر من پيشنهادتان را پذيرا شوم، شما را براساس شناخت و آگاهى خود به پيش رانم، و به سرزنش ها و سخنان ياوه و پراكنده اين و آن بى اعتنا باشم! امّا اگر مرا به خويش واگذاريد، يكى از شمايم. و چه بسا كه در برابر كسى كه كار خويش را به وى واگذاريد، از تمامى شما، سخن شنواتر و قانون پذيرتر باشم! بارى، امروز، همان به كه من شما را همكار بمانم، نه آنكه برايتان سالار باشم. ولى چنان مردم يورش آوردند كه گويى اشترانى تشنه و بى عقال بودند كه ساربان در يورش به آبشخور رهاشان كرده بود. چنان كه گمان مى رفت يا مرا بكشند، يا خون يكديگر را بر زمين ريزند. دستم را براى بيعت مى گشودند، در حالى كه من آن را مى بستم، آن را پيش مى كشيدند و من واپس مى بردم. همانند اشترانى تشنه كه به روز سيرابى، به آبشخورشان يورش مى آورند، بر من هجوم آورديد. چونان كه پاپوشم از پايم در شد، عبا از دوشم فروافتاد، ناتوانان به زير پا ماندند و شادى مردم در بيعت با من بدانجا رسيد كه كودكان به وجد آمدند و پيران با لرزش و سستى راه رفتند. بيماران را براى بيعت به دوش بردند و دختران، بى نقاب به ميدان آمدند

آرمان هاى من

[ پس از بيعت با من به مردم مدينه] گفتم:

آنچه مى گويم بر عهده خويش مى دانم و خود آن را باور دارم. بى شك اگر ژرف نگرى براى كسى، فاجعه هاى تاريخ را عريان سازد، حاصلش تقوايى باشد كه او را از ناسنجيده به آب زدن و در امواج فتنه ها فرو افتادن باز مى دارد.

هش داريد كه گرفتارى امروز شما، مانند روزگار بعثت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و واپسين لحظه هاى جاهليت بازگشت كرده است. سوگند به خداوندى كه او را به حق برگزيديد، شما همگى درهم مى شويد و سپس يك بار ديگر غربال مى گرديد و بسان آميزه محتوى ديگى جوشان زير و رو مى شويد تا فرآمدگان فرو روند و فروماندگان فراز آيند. پيشتازان منزوى پيش افتند و فرصت طلبان پيش افتاده بازپس رانده شوند.

به خدا سوگند كه هيچ حقيقتى را كتمان نمى كنم و سخنى نادرست نمى گويم كه پيش از اين روز و روزگار آگاهى يافته بودم.

زنهار، كه خطاها، بسان اسبان سركش افسار گسيخته، سوارانشان را به سوى سقوط پيش مى برند و سرانجام به آتششان مى سپارند.

هان اى مردم! قصه تقوا، داستان مركب هايى را هوارند كه مهار خويش را يكسره به سوارانشان سپرده اند و آرام آرام آنان را به سوى بهشت و سعادت مطلق به پيش مى برند. اين جريانِ هميشگى حق و باطل است كه هركدام را اهلى است. اگر باطل قدرت و فرمانروايى بيابد، رويدادى تازه نباشد و سابقه اى دراز دارد. و اگر حق تنها ماند و پيروانى اندك يابد، همواره جايى براى اميدوارى باشد، هرچند كه به ندرت پيش مى آيد كه جريانى در روند افولى، خود روى به اوج آرد.

آنكه بهشت و دوزخ را فرا روى دارد ناگزير روى به كار آورد و در اين ميان كامياب كسى است كه در حركت شتاب كند. جستوجوگرى كه كاهلى مى كند، مى تواند اميدوار باشد، امّا آنكه به عمد كوتاهى كند، جز فرو افتادن در آتش سرنوشتى ندارد.

بيراهه هاى چپ و راست، جز به گمراهى نمى انجامد و از ميان اين دو، راه اصلى مى گذرد. راهى كه به كتاب ماندگار و يادمان هاى پيامبرى تكيه دارد. از همان راه اصلى است كه سنت رسول سر بر مى آورد و جريان ها همه، در نهايت، بدان سو است كه جهت مى يابند.

هر كه اهل ادعا باشد، نابود است، و آنكه به اين و آن بهتان مى زند، ناكام. رودررويى با حق را جز سقوط فرجامى نباشد، و جهل آدمى را همين بس كه قدر خويش نشناسد.

هر جريان را كه تقوا اساس باشد، هرگز ريشه نخشكد و كشتزار قومى كه كار خويش را بر تقوا بنا نهد، تشنه نماند. اينك چندى در خلوت خانه هاى خويش بمانيد و به خودسازى و زدودن زنگار اختلاف هاى داخلى، همت گماريد كه با همه تبهكارى هاى گذشته، توبه را فراروى داريد. هيچ ستايش گرى جز پروردگار خويش را نستايد و هيچ نكوهش گرى جز به نكوهش خويش ننشيند

قاتلان عثمان

[ گروهى دستگيرى شمارى از كشندگان عثمان را پيشنهاد كردند]، به ايشان گفتم:

اى برادران، اين گونه نيست كه من بدان چه شما آگاهيد، ناآگاه باشم امّا چگونه اجراى چنين پيشنهادى را توانم، در حالى كه اين گروه مهاجم در اوج شوكت و اقتدار خويش اند، چنان كه آنان بر ما سلطه همه سويه دارند، و در برابر، آنان به هيچ روى در اختيار ما نباشند. اينان اند همان هايى كه برده هاى شما به همراهيشان انقلاب كردند و باديه نشينانتان به آنان روى آورده اند. بدين سان، آنان در درون شما نفوذ كامل دارند و هرگونه شكنجه و آزار شما را به سادگى توانند. امّا آيا شما براى انجام آنچه مى خواهيد، جايگاه قدرتى سراغ داريد؟ بر اين جريان منطق حاكم نيست و ريشه در فرهنگِ جاهليت دارد، و اينان در ميان انبوه مردم ريشه هايى بس عميق باشند. هر اقدام تحريك آميزى كه درباره اين جريان صورت گيرد، مردم را دچار چنددستگى سازد، گروهى هم عقيده و هم بينش شما باشند، گروهى ديدگاهى مخالف شما دارند، و گروه سومى نيز با هر دو گروه ديگر ـ در بينش ـ متفاوت گردند.

اينك درنگ كنيد تا بحران فرو نشيند و مردم آرام گيرند و اضطراب قلب ها ثبات يابد و احقاق حقوق به سادگى صورت پذيرد. آنك پيرامون من آرامش را حفظ كنيد و از هرگونه جوّسازى اى بپرهيزيد و بنگريد كه چه دستورى صادر مى كنم. از هر اقدامى كه به نيرومان لطمه زند، قدرت امّتمان را خدشه دار سازد و سستى و زبونى به بار آورد، خوددارى كنيد.

بارى، من جريان را تا توانم مهار كنم، اما اگر چاره اى نيابم، از داغ و درفش چونان آخرين درمان، سود جويم

گفتار چهارم : رويارويى با ناكثين

 ناسازگارى طلحه و زبير

[ اندكى از حكومت تازه تأسيس من سپرى نشده بود كه طلحه بن عبيداللّه و زبير بن عوام از اين كه با ايشان مشورت نمى شود ابراز ناخرسندى مى كنند، به روز بيعت كه به من ]گفتند: «با تو بيعت مى كنيم مشروط به اينكه ما را در خلافت شريك كنى.» پاسخ دادم: «خير، تنها در نيرو و يارى مى توانيد شريك باشيد و در رويارويى با ناتوانى ها و كژى ها ياريم كنيد.» ولى ايشان هنوز در همان انديشه اند لذا به آنان گفتم:

بى ترديد شما دو تن از اندكى! به خشم آمده ايد و آن همه! را از ياد برده ايد. چرا خبرم ندهيد كه شما را از كدامين حقتان باز داشته ام؟ يا كدامين سهمتان را با خودكامگى دريغ داشته ام؟ يا كدامين حقى را مسلمانى نزد من فراز آورده و من در احقاق آن سستى كرده ام، يا به نادانى دچار بوده ام، يا در اجراى آن روشى نادرست گزيده ام؟

به خدا سوگند كه مرا نه به خلافت ميلى بود، و نه به زمامدارى نيازى. اين شما بوديد كه مرا بدان خوانديد و با اصرار بر كرسى خلافت نشانديد. و چون خلافت به من رسيد، از كتاب خدا و قوانينى كه براى ما نهاده ـ و ما را به حكمرانى براساس آن فرمان داده بود ـ با نگاهى ژرف، پيروى كردم و نيز از سنت پيامبر ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ الگو گرفتم. چنين بود كه به رأى شما و ديگران نيازى نداشتم، در اين ميان حكمى پيش نيامد كه آن را ندانم، تا به رايزنى تان خوانم، و اگر چنان بود، از شما و جز شما روى گردان نبودم.

و اما جريان مساوات كه يادآور شده ايد، من نه با رأى شخصى بدان حكم كرده ام و نه بر پايه هوس بدان گرائيده ام، كه من و شما ديديم آنچه را در اين زمينه رسول خدا ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ آورد و نيك اجرا كرد. بدين سان در آنچه خداوند سهم بندى آن را به انجام رسانده، و فرمانش را در آن رقم زده، به رأى امثال شما نيازى نبوده است. اينك، به خداى سوگند، نه شما و نه جز شما را نزد من حق پوزش نباشد. خداوند دل هاى ما و شما را به سمت حق گرداند، و همگى مان را الهام شكيب ارزانى دارد.

اين تصورى نادرست است كه مشاور گمان برد، هر آنچه را در مقام مشورت ابراز كرده مورد پذيرش واقع شود، بلكه پس از در ميان گذاردن رأيش من در آن مى نگرم اگر از پذيرش رأى او سرباز زدم بايد او فرمانبر من باشد، به ابن عباس نيز به مناسبتى اين نكته را گفته بودم

پيمان شكنى طلحه و زبير

[ آن دو پيمان شكستند و گريختند، فرزندم حسن پيشنهاد كرد در پى آن دو نروم.]

به خدا سوگند كه من، نه آن كفتارم كه به ضرب آهنگ هاى پياپى و طولانى صياد به خواب رود تا جوينده اش به او برسد و نخجيرگر كمين كرده، شكارش را دست يابد. اين منم كه با نيروهاى گرويده به حق، فراريان از حق را سركوب مى كنم و با سربازان آماده و گوش به فرمان، دودلان وسوسه گر را درهم مى كوبم، مطمئن باشيد كه تا فرا رسيدن مرگ از اين روش دست نمى كشم. خداى را سوگند كه از روز وفات پيامبر خدا ـ كه درود خدا بر او و خاندانش باد ـ تا امروز، مدام تخته نشان حق كشى حق كشان بوده ام و گرفتار خودكامگى خودكامگان.

آيا فراموش كرده ايد چونان مادران تازه زاى ـ كه به سوى نوزادانشان مى شتابند ـ روى به من آورديد و پياپى فرياد كشيديد: بيعت! بيعت! و من، دستان خويش فرو بستم، اما شما به اصرار آنها را گشوديد، من از دست دادن سرباز زدم، و شما دستم را كشيديد.

حال زبير پندارد كه نه با قلب، كه تنها با دستش بيعت كرده است! پس بيعت را اقرار مى كند، اما انگيزه اى ديگر را مدعى مى شود. بر اين مدعا بايد دليل روشنى بياورد و گرنه در برابر آنچه به انكارش برخاسته است، بايد سر تسليم فرود آورد.

آرى شما دو تن ـ طلحه و زبير ـ هرچند در مقام كتمان باشيد، خود مى دانيد كه من قصد حكومت بر مردم را نداشتم تا اينكه خود خواستند، و به بيعت گرفتن دستى نيازيدم تا مردم خود بيعت كردند، و شما نيز از كسانى بوديد كه روى به من آورديد و بيعت كرديد. اين نيز، مسلم است كه بيعت آن روز مردم، نه از ترس نيروى مسلطى در صحنه بود، و نه به طمع نقدينه اى در بساط. با اين وصف، اگر شما دو تن، بيعت مرا داوطلب بوديد، تا دير نشده، بازگرديد و در پيشگاه خداوند توبه كنيد، و اگر از سر اكراه بيعت كرده ايد، اين شما بوده ايد كه مرا در فرمانروايى بر خويش راه داده ايد، كه فرمانبرى را تظاهر كرده ايد و نيت نافرمانى را پنهان داشته ايد. اما به جان خويش سوگند كه شما در تقيه و كتمان از ديگر مهاجران سزاوارتر نبوديد و بيعت نكردن براى شما آسانتر بود تا بدان گردن نهيد و پس از پذيرفتن از بيعت بيرون رويد.

بار خدايا طلحه و زبير با من پيوند گسستند. بر من ستم كردند و بيعت مرا شكستند و مردم را بر من شوراندند. پس تو، خود، گرهى را كه اينان فرو بسته اند، بگشاى و رشته اى را كه تافته اند، محكم مفرماى. و در صحنه آرزو و عمل، بدى را به آنان بنماى، كه من پيش از پيكار، از هر دو خواستم كه در مواضعشان تجديدنظر كنند، اما نعمت را ناسپاسى كردند و بر سينه عافيت دست ردّ زدند.

بهانه جويى هاى طلحه و زبير

به خدا سوگند كه طلحه و زبير و پيروانشان، در كارنامه من نه منكرى سراغ دارند كه در برابرش بايستند، و نه در رابطه ميان خود و من پايبند انصاف اند. اينان جوياى حقى هستند كه خود رهايش كرده اند و از خونى دم مى زنند كه خود ريخته اند. چه، اگر من نيز شركت داشته ام، در هر حال، ايشان هم سهمى دارند، و اگر ريختن خون عثمان را تنها خود عهده دارند، پس تنها خود بدهكارند. به هر روى، در اولين گام عدالت خواهى، مى بايد خود را محكوم سازند.

به هر حال، مرا بينشى ويژه باشد. نه خود حجاب حق شده ام و نه چيزى مرا در حجاب دارد. بى شك، اين همان گروه گردنكشى است هيأت يافته از نيش (طلحه) و خويش (زبير) كه فضا را به شبهه آلايد. هرچند كه جريان را ابهامى نباشد و زود باشد كه باطل به كمال ريشه كن شود و بريده زبان از فسادانگيزى و شرسازى باز ماند.

آرى، به خدا سوگند كه اين توطئه گران را چنان آبگيرى بسازم كه كشيدن آبش را تنها خود بتوانم، نه سيراب از آن بيرون آيند و نه هرگز از چشمه اى ديگر آب نوشند.

شنيده ام مكرر بهانه مى جويند. اگر كشتن عثمان را من فرمان داده بودم، قاتل بودم، و اگر از آن باز مى داشتم، از ياوران عثمان به شمار مى آمدم.

با اين همه، نبايد از ياد برد كه نه هواداران عثمان مى توانند مدعى باشند كه از واگذارندگانش بهتراند، و نه واگذارندگانش مى توانند ياران عثمان را بهتر از خود ارزيابى كنند. و اينك من جريان واقعه را برايتان جمع بندى مى كنم:

او، سياست بدى برگزيد كه خودكامگى و انحصارطلبى پيشه كرد. شما نيز با بى تابى واكنشى نشان داديد كه نيكو نبود، و خدا خود، خودكامگى و بى تابى را حكمى رقم زده است كه تحقق مى يابد.

اهداف طلحه و زبير

[ آرى حقيقت غير از اينهاست:] طلحه و زبير، هر يك به رهبرى خود اميد دارد و رياست را در رقابت با دوستش به سوى خويش مى كشاند. چراكه هيچ يك با رشته اى به خدا نمى پيوندد و به جاذبه اى از جاذبه هاى حق سر نمى نهد. چنين است كه دل هريك، كانون كينه ديگرى باشد و در آينده اى نه چندان دور، نقاب از چهره برگيرد.

به خدا سوگند كه اگر اينان به هدف خويش دست يابند، اين جان آن را مى گيرد و آن، بر اين يورش مى آورد.

اينك اين گروه ستمكار، سركشى آغازيده است، پس ثواب جويان كجايند؟ كه سنت ها براى ايشان بازگو شده است، و از پيش، بر اين فتنه خبر يافته اند. گرچه هر گمراهى اى را توجيهى است و هر پيمان شكنى اى را گرفتار شبهه اى است.

به خدا سوگند كه من نه چون اويم كه ضرب آهنگ، توطئه را چنان گوش بسپارد تا فاجعه رخ دهد و در صحنه گريه و ماتم حضور يابد.

پاسخى به تهديد طلحه و زبير

[ آن دو به سوى بصره رفته اند و مرا به جنگ با خود تهديد مى كنند.] گذشته من گواه است كه هرگز با جنگ، تهديد نشده ام و از زخمه هاى شمشير نهراسيده ام، چراكه من بر وعده هاى نصرت پروردگارم تكيه دارم. به خدا سوگند، شتاب او با شمشير آخته ـ براى خونخواهى عثمان ـ جز اينش توجيهى نباشد كه از بازخواست خون او مى هراسد، بهويژه كه خود در آماج اتهام باشد و در ميان آنان، كسى به خون عثمان از او آزمندتر نبوده باشد. چنين است كه با اين لشكركشى آهنگ مغالطه دارد تا چهره واقعى جريان در نقاب بماند و زمينه شك فراهم آيد! به خدا سوگند كه او در جريان عثمان در اين سه زمينه بايسته، هيچ اقدامى نكرد:

اگر پسر عفان ستمگر بود ـ كه خود نيز بر اين باور بود ـ مى بايستى كشندگانش را يارى دهد، و ياورانش را طرد كند.

اگر مظلوم بود،سزاوار بود كه از مدافعان و توجيه كنندگان كارهاى او باشد. و اگر مواضع و عملكردش در كنام شك بود، مى بايستى كناره گيرى كند و در كنج عزلت بى حركت بماند و مردم را با او واگذارد.

اما او هيچ يك از اين سه را برنگزيد و راهى را پوييد كه مدخل آن ناشناخته باشد و هيچ توجيه درستى ندارد.

اى مردم! بى گمان خداوند فرستاده اى رهنما را با كتابى گويا و جريانى پويا، برانگيخت كه در ارتباط با آن، تنها كسى به هلاكت افتد كه سقوط در سرشتش باشد. آنچه ما را به نابودى تهديد مى كند، بدعت هاى شبهه آلود است كه خدا ما را از گزندش حفظ فرمايد. در اين ميان آنچه انقلاب شما را تضمين مى كند، پذيرش ولايت الهى باشد. پس به دور از جوّپذيرى و از دل و جان، فرمانش را گردن نهيد. خداى را سوگند كه يا چنين كنيد، يا نعمت سلطنت اسلام از دست دهيد كه ديگر به شما باز نگردد تا اين جريان از ميان مردمى جز شما سر بر آرد.

عملكرد ناكثين در بصره

شورشيان جمل بر كارگزاران من و خزانه داران بيت المال مسلمانان و نيز بر شهروندانى كه تمامى شان در حوزه رهبرى و بيعت من بودند، تاختند. به دشمنى با من، وحدت كلمه يشان را به اختلاف كشانيدند و اتحادشان را تباه كردند. هم آنان بر شيعيان من يورش بردند. گروهى شان را با خيانت كشتند و گروهى ديگر براى دفاع سلاح برگرفتند و در پيكار چندان پاى فشردند تا صادقانه به ديدار خدا شتافتند.

آرى! آنان بر من خروج كردند، در حالى كه ناموس رسول خدا را ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ به همراه خود مى كشيدند، به گونه اى كه كنيزكان را براى فروش به بازار مى كشند، و بدين صورت به بصره روى كردند. آن دو، زنان خويش را در خانه هاشان حبس كردند، اما بازداشتى رسول خدا را ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ به بصره بردند و در نشانه ديد خويش و ديگران قرار دادند. در لشكرى كه يكايكشان به اطاعت من تن داده بودند و داوطلبانه و بى هيچ اجبار و تحميلى با من بيعت كرده بودند. بدين وضع بر كارگزار من و خزانه داران بيت المال مسلمانان، و مردم آن سامان يورش بردند. گروهى را در زندان و زير شكنجه كشتند و ديگرانى را با تزوير و ناجوانمردى به قتل رساندند.

به خدا سوگند، كه اگر اينان تنها يك نفر از مسلمانان را به عمد و بى گناه كشته بودند، كشتن تمام لشكرشان مرا روا بود، چراكه همگى شان در آن جنايت حضور داشتند و با زبان و دست به هيچ گونه دفاعى برنخاستند. بگذريم كه اين جنايتكاران به شمار افراد مهاجم خويش، مسلمانان بى گناه را كشته اند

دعوت از مردم كوفه

[ به برجستگان انصار و مهتران عرب در كوفه براى رويارويى با شورشيان بصره نوشتم:]

امّا بعد، اينك من از جريان عثمان چنان آگاهتان كنم كه شنيدن و ديدنش همانند باشد. واقعيت اين بود كه مردم به انتقاد از او برخاستند، آن چنان كه از مهاجران، من تنها كسى بودم كه در وا داشتن او به جلب رضايت مردم مى كوشيدم و كمتر به انتقادش زبان مى گشودم. اما طلحه و زبير، نرم ترين حركت شان، تند تازى بود و پرمداراترين روش شان، راندنى خشن مى نمود. در اين ميان عايشه نيز از او خشمى نسنجيده در دل داشت. چنين بود كه گروهى به سويش يورش بردند و او را كشتند، و مردم در فضايى آزاد، بى هيچ اجبار و تحميلى، داوطلب بيعت با من شدند.

اينك بدانيد كه پايگاه هجرت، اهل خويش را از خود رانده است و اهلش نيز از آن دل بركنده اند، و خود، چونان ديگى جوشان، در جوش و خروش است و بحران به مركز سرايت كرده است. پس به خواست خداوند، به سوى فرمانده خويش بشتابيد و در جهاد با دشمن پيش دستى كنيد. به خواست خدا.

توبيخ ابوموسى اشعرى

خبر رسيد كه ابوموسى، مردم را از الحاق به لشكر من منع مى كند. به وى نوشتم:

امّا بعد، سخنى از تو گزارش داده شده است كه هم به سود تو و هم به زيانت قابل تفسير است. اينك تا پيك من تو را فرا رسيد، دامن به كمر زن و كمربند محكم كن. از سوراخت بيرون شو و هركه را در حوزه حاكميت تو است، بسيج كن. اگر پا بر جايى، روان شو و اگر وارفته اى دور شو، كه به خدا سوگند، هرجا كه باشى به سراغت آيند و تا شير و كره و مايه و جامدت را در هم نكنند، از تو دست بر ندارند، تا آنجا كه فرصت نشستن نيابى و راه پس، پشت و پيش رويت را با ترسى يكسان آكنده يابى. فتنه اى كه اينك درگير آنيم، نه چنان ساده است كه تو در انديشه خامت مى پرورى; زيرا بلاى اجتماعى بزرگى است كه ناگزير بايد چونان اشترى چموش، رامش كرد. بر آن نشست و ناهموارى هاى راه را هموار كرد.

اينك خرد خويش را به كار گير. سرنوشت خود را مالك شو و بهره خويش را به دست آر. و اگر اين همه را خوش نمى دارى از ما فاصله گير و به سويى رو كن كه در آن نه گشايشى خواهى يافت و نه راه نجاتى. كه چون تويى را همين سزد كه همچنان خفته باشى و به دست ديگران كار به سرانجام رسد، چونان كه كسى نپرسد، فلانى كجا باشد؟ به خدا سوگند جنگى كه ما در پيش داريم، حق است و همراهى با صاحب حق. و مرا چه باك كه بى دينان چه نقشى بازى كنند.

گفتوگويى با سفير

[ گروهى از قبايل بصره براى اطلاع از حقيقت حال اصحاب جمل، نماينده اى به نزدم فرستادند. در گفتوگو با وى، حقيقت نمايان شد و مستبصرگرديد. به او گفتم: ]بيعت كن. او گفت: من فرستاده گروهى هستم و پيش از مراجعه به آنان به هيچ كار تازه اى دست نمى زنم.

گفتم: راستى، در نگاه تو اگر كسانى كه پس پشت تواند، روزى به جلودارىِ خويش به جستوجوى تالاب ها مى فرستادندت و تو در بازگشت از نقاطى باخبرشان مى كردى كه آب و گياه يافته اى، و آنان به مخالفت با تو، راهى سرزمين هاى خشك و تشنگى زا مى شدند، تو چه مى كردى؟

آن مرد گفت: رهاشان مى كردم و خود به سرزمينى روى مى آوردم كه داراى آب و گياه باشد.

گفتم: پس براى بيعت دست پيش آر!

آن مرد ـ كه به كليب جرمى معروف بود ـ گفت: به خدا سوگند چونان برهان روشنى بر من اقامه شد، كه خوددارى نتوانستم و بيعت كردم.

پرهيز از جنگ

شايد بتوان با يادآورى پيمان هاى گذشته از وقوع فاجعه اى پيشگيرى كرد. از انس بن مالك خواستم نزد طلحه و زبير رود تا حديثى را كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيده به ياد آنان آرد، ولى وى سرپيچيد و بازگشت و بهانه آورد كه آن را فراموش كرده است. به وى گفتم: اگر دروغ مى گويى، خدايت به لكه اى سفيد دچار كند كه دستارش نپوشاند.[ آرى چنين نيز شد و از پس اين نفرين به بيمارى برص گرفتار شد و جز در نقاب ديده نشد.]

[ ابن عباس را خواندم تا نزد زبير روانه اش سازم به وى گفتم:] بكوش تا با طلحهروبرو نشوى چراكه او را در برخورد گاوى وحشى يابى كه شاخش را تابيده اند. طلحه چنان خودخواه و مغرور است كه اگر سركش ترين مركب ها را زير ران داشته باشد، آن را راهوارترين مى خواند! بلكه تلاش كن كه با زبير ديدار كنى، كه او را نرمش بيشترى است، و بگويش كه پسر خاله ات تو را پيام داده است كه ديروز در حجاز به رسميتم شناختى و امروز در عراق نرد بيگانگى باختى، راز اين دوگانگى را چه توجيه ساختى

سخنى با ياران

[ چاره جويى ها كارساز نشد. به ياران گفتم:] هش داريد كه اينك شيطان، هوادارانش را گرد آورده، نيروهاى سوار و پياده اش را فرا خوانده است. آرى، بى گمان به هر حال بينش من مرا همراه است. هرگز خويشتن خويش را پرده اى نيفكنده ام تا پرده پوشى حقايق را خود زمينه ساز باشم.

به خدا سوگند كه اينان را چنان آبگيرى بسازم كه جز من، هيچ كس را توان تهى كردن آن نباشد، نه هرگز از آن برآيند و نه ديگر بار در آن پاى گذارند.

آغاز جنگ جمل

[ به ناچار به جنگ تن داده شد.] آنان با غرش رعد و برق هاى دروغين و پرهياهويى كه پديد آوردند، هراسشان را پرده كشيدند; ولى ما چنانيم كه تا بر دشمن فرود نياييم، نمى غريم و بى پشتوانه باران، سيلى به راه نمى اندازيم.

نمايى از پس از جنگ

[ آتش جنگ فروكش كرد، طلحه و عبدالرحمن بن عَتّاب بن اُسَيد بر زمين اند. ]اينك ابومحمد [طلحه] در اينجا غريب افتاده است. به خدا سوگند كه هرگز خوش نداشتم كه قريش را سرنوشت چنين باشد كه كشتگانشان در زير ستارگان باشند! من به خونخواهى، به فرزندان عبدمناف دست يافتم ولى سران بنى جُمَح از چنگم گريختند. همانا آنان به آهنگ مقامى گردن كشى كردند كه شايسته اش نبودند پس پيش از رسيدن به آن، سركوب شدند. زبير نيز همواره عضوى از خاندان ما بود تا اينكه فرزند شومش عبداللّه به عرصه رسيد.

اسارت مروان نيرنگ باز

[مروان بن حكم به اسارت درآمد، او به دامان حسن و حسين درآويخت و به شفاعتشان خواند. آن دو نيز پذيرفتند و با من صحبت كردند او را آزادش كردم.] مرا گفتند: اى امير مؤمنان، او با تو بيعت مى كند. گفتم: آيا پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او هيچ نيازى نيست كه دست بيعتش، دست يهوديان را مانند است. او اگر از سويى دست بيعت پيش آورد، از ديگر سو، نيرنگ و خيانت را دم مى جنباند.

هش داريد، كه او فرصت كوتاهى ـ به كوتاهى ليسيدن سگ بينى اش را ـ براى رياست در پيش دارد. چهار قوچ را پدر است، و امت اسلامى در حاكميت او و فرزندانش روزهاى خونينى در پيش دارند.

آرزوى حضور در نبرد حق و باطل

پس از پيروزى جنگ جمل يكى از ياران گفت: دوست داشتم برادرم در اينجا مى بود و به چشم مى ديد كه خداوندت، چگونه بر دشمنان پيروزى بخشيد. گفتم: آيا برادرت را گرايش با ماست؟ گفت: آرى. گفتم: پس بى ترديد، در اين صحنه با ما است كه ما را در اين اردوگاهمان كسانى همراه اند كه اينك در پشت هاى پدران و زهدان هاى مادرانند، و در آينده اى نه چندان دور، تاريخ به صحنه شان مى آورد و ايمان را با حضورشان توانمند مى سازد.

با بصريان، پس از جنگ

با مردم بصره سخن را تمام بايد كرد. به ايشان نوشتم: داستان پيمان شكستن و موضع گيرى ستيزجويانه تان با من، روشن تر از آن است كه از يادش ببريد. با اين همه من مجرمتان را عفو كردم و شمشير از فراريانتان برداشتم و بازآمدگان را پذيرفتم. اما اگر جريان هاى هلاكت آور، و سبك مغزى هاى ستمگرانه، شما را به موضع گيرى و ستيز با من بكشاند، آنگاه اين منم با اسب هايى زين شده و اشترانى مجهز، كه اگر از حركت به سوى خود ناگزيرم كنيد، چنان صحنه نبردى بسازم كه در مقايسه اش روز جمل، ليسيدنى بيش نباشد. بى آنكه امتياز عناصر فرمانبردارتان را ناشناخته گذارم و حق نصيحت گرانتان را ناديده گيرم، كه هرگز حساب متهمان را با بى گناهان، و حساب پيمان شكنان را با وفاداران در نياميزم.

نكوهش مردم بصره

[ هرچند به حق گردن نهادند ولى مستحق سرزنش اند. به ايشان يادآور شدم]: اى بصريان! سپاهيان آن زن ايد و پيروان آن حيوان (مراد شترى است كه عايشه در جنگ جمل بر آن نشسته بود.) به نفيرش پاسخ گفتيد و فراهم آمديد; اما همين كه پى شد، گريختيد! ويژگى آشكارتان اندك بينى، پيمانتان نفاق افكنى، كيش شما دورنگى و ويژگى آب شهرتان بدمزگى است. هركه در ميان شما بزييد، گروگان گناه خويش باشد، و كسى كه توفيق وانهادن شما را به چنگ آرد، از رحمت پروردگارش بهره يابد.

هم اكنون گويى مسجدتان را چونان سينه كشتى غرق شده اى مى بينم كه از فراز و فرود، به عذاب خداوندى گرفتار آمده با تمام سرنشينانش در آب غرق شده است

سرنوشت عايشه

در اوج آن فتنه، هريك از شما كه بتواند خويشتن خويش را با خداى پيوند دهد، بايد چنين كند. و امروز اگر به طاعت من تن در دهيد، شما را ـ به خواست خدا ـ به بهشت راه خواهم نمود، هرچند كه راهى است پر از سختى و تلخى.

اما در مورد عايشه، ناگزير بايد گفت كه انديشه زنانه و آن كينه ها، كه همواره چونان ديگ جوشانى در سينه اش مى جوشيد، او را در ربود، و بى گمان اگر در مورد كسى جز من به چنين حركتى فرا خوانده مى شد، از پذيرشش سر مى تافت. با اين همه او را همان حرمتى بايد گذاشت كه پيش از اين داشت و حساب او با خدا است.

خبرى از آينده

اى احنف! تو گويى هم اكنون مى بينمش كه لشكرى را بسيج كرده است كه در يورش بى مانندشان نه گرد و غبارى در نگاه مى نشيند و نه هيا بانگ و شيهه اى شنيده مى شود. در آرامشى هراس انگيز، گرد و غبار زمين را در زير گام هايشان كه گام شترمرغان را مانند است بر مى انگيزند.

از پس ايلغار مهاجمانى كه نه بر كشته هاشان بمويند و نه گم شدگان خويش را بجويند. از هم اكنون بر بام و كنگره خانه هاى آبادان و كاخ هاى آراسته تان ـ كه كنگره هايش بال كركسان را ماند، و ناودان هايش، خرطوم پيلان را ـ واى واى ويرانى طنين افكن است!

اين منم كه دنيا را با رخساره بر زمين كوفته ام، و بيش از آنچه بايد، بهايش نداده ام و جز با نگاهى فراخورش، به آن ننگريسته ام.

گويى مى بينمشان با رخسارى چونان سپرهاى چكش خورده، تن پوشى از ديبا و بر اسب هايى نژاده و رهوار، و چنان خونريزى سختى كه زخم خوردگان بر جسد كشتگان راه روند و شمار گريختگان از اسيران كمتر باشد.

يكى از ياران، شگفتى زده گفت: «اى اميرمؤمنان، بى گمان تو را علم غيب ارزانى شده است!» در پاسخ آن مرد كه از قبيله كلب بود، گفتم: اى برادر كلبى! اين سخنان نه علم غيب كه دانشى است فرايافته از دانشمندى، و علم غيب، دريافتن واپسين ساعت است و آنچه خداوند سبحان خود، چنين برشمرده است: «همانا، علم رستاخيز در نزد خداست، هم او است كه باران فرود آورد و آنچه در زهدان ها است بداند. كسى چه مى داند كه فردا چه فراچنگ آورد و كسى چه داند كه در كدام سرزمين جان سپارد، اما خدا دانا و آگاه باشد. بدين سان، تنها خداى سبحان مى داند كه در زهدان ها چيست، زن يا مرد. زشت يا زيبا. بخشنده يا بخيل. شقى يا سعيد. و اينكه چه كسى هيمه آتش خواهد بود يا در بهشت همدم پيامبران.

اينها همه، علم غيبى است كه جز خدا كسى را بر آن آگاهى نباشد، و جز اين هر چه هست، علمى است كه خداوند به پيامبر خويش ـ كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد ـ تعليم داده است كه او نيز به من آموختشان و دعا كرد كه سينه ام آن همه را دريابد و در درونم نگاهشان دارد

عيادت علاء بن زياد حارثى

[ در بصره كه بودم روزى به عيادت علاء بن زياد حارثى كه از ياران ما بود رفتم. خانه اى فراخ داشت به وى ]گفتم: تو را اين سرا به چه كار آيد با اين همه گستردگى؟ در حالى كه در آخرت بدان نيازمندترى! آرى، اگر بخواهى با امكانات همين خانه مى توانى به آخرت دست يابى، مثلا پذيراى ميهمان هايى باشى يا به صله رحم بپردازى و حقوقى را كه فراخور چنين امكاناتى است ايفا كنى. آنك بدين وسيله به آخرت دست يافته اى.

علاء گفت: «اى امير مؤمنان، اينك من در پيشگاه شما از برادرم عاصم شكوه اى دارم».

گفتم: «او را چه شود؟»

علاء پاسخ داد: «عبايى پوشيده، دنيا را يكسره وانهاده است!»

احضارش كرده و چون آمد، گفتم: «اى دشمنك جان خود، آن پليد چنين منگ ات كرده است. چرا به خانواده و فرزندانت رحم نمى كنى؟ مگر پندارى كه خداوند با آنكه نعمت هاى پاكيزه اش را برايت حلال كرده است، خوش ندارد كه از آن طرفى ببندى؟ تو در قبال خدا ناچيزتر از چنين پندارهايى!»

عاصم گفت: «اى امير مؤمنان، اين شمايى با همين جامه خشن و خوراكى چنين سخت؟» گفتم: «واى بر تو! من نه چونان تو باشم، چراكه خداوند بر رهبران حق، رقم زده است كه خود را با مردم تهيدست برابر نهند، مبادا كه تهيدست را اندوه فقرش توانفرسا شود!»

قدردانى از مردم كوفه

[ زمان سپاسگزارى از مردم كوفه كه در گشودن بصره و خاموشى فتنه، مجاهدت ها كردند فرا رسيد. به ايشان ]نوشتم: براى شما كوفيان كه خاندان پيامبرتان را به يارى برخاستيد، از خداوند بهترين پاداشى را كه به تلاشگران در راستاى فرمان او و سپاسگزاران نعمتش ارزانى مى دارد، خواستارم. چراكه شما شنيديد و فرمان برديد. فرا خوانده شديد و پذيرفتيد